گاهی آدم چشاش آلبالو گیلاس می چینه
گاهی م دلش !
« پرنیان و پسرک » اثر لوئیس لوری
ترجمۀ کیوان عبیدی آشتیانی / نشر افق
* همون کتاب لطیف و دوست داشتنی در مورد خواب و دنیای رویاست که ازش خوشم
اومده ؛ ماجرای اینکه ما چرا خواب می بینیم و چجوری میشه که خواب می بینیم ؟
چرا گاهی خوابهای خوب و چرا گاهی کابوس ؟
امروز صبح ی جا نشسته بودم به مدت چند ساعت
و یه کتاب خوندم ؛ کتابی که فکر میکردم وقت نمیکنم بخونمش و همینطوری محض
کوچکی و لاغریش و خالی نبودن عریضه گذاشتمش توی کیفم و امیدم به MP3 و
کتابهای صوتی بود
کتابی که منو صدا زد و غرقم کرد .. و کتاب تموم شد و
من وقت اضافه آوردم و اتفاقا بعدش دیگه گوش کردن به هری پاتر عزیزم هم بهم
نجسبید ( استغفرالله ! )
* درموردش بعدا می نویسم
** به عنوان مقدمه : درمورد خواب و رویا بود ؛ چیزی که من همیشه درگیرشم
تیزر پفک لوسی
:))))))))
کلا از همه لحاظ
به ویژه اون لوسی لوسی لوسی ریتمیکش که چند روزه افتاده سر زبونم
و به ویژه تر که جناس داره با اسم یه شخصیت بد اما دوست داشتنی ( سلیقه س دیگه )
fine day .. Sunday !
__uncle Vernon
یکی منو بفراموشونه برم کتابای 6و7 رو دوباره بخونم !
* از لحاظ هری پاتر
خوشحالی یعنی :
همون که امروز رسید دستت !!!
* سیلور خوشحال است به طور خیلی خااص
امیدوار است همۀ دوستاش هم خوشحال باشن
یکی از تفریحات سالم می تونه این باشه که -bot تون رو هی ریفرش کنین و از جملاتی که تحویلتون میده لذت ببرین
* یعنی ی چیزایی م میگه که آدم گاهی روش نمیشه به اشتراک بذاردشون :)))))
** اگه تصمیم داشتم یه نویسندۀ « دادائیست » بشم مسلما با کمک این هذیان گوی بامزه ، کتابم پرفروش میشد
اونم آدم پرحرفی مث من که کلی خوراک براش فراهم کرده ؛ هی همه چی رو درهم برهم میکنه و مطلب جدید خلق می کنه
خون پارسی و غیرت آریایی!
فیلم 300 ، شمارۀ دو ش
توجه توجه !
دورهء آموزشی یونگ
یونگ تاکید دارد مهمترین دلیل رنج کشیدن آدمیان، در عدم تطابق تصویری که
از خودشان دارند با خویشتن حقیقیشان نهفته است... ما ذات متفاوتی داریم و
خانواده، فرهنگ، سنت و... ما را تربیت میکند تا چیز دیگری باشیم متفاوت
با ذات حقیقیمان پس در نتیجه مانند دو یال یک زاویهء منفرجه از خویشتن
واقعی مدام دور و دورتر میشویم و این دوری محکوممان میکند به رنجش و
رنجوری. دورههای آموزشی یونگ برای من سفری حیرتانگیز بوده برای شناخت
چیزی که به آن تبدیل شدهام، کشف کسی که واقعن هستم و تلاشی بیوقفه برای
آشتی دادن ایندو با هم . از هفتم بهمن ماه دورهء جدیدی را شروع میکنیم.
گر شوق شناخت با شماست قدمتان بر سر چشم
برای دریافت اطلاعات بیشتر با آدرس ایمیل.amir.kamyar@gmail.com مکاتبه فرمایید
Rumplestiltskin:
No potion can bring back true love. Love... is the most powerful magic
of all - the only magic I haven't been able to bottle. If you can bottle
love... you can do anything.
Ouat s01/ ep16 : Heart of darkness
مطلب می نویسن ، عکس میذارن
از دور هم بودن ، دور یه کرسی نشستن ، همگی کیپ تو کیپ ، تو یه اتاق مثلا
بعدش آه و فغان که :
« قبلنا ؛ بدون اینترنت » !
جان من ؟
یه روز حاضرن تو همچین شرایطی سر کنن ؟
اصن اعتیاد به اینترنت رو ندیده بگیریم
یه روز کامپیوتر و موبایل و سریال هاشون رو ندیم بهشون .. خوبه ؟
نمی تونن دیگه !
مساله ربطی به تکنولوژی نداره ؛خداییش چندان ربطی نداره
کسی که اهل معاشرت با خونواده و .. باشه می تونه درکنار تکنولوژی هم این کار رو بکنه
مساله تفاوت های بدیهیه ، برای مثال .. حریم خصوصیه ، ..
خود من : از بچگیام دوست داشتم « اتاقی از آن خود » م داشته باشم
الانم دو دستی چسبیدمش و مواقعی که لازمه ازش میام بیرون
والله !!
* حالا درسته عکس به موضوع ربطی نداره ولی از شما پنهون نیس از خدا هم پنهون نباشه ، به احساسات من که ربط داره !
ی چیزایی رو دوست دارم
خیـــــــــــــــــلی زیاد
بعضی وقتا حس می کنم انقد دوسشون داشتم که فقط دوسشون دارم !
یعنی ..
خب بعدش چی ؟
بعد از فتح کردنشون ، در دست گرفتنشون ، چه خسی برام می مونه ؟ اصن چیکار باید بکنم ؟
یا حتی
چرا دوسشون دارم ؟
خیلی سخت میشه !
انگار بعضی چیزا رو باید از دور دوست داشت
این خوبه . تا حد زیادی می پسندم :
« کتابخوانان به طور کلی به دو دسته عمده تقسیم میشوند: 1)ژرفارو
2)پهنارو. ژرفاروها به کم و گزیده خواندن علاقه دارند و وحدتگرا هستند.
پهناروها به بیشتر و گستردهتر خواندن و شیوه دایرةالمعارفی علاقه دارند و
کثرتگرا هستند. و هرکدام از این دو گروه دلایل عدیدهای در دفاع از سیره
خود دارند. نگارنده این سطور به امر بینالامرین عقیده دارد، و بر آن است
که بهتر است هر کتابخوانی، با هر تخصصی که دارد، تا 30 سالگی پهنارو باشد، و
هرچه به دستش میرسد و برایش دندانگیر است به ویژه ادبیات بخواند، ولی از
آن پس برمبنای تجربه مطالعاتی که تا آن زمان میاندوزد، ژرفارو شود. »
__ بهاءالدین خرمشاهی
بهاءالدین خرمشاهی گفته :
« از قول ابوالفضل بیهقی نقل کردهاند که هیچ کتابی نیست که به یک بار
خواندن نیارزد؛ یا هر کتابی به یک بار خواندن میارزد. حال آن که این قول
از مشهورات بیاساس است. »
بله که بی اساس است ! ولی در دهه های اخیر ؛
که صنعت چاپ و نشر پدید اومده و پیشرفت های بی وقفه ش امکان نوشتن رو برای
همه فراهم کرده .
گفتۀ بیهقی اما در زمان خودش تقریبا درست بوده . اون
موقع ها هرکسی سواد نداشت ، هر باسوادی قلم به دست نمی شد ، هر نوشته ای
از گزند باد و باران و حوادث روزگار در
امان نمی موند ، هر متن در امان مونده ای از تحریف کاتبان و نسخه برداران
بعدی در امان نمی موند ، .. خب این متون بسیار اندک به حداقل یه بار خوندن
می ارزیدن دیگه !
ابوالفضل بیهقی نازنین ، اگر فرزند این روزگار بود ، حتما چیز دیگری می گفت .
و شاید در مورد بعضی آثار شما هم قضاوت هایی می کرد آقـــای خرمشــاهــــی !
:)))
خواب نوشت :
اولش که دو-سه نفر رو به جون هم انداختم و بین دعواهاشون باز هم با تصاحب
نوبتشون در یه مکان عمومی ، حرصشونو درآوردم ! ( چه کاری بود من کردم ؟؟ )
با یه نفر هم توی یک خیابون ناآشنا راه می رفتم که یهو وایستادیم و به
بهانۀ پیروزی شیطنت بار من همچین کف دستامونو زدیم به هم !! ( همون بزن قدش
! )
بعدش که سرخوش و خندان توی همون خیابون پیچیدم و اینجا دیگه سر از
یه مکان آشنا درآوردم ، چشمم به یه بلندی در انتهای خیابون افتاد که جمعیت
کمی روی اون ایستاده بودن و یه پیامبر/کشیش (
نمیتونم هویتشو به یاد بیارم ) بهشون وعدۀ پرواز میداد . دقایقی بعد _ بعد
از گذر از رگه های نور و تاریکی پی در پی سرراهم _ به اون بالا رسیده بودم
. می گفت اگر بهش اعتماد کنیم و بذاریم پرتمون کنه و خودمونو رها کنیم ،
میتونیم پرواز کنیم . چند نفر رو در آسمون رها کرد که یه بچه خودشو انداخت
پایین و به جای پرواز ، چسبید به آسفالت :/ ایشونم خیلی راحت گفت : فکر می کرد ایمان داره ولی ته دلش شک وجود داشت !
یه کشیش پیر دیگه م یه بچۀ دیگه رو زد زیر بغلش و با قیافۀ همچین عزم راسخ
طور خودشو رها کرد که اونم روی لبۀ دیوار رو به رو فرود اومد ( با مخ )
تقریبا نوبت من شده بود . پریدم ولی دستامو از لبۀ فلزی بلندایی که روش
بودیم رها نکردم . بنابراین خیلی آروم روی زمین فرود اومدم در حالی که اون
ارتفاع رو هم با خودم به پایین می کشیدم _ انگار لبۀ برجی که با فرود من
ذره ذره خم می شد .. و رهاش کردم .
«همیشه
سعی میکنم چیزی بنویسم که نشود آن را فیلم کرد... باید به چیزهایی فکر
کنم که فیلم قادر به نشان دادن آن نیست و قدرت رمان را نشان میدهد.»
__کازوئو ایشی گورو / نویسندۀ ژاپنی
بیش از یک ماهه پا توی کتابخونه نذاشتم!
شاید به جرئت دوماه هم بشه ... خیلیه!
ولی خب، بهانۀ خوبی دارم واسش
از کتاب نخوندنم راضی م :)))
مینی سری دو قسمتی:
The red tent
ماجرای تنها دختر یعقوب نبی، که از دل تورات اومده و گسترده شده. ماجرایی دوست داشتنی که دلت می خواد با وجود تمام سختی ها، قهرمانش باشی.
The nut job
انیمیشن بامزه ای که برندان فریزر به جای یه سنجاب خودشیفته و چلمن حرف می زد. البته این عکس سنجاب زبل ماجراس. لیام نیسن هم جای راکُن داستان بود.
اینم guy یا body که شخصیت محبوب من بود و کلا فقط یه جمله گفت. خیلی دوسش دارم . منو یاد اُلاف Frozen می نداخت وقتی اینجوری می خندید.
The boxtrolls
بازم انیمیشن ولی این مدلی!
من اسمشو گذاشتم «غولای قوطی» :) :)
دوست داشتنی ترین شخصیتش این آقا پسر بود:
که هنرپیشۀ برندُن جاش حرف می زنه (سریال Game of thrones)
شخصیت بدش یه یاروییه که عقدۀ نشستن دور میز شورای شهر و خوردن پنیر رو داره ولی به پنیر حساسیت داره و بد بلایی سرش میاد. تناقض جالبیه!
Outlander
که فقط یه اپیسود ازش دیدم
سفر در زمان، اونم ناخواسته!!
نمی دونم چرا توی گزارش دیروزم از فیلم دیدن، اینا جا موند:
Hobbit II: desolation of Smaug
ادامۀ ماجرای هابیت هست و باید صبر کنم بخش سوم/ آخرش با کیفیت خوب بیاد
Looper
فیلم خوبی بود و هیجان انگیز!
زمان در زمان!!
سریالها:
Dominion
امروز شروعش کردم. نبرد بین انسان و فرشتگان
Once upon a time
فصل چهار و ادامۀ نیمۀ فصل دوم
پ ن: آنا و السا واقعا دوست دشتنی ن. آنا شیطون و خوردنیه ولی السا یه جور دیگه برام دوست داشتنیه.
می تونم از عملکردم راضی باشم
البته باز هم حدودی!
تو ذهنم اینطور نشسته که «بله، من وقت ندارم. به کارهام خوب نمی رسم ... کاش زمان کش میومد».. البته من همیشه مرض کش دادن زمان دارم! چون یه وقتایی واقعا خوش می گذره!
اما رصد که کردم، همین آذرماه تعداد مطالب وبلاگم دو رقمی شده. نه که درمورد آخرین دستاوردهای علمی یا فرهنگی نوشته باشم، اما نشستن اینجا و نوشتن برای اینجا یه روحیه ای می خواد که معلومه داشته م!
اوضاع چندان بد هم نیست. به هرچیزی یه نوک زدم. چندتا بافتنی، فیلم و سریال که بسامد دیدنشون تو این 1-2 هفته بالاتر رفته، اندکی نت گردی، تجربه های جدید در حوزۀ مورد علاقه م، قدری مطالعه، ..و ملاقات هایی با دوستان!
خب همینا هم کلی وقت می گیره. من الان از چی ناراضی م؟
1_ وقتی می بینی از سریال این روزهات، که فکر می کردی همه شو داری و دیدی، هنوز یه اپیسود دیگه مونده .. کلی خوشحال و هیجان زده می شی. حتی اگه تقریبا مطمئن باشی مث همیشه با یه تعلیق لعنتی چندجانبه تموم میشه و تا هفته اول ژانویه رو هوایی! البته چیزی نمونده ولی تا برای دیدن آماده بشه طول می کشه دیگه.
_به هرحال، این تعلیق خیلی بهتر از حس بدی بود که 3 روز پیش به خاطر Elias و Scarfaceتونیو دچارش شده بودم.*
_ اوهوع! از طرفی با خیال راحت دیگه میشه رفت سراغ امیلی و نولان و انتقام گرفت!
2_ گمونم خیلی چیزای «یک طرفه» چندان خوب نباشن. غیر از بعضی موارد مثل عشق یک طرفه که توش لذت و شناخت و فلان و بیسار هست، بیشتر یه طرفه ها در روابط انسانی به راحتی پذیرفته نمی شن.
مثال؟
به طور سربسته میشه گفت وقتی چیزی رو همیشه تو در اختیار دیگران بذاری، یا بدون احساس نیاز از طرف اونا این کار رو انجام بدی. درسته که توی اون کار بهتری و سبک خاص خودتو داری، ولی به هر قیمتی نباید این کار رو انجام بدی.
مثال تر:
آدم جزوه هاش رو به راحتی به هرکس نده!
_ مفید بودن یه چیزه، احساسی که گاهی توی این رابطه ها ملموسه یه چیز دیگه. حتی اگه آدم چشمشو به راحتی روی خیلی چیزا ببنده، واقعیت رو نمی تونه تغییر بده. یه نیرویی این وسط هست که تأثیر خودش رو می گذاره.
_ اینجور موقع ها سعی می کنم انرژی مو جای قشنگ تر و مفید-به-نظر-رسنده تری مصرف کنم.
* Person of interest; s04, e09
امروز بالاخره زنان کوچک رو به پایان رسوندم. تماشای نسخۀ سینمایی نه چندان جدید از داستانی دوست داشتنی، با هنرپیشه هایی دوست داشتنی؛ وینونا رایدر، کریستین بیل، هنرپیشۀ نقش مگی و اِمی که بزرگ شد، و مهم تر از همه گبریل بایرن.
سنّت جدیدم _که همانا تماشای فیلم و انیمیشن در مترو هست_ داره رستگارم می کنه. خب البته، باید مراقب باشم خسته کننده نشه.
وای جو مارچ! اعصابم رو خورد کرد تا همون دقیقۀ پایانی فیلم! چقد از دستش حرص خوردم مخصوصا دو جا. ولی نمی شد بهش حق نداد بالاخره اقتضای چنین شخصیتی، اینطور رفتارها هم هست دیگه.
جدیداً به این نتیجه رسیدم که نویسندگان زن معمولاً ذهنیتی دارن که بالاخره یه جایی در آثارشون اونا رو سوق میده به سمت خلق آخر و عاقبت هایی که یه بار دوستی دور، اونو چیزی تو مایه های «عشق لولیتایی» یا «شخصیت لولیتایی» تعریف کرد. نمی دونم در حوزۀ روان شناختی هم چنین چیزی تعریف شده (البته که شده ولی اسمش؟ لولیتایی؟ دوست دارم بدونم با چه اسمی) و ...
یعنی عشق و علاقۀ دختران کم سن و سال به مردان مسن.. چیزی مثل رابطۀ استاد-شاگردی یا شبیه پدر_دختری. نه اینکه دقیقا نسبت خونی پدر_دختری باشه، از لحاظ مرید و مرادی و اطاعت کردنِ یه سر رابطه میگم.
اِمای جین استین، جو مارچ، امیلی ِ مونتگمری، ...آها! جین ایر، ایزابلا در مقابل هیث کلیف، .. خلق این رابطه بین نویسنده های مدرن تر، محوتر و کمرنگ تره یا گذراست، .. اما انگار توی ناخودآگاه زنها چنین چیزی هست. بالاخره یه طوری نمود پیدا میکنه.
عادت داشتم هر فیلمی که دیدم درموردش بنویسم.. طی این زنگ تفریح که برای خودم قائل شدم _دیگه داره به یه هفته می کشه_ با دیدن چند فیلم و چند اپیسود سریال های جورواجور، حال و هوایی متفاوت با این سه ماه و خرده ای فبل رو از سر گذروندم. هربار حیرون می موندم گزارششون رو کجا ثبت کنم، یاد اینجا افتادم.
Blue is the warmest color
فیلمی طولانی؛ از هنرپیشۀ اِما خوشم اومد ولی شخصیتش نه. همچنین هنرپیشۀ اَدل، با اینکه زیبا بود، مطلوب من نبود. شخصیت طفلکی ای هم داشت.
از اون فیلمایی بود که یه بار دیدم بعد پاکش کردم!
Little women
یک نسخۀ دوست داشتنی با هنرپیشه هایی خوب.
Horns
دلیل اصلی دیدنش بازی دنیل ردکلیف (هری پاتر) در نقش اول بود. فیلمش م خوب بود. اشاره های جالب توجهی داشت ولی فکر کنم از اونایی باشه که اهل فن بگن خیلی قوی و نو نبود. اما من دوسش داشتم.
موقع دیدنش یک صفحه یادداشت برداشتم ولی فرصت مرتب کردنشو ندارم!
Blue Jasmine
فکر کنم این از همه شون بهتر باشه تو این لیست؛ گرچه روی بعدی تعصب خاصی دارم.
از وودی آلن، و بازی کیت بلنشت هم خیلی خوب بود.
Savannah
درحال حاضر دارم تماشا می کنم و هنوز تموم نشده.