ـ دوتا کتاب صوتی انتخاب کردهام برای گوشدادن. از هردو هم خوشم آمده.
ـ چند کتاب نصفهنیمه هم دارم که بیشترشان را خوردخورد میخوانم.
ـ طاقچه یک عادتی دارد که نمیدانم خوب است یا بد. گویا هرچندوقت کتابهای بینهایت را تبدیل به غیربینهایت میکند؛ نمیدانم بر چه اساس. مثلاً من چند ماه پیش غول مدفون را شروع کردم و بینهایت بود اما الآن نیست! راستش مدتی پیش که بهنظرم رسید چنین اتفاقی درمورد برخی کتابها افتاده، باورم نشد، فکر کردم خودم اشتباه یادم مانده! ولی با این مورد بهم ثابت شد واقعیت دارد. باشد، هرجور دوست داری طاقچه جان! بالاخره لابد دلایلی داری!
الآن هم متوجه شدم فقط 10-11 روز به پایان سال میلادی مانده و من تعداد کتابهای تعیینشده را نخواندهام. باز مغزم درد گرفت چندتا کتاب کوچولوموچولو بخوانم. البته از این جهت که اوقاتم را خوش میکنند دوست دارم این کار را ولی به این دلیل که میخواهم خودم را خیلی مقید و پُرخوان به خودم نشان بدهم، آن هم صرفاً با عدد، وجدانم درد میگیرد. بعد، بین این دو قضیه گیر کردهام که بگذارم تعداد کتابها عادی پیش برود یا بابت وسواسم خودم را سرزنش نکنم. فکر کنم تصمیم بگیرم هرکدام پیش بیاید مهم نیست.
اواخر فصل پنجم، وقتی رامپل توی نیویورک به رجینا درمورد تاریکی درون و پنهانکردنش اخطار میدهد.
ـ اعتراف میکنم دارکسوان خیلی خوشکل بود! ناراحتی و ناامیدی و تغییر زاویهی نگاه چقدر به این آدم میآید. طفلک! باعث شد دلم با او نرمتر شود. حیف دوباره قیافهاش عوض شد!
ـ واقعاً انصاف نیست بهخاطر اماخانم همگی تا جهنم هم بروند و جسم و روحشان به خطر بیفتد اما نوبت رجینا که شد، هیچی! فقط پووف!
بله مثلاً یک چیزهایی قرار است حتمی باشد؛ اینکه بدیهای گذشته بالاخره یک جایی باید حسابوکتاب شود، این هم لابد مثل دستکاریکردن گذشته ناممکن است.
وسط این همه کار، توی متن چشمم به اسم کوروساوا میافتد و دلم هوس فیلمدیدن میکند.
این قشنگ است و بر آن خرده نمیگیرم؛ جوانههای کوچکی است که بین همه چیز، خوب یا بد یا ...، توی دلم سبز میشود و خودش را سمت نور میگیرد تا گرمم کند. حتی اگر تا مدتها بعد هم سراغ دلیل وجودیشان نروم یا کمکم بخشکند، آن لحظه کار مهمشان را انجام دادهاند.
ـ برخلاف اعتقادات راسخم، دوباره دستبهدامن رژیم شدم و فکر میکنم کمی درمعدهام هم تأثیر گذاشته؛ شاید بابت ـ بهقول قدیمیترهاـ سردیهایی است که این روزها طبق دستور رژیمم میخورم. لبنیات روزانهام تقریباً دو تا سهبرابر شده!
ـ این کتاب (بهقول دوستم) «بنفشه» را باید جدیتر تبدیلش کنم به کتاب بالینی. میطلبد مدام روخوانیاش کنم و بعضی مطالب دوره شود؛ احتمالاً کشفوشهود مقبولی روی دهد. بعد، دلم میخواهد مطالب «رئالیسم جادویی» از مکتبهای ادبی را هم خوب بخوانم. بعدش، شاید هرچه زودتر، بروم سراغ آن کتاب دربارهی انواع فانتزی.
آخی عطیه!
هرچه فصل دوم خوب بود، فصل سوم در سطح ماند و آخرش شد مثل داستانهای ع- ت نوجوانان؛ مخصوصاً آن بارش شهابسنگها!
شخصیتپردازی و روایت در فصل سوم اصلاً جالب نبود! کل هشت قسمتِ فصل را از دیشب تا ظهر امروز پشتهم دیدم و الآن یکطوری ناامید شدم که شدیداً دلم میخواهد دوباره به دامان شخصیتهای فانتزی وانس، مثل اسنو و رجینا، پناه ببرم.
ماجرا و شخصیت امید تا حدی خوب بود اما جا داشت کمی بهتر و عمیقتر پرداخت شود. ماردین که کلاً انگار سرهمبندی شده بود. شخصیتها در فصل اول و دوم تفاوتهایی داشتند که در فصل سوم، با نخی با ضخامتهای متفاوت، به دو فصل قبلی پیوند داشتند اما شخصیت ملک اینطور نبود؛ هرچه در فصل دوم پرداخت خوبی داشت، در فصل سوم خیلی بیربط نشان داده شده بود. آنهایی که فصل اول مردندیا مرده بودند، حضورشان در فصل دوم یا بابت زندگی موازی بود یا تلاشهای شخصی دیگر برای برگرداندنشان اما حضور ملک در فصل سوم علیتی نداشت. هرچه هم داستان پیش میرفت، کارها و حرفهایش نخنما و شعاری میشد. انگار میخواستند یکطوری سریال را تمام کنند اما فقط تمامش کردند! مثلاً انتخاب عطیه در انتهای فصل دوم (در غار) لایق ماجراهای بعدی باشکوهتری بود. بچه که دیگر اصلاً جای بحث ندارد! بههیچوجه نتوانستم با شخصیتش ارتباط برقرار کنم. دستکم همان بچهی فصل قبلی را میآوردند برای بازی! یا مثلاً ماجرای انتهایی که به تصمیم عطیه در قبال برخورد با بچه ربط داشت و اوزان از همان میترسیدچقدر آبکی و بیدروپیکر بود.
احتمالاً بعدها فقط دو فصل اول را دوباره تماشا کنم.
شاید همان وانس را نگاه کنم بهتر باشد!
فصل چهار وانس عزیزم به نیمه رسیده و از این سهتا شرور جدید خوشم نمیآید. ولی چارهای نیست؛ بهخاطر رامپل باید ببینم چه میکنند (البته قبلاً دیدم؛ منظورم روند داستان بود که باید پیش برود). از این به بعد را واقعاً لازم بود دوباره ببینم. انگار خیلی از جزئیات از ذهنم پریده.
عطیه، عطیه! عطیهی عزیزم! واقعاً دوستش دارم! نیمهی فصل دوم تا آخرش واقعاً باعث خوشوقتی من شد، درمورد زمان و دنیاهای موازی.
Deep Sea را هم حتماً باید ببینم با آن رنگها و تصویرهای جذاب ابتدایش!
فصل اول سریال عطیه (The Gift) را تمام کردم و با وجود دو، سه مورد در پیرنگش که برایم جالب نبود (حتی الآن هم یادم نیست دقیقاً کجاهاـ البته شاید بعدها جواب قانعکنندهای برای آنها در داستان باشد؛ مانند ماجرای زندان که هانا دید جا تر است و بچه نیست!) از آن خوشم آمد.
ـ از آن نماد که مدام تکرار میشود هم خیلی خوشم میآید و جالب اینکه در هر دو صورتِ نام شخصیت (ترکی و انگلیسی) میتوان آن را جا داد. الآن یک تحلیل کوچک هم از آن پیدا کردم (ماه و خورشید و زمین).
ـ مامان عطیه خیلی خوشکل است ^ـ^ اما رفتارهای شخصیتی که بازی میکند، درقبال عطیه، کمیسخت باورپذیر است؛ به هر قیمتی تلاش برای فراموشاندن (حتی دارو؟؟)
ـ ای بابا! بخشی از ادامهی داستان هم بهسلامت و میمنت برایم لو رفت که (ارهان و جانسو در دنیای جدید). یاد سریال Once Upon A Time میافتم؛ اینکه هر آرزو و جادویی بهایی دارد و دخالت در گذشته حتماً تبعاتی دارد.
چند هفتهی پیش، خیلی دلم خواست Once Upon A Time را دوباره ببینم.
الآن اواخر فصل سومم و یکمرتبه متوجه شدم این بار خیلی کم به اِما بابت رفتارها و عقایدش گیر دادم؛ بهجز آنجا که در جنگل سحرآمیز مدام میخواست طبق قوانین دنیای خودش رفتار کند و اسنو هم میگفت «بابا جان! اینجا با آنجا فرق میکند!» یک بار هم مثلاً دیشب، وقتی با هوک به عقب برگشته بود و شاخه زیر پایش شکست و نظم گذشته بههم ریخت، گفتم «ای کوفت!». پیشرفت دیگرم این بوده که تقریباً اصلاً به تُن صدای اسنو و مدل هیجانیحرفزدنش حساس نبودم و دلم نمیخواست سر بچگیهایش را از تنش جدا کنم بیندازم جلوی سگ سیاه. حرفزدن و حالت صورت بل و شخصیت کورا (بهخصوص جوانیاش) خیلی خیلی کمتر اعصابم را میآزارد و ... از چارمینگ و هوک خیلی بیشتر و از نیل کمی کمتر خوشم آمد.
ولی هنوز هم معتقدم خیلی خیلی زیادی به رفتار شاهزاده ایوا درقبال کورای جوان و چغلیکردنش ایراد گرفتهاند. خود کورا حقش نبود اصلاً لو نرود، لئوپولد حقش بود حقیقت را بداند، رفتار لئوپولد بیشتر محوریت داشت تا ایوا؛ ایوا فقط بهانه بود.
فقط همچنان زلینا را با ناسزا نوازش میدهم!رجینای فصل سوم همچنان مدال قهرمانی قلبم را به خودش اختصاص داده؛ مخصوصاً آنجا که در انباری به زلینا گفت «چون تغییر میکنم»
تغییر و مقاومتهای سیاه مغز دربرابر آن، چون بهقول تینکربل در اپیسود سوم همین فصل، «خشم تنها نقطهی قوت و اتکاته و بدون اون تهی میشی»
البته بهنظرم رفتارهای الکیسخاوتمندانه و بیشتر از بالابهپایین خوبها هم دخیل است؛ آدم احساس حقارت میکند. یا جاهایی مثلاً انگار اسنو هی میخواهد بگوید «من باعث تغییر و خوبشدنش شدم». این مانع بزرگی است که آدم دلش نخواهد تغییر کند یا بخواد خودِ تغییرکردهاش را بردار و ببرد جایی گموگور کند.