دیروز گربه م بهم گفت :
.
.
0.0

به نظرتون من الان باید اینجا بنویسم که گربه م بهم چی گفت ؟
.
.
.
خب باشه میگم:
« سیلور! از این به بعد دیگه هرچی بهت گفتم رو به کسی نگو ، میاوووووو »

چی ؟

خب معلومه که گربه با آدم حرف میزنه ! ( یاد همون کتابه افتادم که صبح درموردش نوشتم _ دلم براش تنگ شده :/ توی اون کتابه گربه هه می تونست با راوی حرف بزنه = خدایا ! من اینطوری یادم مونده امیدوارم اشتباه نکرده باشم )
آره بابا گربه م با آدم حرف میزنه

ولی مساله اینه که

من گربه ندارم
می دونستین ؟
خب چرا زودتر نگفتین ؟؟
مامااااااان !
پس اونی که دیروز شکل گربه بود و باهام حرف زد چی بود ؟
یعنی خواسته منو امتحان کنه ؟
حالا که بهتون گفتم چه بلایی سرم میاد ؟
احساس می کنم از پشت سرم یه صدایی میاد
!@#%#$&^%^*)*0-0=-7*



January 9, 2014 ·

خب من عادت دارم گاهی موقع حرف زدن به جای « من » از اسم خودم و به صورت سوم شخص استفاده می کنم
چند وقت پیش یادمه تو همچین موقعیتی به جای اینکه اسم واقعیمو بگم نزدیک بود بگم « سیلور اینو دوست نداره » !
دارم دنبال آیکن مناسب میگردم شما سراغ ندارین ؟ برای خودم و اهل خونه :)))


January 9, 2014 ·

یه چیزایی هست که فکرشو می کنی و برات اتفاق میفتن _ چه دوستشون داشته باشی و چه نه
یه چیزایی هم فکر می کنی برات اتفاق نمی افتن ؛ اصلا چرا باید پیش بیان ؟ نه حالا زوده ، امکان نداره ، ...
اما یه چیزایی م هستن که فکرشو نمی کنی و برات پیش میان . آدم وسط هرچی که هوار شده روی سرش ، یه لحظه دیگه چیزی نمیبینه و نمی شنوه ؛ فقط به این فکر می کنه « این چی بود ؟ » ماهیت قضیه کلا زیر سواله . « چرا من ؟ » ..
*سیلور هروقت یادش میاد یه زمانی مورد 2و3 هم زمان جلوش سبز شدن و بهش فرصت نفس کشیدن ندادن ، ناجوانمردانه پاهاشو کشیدن بردنش زیر آب پوزخند می زنه .
** و حالا خودشو درمقابل یک مورد 3 دیگه می بینه اما ایندفه توانایی رودررو شدن باهاش رو داره . اگه کاری از دستش بربیاد انجام میده و اگرم نیاد دوستانه در کنار زمان قدم میزنه و براش لطیفه تعریف می کنه


January 9, 2014 ·

زیر ناخنام و دور انگشتام سالاد الویه ایه
ایضا دور دهن اژدها جان :))


گاهی یه کم مظلوم نمایی هم بد نیست
البته در حد پنهان نکردن بعضی واقعیت ها ؛ نه اینکه زیادی بزرگ بشه قضیه


January 8, 2014 ·

« کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن ؟
این که گوید ازلب من راز ، کیست ؟
بنگرید این صاحب آواز کیست ؟ »

مثنوی تاثیرگذار بعدی در زندگیم ، «گنجینةالاسرار» ازعُمان سامانی ، شاعر قرن 13 و 14 هست
سالهای دبستان وقتی شیفتمون بعدازظهری بود ، دقایقی قبل از پخش اذان ظهر ، ابیات اول این مثنوی خونده میشد . من اون موقع ها در دنیایی سیر می کردم که یه پاش در سرزمین تخیلات کودکانه بود و پای دیگه ش در رویاهایی که برای فرار از واقعیات جدی روزمره می ساختم . درواقع هشت پایی منو احاطه کرده بود اون روزا .
اینکه چنین اشعار عرفانی منو تحت تاثیر قرار بده خیلی غریب و بعید بود . معنی شو کامل نمی فهمیدم فقط حس می کردم درکش میکنم .وقتی بیت اول رو می شنیدم فقط با خودم فکر می کردم « بله ، یه خبرایی هست.. یه خبرایی هست حتی اگه من ندونم قضیه چیه » انگار یکی مچ منو گرفته باشه . « کیست این پنهان مرا در جان و تن » .. حتی یه جورایی فکر می کردم چنین بی پروا از یه راز بزرگ حرف زدن در رادیویی که همه ش برنامه های جدی ( محافظه کارانه ) پخش می شد ازش ، تا حدی جسورانه و سنت شکنانه ست . انگار مسئول پخش برنامه ها یه لحظه رفته وضو بگیره برای نماز آماده بشه ،اون وقت یه نفر دیده تریبون خالیه ، اومده تا یه چیز متفاوت بگه .
بارها و بارها این ابیات ، هرروز، سالها ، تکرار شدند و منی که شعر دوست نداشتم و نثر و داستان برام فوق العاده کشش و جذابیت داشت رو گرفتار خودشون کردند


ملا محمد اسماعیل کامل خراسانی

ملا محمد اسماعیل کامل خراسانی از عارفان نامی قرن دوازدهم هجری است.

 اشعار زیر نمونه آثار منظوم اوست:

هر نفس از پرده‌ی ساز دگر

گونه گونه آرد آواز دگــر

میدهد آواز یعنی که منـم

که نهان گردیده در نای تنم

پرده‌ی‌نی‌چون‌که‌دورافکن‌شود

جمله عالم پر ز ما و من شود

مهر و کین در دیده‌ی بیگانه‌است

آشنا را چشم بر جانانه اسـت

جمله‌ی عالم نمودار حقند

آیـنه صـافی دیـدار حـقند

چشم بگشا تا ببینی آشکار

جلوه‌گر در پرده‌ی اغیار یار

ای تـو غـره انـدر نـیستی

هیچ بندیشی که آخر کیستی

کار ساز ما به فکر کــار ما

فـکر مـا و کـار مـا آزار مـا

رنگ‌کان از رنگ باشد در‌جهان

دل منه بر وی که می‌گردد نهان

بنده‌ی حق شو که آزادی کنی

با غمش درساز، تا شادی کنی


نوتیفیکیشن ِ فیس بوک موجود غریبیه
با آدم حرف میزنه ، رازگویی می کنه
آدمو میبره چند قدم نزدیکتر به دنیای آدمایی که دوستشون داری ، آدمایی که به شکل جادویی وارد زندگی و دنیات شدن ..
نوتیفیکیشن گاهی اوقات ساکت و آرومه ؛ مث یه سرخپوست که ایستاده و به افق خیره شده . گاهی حرف نامربوط میزنه ؛ خودشم می دونه ولی وظیفه شو باید انجام بده ( مث وقتی که یه عکس رو تو ی پیج لایک کردی و هرچی بقیه زیرش بنویسن تو هم می بینی )
یه وقتایی سرریز میشه از حضور یه نفر ؛ کسی که می دونی بین مشغله هاش برای خودش وقت گذاشته و درکنارش به تو هم اظهار لطف می کنه ؛ نه ، اصلا هم خوشه و هم خوشی می بخشه
از همه بیشتر اون وقتایی رو دوست دارم که نوتیفیکیشن مث بارباپاپا تبدیل میشه به یه سالن بزرگ راحت با همۀ امکانات پذیرایی انگار ، و یه دفعه چندنفر باهم بهت سر میزنن و . ..
یا بعضی وقتا که نوتیفیکیشن ، اظهار لطف کسایی رو بهت نشون میده که تقریبا همیشه می خوان بگن « ما هستیم ، حتی اگه فیس بوک نباشه »



* از کتابایی که روزی روزگاری می خونی شون اما بعدا هیچی از مشخصاتشون یادت نمی مونه و خود کتاب هم غیب میشه !
تابستون سالی که قرار بود برم سوم دبستان ، مهمونی رفته بودم خونۀ مامان بزرگ _ ی شهر دیگه _ عمو کوچکم برای اینکه بیکار نباشم از دوستاش کتابای درحد سن و سال من قرض می گرفت تا بخونمشون . ی روز انبار مهمات به پایان رسید و سر ظهری بود که همه خواااب .. منم مث ارواح سرگردون توی کمدها و گوشه های خلوت خونه به کشف و شهود مشغول شدم .. بین وسایل عمو ی کتاب جیبی کاهی پیدا کردم که داستانش درمورد 3تا پسر نوجوون بود . مسالۀ عجیب داستان که منو هم می ترسوند و هم میخکوبم کرده بود ؛ طوری که کتابو زمین نذاشتم و بعدها هم یواشکی می خوندمش ، این بود که شیطان با این 3تا دوست بود . یا حداقل با یکی شون . و اون پسر ماجرا رو برای دوستش گفته بود . یکی از اینا سه تا به اسم نیکلاس میمیره و اسم اون یکی دیگه زپی بوده . اسم راوی یادم نیست . حضور شیطان توی زندگیشون یه تاثیراتی میذاره _ نه لزوما بد _ ..
الان چیز بیشتری یادم نیست نه اسم کتاب نه نویسنده ...
فقط بعضی ماجراهاش به صورت پراکنده خاطرم مونده
خیلی دوست دارم بدونم این چه کتابی بوده که من بخشی شو خوندم


سیاره بهمنی‌ها (اورانوس) که بیشترین تاثیرو رو ذهنشون میذاره، جهت گردشش به دور خورشید خلاف حرکت دیگر سیارات منظومه شمسیه!!!
واس همینم عجیب نیست که خااااااص و متفاوت هستن!!!


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 20, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

یه کامنت از یکی از پیج ها :
« ﺗﻮﺟﻪ ... ﺗﻮﺟﻪ !! ﻭﯼ ﭼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﭘﺪﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ
ﺷﻤﺎﺭﻩ٠٠٩٦٥٤٢٥٧٥٣ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻓﯿﻠﺘﺮ
ﻣﯿﺸﯿﺪ ! ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﺘﻮﻧﻮ ﺯﺩ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻓﯿﻠﺘﺮ ﮐﻨﻦ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ
ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﯿﺪ ...ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ
ﺷﻮﯾﺪ ... ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻥ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺸﻨﻮﯼ ! ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﮐﺸﻮﺭﮔﻮﺍﺗﻤﺎﻻ ﺍﯾﻦ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﯿﻠﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ
ﺟﺎﯼ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺶ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺳﻤﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﻞ
ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩ . ﺑﺤﺜﻢ ﺗﻤﺎﻡ .. ﺭﻭ ﺑﻪ
ﻗﺒﻠﻪ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﺁﻣﯿﻦ ﺑﮕﯿﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﻫﺮ ﺧﺮﯾﺘﯽ ﺭﺍ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺰ ﺧﺮﭘﻮﻟﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺷﺮ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯾﭙﺮ ﺍﺳﺘﺎﺭ ﻭ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺁﺑﯽ ﭘﺎﺭﺱ ﺧﻼﺹ
ﺑﻔﺮﻣﺎ . ﻭ ﻣﻦ ﺍ ... ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻧﻈﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻥ »



خواب نوشت :
یه جایی بودم ناآشنا ، با شبح لرزانی صحبت می کردم که انگار از جنس هوا بود ولی مولکولهاش از هوای معمول اطراف قابل تشخیص بودن .. و عجیب این که لباس هاش رنگ داشت ! شبحی که قرار بود فیدل کاسترو باشه اما رائول _ برادر به قدرت رسیده ش_ بود . با اینکه با هم حرف می زدیم نگاهمون به هم نبودهردو با چند درجه اختلاف ، به کمی اونورتر از گوش اون یکی دیگه نگاه می کردیم .
حرفاش الان برام نامفهوم به نظر میاد اما اون وقع هم زبونش رو می فهمیدم هم معنای حرفاشو
در ابتدای جنگلی آمازونی ایستاده بودیم
و بعد هوا رقیق شد و رنگها متفاوت شدن و من به یه صحنۀ دیگه پرتاب شدم و به نظرم میاد خیلی زود هم از خواب پریدم بعدش



دکتر فرهنگ هلاکویی

عشق در یک نگاه (قسمت دوم )

1- به نظر می رسد بزرگترین عامل تب عشق از یک میکروب نشأت می گیرد که نام آن "بو" هست ( Smell ) یعنی بوی طرف مقابل بزرگترین عاملی است که موجب گرفتاری آدم به این نوع عشق بیمار می شود و بسیاری از اوقات عامل اولیه چنین جذبی می باشد که به نوعی سیستم را به حرکت در می آورد.


بو، هم می تواند موجب ترس، خشم و درد و نفرت باشد و هم موجب آرامش، مهربانی، عشق، لذت و رضایت، بنابراین عامل اولیه ای که موجب بهم گره خودن مردمان می شود، بو هست


2- کودک انسانی بین 6 - 7 و مخصوصا 7 - 8 سالگی، پیش نویس زندگیش را نوشته و نمایشنامه ای برای خود طرح می کند، نمایشنامه ای که غالبا ً از حس و احساس او برگرفته شده و از مشاهداتش از پدر و مادر، خواهر و برادر و اطرافیانش ناشی می شود و در آنجا مشخص می سازد که چگونه فردی را به عنوان جفت زندگی خود می خواهد

((( از نظر علمی غالب انسانها بیش از 80 درصد کارهایی را که تا 80 سالگی انجام می دهند، بر اساس همان نقشی است که در 6 - 8 سالگی به خودشان نسبت داده اند و در ذهنشان طرح ریزی کرده و نوشته اند، مثلا نقش قهرمان... نجات دهنده ... وابسته ... مظلوم و ... افراد کمی هم هستند که درحدود 18 تا 22 سالگی تجدید نظری در این نمایشنامه می کنند )))

بنابراین مشکل دیگری که می تواند ما را گرفتار تب عشق کند همین معیارهای کودکی هستند.

یعنی ممکن است من و شما در ذهنمان یک تصویر از شخصی را داشته باشیم که قرار است عاشقش شویم و همواره آن تصویر را با خود حمل کرده و به طور مرتب در حال مطابقت کردنش با افراد دور و برمان باشیم.
اما چون هیچ کسی آن تصویر ایده آلی نیست که ما در ذهن داریم ، به گونه ای کوشش خواهیم کرد فردی که نزدیک به آن طرح و تصویر هست را پیدا کرده و در آن قالب بگنجانیم ( که با کمی انعطاف پذیر بودن آن فرد و مقداری هم چشم پوشی از جانب ما این کار ممکن می شود ) و نهایتا ٌبه سمت کسی کشیده می شویم اما پس از دو سه ماه که از رابطه گذشت اختلافها بیرون زده و مشکل می آفرینند.

ادامه دارد...

دکتر فرهنگ هلاکویی

December 18, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

دو روز پیش یه برنامه پخش شد درمورد سرخپوستها و مبارزات یه سری شون با سفید پوستها
اسم سردستۀ مبارزان بود « اسب دیوانه » / کریزی هُرس
خب تا اینجاش اشکالی نداره ؛ اسم سرخ پوستیه دیگه . خود من اگه یه سرخپوست بودم ، اونم از جنگجوهاشون ،خیلی م اسم خوبی بود .هم اسب دوست دارم هم مث خیلیا دیوونه بازی رو
حالا ایشون یه دوستی داشت _گمونم دوستش بود _ به اسم « گاو نشسته » .
خب ، نامگذاری سرخپوستا انگار اینطوریه که بعد تولد بچه ، توی طبیعت چشمشون به هرچی بیفته همون تصویر رو به عنوان اسم فرزندشون انتخاب می کنن
یعنی باباهه مثلا ورودی چادر رو بعد به دنیا اومدن بچه زده بالا ، تصویر مقابلش یه گاو گنده بوده که نشسته تو تیررس نگاهش و داره لُف لُف نشخوار می کنه .
بازم اشکال نداره ؛ گاو و بوفالو نقش مهمی توی زندگی و بقای سرخپوستا داشتن.
ولی آخرش رسید به یکی که با اینا دشمن بود یه جورایی ؛ به اسم « لباس زنانه » !!
یعنی همت نکرده بودن شب زاده شدن بچه ورودی چادر رو پاکسازی کنن ، اون بند رختا و خرت و پرتای روشو بذارن یه کناری ! باباهه م صاف چشم انداخته به اونا ، یه کم سرشو نگردونده اینور اونور
لابد اگه بدسلیقگی و بدشانسی تو این زمینه بینشون ارثی بود ، دیگه ... مامان دوز و .. نمی دونم چی چی هم داشتن !!



کتاب خوشه

دیوانگی راهی است برای اجتناب حافظه از درد و رنج. جنون شکاف نجات بخشی است که در تار و پود وجدان صورت می گیرد؛ پس از بعضی وحشتها فقط وقتی می توانیم زنده بمانیم که آنها را فراموش کنیم.

" آرتور شوپنهاور


یه جاهایی ، توی داستان های نه چندان قوی ، که حتی میشه گاه به بعضی عناصرشون مث طرح یا روایت و شخصیت ها ایراد گرفت ، یه نقطه هایی باقی می مونن بین باقی نقاط پرتحرک و درگیر حادثه ها ..
بیننده / خواننده دلش میخواد سر بعضی از این نقطه ها رو بگیره و توی تاریک / روشنی پیش بره و نرم نرم داستان خودشو بگه ، با دیوار نوشته های ناگفتۀ اون مسیر زندگی کنه .. و البته برای هرکسی این نقطه های چشمک زن می تونن متفاوت از دیگران باشن
* برای من دو تا شخصیت نازنین سریال « انتقام » هستن الان ؛ « نولان » فرشته و « آماندا » ی بی پروا


دم اسم دختراشو بذاره « امیلی » و « آماندا »
صداشون کنه « اِمـا » و « مندی » ..
یا حتی
« اِمـز » و « مَـدی » :) * فرنوش می فهممت ! به نفرین شیرین تنیده شدن در کاراکترها دچار شدم :/


« درمورد شازده احتجاب »

* بزرگترین و مهم ترین دلیلی که برای عشق به آثار گلشیری و شخصیتش دارم همینه . عالی ، عالی ! خداییش توی این زمینۀ « شناخت » خیلی بهش مدیونم . به نظرم نویسنده باید اینچنین باشه . روحش شاد !

یکی‌ دیگر از محوری‌ترین‌ مشغله‌های‌ این‌ نوشته‌ دست‌یابی‌ به‌ «شناخت‌» است‌. «شناخت‌ خود و شناخت‌ دیگران‌» و از همه‌ بالاتر، شناخت‌ «گذشته‌ی‌ ما ایرانیان‌».34 اصلاً مدار هر داستانی‌ در کارنامه‌ی‌ گلشیری‌ بر محور شناخت‌ انسان‌ بنا شده‌ است‌؛ آن‌هم‌ به‌ این‌ دلیل‌ ساده‌ که‌ مرکز هر داستانی‌ انسان‌ است‌ و انسان‌ هم‌ یکی‌ از پیچیده‌ترین‌ و ناشناخته‌ترین‌ موجودات‌ جهان‌ است‌. اگر چه‌ شناخت‌ انسان‌ امکان‌پذیر نیست‌، اما داستان‌نویس‌ با اتکا به‌ تکنیک‌ و ایجاد فاصله‌گذاری‌، می‌خواهد به‌ این‌ شناخت‌ برسد و این‌ شناخت‌ نیز البته‌ هیچ‌ گاه‌ حاصل‌ نمی‌شود. نمونه‌ی‌ مجسم‌ آن‌، وسوسه‌های‌ ذهنی‌ شازده‌ احتجاب‌ برای‌ شناخت‌ فخرالنساء است‌، که‌ ابتدا شکل‌ عینی ‌او تجسم‌ می‌یابد: اندام‌ و گوشت‌ و خون‌. وقتی‌ شازده‌ احتجاب‌ ـ که‌ تمام‌ داستان‌ از زبان ‌و ذهن‌ او روایت‌ شده‌ است‌، حتی‌ ذهنیات‌ فخری‌ و فخرالنساء نیز در درون‌ ذهن‌ او بازآفریده‌ شده‌ است‌ ـ به‌ شناخت‌ ذهن‌ و درون‌ فخرالنساء می‌پردازد، کار او بسیارمشکل‌تر می‌شود. مقصود شازده‌ از مسخ‌ فخری‌، دست‌یابی‌ به‌ شناخت‌ ملموس‌تری‌ از فخرالنساء است‌؛ به‌ این‌ خاطر است‌ که‌ به‌ فخری‌ درس‌ خواندن‌ و نوع‌ آرایش‌ فخرالنساء را یاد می‌دهد. اما همه‌ی‌ تلاش‌های‌ او حاصلی‌ به‌ همراه‌ ندارد؛ شناخت‌ دیگری ‌امکان‌پذیر نیست‌. نویسندگان‌ قرن‌ نوزدهم‌ نیز تصور می‌کردند با توصیف‌ عینی‌ اعمال‌ و حوادثی‌ که‌ بر آدم‌ها گذشته‌ است‌ می‌توانند شخصیت‌ آن‌ها را در ذهن‌ خواننده‌ بازآفرینی ‌کنند؛ در حالی‌ که‌ این‌گونه‌ توصیفات‌، از تجسم‌بخشی‌ به‌ آن‌گونه‌ تصورات‌ ناتوان‌ بودند. در این‌ داستان‌، حتی‌ اگر شازده‌ احتجاب‌ خواسته‌ باشد از طریق‌ شناخت‌ فخرالنساء به ‌شناخت‌ خود برسد نیز در کار خود توفیقی‌ به‌ دست‌ نیاورده‌ است‌. چون‌ وقتی‌ نمی‌تواند فخرالنساء را بشناسد، مسلماً خودش‌ را هم‌ نمی‌تواند بشناسد. به‌ این‌ خاطر است‌ که‌ درپایان‌ روایت‌، وقتی‌ مراد می‌گوید، شازده‌ احتجاب‌ مُرد، شازده‌ می‌پرسد "کی‌؟" یعنی‌ حتی‌ نام‌ خودش‌ را نیز به‌ درستی‌ تشخیص‌ نمی‌دهد.



Jeremiah
همون « ارمیا » ی خودمونه


نویسندگان و سازندگان محترم « ریونج » ؛
ای تو رووح و شبحتون ، از طول و عرض و ارتفاع !
:/
البته قابل پیش بینی بود ها ، خود من هی می گفتم آخرش اینا سر آماندا رو زیر آب می کنن تا چی ؟ امیلی و جک مانعی سر راهشون نباشه !
خب مث آدم ، منطقی قضایا رو میشه حل و فصل کرد
زدین دختر خوشکل منو کن فیکون کردین دلتون خنک شد ؟
چیثافطا :/ :/
حالا حواااستون باشه
یعنی اگه یه مووو از سر « نولان » کم بشه به شخصه میام جلوی در ABC همه تونو دسته جمعی پودر می کنم



December 15, 2013 ·

آقای « آلن » اگه پای حرف من می شنست بهشون می گفتم :
« و یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی دیگران این بوده که وقتی بهم بیخودی کار داشتن ، هرجا شده آن چنان براشون قضیه رو روشن کردم که مگه چـــــــــــــــی بشه اشتباهشونو دوباره تکرار کنن ! »
طفلک ! نشد تجربیاتمو باش درمیون بذارم که :/

متولدین بهمن

بزرگتـــرین اشتباه زندگیـــــم اونجـــا بود که فکر کـــــردم
اگه کـــاری با بقـــیه نداشــــته باشــم بقیــه هم کاری با مــــن ندارن!

وودی آلن


یه وقتایی آدم فقط به « کاکتـوس » فکر می کنه ! 3:)



یکی از کارکردهای مهم « فیکشنال کرکتر » ها اینه که :
اونا دستشون به ما میرسه ،
ولی ما دستمون به اونا نمی رسه ! :/
ینی این انصافه ؟؟



December 13, 2013 ·

در افسانه های مربوط به موسی و فرعون گفته اند که ستاره شناسان به فرعون خبر داده بودند که تباهی سلطنت تو بر دست طفلی است که در این ایام متولد خواهد شد و فرعون از بیم جان خد فرمان داده بود که تمام کودکان پسر را که متولد می شوند بکشند و مادر موسی که بدو حامله بود، آبستنی خود را پنهان می داشت و وقتی فرزندش متولد شد آن را در تابوتی نهاد و به رودخانه سپرد و آب آن طفل را به قصر فرعون برد و همسر و دختران فرعون او را از آب گرفتند و بدو مهر ورزیدند و از او نگهداری کردند و فرعون همواره دربارۀ او مردد بود و برای آینکه معصوم بودن او را آزمون کند ظرفی آتش و ظرفی یاقوت در برابر او قرار دادند. موسی خواست دست به طرف یاقوت برد، جبرئیل دستش را به طرف آتش برد و او آتش را گرفت و به دهان برد. همین افسانه را بعضی از داستان پردازان عامل اصلی کُند زبانی و ضعف قدرت سخن گویی او دانسته اند که در قرآن نیز بدان اشاره رفته است

لاکا (Laka)

در اساطیر مردم هاوایی٬ «لاکا» ایزدبانوی رقص و هنر و فرهنگ است. او نگاهبان فرهنگ و آیین هاست. این ایزدبانو به مردم انگیزه می‌دهد تا میراث فرهنگی نیاکانشان را زنده نگاه‌دارند و به نسل های بعد نیز بیاموزند.
او همچنین به عنوان ایزدبانوی جنگل‌ها و گیاهان نیز شناخته می‌شود.

لاکا معمولا به شکل زن جوان زیبای نیمه برهنه‌ای تصویر می‌شود که لباسی زردرنگ بر تن و حلقه ای گل بر گردن یا به کمر دارد و مشغول رقص «هولا» است. هولا رقص سنتی مردم هاوایی است.

لاکا فرزند ایزد دریاها و دریاچه هاست. و برخی نیز او را خواهر «پی‌لی» (Pele) ایزدبانوی آتش و آتشفشان می دانند. همسر او لونو (Lono) ایزد باروری است. لونو روزی پس از باران٬ در حالیکه آفتاب درخشان بر روی جنگل تابیده بود و رنگین کمانی زیبا تشکیل شده بود٬ لاکا را در حال رقصیدن دید و عاشق او شد. پس بر روی رنگین کمان نشست و از آسمان به زمین سر خورد و نزد او آمد تا باهم ازدواج کنند.

از آنجا که لاکا و همسرش لونو یکدیگر را عاشقانه دوست دارند٬ بسیاری از مردم برای عشق و باروری نیز به درگاه این ایزدبانو دعا می کنند.

مردمان هاوایی او را نماد فرهنگ و سنت های باستانی شان می دانند. در آیینی که در بزرگداشت این ایزدبانو برگزار می شود٬‌ پیر و جوان و دختر و پسر٬ در کنار یکدیگر به رقصیدن مشغول می شوند و گاهی نیز پیشکش هایی به درگاه این ایزدبانو هدیه می کنند.
در این مراسم جوان ها از سالمندان بخاطر حفظ سنت های نیاکانشان و یاددادن این سنت ها به آن ها سپاسگزاری می کنند.


December 12, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

من یه آدم ِ « خوب شروع کننده » م
ولی آدم پایان دهنده ای نیستم .
حداقل نمی تونم هر چیزی رو « خوب » جمع و جور کنم و گاهی این قضیه یه حس بدبینی در من به وجود میاره که نسبت به همۀ موارد این چنینی ، بی دلیل ، حساسم می کنه
این ویژگی لزوما و همیشه « بد » و « منفی » نیست:
وقتی با کسی صحبت می کنم ،معمولا آخرین فردی هستم که چیزی میگه . و این اصلا به معنی « پایان دهنده » بودن نیست . چون همیشه دوست دارم مصاحبم تصمیم بگیره کی دیگه چیزی نگه . از طرف من باب گفتگو تا بی نهایت بر لولای خودش قیژقیژ می کنه :)
و وقتایی که بد هست :
مثل اون موقعی که باعث شد نوشتن پایان نامه م با مشکل مواجه بشه . حس می کردم اونچه لازم بود در کل متن گفته شده و در هر بخش ، نتیجۀ لازم گرفته شده .برای همین اون بخش نتیجه گیری نهایی و .. به نظرم خیلی مسخره و غیرقابل توجیه و بالطبع جمع و جور نکردنی میومد ! می دونم برای خودش حساب کتاب و تعریف داره . ولی خب ، قبولش برای من سخته دیگه
حالا اینجور موقع ها برام دلیل بیارن و بخوان توجیهم کنن .. نهایتش قضیه رو « جمع » ش می کنم ، ولی نه به این دلیل که از ته دلم بوده یا واقعا خیلی حرفه ای ام ؛ فقط به این دلیل که مجبورم ، « مجبـــور » :/
* دیروز توی همون وبلاگه که آدرسشو گذاشته بودم ، خوندم که P ها اینجوری ن . ولی مطمئن نیستم بیشترش به «پی» بودن مربوط هست یا نه



December 11, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

این دهن لقی های فیس بوک هم جالبه ها :)
یه وقت می بینی داره میگه :
فلانی _ که دوست فلان دوستته _ همیــــــــــــــی الان رفت فلانجا که تو لایک زده بودی یا کامنت نوشته بودی ، لایک زد یا فلان چیو نوشت
* خُبالا !
می تونین بگین فیس بوک این شرایط رو چجوری توصیف می کنه ؟ یا به عبارتی : کدوم کار فیس بوک رو می تونیم اینطوری تعبیر کنیم « یه دوست دارم که دوس داره با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه ، دوست بشه » :P :P
و ادامه ش چی ؟
« تو دوست داری با دوست من که دوست داره ... دوست بشی ؟ » ؟؟

December 10, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

کسایی می تونن به خودشون حق بدن عکس و پست های مربوط به « نلسون ماندلا » رو لایک / شِر کنن که :
به آدمای ساکن شرق دور نگن « چشم بادومی »
« افغانی ها » رو تحقیر و طرد نکنن
به گویش های مختلف فارسی و غیر فارسی ولی ایرانی نخندن ؛ چه داخل کشورمون و چه کشورهای همسایه
به تیره پوست ها نگن « کاکا سیا » .. یا خلاصه یه جوری نشونشون نکنن _ خداییش خیلیاشون زیبا هستن
به چهره و ظاهر افراد نخندن یا مسخره شون نکنن ؛ یادشون باشه ویژگی های ظاهری خدادادیه
جک های قومیتی رو فوری با آب و تاب برای هم تعریف نکنن
فیس بوک آدمای مختلف رو بی دلیل و یا حتی با دلیل با مطالبی که بیشتر شایستۀ خودشونه _ و گاه شایستۀ هیچ بنی بشری ،حتی خودشون هم نیست _ پر نکنن
مذهب و مرام کسی رو مورد انتقاد قرار ندن مگر برای افراد بشر مضر باشه واقعا
و خیلی چیزای دیگه شاید



اسب بخار
بچه بودم از این ترکیب خیلی خوشم میومد .
تصویر ساده ش عکس یه اسب در حال دویدن بود که تو ذهنم داشتم . یه تصویر ثابت . چون خداییش نمی دونستم برای بخارش چی باید تصور کنم
فکر می کردم همین تفاوت با یه اسب متحرک می تونه برای من گویای همه چیز باشه
برای همین هنوزم همون تصویر میاد توی ذهنم
:))



December 7, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

« مامان و عشق سودوکو »
کبریت خریدم ، از اینا که یه روشون جدول سودوکو داره.
ترس برم داشت که نکنه از فردا کبریتا یکی یکی گم بشن !
با مامانم شرط کردم یکی یکی حلشون کنه بعد بده بذارمشون سرجاش ، یه دونه دیگه برداره !
تا حالا که به خیر گذشته :))


پیرو همون ناخالصی و این حرفا
داشتم فکر می کردم اگه یه دراکولای بخت برگشته منو گاز بگیره هنگ می کنه لابد !
خوبه ! هرچی خورده از مماخش درمیاد به قولی :)))


چه شیرین ! :)
من تا حالاش هم به ناخالص بودنم افتخار می کردم . حکایتش به طور خلاصه اینه که :
1_ مامان ِ بابام اهل شهر « س » و بابایزرگم اهل «ب-ش» ( یه استان دیگه ) هستن .خونوادۀ هردوشون در دوران کودکی و نوجوانی برای مسائل کاری به شهر « ب1 » رفتن و اینطوری شد که بعدش شدن اجداد من
2_ مامان ِ مامانم اهل «ک» و بابابزرگم اهل «ب2» ( یه استان دیگه ) بودن . خود بابابزرگم ممکنه _ ممکنه _ مامانش اهل « ب2 » نبوده باشه ! نمیدونم :/
3_ خودم با یه مامان و بابای دورگه ، توی «ب1» دنیا اومدم و سالهای زندگیم بین این دوتا «ب» ها در رفت و اومد بودم . در ضمن در «ب3» هم حق آب و گل دارم یه جورایی !! :))
تاحالا فکر می کردم خونم مخلوطی از خاک 4 شهر و منطقۀ مختلفه . ولی دیشب فهمیدم مامان ِ مامان ِ مامانم هم اهل «ک» نبودن . یعنی مامان بزرگم خودشون دورگه بودن و ..
به این ترتیب سیلور در کمال خوش وقتی و شادی بسیار قدری مولکول « لک » هم در خون خود پیدا کرده :)))
* اگه کم کم این قضیه به اسپانیا کشیده نشد !



اهـم اهــــم !
* البته من همین حسو قویا در خودم داشتم فقط سعی نمی کردم به کسی تحمیلش کنم . اما از این به بعد کسی بهم بپیچه با چماق جلوش درمیام :)))
به عنوان یک «پی» از جناب خواب بزرگ بسیار متشکرم با این متن حجت تمام کننده شون :
P مخفف perception نشان آن ویژگی‌های فرد است که باعث می‌شود یه نمه شیرازی بزند. آدم‌هایی با فونکسیون P بیشتر از این که آدم‌های تمام کردن پروژه باشند، آغازکننده‌های پروژه‌اند. آنها از این شاخه به آن شاخه می‌پرند و صرف سرک کشیدن به دنیاهای مختلف برایشان جالب است و هیچ اهمیتی ندارد که این سرک کشیدن‌ها به نتیجه مرئی و روشن و ملموس منجر شود.

آنها مدام از طرف خانواده یا اطرافیان به خاطر "تنبلی" یا "بی‌حاصلی" کارهایشان سرزنش می‌شوند.

شخصیت‌های P بخاطر همه را صاحب حق دانستن -متاسفانه- اغلب اوقات این سرزنش‌ها را جدی می‌گیرند و خودشان هم تبدیل به یکی از دشمنان خودشان می‌شوند.

P در میانسالی اگر زیاد حرف دیگران را جدی بگیرد ممکن است دچار اندوه شود. چون باوجود طیف گسترده‌ای توانایی‌ها و راه‌های نیمه رفته و علایق جسته گریخته در قیاس با هم‌سن‌وسال‌های J خود، ظاهرن دست‌آوردهای ملموس کمتری دارد.

راستش گرچه خودم J هستم اما می‌خواهم اعتراف کنم که باور دارم P ها ابدال‌ند. میخ‌های جهان‌ند. بدون آنها، بدون لذت‌ی که از آغاز کردن می‌برند، بدون درک عمیق‌شان از معنای فهمیدن به قصد فهمیدن، مرزهای دانش از هم می‌پاشید و جهان توسط درندگان نتیجه‌گرایی چون من به جای ترسناکی تبدیل می‌شد.

Pها باید یاد بگیرند که آنچه دیگران می‌خواهند قانع‌شان کنند که نقطه ضعف است در واقع نقطه قوت آنهاست. P‌ها نباید از ول‌گردی و خیال‌پردازی‌های سرگردان نیم‌روز در رختخواب بهراسند و خجالت بکشند. Pها نباید بخاطر سرک کشیدن به حوزه‌های بی‌ربط خودشان را سرزنش کنند.

خبر خوب این که احتمالن Pها در قیاس با هم‌نوعان J خود در نیمه دوم حیات زندگی شغلی پویاتری خواهند داشت. چون کسانی که امتیاز بزرگشان پایان بخشیدن به پروژه‌ها بوده در آن سالها انرژی و قدرت جوانی را برای به ثمر رساندن همه ایده‌ها ندارند. سن و سال شغلی به تدریج به سمت کارشناس و مشاور بودن نزدیک می‌شود تا کارمند و کارگر بودن. اینجاست که مزیت‌های P به روشنی خودش را نشان می‌دهد. آنها تجربه حوزه‌های مختلفی را دارند و می‌توانند مغز متفکر یا ایده‌پرداز آغاز پروژه‌ها باشند.

من اگر P بودم این فونکسیون را چنان برایتان پرزنت می‌کردم که هر که P نیست احساس خسران کند. اما نیستم. تا جایی که دیده‌ام و بلدم و حسادت نهانی‌ام اجازه می‌دهد می‌توانم درباره‌اش صحبت کنم.

شما اگر P هستید قدم جلو بگذارید. از خودتان اعاده حیثیت کنید. شما "تنبل" و "...گشاد" و "منفعل" و "همه‌کاره و هیچ‌کار"ه و سازنده "کاردهای بی‌دسته" نیستید.
شما محقق و قاضی و منتقد و خالق و متفکرید.
و متنفرم از این که یادآوری کنم آقای شرلوک هولمز P بود.
معمای جنایت‌ها را حل نمی‌کرد تا حق به حق‌دار برسد.
حل می‌کرد چون حوصله‌اش سر رفته بود


***تجریبات تلخ ارثی می‌شود***
_______________________________
دانشمندان معتقدند تجربیات ترسناک یا ناگوار زندگی بر دی‌ان‌ای تاثیر می‌گذارند و این تاثیر می‌تواند به نسل‌های بعدی منتقل شود.

در تحقیق متفاوتی که در دانشکده پزشکی اِموری در ویرجینیای آمریکا انجام گرفته و در نشریه نیچر منتشر شده، محققان بوی شکوفه گیلاس را با یک شوک الکتریکی خفیف همراه کردند و موش‌های آزمایشگاهی را در معرض این تجربه توامان قرار دادند.

پس از مدتی، موش‌ها هر وقت بوی شکوفه گیلاس را استشمام می‌کردند علائم ترس از خود نشان می‌دادند.

اما فرزندان و نوه‌های این موش‌ها که از بدو تولد از پدر یا مادر جدا شده بودند نیز، با استشمام بوی شکوفه گیلاس دچار همین ترس می‌شدند بدون آنکه تجربه پدر ومادرهای خود را داشته باشند.

پروفسور کری رِسلر استاد روانپزشکی دانشکده پزشکی اموری می‌گوید: "من فکر می‌کنم شواهد روز افزونی از مطالعات مختلف بدست آمده که نشان می‌دهد آنچه از پدر و مادر به ارث می‌بریم بسیار پیچیده است؛ گامتها (اسپرم و تخمک) تا جایی که ممکن است اطلاعات نسل قبلی را در خود ذخیره می‌کنند."

"مهمترین تفسیر این تحقیق -اگر در تمام پستانداران صدق کند- این است که خصلت‌های خاصی بر اثر تجربه‌های ترسناک والدین به نسل‌های بعدی منتقل می‌شود."

نتایج این تحقیق موجب شده یکی از نظریه‌های بی اعتبار شده دوباره مطرح شود.

در قرن هجدهم ژان باپتیست لامارک (۱۸۲۹ - ۱۷۴۴)، طبیعی‌دان فرانسوی نظریه "توارث خصوصیات اکتسابی" را مطرح کرد.

بر اساس این نظریه ویژگی‌های جسمانی که در طول زندگی شکل می‌گیرند می‌توانند به نسل‌های بعد منتقل شوند. از این رو لامارک درازی گردن زرافه را نتیجه کشیدن گردن برای رسیدن به سرشاخه‌های بلند درختان می دانست که به نسلهای بعد منتقل شده است.

اما نظریه تکامل انواع که چارلز داروین سی سال بعد از مرگ لامارک در کتاب معروف "منشا انواع" مطرح کرد و کشف قوانین ژنتیک که گره‌گور مندل اصول آن را شش سال به چاپ رساند، باعث شد نظریه لامارک مردود تلقی و کنار گذاشته شود.

اما تحقیق اخیر دوباره نظریه لامارک را مطرح کرده که محیط می‌تواند مستقیما بر دی‌ان‌ای تاثیر بگذارد.

پروفسور رِسلر می‌گوید تاثیر محیط، توالی ژن‌هایی را که حامل رمز گیرنده‌های بو هستند تغییر نمی‌دهد بلکه نحوه تنظیم ژن است که تغییر می‌کند.

"شواهدی وجود دارد که تاثیرات کلی تغدیه، تغییرات هورمونی و ضربه‌های روحی هم ممکن است به نسل بعدی منتقل شوند."

به نظر پروفسور مارکوس پمبری متخصص ژنتیک کودکان در دانشگاه کالج لندن می‌گوید اهمیت تحقیق در این است که نشان می‌دهد خاطره تجربه‌های ترسناک به نسل بعدی منتقل می‌شود.

"من فکر می کنم بدون نگاه فرا نسلی نمی‌توانیم افزایش بیماری‌های روانی-عصبی یا بیماری‌هایی مثل چاقی، دیابت، و اختلالات متابولیک را بخوبی درک کنیم.

به گفته پروفسور پمبری این تحقیق ارتباط نزدیکی با فوبیا (ترس‌های بیمارگونه)، اضطراب و اختلال تنش‌زای پس از آسیب روحی (post-traumatic stress disorder) دارد.

December 5, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

یکی م همین الان اومد یه جواب و استدلال خانمان براندازی نوشت
درمورد همون مربع پایینیا
مسلمان نشنود ، کافر نبیند !
یعنی اگه نصفه شب نبود جا داشت با شدن انفجار یکی از لوازم آتش بازی برادران ویزلی از خنده منفجر می شدم
حیف که در این زمان نمیشه حق مطلبو ادا کرد


ﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺑﻨﺪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ .. ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﭼﻪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ .. ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ,ﺧﺎﻃﺮﺷﺎﻥ ,ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺑﺸﺎﻥ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ..
ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ..
ﺳﮑﻮﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺴﺖ
ﭘـﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺯﺧﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺑﻴﮋﻥ ﺟﻼﻟﻲ ...



بعضیا کارشون زدن حرفای بیخوده ،
پرسیدن سوالای بیخود ،
انجام ندادن کارای باخود و بیخود ، ..
و داشتن توقعهای بیــخود !
پیشته بابا :/
* پیشته : همون که به گربه میگن




یه وقتایی می بینم : ئه ! من که اینو یه ساعت پیش ،یه روز پیش ، .. لایک کرده بودم ! الان لایکش کو پَ ؟؟
دودقه پیش همین قضیه تکرار شد ! جلو چشمااای من لایکامو پس داد !
فیس بوکه داریم ؟؟




December 4, 2013 ·

با اینکه تقلبی بود ، ولی از صراحت و قاطعیتش خوشم میومد
این قضیۀ بارتی کوچیکه در لباس مودی یه تناقض و پیچیدگی دوست داشتنی ای داشت


December 3, 2013 · Orlando, FL, United States ·

5_ هارپی می خنده ، به شدت می خنده و به دفعات !
انقد که گاهی پنهانی ، بی وقفه بهش خیره میشم و به وضوح می بینم داره به جای تمام ثانیه ها و صدم ثانیه هایی که موردی برای خندیدن پیدا نمیکرده ، میخنده
سالهایی بود با رنگ و بوی غروبای کشدار سرد پاییزی .. واقعا چیزی برای خندیدن وجود نداشت . وقتهایی که دفتر زندگیش دست خودش نبود ؛ همیشه براش سرمشق می گرفتن و مجبور بود در سطرهای یکنواخت و پیوسته ، مشی بی روح تعیین شده رو بدون کم و کاست و اشتباه رونویسی کنه
ولی از روزی که دفتر دست خودش افتاد خیلی چیزا تغییر کرد
تغییر کرد
* سعی دارم یه جوری بهش بفهمونم هنوزم کسایی که می تونن ها کنن به خنده هات و باعث شن روی لبات یخ بزنه دور و برت هستن .


December 1, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·
من شرمندۀ همه تونم که هنوز در « بورلی هیلز » به سر می برم
باور کنین میزبانهام انقد خوب و ناز و مهربونن که نه میذارن من جایی برم نه خودم دلم میاد دل نازکشونو بشکنم .
یکی تون بیاد منو ببره یه جای دیگه ، کم کم دارم دلزده میشم

تا اوایل دورۀ دبیرستان توی ذهنم جاافتاده بود که آدم وقتی یه کتاب دستش میگیره باید بخوندش ، تمومش کنه و بعد بره سراغ کتاب دیگه ای . دلیلش این بود که اون دوره واقعا خوراک کم داشتم . کتاب انقد کم پیدا بود دور و بر من که گاه میشد همون کتابو دوباره بخونم یا حداقل بعضی بخش هاشو .. چندبار از شدت استیصال شروع کردم به خوندن مصاحبه های « کیهان بچه ها » .. بخش هایی که در حالت عادی واقعا از خوندنشون بدم میومد :/
سوم راهنمایی که بودم دوستم گفت : دارم دوتا کتابو همزمان می خونم .
یه چیزی در قلبم فرو ریخت ! حس خیانت به کتاب بهم دست داد وقتی خودمو جای اون گذاشتم . برام قابل پذیرش نبود .
و اون با خونسردی ادامه داد که بار اولش نبوده .
نتونستم تحمل کنم ، بیشتر از اون بهش فکر نکردم .
* بعدترش _ خیلی بعدتر _ این تابو در ذهنم فرو ریخت و خورد خورد شد . وقتی شرایط عوض شد واقعا اون معنای قبل رو نمیداد . بیشتر به بزمی شبیه بود که باید توی مسیر خوشگذرونی ، از این سر تا اون سرش با چند نفر آغوش به آغوش برقصی تا بتونی هم پای خودتو پیدا کنی .. و شب خوبی داشته باشی .

October 31, 2013 ·

کوفت !
ما الان هالووینو باید توی هاگوارتز باشیم .. این چه وضعشه خب ؟
سیستم دنیا به هم ریخته ها ! زمین گرم شده ، یخای قطب دارن آب میشن ، جونورا منقرض میشن ، مام که نرفتیم هاگوارتز ! آزکابانم نرفتیم ، چه برسه به هاگوارتز !

ینی اون سکوی 9 و 3 چهارم ایستگاه کینگزکراس دهن واز کنه منو ببلعه دیگه !


October 30, 2013 ·

الآن که فیلم « گتسبی » تموم شده ، ذهنم هنوز تو حال و هوای عشق و دوست داشتن و توقع و ... دور میزنه
برا یه لحظه به خودم اومدم دیدم مدتیه تو خیلی زمینه ها توقعی ندارم ؛ یعنی اون قدر نیستش معمولا که به چشم بیاد و یادم بمونه و یاد کسی بمونه .
دنبال یه سرنخ بودم که این چجوری شد اینطوری شد ؟ من سالها بود یه چیزایی رو فقط « می خوندم » ، « می شنیدم » ، .. ولی اون قدری عمیق بهش فکر نکرده بودم که بخوام یه روش و برنامه برای خودم تعریف کنم که بهش برسم ..همیشه یه « خب ، سخته » ای اولش یا وسطش میومد که همه چی همون جا قطع میشد
به نظرم اومد خب بالاخره این شنیده ها و خونده ها زمان چرخششون در ذهن من تا حدودی تموم شده و شروع کردن به نشست کردن .. تو یه چیزایی که از مهم ترین امور زندگی هرکسی می تونه محسوب بشه وقتی فکرم خیلی درگیرشون میشه همیشه تهش میگم: تو اگه حرفی داری از خودت شروع کن . فقط حق داری برای داشته های خودت تصمیم بگیری و متوقع باشی .
غیر از اون دلیل مهمی که سالها کمکم کرده تو این زمینه ، یه دفه یه جرقۀ خیلی روشنی قلبمو شعله ور کرد ..
:) به همین نُت هایی که تا حالا براتون نوشتم قسم ، این فیس بوک و متنهای کوچیکی که اینجا مینویسم خیلی بهم کمک کرده ، مث یه نیروی خاص که همیشه همراه آدمه و آدم عادت داره بهش و ندید می گیردش .. خیلی منو جلو انداخته
به آدمای دور و برم مث جوری که می بینمتون ، نگاه میکنم و فقط دوست دارم اون حس خوب همون لحظه مو منتقل کنم .
دنیا به اندازۀ کافی تلخی داره که نشینیم جلوی هم و با افسردگی و حسرت تکرارشون کنیم ، بدون اینکه از یاد ببریمشون با سلاح مناسب جلو میریم و حداقل این که تهش می بینیم « ما » چیزی بر اون تلخی اضافه نکردیم

* با محبت و شکلات قورباغه ای :



به یه زرافه هه میگن : ببین چقد طرفدار دارین شماها ! امروز سر یه معما کلّیا عکس پروفایلشونو عوض کردن ، زرافه گذاشتن .
زرافه هه میگه : خیلی لطف دارن ، مگه همین وقتا یاد ما بیفتن !
بعدم با یه قیافۀ شاکی در افق محو شد


« به یه زرافه که شال گردن پوشیده چی میگن ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
میگن : « اوووووووووَه ! چند تا کلاف کاموا بُرده ؟؟ »



« ما زرافگان ، سایه هایی از درازگردنان ازلی هستیم که در برکۀ پر تمساح و بیشۀ شیر اندود این دنیا سرگردانیم .. و گردنمان از این رو دراز است که اجدادمان پس از رانده شدن از عدن ، در غم این غربت ، رو به آسمان داشته اند و ناله های جانگداز نثار سرزمین راستین خود کرده اند »

__ زرافیلاتون ؛ فیلسوف پیش از همون موقع ها !


« من از شیر و پلنگ هرگز ننالم
که با من هرچه کرد ، آن خال خالی کرد »

__ زرافۀ مغموم سرخورده از اجتماع


« به کدامین شاخۀ 
این درخت بی برگ و بار
بیاویزم قبای خال خالی خود را ؟ »

__ زراف رافیون ؛ شاعر کمی نوگرا


زرافه ، ماگ چای در دست ، روبه رفقا : یه روز یه شیره ...
شیر از پشت سرش : خُ می گفتـــی !
زرافه هه _ نصف چایی ریخته رو تنش ، هم سوخته هم از ترس تیریک تیریک می لرزه _ : نه قربان ، ما چیزی نمیگفتیم .. فقط می گفتیم : یه شیره سرور ما بود اونم سلطان جنگلمون بود ..
شیر : ای تو روح خال خالی ت .. پدسسوختۀ دراز ! برو دیگه اینورا نبینمت ! پیشته !

__ وقایع زرافه ای


« دیشب تو را به مستی تشبیه به ماه کردم
خاک بر سر درازت ! من اشتباه کردم

گردن دراز بی مخ من عاشق تو بودم
چشمت به دیگری بود روزم سیاه کردم

زرافه ای تو آیا ؟ از گربه کم نداری
ای بی وفا ، چه عمری با تو تباه کردم ! »

___زرافۀ شکست عشقی خوردۀ شاعرمسلک


« _ اُ ، اونو ببینین !
داره به بچه ش سیب میده .
_ اون یکی بچه هه سوییچ ماشینو از تو جیب باباش برداشت !
_ وااااااای ! اینا سمت چپیا یه چیزی دود کردن رفتن تو هپروت !
_ اُه اُه ، زرفیتا جون! اون دوتا خانومه دارن پشت سر دوستشون صفحه میذارن !
_ زریفینیو ، زریفینیو ! ببین اون آقاهه سیبیلوئه گووشت میخوره !!
_ گووووشت ؟؟ باید به سلطان جنگل بگیم ! »

___ گفتگوهای پراکندۀ زرافه ها در باغ وحش انسانی شون !


« بیا جلو !
جلوتر !
بذار خالای رو تنتو بشمرم ببینم سرنوشت چی برات مقدر کرده . ...
خالات فرده ! این یعنی تو یه شخص خاص هستی و در آینده به جاهای خوب خوب می رسی. ..
ئه ! 
یکی شون که تتو بود که !
خب حالا زوج شدن . تو هیچی نمی شی . ولی اگه تلاش کنی میتونی به جاهای خوب خوب برسی »
__ زرفونیو ؛ کولی سرگردان قبیلۀ زرافه ها و فالگیر



« اوون گردن درازای بیخاصیت !
همونایی که جلو جلو میرن و برگای تازۀ خوشمزۀ درختا رو لُف لف می خورن ! همونا که از زرافیت بویی نبردن ..
اینا که موقع تربیت بچه میشه فقط بلدن جای لالایی شعرای بندتمبونی یادشون بدن وقاه قاه بخندن ! اینا که فقط فکر قر و فرشونن و هر روز شاخاشونو برق میندازن ، تا چششون به یه زرافۀ خوش خط و خال میفته گردن درازشون و کج می کنن طرفش و فکر می کنن ماها نمی فهمیم ..
آها همینا رو میگم !
اینا رو باید یه روز گرفت همه رو ازگردن گره زد ! »
*نعرۀ جمعیت پلاکارد به دست*
__ زرافینا ( فمینیست دو آتشه )



« هر روز صبح پیش از بازکردن چشمهایم ، یکی از خالهای پوستم را هایلایت میکنم ؛ برای یادآوری هدف جدیدی که در ان روز باید به آن برسم »
__ زارفونی زرافینسون ( زرافۀ ایده آلیست )



«دنیای من زمینۀ زرد کرم رنگی ست
که آرزوهایم با خال های قهوه ای بر آن نقش بسته »
__ زرافۀ خیال پرور


توصیه م به اون دسته از عزیزانی که علاقه و تمایل شدید و دیوانه واری به تخلیۀ انرژی از ذات مبارکشون دارن اینه که :
به جای نک و نال و بدبینی و انتقال ویروس خانمان براندازش از طریق یادآوری خاطرات تلخ گذشته و پیش بینی های تاریک آینده ، لطفا یه شیلنگ بردارید و این انرژی سرگردان رو به کسانی که بهش نیاز دارن برسونید .
ثواب داره ، خودتون هم تخلیه میشید ، هیچ سمی هم در بدنتون باقی نمی مونه
* واقع بین بودن و مفید واقع شدن با این قضیه فرق داره . وقتی ما را به خیرشان امید نیس لااقل شر نرسانن


واویلا!
من به زرافه حساس شدم !
فرنوش ایشالله پاتیل معجونت نترکه این چه کاری بود بشــــــــــــــــر ؟؟
* نه که از اولش هم رو زرافه آبسشن داشتم ؛ الان حساسیتم بیشتر شده !
زرد خال خالی :))))))))))


October 28, 2013 · Tehran, Iran ·

یه جایی باید توی عالم وجود باشه ، چیزی بین این دنیا و برزخ .. چیزی مثل بعد چهارم _ مثلا بعد 3 و یک دوم ! _ آره همین خوبه :))
که آدم بتونه مثلا لُپ یه کسایی رو بکشه ، تو چشمای بعضیا با عمق بیشتری نگاه کنه ، با بعضیام برقصه اصلا ، .. و آب از آب تکون نخوره . همه چی همون طور ناب و خالص باقی بمونه . مثل نواخته شدن 12 ضربۀ نیمه شب ، بعدش اون لحظات به طور خودکار تا بشن برن تو یه جعبه هایی .. دور از دسترس زندگی روزمرۀ 3 بعدی مون ..
* لابد لازمه که میگم دیگه ! خدایان نمی خوان یه فکری بکنن ؟؟ همه ش جنگ و دو به هم زنی آخه ؟ یه ذره خلاقیت داشته باشین خب !


به طور طبیعی ش وقتی میرم پارچه فروشی ، بین اون همه رنگ و طرح و .. انرژی های بالقوه ای که در توپ توپ پارچه نهفته و می تونه آزاد بشه ، پیشگویی هایی که برای آینده هر کدوم دارم در آن واحد ، ... میشم یه نیمه دیوانۀ حسرت به دل که چرا پارچه فروش یا طراح پارچه نیستم .
بعد 6 ماه دوم سال که پام به کاموا فروشیا باز میشه دیگه بال بال می زنم اونجا 
امروز جلو در پاساژ کاموایی ، هنوز یه پام تو پیاده رو و یه پام رو پله ، نیشم از بناگوش دررفته بود و مدهوش و روح _از جسم گریزان شده بودم .
* اون مغازه هه بود ، گفته بودم دوست دارم داشته باشم ؟ در راستای انتخاب شغل آینده .. هنوزم سر حرفم هستم . :))


« هر لحظه پرواز کنان خواهم رفت . باید این حکایت را کوتاه کنم در غیر این صورت بسیاری از مردگان همان طور در جوهردان باقی می مانند » ص 292
__ اینس روح من / ایزابل آلنده


ctober 9, 2013 ·

تقدیر و تشکر :)
تقدیم به همسرم
مارگانیت و فرزندانم,
الا
,
رز و

دانیل آدام
که بدون آنها این کتاب
باید دو سال پیش تکمیل میشد...!