December 5, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

یکی م همین الان اومد یه جواب و استدلال خانمان براندازی نوشت
درمورد همون مربع پایینیا
مسلمان نشنود ، کافر نبیند !
یعنی اگه نصفه شب نبود جا داشت با شدن انفجار یکی از لوازم آتش بازی برادران ویزلی از خنده منفجر می شدم
حیف که در این زمان نمیشه حق مطلبو ادا کرد


ﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺑﻨﺪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ .. ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﭼﻪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ .. ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ,ﺧﺎﻃﺮﺷﺎﻥ ,ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺑﺸﺎﻥ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ..
ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ..
ﺳﮑﻮﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺴﺖ
ﭘـﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺯﺧﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺑﻴﮋﻥ ﺟﻼﻟﻲ ...



بعضیا کارشون زدن حرفای بیخوده ،
پرسیدن سوالای بیخود ،
انجام ندادن کارای باخود و بیخود ، ..
و داشتن توقعهای بیــخود !
پیشته بابا :/
* پیشته : همون که به گربه میگن




یه وقتایی می بینم : ئه ! من که اینو یه ساعت پیش ،یه روز پیش ، .. لایک کرده بودم ! الان لایکش کو پَ ؟؟
دودقه پیش همین قضیه تکرار شد ! جلو چشمااای من لایکامو پس داد !
فیس بوکه داریم ؟؟




December 4, 2013 ·

با اینکه تقلبی بود ، ولی از صراحت و قاطعیتش خوشم میومد
این قضیۀ بارتی کوچیکه در لباس مودی یه تناقض و پیچیدگی دوست داشتنی ای داشت


December 3, 2013 · Orlando, FL, United States ·

5_ هارپی می خنده ، به شدت می خنده و به دفعات !
انقد که گاهی پنهانی ، بی وقفه بهش خیره میشم و به وضوح می بینم داره به جای تمام ثانیه ها و صدم ثانیه هایی که موردی برای خندیدن پیدا نمیکرده ، میخنده
سالهایی بود با رنگ و بوی غروبای کشدار سرد پاییزی .. واقعا چیزی برای خندیدن وجود نداشت . وقتهایی که دفتر زندگیش دست خودش نبود ؛ همیشه براش سرمشق می گرفتن و مجبور بود در سطرهای یکنواخت و پیوسته ، مشی بی روح تعیین شده رو بدون کم و کاست و اشتباه رونویسی کنه
ولی از روزی که دفتر دست خودش افتاد خیلی چیزا تغییر کرد
تغییر کرد
* سعی دارم یه جوری بهش بفهمونم هنوزم کسایی که می تونن ها کنن به خنده هات و باعث شن روی لبات یخ بزنه دور و برت هستن .


December 1, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·
من شرمندۀ همه تونم که هنوز در « بورلی هیلز » به سر می برم
باور کنین میزبانهام انقد خوب و ناز و مهربونن که نه میذارن من جایی برم نه خودم دلم میاد دل نازکشونو بشکنم .
یکی تون بیاد منو ببره یه جای دیگه ، کم کم دارم دلزده میشم

تا اوایل دورۀ دبیرستان توی ذهنم جاافتاده بود که آدم وقتی یه کتاب دستش میگیره باید بخوندش ، تمومش کنه و بعد بره سراغ کتاب دیگه ای . دلیلش این بود که اون دوره واقعا خوراک کم داشتم . کتاب انقد کم پیدا بود دور و بر من که گاه میشد همون کتابو دوباره بخونم یا حداقل بعضی بخش هاشو .. چندبار از شدت استیصال شروع کردم به خوندن مصاحبه های « کیهان بچه ها » .. بخش هایی که در حالت عادی واقعا از خوندنشون بدم میومد :/
سوم راهنمایی که بودم دوستم گفت : دارم دوتا کتابو همزمان می خونم .
یه چیزی در قلبم فرو ریخت ! حس خیانت به کتاب بهم دست داد وقتی خودمو جای اون گذاشتم . برام قابل پذیرش نبود .
و اون با خونسردی ادامه داد که بار اولش نبوده .
نتونستم تحمل کنم ، بیشتر از اون بهش فکر نکردم .
* بعدترش _ خیلی بعدتر _ این تابو در ذهنم فرو ریخت و خورد خورد شد . وقتی شرایط عوض شد واقعا اون معنای قبل رو نمیداد . بیشتر به بزمی شبیه بود که باید توی مسیر خوشگذرونی ، از این سر تا اون سرش با چند نفر آغوش به آغوش برقصی تا بتونی هم پای خودتو پیدا کنی .. و شب خوبی داشته باشی .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد