January 28, 2014 ·

گاهی آدم چشاش آلبالو گیلاس می چینه
گاهی م دلش !


was reading Gossamer (novel).

« پرنیان و پسرک » اثر لوئیس لوری
ترجمۀ کیوان عبیدی آشتیانی / نشر افق
* همون کتاب لطیف و دوست داشتنی در مورد خواب و دنیای رویاست که ازش خوشم اومده ؛ ماجرای اینکه ما چرا خواب می بینیم و چجوری میشه که خواب می بینیم ؟ چرا گاهی خوابهای خوب و چرا گاهی کابوس ؟


January 26, 2014 ·

امروز صبح ی جا نشسته بودم به مدت چند ساعت
و یه کتاب خوندم ؛ کتابی که فکر میکردم وقت نمیکنم بخونمش و همینطوری محض کوچکی و لاغریش و خالی نبودن عریضه گذاشتمش توی کیفم و امیدم به MP3 و کتابهای صوتی بود
کتابی که منو صدا زد و غرقم کرد .. و کتاب تموم شد و من وقت اضافه آوردم و اتفاقا بعدش دیگه گوش کردن به هری پاتر عزیزم هم بهم نجسبید ( استغفرالله ! )
* درموردش بعدا می نویسم
** به عنوان مقدمه : درمورد خواب و رویا بود ؛ چیزی که من همیشه درگیرشم


January 26, 2014 ·

تیزر پفک لوسی
:))))))))
کلا از همه لحاظ
به ویژه اون لوسی لوسی لوسی ریتمیکش که چند روزه افتاده سر زبونم
و به ویژه تر که جناس داره با اسم یه شخصیت بد اما دوست داشتنی ( سلیقه س دیگه )


January 25, 2014 ·

fine day .. Sunday !
__uncle Vernon


January 25, 2014 ·

« اگه این پست رو لایک کنید، به شما یک کارگردان تعلق می‌گیره و شما باید پوسترِ فیلمِ محبوبتون از این کارگردان رو در صفحه‌تون پست کنید و بازی رو ادامه بدید! »
دفعۀ اول که یه پوستر فیلم و این بازی رو دیدم لایک نکردم ! چون خیلی ذوقی فیلم می بینم و به هیــــــــــــــچ وجه حرفه ای نیستم تو این زمینه
اما به لطف مهدیس عزیزم ی کارگردان بامزۀ گوگول مگول وحشتناک بهم افتاد و درسته که همۀ فیلماشو هم ندیدم ؛ با این حال با خیال راحت اثر مورد علاقه مو انتخاب کردم
اولش ذهنم رفت سمت « عروس مرده ها » ، بعدش « ادوارد دست قیچی » .. ولی یاد انیمیشن بامزۀ « فرانکن وینی » افتادم و دیدم اونو بیشتر دوست دارم
خب حالا شماهام اگه اینو لایک کنین من باید یه کارگردان به حضور انورتون معرفی کنم تا .. و این ادامه پیدا می کنه :


January 23, 2014 ·

یکی منو بفراموشونه برم کتابای 6و7 رو دوباره بخونم !
* از لحاظ هری پاتر


January 23, 2014 ·

خوشحالی یعنی :
همون که امروز رسید دستت !!!
* سیلور خوشحال است به طور خیلی خااص
امیدوار است همۀ دوستاش هم خوشحال باشن


January 22, 2014 ·

یکی از تفریحات سالم می تونه این باشه که -bot تون رو هی ریفرش کنین و از جملاتی که تحویلتون میده لذت ببرین
* یعنی ی چیزایی م میگه که آدم گاهی روش نمیشه به اشتراک بذاردشون :)))))
** اگه تصمیم داشتم یه نویسندۀ « دادائیست » بشم مسلما با کمک این هذیان گوی بامزه ، کتابم پرفروش میشد
اونم آدم پرحرفی مث من که کلی خوراک براش فراهم کرده ؛ هی همه چی رو درهم برهم میکنه و مطلب جدید خلق می کنه


January 21, 2014 ·

خون پارسی و غیرت آریایی!
فیلم 300 ، شمارۀ دو ش


January 21, 2014 ·

تا اطلاع بعدی « اسمورف » م :)
لا لا لالالالا لالالالالا


January 21, 2014 ·

what a SMURF day!

January 20, 2014 ·

توجه توجه !

Amirhosein Kamyar

دورهء آموزشی یونگ
یونگ تاکید دارد مهم‌ترین دلیل رنج کشیدن آدمیان، در عدم تطابق تصویری که از خودشان دارند با خویشتن حقیقی‌شان نهفته است... ما ذات متفاوتی داریم و خانواده، فرهنگ، سنت و... ما را تربیت می‌کند تا چیز دیگری باشیم متفاوت با ذات حقیقی‌مان پس در نتیجه مانند دو یال یک زاویهء منفرجه از خویشتن واقعی مدام دور و دورتر می‌شویم و این دوری محکوم‌مان می‌کند به رنجش و رنجوری. دوره‌های آموزشی یونگ برای من سفری حیرت‌انگیز بوده برای شناخت چیزی که به آن تبدیل شده‌ام، کشف کسی که واقعن هستم و تلاشی بی‌وقفه برای آشتی دادن این‌دو با هم . از هفتم بهمن ماه دورهء جدیدی را شروع می‌کنیم. گر شوق شناخت با شماست قدم‌تان بر سر چشم
برای دریافت اطلاعات بیشتر با آدرس ای‌میل.amir.kamyar@gmail.com مکاتبه فرمایید



January 20, 2014 ·

Rumplestiltskin: No potion can bring back true love. Love... is the most powerful magic of all - the only magic I haven't been able to bottle. If you can bottle love... you can do anything.
Ouat s01/ ep16 : Heart of darkness


January 20, 2014 ·

مطلب می نویسن ، عکس میذارن
از دور هم بودن ، دور یه کرسی نشستن ، همگی کیپ تو کیپ ، تو یه اتاق مثلا
بعدش آه و فغان که :
« قبلنا ؛ بدون اینترنت » !
جان من ؟
یه روز حاضرن تو همچین شرایطی سر کنن ؟
اصن اعتیاد به اینترنت رو ندیده بگیریم
یه روز کامپیوتر و موبایل و سریال هاشون رو ندیم بهشون .. خوبه ؟
نمی تونن دیگه !
مساله ربطی به تکنولوژی نداره ؛خداییش چندان ربطی نداره
کسی که اهل معاشرت با خونواده و .. باشه می تونه درکنار تکنولوژی هم این کار رو بکنه
مساله تفاوت های بدیهیه ، برای مثال .. حریم خصوصیه ، ..
خود من : از بچگیام دوست داشتم « اتاقی از آن خود » م داشته باشم
الانم دو دستی چسبیدمش و مواقعی که لازمه ازش میام بیرون
والله !!
* حالا درسته عکس به موضوع ربطی نداره ولی از شما پنهون نیس از خدا هم پنهون نباشه ، به احساسات من که ربط داره !



January 20, 2014 ·

ی چیزایی رو دوست دارم
خیـــــــــــــــــلی زیاد
بعضی وقتا حس می کنم انقد دوسشون داشتم که فقط دوسشون دارم !
یعنی ..
خب بعدش چی ؟
بعد از فتح کردنشون ، در دست گرفتنشون ، چه خسی برام می مونه ؟ اصن چیکار باید بکنم ؟
یا حتی
چرا دوسشون دارم ؟
خیلی سخت میشه !
انگار بعضی چیزا رو باید از دور دوست داشت



January 19, 2014 ·

این خوبه . تا حد زیادی می پسندم :
« کتابخوانان به طور کلی به دو دسته عمده تقسیم می‌شوند: 1)ژرفارو 2)پهنارو. ژرفاروها به کم و گزیده خواندن علاقه دارند و وحدت‌گرا هستند. پهناروها به بیشتر و گسترده‌تر خواندن و شیوه دایرةالمعارفی علاقه دارند و کثرت‌گرا هستند. و هرکدام از این دو گروه دلایل عدیده‌ای در دفاع از سیره خود دارند. نگارنده این سطور به امر بین‌الامرین عقیده دارد، و بر آن است که بهتر است هر کتابخوانی، با هر تخصصی که دارد، تا 30 سالگی پهنارو باشد، و هرچه به دستش می‌رسد و برایش دندانگیر است به ویژه ادبیات بخواند، ولی از آن پس برمبنای تجربه مطالعاتی که تا آن زمان می‌اندوزد، ژرفارو شود. »
__ بهاءالدین خرمشاهی


January 19, 2014 ·

بهاءالدین خرمشاهی گفته :
« از قول ابوالفضل بیهقی نقل کرده‌اند که هیچ کتابی نیست که به یک بار خواندن نیارزد؛ یا هر کتابی به یک بار خواندن می‌ارزد. حال آن که این قول از مشهورات بی‌اساس است. »
بله که بی اساس است ! ولی در دهه های اخیر ؛ که صنعت چاپ و نشر پدید اومده و پیشرفت های بی وقفه ش امکان نوشتن رو برای همه فراهم کرده .
گفتۀ بیهقی اما در زمان خودش تقریبا درست بوده . اون موقع ها هرکسی سواد نداشت ، هر باسوادی قلم به دست نمی شد ، هر نوشته ای از گزند باد و باران و حوادث روزگار در امان نمی موند ، هر متن در امان مونده ای از تحریف کاتبان و نسخه برداران بعدی در امان نمی موند ، .. خب این متون بسیار اندک به حداقل یه بار خوندن می ارزیدن دیگه !
ابوالفضل بیهقی نازنین ، اگر فرزند این روزگار بود ، حتما چیز دیگری می گفت .
و شاید در مورد بعضی آثار شما هم قضاوت هایی می کرد آقـــای خرمشــاهــــی !
:)))



January 19, 2014 ·

خواب نوشت :
اولش که دو-سه نفر رو به جون هم انداختم و بین دعواهاشون باز هم با تصاحب نوبتشون در یه مکان عمومی ، حرصشونو درآوردم ! ( چه کاری بود من کردم ؟؟ )
با یه نفر هم توی یک خیابون ناآشنا راه می رفتم که یهو وایستادیم و به بهانۀ پیروزی شیطنت بار من همچین کف دستامونو زدیم به هم !! ( همون بزن قدش ! )
بعدش که سرخوش و خندان توی همون خیابون پیچیدم و اینجا دیگه سر از یه مکان آشنا درآوردم ، چشمم به یه بلندی در انتهای خیابون افتاد که جمعیت کمی روی اون ایستاده بودن و یه پیامبر/کشیش ( نمیتونم هویتشو به یاد بیارم ) بهشون وعدۀ پرواز میداد . دقایقی بعد _ بعد از گذر از رگه های نور و تاریکی پی در پی سرراهم _ به اون بالا رسیده بودم . می گفت اگر بهش اعتماد کنیم و بذاریم پرتمون کنه و خودمونو رها کنیم ، میتونیم پرواز کنیم . چند نفر رو در آسمون رها کرد که یه بچه خودشو انداخت پایین و به جای پرواز ، چسبید به آسفالت :/ ایشونم خیلی راحت گفت : فکر می کرد ایمان داره ولی ته دلش شک وجود داشت !
یه کشیش پیر دیگه م یه بچۀ دیگه رو زد زیر بغلش و با قیافۀ همچین عزم راسخ طور خودشو رها کرد که اونم روی لبۀ دیوار رو به رو فرود اومد ( با مخ )
تقریبا نوبت من شده بود . پریدم ولی دستامو از لبۀ فلزی بلندایی که روش بودیم رها نکردم . بنابراین خیلی آروم روی زمین فرود اومدم در حالی که اون ارتفاع رو هم با خودم به پایین می کشیدم _ انگار لبۀ برجی که با فرود من ذره ذره خم می شد .. و رهاش کردم .



January 19, 2014 ·

«همیشه سعی می‌کنم چیزی بنویسم که نشود آن را فیلم کرد... باید به چیزهایی فکر کنم که فیلم قادر به نشان دادن آن نیست و قدرت رمان را نشان می‌دهد.»
__کازوئو ایشی گورو / نویسندۀ ژاپنی



January 24, 2014 ·

ایتالو کالوینو :

« شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !
حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...
دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود ! چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...

January 24, 2014 ·

خداوند تیره با او سخن گفت : «اکنون آنجا بنشین و به سرزمینهایی بنگر که بدی و ناامیدی بر آنهایی که بیشتر دوست داری سایه خواهد افکند. تو جرات می کنی مرا به خوار شمری و سوال ملکور، ارباب فرجام های آردا را. پس با چشمانم خواهی دید و با گوشهایم خواهی شنید و هیچگاه از این مکان تکان نخواهی خورد تا آنکه همه چیز به فرجام تلخش برسد».

هورین بر آن بلندی به مدت ۲۸ سال گرفتار بود و با چشمان مورگوت زجر و تباهی همسر و فرزندانش را می دید.


ده فرمان گارفیلد برای لاغری

1- ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﻻﻏﺮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺑﯿﺎﯼ، ﺑﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﭼﺎﻕﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﮕﺮﺩ .

-2 -ﻣﻦ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﻭﺯﻥ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻗﺪ ﺩﺍﺭﻡ .

-3 -ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﯾﮏ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻨﺪﺍﻥ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻧﮑﻦ .

-4 -ﻣﻦ ﺑﯽﻧﻈﻢ ﻧﯿﺴﺘﻢ، ﻣﻦ ﭼﺎﻟﺶ ﺳﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻫﯽ ﺩﺍﺭﻡ .

-5 -ﭘﺮﺧﻮﺭﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﻓﺴﺮﺩﻩﺍﻡ، ﺍﻓﺴﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺮﺧﻮﺭﻡ . ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﺩﻭﺭ ﺑﺎﻃﻠ
ﮐﻪ ﺳﺎﻝﻫﺎ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﻪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺑﺮﺳﻪ .

-6 -ﻫﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺭﺍ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺨﻮﺭ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ
ﻣﯽﺧﻮﺭﯼ .

-7- ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﻡ، ﭘﺲ ﻫﺴﺘﻢ .

-8 -ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ . ﻣﻦ ﺑﻪ ﻗﻠﻪ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻭ ﭘﺮﺧﻮﺭﯼ ﺭﺳﯿﺪﻡ … ﭼﻪ ﺍﻧﺪﻭﻫﻨﺎﮎ ! ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﻗﻠﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺘﺢ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﯿﺴﺖ .

-9- ﻭﻗﺘﯽ ﻻﺯﺍﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﻧﻢ ﮐﻢ ﺑﺸﻮﺩ، ﺑﺪﺍﺧﻼﻕ ﻣﯽﺷﻮﻡ .

-10 -ﺣﺎﻟﻢ ﺍﺯ ﺷﻨﺒﻪﻫﺎ (ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﻫﻔﺘﻪ) ﺑﻬﻢ ﻣﯽﺧﻮﺭﺩ


January 17, 2014 ·

این ور « وانس »
اون ور« شاهگوش »
تازه صدا می کنن « بیا قر دادن اِبی رو ببین » !
:)))))))


was watching Once Upon a Time.

" True love's kiss will break any curse "
s1/ep 12 : "Skin deep"

هنرپیشۀ سفیدبرفی خیلی گوگولی و دوست داشتنیه ولی به نظرم توی نشون دادن احساساتش غلو می کنه ! خیلی به دلم نمی شینه
اِما هم کمی اینطوریه ؛ وقتی متعجب یا عصبانی میشه . این فیگوراش دقیقا به درد همون دکتر کمرُن سریال هاوس می خوره . با اینکه از اون شخصیتش خوشم نمیومد ، بازیش خوب بود . بهش عادت کرده بودم
اما رجینا همه چی ش سرجاشه ، احساساتشو خوب نشون میده و حالتهای چهره ش خیلی باور پذیره


مرسده:

از پیج یه نفر از دؤستام

If you don't get my Harry Potter references there is something Siriusly Ron with you

January 16, 2014 ·

تهِ همۀ خوشی ها و اندوه ها ، همۀ با هم بودنها و جمع بودنها و دو بودنها ، این تنهایی ازلی هست
از همون لحظه که فاصله پیدا میشه _ که لاجرم هم هست ؛ انگار لحظۀ بین دو جرعه که لبها رو به هم می دوزه _ صدای پاورچین پاورچین نزدیک شدنش شنیده میشه. انقد هم حواسش جمع هست که نمیاد دست رو شونه ت بذاره و بگه « خب ، حالا دیگه خودمم و خودت ! » که برگردی بهش بگی « دیدی دیدی ؟ تناقض ! وقتی من و تو با هم باشیم پس تنها نسیتم . منم و تنهایی م »
میاد آروم آروم توی پوستت رخنه میکنه ، میره ی گوشۀ ذهنت ، دست و پاشو دراز می کنه تا مغز و قلب و اعماق شکمت ، کش و قوس میاد و خودشو جابجا می کنه بعد با دهان تو زمزمه می کنه « آه چه شبی بود ! / چه روزی بود »
و با ذهن تو یاد تنهایی ازلی آدم و قصۀ غربت غربیه میفته
و در اعماق چاه جهان غلط میزنه و خواب بعدتر رو می بینه


January 16, 2014 ·

جهانگیر الماسی ، فیلمایی که حدود 20-30 سال پیش بازی می کرد و کارایی که توی 10-15 سال اخیر ارائه داده ، منو ی جورایی یاد افتخاری تا زمان انتشار « نیلوفرانه 2» و بعد اون می ندازه
به همین آوای ترومپت !


January 16, 2014 ·

یعنی واقعا حداد عادل روی « تبلت » اسم گذاشته ؟
اونم همچین اسمی ؟
به نظر میاد بین همتایان خودش حکم پیج « سوتی های احمقانه .. » و .. رو داره پیدا می کنه


January 16, 2014 ·

الان یادم اومد :
حتی یه زمانی بود که برنامه های تلویزیون شبانه روزی نبود
یه ساعتهایی که تلویزیون رو روشن می کردی برفک پخش می کرد


January 16, 2014 ·

جالب اینجا بود که من اول سری « بازگشت شرلوک هلمز » رو دیده بودم ( جرمی برت ) بعدش « ماجراهای شرلوک هلمز » رو ، برای همین می دونستم نمیمیره و اینطوری بود که از یک دورۀ افسردگی جستم !
* خب ما اون موقع ها شبکۀ 3 نداشتیم . شبکۀ 2 ادامه شو پخش میکرد با دوبلۀ جلال مقامی ، بعدشم که شبکه 3 اومد شهر ما ، دوباره اولی رو با دوبلۀ بهرام زند پخش کردن
اون موقع هر دوتا دوبله رو دوست داشتم

January 15, 2014 ·

ی سر رفتم موهامو خشک کنم ، درگیر شونه کردن و قربان صدقه رفتن فرد توی آینه شدم و .. ( چیه ؟ بقیه شم بنویسم ؟ )
شنیدم یه صداهایی میاااد
زمزمه های دوست داشتنی !
بعدش یادم اومد داشتم فیلم « عشق در زمان وبا » رو می دیدم که از بس ِ جون دوستی و ترس از سرماخوردن رفتم دنبال مو خشک کردن و ..
فیلم رسیده بود به سفر فرمینای دوست داشتنی و صدای شکیرا جان روی تصاویر سفر و .. :))


January 15, 2014 ·

از بزرگترین خوش شانسی هام تو زندگی این بوده که تاحالا 2تا از این رفقا داشته ام
خدا حفظشون کنه

Hosein Vi
آدم رفیق‌بازى نبوده‌ام و نیستم که ادعاى رفاقت‌شناسى‌ام بشود؛ اما به زعم من رفاقت فقط عزیزم و عجیجم گفتن و قربان صدقه رفتن و پایه‌ى دائمى سفر و خرید و پارتى بودن و پشت رفیق عربده کشیدن و جیب یکى کردن و احیانن توى رخت‌خواب دوردور زدن نیست. گاهى لازم است رفیق‌ترین رفیق، دستش را بلند کند و محکم بخواباند تو گوش آدم که به خودش بیاید. که کج نرود. که خودش را دوباره پیدا کند. گاهى هم لازم است که آدم دست رفیقش را بگیرد، ببردش تیمارستان، بدهدش دست روان‌پزشک حاذقى که حالش را جا بیاورد.
بع‌له.


January 15, 2014 ·

ژاپن اونطوری ، ایران اینطوری
فرانسه اون طوری ، ایران اینطوری
...
ما هم که همه اون طور ، اشتباهی افتادیم یه جای اینطور !


January 14, 2014 ·

همه « ژان رنو » رو با نقش « لئون » به خاطر میارن
من قبل تر از اون یه فیلم کمدی فرانسوی دیده بودم که در اون نقش ی شوالیۀ قرون وسطایی رو بازی می کرد که با یکی از یاران نامرد و فرومایه ش در زمان سفر کرده و به عصر حاضر اومده بودن .
صحنه های خنده دار بامزه ای داشت ؛ از جمله اون دوست تحفه ش هی می رفت از توالت فرنگی آب می خورد و داد می زد : چشمه ! چشمه ! چه چشمۀ زلال و خوبی !
ی بار هم که شوالیه رو قال گذاشته بود ، شوالیه تلفنی بهش گفت : ببین ما داریم می میریم .
اون گفت : از کجا میدونی ؟
_ دهنتو بو کن . می بینی بوی بد میده ؟ این یعنی مرگمون نزدیکه ! ( چون مسواک نمی زدن )
بعدش یارو دستشو می خونه و میگه : مسواک و خمیر دندون که باشن دیگه دهنمون بوی بد نمیده . پس نمیمیریم :))
و بعدش هم رفت و به شرارت هاش ادامه داد



January 14, 2014 ·

هاها
انقد النگ دُلنگ کردن رفتن گلدن گلاب _ گُلاب نه ، گِلاب :)))
بعدش خوش لباس ها رو که اعلام کردن خورد تو پوزشون
« همانا زیبایی در سادگی است »
البته بین همینا هم من از 1-2 تا خوشم اومد :/
عجب دنیایی !



January 14, 2014 ·

دیروز این برنامه ها و مراسمشون یه کم دیگه بیشتر کش پیدا میکرد منم واسه شارون فاتحه می خوندم
داشت مرد نازنینی میشد ها !
* اون آقاهه اومد گیتار می زد و می خوند ، زرتی زدن قطع کردن برنامه رو . خُ تیکۀ قشنگش همون بود که :/
اون یکی م که مناجات می خوند با آهنگ ، چقد قشنگ بوود ! :)
چرا من از ریتم آهنگ « هاواناگیلا » خوشم میاد ؟


to از آفرینندگان خوشی های کوچک تشکر میکنم

ممنونم از همسر مهربونم که یکی از بهترین اتفاقهای زندگیمو رقم زد...

یه عصر تابستونی چون علاقه زیادم رو به مکانهای تاریخی میدونست ازم خواست که بریم کاخ نیاورون، منم بعد کار مستقیم رفتم اونجا.طبقه بالا رو خوب گشتیم، جالب بود همه پرسنل اونجا با لبخند سلام میدادن و راهنماییمون میکردن!! بازم چیز عجیبی احساس نکردم و ادامه دادم تا اینکه رفتیم طبقه پایین دیدم بازم پرسنلی که بالا بودن الآن پایینن!ولی هیچ شکی نکردم...واستادم یکی از میزها رو نگاه کنم که خانومه گفت باز کنین کشوهاشو این از فلان موقع مونده، منم گفتم خوب آثار تاریخیه دست نمیزنم، گفت اشکال نداره ببینین چقدر قدیمی و زیباس.تا کشو رو وا کردم دیدم یه جعبه تزئین شده جواهر:OO. همه دست و جیغ و هورا تو موزه.وااااای همون لحظه پیام ازم خواست باهاش ازدواج کنم ،من که از شوک همه بدنم میلرزید "بلــــی" رو دادم. لحظه بینظیر و فراموش نشدنی بود...هیشکی بالا نمونده بود همه از مسئول تا کارمند چون از قبل باهاشون هماهنگ شده بود پایین بودن و تو شادیمون شریک شدن...خیلی خوشی بزرگی بود که دوست داشتم براتون تعریف کنم...ممنونم پیام مهربونم



ماندن یا نماندن
سوال این نیست
آی که چشم های تو می گویند : بمان!
می مانم
حتا اگر جهان را
بر شانه های خسته ی من
آوار کرده باشی.

حسین منزوی


January 14, 2014 ·

از خلال سطرهای یه وبلاگ ، از پست های مربوط به سال 2002 ش ؛ 12 سال پیش :))
« یکی خوابش سنگین میشه تخت میشکنه
بعد که از خواب میپره دستش میشکنه
فرداش از مرحله پرت میشه پاش هم میشکنه
میزنه به سرش سرش هم میشکنه
همون یارو خودش رو میزنه به اون راه گم میشه
کلی اعصابش خوردمیشه نوار خالی گوش میده
یه هو می خوره زمین تا خونه سینه خیز میره
جلو پمپ بنزین سیگار میکشه میگن آقا اینجا پمپ بنزینه سیگارنکش میگه اهه من جلو بابام هم سیگار میکشم
یه روز میخوره به شیشه میگه عجب هوای سفتی
روز بعد میخوره به دیوار کمونه میکنه
فرداش باز میخوره به دیوار میگه ببخشید
پس فرداش باز میخوره به دیوار وای میسته پلیس بیاد
بعد از این همه اتفاق بی هوا از خونه میره بیرون خفه میشه
زندگی سختی داشته ها نــــــــــــــــــه!؟»



January 14, 2014 ·

خواب ببینی قراره بری جایی که نویسندۀ محبوبت هم اونجا باشه
توی خواب هی تمرین کنی چجوی ازش تشکر کنی بابت کتاباش و اینکه چه حسی بهش داری و چی ازشون گرفتی

January 13, 2014 ·

می فرماد : « از هر لحظه و ثانیه لذت می برم و غرق در گذشته وآینده نخواهم شد »
خب تصمینی هم هست که غرق در یک یا چند « حال » دیگه هم نشیم که به طور موازی جریان دارن؟
اصن عیبی داره ؟
خب نتیجه ش که همون لذت بردن از لحظه و ثانیه س .. دیگه بقیه شم لابد بستگی داره به ی چیزایی ..


January 13, 2014 ·

این آدم اولش سُر خورد به سمت پذیرش
اما یاد جدّ کبیرش افتاد و پا پس کشید ..
جاذبه ئی اما در کار بود . ناچار لغزید اما انکار کرد
انکار و انکار ، و زمان در کار ساختن داستانی تازه بود
حالا که مطمئن است ؛ مصمم است از سرباز زدن ، تازه می فهمد انکار فایده ای نداشته و « نقش » دیری ست که بر روحش مهر شده
می فهمد که هنوز هم سخت است ؛ با وجود تمام آگاهی که به پایان این راه دارد
* شاید هم ندارد ؟ ولی بند که بر پا دارد ! همین کافی ست



می خوای بگی: دیگه به اینجام رسیده (با بردن دست به سمت گلوی خود)
.
.
.
I've had it up to here with my kids
"دیگه از دست بچه‌هام به اینجام رسیده!"

تنها انتظاری که در مقابل آموزش ازتون داریم، لایک کردن هست
با لایک کردن از ما و تیم ما حمایت کنید


January 12, 2014 ·

و ایضا آشوب عشق های دیگری غیر از فقط قد و بالا
* زیبایی شناسی آدمها برای من شاید کمی فرق کنه ؛ صرف چشم و ابرو و ... نیست که برای من زیبایی داره . معمولا « نگاه » و هشیاری و حساسیت خاصی که در هر نگاه هست جذابیتش چندین برابر خود چشم هست ، شکل گوشۀ چشم ها ، چین و شکن زلف ( از جهت اینکه فرق از کجا باز میشه و انتهای زلف به چه حالتی ختم میشه ) ، حالت های ابرو که حس صاحبش رو انتقال میده ، گوشۀ لبها ، ..
همممممممم
بسه دیگه !
فیلینگ زهد و تقوا پیشه کردن

ﻋﻠﯿﺮﺿﺎ ﻗﺮﺑﺎﻧﯽ-Alireza Ghorbani

آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم ...


s feeling eey baabaa !!!

نداره دیگه !
این حس منو فیس بوک برای استتوس کردن نداره :
ویسپرینگ « شمس الضحی » ( بای حسام الدین سراج و محسن نفر )


January 12, 2014 ·

کلا تابش نور آفتاب بعد از برف و بارون و ابر و .. خلاصه بعد از هر غیبتش ، اصلا هر روز صبح ، برای من در حکم همون « فرج بعد از شدت » هست که میگن .


January 11, 2014 ·

یه کلاغه هست چندروزه وقتی قار قار می کنه ناخودآگاه به گوشم میاد که میگه : « فایر ! فایر ! »


January 10, 2014 ·

توی پیج یه ورزش تناسب اندام ، تصویر یه خانوم زیبا و خوش اندام رو گذاشتن با حداقل پوشش .. البته هدف ورزشیه کاملا
بعدش ایشون یه فیگور ورزشی گرفت
نوشتن : یه حرکت برای تقویت ... کجا ؟
( اینو باید اعضای پیج جواب بدن )
نزدیک بود بنویسم « تقویت چشم » اینو شیطون همزادم درگوشم زمزمه کرد
ولی از خدا ترسیدم و امکان بن شدن رو دادم اینه که تقوا پیشه کردم و فورا از صحنه متواری شدم
:)))



anuary 10, 2014 ·

یکی از باگ های خلقت موردیه که توی حافظه و ذهن من وجود داره :
تا بیام برای یه چیزی جای مناسب پیدا کنم به اندازۀ آفرینش یه اثر هنری طول می کشه = رگه هایی از ایدئالیست بودن که مدتیه سعی دارم کمرنگ ترش کنم
بعد ی مدت متوجه میشم بهتره بذارمش جای دیگه
این اسمش مرتب کردنه اما برای همه نه برای من ! مفهوم واقعی ش توی زندگی من از زیر بار این اسم شونه خالی می کنه و دفۀ بعد که دارم دنبالش میگردم به خودم میام می بینم دارم زیرلب به خودم غر می زنم که :
« باز اینو کجا گذاشتی ؟ »
* میشه لطف کنین یاد اون جونور معروفه نیفتین ؟ از اسمش خوشم نمیاد


January 10, 2014 ·

از این دنیای وانسی تا حالا این هنری عزیز گوگولی تونسته با اختلاف زیادی رقباشو کنار بزنه و قلب منو تصاحب کنه
تغییرات آتی رو حتما به اطلاعتون می رسونم :))

January 10, 2014 ·

Rumpel: Love is the most powerful magic .. so the cure must be extreme
s01/ ep10 " 7:15 A. M.

January 10, 2014 ·

اسنیپ ، اسنیپ ، سوروس اسنیپ
امروز تولدش بود
تولدش مبارک
و همچنان تولدش در سرزمین هایی که افتاب 9 ژانویه درشون غروب نکرده باشه ادامه داره
*وندز آآپ !


January 9, 2014 ·

ی دورانی بود خنده دارترین سوتی و ماجرای نکته دار زندگیمون این بود که بگیم : فلانی از مشهد اومده ، تعریف میکنه تبلیغات « گلاب نادر ، چهل گیاه نادر » رو جای مناسبی ننوشته بودن !


January 9, 2014 ·

دیگه کار به جایی رسیده که دارن خرسای قطبی رو هم از « سرما » نجات میدن
حالا عمو یادگار بره تو غار یا اصن بی خیال شه امسال ؟


was watching The Adventures of Sherlock Holmes (TV series).

“My mind," he said, "rebels at stagnation. Give me problems, give me work, give me the most abstruse cryptogram or the most intricate analysis, and I am in my own proper atmosphere. I can dispense then with artificial stimulants. But I abhor the dull routine of existence. I crave for mental exaltation. That is why I have chosen my own particular profession, or rather created it, for I am the only one in the world.”
― Arthur Conan Doyle, The Sign of Four
البته توی سریالش ابتدای اپیزود « رسوایی در بوهم » اینو میگه


December 31, 2013 ·

باباو !
امشب تولد حاجی مونه
:)))
بزن اون کف پلید رو به افتخار ولدی

تولد تام ریدل _ لرد وُلدمورت دنیای هری پاتر
ببین سانتا چی گذاشت تو جوراب جادوگرا اون شب !


December 31, 2013 ·

بین صحبتای ایزابل آلنده ، بیش از ی بار پیش اومده خونده باشم که ایشون یه کلبۀ کوچک ته حیاطشون داره ، پر از وسایل و یادگاری های مورد علاقه ش . تمام روزای هفته _ به جز آخر هفته ها _ رو میره اونجا میشینه صب تا غروب تایپ میکنه
گمونم کورنلیا فونکۀ نازنین هم همین شرایطو داره
من تازه چند روز هست به عمق این حرفا پی بردم !
یادمه دوران شکوفایی و موفقیت خودم برای مطالعه ونوشتن _ البته نه شعر و داستان _ زمانی بوده که منم همیشه کنج خودمو داشتم و تقریبا به هیچ دلیلی به هم نمی خورد . دلیل بزرگش بی مسئولیتی توی بقیۀ زمینه های مهم زندگی بود البته
به هرحال توی فانوس دریایی امنم می نشستم و می خوندم و یادداشت بر می داشتم و تفکرات خلاقانه سراغم میومدن . حالا شاهکار نزدم ، ولی در حد خودم کارایی کردم که تونست منو راضی کنه
* آدم گیر کارشو بفهمه ، خیالش راحت تر میشه ؛ یا کلا بیخودی امید نمی بنده یا طوفان به پا می کنه و شرایط مطلوبو به وجود میاره . حتی اگه این طوفان درون خودش ایجاد بشه . من یادمه این همه جک و جونور درون _ به صورت فعال _ نداشتم اون موقع . الان دارم باغ وحش بزرگی رو اداره می کنم و همه ش هم زیر سر خودمه



December 31, 2013 ·

اون موقع ها که CD و DVD نبود و به « ویدیو کلیپ » می گفتن « شو » ، یکی از سرگرمی های مورد علاقه مون نگاه کردن شوی ایرانی بود اونم روی VHS
اولین بار که داود بهبودی رو دیدیم _ سیبیل داشت _ یه آهنگ شاد خوش ریتم می خوند اینطوری :
« غوروب شد دیگه آفتاب لب بومه
دلم تنگه و ... »
مامانم : چــی ؟ دلم تنگه و .. چی چی ؟
داداشام : هاع ؟
من : نفهمیدم بذاردوباره بگه !
..
نفهمیدیم دقیق چی میگه ولی کلمات خوش آهنگی که بهش می خورد و جاش گذاشتیم و پسندیدیم ، اینا بود :
« غوروب شد دیگه آفتاب لب بومه
دلم تنگه و لـِـیلی تو حمومه » !!
:))))
همین موند سر زبونمون ، تا جایی که چون اسم خواننده رو هم نمی دونستیم ، از اون موقع به بعد هروخ میدیدیمش داد می زدیم :
« لیلی تو حمومه » داره می خونه !!!
هنوزم فکر کنم این اسم روش مونده باشه ؛ حتی با اینکه سیبیلم نداره دیگه :)))



December 31, 2013 ·

گاهی از دست خودم کلافه میشم ..
هرطرفو نگاه می کنم ردپای کارای ناتموم روزمین مونده س
مرض مازوخیستی همزمان شروع کردن چندتا کار
برای اینکه اگه فقط یه کار رو انجام بدم زود دلمو میزنه و احتمال سریع و بی حوصله به پایان بردنش یا نصفه گذاشتنش زیاد میشه
و اینکه هر زمان از روزم برای ی کاری خوبه
من از اونا نیستم که مثلا ی کتاب دستم بگیرم و یه کله تمام روز رو فقط کتاب بخونم
صبحا برای فعالیته و کارای فکری و فکر کردن و امیدوار شدن و نقشه ریختن
نزدیک ظهر برای استراحت دادن به مغزم باید ی جا بشینم یا بایستم و فقط از دستام استفاده کنم و در عین حال نقشه هامو مرور کنم
ی کلاف کاموا و ی جفت میل با سایز مناسب باید باشه برای مواقع فیلم دیدن یا صحبت کردن با بقیه
گاهی م چرخ خیاطی و پارچۀ برش خوردۀ زیرش هست که بهانه دستم میده تا کتاب صوتی گوش بدم یا آهنگهای مورد علاقه مو بشنوم یا پرژن تون گوش کنم
شبا قبل خواب هم زیر نور لامپ محبوبم چند ص کتاب می خونم
اینجور برنامه داشتن از بیرون هیجان انگیزه _ اونم نه برای همه _ ولی گاهی دوست دارم داد بزنم : « سیلور خر است » :/
و از قضا چیزایی که وقتمو تمام و کمال بهشون اختصاص میدم و درکنارشون کار دیگه ای روی دستم نیست بهتر از آب درمیان
پس همون خر است
ولی شما جدی نگیرید گناه دارم خب



December 31, 2013 ·

Silver cares about her feelings and body
caz she believes it will come 1 day,
even if on the last day of her life ,
but surely it will come..
that day on which she could pack her things 2 start a dreamy voyage
who knows?
maybe could make ready her BROOMSTICK!
funny, crazy but SWEET :)
SILVER LOVES IT



December 30, 2013 ·

منم مث پیش از رنسانسی ها دقیقا فکر می کردم زمین مسطحه . یه تصور واضحی هم از آخر دنیا داشتم ( مکانی ):
همیشه فکر می کردم بالاخره این دنیا یه « ته » داره ،اینطوری که راه میفتی یه خط مستقیمو ادامه میدی میری میری میری تااا .. میرسی بالاخره به تهش . تهش دیگه واقعا تهشه . یه « ختم » داره . نه مث یه دیوار بن بست که جلوت کشیده باشن ؛ دقیقا یه لبۀ صااف که به یه درۀ صاااف با شیب شدید ختم میشه و انتهای اون دره معلوم نیست ، ظلماته .
و عجیب اینکه فکر می کردم بالاخره یه روزی این « ته » رو خواهم دید !
انگار موظف بودم همون طوری که زندگیمو در زمان ادامه میدم ، در مکان هم ادامه ش بدم و .. شاید فکر می کردم بقیه م همین طورن . میرن تا به انتهاش برسن . بعد هرکی برسه سرشو خم می کنه از همون جایی که وایستاده ته دره رو نگاه می کنه و بعد یه جوری تموم میشه . بعضیا میفتن ته دره و بعضیا هم محو میشن !

* هیچی دیگه ، بعدش بزرگترا و برنامه های تلویزیون به طرز ظالمانه ای گرد بودن زمینو بهم القا کردن و فانتزی « انتهای دنیا » ی من هم به سرانجامش نرسید


December 30, 2013 ·

some ppl say :
" the grass was greener
the light was brighter
.."
but as I remember, I've almost always said:
" the grass will be greener
the light will be brighter.."



December 30, 2013 ·

« کورمک مک کارتی » بارها به خاطر نوشته های خلاقانه اش جایزه و بورسیه دریافت و با پول آنها به نقاط مختلف جهان سفر کرده است .
* دستم رو زدم زیر چونه م و به افق خیره شدم ...


خداییش کدوم یکی رو انجام میدین اگه بتونین ؟؟ :)))))))))

«چگونه خود را یک دیوانه جلوه دهیم :

از رفتگر محله عیدی بگیرید.

سی دی قفل دار رو بشکنین تا قفلش باز بشه.
جوراب های کثیف رو به پره های پنکه ببندید و پنکه را روشن کنید.
با هندوانه یه قل دو قل بازی کنین !
به دوست دکترتون بگین : مرض جدید چی داری ؟ !
به عنوان آخرین نفر در صندوق رأی حضور پیدا کنید و یک کبریت افروخته داخلش بیندازید.
نصف شب زنگ بزنید به اورژانس و بگویید : من مرض دارم ، بیاین منو ببرید !
روز بازی پرسپولیس با استقلال ، وسط تماشاچی ها بنشینید و با صدای بلند ، ابومسلم را تشویق کنید !
هفت تیری بذارید رو شقیقه راننده مترو و بگید یالا برو دبی .
پیراهن را روی کت بپوشید.
دقت کنید وقتی در مهمونی براتون نوشیدنی آوردند همه را اندازه بگیرید و بزرگترین رو انتخاب کنید تا کلاه سرتون نره.
ماست را با چنگال بخورید.
با موتور گازی تک جفپا رو زین بزنید !
سر جلسه کنکور بهترین وقت برای تخمه شکستنه.
برای روز اول دانشگاه روپوش مدرسه بپوشید و کیف جومونگ به پشتتون آویزان کنید.
سرتون رو به جای شامپو با سنگ پا بشورین تا خوب تمیز بشه.
جزوه های کلاسیتون رو با دوات و قلم نی بنویسید.
شب سال نو موهایتان را بفروشید و برای نامزدتان بند ساعت بخرید.
ریشتان را آتش بزنید تا کوتاه شود.
داخل خیابان بلندگو دستی بگیرید و بگید “پژو بزن کنار وگرنه گازت می گیرم”
دم در ورودی دانشگاه چند قالب صابون بذارید.
جهت اعتراض به استادی که شما رو انداخته کتابشو آتیش بزنید»

* پیج دیوونه ها / سال 2011


December 29, 2013 ·

اژدهای خوب من راه میره نشخوار میکنه
تنها مشکلش اینه : خونه ش توی دل منه !
:))))))))


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

اصن نگران نشین
طبق اطلاع فیس بوک الان در بندر جفرسون نیویورکم
خیلی م خوش میگذره :)))
تولد یکی از بچه ها بود ی سر اومدم اینجا بعدش زود میرم خونه مون توی هاگزمید


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

تو مترو روی زمین نشستم و تا برسم ،حدود 40 ص از کتابه رو خوندم
از هیجان انگیزترین بخش هاش بود گمونم ؛ وقتی ویلو رفقاش به شهر سه پایه ها نفوذ می کنن و آبشونو مسموم می کنن و .. بعدشم می خوان دیوارای شیشه ای رو بشکنن و درا رو وا کنن . هی به تفاوت محیط زندگی ارباب ها و آدمای معمولی اشاره می کرد ، هی هوای کشنده ، هوای مسموم می کرد ..
ایستگاه مورد نظر که در مترو می خواس باز بشه ، یه لحظه حس کردم اونور در فضای زندگی ارباب هاس و باید ماسک بزنم از در برم بیرون . تازه شانس آوردم ایستگاه درست پیاده شدم !

December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

ولی وقتی فک و لبای آدم و البته زبونش بی حس میشه ، انگار دست و پا و مغز و .. م یوخوده بی حسی میگیرن ! عجیب توهمیه ! یعنی من امروز کاملا برا خودم موجه کرده بودم « اگه اون ماشینه اومد خورد بهم به خاطر بی حسیمه »
شما میگین تو آمپولش چیزی بوده ایا ؟؟


December 28, 2013 · Port Jefferson, NY, United States ·

بدترین لحظۀ دندون پزشکی رفتن و کل مراسمش و .. اینا ، همون آمپول زدنش توی لثه س :/ خیلی چندشه .. و حس کردن نوک سوزن که میره توی استخوون فکت .. اییی
خب حالا !
ولی سختی ش همون اولشه .. بقیه ش دیگه مساله ای نیس
حتی وااا نگه داشتن دهن تو یه مدت طولانی و بی حس شدن لب و لوچه و زبون و .. _ که خنده دار و خاطره انگیزم هست تازه _



December 24, 2013 ·

macatorino !


December 23, 2013 ·

اصن بابای آدم دزد ماه باشه ؛ « ماه دزد » باشه
..
آهاااا ! مینیون هم داشته باشه .. یه عالمه :))))


December 23, 2013 ·

بابای آدم واسه آدم یونیکُرن بخره یه چیزه
ولی وقتی برای آدم یونیکرن « میبره » صدتا چیزه

December 23, 2013 · Granada, Spain ·

اینکه میگن « آدم در پوست خودش نمی گنجه » واقعیه به خدا !
یه روزایی انقد خوشحالم و ذوق زده م که حس می کنم روحمو به جای جسمم باید تو یه اتاق بزرگ جا بدم تا بتونه یه نفسی بکشه طفلک
بعضی وقتام که بیرون قدم می زنم و خوشی هام توی ذهنم جولان میدن قشنــگ به نظرم میاد یه سایۀ نادیدنی از خود من کش اومده و جلوتر از من حرکت می کنه . .. انگار با 4تا چشم می بینم و با 4تا پا قدم بر میدارم


آقا بیایین این قضیۀ « کتاب بازی » و معرفی 10 کتاب تاثیر گذار و دعوت دوستان رو جدی تر بگیریم اصن
من اونور نوشتم ، همونا روکپی می کنم اینجا .فقط قانونشو عوض می کنم ، به جای 1 نفر از 5تا دعوت می کنم . شمام کتاباتونو روی وال عزیزتون بنویسید و هرچند تا از دوستاتونو خواستید دعوت کنید . بلکه م همه گیرتر شد ، کتابای بیشتری رو شناختیم و یا با هم مشترک بودیم
1_ « کیمیاگر » / آقا میدونم این روزا دیگه پائولو از ی طرف خز شده ولی از طرف دیگه همچنان عشاق و طرفدارای خودشو داره ولی این کتاب رو در زمان بسیار درستی ، ی آدمی که اون روزا خیلی کارش درست بود ،بهم داد بخونم . این کتاب ازاون جهت خدائک نازنین زندگیمه ؛ چون چشمای منو ی جورایی در حد چشمای « سانتیاگو » شست و سرم رو در همون حد به سمت افق آرزوهام و خواسته هام و مسیر سلوک م چرخوند .. افسانۀ نارسیس ش و اون 2 قاشق روغن ش هر از گاهی به کمکم میاد . بعدش هم چندتا دیگه از کتابای همین نویسنده
2_ « اسرار خاطرات کودکی » از کوین لیمن و رندی کارلسون ( 2تا دکتر روان شناسی ) که باعث شدن تکلیفم با ی سری چیزا توی زندگی م روشن بشه . بهتر بتونم خودم و آدمای دیگه رو بشناسم و کمتر درموردشون بی انصافی کنم
3_ درخت زیبای من ؛ ژوزه مائورو د واسکُنسلُس / « و من به پرتغالی فکر می کردم . به قاه قاه های خنده اش ، نحوۀ حرف زدنش ... نمی توانستم از فکر کردن به او دست بردارم . دیگر به راستی می دانستم که درد یعنی چه .. » .. کتابی که درد و عشق رو درنهایتش بهم نشون داد . هرچند وقت ی بار میخونمش .و البته باقی آثار این نویسنده
4_ هُلدن کالفیلد در « ناتور دشت » ( از سلینجر و با ترجمۀ خوب محمد نجفی ) یه نگاه متفاوت رو به آدم میده ؛ نهایتش این که همه تنهان و منحصر به فردن .
5_ « گزارش به خاک یونان » از کازانتزاکیس عزیزم ،در کنار « زوربا » و « مسیح باز مصلوب » ش و حتی « آخرین وسوسۀ مسیح » منو شیفتۀخودش کرد ..
6_ « رفیق اعلی » و « فراتر از بودن » از کریستین بوبن .. بی ربطه ولی برای من این دوتا کتاب به هم پیوسته ن . فقط به خاطر ی جمله که اول رفیق اعلی نوشته شده بود و در کتاب بعدی صاحب اون نام مرده بود ! یک بعدازظهر تابستون ویران شدم و مجبور شدم خودمو از نو بسازم . درود بر ژیسلن ماریون « که لبخندش زایندۀ تمامی راههای مرکب است »
7_ این عدد جادویی رو اختصاص میدم به مجموعۀ جادویی « هری پاتر » که درست در زمانی که اصلا انتظارشو نداشتم وارد زندگی م شد و خیلی خیــلی خیــــلی منو شگفت زده کرد ؛ دیگه مثنوی هفتاد من کاغذ میشه بخوام شروع کنم
8_ « قلب جوهری » یا « سیاه قلب » که اسممو از شخصیت دوست داشتنی ش دارم « سیلور تانگ » ( جادو زبان ) .. توی این کتاب ، از کتاب خیلی صحبت کرده ؛ از ترس ها و اشتیاق هایی که با کتاب می شه داشت و جادوی کتاب !
9_ « پرندۀ خارزار » ( کالین مکالو ) / « عشق در زمان وبا » ( مارکز ) / « بلندی های بادگیر » ( امیلی برونته ) جنبه های متفاوت ولی دوست داشتنی عشق رو به من نشون دادن و فعلا براشون جایگزینی پیدا نکردم
10 _ اگه بنا به عدد باشه ، باید این آخریش باشه . اما برای من متفاوته . آدمایی توی زندگیم بودن و هستن که از صدتا کتاب برام ارزشمندترن ؛ چه خوب و چه بد ، چون به همون نسبت که از کتابا انتظار داشتم ازشون یادگرفتم . اصلنم لوس نیست الان ! همین طوریشم بیش از 10تا اسم بردم . پس این یکی ش مال خودمه ؛ کتابای من لزوما کاغذی یا پی دی اف نیستن . به این شدیدا اعتقاد دارم توی زندگی م . یکی از مهم ترین هاشون مرحوم « گلشیری » هست که با نوشته هاش وارد زندگی م شده و بهترین نویسندۀ منه .

January 7, 2014 ·

http://hoseinvahdani.com/blog/wordpress
« هی دورش را انبوهی از لباسها و ظرفها و کاغذها و میگیرد که دلش نمیآید دورشان بیندازد. یک سال، دو سال، ده سال، شانزده سال هم که شده یک دانه پیچ را نگه میدارد که شاید روزی، سوراخی به اندازهاش پیدا شود و آن پیچ به کار آید. که نمیآید هم. هیچ سوراخی وظیفهی خودش نمیبیند که خودش را به اندازهی آن پیچِ منتظر گشاد کند تا شانزده سال صبر و انتظار به ثمر بنشیند. »


January 7, 2014 ·

امروز دقیقا داشتم به چیزی مشابه همین فکر می کردم
باید گاهی فاصله بگیریم ، از هرچیزی که از شدت دوست داشتنش بهش چسبیده ایم ؛ گوشوارۀ زیبایی شده که عاشقانه بر گوش آویخته ایم اما از دیدنش ناتوانیم .
فاصله بگیریم هر از گاهی ؛ دودستی هرچیزی/کسی را که عزیز است بچسبیم ،مقابل چشمانمان ، نگاهش کنیم و جلوه ای دوباره به آن ببخشیم .
خودمان را در آن ببینیم
گاهی ..
شاید هر روز حتی

ناطور دشت

از فرانسوا موریاک خوندم :

ما از افراد نزدیک خودمان بیشتر از دیگران بی خبریم ...
کسی را که کنارمان است دیگر اصلا" نمیبینیم ...


کلا یا خیلی از مد و جَو جلوئم یا خیلی عقب !
الان شرلوک 3 اومده ، تازه اونم بعد بیش از ی سال ... درست میگم ؟
من دارم 2شو می بینم . چون ازش چیزی یادم نیس . فرض کنین اصن ندیده باشمش
این کارام با اون وقتایی که عاشق ی رنگی میشم بعد 3-4 ماه می بینم شده رنگ سال جدید ، به در


اصن امسال اسکی بازی و این حرفا به آلمانیا نیومده ها !

بعد از کمای شوماخر، گویا انگلا مرکل هم مصدوم شده بود


January 6, 2014 ·

« هنری ! منم توی کتابت هستم ؟ »
* می دونم هستم . راستشو بگو :)))


Mr Gold: You know Sheriff , they say dreams .. dreams are memories.. memories of another life .
s1/ep7


January 6, 2014 ·

اصن آدم یه نولان راس داشته باشه تو زندگی ش با یه دونه ایدن مثیس
دیگه بس دنیا و آخرتشه
به همون دابل اینفینیتی !


January 5, 2014 ·

ای در تله افتادگان !
آی لاو یو
آی لاو یو
:))))))))


قراره یه میمون بخرم

یه جملة الکی که هرکی واسش کامنت گذاشت تو تله میفته و باید یکی از جمله های منتخب رو بنویسه و به همین ترتیب بقیه رو تو تله بندازه


January 5, 2014 ·

هاگرید : راستی هری ، اگه اون پسرخالۀ کله پوکت خواس اذیتت کنه می تونی بش بگی یه جف گوش براش میذاری که به اون دُمش بیاد !
هری : ولی هاگرید ، ما که بیرون از مدرسه اجازه نداریم جادو کنیم . تو که اینو می دونی !
هاگرید : آره می دونم ، ولی اون نمیدونه :))


Dumbledore: Harry, do you know why Professor Quirrell couldn't bear to have you touch him?

[Harry shakes his head]

Dumbledore: It was because of your mother. She sacrificed herself for you, and that kind of act leaves a mark.

[Harry reaches up to touch his scar]

Dumbledore: No, no. This kind of mark cannot be seen. It lives in your very skin.
Harry: What is it?
Dumbledore: Love, Harry. Love.


Hagrid: Crikey, I'd love a dragon.
Harry: You'd like a dragon?
Hagrid: Vastly misunderstood beasts, Harry. Vastly misunderstood.
هاگرید ، مدافع حقوق اژدهایان بینوا


Ron: You're a little scary sometimes, you know that? Brilliant... but scary.
یکی از آدم اینطوری تعریف کنه ! :))


همیشه آخر فیلم 1 گریه م میگیره ؛ تقریبا بدون استثنا همیشه
وقتی رُن ، هرمیون و هری امتیاز میگیرن و اونطوری به هم نگاه میکنن ، دامبلدور که توضیح میده ، اون 10 امتیاز نویل ، قیافه ش ...
وقتی دکور سرسرای عمومی عوض میشه
قیافۀ مک گونگال و هاگرید ، وقتی هاگرید ناخودآگاه دست میزنه براشون
وقتی همۀ گریفندوریا کلاهاشونو میندازن هوا ، و دراکو کلاهشو از سرش بر میداره


توی هر ماجراجویی یه نفر که اطلاعاتش زیاده باید همراه آدم باشه
مث هرمیون که بچه درسخون بود
مث کیت سریال لاست که با پدرش شکار میرفت و طبیعت وحشی رو تا حدودی می شناخت


ینی مخلص خون تک شاخم که رنگش سیلوره :)))


January 4, 2014 ·

فکر کنید !
هری و دوستاش توی کتاب 1 فکر می کردن اسنیپ میخواد سنگ جادو رو بدزده !
حالا خوبه به نظرشون رسید می خواد بدش به ولدمورت ؛ وگرنه اسنیپ بیچاره که آرزویی جز مردن و ملحق شدن به لی لی نداشت


اونطور که هرمیون از روی کتاب خوند ، نیکلاس فلامل سال گذشته 665 مین سالگرد تولدش رو جشن گرفته بوده
یعنی وقتی مرد 666 سال داشت !
عجب عددی !
* البته اینجا نوشته حدودای 665 سال عمر کرده:
http://harrypotter.wikia.com/wiki/Nicolas_Flamel


" It shows us, nothing more and less, than the deepest and most desperate desires of our heart ..
now you, Harry !
have never known your family you see them standing beside you.
but remember this Harry ;
this mirror gives us neither knowledge nor truth , men have wasted away in front of it , even gone mad ..
It does not do to dwell on dreams and forget to live "
__ Albus Dumbledore


« خوشبخت ترین آدم کسیه که وقتی توی آینۀ آرزونما نگاه بکنه ، خودش رو همون طور که هست ببینه »
__دامبلدور


« نباید اینو می گفتم !
دیگه سوالی نباشه . این خیلی محرمانه س »
یه روز رو توی تقویم جادویی مون بذاریم به اسم « روز گفتن رازهامون به هاگرید » :)))


انگار این ورد رو یه جادوگر ایرانی خوش ذوق اختراع کرده خیلی سال پیش :
« وینگاردیوم له وی ئوسا »
آدم چندبار که تکرارش می کنه وارد مقولۀ بشکن و بالا بنداز و حتی قرکمر و دیشدام دارام میشه :)))


بعد از کلاس فلیت ویک ، وقتی رُن ادای هرمیونو رو درمیاورد هم می خوام لُپای رُن رو گااز بگیرم هم دلم واسه هرمیون میسوزه ؛ با وجود خودنمایی های بچگونۀ اعصاب خورد کنش . آدم دلش میخواد بغلش کنه ؛ فلفلی !


هری : اگه احمق بازی دربیارم چی؟
هرمیون : احمق بازی درنمیاری .. این تو خونت هست .
رُن : چرا بهم نگفته بودی پدرت هم یه جستجوگر کوئیدیچ بوده ؟
هری : تا حالا نمی دونستم !


اینکه دشمن هری توی تعیین سرنوشتش نقش مهمی داره :
غیر از ولدمورت ، دراکو به عنوان نمونۀ کوچکتر و کمرنگ تر ، هری رو به چالش در جاروسواری دعوت می کنه ؛ در حالی که ناخواسته باعث میشه هری به عنوان جوان ترین جستجوگر قرن انتخاب بشه و کلی موفقیت کسب کنه


I confessss I love D. Malfoy's broomstick riding


فرستادن « یادآور » برای نویل یه تناقض بامزۀ بزرگ توش هست :
یادش نمیاد که چیو فراموش کرده !
منم گاهی اینطوری میشم :)))


موقعیت :
کلاه گروه بندی روی سر هاگرید سال اولی !
:)) یعنی بهش چی گفته ؟


هری از همون اولش نشون داد آدم قدرشناس و فهیمیه
وقتی شب اول مث بقیه نرفت توی رختخواب گرم و نرمش بخوابه و خیالش بابت درزلی ها و همۀ بدیهای دنیای ماگلی راحت باشه ، جاش نشست پشت پنجره و تو تاریکی با حغدش به دنیای جادویی خودش خیره شد
این آدمیه که وقتی بزرگتر میشه می تونه نسبت به سن و موقعیتش نتیجه گیری های خوبی داشته باشه و نسبتا خوب واکنش نشون بده
دوستت دارم هــری


این اصطلاح انگار بیش از همه به خاطر استفاده ش در فیلم 1 هری پاتر مطرحه
لااقل من که اینجوری فهمیدم
Hermione Granger: Holy cricket, you're Harry Potter!

Holy cricket : interjection showing an extreme form of surprise that can be used for both positive and negative moments of sudden enlightenment (like an epiphany)


Hagrid :
" .. and his name was .. V
uh ! his name was Vvv.. "
Harry :
"Maybe u should write it down "
Hagrid :
" No, I can't spell it . all right.. Voldemort "



« در سرنوشت تو بوده صاحب چوبدستی ئی بشی که لنگه ش پیشونیت رو زخم کرده »
__ اُلیوندر
* الیوندر رو خیلی دوست دارم ولی به نظر میاد رفتارش با هری ی جور خاصیه . انگار سایه ای از غرور عقابهای ریونکلا همیشه توی برخوردش با هری هم حس میشه



is feeling I love magic world.

اون تابلوی «پاتیل درزدار» که اولش مشخص نبود
و ی دفه واضح شد


اینکه هاگرید جلوی دُرزلی ها با چترش ! آتیش روشن میکنه یعنی داره جلوی ماگل ها از جادو استفاده می کنه دیگه :/
میدونم قبلا هزار بار گفته شده ولی « من » نگفتم


وارنینگ !
احتمال داره طی ساعات آینده اینجا شاهد ابراز احساسات لحظه به لحظۀ سیلوری بابت دیدن فیلم محبوبش باشین
براتون صبر و طاقت می طلبم از درگاه خداوند متعال


هنرپیشۀ پتونیا رو دوست دارم
خوب بازی می کنه
اونجا توی باغ وحش که دید دادلی جونش توی قفس ماره گیر افتاده چه جیغی زد ! قیافه ش خیلی باحال شده بود :)))


هری پاتر 1
البته اونی که دیلیتد سینز داره :))
پتونیا بدبخ داره تخم مرغا رو می شکنه ، یکی یکی از توشون نامۀ هاگوارتز میاد بیرون
قربون اون حس شوخ طبعی و در عین حال دوراندیشانۀ دامبلدور !


January 3, 2014 ·

این دانشمندای بیولوژیست و مرتبط با موضوع چیکار می کنن پس ؟
من اگه بودم ، جای جاروبرقی یه موجود زنده می ساختم ؛ ی چیزی شبیه مورچه خوار ، قلقلی و با یه خرطوم . این بی صدا بشینه گوشۀ خونه ، هروقت حس کرد _ دقیقا حسگر قوی باید داشته باشه _ جایی چیزی ریخته که باید تمیز بشه ، بیاد با خرطومش بخوردشون . همه چیو ! از نخ و کاغذ و .. گرفته تا مایعات و .. حالا سر خرطومش اسفنجی باشه یه تی هم بکشه کف آشپزخونه رو بد نیست . همونا بشه آب و غذاش . برای بخش خروجی م یه کیسه داشته باشه قابل تعویض . این خروجی ش باید به شکلی باشه مثلا جای سوخت بشه استفاده کرد . حالا جامد ، مایع ، .. خلاصه هدر نمیره . از خاک به خاک !
موجوده باید قابلیت راه رفتن رو سقف و دیوار رو هم داشته باشه


December 30, 2013 ·

لابد از اون دسته آدمام که اگه بخوان نویسنده بشن یا فیلمساز ، بیشتر تمایل دارن سمت خلق آثاری برن که به از سرگیری زندگی بعد از یه ویرانی عظیم و شروع بازسازی و تلاش برای بقا با استفاده از کمترین امکانات می پردازه
ممکنه ولی نه دقیقا اینطوری
مثلا هی نقل مکان کردن به جاهای مختلف و از سر شروع کردن ؛ آغاز شناخت اطراف و امکاناتش و ...
* ی سر قضیه شاید از شرایط بچگی م بیاد که به دلایلی شدیدا ترس از مردن داشتم ! بدون اینکه شناختی اصن از خود مرگ داشته باشم . فکر می کردم برابر با تیرگی و خفگیه .
شاید اگه توی موقعیتش بودم شدیدا به تناسخ اعتقاد پیدا می کردم


December 29, 2013 ·

" تیریون همه عمرش به مکاری خودش نازیده بود، تنها هدیه ای بود که خدایان برای اعطا به او مناسب تشخیص داده بودند، با این وجود این ماده گرگ در هر حرکت به او رو دست زده بود؛ هفت بار لعنت بر کتلین استارک. آگاهی از این موضوع بیش از حقیقت ساده ی ربوده شدنش آزاردهنده بود. "
__ ترانه ی یخ و آتش / ج اول : بازی تاج و تخت


سَم یادآوری کرد : . هیچ کدوم از ما در موقعیت مطالبه ی خواسته مون نیستیم
__ترانه ی یخ و آتش / ترجمه ی سحر مشیری


فکر کن دیوارۀ شکم مادرها از پوست و گوشت نبود ، از چیزی سفت بود ؛ چیزی سنگ وار ، گیرم حتی یک لایه نازک استخوان ..
می توانست لگدها و چرخش ها را در « دل » ش حبس کند و تمام لحظاتش را برای خود خودش نگه دارد
یا به راحتی در جمعی بنشیند و بی خیال به روزمره اش مشغول ، و « آب » هم از آب تکان نخورد


“Like most misery, it started with apparent happiness.”

― Markus Zusak, The Book Thief


December 27, 2013 · Granada, Spain ·

یه زمانی بود حتی ، « فن گرلینگ » جرم محسوب میشد و درجاتش حتی تا کبیره و مهدور الدم شدن پیش میرفت تو بعضی خونواده ها !
بعله !
ما خودمون رسما تا موقع دیپلم فقط بُعد حماسی و جنگاوری قضیه رو برملا می کردیم ؛ اونم در نقش ی شوالیه
زورو و رابین هود عدالت پیشه و شجاع بودن ؛ فقط ! مدیونی اگه فکر کنی چیز دیگه ای تو سرمون بود .. صادق خان هم که خودش ببر مالزی بود ، فلانی م که بیسار ..
خلاصه برید حالشو ببرید ؛ پیج می زنید عکس شر می کنید اون گوشه های ذهنتون یه فاتحه م نثار روح جزغالۀ ما بکنید گاهی ثواب داره


وقتی ابراهیم نبوی فال حافظ میگیره :
«هرگزم نقش تو از لوح و جانان نرود/ هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود/ از دماغ من سرگشته خیال دهنت/ به جفای فلک و غصه دوران نرود/ این هم شاهد نظربازش...... / خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود/ به هر درش که بخوانند بی خبر نرود

تفسیر: کلا که آلزایمر نمی گیری، قدش درازه، ولی ضایع بازی هایی که قبلا کرده امکان نداره فراموش کنی، بخصوص اون روزی که دست کرد تو دماغش گذاشت تو دهنش. شاهدش هم اینه که لامصب! وقتی زن همراهت هست، برای چی بقیه رو دید می زنی؟ هان؟ هان؟ هان؟ »


یکی ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﻧﺎﺳﺎﻟﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﻭ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ
ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢ ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ که ﺍﺻﻮﻻ ﺁﺩﻡ ترسوییه
ﻣﯿﮕﻢ :ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ؟؟؟


December 26, 2013 · Granada, Spain ·

آدما واقعا انرژی ئی که برا قاطی کردنشون و پیچوندن خودشون میذارن ، اگه برا چیز دیگه می ذاشتن حداقل روان اطرافیان راحت تر بود


در قلب من حیوان وحشی ای وجود دارد که فقط شب ها برای چند لحظه از سوراخش خارج می شود. و این حیوان چیزهایی را که روز باقی گذاشته تصرف می کند - برگ..چهره..کلام - و بعد با عجله به سوراخش برمی گردد.
خوراکش فقط یک چیز مشخص نیست - گاهی یک سفر..گاهی یک کتاب..گاهی سکوت - اما همیشه به دنبال یک شادمانی می گردد. گاهی هم آن را به دست می آورد. شادی ای کودکانه و سبک مثل یک لکه خورشید.

کریستین بوبن /غیر منتظره


کتاب خوشه

نمی توان برگشت و "آغاز" خوبی داشت

ولی می شود "تغییر" مسیر داد و "پایان" خوبی داشت!!

( ... )


متولدین بهمن

حقایق‌ جالب‌ و شگفت‌انگیز دیگری‌ راجع‌ به‌ ماه‌ تولد شما (بهمن‌):
نشانه‌ای‌ که‌ در ارتباط با ماه‌ تولد شماست‌، یک‌ انسان‌ دلو به‌ دست‌ است‌ که‌ نماد تغذیه‌زمین‌ با انرژی‌های‌ خاص‌ و ماورای‌ طبیعی‌ می‌باشد. گفته‌ می‌شود که‌ یکی‌ از اولین‌انسان‌های‌ دلو به‌ دست‌ «زئوس‌» خدای‌ یونانیان‌ در اساطیر بوده‌ است‌...
رنگ‌ محبوب‌ و خوش‌ یمن‌ متولدین‌ بهمن‌ ماه‌ «آبی‌ فیروزه‌ای‌» است‌...



داستانهای کوتاه و اموزنده

مادر بزرگم قدرت عجیبی دارد. حال و روزت را از نگاهت می فهمد؛
به من نگاه می کند و می گوید: عاشقی، از نگاهت معلوم است، نگاهت برق دارد.

به دختر دایی ام می گوید: مراقب باش مادر جان، حالت چشمهایت معلوم است که بارداری!

با دلخوری می پرسم: مادر جان چطور با قطعیت برایمان حکم صادر می کنید! با یک نگاه ؟!

چشمهایش را ریز می کند و می گوید: از همان روز که با پدرش برای عیادت پدرم به خانه مان آمدند، نگاه بازی شروع شد، قاصدی به جز نگاه نداشتیم، خبری از تلفن و موبایل نبود... همه چیز نگاه بود و نگاه ...!
عشقش را، غمش را، عصبانیتش را، همه را باید از نگاهش می خواندم... من سالهاست مشق نگاه کرده ام دختر جان!

از همان روز که با پدرش آمدند عیادت پدرم تا همین حالا که دردش را مخفی می کند...!

مادر بزرگ می گوید: نسل شما خیلی چیزها بلدند، اما «نگاه» را نه! بلد نیستند...

مادر بزرگ بزرگترین لذت زندگیش خواندن نگاههای پدر بزرگ است...
به سلامتی همه پدر بزرگا و مادربزرگا.......


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


بین « چیز » هایی که توی داستان هری پاتر هستن ؛ سوای چوب جادو و گوی زرین و شنل و .. خیلی چیزای جادویی دیگه ، من همیشه درمقابل 3تاشون حیرت زده میشم و عین یه دریای بی ته می مونن برام
یکی شون آینۀ آرزونماست Mirror of ERISED
بعدش قدح اندیشۀ دامبلدور
و دیگه « اتاق ضروریات »


اَز مِنی آو یو ناو
توی داستان « هری پاتر » یه آینه هست که توی کتاب اول حضور داره و بعدش .. شاید یه جایی _مثلا توی « اتاق ضروریات»_ بهش اشاره شده باشه . اسم این آینه هست :
Mirror of Erised
که ترجمه ش کردن « آینۀ نفاق انگیز » ( نشر تندیس ) باقی ترجمه ها رو نمیدونم
ی آینۀ جادوییه که هرکی توش نگاه کنه به جای تصویر زمان حالش ، آرزوهاشو _ بزرگترین آرزوی قلبی شو _ درش می بینه
الان دیگه واضحه ولی اون موقع ها نمی دونستم اینو . ی روز داشتم بهش فکر می کردم _ چون از بچگی هم وسواس برعکس کردن کلمه ها رو داشتم _ دیدم برعکس کلمۀ دوم میشه Desire _ آرزو
بعدش به نظرم اومد بهتره بهش بگیم آینۀ آرزو نما
حالا این که کلمه برعکس شده هم به این خاطر هست که توی آینه همه چی برعکس میشه ، هم به نظر میاد آرزوهای آدم معمولا تمام و کمال محقق نمیشن بنابراین یه حس حسرت و دریغ با خودشون دارن ؛ برعکس اون شیرینی که در خود آرزو هست
همونطور که هری خودشو بین خونواده ش میدید ؛ چیزی که محقق شدنش محال بود .. دامبلدور هم همین طور . آرزوی جفتشون یکی ولی محال بود



Ebrahim Nabavi

قرار است دوستان ده کتاب اثرگذار در زندگی شان را بگویند، من نمی توانم کتابهای منتخب خودم را در ده تا بگویم، بنابراین به کتابهایی که برایم خیلی مهم بودند و طرز فکر مرا تغییر دادند، اشاره می کنم. این که ده کتاب اول من کدام هاست: این انتخاب سخت است، داخلی و خارجی، مدرسی یا کلاسیک و ذوقی، یا کتابهایی که صد بار می خوانی شان و باز تشنه تر، سخت است و ترکیبی از آنها که فریفته ام کردند می گویم:
یک: « غزلیات حافظ» خدای من است. سی سال است که دائم می خوانم و هر بار چیزی تازه می فهمم، دارد آنچه هیچکس ندارد و گوید هیچکس نگفته است. غزلیات حافظ کتاب همیشگی زندگی من است. کسی نخواهد فهمید استاد به این منزلت چگونه رسید تا این را نخواند. هر گاه کتابخانه ای بسازم اولین اش همین است.
دو: « سور بز» را نمی گویم که زیبایی اش همچنان شگفت انگیز است و « جنگ آخرالزمان» بارگاس یوسا را نمی گویم که در بافت دراماتیک داستان مرا شگفت زده کرد. شخصیت پردازی بی نظیر او مرا همیشه بر سر ذوق می آورد و حالی دوباره می کنم.
سه: « صد سال تنهایی» عشق است و « پائیز پدرسالار» که هزار سال تنهایی اش گفته اند چیزی دیگر است. این دو را کنار هم بگذاری و « زنده ام برای اینکه روایت کنم» که در حقیقت شکل مستند صد سال تنهایی است که بگذری آن وقت می شود دست یافت به یک مارکز عظیم و غریب.
چهار: کتاب « بازمانده روز» اثر کازوئو ایشی گورو یک شاهکار ادبی بی نظیر است، حتی در مقایسه با دیکنز و بالزاک و استاندال، او از آنهایی است که انگلیسی را به عنوان زبان دوم فراگرفته و حالا استاد است. جلویش باید دست ها بر روی هم گذاشت و سر خم کرد. کارهای دیگرش هم مهم اند، مثل « تسلی ناپذیر» و « وقتی یتیم بودیم»
پنج: کتاب « تذکره الولیاء» شیخ عطار حالم را خوب می کند. شخصیت پردازی او، ریتم نوشتن اش و شخصیت پردازی و فضاسازی او یگانه و منحصر بفرد است، مگر قرار است ما به ازای خارجی در تقابل او داشته باشیم؟ من تذکره الاولیاء را صدها بار خوانده ام و همچنان دوستش دارم.
شش: کتاب « دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم» جروم دیوید سلینجر حالم را حسابی جامی آورد، داستان های تدی، عمو ویگیلی در کانتیکت و یک روز مخصوص اش را خیلی دوست دارم، دلتنگیها دید من را به جهان تغییر داد.
هفت: « اوبلوموف» اثر گنچاروف را بسیار دوست دارم، او کاری کرده که هیچ نویسنده روس جرات ندارد بکند، او ماهیت کهنگی و تکرار را گفته و توانسته تاریخ روسیه را تبدیل به ادبیات کند.
هشت: « کلیات عبید زاکانی» فارغ از محتوای کتاب عبید، توانایی او برای خلق فرم های گوناگون چه تضمین، چه حکایت نویسی، چه رساله اوصاف الاشراف، چه واژه شناسی اش، برای من بسیار مهم بود.
نه: کتاب « قطره اشکی در اقیانوس» اثر مانس اشپربر زندگی مرا از این رو به آن رو کرد و فهمیدم ایدئولوژی چقدر بیهوده است.
ده: کتاب « سوانح العشاق» احمد غزالی از آثار بی نظیر ادبیات عارفانه ماست که خواندنش همیشه لازم است، البته « انسان کامل» عزیزالدین نسفی را هم دوست دارم.
یازده: کتاب « کوکائین» یک اثر تخمی در ادبیات ایتالیاست از پیتی گریلی که اسم مستعار است، این کتاب را سه بار خریدم و بیش از دویست بار می خواندم. به نظر من هیچ کتابی به آن اندازه نتوانست بیهودگی این جهان را بر من آشکار کند.
دوازده: کتاب « عقاید یک دلقک» مرا زیر و رو کرد، تا مدتها نمی توانستم با کسی حرف بزنم، مدتها شنیر بودم، بوها را از گوشی تلفن حس می کردم. بی نظیر بود. نمی توانم از گفتن تاثیر « سیمای زنی در میان جمع» صرف نظر کنم.
سیزده: اصولا اونا مونو، بخصوص « درد جاودانگی» و از آن مهم تر داستان کوتاه « قدیس مانوئل» اونامونو با ترجمه بهاء الدین خرمشاهی برایم درک جدیدی از دین و رابطه انسان و خدا ایجاد کرد، خدایی دیگرگونه آفریدم.
چهارده: کتاب « بچه های نیمه شب» از سلمان رشدی و پیش از آن « شرم» او و پس و پیش آن هیچ از او، تکان دهنده بود، حیرت انگیز بود. توانایی او در خلق جهان رمانش به نظرم مهم ترین اتفاق پس از صد سال تنهایی بود که خودش مهم ترین اتفاق پس از دون کیشوت بود و پس از بچه های نیمه شب شاید مهم ترین اتفاق با « سبکی تحمل ناپذیر هستی» که یک شاهکار بی بدیل است چشم بپوشم.
پانزده: کتاب « نوادر راغب اصفهانی» به نظرم کامل ترین اثر طنز زمان خودش و یحتمل بعد از عبید مهم ترین اثر طنز ده قرن اخیر ایران است. با این کتاب به یک درک نسبتا قوی و روشن نسبت به اسلام تاریخی و اسلام واقعی رسیدم.
شانزده: کتاب « همه می میرند» اثر سیمون دوبووار اثری کم نظیر است، هر چه سیمون دوبووار در جنس دوم مبتذل و سطحی و ساده لوح است، یا سارتر در همه آثارش هر چقدر سطحی است، سیمون دوبووار در « همه می میرند» بی نظیر و در « خون دیگران» عالی، در « ماندارن ها» ستایش برانگیز است. همه می میرند، مرا تکان داد و وحشت مرا از مردن از میان برد، تازه فهمیدم مردن چقدر خوب و مفید است.
هفده: کتاب « دائی جان ناپلئون» اثر ایرج پزشکزاد مرا تکان داد، تکان که چه عرض کنم، مرا و جامعه ایران را به من نشان داد. من یک بار آن را بصورت پاورقی در مجله عهد بوق خواندم، بعدا بیش از پانزده بار کتاب را خواندم، سریال را در تلویزیون دیدم، حذفی هایش را از طریق دوستانم به دست آوردم و دیدم و بیش از پنجاه بار کل سریال را دیدم. شاید ایرانی ترین کتاب پس از مشروطه باشد.
هجده: کتاب « نگاهی به شاه» میلانی برای من که تاریخ ایران را حرفه خودم می دانم و مدعی هستم، در موضوعی که تمام اسناد و مدارکش را خواندم یعنی حکومت پهلوی و شاه کتابی بود که نگاهم را به پنجاه سال تاریخ تغییر داد. معتقدم باور کل جامعه کتابخوان ایرانی با خواندن این کتاب تغییر می کند. البته « معمای هویدا» شکل نگاه به تاریخ را برای اولین بار به ایرانیان نشان داد و کتاب « نگاهی به شاه» برای اولین بار تاریخ نویسی آکادمیک را به صورتی داستانی در کشور ما در آورد، کتاب حافظه پنجاه ساله مرا تا حد زیادی دگرگون کرد.
نوزده: کتاب « خاطرات اسدالله علم» شاید تنها اثر فارسی است که فاصله عظیم میان اندرونی قدرت و بیرونی اش را گذراند و شاید از معدود یا تنها خاطره نویسی نسبتا معتبری است که به نظرم برای هر کسی که نیاز به مرور تاریخ معاصر ایران دارد، ضروری است. همین کار توسط خاطرات هاشمی رفسنجانی اتفاق افتاد. اگرچه کتاب دوم به دلیل حضور همزمان راوی حذف های لطمه زننده دارد، اما در حقیقت این دو کتاب می تواند راوی پشت پرده قدرت ایران از 1340 تا 1370 باشد.
بیست: کتاب « بابا لنگ دراز» برایم تکان دهنده و عجیب بود، همانطور که « دشمن عزیز» و همانطور که شازده کوچولو. به من خیلی چیزها را یاد داد.
قرار است هر کس ده کتاب را بنویسد، انتخاب بسیار سختی است. من نمی توانم حتی در صد کتاب هم فهرست کتابهای تکان دهنده زندگی ام را بنویسم، کما اینکه اینجا هم به بیست کتاب و در حقیقت به سی کتاب رسید و هنوز کتابهای دیگری در زندگی من است که مرا به واقع تکان دادند؛ « هزار پیشه» و « عامه پسند» چارلز بوکوفسکی، « دائره المعارف شیطان» آمبروز پیرس، « سیاحت شرق» آقا نجفی قوچانی»، « با معرفت ها»ی ابوالفضل زروئی نصرآباد، « همنوایی شبانه ارکستر چوبها»، « نگاهی به تاریخ مجاهدین خلق ایران» گردآوری اسناد یکی از موسسات پژوهشی وابسته به وزارت اطلاعات، « مشروطه ایرانی» ماشاء الله آجودانی، « فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطیت ایران» فریدون آدمیت، مجموعه اشعار « کاشفان فروتن شوکران» احمد شاملو، « آخر شاهنامه» اخوان ثالث، « ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» فروغ فرخ زاد، « شوایک سرباز پاکدل» یاروسلاو هاشک، « مرشد و مارگریتا» میخائیل بولگاکف، « موج سوم» الوین تافلر، « ناطور دشت» جروم دیوید سلینجر، « طبل حلبی» گونتر گراس، « هجدهم برومر لوئی بناپارت» مارکس، « خاطرات بیل کلینتون» که در حقیقت یک تاریخ خوب آمریکاست، « استالین» اثر ادوارد راژینسکی، « خانه دائی یوسف» اتابک فتح الله زاده و « گفتگوهای تنهایی» دکتر علی شریعتی هم تکانم داد و هم مرا از دست شریعتی نجات داد. به نظرم، همه این کتابها مهم اند و مطمئنم کتابهای بسیاری هستند که نام شان را فراموش کرده ام

January 3, 2014 ·

این دانشمندای بیولوژیست و مرتبط با موضوع چیکار می کنن پس ؟
من اگه بودم ، جای جاروبرقی یه موجود زنده می ساختم ؛ ی چیزی شبیه مورچه خوار ، قلقلی و با یه خرطوم . این بی صدا بشینه گوشۀ خونه ، هروقت حس کرد _ دقیقا حسگر قوی باید داشته باشه _ جایی چیزی ریخته که باید تمیز بشه ، بیاد با خرطومش بخوردشون . همه چیو ! از نخ و کاغذ و .. گرفته تا مایعات و .. حالا سر خرطومش اسفنجی باشه یه تی هم بکشه کف آشپزخونه رو بد نیست . همونا بشه آب و غذاش . برای بخش خروجی م یه کیسه داشته باشه قابل تعویض . این خروجی ش باید به شکلی باشه مثلا جای سوخت بشه استفاده کرد . حالا جامد ، مایع ، .. خلاصه هدر نمیره . از خاک به خاک !
موجوده باید قابلیت راه رفتن رو سقف و دیوار رو هم داشته باشه


January 2, 2014 ·

« عطسه های ما
انفجار توپ بود »


آخه چرا با من این کارو می کنین ؟
تقریبا همه تونو با خوردن یه خوراکی به خاطر میارم
یعنی فیس بوک هم بپُکه به این زودیا فراموشتون نمی کنم


در راستای لطفشون :
یوهو صدای چیلیکک میاد!
سرمو بر می گردونم ، مامانمو می بینم که با مبایلش داره از من عکس میگره
فیگورم تو اون لحظه :
یه دستم روی ماوس ، یه دستم یه قاچ لیمو شیرین توی راه دهنم ، چشامم عین جغد به مانیتور دوخته شده !
* خوبه حالا بیماری من شادی آفرین شده :)))



یعنی الان که حرف می زنم صدای من یه چیزیه بین « سندی سنجابه » و « اقای خرچنگ »
اهل خونه هم بهم لطف دارن :
همسرم به مامانم میگه : به نظرتون سیلور بره مسابقۀ آواز شرکت کنه ؟
مامانم : :)))))))))))))
بوخودا میرم ها ! اصن یه band میزنم فقط مخصوص صدا خش دارها عینهو خودم . فقط حیف که دوست ندارم از پای بخاری تکون بخورم



January 1, 2014 ·

توی سریال « مدار صفر درجه » از عشق بین سرگرد فتاحی و زینت الملوک _ طفلکیا _ خیلی خوشم میومد
همچین اسنیپ واار بود ماجراشون


January 1, 2014 ·

لحظۀ سال تحویل امسال ، انگلستان :
اینکه اومدن قضیه رو غیر از بینایی و شنوایی ، به چشایی م ربط دادن خیلی خوب و اسپیشل و یونیک بود _ خوف نبشتم ؟؟ خخخخخخ_ ولی هری پاتری بود !
مطمئنم ایده ش از زیر دست فرد و جُرج خودمون رد شده و اجراش هم با ی سری از هم فرقه های هاگزمیدی مون بوده
فقط شانس آوردیم ی دبلیو بزرگ تو آسمون نقش نبسته که لو بریم
گفتم « آن وزیر دیگر» شون با کینگزلی ملاقات داشته ها !


پیش اومده که بزرگترین امید و مایۀ آرامش آدم در لحظه ، پیدا کردن یه تیکه دستمال کاغذی توی جیبی ، کیفی ، .. بوده
* موردهایی بودن حتما که به غیر تمیزش هم رضایت دادن ؛ فقط ی ریزه جا داشته باشه..
* هععععععععع پیـــــــــییییییچچچچچچچچچچچچچچووووووووو


مرمـِـید مَن : درسته که سوهان روحه ، ولی دلش صاافه !
*مورد : باب اسفنجی !


January 1, 2014 · Beverly Hills, CA, United States ·

ببینم ، این تحویل سال میلادی م مث تحویل سال خودمونه ؟
از اون جهت که اگه اون لحظه مشغول هرکاری باشیم ، تا آخر سال جدید به همون کار خواهیم پرداخت ؟؟
یعنی من الان چه فیگوری بگیرم ؟
برم پرچم اسپانیا رو گره بزنم دور کمرم رو به دوربین کائنات لبخند بزنم؟؟
یعنی امیدوارم باهاش قاب دسمال درست نکرده باشن
* ی فیلم سینمایی تقریبا قدیمی ایرانی بود ، طفلکی ایلیاتیا پرچم شوروی سابق رو کرده بودن سفره قندی شون، یارو روسه عصبانی شده بود !!!


was watching Death Note 2: The Last Name.

خلاصه ش اینکه به یه بار نگاه کردن می ارزید مخصوصا اینکه آدم بخواد به « فیلم دیدن » به چشم چیزی نگاه کنه که باعث همراهی شاد دونفر باشه
ی بخش هایی ش فرقهای عمده با انیمه ش داشت
...
همون جالب بود دیگه ! :))
ولی هنوزم لایک به انیمه ش

December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

ژول ورن
آخ ژول ورن !
واای ژول ورن !!


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

بین « چیز » هایی که توی داستان هری پاتر هستن ؛ سوای چوب جادو و گوی زرین و شنل و .. خیلی چیزای جادویی دیگه ، من همیشه درمقابل 3تاشون حیرت زده میشم و عین یه دریای بی ته می مونن برام
یکی شون آینۀ آرزونماست Mirror of ERISED
بعدش قدح اندیشۀ دامبلدور
و دیگه « اتاق ضروریات »


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

اَز مِنی آو یو ناو
توی داستان « هری پاتر » یه آینه هست که توی کتاب اول حضور داره و بعدش .. شاید یه جایی _مثلا توی « اتاق ضروریات»_ بهش اشاره شده باشه . اسم این آینه هست :
Mirror of Erised
که ترجمه ش کردن « آینۀ نفاق انگیز » ( نشر تندیس ) باقی ترجمه ها رو نمیدونم
ی آینۀ جادوییه که هرکی توش نگاه کنه به جای تصویر زمان حالش ، آرزوهاشو _ بزرگترین آرزوی قلبی شو _ درش می بینه
الان دیگه واضحه ولی اون موقع ها نمی دونستم اینو . ی روز داشتم بهش فکر می کردم _ چون از بچگی هم وسواس برعکس کردن کلمه ها رو داشتم _ دیدم برعکس کلمۀ دوم میشه Desire _ آرزو
بعدش به نظرم اومد بهتره بهش بگیم آینۀ آرزو نما
حالا این که کلمه برعکس شده هم به این خاطر هست که توی آینه همه چی برعکس میشه ، هم به نظر میاد آرزوهای آدم معمولا تمام و کمال محقق نمیشن بنابراین یه حس حسرت و دریغ با خودشون دارن ؛ برعکس اون شیرینی که در خود آرزو هست
همونطور که هری خودشو بین خونواده ش میدید ؛ چیزی که محقق شدنش محال بود .. دامبلدور هم همین طور . آرزوی جفتشون یکی ولی محال بود



دیدم این واسه خودش هی الکی میزنه بورلی هیلز ،دیگه خدایی ش دلمو زده بود ، منم نوشتم گرانادا اصلا


is in Granada, Spain.

آدم خوش شانس اونیه که مث امروز من دوتا دعوت نامه داشته باشه :)))
*دنسینگ*


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

روزی روزگای ؛ زرافه نشان ها :)))
« ما زرافگان ، سایه هایی از درازگردنان ازلی هستیم که در برکۀ پر تمساح و بیشۀ شیر اندود این دنیا سرگردانیم .. و گردنمان از این رو دراز است که اجدادمان پس از رانده شدن از عدن ، در غم این غربت ، رو به آسمان داشته اند و ناله های جانگداز نثار سرزمین راستین خود کرده اند »

__ زرافیلاتون ؛ فیلسوف پیش از همون موقع ها !


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

وووووووه ه َهَ هَ ه َه ََ َ َ ََ َ َ َ ...
« در فیلم هابیت ، همواره اسم" دین=DAIN" و" ترین=THRAIN " اینطور تلفظ میشه . دیوید سالو ، مشاور زبان شناسی هابیت و لوتر ، زبان شناس خبره ای هستش و اگر تلفظ های بنده و جناب فربد غلط بود ، توی فیلم مطمئنا ایشون به اینطو تلظ ایراد میگرفت.
دلیل 2- تالکین در تلفظ این اسامی ، از نورس واقعی استفاده نکرده ، بلکه از فرمی نزدیک به نورس و شبیه تر به سیستم آوایی زبان انگلیسی مدرن استفاده کرده به نام "Anglicized form" که در زبان روهیریک هم چنین چیزی هستش . مثل "دون هارو" روهیریک که در انگلیسی قدیم هم بوده "دان هاروگ" . تالکین دان هاروگ رو آنجلکایزد کرده که شده "تپه صومعه " یا همون "دون هارو" . تلفظ دین هم بنابر همین دلیل مثل "again" اگین در انگلیسیه . دین ، آنجلیکایزد DAWIN هستش . »

* فقط محض مسائل زبانشناختی و ... اینکه چه دنیای گشنگ خوچکل بزرگ ناشناخته ای و .. این حرفا ! :


December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

« هابیت » ؛ ترجمۀ فرزاد فربد
بخشی از صحبت کردن ترول ها :
« ویلیام گفت: «بیچاله پدل سوخته فسقلی.» او تا آنجا که جا داشت شام خورده بود؛ کلی هم آبجو روی آن خورده بود. «بیچاره پدل سوخته فسقلی! ولش کنیم بله!»
برت گفت: «تا وقتی که نگوید "یک عالمه" و "نه اصلاً"، یعنی چه نمی ذالم بِلِه. نمی خواهم توی خواب سَلَم لا بِـبُـلَـن. انگشت های پایش لا لوی آتش بگیل تا اقلال کند.»
ویلیام گفت: «من که نمی خولمش. من فقط دستگیلش کَـلدم.»
برت گفت: «همانطور که که املوز صبح بهت گفتم تو فقط یک خنگ خیکی هستی.»



December 22, 2013 · Beverly Hills, CA ·

I'm a Hobbit !
actually I'm Bilbo :))
caz 13 Dwarfs and a cunning wizard should gather in my cozy house and poke me to get up and start a great amazing challenge :)))


December 21, 2013 ·

Google's logo 4 today:
100 years of crosswords
go and solve a crossword on the logo

December 20, 2013 · Beverly Hills, CA ·

یه کامنت از یکی از پیج ها :
« ﺗﻮﺟﻪ ... ﺗﻮﺟﻪ !! ﻭﯼ ﭼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﭘﺪﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ
ﺷﻤﺎﺭﻩ٠٠٩٦٥٤٢٥٧٥٣ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻓﯿﻠﺘﺮ
ﻣﯿﺸﯿﺪ ! ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﺘﻮﻧﻮ ﺯﺩ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻓﯿﻠﺘﺮ ﮐﻨﻦ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ
ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﯿﺪ ...ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ
ﺷﻮﯾﺪ ... ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻥ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺸﻨﻮﯼ ! ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﮐﺸﻮﺭﮔﻮﺍﺗﻤﺎﻻ ﺍﯾﻦ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﯿﻠﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ
ﺟﺎﯼ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺶ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺳﻤﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﻞ
ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩ . ﺑﺤﺜﻢ ﺗﻤﺎﻡ .. ﺭﻭ ﺑﻪ
ﻗﺒﻠﻪ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﺁﻣﯿﻦ ﺑﮕﯿﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﻫﺮ ﺧﺮﯾﺘﯽ ﺭﺍ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺰ ﺧﺮﭘﻮﻟﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺷﺮ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯾﭙﺮ ﺍﺳﺘﺎﺭ ﻭ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺁﺑﯽ ﭘﺎﺭﺱ ﺧﻼﺹ
ﺑﻔﺮﻣﺎ . ﻭ ﻣﻦ ﺍ ... ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻧﻈﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻥ »



December 20, 2013 · Beverly Hills, CA ·

خواب نوشت :
یه جایی بودم ناآشنا ، با شبح لرزانی صحبت می کردم که انگار از جنس هوا بود ولی مولکولهاش از هوای معمول اطراف قابل تشخیص بودن .. و عجیب این که لباس هاش رنگ داشت ! شبحی که قرار بود فیدل کاسترو باشه اما رائول _ برادر به قدرت رسیده ش_ بود . با اینکه با هم حرف می زدیم نگاهمون به هم نبودهردو با چند درجه اختلاف ، به کمی اونورتر از گوش اون یکی دیگه نگاه می کردیم .
حرفاش الان برام نامفهوم به نظر میاد اما اون وقع هم زبونش رو می فهمیدم هم معنای حرفاشو
در ابتدای جنگلی آمازونی ایستاده بودیم
و بعد هوا رقیق شد و رنگها متفاوت شدن و من به یه صحنۀ دیگه پرتاب شدم و به نظرم میاد خیلی زود هم از خواب پریدم بعدش


با تشکر از فاتیمای عزیز :
دردناک میشود وقتی بفهمی که این نوشته دست‌خط یک دختر بچۀ پانزده ساله است. یکی از جوانترین قربانیان هولوکاست. سیزده ساله است که برای جشن تولد دفترچه خاطرات هدیه می‌گیرد. و خاطرات دو سال آخر عمرش را در آن می‌نگارد. خاطراتی که پر
از لحظات تعقیب و گریز از نازی هاست. پانزده‌ساله است که او را به آشویتس منتقل می‌کنند تا به اتاق گاز ببرند. علت مرگش اما ابتلا به تیفوس در سه ماه آخر زندگی‌اش است بعد از مرگش، پدرش ـ تنها باقی‌ماندۀ خانواده‌اش ـ خاطرات را منتشر می‌کند. خاطراتی که به دلیل مستند بودن و قلم زیبا به زبانهای بسیاری ترجمه می‌شود. خاطراتش را به ادارۀ جنگ آلمان تحویل میدهند و خانه‌ها و مدارسی که در آنها درس خوانده و اقامت داشته جزء میراث حفظ می‌کنند. خواست قلبی‌اش این بود که روزی ژورنالیست و نویسنده بشود و با این عمر اندک شد...
آنه فرانک


دیروز گربه م بهم گفت :
.
.
0.0

به نظرتون من الان باید اینجا بنویسم که گربه م بهم چی گفت ؟
.
.
.
خب باشه میگم:
« سیلور! از این به بعد دیگه هرچی بهت گفتم رو به کسی نگو ، میاوووووو »

چی ؟

خب معلومه که گربه با آدم حرف میزنه ! ( یاد همون کتابه افتادم که صبح درموردش نوشتم _ دلم براش تنگ شده :/ توی اون کتابه گربه هه می تونست با راوی حرف بزنه = خدایا ! من اینطوری یادم مونده امیدوارم اشتباه نکرده باشم )
آره بابا گربه م با آدم حرف میزنه

ولی مساله اینه که

من گربه ندارم
می دونستین ؟
خب چرا زودتر نگفتین ؟؟
مامااااااان !
پس اونی که دیروز شکل گربه بود و باهام حرف زد چی بود ؟
یعنی خواسته منو امتحان کنه ؟
حالا که بهتون گفتم چه بلایی سرم میاد ؟
احساس می کنم از پشت سرم یه صدایی میاد
!@#%#$&^%^*)*0-0=-7*



January 9, 2014 ·

خب من عادت دارم گاهی موقع حرف زدن به جای « من » از اسم خودم و به صورت سوم شخص استفاده می کنم
چند وقت پیش یادمه تو همچین موقعیتی به جای اینکه اسم واقعیمو بگم نزدیک بود بگم « سیلور اینو دوست نداره » !
دارم دنبال آیکن مناسب میگردم شما سراغ ندارین ؟ برای خودم و اهل خونه :)))


January 9, 2014 ·

یه چیزایی هست که فکرشو می کنی و برات اتفاق میفتن _ چه دوستشون داشته باشی و چه نه
یه چیزایی هم فکر می کنی برات اتفاق نمی افتن ؛ اصلا چرا باید پیش بیان ؟ نه حالا زوده ، امکان نداره ، ...
اما یه چیزایی م هستن که فکرشو نمی کنی و برات پیش میان . آدم وسط هرچی که هوار شده روی سرش ، یه لحظه دیگه چیزی نمیبینه و نمی شنوه ؛ فقط به این فکر می کنه « این چی بود ؟ » ماهیت قضیه کلا زیر سواله . « چرا من ؟ » ..
*سیلور هروقت یادش میاد یه زمانی مورد 2و3 هم زمان جلوش سبز شدن و بهش فرصت نفس کشیدن ندادن ، ناجوانمردانه پاهاشو کشیدن بردنش زیر آب پوزخند می زنه .
** و حالا خودشو درمقابل یک مورد 3 دیگه می بینه اما ایندفه توانایی رودررو شدن باهاش رو داره . اگه کاری از دستش بربیاد انجام میده و اگرم نیاد دوستانه در کنار زمان قدم میزنه و براش لطیفه تعریف می کنه


January 9, 2014 ·

زیر ناخنام و دور انگشتام سالاد الویه ایه
ایضا دور دهن اژدها جان :))


گاهی یه کم مظلوم نمایی هم بد نیست
البته در حد پنهان نکردن بعضی واقعیت ها ؛ نه اینکه زیادی بزرگ بشه قضیه


January 8, 2014 ·

« کیست این پنهان مرا در جان و تن
کز زبان من همی گوید سخن ؟
این که گوید ازلب من راز ، کیست ؟
بنگرید این صاحب آواز کیست ؟ »

مثنوی تاثیرگذار بعدی در زندگیم ، «گنجینةالاسرار» ازعُمان سامانی ، شاعر قرن 13 و 14 هست
سالهای دبستان وقتی شیفتمون بعدازظهری بود ، دقایقی قبل از پخش اذان ظهر ، ابیات اول این مثنوی خونده میشد . من اون موقع ها در دنیایی سیر می کردم که یه پاش در سرزمین تخیلات کودکانه بود و پای دیگه ش در رویاهایی که برای فرار از واقعیات جدی روزمره می ساختم . درواقع هشت پایی منو احاطه کرده بود اون روزا .
اینکه چنین اشعار عرفانی منو تحت تاثیر قرار بده خیلی غریب و بعید بود . معنی شو کامل نمی فهمیدم فقط حس می کردم درکش میکنم .وقتی بیت اول رو می شنیدم فقط با خودم فکر می کردم « بله ، یه خبرایی هست.. یه خبرایی هست حتی اگه من ندونم قضیه چیه » انگار یکی مچ منو گرفته باشه . « کیست این پنهان مرا در جان و تن » .. حتی یه جورایی فکر می کردم چنین بی پروا از یه راز بزرگ حرف زدن در رادیویی که همه ش برنامه های جدی ( محافظه کارانه ) پخش می شد ازش ، تا حدی جسورانه و سنت شکنانه ست . انگار مسئول پخش برنامه ها یه لحظه رفته وضو بگیره برای نماز آماده بشه ،اون وقت یه نفر دیده تریبون خالیه ، اومده تا یه چیز متفاوت بگه .
بارها و بارها این ابیات ، هرروز، سالها ، تکرار شدند و منی که شعر دوست نداشتم و نثر و داستان برام فوق العاده کشش و جذابیت داشت رو گرفتار خودشون کردند


ملا محمد اسماعیل کامل خراسانی

ملا محمد اسماعیل کامل خراسانی از عارفان نامی قرن دوازدهم هجری است.

 اشعار زیر نمونه آثار منظوم اوست:

هر نفس از پرده‌ی ساز دگر

گونه گونه آرد آواز دگــر

میدهد آواز یعنی که منـم

که نهان گردیده در نای تنم

پرده‌ی‌نی‌چون‌که‌دورافکن‌شود

جمله عالم پر ز ما و من شود

مهر و کین در دیده‌ی بیگانه‌است

آشنا را چشم بر جانانه اسـت

جمله‌ی عالم نمودار حقند

آیـنه صـافی دیـدار حـقند

چشم بگشا تا ببینی آشکار

جلوه‌گر در پرده‌ی اغیار یار

ای تـو غـره انـدر نـیستی

هیچ بندیشی که آخر کیستی

کار ساز ما به فکر کــار ما

فـکر مـا و کـار مـا آزار مـا

رنگ‌کان از رنگ باشد در‌جهان

دل منه بر وی که می‌گردد نهان

بنده‌ی حق شو که آزادی کنی

با غمش درساز، تا شادی کنی


نوتیفیکیشن ِ فیس بوک موجود غریبیه
با آدم حرف میزنه ، رازگویی می کنه
آدمو میبره چند قدم نزدیکتر به دنیای آدمایی که دوستشون داری ، آدمایی که به شکل جادویی وارد زندگی و دنیات شدن ..
نوتیفیکیشن گاهی اوقات ساکت و آرومه ؛ مث یه سرخپوست که ایستاده و به افق خیره شده . گاهی حرف نامربوط میزنه ؛ خودشم می دونه ولی وظیفه شو باید انجام بده ( مث وقتی که یه عکس رو تو ی پیج لایک کردی و هرچی بقیه زیرش بنویسن تو هم می بینی )
یه وقتایی سرریز میشه از حضور یه نفر ؛ کسی که می دونی بین مشغله هاش برای خودش وقت گذاشته و درکنارش به تو هم اظهار لطف می کنه ؛ نه ، اصلا هم خوشه و هم خوشی می بخشه
از همه بیشتر اون وقتایی رو دوست دارم که نوتیفیکیشن مث بارباپاپا تبدیل میشه به یه سالن بزرگ راحت با همۀ امکانات پذیرایی انگار ، و یه دفعه چندنفر باهم بهت سر میزنن و . ..
یا بعضی وقتا که نوتیفیکیشن ، اظهار لطف کسایی رو بهت نشون میده که تقریبا همیشه می خوان بگن « ما هستیم ، حتی اگه فیس بوک نباشه »



* از کتابایی که روزی روزگاری می خونی شون اما بعدا هیچی از مشخصاتشون یادت نمی مونه و خود کتاب هم غیب میشه !
تابستون سالی که قرار بود برم سوم دبستان ، مهمونی رفته بودم خونۀ مامان بزرگ _ ی شهر دیگه _ عمو کوچکم برای اینکه بیکار نباشم از دوستاش کتابای درحد سن و سال من قرض می گرفت تا بخونمشون . ی روز انبار مهمات به پایان رسید و سر ظهری بود که همه خواااب .. منم مث ارواح سرگردون توی کمدها و گوشه های خلوت خونه به کشف و شهود مشغول شدم .. بین وسایل عمو ی کتاب جیبی کاهی پیدا کردم که داستانش درمورد 3تا پسر نوجوون بود . مسالۀ عجیب داستان که منو هم می ترسوند و هم میخکوبم کرده بود ؛ طوری که کتابو زمین نذاشتم و بعدها هم یواشکی می خوندمش ، این بود که شیطان با این 3تا دوست بود . یا حداقل با یکی شون . و اون پسر ماجرا رو برای دوستش گفته بود . یکی از اینا سه تا به اسم نیکلاس میمیره و اسم اون یکی دیگه زپی بوده . اسم راوی یادم نیست . حضور شیطان توی زندگیشون یه تاثیراتی میذاره _ نه لزوما بد _ ..
الان چیز بیشتری یادم نیست نه اسم کتاب نه نویسنده ...
فقط بعضی ماجراهاش به صورت پراکنده خاطرم مونده
خیلی دوست دارم بدونم این چه کتابی بوده که من بخشی شو خوندم


سیاره بهمنی‌ها (اورانوس) که بیشترین تاثیرو رو ذهنشون میذاره، جهت گردشش به دور خورشید خلاف حرکت دیگر سیارات منظومه شمسیه!!!
واس همینم عجیب نیست که خااااااص و متفاوت هستن!!!


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 23, 2013 · Granada, Spain ·

از شگفتی های دنیا اینه که همون آدمایی که روزگاری منو از خودشون می روندن و دورم دیوار پشت دیوار می کشیدن _ و همین باعث شد پناه ببرم به دم دست ترین چیزی که میشد باهاش دنیایی دیگر ساخت ، به کتاب های محدود اطرافم _ به مرور خودشون شدن « کتاب هایی » جالب توجه برای من .
گاهی ورقشون می زنم ، بین بعضی صفحاتشون نشونه میذارم ، از روشون یادداشت بر میدارم و زیر بعضی سطرهاشون خط می کشم . گوشۀ بعضیاشونم تا خورده س
* وقتی آدم به یه چیزی فکر می کنه یا درموردشون حرف می زنه ، مینویسه بعدش پرت میشه سمت یه چیزای دیگه


December 20, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

یه کامنت از یکی از پیج ها :
« ﺗﻮﺟﻪ ... ﺗﻮﺟﻪ !! ﻭﯼ ﭼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﭘﺪﯾﺖ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎ
ﺷﻤﺎﺭﻩ٠٠٩٦٥٤٢٥٧٥٣ ﺑﻬﺘﻮﻥ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻓﯿﻠﺘﺮ
ﻣﯿﺸﯿﺪ ! ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﺯﻧﮓ ﺧﻮﻧﺘﻮﻧﻮ ﺯﺩ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﺣﻀﻮﺭﯼ ﺍﻭﻣﺪﻥ
ﻓﯿﻠﺘﺮ ﮐﻨﻦ ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﻭ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ
ﺧﺪﺍ ﻭ ﺁﺭﻣﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﻭﺡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﮐﻨﯿﺪ ...ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ
ﺷﻮﯾﺪ ... ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺍﻃﻼﻉ ﺩﻫﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻥ ﺁﺭﯾﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺭﮒ ﺩﺍﺭﯼ ﺗﺎ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯ 10 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺸﻨﻮﯼ ! ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﺭﮐﺸﻮﺭﮔﻮﺍﺗﻤﺎﻻ ﺍﯾﻦ
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﮔﺮﻓﺖ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﻓﯿﻠﺘﺮ ﺷﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ
ﺟﺎﯼ ﺑﯿﻨﯽ ﻭ ﻟﺒﺶ ﺟﺎﺑﻪ ﺟﺎ ﺷﺪ ﻭﺳﻮﺳﻤﺎﺭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺳﯿﻞ
ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﮔﺮﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻣﺮﺩ . ﺑﺤﺜﻢ ﺗﻤﺎﻡ .. ﺭﻭ ﺑﻪ
ﻗﺒﻠﻪ ﺑﺸﯿﻨﯿﺪ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ﺁﻣﯿﻦ ﺑﮕﯿﺪ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﻫﺮ ﺧﺮﯾﺘﯽ ﺭﺍ
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺟﺰ ﺧﺮﭘﻮﻟﯽ ﺁﻧﺮﺍ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﺑﻔﺮﻣﺎ ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ
ﺷﺮ ﺍﺱ ﺍﻡ ﺍﺱ ﻫﺎﯼ ﻫﺎﯾﭙﺮ ﺍﺳﺘﺎﺭ ﻭ ﺩﻫﮑﺪﻩ ﺁﺑﯽ ﭘﺎﺭﺱ ﺧﻼﺹ
ﺑﻔﺮﻣﺎ . ﻭ ﻣﻦ ﺍ ... ﺗﻮﻓﯿﻖ . ﻧﻈﻢ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﻧﺰﻥ »



خواب نوشت :
یه جایی بودم ناآشنا ، با شبح لرزانی صحبت می کردم که انگار از جنس هوا بود ولی مولکولهاش از هوای معمول اطراف قابل تشخیص بودن .. و عجیب این که لباس هاش رنگ داشت ! شبحی که قرار بود فیدل کاسترو باشه اما رائول _ برادر به قدرت رسیده ش_ بود . با اینکه با هم حرف می زدیم نگاهمون به هم نبودهردو با چند درجه اختلاف ، به کمی اونورتر از گوش اون یکی دیگه نگاه می کردیم .
حرفاش الان برام نامفهوم به نظر میاد اما اون وقع هم زبونش رو می فهمیدم هم معنای حرفاشو
در ابتدای جنگلی آمازونی ایستاده بودیم
و بعد هوا رقیق شد و رنگها متفاوت شدن و من به یه صحنۀ دیگه پرتاب شدم و به نظرم میاد خیلی زود هم از خواب پریدم بعدش



دکتر فرهنگ هلاکویی

عشق در یک نگاه (قسمت دوم )

1- به نظر می رسد بزرگترین عامل تب عشق از یک میکروب نشأت می گیرد که نام آن "بو" هست ( Smell ) یعنی بوی طرف مقابل بزرگترین عاملی است که موجب گرفتاری آدم به این نوع عشق بیمار می شود و بسیاری از اوقات عامل اولیه چنین جذبی می باشد که به نوعی سیستم را به حرکت در می آورد.


بو، هم می تواند موجب ترس، خشم و درد و نفرت باشد و هم موجب آرامش، مهربانی، عشق، لذت و رضایت، بنابراین عامل اولیه ای که موجب بهم گره خودن مردمان می شود، بو هست


2- کودک انسانی بین 6 - 7 و مخصوصا 7 - 8 سالگی، پیش نویس زندگیش را نوشته و نمایشنامه ای برای خود طرح می کند، نمایشنامه ای که غالبا ً از حس و احساس او برگرفته شده و از مشاهداتش از پدر و مادر، خواهر و برادر و اطرافیانش ناشی می شود و در آنجا مشخص می سازد که چگونه فردی را به عنوان جفت زندگی خود می خواهد

((( از نظر علمی غالب انسانها بیش از 80 درصد کارهایی را که تا 80 سالگی انجام می دهند، بر اساس همان نقشی است که در 6 - 8 سالگی به خودشان نسبت داده اند و در ذهنشان طرح ریزی کرده و نوشته اند، مثلا نقش قهرمان... نجات دهنده ... وابسته ... مظلوم و ... افراد کمی هم هستند که درحدود 18 تا 22 سالگی تجدید نظری در این نمایشنامه می کنند )))

بنابراین مشکل دیگری که می تواند ما را گرفتار تب عشق کند همین معیارهای کودکی هستند.

یعنی ممکن است من و شما در ذهنمان یک تصویر از شخصی را داشته باشیم که قرار است عاشقش شویم و همواره آن تصویر را با خود حمل کرده و به طور مرتب در حال مطابقت کردنش با افراد دور و برمان باشیم.
اما چون هیچ کسی آن تصویر ایده آلی نیست که ما در ذهن داریم ، به گونه ای کوشش خواهیم کرد فردی که نزدیک به آن طرح و تصویر هست را پیدا کرده و در آن قالب بگنجانیم ( که با کمی انعطاف پذیر بودن آن فرد و مقداری هم چشم پوشی از جانب ما این کار ممکن می شود ) و نهایتا ٌبه سمت کسی کشیده می شویم اما پس از دو سه ماه که از رابطه گذشت اختلافها بیرون زده و مشکل می آفرینند.

ادامه دارد...

دکتر فرهنگ هلاکویی

December 18, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

دو روز پیش یه برنامه پخش شد درمورد سرخپوستها و مبارزات یه سری شون با سفید پوستها
اسم سردستۀ مبارزان بود « اسب دیوانه » / کریزی هُرس
خب تا اینجاش اشکالی نداره ؛ اسم سرخ پوستیه دیگه . خود من اگه یه سرخپوست بودم ، اونم از جنگجوهاشون ،خیلی م اسم خوبی بود .هم اسب دوست دارم هم مث خیلیا دیوونه بازی رو
حالا ایشون یه دوستی داشت _گمونم دوستش بود _ به اسم « گاو نشسته » .
خب ، نامگذاری سرخپوستا انگار اینطوریه که بعد تولد بچه ، توی طبیعت چشمشون به هرچی بیفته همون تصویر رو به عنوان اسم فرزندشون انتخاب می کنن
یعنی باباهه مثلا ورودی چادر رو بعد به دنیا اومدن بچه زده بالا ، تصویر مقابلش یه گاو گنده بوده که نشسته تو تیررس نگاهش و داره لُف لُف نشخوار می کنه .
بازم اشکال نداره ؛ گاو و بوفالو نقش مهمی توی زندگی و بقای سرخپوستا داشتن.
ولی آخرش رسید به یکی که با اینا دشمن بود یه جورایی ؛ به اسم « لباس زنانه » !!
یعنی همت نکرده بودن شب زاده شدن بچه ورودی چادر رو پاکسازی کنن ، اون بند رختا و خرت و پرتای روشو بذارن یه کناری ! باباهه م صاف چشم انداخته به اونا ، یه کم سرشو نگردونده اینور اونور
لابد اگه بدسلیقگی و بدشانسی تو این زمینه بینشون ارثی بود ، دیگه ... مامان دوز و .. نمی دونم چی چی هم داشتن !!



کتاب خوشه

دیوانگی راهی است برای اجتناب حافظه از درد و رنج. جنون شکاف نجات بخشی است که در تار و پود وجدان صورت می گیرد؛ پس از بعضی وحشتها فقط وقتی می توانیم زنده بمانیم که آنها را فراموش کنیم.

" آرتور شوپنهاور


یه جاهایی ، توی داستان های نه چندان قوی ، که حتی میشه گاه به بعضی عناصرشون مث طرح یا روایت و شخصیت ها ایراد گرفت ، یه نقطه هایی باقی می مونن بین باقی نقاط پرتحرک و درگیر حادثه ها ..
بیننده / خواننده دلش میخواد سر بعضی از این نقطه ها رو بگیره و توی تاریک / روشنی پیش بره و نرم نرم داستان خودشو بگه ، با دیوار نوشته های ناگفتۀ اون مسیر زندگی کنه .. و البته برای هرکسی این نقطه های چشمک زن می تونن متفاوت از دیگران باشن
* برای من دو تا شخصیت نازنین سریال « انتقام » هستن الان ؛ « نولان » فرشته و « آماندا » ی بی پروا


دم اسم دختراشو بذاره « امیلی » و « آماندا »
صداشون کنه « اِمـا » و « مندی » ..
یا حتی
« اِمـز » و « مَـدی » :) * فرنوش می فهممت ! به نفرین شیرین تنیده شدن در کاراکترها دچار شدم :/


« درمورد شازده احتجاب »

* بزرگترین و مهم ترین دلیلی که برای عشق به آثار گلشیری و شخصیتش دارم همینه . عالی ، عالی ! خداییش توی این زمینۀ « شناخت » خیلی بهش مدیونم . به نظرم نویسنده باید اینچنین باشه . روحش شاد !

یکی‌ دیگر از محوری‌ترین‌ مشغله‌های‌ این‌ نوشته‌ دست‌یابی‌ به‌ «شناخت‌» است‌. «شناخت‌ خود و شناخت‌ دیگران‌» و از همه‌ بالاتر، شناخت‌ «گذشته‌ی‌ ما ایرانیان‌».34 اصلاً مدار هر داستانی‌ در کارنامه‌ی‌ گلشیری‌ بر محور شناخت‌ انسان‌ بنا شده‌ است‌؛ آن‌هم‌ به‌ این‌ دلیل‌ ساده‌ که‌ مرکز هر داستانی‌ انسان‌ است‌ و انسان‌ هم‌ یکی‌ از پیچیده‌ترین‌ و ناشناخته‌ترین‌ موجودات‌ جهان‌ است‌. اگر چه‌ شناخت‌ انسان‌ امکان‌پذیر نیست‌، اما داستان‌نویس‌ با اتکا به‌ تکنیک‌ و ایجاد فاصله‌گذاری‌، می‌خواهد به‌ این‌ شناخت‌ برسد و این‌ شناخت‌ نیز البته‌ هیچ‌ گاه‌ حاصل‌ نمی‌شود. نمونه‌ی‌ مجسم‌ آن‌، وسوسه‌های‌ ذهنی‌ شازده‌ احتجاب‌ برای‌ شناخت‌ فخرالنساء است‌، که‌ ابتدا شکل‌ عینی ‌او تجسم‌ می‌یابد: اندام‌ و گوشت‌ و خون‌. وقتی‌ شازده‌ احتجاب‌ ـ که‌ تمام‌ داستان‌ از زبان ‌و ذهن‌ او روایت‌ شده‌ است‌، حتی‌ ذهنیات‌ فخری‌ و فخرالنساء نیز در درون‌ ذهن‌ او بازآفریده‌ شده‌ است‌ ـ به‌ شناخت‌ ذهن‌ و درون‌ فخرالنساء می‌پردازد، کار او بسیارمشکل‌تر می‌شود. مقصود شازده‌ از مسخ‌ فخری‌، دست‌یابی‌ به‌ شناخت‌ ملموس‌تری‌ از فخرالنساء است‌؛ به‌ این‌ خاطر است‌ که‌ به‌ فخری‌ درس‌ خواندن‌ و نوع‌ آرایش‌ فخرالنساء را یاد می‌دهد. اما همه‌ی‌ تلاش‌های‌ او حاصلی‌ به‌ همراه‌ ندارد؛ شناخت‌ دیگری ‌امکان‌پذیر نیست‌. نویسندگان‌ قرن‌ نوزدهم‌ نیز تصور می‌کردند با توصیف‌ عینی‌ اعمال‌ و حوادثی‌ که‌ بر آدم‌ها گذشته‌ است‌ می‌توانند شخصیت‌ آن‌ها را در ذهن‌ خواننده‌ بازآفرینی ‌کنند؛ در حالی‌ که‌ این‌گونه‌ توصیفات‌، از تجسم‌بخشی‌ به‌ آن‌گونه‌ تصورات‌ ناتوان‌ بودند. در این‌ داستان‌، حتی‌ اگر شازده‌ احتجاب‌ خواسته‌ باشد از طریق‌ شناخت‌ فخرالنساء به ‌شناخت‌ خود برسد نیز در کار خود توفیقی‌ به‌ دست‌ نیاورده‌ است‌. چون‌ وقتی‌ نمی‌تواند فخرالنساء را بشناسد، مسلماً خودش‌ را هم‌ نمی‌تواند بشناسد. به‌ این‌ خاطر است‌ که‌ درپایان‌ روایت‌، وقتی‌ مراد می‌گوید، شازده‌ احتجاب‌ مُرد، شازده‌ می‌پرسد "کی‌؟" یعنی‌ حتی‌ نام‌ خودش‌ را نیز به‌ درستی‌ تشخیص‌ نمی‌دهد.



Jeremiah
همون « ارمیا » ی خودمونه


نویسندگان و سازندگان محترم « ریونج » ؛
ای تو رووح و شبحتون ، از طول و عرض و ارتفاع !
:/
البته قابل پیش بینی بود ها ، خود من هی می گفتم آخرش اینا سر آماندا رو زیر آب می کنن تا چی ؟ امیلی و جک مانعی سر راهشون نباشه !
خب مث آدم ، منطقی قضایا رو میشه حل و فصل کرد
زدین دختر خوشکل منو کن فیکون کردین دلتون خنک شد ؟
چیثافطا :/ :/
حالا حواااستون باشه
یعنی اگه یه مووو از سر « نولان » کم بشه به شخصه میام جلوی در ABC همه تونو دسته جمعی پودر می کنم



December 15, 2013 ·

آقای « آلن » اگه پای حرف من می شنست بهشون می گفتم :
« و یکی از بزرگترین اشتباهات زندگی دیگران این بوده که وقتی بهم بیخودی کار داشتن ، هرجا شده آن چنان براشون قضیه رو روشن کردم که مگه چـــــــــــــــی بشه اشتباهشونو دوباره تکرار کنن ! »
طفلک ! نشد تجربیاتمو باش درمیون بذارم که :/

متولدین بهمن

بزرگتـــرین اشتباه زندگیـــــم اونجـــا بود که فکر کـــــردم
اگه کـــاری با بقـــیه نداشــــته باشــم بقیــه هم کاری با مــــن ندارن!

وودی آلن


یه وقتایی آدم فقط به « کاکتـوس » فکر می کنه ! 3:)



یکی از کارکردهای مهم « فیکشنال کرکتر » ها اینه که :
اونا دستشون به ما میرسه ،
ولی ما دستمون به اونا نمی رسه ! :/
ینی این انصافه ؟؟



December 13, 2013 ·

در افسانه های مربوط به موسی و فرعون گفته اند که ستاره شناسان به فرعون خبر داده بودند که تباهی سلطنت تو بر دست طفلی است که در این ایام متولد خواهد شد و فرعون از بیم جان خد فرمان داده بود که تمام کودکان پسر را که متولد می شوند بکشند و مادر موسی که بدو حامله بود، آبستنی خود را پنهان می داشت و وقتی فرزندش متولد شد آن را در تابوتی نهاد و به رودخانه سپرد و آب آن طفل را به قصر فرعون برد و همسر و دختران فرعون او را از آب گرفتند و بدو مهر ورزیدند و از او نگهداری کردند و فرعون همواره دربارۀ او مردد بود و برای آینکه معصوم بودن او را آزمون کند ظرفی آتش و ظرفی یاقوت در برابر او قرار دادند. موسی خواست دست به طرف یاقوت برد، جبرئیل دستش را به طرف آتش برد و او آتش را گرفت و به دهان برد. همین افسانه را بعضی از داستان پردازان عامل اصلی کُند زبانی و ضعف قدرت سخن گویی او دانسته اند که در قرآن نیز بدان اشاره رفته است

لاکا (Laka)

در اساطیر مردم هاوایی٬ «لاکا» ایزدبانوی رقص و هنر و فرهنگ است. او نگاهبان فرهنگ و آیین هاست. این ایزدبانو به مردم انگیزه می‌دهد تا میراث فرهنگی نیاکانشان را زنده نگاه‌دارند و به نسل های بعد نیز بیاموزند.
او همچنین به عنوان ایزدبانوی جنگل‌ها و گیاهان نیز شناخته می‌شود.

لاکا معمولا به شکل زن جوان زیبای نیمه برهنه‌ای تصویر می‌شود که لباسی زردرنگ بر تن و حلقه ای گل بر گردن یا به کمر دارد و مشغول رقص «هولا» است. هولا رقص سنتی مردم هاوایی است.

لاکا فرزند ایزد دریاها و دریاچه هاست. و برخی نیز او را خواهر «پی‌لی» (Pele) ایزدبانوی آتش و آتشفشان می دانند. همسر او لونو (Lono) ایزد باروری است. لونو روزی پس از باران٬ در حالیکه آفتاب درخشان بر روی جنگل تابیده بود و رنگین کمانی زیبا تشکیل شده بود٬ لاکا را در حال رقصیدن دید و عاشق او شد. پس بر روی رنگین کمان نشست و از آسمان به زمین سر خورد و نزد او آمد تا باهم ازدواج کنند.

از آنجا که لاکا و همسرش لونو یکدیگر را عاشقانه دوست دارند٬ بسیاری از مردم برای عشق و باروری نیز به درگاه این ایزدبانو دعا می کنند.

مردمان هاوایی او را نماد فرهنگ و سنت های باستانی شان می دانند. در آیینی که در بزرگداشت این ایزدبانو برگزار می شود٬‌ پیر و جوان و دختر و پسر٬ در کنار یکدیگر به رقصیدن مشغول می شوند و گاهی نیز پیشکش هایی به درگاه این ایزدبانو هدیه می کنند.
در این مراسم جوان ها از سالمندان بخاطر حفظ سنت های نیاکانشان و یاددادن این سنت ها به آن ها سپاسگزاری می کنند.


December 12, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

من یه آدم ِ « خوب شروع کننده » م
ولی آدم پایان دهنده ای نیستم .
حداقل نمی تونم هر چیزی رو « خوب » جمع و جور کنم و گاهی این قضیه یه حس بدبینی در من به وجود میاره که نسبت به همۀ موارد این چنینی ، بی دلیل ، حساسم می کنه
این ویژگی لزوما و همیشه « بد » و « منفی » نیست:
وقتی با کسی صحبت می کنم ،معمولا آخرین فردی هستم که چیزی میگه . و این اصلا به معنی « پایان دهنده » بودن نیست . چون همیشه دوست دارم مصاحبم تصمیم بگیره کی دیگه چیزی نگه . از طرف من باب گفتگو تا بی نهایت بر لولای خودش قیژقیژ می کنه :)
و وقتایی که بد هست :
مثل اون موقعی که باعث شد نوشتن پایان نامه م با مشکل مواجه بشه . حس می کردم اونچه لازم بود در کل متن گفته شده و در هر بخش ، نتیجۀ لازم گرفته شده .برای همین اون بخش نتیجه گیری نهایی و .. به نظرم خیلی مسخره و غیرقابل توجیه و بالطبع جمع و جور نکردنی میومد ! می دونم برای خودش حساب کتاب و تعریف داره . ولی خب ، قبولش برای من سخته دیگه
حالا اینجور موقع ها برام دلیل بیارن و بخوان توجیهم کنن .. نهایتش قضیه رو « جمع » ش می کنم ، ولی نه به این دلیل که از ته دلم بوده یا واقعا خیلی حرفه ای ام ؛ فقط به این دلیل که مجبورم ، « مجبـــور » :/
* دیروز توی همون وبلاگه که آدرسشو گذاشته بودم ، خوندم که P ها اینجوری ن . ولی مطمئن نیستم بیشترش به «پی» بودن مربوط هست یا نه



December 11, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

این دهن لقی های فیس بوک هم جالبه ها :)
یه وقت می بینی داره میگه :
فلانی _ که دوست فلان دوستته _ همیــــــــــــــی الان رفت فلانجا که تو لایک زده بودی یا کامنت نوشته بودی ، لایک زد یا فلان چیو نوشت
* خُبالا !
می تونین بگین فیس بوک این شرایط رو چجوری توصیف می کنه ؟ یا به عبارتی : کدوم کار فیس بوک رو می تونیم اینطوری تعبیر کنیم « یه دوست دارم که دوس داره با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه ، دوست بشه » :P :P
و ادامه ش چی ؟
« تو دوست داری با دوست من که دوست داره ... دوست بشی ؟ » ؟؟

December 10, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

کسایی می تونن به خودشون حق بدن عکس و پست های مربوط به « نلسون ماندلا » رو لایک / شِر کنن که :
به آدمای ساکن شرق دور نگن « چشم بادومی »
« افغانی ها » رو تحقیر و طرد نکنن
به گویش های مختلف فارسی و غیر فارسی ولی ایرانی نخندن ؛ چه داخل کشورمون و چه کشورهای همسایه
به تیره پوست ها نگن « کاکا سیا » .. یا خلاصه یه جوری نشونشون نکنن _ خداییش خیلیاشون زیبا هستن
به چهره و ظاهر افراد نخندن یا مسخره شون نکنن ؛ یادشون باشه ویژگی های ظاهری خدادادیه
جک های قومیتی رو فوری با آب و تاب برای هم تعریف نکنن
فیس بوک آدمای مختلف رو بی دلیل و یا حتی با دلیل با مطالبی که بیشتر شایستۀ خودشونه _ و گاه شایستۀ هیچ بنی بشری ،حتی خودشون هم نیست _ پر نکنن
مذهب و مرام کسی رو مورد انتقاد قرار ندن مگر برای افراد بشر مضر باشه واقعا
و خیلی چیزای دیگه شاید



اسب بخار
بچه بودم از این ترکیب خیلی خوشم میومد .
تصویر ساده ش عکس یه اسب در حال دویدن بود که تو ذهنم داشتم . یه تصویر ثابت . چون خداییش نمی دونستم برای بخارش چی باید تصور کنم
فکر می کردم همین تفاوت با یه اسب متحرک می تونه برای من گویای همه چیز باشه
برای همین هنوزم همون تصویر میاد توی ذهنم
:))



December 7, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

« مامان و عشق سودوکو »
کبریت خریدم ، از اینا که یه روشون جدول سودوکو داره.
ترس برم داشت که نکنه از فردا کبریتا یکی یکی گم بشن !
با مامانم شرط کردم یکی یکی حلشون کنه بعد بده بذارمشون سرجاش ، یه دونه دیگه برداره !
تا حالا که به خیر گذشته :))


پیرو همون ناخالصی و این حرفا
داشتم فکر می کردم اگه یه دراکولای بخت برگشته منو گاز بگیره هنگ می کنه لابد !
خوبه ! هرچی خورده از مماخش درمیاد به قولی :)))


چه شیرین ! :)
من تا حالاش هم به ناخالص بودنم افتخار می کردم . حکایتش به طور خلاصه اینه که :
1_ مامان ِ بابام اهل شهر « س » و بابایزرگم اهل «ب-ش» ( یه استان دیگه ) هستن .خونوادۀ هردوشون در دوران کودکی و نوجوانی برای مسائل کاری به شهر « ب1 » رفتن و اینطوری شد که بعدش شدن اجداد من
2_ مامان ِ مامانم اهل «ک» و بابابزرگم اهل «ب2» ( یه استان دیگه ) بودن . خود بابابزرگم ممکنه _ ممکنه _ مامانش اهل « ب2 » نبوده باشه ! نمیدونم :/
3_ خودم با یه مامان و بابای دورگه ، توی «ب1» دنیا اومدم و سالهای زندگیم بین این دوتا «ب» ها در رفت و اومد بودم . در ضمن در «ب3» هم حق آب و گل دارم یه جورایی !! :))
تاحالا فکر می کردم خونم مخلوطی از خاک 4 شهر و منطقۀ مختلفه . ولی دیشب فهمیدم مامان ِ مامان ِ مامانم هم اهل «ک» نبودن . یعنی مامان بزرگم خودشون دورگه بودن و ..
به این ترتیب سیلور در کمال خوش وقتی و شادی بسیار قدری مولکول « لک » هم در خون خود پیدا کرده :)))
* اگه کم کم این قضیه به اسپانیا کشیده نشد !



اهـم اهــــم !
* البته من همین حسو قویا در خودم داشتم فقط سعی نمی کردم به کسی تحمیلش کنم . اما از این به بعد کسی بهم بپیچه با چماق جلوش درمیام :)))
به عنوان یک «پی» از جناب خواب بزرگ بسیار متشکرم با این متن حجت تمام کننده شون :
P مخفف perception نشان آن ویژگی‌های فرد است که باعث می‌شود یه نمه شیرازی بزند. آدم‌هایی با فونکسیون P بیشتر از این که آدم‌های تمام کردن پروژه باشند، آغازکننده‌های پروژه‌اند. آنها از این شاخه به آن شاخه می‌پرند و صرف سرک کشیدن به دنیاهای مختلف برایشان جالب است و هیچ اهمیتی ندارد که این سرک کشیدن‌ها به نتیجه مرئی و روشن و ملموس منجر شود.

آنها مدام از طرف خانواده یا اطرافیان به خاطر "تنبلی" یا "بی‌حاصلی" کارهایشان سرزنش می‌شوند.

شخصیت‌های P بخاطر همه را صاحب حق دانستن -متاسفانه- اغلب اوقات این سرزنش‌ها را جدی می‌گیرند و خودشان هم تبدیل به یکی از دشمنان خودشان می‌شوند.

P در میانسالی اگر زیاد حرف دیگران را جدی بگیرد ممکن است دچار اندوه شود. چون باوجود طیف گسترده‌ای توانایی‌ها و راه‌های نیمه رفته و علایق جسته گریخته در قیاس با هم‌سن‌وسال‌های J خود، ظاهرن دست‌آوردهای ملموس کمتری دارد.

راستش گرچه خودم J هستم اما می‌خواهم اعتراف کنم که باور دارم P ها ابدال‌ند. میخ‌های جهان‌ند. بدون آنها، بدون لذت‌ی که از آغاز کردن می‌برند، بدون درک عمیق‌شان از معنای فهمیدن به قصد فهمیدن، مرزهای دانش از هم می‌پاشید و جهان توسط درندگان نتیجه‌گرایی چون من به جای ترسناکی تبدیل می‌شد.

Pها باید یاد بگیرند که آنچه دیگران می‌خواهند قانع‌شان کنند که نقطه ضعف است در واقع نقطه قوت آنهاست. P‌ها نباید از ول‌گردی و خیال‌پردازی‌های سرگردان نیم‌روز در رختخواب بهراسند و خجالت بکشند. Pها نباید بخاطر سرک کشیدن به حوزه‌های بی‌ربط خودشان را سرزنش کنند.

خبر خوب این که احتمالن Pها در قیاس با هم‌نوعان J خود در نیمه دوم حیات زندگی شغلی پویاتری خواهند داشت. چون کسانی که امتیاز بزرگشان پایان بخشیدن به پروژه‌ها بوده در آن سالها انرژی و قدرت جوانی را برای به ثمر رساندن همه ایده‌ها ندارند. سن و سال شغلی به تدریج به سمت کارشناس و مشاور بودن نزدیک می‌شود تا کارمند و کارگر بودن. اینجاست که مزیت‌های P به روشنی خودش را نشان می‌دهد. آنها تجربه حوزه‌های مختلفی را دارند و می‌توانند مغز متفکر یا ایده‌پرداز آغاز پروژه‌ها باشند.

من اگر P بودم این فونکسیون را چنان برایتان پرزنت می‌کردم که هر که P نیست احساس خسران کند. اما نیستم. تا جایی که دیده‌ام و بلدم و حسادت نهانی‌ام اجازه می‌دهد می‌توانم درباره‌اش صحبت کنم.

شما اگر P هستید قدم جلو بگذارید. از خودتان اعاده حیثیت کنید. شما "تنبل" و "...گشاد" و "منفعل" و "همه‌کاره و هیچ‌کار"ه و سازنده "کاردهای بی‌دسته" نیستید.
شما محقق و قاضی و منتقد و خالق و متفکرید.
و متنفرم از این که یادآوری کنم آقای شرلوک هولمز P بود.
معمای جنایت‌ها را حل نمی‌کرد تا حق به حق‌دار برسد.
حل می‌کرد چون حوصله‌اش سر رفته بود


***تجریبات تلخ ارثی می‌شود***
_______________________________
دانشمندان معتقدند تجربیات ترسناک یا ناگوار زندگی بر دی‌ان‌ای تاثیر می‌گذارند و این تاثیر می‌تواند به نسل‌های بعدی منتقل شود.

در تحقیق متفاوتی که در دانشکده پزشکی اِموری در ویرجینیای آمریکا انجام گرفته و در نشریه نیچر منتشر شده، محققان بوی شکوفه گیلاس را با یک شوک الکتریکی خفیف همراه کردند و موش‌های آزمایشگاهی را در معرض این تجربه توامان قرار دادند.

پس از مدتی، موش‌ها هر وقت بوی شکوفه گیلاس را استشمام می‌کردند علائم ترس از خود نشان می‌دادند.

اما فرزندان و نوه‌های این موش‌ها که از بدو تولد از پدر یا مادر جدا شده بودند نیز، با استشمام بوی شکوفه گیلاس دچار همین ترس می‌شدند بدون آنکه تجربه پدر ومادرهای خود را داشته باشند.

پروفسور کری رِسلر استاد روانپزشکی دانشکده پزشکی اموری می‌گوید: "من فکر می‌کنم شواهد روز افزونی از مطالعات مختلف بدست آمده که نشان می‌دهد آنچه از پدر و مادر به ارث می‌بریم بسیار پیچیده است؛ گامتها (اسپرم و تخمک) تا جایی که ممکن است اطلاعات نسل قبلی را در خود ذخیره می‌کنند."

"مهمترین تفسیر این تحقیق -اگر در تمام پستانداران صدق کند- این است که خصلت‌های خاصی بر اثر تجربه‌های ترسناک والدین به نسل‌های بعدی منتقل می‌شود."

نتایج این تحقیق موجب شده یکی از نظریه‌های بی اعتبار شده دوباره مطرح شود.

در قرن هجدهم ژان باپتیست لامارک (۱۸۲۹ - ۱۷۴۴)، طبیعی‌دان فرانسوی نظریه "توارث خصوصیات اکتسابی" را مطرح کرد.

بر اساس این نظریه ویژگی‌های جسمانی که در طول زندگی شکل می‌گیرند می‌توانند به نسل‌های بعد منتقل شوند. از این رو لامارک درازی گردن زرافه را نتیجه کشیدن گردن برای رسیدن به سرشاخه‌های بلند درختان می دانست که به نسلهای بعد منتقل شده است.

اما نظریه تکامل انواع که چارلز داروین سی سال بعد از مرگ لامارک در کتاب معروف "منشا انواع" مطرح کرد و کشف قوانین ژنتیک که گره‌گور مندل اصول آن را شش سال به چاپ رساند، باعث شد نظریه لامارک مردود تلقی و کنار گذاشته شود.

اما تحقیق اخیر دوباره نظریه لامارک را مطرح کرده که محیط می‌تواند مستقیما بر دی‌ان‌ای تاثیر بگذارد.

پروفسور رِسلر می‌گوید تاثیر محیط، توالی ژن‌هایی را که حامل رمز گیرنده‌های بو هستند تغییر نمی‌دهد بلکه نحوه تنظیم ژن است که تغییر می‌کند.

"شواهدی وجود دارد که تاثیرات کلی تغدیه، تغییرات هورمونی و ضربه‌های روحی هم ممکن است به نسل بعدی منتقل شوند."

به نظر پروفسور مارکوس پمبری متخصص ژنتیک کودکان در دانشگاه کالج لندن می‌گوید اهمیت تحقیق در این است که نشان می‌دهد خاطره تجربه‌های ترسناک به نسل بعدی منتقل می‌شود.

"من فکر می کنم بدون نگاه فرا نسلی نمی‌توانیم افزایش بیماری‌های روانی-عصبی یا بیماری‌هایی مثل چاقی، دیابت، و اختلالات متابولیک را بخوبی درک کنیم.

به گفته پروفسور پمبری این تحقیق ارتباط نزدیکی با فوبیا (ترس‌های بیمارگونه)، اضطراب و اختلال تنش‌زای پس از آسیب روحی (post-traumatic stress disorder) دارد.

December 5, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

یکی م همین الان اومد یه جواب و استدلال خانمان براندازی نوشت
درمورد همون مربع پایینیا
مسلمان نشنود ، کافر نبیند !
یعنی اگه نصفه شب نبود جا داشت با شدن انفجار یکی از لوازم آتش بازی برادران ویزلی از خنده منفجر می شدم
حیف که در این زمان نمیشه حق مطلبو ادا کرد


ﻌﻀﻲ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻣﻔﻬﻮﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺑﻨﺪ
ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﻱ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﭼﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ .. ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻭ ﭼﻪ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ .. ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﻳﺎﺩﺷﺎﻥ,ﺧﺎﻃﺮﺷﺎﻥ ,ﺣﺲ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺑﺸﺎﻥ
ﺁﺩﻣﻬﺎ ..
ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ..
ﺳﮑﻮﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻫﺴﺖ
ﭘـﺮ ﺍﺯ ﻣﺮﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺯﺧﻢ ﺍﺳﺖ !

ﺑﻴﮋﻥ ﺟﻼﻟﻲ ...



بعضیا کارشون زدن حرفای بیخوده ،
پرسیدن سوالای بیخود ،
انجام ندادن کارای باخود و بیخود ، ..
و داشتن توقعهای بیــخود !
پیشته بابا :/
* پیشته : همون که به گربه میگن




یه وقتایی می بینم : ئه ! من که اینو یه ساعت پیش ،یه روز پیش ، .. لایک کرده بودم ! الان لایکش کو پَ ؟؟
دودقه پیش همین قضیه تکرار شد ! جلو چشمااای من لایکامو پس داد !
فیس بوکه داریم ؟؟




December 4, 2013 ·

با اینکه تقلبی بود ، ولی از صراحت و قاطعیتش خوشم میومد
این قضیۀ بارتی کوچیکه در لباس مودی یه تناقض و پیچیدگی دوست داشتنی ای داشت


December 3, 2013 · Orlando, FL, United States ·

5_ هارپی می خنده ، به شدت می خنده و به دفعات !
انقد که گاهی پنهانی ، بی وقفه بهش خیره میشم و به وضوح می بینم داره به جای تمام ثانیه ها و صدم ثانیه هایی که موردی برای خندیدن پیدا نمیکرده ، میخنده
سالهایی بود با رنگ و بوی غروبای کشدار سرد پاییزی .. واقعا چیزی برای خندیدن وجود نداشت . وقتهایی که دفتر زندگیش دست خودش نبود ؛ همیشه براش سرمشق می گرفتن و مجبور بود در سطرهای یکنواخت و پیوسته ، مشی بی روح تعیین شده رو بدون کم و کاست و اشتباه رونویسی کنه
ولی از روزی که دفتر دست خودش افتاد خیلی چیزا تغییر کرد
تغییر کرد
* سعی دارم یه جوری بهش بفهمونم هنوزم کسایی که می تونن ها کنن به خنده هات و باعث شن روی لبات یخ بزنه دور و برت هستن .


December 1, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·
من شرمندۀ همه تونم که هنوز در « بورلی هیلز » به سر می برم
باور کنین میزبانهام انقد خوب و ناز و مهربونن که نه میذارن من جایی برم نه خودم دلم میاد دل نازکشونو بشکنم .
یکی تون بیاد منو ببره یه جای دیگه ، کم کم دارم دلزده میشم

تا اوایل دورۀ دبیرستان توی ذهنم جاافتاده بود که آدم وقتی یه کتاب دستش میگیره باید بخوندش ، تمومش کنه و بعد بره سراغ کتاب دیگه ای . دلیلش این بود که اون دوره واقعا خوراک کم داشتم . کتاب انقد کم پیدا بود دور و بر من که گاه میشد همون کتابو دوباره بخونم یا حداقل بعضی بخش هاشو .. چندبار از شدت استیصال شروع کردم به خوندن مصاحبه های « کیهان بچه ها » .. بخش هایی که در حالت عادی واقعا از خوندنشون بدم میومد :/
سوم راهنمایی که بودم دوستم گفت : دارم دوتا کتابو همزمان می خونم .
یه چیزی در قلبم فرو ریخت ! حس خیانت به کتاب بهم دست داد وقتی خودمو جای اون گذاشتم . برام قابل پذیرش نبود .
و اون با خونسردی ادامه داد که بار اولش نبوده .
نتونستم تحمل کنم ، بیشتر از اون بهش فکر نکردم .
* بعدترش _ خیلی بعدتر _ این تابو در ذهنم فرو ریخت و خورد خورد شد . وقتی شرایط عوض شد واقعا اون معنای قبل رو نمیداد . بیشتر به بزمی شبیه بود که باید توی مسیر خوشگذرونی ، از این سر تا اون سرش با چند نفر آغوش به آغوش برقصی تا بتونی هم پای خودتو پیدا کنی .. و شب خوبی داشته باشی .

October 31, 2013 ·

کوفت !
ما الان هالووینو باید توی هاگوارتز باشیم .. این چه وضعشه خب ؟
سیستم دنیا به هم ریخته ها ! زمین گرم شده ، یخای قطب دارن آب میشن ، جونورا منقرض میشن ، مام که نرفتیم هاگوارتز ! آزکابانم نرفتیم ، چه برسه به هاگوارتز !

ینی اون سکوی 9 و 3 چهارم ایستگاه کینگزکراس دهن واز کنه منو ببلعه دیگه !


October 30, 2013 ·

الآن که فیلم « گتسبی » تموم شده ، ذهنم هنوز تو حال و هوای عشق و دوست داشتن و توقع و ... دور میزنه
برا یه لحظه به خودم اومدم دیدم مدتیه تو خیلی زمینه ها توقعی ندارم ؛ یعنی اون قدر نیستش معمولا که به چشم بیاد و یادم بمونه و یاد کسی بمونه .
دنبال یه سرنخ بودم که این چجوری شد اینطوری شد ؟ من سالها بود یه چیزایی رو فقط « می خوندم » ، « می شنیدم » ، .. ولی اون قدری عمیق بهش فکر نکرده بودم که بخوام یه روش و برنامه برای خودم تعریف کنم که بهش برسم ..همیشه یه « خب ، سخته » ای اولش یا وسطش میومد که همه چی همون جا قطع میشد
به نظرم اومد خب بالاخره این شنیده ها و خونده ها زمان چرخششون در ذهن من تا حدودی تموم شده و شروع کردن به نشست کردن .. تو یه چیزایی که از مهم ترین امور زندگی هرکسی می تونه محسوب بشه وقتی فکرم خیلی درگیرشون میشه همیشه تهش میگم: تو اگه حرفی داری از خودت شروع کن . فقط حق داری برای داشته های خودت تصمیم بگیری و متوقع باشی .
غیر از اون دلیل مهمی که سالها کمکم کرده تو این زمینه ، یه دفه یه جرقۀ خیلی روشنی قلبمو شعله ور کرد ..
:) به همین نُت هایی که تا حالا براتون نوشتم قسم ، این فیس بوک و متنهای کوچیکی که اینجا مینویسم خیلی بهم کمک کرده ، مث یه نیروی خاص که همیشه همراه آدمه و آدم عادت داره بهش و ندید می گیردش .. خیلی منو جلو انداخته
به آدمای دور و برم مث جوری که می بینمتون ، نگاه میکنم و فقط دوست دارم اون حس خوب همون لحظه مو منتقل کنم .
دنیا به اندازۀ کافی تلخی داره که نشینیم جلوی هم و با افسردگی و حسرت تکرارشون کنیم ، بدون اینکه از یاد ببریمشون با سلاح مناسب جلو میریم و حداقل این که تهش می بینیم « ما » چیزی بر اون تلخی اضافه نکردیم

* با محبت و شکلات قورباغه ای :



به یه زرافه هه میگن : ببین چقد طرفدار دارین شماها ! امروز سر یه معما کلّیا عکس پروفایلشونو عوض کردن ، زرافه گذاشتن .
زرافه هه میگه : خیلی لطف دارن ، مگه همین وقتا یاد ما بیفتن !
بعدم با یه قیافۀ شاکی در افق محو شد


« به یه زرافه که شال گردن پوشیده چی میگن ؟
.
.
.
.
.
.
.
.
.
..
.
میگن : « اوووووووووَه ! چند تا کلاف کاموا بُرده ؟؟ »



« ما زرافگان ، سایه هایی از درازگردنان ازلی هستیم که در برکۀ پر تمساح و بیشۀ شیر اندود این دنیا سرگردانیم .. و گردنمان از این رو دراز است که اجدادمان پس از رانده شدن از عدن ، در غم این غربت ، رو به آسمان داشته اند و ناله های جانگداز نثار سرزمین راستین خود کرده اند »

__ زرافیلاتون ؛ فیلسوف پیش از همون موقع ها !


« من از شیر و پلنگ هرگز ننالم
که با من هرچه کرد ، آن خال خالی کرد »

__ زرافۀ مغموم سرخورده از اجتماع


« به کدامین شاخۀ 
این درخت بی برگ و بار
بیاویزم قبای خال خالی خود را ؟ »

__ زراف رافیون ؛ شاعر کمی نوگرا


زرافه ، ماگ چای در دست ، روبه رفقا : یه روز یه شیره ...
شیر از پشت سرش : خُ می گفتـــی !
زرافه هه _ نصف چایی ریخته رو تنش ، هم سوخته هم از ترس تیریک تیریک می لرزه _ : نه قربان ، ما چیزی نمیگفتیم .. فقط می گفتیم : یه شیره سرور ما بود اونم سلطان جنگلمون بود ..
شیر : ای تو روح خال خالی ت .. پدسسوختۀ دراز ! برو دیگه اینورا نبینمت ! پیشته !

__ وقایع زرافه ای


« دیشب تو را به مستی تشبیه به ماه کردم
خاک بر سر درازت ! من اشتباه کردم

گردن دراز بی مخ من عاشق تو بودم
چشمت به دیگری بود روزم سیاه کردم

زرافه ای تو آیا ؟ از گربه کم نداری
ای بی وفا ، چه عمری با تو تباه کردم ! »

___زرافۀ شکست عشقی خوردۀ شاعرمسلک


« _ اُ ، اونو ببینین !
داره به بچه ش سیب میده .
_ اون یکی بچه هه سوییچ ماشینو از تو جیب باباش برداشت !
_ وااااااای ! اینا سمت چپیا یه چیزی دود کردن رفتن تو هپروت !
_ اُه اُه ، زرفیتا جون! اون دوتا خانومه دارن پشت سر دوستشون صفحه میذارن !
_ زریفینیو ، زریفینیو ! ببین اون آقاهه سیبیلوئه گووشت میخوره !!
_ گووووشت ؟؟ باید به سلطان جنگل بگیم ! »

___ گفتگوهای پراکندۀ زرافه ها در باغ وحش انسانی شون !


« بیا جلو !
جلوتر !
بذار خالای رو تنتو بشمرم ببینم سرنوشت چی برات مقدر کرده . ...
خالات فرده ! این یعنی تو یه شخص خاص هستی و در آینده به جاهای خوب خوب می رسی. ..
ئه ! 
یکی شون که تتو بود که !
خب حالا زوج شدن . تو هیچی نمی شی . ولی اگه تلاش کنی میتونی به جاهای خوب خوب برسی »
__ زرفونیو ؛ کولی سرگردان قبیلۀ زرافه ها و فالگیر



« اوون گردن درازای بیخاصیت !
همونایی که جلو جلو میرن و برگای تازۀ خوشمزۀ درختا رو لُف لف می خورن ! همونا که از زرافیت بویی نبردن ..
اینا که موقع تربیت بچه میشه فقط بلدن جای لالایی شعرای بندتمبونی یادشون بدن وقاه قاه بخندن ! اینا که فقط فکر قر و فرشونن و هر روز شاخاشونو برق میندازن ، تا چششون به یه زرافۀ خوش خط و خال میفته گردن درازشون و کج می کنن طرفش و فکر می کنن ماها نمی فهمیم ..
آها همینا رو میگم !
اینا رو باید یه روز گرفت همه رو ازگردن گره زد ! »
*نعرۀ جمعیت پلاکارد به دست*
__ زرافینا ( فمینیست دو آتشه )



« هر روز صبح پیش از بازکردن چشمهایم ، یکی از خالهای پوستم را هایلایت میکنم ؛ برای یادآوری هدف جدیدی که در ان روز باید به آن برسم »
__ زارفونی زرافینسون ( زرافۀ ایده آلیست )



«دنیای من زمینۀ زرد کرم رنگی ست
که آرزوهایم با خال های قهوه ای بر آن نقش بسته »
__ زرافۀ خیال پرور


توصیه م به اون دسته از عزیزانی که علاقه و تمایل شدید و دیوانه واری به تخلیۀ انرژی از ذات مبارکشون دارن اینه که :
به جای نک و نال و بدبینی و انتقال ویروس خانمان براندازش از طریق یادآوری خاطرات تلخ گذشته و پیش بینی های تاریک آینده ، لطفا یه شیلنگ بردارید و این انرژی سرگردان رو به کسانی که بهش نیاز دارن برسونید .
ثواب داره ، خودتون هم تخلیه میشید ، هیچ سمی هم در بدنتون باقی نمی مونه
* واقع بین بودن و مفید واقع شدن با این قضیه فرق داره . وقتی ما را به خیرشان امید نیس لااقل شر نرسانن


واویلا!
من به زرافه حساس شدم !
فرنوش ایشالله پاتیل معجونت نترکه این چه کاری بود بشــــــــــــــــر ؟؟
* نه که از اولش هم رو زرافه آبسشن داشتم ؛ الان حساسیتم بیشتر شده !
زرد خال خالی :))))))))))


October 28, 2013 · Tehran, Iran ·

یه جایی باید توی عالم وجود باشه ، چیزی بین این دنیا و برزخ .. چیزی مثل بعد چهارم _ مثلا بعد 3 و یک دوم ! _ آره همین خوبه :))
که آدم بتونه مثلا لُپ یه کسایی رو بکشه ، تو چشمای بعضیا با عمق بیشتری نگاه کنه ، با بعضیام برقصه اصلا ، .. و آب از آب تکون نخوره . همه چی همون طور ناب و خالص باقی بمونه . مثل نواخته شدن 12 ضربۀ نیمه شب ، بعدش اون لحظات به طور خودکار تا بشن برن تو یه جعبه هایی .. دور از دسترس زندگی روزمرۀ 3 بعدی مون ..
* لابد لازمه که میگم دیگه ! خدایان نمی خوان یه فکری بکنن ؟؟ همه ش جنگ و دو به هم زنی آخه ؟ یه ذره خلاقیت داشته باشین خب !


به طور طبیعی ش وقتی میرم پارچه فروشی ، بین اون همه رنگ و طرح و .. انرژی های بالقوه ای که در توپ توپ پارچه نهفته و می تونه آزاد بشه ، پیشگویی هایی که برای آینده هر کدوم دارم در آن واحد ، ... میشم یه نیمه دیوانۀ حسرت به دل که چرا پارچه فروش یا طراح پارچه نیستم .
بعد 6 ماه دوم سال که پام به کاموا فروشیا باز میشه دیگه بال بال می زنم اونجا 
امروز جلو در پاساژ کاموایی ، هنوز یه پام تو پیاده رو و یه پام رو پله ، نیشم از بناگوش دررفته بود و مدهوش و روح _از جسم گریزان شده بودم .
* اون مغازه هه بود ، گفته بودم دوست دارم داشته باشم ؟ در راستای انتخاب شغل آینده .. هنوزم سر حرفم هستم . :))


« هر لحظه پرواز کنان خواهم رفت . باید این حکایت را کوتاه کنم در غیر این صورت بسیاری از مردگان همان طور در جوهردان باقی می مانند » ص 292
__ اینس روح من / ایزابل آلنده


ctober 9, 2013 ·

تقدیر و تشکر :)
تقدیم به همسرم
مارگانیت و فرزندانم,
الا
,
رز و

دانیل آدام
که بدون آنها این کتاب
باید دو سال پیش تکمیل میشد...!


November 13, 2013 ·

فکر کنم احتمال اینکه رانندگی کنم بسیار کم باشه
اگه من پشت فرمون بشینم باید تمام حواسم به همۀ چیزایی که باید ، باشه
اون وقت کی موزیک گوش بده ؟ _ نگید میشه هم اینکارو کرد هم اون کارو .. من خودم آدمیم که توانایی شدیدی برای انجام 2کار همزمان رو دارم .
موزیک گوش دادن من اینطوری نیس که یه یچزی بذارم برا خودش بخونه و ... ی جاهایی باید گریه کنم تو دلم ، یه جاهاییم شاید بلند . یه جاهایی خودمو بتایونم .. یه جاهایی همچین محو صدای خواننده یا یکی از سازها بشم که هیچی رو نبینم _ و ابن خیلی خطرناکه ! معمولا اینکارو در حالت ایمنی کامل انجام میدم
..دیگه اینکه تکلیف خیال هام و چیزایی که توی ذهنم با دیدن هرمنظره و .. شکل میگیره چی ؟
اینه که رانندگی نمی کنم !



ovember 12, 2013 ·

« کوزه شکست: من آبم. »
__ سهراب


November 11, 2013 ·

خُب از « ملفوی » اینام یه چیز بگیم دیگه :
اون طاووس سفیده که توی باغشون ولو بود ، بعد غیب و ظاهر شدنای پی در پی و ناگهانی مرگخوارها در عمارت اربابی ، با اون هالۀ مشمئزکننده شون ، یه دفه ای زد و پرهای خوشگلش ریخت !
سالهای آخر عمرشو در انزوای کامل بسر برد حیوونکی
* البته نارسیسا یه بار از دهنش دررفته که : به خاطر جیغ جیغای وحشتناک خواهرم بلاتریکس بوده !


از سال 1991 به بعد عمو ورنون یه حساسیت ناخواستۀ روانی نسبت به « یه شمبه ها » پیدا کرد ..
بعدنا دختر دادلی اینو توی یادداشت های مادربزرگش _ پتونیا _ خوند .
* و به اینا اضافه کنید جغد گریزی و تنفر از پستچی و ...


واقعا سیریوس اینا ، اون پیتر دُم بریدۀ نفله رو از توی لُپ لُپ جادویی پیدا نکرده بودن یعنی ؟؟


« هنوز خیلی جوان بود که درک کند قلب خاطرات بد را کنار می زند و خاطرات خوش را جلوه می دهد و درست از تصدق سر همین فریب است که می توانیم گذشته را تحمل کنیم . . . » / ص 176
__ « عشق در زمان وبا » ؛ مارکز / ترجمۀ بهمن فرزانه


November 10, 2013 ·

الآن « ناظم » توی مدرسه ها چه تعریفی داره ؟
منظورم دقیقا شخصیت و اخلاق و رفتارشونه
درسته به نظر منم باید تا حدی سختگیر و با دیسیپلین و جذبه و .. به نظر بیان
ولی زمان ما یه جورایی بودن !
انگار خیلی قضیه رو جدی گرفته بودن
تقریبا همۀ اونایی که دیده بودم حتی تا اون ور بی منطق بودن و یه جور توحش و بی ادبی پیش رفته بودن . انگار برخورد سخت با _به نظر خودشون _ خلافکارهای مدرسه در حدی که انگار جانی باشه طرف ، باعث اضافه حقوق یا آرامش درونی شون میشده
امیدوارم یکی این قضیه رو روان کاوی کنه . من که نفهمیدم چرا اینطور

November 8, 2013 ·

مثلا فیس بوک و اینترنت اولش یه جوری نشون میدن که کامنتمون پست نشده ، هی اینتر می کنیم ، بعدش معلوم میشه 10 بار کامنت تکراری فرستادیم _ انگار توی کوه و کمر فریاد زدیم ..
منظورشون دقیقا چیه ؟
یعنی می شینن وردل هم پخ پخ به ما میخندن ؟


از اون روزی می ترسم که فیس بوک بیاد بگه :
« فلان فرندت ، فلان پیجو _ بدون اینکه لایکش کرده باشه _ نگاه کرد ، انقد از پست هاشو خوند ، با اینا خندید و بااونا مخالف بود و ... »
.. والله !


November 6, 2013 ·

« در زندگی زخمهایی هست که .. »
با زخم زدن به دیگران التیام می یابد ،
انگار !

__ ص. ضلالت


ین عادت مسخرۀ وسواس گونۀ کلاغ وارم که یه سری چیزا رو باید در زوایای حوصله سربری مخفی کنم ، یه جاهایی میاد جلو روم چشاشو واسم درمیاره که :
« دیدی گفتم ؟ »
و من باز هم به ناخودآگاه وسواسی م اعتماد میکنم و پنهان می کنم و ..
بعدش نفسی از سر آسودگی می کشم .
* دوست دارم یه دور دیگه دنیا بیام فقط مخصوص خدمت کردن! به ذهن اونایی که حریم شخصی براشون یه ویرانۀ بی صاحابه


لذت هایتان را به زبان بیاورید
____________________
ساختار کوچک هیپوتالاموس در مغز ماده ی آزاد کننده ی هورمونی را ترشح می کند به نام کورتیکوتروفین.این ماده به همراه هورمونش وظیفه ی تامین انرژی لاز م بدن برای مقابله با استرس و شرایط بحران اضطراب را دار. در واقع همان چیزی ست که به بدن کمک می کند بتواند مدیریت هیجان داشته باشد.

اما عمر این ماده فقط یک سال است و گاهی به صورت خودکار درمغز ترشح می شود . پروفسور سمیعی تحقیقاتی انجام داد برای دانستن این مطلب که چه چیزهایی باعث ترشح بیشتر این ماده در برخی افراد و یا قطع و تاخیر ترشح درفرد دیگر میشود.

نتیجه تحقیقات چندی پیش در سایت پروفسور سمیعی﴿ من گشتم چیزی به فارسی پیدا نکردم. شاید در مقاله های انگلیسی باشد ﴾ منتشر شد .

نتیجه تحقیقات برای علم روانشناسی بینظیربود و بسیار جالب :

۱.وقتی شما از منظره ای یا دیدن چیزی لذت می برید و از آن به صورت کلامی تعریف م کنید و اهل به به و چه چه کردن هستید میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد .

۲.وقتی شما یک پارچه .گلبرگ گل یا چیزی لطیف را لمس می کنید و احساس خوشایندی دارید میزان ترشح این ماده در مغز افزایش می یابد .

۳.وقتی شما دست می زنید یا همان به اصطلاح کف می زنید حتی وقتی دریک کنفرانس حضور دارید و یا در یک مهمانی و حتی به مدت زمانی کوتاه میزان ترشح این ماده را در مغز افزایش می دهید .

پس درود بر آنها که از هر چیز لذت بخش که می بینند و حس می کنند تعریف می کنند !

درود برآنها که عادت دارند چشمهایشان را پر کنند از زیبایی های بی نظیر طبیعت !

درو دبر آنها که وقتی قرار است کف بزنند به افتخار کسی بی رمق و رفع تکلیف این کار را نمی کنند!

چقدر خوب که بدانیم رفتار ما و لذت های ما چه بصری و چه لمسی باعث می شود بدن در کنترل هیجانات و استرس های روزهای بعد ذخیره های مفیدی اندوخته کند ....و باعث ترشح بیشتر ماده های موثر مغز در آرامشمان شود .

پس یادت باشد :

لذت هایت را به زبا ن بیاور مغزت هوشیارانه آن را دریافت می کند وبه کار می برد .




آیا هیچ وقت با آدم هایی برخورد کرده اید که به نظر می رسد از روی تصادف نـیست که بر سر راه شما قرار گرفته اند، بلکه نوعی حکمت بسیار دردناک در آن هست که زندگی تان را ناگهان از این رو به آن رو می کنند؟...! … سفر یعنی تصویرهایی که تصویرهای دیگر را می‌پوشاند. سفر یعنی کیمیای پنهان. سفر یعنی اعماق عکسی که آنجا سایه‌هامان حقیقی‌تر از خودمان به نظر می‌رسند. پس مشکل‌ترین چیز فقط این است که مجبور باشی از جایت بلند شوی، بدون اینکه جایی باشد که به آنجا بروی…!
▬▬▬▬▬▬▬ஜ۩۞۩ஜ▬▬▬▬▬▬▬▬▬
برگرفته از کتاب "کاناپه ی قرمز" | میشل لبر | مترجم: عباس پژمان



November 5, 2013 ·

آخرین شخصیت / قهرمانی که موقع خوندن کتاب خودتونو تمام و کمال جاش گذاشتید کی بوده ؟
من هرچی فکر می کنم بعد « جاستین » پرندۀ خارزار شخص دیگه ای یادم نمیاد .. اونم مال دوران دبیرستان بود و خیلی سال پیش .
بعد اون ، خودم یه شخصیتی توی داستان وارد می کردم در کنار بقیه شون و یا اونی رو که بیشتر دوست داشتم ، سعی می کردم داستان و مسیر زندگی شو اونطوری که به نظرم بهتر بوده پیش ببرم


اینم بگم که :
حدود 1 هفته پیش دراومدم گفتم « آره ، من آنم که رستم بود پهلوان ! »
همون چیزی که در مورد انتظار نداشتن و اینا نوشته بودم . همون موقع هم تو ذهنم بود که بگم ولی هرچی فکر می کنم می بینم بهتر بود می گفتم :
« اگه انتظاراتی هم در من به وجود میاد _ که طبعا! میاد _ خب خودش میاد ، هرچی م می زنم تو دهنش بازم میاد !! _ قبل اینکه تسلیم بشم و بروزشون بدم هی با خودم کلنجار میرم و بهشون فکر می کنم و اگه منطقی بودن به هر صورت که بهتر باشه مطرحشون می کنم .
آخیش !
از اون روز فکر می کردم نکنه یه مجسمۀ گاندی یا بودا از خودم ساخته باشم !!



اون تست روان شناسیه بود ، همه هَپی و اکسایتد بودیم ، رفتیم هم تیپ های سلبریتی مونو یابیدیم ..
توضیحاتش در مورد شخصیتمون یه چیزایی میگه که شاید خیلی از ماها بعضی بخش هاشو قبول نداشته باشیم یا راحت باهاش کنار نیاییم
مثلا یه موردو به من گفته « تو فیلان و بهمانی .. اینجور ، اونجور » . منم گفتم « ئه ! نه بابا ؟ کی گفته اصن ؟ شاید در مورد همه صدق نکنه ، کلی باشه و .. خلاصه که من نیستم »
دقیقا از همون روز این ویژگی مث یه شبح افتاده دنبالم و هی مورد از گذشته یادآوری می کنه یا در زمان حال نشونم میده که بهم ثابت کنه « نه بابا ! اتفاقا هستی .. خود خودشی »
منم دیدم راست میگه خب . اشکال از منه که یا یادم رفته بود و یا خودمو خوب نمی شناختم که قبول نکرده بودم . دیگه از اون روز این خصیصۀ نازنین رو هم به جمع باقی ویژگی ها راه دادم و سعی می کنم تعدیلش کنم . آش کشک خاله س دیگه !



وقتی یکی برات دست / سر تکون میده
یا حتی یه لبخند
گاهی م بهت نگاه می کنه و چیزی میگه

جوابشو میدی ؛ با ایما و اشاره یا آوایی
.
.
بعدش یهو متوجه میشی اصن با تو نبوده
با کناری ت یا پشت سری ت بوده !
.
.
یه وقتایی توی فیس بوک هم که هستیم همین حالت پیش میاد
مثلا دوتا کامنت هم زمان میشه ، اتفاقی
بعدش آدم شک می کنه ؛ که فلانی الان با من بود یا با قبلیۀ من
خب خیلی وقتا از روی نوشته نمیشه واقعا تشخیص داد !
.
.
من خودم اینجور موقع ها سعی میکنم یا مطمئن بشم و بعد عکس العمل نشون بدم یا یه واکنش دوپهلو داشته باشم که زیاد ناجور نشه :


November 4, 2013 ·
این « هوک » تون هم که بهمنیه !
نور جان علی الحساب بزن قدش :))))

منی که گربه ها رو زیاد تحویل نمیگیرم ،
واسه گربه سیاها دلم ضعف میره !!
یه دونه پشمالوی دم پف پفی شونو دیروز تو کوچه کشف کردم
با چشای سبزش اینجوری O.O بهم نگاه می کرد
چرا سرنوشت همیشه سخت ترین راهها رو جلو پای آدم میذاره؟
حالا من با دلم چیکار کنم ؟؟



نوشته هایی که کمی طولانی شده رو زیرش می زنه :
see more
طولانی تر ها :
Continue reading

خوفم از اون روزیه که این چیزا هم ظاهر بشن کم کم :
« اگه حال خوندن بقیه شو داری کلیک کن »
« این رشته سر دراز داره »
« مثنوی هفتاد من کاغذ »
« اگه شمام مث من معتقدین این مطلب باید در قالب یه کتاب منتشر میشد لایک کنین »

* هعی !
ما که هیش وخت از همون « سی مور » فراتر نرفتیم ! پَ حرفامونو به کی زدیم ؟؟


November 3, 2013 ·

یکی از بدترین موقعیت هایی که آدم به معنای واقعا دردآوری حس می کنه سر یه دوراهی قرار گرفته ..
اینه که سر سفره هم ماست همزده با سبزی محلی و سیر تازه باشه و هم ترشی لیتۀ تازه با اون بوی مدهوش کنندۀ فلفلش
* بدترین کار اینه که دوتاشو بخوریم .. آخرش مزۀ هیشکدوم به اون خوبی که باید ، توی دهنت نمی مونه . خب انتخاب بین دوتاش هم سخته دیگه !


November 2, 2013 ·

« گربۀ سیاه
آویزان از جارو
جادوگر بی خیال !

میااااااو ، میاااااااااو !
نالۀ دلخراشش می شکافد چهرۀ ماه را
در دل مضطرب شب

جارو سبک تر ،
ماه نگران
و جادوگر _ شهابی کم نور _
که در پهنۀ سیاه گم شد »


November 30, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

4_ « هارپی » خوش آهنگ بود . ولی کسی اون طور که باید ننواختش تا آواهای خوشش شنیده بشه . برای همین گشت و غاری ( دردوردست های ذهنش ) پیدا کرد . رفت و نشست و منتظر شد . زمانی بر او گذشت ؛ زمان هایی .. تا کم کم نواختن یاد گرفت و تونست بعضی آواهای هماهنگ و دوست داشتنی شو بشنوه . ساز خوش دستی شد . بیرون اومد از غارش .. بعدترها حتی توانایی نواختن دیگران رو هم پیدا کرد


3_
چهار نفر شدیم ، منتظر
رومون نمیشد بپرسیم « حالا چی ؟ »
یا اصلا هنوزم بمونیم یا بریم ؟ ..
« هارپی » چشاشو باز کرد ، خوابالو گفت : یه مرغ دارم بازی کنین !



2_ یه بار « هارپی » به من _ و شاید به یکی دیگه هم _ چیزایی گفت که بعدش بلافاصله ازم خواست به کسی چیزی نگم . نگاه نگران و پشیمونش طوری بود که اگه می تونست دلش می خواست اون قسمت از حافظه مو که حرفای اون روزش توش ثبت شده بود پاک کنه . هرچی به غروب نزدیک تر می شدیم ته ته چشماش یه چیزی داشت شعله می کشید که ترسیدم تو دلش از خدا مرگمو طلب کنه .. بعد گرگ و میش دیگه سرشو انداخته بود پایین و ناامیدانه زمزمه می کرد . سعی کردم باهاش حرف بزنم و حواسشو پرت کنم . بازم می ترسیدم ، نه اینکه ممکن بود به تیر غیب گرفتار بشم ؛ از این جهت که نکنه داره توی دلش خودشو نفرین می کنه که چرا نتونسته جلوی دهنشو بگیره .
شب که خودشو بی هوا پخش کرد رو سر ما و بقیه ، اما آرامش کم کم بهش برگشت . انگار نه انگار که چیزی گفته شده باشه . دستش تو دست شب بود و با هم خداحافظی کردیم .
نشد بعدش از اون دیگری بپرسم آیا چنین لحظاتی رو با هارپی تجربه کرده یا نه .



1_ « هارپی » کوچولو از یه جهت هم مث بقیه نبود ؛ همه آخرین دقایق زنگ آخر مدرسه که میشد منتظر بودن صدای بلند زنگ به گوششون برسه تا بیفتن روی دست و پای هم و با سر و صدا بدون سمت در کلاس و برسن به خونه . حتی کیفاشون آماده دم دستشون یا روی دوششون بود . اما « هارپی » تا یادش میاد اینجوری نبود .. تا اواخر راهنمایی ، بیشتر دوس داشت توی مدرسه بمونه . اصن یه مدرسۀ شبانه روزی ، صب که چشاشو باز می کنه 7-8 تا آدم ژولیدۀ به هم ریخته هم قد و قوارۀ خودشو ببینه که همه باهم تقریبا از یه تقطه شروع می کنن و تو ذهنشون چیزایی تقریبا مشابه هست .
اما نبود
نه اون مث بقیه بود ، نه چیزایی که توی ذهنش بود شبیه همۀ اونایی که دلشونهمراه کیفشون پر می کشید بیرون از مدرسه ، و نه مدرسۀ شبانه روزی ای درکار بود ، .. هیچ آرزویی برآورده نبود .



« من سازم، بندی آوازم
برگیرم ، بنوازم .. »
* خوش بنوازم !
#هارپی


از ظهر کمی گذشته بود . دست خودم نبود ..
اشک می ریختم به پهنای صورتم . در این مواقع کسی جز خود آدم نمی تواند کاری برایش انجام دهد . و من تنها بودم .
به این فکر می کردم که اگر خدا بودم ، چنین موقعیتی در جهنم در نظر می گرفتم برای بعضی آدم ها .
بد وضعیتی ست . کاش برای آن چاره ای بود ، راهی که ذهن سخت گیر من بتواند تن به این رنج ندهد و از جایگزینی مناسب استفاده کند ..
..
سرتان را درد نیاورم

پوست کندن پیاز و رنده کردن آن از بدترین شکنجه های دنیایی است !


ovember 28, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

آقا من می دونستم این « سیریو فورل » نباید الکی الکی بمیره ها . ینی چی آخه ؟
واقعا باور نمی کردم
الان یه حرفایی ست انگار ، فقط به صورت حدس و گمان دیدم مطرح شده ، که « آیا ممکنه جاکن ه گار همون سیریو فورل باشه ؟ »
خب چرا نباشه؟
هردو از یه منطقه ن و هر دو یه جورایی جادوگرن .. و شعار فورل این بود « تنها یه خدا وجود داره و اونم مرگه که باید بهش گفت : امروز نه ! » و جاکن هم نمی میره بلکه از شکلی به شکل دیگه درمیاد .. و .. آخ جون ! حیف یه استاد شمشیر بازی اونطوری بود که راحت بمیره اونم به دست سربازای لنیستر


حالا این 5+1 ، 6+7 .. هرچی !
تحریم و تورم و گیر و گرفتاریا ، .. کلا مچکریم و دستشون درد نکنه و ایشالله هرروز بهتر از دیروز
ولی من همچنان منتظر اون روزی م که یانی و بر و بچ بیان توی یه گوشۀ ایران _ شایدم چند گوشه ش ، دیگه چه بهتر _ کنسرت بذارن
« شبهای زاینده رود » ، « شکوه تخت جمشید » ، « حتی « بلندای ناصاف برج میلاد » چه عیبی داره ؟


November 27, 2013 ·

جشن تولد باب اسفنجی :
یکی از مهمونا : روی کارت من نوشته شده « درمورد فلان وبهمان صحبت کن »
پاتریک : روی کارت من نوشته شده « مودبانه سر تکون بده »
* بچه فکر همه جا رو کرده ! که پاتریک چرت نگه :))))


November 27, 2013 · Beverly Hills, CA, United States ·

سیخونک های ناخوشایندی که آدم رو به گرفتن تصمیمهای بزرگ وا می دارند .
تصمیم های بزرگی که اگر عملی شوند چه می شوند !


یعنی یکی جرات کنه گوگل و آقای ویزلی رو به هم معرفی کنه !
* یه جورایی تو یه پیج هری پاتری !


November 26, 2013 ·


کل کل حرفه ای ها

جدیدا پشه های خونمون قابلیت عبور از پتو رو هم بدست اوردن

در حد کریس آنجل!

یکیشون اومد در گوشم گفت..:

ماااااااااااااااااااایند فرییییییییییک...:)
"فری"


بچه که بودم ،یه روز گوشۀ خونه داشتم نقاشی می کشیدم ، بابام اومد با یه آقای نجار . در یکی از اتاقا به تعمیر احتیاج داشت . آقای نجار یه مداد پشت گوشش داشت ، همه ش اونو بر می داشت روی در خط می کشید بعدم فوری میذاش پشت گوشش دوباره ..
چه حرکت جالبی !
از اون روز منم اینو یاد گرفتم ؛ هر وقت بساط نقاشی مو می چیدم جلوم اول مدادو می ذاشتم پشت گوشم . بعدم با یه لبخند پت و پهن شروع می کردم .
مشکل اینجا بود که از اون روز مدادم هی گم می شد . تا میومدم یه چیزی بکشم هی باید دنبالش می گشتم و این وقفه های ناجور ، روی کارای هنری م تاثیر می ذاشت !!
البته مداده پیدا میشد ها . پشت گوشم بود !
من یادم می رفت که مدادو پشت گوشم گذاشتم و هی دنبالش می گشتم ..
گاهی اوقات هم وسط خونه راه می افتادم برم دنبال بازیای دیگه ، ی دفه صدای مامانم از یه گوشه ای درمیومد : « سیلوررر ! اون مدادو از پشت گوشت برداررر ! »
هیچی دیگه ! این شد که من این « استایل » رو بوسیدم گذاشتم کنار . هرچی بود با ما سازگار نبود .



November 23, 2013 ·

اپیزود 10 «دفترچۀ مرگ » رو که می دیدم، وقتی جریان قاتل دوم پیش اومد یه لحظه حدس زدم ممکنه نامزد « ری پمبر » هنوز خودکشی نکرده باشه و یه جورایی اتفاقی با یه شینیگامی شیطون رو به رو شده باشه ؛ و چون چیز دیگه ای برای از دست دادن نداره ، نصف عمرشو با چشمای شینیگامیه معامله کرده باشه ..
ولی حدسم غلط بود !
* « اِل » چه جونور جالبیه :)
** ریوکِ شینیگامی بامزه س
*** شینیگامی دومی یه چیزی می دونست که ریوک نمی دونست :[
****اسم « لایت یاگامی » و « ال » هر دو با « ال » شروع میشه !

_ ایده ش جالبه اما روایت داستانش یه نقاط خالی داره به نظرم .. بعضی جاها زود به نتیجه میرسه مثلا . ولی برام جالبه . تا حالا تجربۀ انیمه دیدن نداشتم . موضوعش و اون شینیگامی ها هم خوش آمدنی ن
_ _ من اگه بودم ، به جای این دفترچه و توان کشتن آدمای بد ، دوست داشتم توان میخکوب کردنشونو داشتم قبل از عمل بدشون .. یه فرصتی برای قربانی و آدم تبه کار !


لباسی که جیب نداشته باشد لباس نیست
شیئ قابل ترحمی است که بسته به ویژگی های دیگرش که مورد علاقه مان است ، باید چد صباحی تحملش کنیم
* علی الخصوص مانتو و پالتو . بدون جیب ؟حرفشم نزنید !
** لباسای خونگی وقتی جیب دارن از صدتا دالان و ماز رازآلود هم اسرارآمیز تر می شن :))


November 22, 2013 ·

SpainoHolic !
that's my maniac name


به این نتیجه رسیدم که انقدر باید زندگی کنی و در جریان باشی که هروقت زور کائنات ازت بیشتر بود و اتفاقای میخکوب کننده پیش اومد ، وقتی دیدی ناگهان نگه داشته شدی ، بازم جلو باشی ..
حداقل عقب نباشی..
حداقل اقلش زیاد عقب نباشی و بتونی از اونجایی که جریان داری ، اون نقطۀ میخکوب شدنتو با سایه کردن دستت بالای چشمات ببینی ..


ای مرض !!
گاهی آدم به شدت کنجکاو میشه از نتایج موقعیتهایی آگاه بشه که اصن نباید به وقوع بپیونده !
* من برم خودمو به ستاد کنترل خباثت معرفی کنم


این داستان قشنگ و لطیف رو دوست عزیزم برام نوشتن که چون خیلی عاشقش شدم اینجا دوباره کپی ش کردم :
یک کرگدن بود که دوستی نداشت، اصلا نمیدونست دوست چی‌ هست، فکر میکرد چون پوستش کلفته و زمخته نمیتونه با کسی‌ دوست بشه، تا اینکه یه دم جنبانک اومد پیشش و باهاش حرف زد، بهش گفت برای دوست داشتن باید قلب داشته باشه که قأعدتاً کرگدن نمیدونست قلب یعنی‌ چی‌
خلاصه هر روز این پرنده میاد به کرگدن سر میزنه و پشتش رو میخارونه و حشره‌های پوستش رو میگیره، تا اینکه کم کم کرگدن به دیدنش عادت میکنه و حس میکنه چیزی زیباتر از تماشای پرواز و چرخ زدن دم جنبانک توی دنیا نیست، اینجاست که یک قطره اشک از چشمش میاد و به دم جنبانک میگه فکر کنم قلبم بود که از چشمم ریخت.
اینم دیالوگ پایانی: " کرگدن گفت: اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می‌افتد یعنی چی؟
دم‌جنبانک چرخی زد و گفت: یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می‌شوند! "


چندین سال پیش شدیدا تمایل داشتم برم یه جای خاصی
انقد شدید که معمولا شبا خوابشو می دیدم و انقد واقعی و حقیقی اونجا بودم که شیرینی ش تا چند روز همراهم بود
یه روزی هم یه کلاف پشمی شیری رنگ گذاشتم جلوم و به نیت سفر به اون منطقه یه شال گردن گرم بافتم
بعد یه مدت یه سفر کوتاه غافلگیر کنندۀ زمستونی به اونجا داشتم و هر روز از اون شال گردن استفاده کردم :)

* من سالهاست که عاشق اسپانیام ؛ به دلایل مختلف که در پی سالیان و از گوشه و کنار زندگیم کنار هم جمع شدن و این علاقه رو پررنگ تر کردن ..
طی این عشق چندین ساله م ، برای اولین بار دارم پی در پی خوابشو می بینم ، انقد شیرین و لذت بخشه بودنم تو این رویاها که از هر بیداری و حضوری برام واقعی تره . توی خوابم شدیدا به حضورم در اونجا باور دارم و با تمام وجود سعی می کنم از لحظاتم لذت ببرم . مثلا دیشب داشتم از 2نفر توی هتل محل اقامتم در مادرید می پرسیدم: تا کوردوبا و گرانادا چقد راهه ؟ با قطار بهتره برم یا اتوبوس ؟
یه بار دیگه م توی خواب از شدت شوق و حسرت به گریه افتادم ..
امیدوارم این دفعه م خوابهام تعبیر بشن و مدتش طولانی تر بشه :))

** فکر کنم این دفعه باید یه کار اساسی تر از بافتن شال مخصوص سفر به اسپانیا انجام بدم


November 20, 2013 ·

Wicca :
ویکاها نئوپاگان‌ ( پاگان یعنی مشرک و غیر مذهبی ؛ ناباور به ادیان بزرگ ابراهیمی) هایی هستند که بستر طبیعت را می‌پرستند. این فرقه در سال ۱۹۵۴ به دست جرالد گارنر، جادوگر انگلیسی تاسیس شد. طبیعت در فرهنگ ویکن‌ها به معنی هر چیزی است که بدون فشار و یا اجبار به وجود آمده باشد. رفتارهای غریزی و خدایانی که نماد این غرایز هستند مورد پرستش یعنی ستایش آنها واقع می‌شود. پیروی از غریزه و پایه قرار نهادن طبیعت بکر و بی شعور به عنوان ملاک رفتار خصیصه‌ای است که این فرقه را از همه مذاهبی که در آن مسک نفس وجود دارد متمایز می‌کند. و به دلیل اینکه پایه طبیعت است کتاب و نوشته‌های آنان به تجربیات شخصی علاقه خاصی نشان می‌دهد و برای تجربیات خاص خود یک دفتر جداگانه دارند که دفتر شهود و الهام هم به آن می‌گویند و گاه همین تجربیات را در دفتر اوراد و اذکار سحر به نام کتاب سایه‌ها می‌نگارند.
کتاب این فرقه کتاب سایه‌ها نام دارد. که تقریرات جادوآموز از استاد خویش می‌باشد. و شامل اوراد و تعویذات سحر است.
ویکا فقط یک نصیحت دارد: «تا وقتی جنبنده‌ای را اذیت نمی‌کند هر چه در سر دارید بکنید.»
* من یه ویکا هستم پس ! از جهت سطر آخر :)))
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%88%DB%8C%DA%A9%D8%A7


November 19, 2013 ·

ای بابا !
این جیمز پی. سالیوان عجب آدم تنه لش بی شخصیتی بوده ها !
آقا تا قبل این انیمیشن ما عاشق این مرتیکه بودیم که !
* البته آخرای کارتون بازم عاشقش شدیم :)))
ای روزگار ! چه می کنی با دل ما ؟


November 16, 2013 ·

and I really lOvE this one :
" For being a foreigner Ashima is beginning to realize, is a sort of lifelong pregnancy -- a perpetual wait, a constant burden, a continuous feeling out of sorts. It is an ongoing responsibility, a parenthesis in what had once been an ordinary life, only to discover that previous life has vanished, replaced by something more complicated and demanding. Like pregnancy, being a foreigner, Ashima believes, is something that elicits the same curiosity of from strangers, the same combination of pity and respect.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesake

I love this quote from " The Namesake" :

“One hand, five homes. A lifetime in a fist.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesake
* That's about Ashima the character that story starts with her


“That's the thing about books. They let you travel without moving your feet.”
― Jhumpa Lahiri, The Namesakeنسبیت یکی از نویسندگانی است که بسیاری از نویسندگان برجسته ی کودکان از او الهام گرفته اند، از جمله ی این نویسندگان می توان از سی. اس. لوئیس، آفریننده ی نارنیا نام برد که بنا به گفته ی خود او، ماجراهای نارنیا را کتاب قصر افسون شده نسبیت الهام گرفت. انید بلیتون نویسنده ی دیگری است که ترکیب شخصیت های داستانی اش تقلیدی از شخصیت های داستان های نسبیت است و نیز جی آر. آر. تالکین، خالق ارباب حلقه ها، که حلقه ی نامرئی کننده ی او در کتاب هابیت الهامی از کتاب قصر افسون شده ی نسبیت است.
ادیت نسبیت در ۱۵ اوت ۱۸۵۸ در لندن به دنیا آمد. وقتی ۴ ساله بود پدرش را از دست داد. کودکی او همراه ۵ خواهر و برادر تنی و ناتنی‌اش سپری شد. او در دوران کودکی و نوجوانی همراه با خانواده مدت‌ها در کشورهایی مانند فرانسه، آلمان و اسپانیا زندگی کرد و سرانجام هنگامی که ۱۷ ساله بود دوباره به لندن بازگشت و در سن ۱۸ سالگی با هیوبرت بلاند ازدواج کرد.در نهایت ادیت نسبیت در ۴ مهٔ ۱۹۲۴ و در ۶۶ سالگی از دنیا رفت.
در کودکی دختری بود شیطان با رفتاری پسرانه، در بزرگسالی نیز شخصیتی نامتعارف شد. نوع لباس پوشیدن، آرایش مو، روش زندگی و عادت بیان احساساتش در اجتماع، تصویر زنی را از او به نمایش می گذاشت که گویی می کوشید قالب اجتماعی آن دوره انگلستان را بشکند. او و شوهرش، هوبرت بلاند، از بنیانگذاران انجمن "سوسیالیست های فابین" بودند و خانه شان مرکز دوره های ادبی و محل گردهمایی سوسیالیست ها بود. افراد زیادی به خانه ی او رفت و آمد می کردند که از آن میان می توان به نویسندگان نامداری چون جرج برنارد شاو و اچ. جی. ولز اشاره کرد.
* از اینجا :
http://fa.wikipedia.org/…/%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D…
و اینجا :
http://ketabak.org/tarvij/node/118