بیهوا سطری از ترانه را سرچ کردم، با تصویرها، شاید عکسنوشتهای برایش پیدا کنم. تصویرهایی متنوع و دوستداشتنی آمدند و ...
سرگرمی جالبی شد!
نه بیتو سکوت،
نه بیتو سخن ...
[ارمغان تاریکی قشنگ همیشه دوستداشتنی من]
«واقعیت
اونه که هرچند ازش فرار کنی ، بدون داد و فریاد و کولیبازی فقط تو رو به
سمت خودش میکشه .. آروم و بیصدا . هر طرف که بری بهش بر میخوری و خودتو
در اون و گوشههایی از اون رو در خودت پیدا میکنی
تنها چارهت اینه که
باهاش بهطور مسالمتآمیزی کنار بیای؛ سرشاخههاشو بچینی یا برعکس بهش بال
و پر بدی ، حشو و زوائدشو باحوصله حذف کنی و خوبیاشو تقویت .. اما همیشه
هست.
اگرم کلاً مراقب نباشی که با گرمای رخوتانگیز و لزج مردابیش تو رو تا خرخره و بلکهم بیشتر در خودش فرو میبره»
دقیقاً همین امروز؛ منتها سه سال پیش
***
_ از دیروز تصویری در ذهنم جان میگیرد و مثل قطرههای باران که بیهوا شروع شده و پوست و نفس را تازه میکند، به من هیجان میدهد. دلم یاد روزهای بیم و امید پارسال تابستان میافتد و از بین همه چیز، هوس کرده بعضی کتابهای سال گذشته را دوباره بخواند. نمیدانم چه جوابی بدهم به این خواستش! هم تأییدش میکنم هم از او وقت میگیرم.
بیشتر یاد بیگانهای در دهکده میافتم که کلی خاطرۀ خوب سالهای دور با آن دارم و بعد خانۀ کاغذی که فکر میکنم هنگام خواندنش حق مطلب را ادا نکردم.
__ دلم برای ...
چند ساعت پیش، نامهای خواندم از عزیزی که ....
عزیزی که برای عزیزش نامه نوشته بود، خیلی سال پیش ...
نوع دلتنگیهایمان فرق دارد با هم. شاید جای آن برش و عمق آن هم در قلبمان متفاوت باشد. اما دستکم در یک چیز مشترکایم، در ناتوانی انکار زخمی که بهنام زده شده.
___ «محتسب داند که من این کارها کمتر کنم» (حافظ)
_ چند روز پیش، خواستم ببینم چه چیز جدیدی آمده، چشمم افتاد به من پیش از تو. حدس زدم از روی همان رمان این-روزها-مشهور ساخته شده باشد. گفتم «چه بهتر!» لازم نیست اصلاً به خواندن آن حجم رمان احتمالاً عامهپسند فکر کنم. فیلم را 1-2ساعته میبینم و خلاص، و احتمالاً فیلم را هم بعد از یکبار دیدن، پاک میکنم. جملۀ آخر هنوز به قوت خودش باقی است اما راستش بهخاطر آن منظرههای زیبا حیفم میآید!
داستان فیلم چیز جدیدی برایم نداشت و اتفاقاً فکر میکنم جای خالی در روایتش کم هم نبود. فقط جملهای که پدر لو به او گفت، پیش از رفتن لو به سوئیس، خوب بود و رویهمرفته، همۀ چیزهایی که ذهن را در آن جهت شکل میدهند. آدمی با دنیای بسته مثل لو، یا آدمی که در ابتدای جوانی باشد و هنوز خیلی چیزها را نیازموده، فکر میکند میشود روی دیگران تأثیر گذاشت. یا، نمیدانم، تصمیم خوب مطلق و بد مطلق وجود ندارد. وقتی فردی با گذشتهای آنچنانی، در شرایط پسر داستان باشد، بهیقین خودش را ته چاه تاریکی میبیند با دستهای بسته و هیولاهایی که هرروز گوشت تنش را میکَنند.
بازیگر نقش لو خوب بود، خیلی خوب بود. امیلیا کلارک را فقط در نقش مادر اژهایان دیده بودم با آن قیافۀ مقتدر و موهای بسیار روشن، که بهنظرم خیلی هم بهش میآید. هی به چهرۀ مادر داستان نگاه میکردم و سعی میکردم به یاد بیاورم کجا و کدام فیلم یا سریال...؟ تقریباً اواخر فیلم یادم آمد نقش آن زن دوستداشتنی را در فیلم آلبرت ناب بازی کرده! انتخاب بازیگرشان برای فیلم چنان بود که چندبار با خودم گفتم «حیف این پسر با درک بالا و آن چال لپ نیست که چنین و بعدش هم چنان؟»
نکتههای دیگری که دوست دارم از این فیلم در یاد داشته باشم:
مادر و خواهر لو، جورابشلواری زنبوری، متیو لوئیس (نویل لانگباتم)، رفتار پاتریک با لوییسا، پدربزرگ لو، ...
__ دیروز؛ آزادی مشروط. فیلمی ایرانی با بازیهای خوب و داستان تلخی که دوستش داشتم. بازی رامبد جوان خیلی خوب بود. نقش و بازی حسین پاکدل هم عالی بود. هم آن ورود محکم و چکشیاش به صحنه و هم ملایمت و درک انتهای حضورش در فیلم. سعید و آصف و آقای بخشدار بهترین شخصیتهای داستان بودند.
ــــــــــــــــــــ اتفاقی چند نکتۀ هری پاتری پیدا کردم. برای اینکه بیشتر یادم بمانند اینجا ثبتشان میکنم:
1. اگه ماگلی هاگوارتز رو پیدا کنه، ساختمان قدیمی و بزرگی رو می بینه که کنارش روی یک تابلو نوشته "خطرناک دور شوید"
2.سیریوس و فرد هر دو با خنده مردند
3.وقتی فرد و جرج به کوئیرل گلوله ی برفی از پشت پرتاب می کردن نمی دونستن که دارن ولدمورت رو میزنن
4.در
هاگوارتز 13 نفر قبول کردند که پشت در ورودی باشند و مبارزه کنند اما در
همان ابتدا هر 13 نفر کشته شدند پروفسور لوپین اولین کسی بود که به سوی جسد
ها رفت و بعد از آن توسط دولاهوو کشته شد به این ترتیب یکی دیگر از
پیشگویی های تریلاونی درست در آمد: " در روز جنگ اولین کسی که دست به کار
شود اولین کسی است که وداع می گوید"
5.ولدمورت نتوانست عاشق شود زیرا بچه ای بوده که با معجون عشق به وجود آمده
6.رابرت پتینسون گفت ترجیح میداده نقش سدریک دیگوری رو بازی کنه تا ادوارد کالن
7.فرد و جرج تنها پسر های ویزلی ها بودند که ارشد نشدند !
8.رولینگ اسم راننده و کمک راننده ی اتوبوس شوالیه رو گذاشت ارنی و استنلی که اسم دو تا پدربزرگ هاش بود
9.پاترونوس هرماینی سمور هست چون رولینگ خودش رو در هرماینی می بینه و سمور ها رو بسیار دوست داره
10.کسی که شخصیت میرتل گریان را بازی کرده 37 سال داره و از همه ی کسانی که نقش دانش آموز هاگوارتز را بازی کردن بزرگ تره
11.اسنیپ
از نویل بسیار متنفر بود زیرا او می توانست پسر منتخب باشد یعنی ولدمورت
به جای این که لیلی را بکشد می توانست مادر نویل را بکشد
12.بعد از این که هری وجودی از ولدمورت را توسط ولدمورت از خود در آورد دیگر نمی توانست با مار ها صحبت کند
13.مینروا مک گانگل در تیم کوییدیچ گریفیندور بوده
14.وقتی
که فیلم 5 در حال فیلمبرداری بود (مرگ سیریوس) اما واتسون گریه می کند او
می گوید دن واقعا عالی بازی کرد قیافه اش وقتی که داشت پدر خوانده اش را از
دست می داد بسیار غمناک بود
15.در فیلم 5 صدای جیغ کشیدن هری/دنیل در فیلم پخش نشد زیرا آنقدر بلند بود که تصمیم گرفتند پخش نکنند
16.دمنتور ها برگرفته از خواب رولینگ هستند
17.هرماینی به هاگوارتز برگشت تا سال هفتم را بخواند
18.سوروس اسنیپ تنها مرگ خواریست که قادر به اجرای پاترونوس هست
19.جورج بعد از مرگ فرد هیچ وقت قادر به ساخت پاترونوس نشد
20.جی کی رولینگ گفت که بلاتریکس لسترنج حقیقتا عاشق ولدمورت هست!!!!!!!!
«سرچ» میکنم و نمییابمش!
*آنچه پیدا میکنم، مثل حروفی است که با جوهر فانی کمرنگی روی کاغذ اصیل مانایی نوشته شده باشد. جوهر بهراحتی در آب حل میشود و میدانی، مطمئنی نقش واقعی نادیدنی ناخواندنی بر بدنۀ کاغذ درج شده، حک شده، و شاید گاهی در پرتو جادویی نوری، بشود چند کلمهای از آن خواند.
می گویند نا امنی بخصووص نا امنی درکودکی ، باعث می شود که بعدها ؛ ادم ها دوربر خودشان را از اشغال پر کنند ...کتاب اخر دکتروف هم درباره همین موضوع است
اما چه جور می شه ذهن را از اشغال ها پاک کرد -چون پاک کردن خانه از اشغال زیاد سخت نیست ....
دلشوره ونگرانی های بیخودمیتواند بیناد زندگی ادم ها را برباد بدهد
بیماری های جسمانی -بخشی از آن ها - از همین دلشوره ها و اضطراب ها سرچشمه میگیرد
همین حالا از پیش خانمی می ایم که حتی روی میز اشپزخانه اش هم پراز اشیا ست
حتی روی مبل ها
انگاری تو انباری زندگی می کنه
خیلی حرف زدم
ولی دورباطل می زد
برمی گشت به کودکی و ..
بهش گفتم یعنی می خوای تا اخر عمرت کودکی ات را به دوش بکشی مثل صلیب ؟ وبدبختی هایت را ( نقل قول ازکتاب خانم تونی ماریسون )
گفت نمی دونم کی مرا طلسم کرده
گفت حتما یکی مرا طلسم کرده که کار نکنم که زندگی نکنم
این جا به درجا زدن ها و دورخود گشتن ها می گویند BLOCK
یادم می اد که قدیما می گفتن شانست را قفل کردند ...
بخصوص برای کسانی که کارشان گره می خورد
حالا درقرن بیست ویکم دردل امریکا یه خانم اروپایی بهت بگه طلسم شدم یامرا طلسم کردن
اصل موضوع به نظرمن اینه : وقتی عشقی در زندگی ادم نباشه دور باطل می زنه
عشق به ادم شور زندگی می ده وشور زندگی ادمی را وادار به کار می کنه و ...
اما نمی شه گذشته را بهانه کرد و یا تجربه های قبلی را
به نظرم اول ادم باید فکرکنه که یه موجود معمولی است و خدا نیست ومعجزه ای
درکار نیست و نجات دهنده ای و فرشته نگهبانی که همه هوش وحواسش به تو باشه
بعدش هم دنبال یه عشقی باشه توزندگی ش
دلت تکون نخوره زندگی مفت نمی ارزه
آدم اینجا تنهاست
تنهاست
تنهاس...
و در این تنهایی
«چه عشقی می کند»!
سایۀ ناروَنی تا ابدیت جاریست
به سراغ من اگر میآیید
«نیایید آقا نیایید!
مرسی»
شده روزی یک تراک از درگلستانۀ عزیزم را گوش میدهم، شاید بیشتر، شاید کلش را. میطلبد این حالهایم. بار برمیدارم (لود میشوم) برای قدمهای بعدی. حال عجیب شیرین خوشایندی دارم با خراشهایی در جایی از روح، بعضیهاش شاید حوالی دل. احساس میکنم به پوستاندازی دچار شدهام که هنوز دورهاش سپری نشده. بعضی وقتها احساس شکفتگی میکنم. دستکم یک دریچۀ جدید به رویم باز شده.
«نمیشد به داستان فکر نکنه. داستان از کجا اومده بود؟ کی نوشته بودش؟ در اون کلمات، با چیزهایی مواجه شده بود که تمام و کمال ازشون تأثیر گرفته بود و همچنین، با این حقیقت روبهرو شد که هیچوقت نمیتونه اونطور بنویسه»
***
فیلم عزیزی که دیروز و امروز دیدم. The Word! فیلم درمورد کتاب و بهویژه، داستان است. بهصورت داستان در داستان روایت میشود. همان ابتدا، نویسندهای برای مراسم امضای کتابش آمده که دو فصل از آن را برای حضار میخواند. این خوانشها میشوند ماجرای اصلی فیلم. روری قهرمان فیلم است ولی درواقع، قهرمان کتاب کلیتون همند حساب میشود. قهرمانی که با نگاه خستۀ پیرمردی در ابتدای فصل دوم کتاب، درهم میشکند. فیلم ماجرای سه نویسنده، سه مرد و سه زن را روایت میکند؛ سه سرنوشت مشترک برای همۀ آنها.
***
«همهمون توی زندگی تصمیمهایی میگیریم. کار سخت اینه که با این تصمیمها زندگی کنیم. هیچکس نمیتونه بهت کمک کنه.
***
پیرمرد: وقتی اون کلمات رو تصاحب کردی، زجر همراهشون هم نصیبت میشه.
پیرمرد از لحظات اندوه و خوشی زندگیاش نوشته بود و روری با تصاحب آن نوشتهها، همانطور که لذت موفقیت را میچشید، باید به عذابی درونی هم میرسید. چیزی که در آن با نویسندۀ اصلی و پیرمرد مشترک بود.
مدتها بود میخواستم این فیلم را ببینم و از تماشایش لذت بردم. رازآلودی خاص و حقیقت واضحی که در آن بود، دوست داشتم. خیلی سخت بود آدم خودش را جای روری قرار بدهد. واقعاً در آن موقعیت چه کاری بهتر بود؟ در طول فیلم فکر میکردم اگر حتی بخواهم انسانیترین تصمیم را بگیرم و جانبداری حقیقت را بکنم، پس چرا قدم در آن راه گذاشته باشم؟ راهی که تعریف و تاوان مشخصی دارد. تازه اگر سروکلۀ پیرمرد پیدا نمیشد! با حضور او، قضیه سختتر هم شد. یا در وجه دوم، آمدیم و تصمیم اشتباهی هم در زندگی گرفتیم. اول اینکه هرلحظه برای جبران آن اقدام کنیم بهتر از هیچ است. دیگر اینکه، خلاصی از بار عذاب وجدان خوب است، اما سایۀ چنین اشتباه و پیامدش تا مدتها و چهبسا تا آخر عمر زندگیمان را تحتتأثیر قرار میدهد.
اینجا انگار مقابل خانۀ همینگوی در پاریس ایستاده بودند
اشارههایی هم به همینگوی شده بود در فیلم؛ پاریس، جنگ، روزنامهنویسی، کتاب خورشید همچنان میدمد در قفسۀ کتابهای پیرمرد در روزگار جوانیاش، اگر اسم همسر همینگوی سلیا بوده پس میشود سلیای فیلم را هم اضافه کرد، حتی بهنظرم در صحنهای پیرمرد در روزگار جوانیاش پولیوری طوسی داشت که نمیدانم چرا مرا یاد همینگوی میانداخت، ...
ایستگاه فضایی بین المللی و دلتنگی های فضانورد " تریسی " برای سیاره مادرى… صحنه ای سحر آمیز از اعجاب جهان آفرینش
چند روز ابتدای هفته، چیزی مثل «روزگار نحسی» بود. الآن یادم نیست، نه، کم کم یادم میآید! از روزهای آخر هفتۀ پیش شروع شد. رد تلفنی که بیپاسخ گذاشتم، در ذهنم گرفتم و به چهارشنبۀ پیش رسیدم. روزی که فهمیدم فلانی با فلانی فلان کار را کرده. تا عصر که زنگ زدم به آن یکی فلانی و سعی کردم حرفی بزنم که تأثیرگذار باشد، روزم کوفتم شد! فردایش بود فکر کنم، غروب بود که تلفن زنگ زد. پاسخ ندادم. باز هم زنگ زد. واکنش من همان بود. گوشی که زنگ میخورد، من هم در ذهنم دلایل کارم را بالا و پایین میکردم و به همان نتیجه میرسیدم: گوشی را برندار!
برنداشتم و فرداش فهمیدم همان بهتر که برنداشتم. بیشتر حدس میزنم زنگ زدنش بابت این بوده که خشم و عصبانیتش از چیزی را سر من خالی کند که من در آن نقشی نداشتم. نمیدانم چرا فکر میکند این کار اثری دارد.
فکر میکنم 7-10 روزی که گذشت، هفته یا دهۀ ارتباط چالشبرانگیز من با آدمها بود. مثلاً در این طالعهای روزانه ممکن بود برایم درج شده باشد: این هفته در روابط خود با دیگران دچار ... بهتر است ... . نمیدانم اصلاً به توصیۀ طالعم عمل کردهام یا نه ولی از خودم ناراضی نیستم.
این را هم بگویم که چالش یادشده فقط به دو مورد بالا برنمیگردد. پیشترَش هم شخصی در اینستاگرام طوری رفتار کرد که برخلاف میل درونی، بلاکش کردم. کارش تقریباً با هیچ معیاری بد نبود اما چه کنم که خودم معیارهایی دارم که طبق آنها بعضیها از چشمم میافتند! و دیگر ادامۀ ارتباط باهاشان سود و جذابیتی برایمان نخواهد داشت. در صورت ادامه، من برایشان همان سندباد قدیمی نخواهم بود و ۀنها هم برای من همان آدم قدیمی نمیشوند. دیروز هم بعد مدتها دنبال آیدی یکی از دوستان نادیدۀ مجازی میگشتم که مدتی در شبکههای اجتماعی از او خبری نداشتم. متوجه شدم بزرگوار نازنینی که برایم جزء استثناها محسوب میشود، چیزی نوشته بود که ... چیز بدی نبود. خیلی دوستانه و مهربانانه بود و مطمئنم با خودش فکر میکرد لطف و نیکیاش در این کار نهفته. راستش پیام را باز نکردم! از چیزهایی که مشهود بود حدسهایی زدم. ولی دلایلش احتمالاً در سطرهای بالاتر بود که هنوز نمیتوانم بفهمم چیست. ممکن است دلایل سندبادپسندی هم باشند ولی چون فعلاً قصد ندارم پیام را بخوانم (که تیک نخورد) نمیتوانم مطمئن باشم. به قولی: «خداکند تویش موز باشد»!
فقط فکر میکنم این مورد آخری، هرچه هم نوشته باشد، از چشمم نخواهد افتاد. چون جایش تقریباً با اطمینان بسیاری تثبیت شده. بیشتر از این نمیدانم.
مرتبط با تماسهای تلفنی و روز قبلش: و به این فکر میکردم که جالب است! من که با کسی کاری ندارم که شر باشد. سعی میکنم کسی را اذیت و ناراحت نکنم. پس چرا در مواردی که اصلاً به من ربطی ندارد اینطور گرفتار میشوم گاهی؟ اینکه آدم پایش در گل فروبرود ناراحتم نمیکند. طبیعت دنیاست و راهحل هم دارد. اما هویت کسی که مسیر را گلمالی کرده آدم را اندوهگین میکند. اینکه از کجا به این نتیجه رسیده آزردن من برایش سود دارد، کمی ناامیدکننده است. مرا به حفظ این قلعۀ سنگی نفوذناپذیر مصممتر میکند. آذوقه و قوای دفاعی لازم را دارم. پرواز هم بلدم. حالا آن پایین بمانید و در سرما و گرما محاصره و حمله کنید. کاری جز ناخن خراشیدن به سنگ ازتان برنمیآید.
دارم به این نتیجه می رسم ماه رمضانی که روزهاش بلند است، بسیار بلند است، با محاسبۀ من بلندترین در نوع خود است*، بهتر است آدم سیستم جغدی پیشه کند.
ساعت های صبح که هنوز انرژی هست. ساعت های عصر دلم می خواهد کاری بکنم، ولی انرژی زود به زود از دست می رود و هزارجور حسرت _از کارهای ناکرده گرفته تا ذات خوردن و آشامیدن_ در دل آدم موج می زند. فکر می کنم بهترین کار این است که ساعت های بین افطار و سحر بیدار بمانم. هم برای خوردن بهتر است هم شاید انرژی م بیشتر باشد. گرچه بعد این همه ساعت گرسنگی، با آن شوکی که به معده وارد می شود، تضمینی برای سرحال و سرپا بودن نیست.
*حساب کردم، دیدم طبق دانسته هام، این مدل ماه رمضان که از نیمۀ خرداد تا نیمۀ تیر باشد، بلندترین روزها را دارد. چون روزها تا ابتدای تیر بلند می شوند و بعد آن، شروع می کنند به کوتاه شدن. یعنی روزهای آخر خرداد و اول تیر بلندترین روزهای سال باید باشند.
اقبال بلندم این است که امسال گرما خیلی گزنده و آزارنده نیست. البته من از این گردوخاک و طوفان های غبار بیشتر از گرمای آزارنده بدم می آید. چون از آن می ترسم. فکر می کنم کلاً رکورد فوبیا داشته باشم. انقدر که خیلی چیزها توانایی ترساندن من را دارند. درست است که تسلیم خیلی هاشان نمی شوم و عادت در من زود اثر می کند، خود ترس همیشه هست. در بطن و ریشۀ وجودی ماجرا و من حضور دارد. شاید هم با من زاده شده.
چندشب پیش، خواب دیدم درحال آموختن و صحبت به زبانی هستم که زمانی برایش می مردم. کمی زودتر از آغاز آموزش رسمی انگلیسی در مدرسه، به پدرم درآویختم که آن زبان دیگر را به من یاد دهد. پدرم، کمی متعجب، از فرصت پیش آمده استفاده کرد و با خریدن کتاب لاغری شروع کرد. بیشتر اما در دفتر شلوغ و درهم ریخته دوخطم آموزش می دیرم. کتاب به زودی کنار رفت و من هرچه دوست داشتم به آن زبان بدانم، هرچه می خواستم با آن اا جمله بسازم، می پرسیدم. روند یادگیری م خوب بود. این منتهی شد به تهیه چند کتاب قطورتر از جانب پدر، که یکی شان جعبه ای با شش نوار کاست هم داشت.تحت تاثیر آن قرار گرفته بودم اما نتوانستم از آن استفاده کنم. بیشتر از آن کتاب دیگر کاهی قطور که یک سمتش کلمه و مکالمه داشت و سمت دیگرش دیکشنری خلاصه و مختصر دوزبانه استفاده می کردم.
بعد از آن هم دیگر هیچ!
غولی به نام دوران دبیرستان این خوشی شیرین را هم از من گرفت.
بعدتر که سراغ زبان دیگری رفتم، دیگر آن زبان نبود. معشوق جدیدی یافته بودم که شاید از جهاتی، بسیار با آن قبلی متفاوت بود.
طفلک آن زبان دیگر برعکس ظاهر خشنش مظلوم واقع شد.
آن شب که خوابش را دیدم، به قدری دلم برایش تنگ شد _و هنوز هم آن دلتنگی را در اعماق ذهن و قلبم می یابم_ که فکر می کردم صبح دربدر کلاسی برای یاد گرفتن خواهم بود. ولی باید با خودم روراست باشم دیگر در دورانی از زندگی ام به سر می برم که باید سبک جدیدی از آموختن را تجربه کنم. درضمن، دلم باز هم آن معشوق کولی لاتینی ام را طلب می کند. معشوق آنگلوساکسون همچنان در محاق است!
هورااااااا
همین الآن، که داشتم گفتگوی ایرج گرگین با عباس کیارستمی جاودانه را گوش میدادم، رسید به جایی که با من همعقیده بود!
فرمود که فیلمهای اول مخملباف را بیشتر از کارهای جدیدش دوست دارد و با آنها ارتباط برقرار میکند.
البته ایشان دید گستردهای دارند، آمیختهای از نگاه حرفهای و شخصی (برآمده از تجربههای بزرگ و عمیق زندگی و کاری و تلاش مداوم) و از این نظر با هم قابل مقایسه نیستیم. ولی همین میزان شباهت هم مرا به آن بالا بالاها میبرد!
یکی از عکسهای عباس کیارستمی
_ فکر میکنم چند سال آینده، از نظر تکنولوژیکی و نرمافزاری، در موقعیتی باشم که بتوانم این رؤیایم را محقق کنم:
اینکه «کلّ» فیلم را برای خودم نگه ندارم!
بعضی فیلمها هستند که همۀ بخشهایشان را دوست ندارم. یا درکل، چندان قوی و تأثیرگذار نیستند برای من، یا از آنها بیشتر بخشهایی بریده بریده را دوست دارم چون برایم روایت دیگری دارند، چیزی جدا از کل و تمامیت فیلم. برای مثال، قسمتهای مربوط به کتابخوانی و آن نقشۀ روی دیوار از فیلم Beautiful creatures را کات کنم و نگه بدارم، آن تکههای آبی از فیلم If I stay را، ...
__ دو روز گذشته، نسخۀ جدید آن شرلی را دیدم. باز هم مثل کسی که از تکهای از وجودش جدا مانده، بغض کردم و گریه و .. با اینکه به نظرم جذابیت آن شرلی سالیوان و حضور مگان فالوز را نداشت، فیلم را دوست داشتم. ماریلا خوب بود، ریچل به جذابیت خانم همیلتون نبود، متیو سیبیل نداشت! گیلبرت هم خیلی کمرنگ اما معقولتر بود. بازیگر نقش آن هم، برای من، فراتر از آن بودن دوستداشتنی بود.
منظرهها هم فوقالعاده! آن خاک تیره و قرمز و قهوهای همیشه مرا جادو می کند. دوست دارم با انگشتان خودم قدری از آن را در بطری تزئینی کوچکی بریزم و بیندازم به گردنم.
با شعر میانۀ خوبی ندارم، نه از آن جهت که شمشیر برایش بسته باشم. به این دلیل که خیلی خیلی کم پیش می آید سراغش بروم. درحقیقت، به آن جفا می کنم.
این را نوشتم که یادم باشد نقل قول های پایین را به علت شیفتگی ام به شعر نیاورده ام. به دلیل گویندۀ آن و سبک زندگی اش و نگاهش و .. آن چند جمله ای که پررنگ می شوند، برای خودم حفظ خواهم کرد:
«پدرم
همیشه در حاشیه بود و فقط تماشا میکرد و جایی که دیگران بعد از سالها به
آن میرسند، ظاهرا پدرم از قبل به آن رسیده بود و میدانست چه اتفاقی
میافتد. من تاثیر مستقیمی از او گرفتم. یکی از شانسهای دیگرم این بود که از نوجوانی با شعر آشنا شدم و این روزها تقریبا به حد اعتیاد به آن رسیدهام.
شاعر اوضاع زمانه را شاعرانه توصیف میکند، نه مکتبی و حزبی. از عهد رودکی
تا سعدی و حافظ و دیگران همه درگیر مسایل اجتماعی بودند و نگاه شاعرانه
آنها به زندگی، سرنوشت بشری را تعیین میکرده و به نوعی، وقتی در
رنجها و شادیهای آنها شریک میشدید میفهمیدید خود شما چطور میتوانید
زندگی خودتان را طراحی کنید و چقدر اصالت بستگی به خودتان دارد، نه به تصمیماتی که دیگران بهعنوان سیاستگذار برای خوشبختی شما میگیرند. برای خوشبختی و خوشحالی تو هیچ چیزی مهمتر از خودت نیست.
باید نگاه کنی که در این آشفتهبازار چگونه زندگی کنی و چطور گلیمت را از آب بیرون بکشی.
چطور ممکن است ما فکر کنیم سعدی و حافظ شاعرانه زندگی کردهاند و درگیر
مسایل مردمی نشدهاند؟ اما وقتی عمیقتر نگاه کنید، میبینید که آنها
به تاریخ شهادت میدهند که زمان شما هم با زمان ما فرق زیادی نکرده؛ خیلی
مطمئن نباشید که با تصمیمات فردی و شرکت در گروههای چپ یا راست میتوانید
تعیینکننده سرنوشت دیگران باشید. کتابها تاریخ رنج بشریاند.»
*[بخشی از گفتگوی طولانی و شیرین عباس کیارستمی و آیدین آغداشلو]
باید گفت امید و همزیستی ناشی از آن به تغییر میل درونی معشوق باور ندارد. امیدی که در قلب انسان ساکن است، باور دارد که این میل از پیش وجود داشته است. معشوق آنچه را وانمود می کند که واقعاً نمی خواهد، واقعاً می خواهد. یا آنچه را وانمود می کند نمی خواهد، می خواهد که جهان بداندیش ِ گمراه کنندۀ پیرامونش آن را بخواهد. خلاصه چنین نیست که به نظر می رسد. حقیقت اثری است خفیف از چیزی دیگر ...
امید چنین چیزی است.
تصرف عدوانی، لنا آندرشون، ص170
***
امروز، موقع یادداشت برداشتن از کتاب تازه تمام شده، به دو نکته پی بردم که برایم جالب بودند.
یکی شان این است که گاهی مهم است جمله یا بخشی از متن که برایمان برجستهتر شده، دقیقا در کجای داستان واقع شده است. امروز داشتم چند جمله پشت سرهم را درمورد امید رونویسی می کردم از کتاب، که درست در صفحه پایانی قرار داشتند. ممکن بود بعدها که یادداشت هایم را می دیدم، فکر کنم در صفحه های پیش از پایان درج شده بودند نه دقیقا همان بند یکی مانده به آخر، که بعدش تکلیف استر با خودش روشن می شود.
دورها آوایی است
که مرا می خواند
***
شعرهای سهراب در دورۀ مهمی از زندگی م به من رسیدند، دورۀ دوری من از شعر. درواقع آخرین روزهای دوری ام از شعر. تا آن زمان از شعر چندان خوشم نمی آمد، می شود بگویم اصلاً! با آن وزن و قافیه و شکل نوشته شدن و خوانده شدنش که به نظرم محدودیت داشت. حتماً باید تعداد خاصی از کلمه ها در کنار هم قرار بگیرند و بعد برویم به نیم سطر یا سطر بعدی ... نمی دانستم نوع دیگری از شعر هم داریم که رها است و ماجرای خودش را دارد. بعد از آشنایی اندکی با شعر سهراب و خودش، شروع کردم به یادداشت کردن بخش هایی از این شعرها در دفترم. شعرهایی که وزن نداشتند اما هنگام خواندنشان، آهنگ خاصی در ذهن و کلام ایجاد می کردند (وزن درونی) و دیگر تعداد کلمه هایی که باید در هر سطر کنار هم قرار می گرفتند، از پیش تعیین شده نبود (تا به وزن عروضی موردنظر برسد). چیز دیگری که آن سال ها مرا از شعر سنتی می رماند، سخت بودن درک معنایش بود. شنیدن و خواندن کلماتی که املا و تلفظ و معنایشان برایم دست نیافتنی بود، مانع بزرگی به شمار می آمد. از آن طرف، شعر نو و متعلقاتش را ممکن بود کامل درک نکنم یا در مواردی نفهمم اما چیزی از درون کلماتش مرا به سمت خود می کشید و دنیایی را در ذهنم شکل می داد که خودم می توانستم جاهای خالی نفهمیده را پر کنم.
اما اولین برخورد من با شعر سهراب به 1-2 سال پیش تر از این ماجرا بر می گردد: وقتی شعرهای سهراب از کاست یگانۀ در گلستانه، با صدای شهرام ناظری عزیز احمدرضا احمدی نازنین و موسیقی بی نظیر کامکارها در سکوت شب های دیرپا به گوشم می رسید. بخش هایی از این آلبوم در زمان های گوناگون زندگی م به شدت در من تأثیر گذاشتند. بخش «به سراغ من اگر می آیید»ش در دوران دبیرستان، و تقریباً تمام سطرهایی که حکایت از آوایی غریب در دوردست حکایت داشتند، در همان سال های پایان دبستان.
چه کسی پشت درختان است؟
هیچ!
نکتۀ جالب دیگر در همان آغاز برخورد من با سهراب سپهری امضای زیبایش بود که شکل آن را در دفترم نقاشی می کردم و کم کم سعی کردم امضایی شبیه آن و خاص خودم داشته باشم. چون اسم و فامیلی کوتاهی دارم، می شد انتظار موفقیت داشت. الآن هم هنوز چیزی از آن تأثیر شگرف درامضایم دیده می شود که به آن می بالم.
و مورد آخر شخصی بود که مرا در آستانۀ آن حیرت قرار داد. اینکه می شود کسی را شناخت که متفاوت باشد و تحسین برانگیز (مثل سهراب) نه اینکه فقط متفاوت باشد و به او توجهی نداشته باشند. آن شخص خاصیت عجیبی دارد. به علت روحیاتش، می شود گفت صفت پیچک یا عَشَقه برایش مناسب است. چون دنبال آدم هایی برای دوستی و ارتباط می گشت که بتواند بر آن ها تسلط داشته باشد. هم باعث رشد دیدگاه هایشان می شد و هم خود از آن ها تغذیه می کرد، یعنی بیشتر از جهت سلطه گر بودنش از روحیۀ سازشکارانۀ چنین افرادی بهره می برد. من هم که فکر می کردم امتیاز دادن به همۀ آدم ها پیامد بدی ندارد، تا سال ها به این ارتباط ادامه دادم. حتی از راه دور، حتی شکسته-بسته. ولی در جایی ساقۀ ان پیچک را شکستم و بعد از ریشه درش آوردم.
از نقاشی های سهراب
_ طی پروژۀ ناگهانی-به سرم- زدۀ تهیۀ چیزی شبیه اسکرپ بوک (این یکی دقیقاً دفتر یادگاری ها از این و آن و خودم شده تا حالا) همین دقایق پیش، تصمیم گرفتم یکی از تقویم های چند سال قبل را پاکسازی کنم (به این صورت که: مطالب و نکات نالازمش را بکَنم و دور بریزم و چیزهای هنوز- جالبش را جای دیگری یا ذکر تاریخ یادداشت و درج کنم و آنچه از دفتر باقی می ماند، برای تفریح و تمرین نوشتن و نقاشی بدهم به برادرزاده جان. چون توی این تقویم نقاشی ها و طرح ای بامزه دارد و ممکن است خوشش بیاید). در یکی از صفحه هاش نکته های هری پاتری پیدا کردم که فکر کنم بعد از دومین دور خواندن این مجموعه به نظرم آمده بود و جایی یادداشت کرده بودم و ... حیفم آمد دور بریزمشان.
__ برای تهیۀ این اسکرپ بوک-واره (دفتر یادگاری هام) سه روز پیش رفتم کتابفروشی محبوبم و کلاسوری با جلد شاد و غلبۀ رنگ نارنجی انتخاب کردم، با قطعی که فقط 4-5 سانت از کلاسورهای آ4 کوتاه تر است. الآن که کمتر از سی صفحۀ آن را پر کرده ام، حجمش طوری شده که به زودی زود زود، از میزان استاندارد فراتر می رود و به سختی بسته می شود. فعلاً به ذهنم رسیده بقیۀ صفحه هایش را به درج همین نکات اینجوری (که بالا اشاره شد) اختصاص بدهم و یادداشت های سرگردانی که گاه واقعاً نمی دانم کجا جایشان بدهم و فقط این سو و آن سو، پراکنده، نگهشان می دارم. بعد از مدتی که باز هم یادگاری های چسباندنی جمع کردم، شاید کلاسور دیگری بخرم و دوباره نصفش را با آن ها پر کنم و ... فعلاً راه بهتری به ذهنم نمی رسد.
___ نکته های هری پاتری:
_ احساسات هیجانی بابای رون درمورد ماشین
_ وقتی عکاس، در کتابفروشی، وحشیانه یقۀ هری را می چسبد و پرتش می کند تو بغل لاکهارت، برای عکس صفحۀ اول روزنامه
_ Your scar is legend (یادم نیست این جمله را لوسیوس ملفوی به هری گفت توی فیلم 2 یا لاکهارت یا ...)
_ وقتی رون از چسب ماگلی برای تعمیر چوبدستی ش استفاده می کند
_ وقتی نامۀ عربده کش مالی برای رون، وسط آن دعوای جانانه، به جینی تبریک می گوید که در گروه گریفندور افتاده
_ نویل: چرا همیشه من؟
_ وقتی هاگرید هرمیون را دلداری می دهد (بعد از فحش خوردن از درکو در زمین کوئیدیچ) و گردنش را تاب می دهد تا بگوید: اصیل زاده!
_ دستشویی دخترانه که شبح میرتل در آن ساکن است، محل ورود به تالار اسرار است. محل کشته شدن میرتل هم هست برای همین شبحش همیشه آنجاست.
_ فقط نوادۀ اسلیترین امکان ورود به تالار اسرار را دارد. هری می توانست، چون بخشی از توانایی های ولدمورت (نواده) در او محبوس شده بود.
_ نیک سربریده چطور از خشک شدگی نجات یافت؟ (نمی دانم این را چرا نوشتم. الآن یادم نمی آید. شاید منظورم این بوده به شبحش چطور عصارۀ مهرگیاه خوراندند؟)
_ کلاه گروه بندی می خواست هری را در اسلیترین قرار بدهد چون نشانه های قوی و اندکی از وجود ولدمورت در او بود.
الآن که این ها را نوشتم، متوجه شدم همه شان مربوط به فیلم تالار اسرارند.
پرکلاغی [چیزی نوشته]، وقتی خواندمش، یا مرحوم گلشیری افتادم. هوشنگ گلشیری در ساده ترین حالت، دین بزرگی گردن من دارد. اگر همه چیز را نادیده بگیرم، نمی توانم این جملۀ تکان دهنده اش را فراموش کنم و آن لحظه ای که خواندمش و چیزی که بر من گذشت. آن احساس در آن لحظه، دقیقاً مثل سلول های مرده از ذهنم جدا شده، دست کم بیشترش، اما هربار که یادش می افتم معنای مهمی برایم دارد.
جایی مصاحبه ای بود _اگر بعدها پیدایش کردم لینکی، نقلی، .. از آن می گذارم_ درمورد مراحل نوشتن شازده احتجاب. گلشیری می گفت کلی مطالعه کرده دربارۀ قاجار و دورانش و شاهانش. جایی نزدیک به ته حرف هایش بود انگار، که گفت «اگر مراقب نباشیم، شبیه پدرانمام می شویم» (شاید نقل به مضمون باشد از آنچه در ذهنم مانده). همان لحظه تا امروزِ عمرم، شروع کردم به فکر کردن که من چه م شبیه پدرانم است. دیدم این قضیه چیزی فراتر از پدران هم می رود، خاله ها و عمه ها و گاه بعضی افراد جوامعی را دربر می گیرد که در آن ها زندگی کرده ام. کمترین سودش برایم این بوده که با به یاد آوردن این جمله، رفتارهایی را که در دیگران دیده ام و نمی پسندم، اگر در خودم هست، کمرنگ یا حذف کنم یا ضررش به خودم و دیگران را به کمترین میزان ممکن برسانم.