هیولای چند پست پیش با سنگدلی از انسان مراقبت کرد چون هیولاست و کمطاقت و نتوانست ببیند انسانش دارد نادیده گرفته میشود و گرفتار تلاشهای مذبوحانه شده.
هیولا هم خودش را نجات داد و هم انسان را از باتلاق بیرون کشید.
اگر گله دارند، این هیولا دستپروردهی خودشان است. بهتر است زبان به دهان بگیرند.
هیولا اگر هدفش را درست تشخیص دهد، به کسان دیگر اشتباهی زخم نمیزند.
آن نخ موماندود را بریدم؛ اگر قرار شود شمعی روشن باشد، باید نخ مناسبتری برای آتشش وجود داشته باشد. شاید پیدایش کنم.
گفت که تا همین حالا فکر میکرده زگوند او رو کتابخون کرده؛ تقریباً همه هم گفتن بهش که «تو در این مورد به زگوند رفتی». اما دیشب فهمیده این پریم بوده که از این لحاظ همیشه هواش رو داشته و براش کتاب میخریده، میخونده بارها و از کتابهاش مراقبت میکرده (مثال واضح: گربهی چکمهپوش تصویری).
این رو وقتی یادش اومد و فهمید که گفت «من همیشه، برای فرار از خود زگوند و هیولاهایی که برام ساخته بود، به همون کتابها فرار میکردم؛ همون کتابهایی که پز من رو باهاشون میداد ـ و خودش نمیدونست واقعیت چیه!»
با هم به افق بارونی شب خیره شدیم.
ـ کودک باتلاق کتاب درخور تأملی است. خواندنش برایم جالب است؛ اولش که اسمش را شنیدم، فکر میکردم با داستانی فانتزی روبهرو شوم اما اینطور نبود. اینطور نبود که موجودی در دل باتلاق زندگی کند و ... زندگی خارج از باتلاق بیشتر محل پرداختن داستان است.
دوست دارم کتابهای دیگری هم از این نویسنده بخوانم.
ـ فیلم دکتر ناندور فدور و خدنگ سخنگو را نسبتاً تا آخرش دیدم؛ البته چند دقیقهی پایانیاش مانده که چون بین خواب و بیداری بودم،ترجیح دادم زمان مناسبی ببینمش. آنطور که انتظار داشتم طنزش مرا به قهقهه، آن هم پشت هم، نینداخت ولی به یک بار دیدنش میارزید.مثلاً خدنگه، آنطور دستنیافتنی، استعاره از آن چیز دیگری بود که برای ناندور دستنیافتنی مانده بود.
سرانجام، آنقدر خشم و اندوه بر من غالب شد که کرونا گرفتم!
البته دو روز اول پدر معدهام درآمد که مترصد بودم بابت آن بروم دکتر و علائم دیگر را نادیده گرفتم.
دو روز تب هم مرا کلهپا کرد درس عبرت نشد.
آخرش سردرد نابهکار مجبورم کرد و تازه فهمیدم که بعله...
از قلم تارا سالیوان خیلی خوشم میآید و قصد داشتم یکی دیگر از کتابهایش را بخوانم اما راستش هنوز جرئت نکردم چون میدانم تلخی واقعیت ستم به کودکان و نوجوانان را بدجور میکوبد توی صورت آدم.
حالا هم که با کتاب دیگرش مواجه شدهام، هم خوشحالم باز هم نوشته و هم ناراحتم که نمیتوانم سراغشان بروم.
ای روزگار!