از شوخی‌های بامزه‌ی ابر و باد و رفقاشان

مرض دارید یک وقت‌هایی فیلم بامزه با هنرپیشه‌های جذاب پخش می‌کنید که من قصد شیرجه‌زدن در کار و زندگی‌ام را دارم؟ مرض دارید؟

راه‌حل: پیدایش کردم برای دانلود

ضدحال: وقت دیدنش همین ساعت از همین روز بود، من می‌دانم!

Destination Wedding | Forum Cinemas

کیانو ریوز خل‌بازی درمی‌آورد و وینونا رایدر، چقدر هرچه می‌گذرد خوشکل‌تر می‌شود!

یک بهشت‌ـ برـاوـ حلالی پیدا شود به این مرد بگوید: ریشت را بزن، موهات را هم از توی صورتت جمع کن!


دانلود فیلم Destination Wedding 2018 - ❶دارک مووی سایت دانلود ...

چرا دوست  داری شبیه لوزی‌ای باشی که دچار یأس‌فلسفی شده، ولی همچنان به کار برای هالیوود ادامه می‌دهی؟ لااقل پاشو برو برای کمپانی دیگری کار کن که کسی امکان و اجازه‌ی اخلاقی انتقاد از ظاهرت را، در این حد هم،‌ نداشته باشد! نظم کائنات را بر هم نزن، بودای کوچک!


همان همیشگی

از وقتی آن سنبله‌ی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصله‌ای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطه‌ناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1].

«تکرار فرجام همیشگی

کمی اختلاف نظر
کمی فاصله
ناگهان سایه‌هایی از دور پدیدار می‌شن
تصویری که آن‌همه دلخواه بود برات شکل دیگری می‌گیره
حس شومی بهت می‌گه که واقعیت چیز دیگریست
که همه‌چیز چقدر چقدر توخالی و متظاهرانه‌ست
و بعد خودت رو می‌بینی که زدی زیر میز و داری با سرعت صحنه رو ترک می‌کنی.»

از کانال مورد علاقه‌م.

ـ ممنون اندرونی جان، این، با اختلافات اندکی، همان چیزی بود که جمعه عصر را رقم زد!

ـ بله،‌ می‌شود بدون به‌رخ‌کشیدن «فاصله»‌ها پیش رفت و این هشیاری و صبوری و طبعاً ظرفیت بالایی می‌طلبد.

[1] بخشی از شعر سهراب که از آیه‌های ایمانی زندگی‌ام شده: «همیشه فاصله ای هست./ اگرچه منحنی آب بالش خوبی است/ برای خواب دل‌آویز و ترد نیلوفر،/ همیشه فاصله‌ای هست.»

دعوا کنید آقا جان، دعوا خوب است!

چند روز پیش، وصف حالی خواندم که مشتاق شدم آلبوم مورد نظر را گوش کنم،‌ و الآن دارم می‌نیوشم:

شجریان می‌گه، قبل از اجرای «عشق داند»، لطفی یه دعوایی کرده و عصبانی بود و تو اجرا جوری با خشونت ساز می‌زد که انگار می‌خواست ساز رو تو دستش تیکه‌پاره کنه.
نه تنها ساز بلکه آدم هم، وقتی این اجرا رو می‌شنوه، تیکه‌پاره می‌شه.

ـ باید بگوییم تا باشد از این دعواها!

از هر دری، اشارتی

1. فکر کنم گفته بودم که گاهی آرشیو اینجا را می‌خوانم؛ به این صورت که در هر ماهی مطالب نوشته‌شده در همان ماه را، مربوط به سال پیش یا سال‌های پیش‌تر، انگار بخواهم شرایط یا خودِ الآنم را با قبل‌تر مقایسه یا خاطرات خاصی را مرور کنم.  دیروز دیدم وااای!!! اردیبهشت پارسال چقدر حرف زده بودم برای خودم و چه اتفاق‌های جالبی!

واقعاً خداوند وبلاگ‌نویسی و ثبت درست خاطرات و همه‌ی چیزهای مرتبط با این احوالات و نتایج را برکت بدهد! خیلی امیدبخش و سازنده است.

2. از خدایک‌های خلق برچسب برای نوشته‌هایم و فراموش‌کردنشانم! علامت مخصوص هم ندارم مثل میتی کومان.

موقعیت جدید سرجوخه سندباد یا ققنوس برمی‌خیزد

در ارتباط با کتاب‌هایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزه‌ای است از «روده‌دراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبان‌ها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جان‌برکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسین‌برانگیز». نمی‌دانم بعدش چه می‌شود ولی خودم که خیلی امیدوارم.

ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شده‌ای و امیدوارم همیشه مثمرثمر باشی و این حرف‌ها.

نکته‌ی دیگر این است که، دوشنبه‌ی گذشته، چراغی در ذهنم روشن شد (بعد از ربکا) و توانستم شروع کنم به اصلاح موضع «روده‌دراز»ی. الته آدم دلش نمی‌آید ولی وقتی برای حذف‌شده‌ها و قیچی‌خورده‌ها برنامه‌ای داشته باشی، اوضاع فرق می‌کند و مصمم‌تر می‌شوی؛ مثلاً ثبتشان در وبلاگ یا حتی، مثل الآن، نگه‌داشتنشان در همان فایل وُرد خودت، با این امید قشنگ که بعدها به کار جدی‌تری بیایند و اصلاً همین زیادی‌نوشتن است که باعث می‌شود آن خودِ فراموش‌شده‌ات را از زیر خاکستر سالیان بیرون بکشی و مرمتش کنی و پروبال‌گرفتنش را شاهد باشی.

از این وسواس قشنگ‌ها

مورد: وقتی سریال می‌بینم، یا حتی قبل از آن، وقتی دانلودش می‌کنم، معمولاً نقطه‌ها یا تیره‌های اضافی بین کلمات یا احیاناً حروف توی اسم اپیسودها را برمی‌دارم؛ گاهی می‌روم IMDB و نام اپیسودها را پیدا می‌کنم و می‌چسبانم ته اسم هر اپیسود. این‌طوری انگار بهتر و دقیق‌تر می‌دانم چه می‌بینم.

اعترافچه

1. یکی از رؤیاهایم هم این بود که اسم یکی از پسرهایم را بگذارم هیثکلیف. ولی همیشه فکر می‌کنم ممکن بود خوش‌آخروعاقبت نشود! طفلک!

املای نسبتاً سختی هم دارد؛ چه فارسی و چه انگلیسی.

Wuthering Heights:The Real Story of Lost Love and Complex-PTSD.

یکی از هیث‌کلیف‌های تاریخ سینما را رالف بازی کرده؛ هنرپیشه‌ی ولدی خودمان. فکر می‌کنم نقش مقابلش هم ژولیت بینوش بوده.

2. یکی از آهنگ‌های گیم آو ثرونز را گوش کردم و بله، ... دلم برای کل سریال تنگ شد!

فعلاً دوباره‌دیدنش لوس‌بازی تمام‌عیار است؛ باید همت کرد کتابش را خواند.

ابریشم و تکه شیشه‌های شکسته

امروز که داشتم لینک دانلود فیلم را آماده می‌کردم، یادم افتاد «مثلاً همین فیلم‌معرفی‌کردنش!» چقدر قلب‌قلبی و خالصانه است!

بعد یادم افتاد حدود دو هفته‌ی پیش بالاخره باندیداس را یک آخر شبی دیدم و کلی لذت بردم (این هم معرفی خودش بود،‌چند سال پیش) و با اینکه دیر دیدمش، از کارهای دو دختر خیلی خوشم آمد. هر دو توانایی‌ها و بی‌عرضگی‌هایی داشتند ولی بالاخره توانستند یک جایی همراه شوند و پیش بروند؛ بدون تک‌وتعارف الکی! شخصیت آن عکاس/ کارآگاه اروپایی هم خیلی جالب بود که دوتایی سرش دعوا داشتند و کلی ماجرا آفریدند.

بعد حتی یاد بلندی‌های بادگیر افتادم که آن نسخه‌ای را به من دادکه کاترین و هیث جذابی داشت و خودم ندیده بودم. یادم باشد بگردم ببینم قسمت دوم آن را کدام سایت برای دانلود گذاشته بود و به او بگویم.

یادآوری این ملایمت‌ها، در این ابتدای هفته، خیلی خوشرنگ‌ و صیقل‌دهنده است؛ به‌خصوص اینکه شبی را زیر بهمن تسلسل باطلی گذرانده باشی. هر دو وجه این قضیه خوب است؛ هم اینکه کسی باشد که موزاییک‌های قشنگی از خاطرات و لطف برایت ساخته باشد و هم اینکه توانسته باشی سایه‌هایی را عقب برانی؛ چون از پیش وجودشان را پذیرفته‌ای و موضعت را دربرابرشان تعیین کرده‌ای.

ـ اصلاً چقدر خوب شد پارسال سهوی کردم و مجبور شدم بعدش آدرس اینجا را تغییر دهم!

چیزنوشت عصر جمعه‌ی ملتهب

و شد آنچه امکان رخ‌دادنش می‌رفت!

شاید می‌شد صورت بهتری داشته باشد اما در آن لحظات از دست من خارج بود.

و اینکه چنین مواقعی فقط تو پیش‌برنده‌ی جریان نیستی که خوب و بدش پای تو باشد؛ به‌خصوص آنکه پیش‌آورنده‌اش هم نبوده نباشی.

دست بر نبضم می‌گذارم؛ چشم بر ثانیه‌ها. مشوشم و آرام می‌شوم. به خودم قول داده بودم ضربان‌ها را به سرمنزل برسانم و بعضی چیزها بر جسمم رواست.

دست از نبضم برمی‌دارم و به دوستی آرامِ پاگرفته در وبلاگ فکر می‌کنم و او که طی این سال‌ها چقدر خوب و حدنگه‌دار بوده است.

به نبضم فکر نمی‌کنم؛ به این فکر می‌کنم که تفاوت‌ها باعث رشد می‌شود اما باید رک و بی‌پرده بود و حدومرزها را پررنگ کرد. اگر آن‌قدر بی‌پروایی که پا به ورطه‌ی تفاوت بگذاری، نخواه که تو را بر دوش خود حمل کنند (همیشه بپذیرند) یا مدام زیر پایت خالی شود؛ دست‌کم ادای شناکردن را دربیاورتا اقیانوس حیا کند از فروبردنت.

من امروز دست‌وپا زدم و خود را روی آب نگه داشتم اما حیف که قطرات آب به این‌سو و آن‌سو می‌پاشد و کامشان را شور می‌کند.



ملاقات در میان امواج

طی توفیق اجباری، دیروز قصه‌ی یک سال مزخرف را خواندم، بار دوم و با فاصله‌ی یک ماه از خوانش قبلی (بهتر بود کتاب‌ها زودتر از این‌ها خوانده و پس فرستاده می‌شدند! ولی باز هم خوب است که خوانده می‌شوند).

امواج خوبی می‌آیند و می‌روند؛ مثل همیشه، مدتی رفت و بازگشت دارند تا بالاخره در ساحل و اقیانوس حل می‌شوند و نوبت موج‌های بعدی می‌شود که آرام‌آرام از دوردست‌ها نزدیک شده‌اند. در این میان، تیله‌های رنگی و صیقلی نصیب من می‌شود و گاهی از دور، نهنگی در حال شنا و آب‌افشانی می‌بینم و رنگین‌کمانی که می‌سازد جایزه‌ام است.

صیقلی‌ـ نوشت: دیروز این قضیه‌ی «من کردم و من کردم» طرف خیلی روی مخم بود. من طوری بار نیامده‌ام که هر کار/ لطف کوچک و بزرگی که از دستم برآمده، هر از گاهی، به چشم کسی بکشم (چه خود آن شخص، چه در غیاب او و به صورت رزومه‌ی شخصیتی‌ام)؛‌ به همین علت هم از چنین کاری واقعاً بدم می‌آید. این باعث می‌شود تصمیم جدی بگیرم که از چنین افرادی توقع کمک نداشته باشم و حتی گاهی دستشان را پس بزنم، به هر قیمتی!

تا حالا فکر می‌کردم اگر بعضی لطف‌هایش را بپذیرم، به گفته‌ی پیامبر جبران، من هم دارم لطف می‌کنم (البته در کنار سایر مواردی که از دستم برآمده و انجام داده‌ام) ولی همه‌ی این‌ها و ارزش‌هایشان به کنار، از چنین کاری به‌هیچ‌وجه خوشم  نمی‌آید. دیروز هم که متوجه شدم دارد الطافش را به دیگری یادآوری می‌کند، خط‌خطی شدم و ممکن بود واکنش تندی نشان بدهم. به‌خصوص اینکه جایی مرا هم دخیل کرد!

ـ بعضی‌ها «کار خوب» را انگار فقط در حد یک جمله یاد می‌گیرند و دیگر با صورت انجام‌دادن و احساسات خود و دیگران در قبال آن کاری ندارند و نمی‌توانند سرمستی حاصل از بزرگواری‌شان را کنترل کنند!

ـ یک‌روز به صورتی این را به او ابراز خواهم کرد. علی‌الحساب، گوشم را پیچانده‌ام که تا می‌توانم زیر «دیون» الکی قرار نگیرم و حتی سؤا‌ل‌هایم را از مراجع دیگری بپرسم که رفتارشان دلنشین‌تر و طبیعی‌تر است.

ـــ احساس اجباری‌بدهکاربودن به کسی و ناتوانی در نقد او، به‌سبب همین بدهکاری، را دوست ندارم.در این مورد، خودم را «آزاد» می‌بینم نه «نمک‌نشناس». در هر صورت، خودش لطفش را بی‌ارج کرده است!


شانه‌هایم، شانه‌هایم!

1. از ظهر، با خودم قرار گذاشتم، وقتی کار تمام شد، بیایم اینجا و غر مبسوطی بزنم بابت این مقاله. اما آن‌قدر وسطش و در کنارش کارهای دیگر پیش آمد که، در نهایت، همین الآن بود که دکمه‌ی ارسال ایمیل را فشردم و تماااام!

از جانب من کار تمام شده و امیدوارم باید جلوی پسامدها مقاومت کنم. همان الطاف پیشین خیلی هم زیادی بود.

دوست دارم حتماً این مورد را، همچون تجربه‌ای تازه، برای خودم ثبت کنم تا یادم باشد در زندگی چه شمشیرها که نکشیدم!

2. تازه چشم‌هایم به روی این باز شده که چه تصمیم‌های ریز و درشت مهم و سرنوشت‌سازی می‌گیرم ولی هنوز خودم را همان سندباد کوچک می‌بینم که خودش را یواشکی به پای سیمرغ بسته بود تا مگر از آن ورطه خلاصی داشته باشد!

کارتون سندباد قسمت سوم - شبکه‌ما

«کار من شاید این باشد...»

باز هم دارم مثل اسب کتاب دانلود می‌کنم،

که لابد مثل خیل کتاب‌های قبلی، نخوانمشان!

صدای غرغر و اعتراض کتاب‌های جدید می‌آید؛

ـ بابا جان، بگیرید بخوابید! اگر قبلی‌ها را نخوانده‌ام از دل خوشم نبوده؛ کتاب‌های دیگرتری می‌خواندم.

از خاک به افلاک

از آنجا که به‌جز مواقع کمرنگی به صرافت مرتب‌کردن آهنگ‌های گوشی نیفتاده‌ام، یک‌جایی ترتیبشان این‌طور می‌شود:

«باغ مولُوی» (امید حاجیلی/ بندری)؛ دو نسخه‌ی متفاوت از «تا آخرین لحظه»ی یانی؛ «شمس الضحا»ی حسام‌الدین سراج!

یعنی قشنننگ سِیر مختصر و مفیدی دارم از سفر مرغان منطق‌الطیر: اولش عیش و طرب در بارگاه خدایگان‌های زمینی است، آن وسط‌هاش آرام‌گرفتن و تعمق در خود و تجدید نظر؛ و آخر هم فنا فی الله!


در اسپانیا برای اسپانیا گریستم

روز خلاصی بین دو مشغله‌مندی است! البته دو کتاب برای بررسی عجله‌ای دارم و چندین ساعت وقت می‌گیرد اما چندین بار را به مقصد رساندم و هین هین [1] رفته‌ام سراغ تحویل‌گرفتن بعدی‌ها.

آسمان از پنجره‌ی من عجیب و جادویی و هیجان‌انگیز است؛ بعد از بارشی درشت و پرسروصدا، شلوار طلایی‌اش را بالا کشیده ولی بازم هم نرم‌نرم می‌غرد. بیشتر آسمان خاکستری کمرنگ است و آن ته، روبه‌رو، سفید خاک‌گرفته. بالای سر مزرعه‌ی آموزشی، بین این خاکستری‌ها یکهویی سفید پنبه‌ای سه‌بعدی و حجیم است از ابر و حفره‌ای به آبی پس‌ِ پشتش باز شده که دلم می‌خواهد هرطور شده از آن بالا بروم و همه‌چیز را در این پهنه‌ی پایین‌تر از خاکستری ترک کنم. دوست دارم بعد از مردنم روحم چنین مسیری را بپیماید (بعد از 120 سال!). از گوشه‌ی سمت راست حفره‌ی قشنگ، پاره‌ابرهای خاکستری جذابی آویزان‌اند و آن‌قدر این بخش از آسمان نزدیک به نظر می‌رسد که، طبق آن کلیشه‌ی قشنگ قدیمی، می‌توانم دست دراز کنم و بگیرمشان. آن‌قدر زیباست که ناگهان یاد خواب دیشبم می‌افتم. خواب آن پس‌کوچه‌ی پرپیچ‌وخم که با کاشی‌های طرح‌دار محبوبم تزئین شده بود. در خوابم هم داشتم به زمان هواپیماسواری فکر می‌کردم که گم شده بود و اصلاً یادم نمی‌آمد. کرونا هم توی خوابم بود و در قالب چند زامبی اسپانیایی، که سرفه می‌کردند، سر گذاشت دنبالم. ولی با پناه‌گرفتن در فروشگاهی بزرگ و با استفاده از سبدهای خرید چرخدار، جلویش درآمدم. بعد هم ماجرای بستنی‌های اسکوپی، که داشتند آب می‌شدند، در اقامتگاهمان و... دیگر زمان بازگشت بود.

راستی، چرا همیشه گریه‌کردن توی خواب‌هام این همه لذت‌بخش و گواراست؟ دارم مشکوک می‌شوم نکند توی این مورد هم خوش‌اقبالی ذاتی‌ام پارتی‌بازی کرده؛ مدت‌هاست در بیداری گریه نکرده‌ام (مگر برای آهنگ Llorona با صدای آنخلای جذابم و آن بازآفرینی ربنا با سنتور که چند روز پیش گوش دادم)؛‌آن‌ها هم اشک‌های بی‌اختیار بوده‌اند و کوتاه و آرام. لابد دل فورچونایم برایم سوخته و گااااهی در خواب این عطیه را با این لذت به من می‌بخشد.

بله، عزیز دلم همین که من قصد بیرون‌رفتن دارم دوباره تنگش گرفته! جیشت را بکن، دیرتر می‌روم.

[1]. صدای اسبم است.

ماکوندتوپیا

دیشب متن کوتاه جذابی در ستایش صد سال تنهایی و کتاب‌بالینی‌بودنش برای آن خواننده خواندم و روحم پرواز کرد!

دیدم حق دارم، اگر هر چند سال، دوره‌اش می‌کنم و لذت می‌برم. و اینکه هنوز جا برای خواندن دارد و این‌بار خیلی شایسته است قلم‌به‌دست باشم. هیچ‌وقت نشد سطرها و صفحاتش را، آن‌طور که مطلوبم است ـ مثل باستان‌شناس‌ها، با قلم کلنگ بزنم و بکاوم و غبار کلمات را چنان به هوا بپراکنم که از صفحات کتاب بیرون بیایند و در ذهنم نشست کنند.

منتظرم باش ای سی‌یِن آنیوس د لا سُلِدادِ قشنگم.

بعدش باید مراسم فیلم‌بینان و پف‌فیل‌خوران راه بیندازم برای تلافی

ـ گورخران وحشی زیبایم را جمع می‌کنم تا از آبشخور قاطرهای چموش  کوچشان بدهم. فعلاً دارم توجیهشان می‌کنم که شایسته‌ی مرغزار زیباتری‌اند. احتمالاً این کار چند هفته/ شاید هم چند ماهی طول بکشد (تا پایان نمونه‌خوانی).

ـ امروز باید گورخرانم در چمنزار کوچکی پایکوبی کنند و بعد هم از دو چاله‌ی آب باران بنوشند و آن‌ها را بسنجند (فرانک انیشتین‌ها). دو روز نیمه‌ابری، با رعدوبرق‌های عجول و بارش احتمالی کوفته‌قلقلی را برای خودم پیش‌بینی می‌کنم.

ـ پریروز کتاب زیبای دختری که می‌خواست کتاب‌ها را نجات بدهد را خواندم؛ از کلمات و تصاویرش بسیار لذت بردم. گرچه خیلی سریع بود و باید دوباره بخوانمش. آنا هم از قهرمان‌های محبوب من شد و شخصیت‌های مرموزی، مثل خانم کتابدار و آن آقای پیر که مثل هانتای تنهایی پرهیاهو بود، فضای داستان را خیلی جذاب کرده بودند.

Lillelørdag: Jenta som ville redde bøkene (AVLYST) | Litteraturhuset

Jenta som ville redde bøkene 1 | Lisa Aisato - nettbutikk

در مزایای یار پیش‌ترـمذمت‌شده

در دوران تعطیلی آرایشگاه‌ها، بعد از سال‌ها، مجبور شدم دست به دامان کرم‌های کذایی شوم. نتوانستم خودم را راضی به استفاده‌ی سریع آن بکنم و به‌طبع، چندین روز طول کشید تا دست‌به‌کار شوم؛ حتی با وجود شباهت بسیار نزدیکی که به ببعی‌های محبوبم پیدا کرده بودم.

و آقا! چه تصویر رشک بهشتی! الآن از پوستم بیشتر از مواقع معمول راضی‌ام. البته چون در چنین مواردی شل‌دست و سرعت‌حلزونی‌ام، از موعد مقرر بیشتر روی صورتم ماند و سوختگی خفیف و ابتدایی‌ای داشت شکل می‌گرفت که با ژل علوعه‌وع‌راع و کرم افترفیلان به دادش رسیدم. ولی تا چند ساعت اژدهایان کوچکی زیر پوست صورتم خانه کرده بودند.

امروز هم، بعد از اینکه با ابزار ننه‌قمری صورتم را لایه‌برداری کردم (همان شستشوی مفصل خودمان) احساس کردم «به‌به! چه پوستی!» همین باعث شد بروم سراغ شیشه‌ی عسل و صورتم را عسل‌آگین کنم (یاد موگلی افتادم و خدا را شکر کردم بالو کنارم نیست).

خلاصه اینکه کرونا، بعد از بازگرداندن دلفین‌ها و عروس‌دریایی‌ها به کانال ونیز، به من پوستی هدیه داد که، تا یادم می‌آید، این‌چنین تحسین‌برانگیز از دید خودم نبوده است. خب البته دوران کودکی و نوزادی‌ام یادم نیست که انسان بهترین پوست دوران زندگی‌اش را دارد!

شاید ایده‌ی بدی نباشد که حتی بعد از کرونا هم زمان‌های آرایشگاه‌رفتنم را کمتر کنم. ولی معجزه‌ی نهایی با شکوفاشدن امکان کوتاهی مو شکل می‌گیرد، شاید هم به ابروهای زیبا و مرتب و جادویی مربوط شود! باید دید. من که منتظرم.

بروم عسل‌ها را بشویم تا زیر پاهایم باران چسبناکی نباریده!

همه‌ی گورخران معصوم من

آن‌قدر به این متن جبهه دارم و فحش نثارش می‌کنم که هربار واژه‌ی بی‌بدیل و جذاب «آبشخور» را می‌بینم، فقط و فقط یاد سم‌لرزه‌ی بی‌حساب‌وکتاب گله‌ای قاطر می‌افتم که به برکه‌ی آرام گورخرهای اصیل افریقایی من حمله‌ور شده‌اند و آب را گل می‌کنند و هلف‌هلوف آب کوفت می‌کنند!

البته که نعمت‌های خدا مال همه‌ی مخلوقات است اما من آخرش در این برکه تمساح‌های دست‌آموز پرورش می‌دهم!

من و برگه‌ها؛ ماجراهای اژدهایی کتابخوار در ابتدای راه

برگه‌نوشتن برای من تقریباً یک روزِ تمام طول می‌کشد!

مثلاً همین دیروز را اختصاص داده بودم به این کار شریف. برای عصرش هم قرار بود چند صفحه‌ای از کار باقی‌مانده را رج بزنم تا سبک‌تر شود. البته که هنوز هم پنجول‌هایم آغشته به اولی‌اند!

اول بدنه را آرام‌آرام پیش می‌برم؛ چندین صفحه‌ی فارسی و انگلیسی باز می‌کنم و سعی می‌کنم معمولاً بعد از نوشتن خودم و اتکا به یادداشت‌های قبلی‌ام، به آن‌ها نگاهی بیندازم. کار به جای خاصی رسید که تشخیص دادم در دستم است، مطالبی را، از آن صفحه‌های کمکی، کنار می‌گذارم تا در جای مناسبی از یادداشتم چفت و جور کنم. صفحاتی از کتاب را می‌خوانم، یادداشت می‌کنم، خط می‌زنم، جابه‌جا می‌کنم،‌رنگ‌های آبی و قرمز را به مشکی برمی‌گردانم، می‌روم سرخط، از سر خط می‌چسبانم به ادامه‌ی سطر قبلی،... در آخر هم، به یادداشت‌های اولیه برمی‌گردم و موارد استفاده‌شده را حذف می‌کنم. بعد باید تصمیم بگیرم آنچه مانده باید در دل یادداشت اصلی برود یا حذف شود.


Bookworm iPhone X Wallpapers Free Download

ــ خوشبختی یعنی هم‌جواری «فانوس دریایی» و رنگ سبز! ممنونم از انتخابت ثبات‌جوی عزیزم!

حکم

سزاوار بود، اگر نوجوان بودم، شیفته‌ی تیموتی بشوم!

Timothee Chalamet signs up for leading role in Wes Anderson's 'The ...