پاییز در زمستان

ـ پیرو تمرین «روز زندگی تجملی»، همان گزینه‌ی «دیدن فیلم مورد علاقه‌تان» چشمم را گرفت! بلافاصله به این فکر کردم آقای باردم چه فیلم غیرناراحت‌کننده‌ای ممکن است بازی کرده باشد که دلم بخواهد ببینم؟ پاسخ من برای این سؤال «تقریباً هیچی» است. آن‌ها هم که غیرناراحت‌کننده‌اند یک عنصر نچسب دارند که حوصله‌ام نمی‌شود. تناقض اینجاست که یکی از گزینه‌هایم فیلمی درمورد یک نوجوان مبتلا به سرطان است! واقعاً که! با این انتخاب‌هایم!

ولی واقعاً دلم یک فیلم خنده‌دار می‌خواهد. شاید حتی اپیسودی تکراری از HIMYM.

ـ تازه یادم افتاد که یادم رفته اتمام پروژه‌ی نارنجی آتشینم را ثبت کنم. همان دو-سه روز بعد شروع تمام شد! چقدر هم جذاب و خوب شده! خیلی دوستش دارم.

ـ با پنج پا فاصله، تا صفحه‌ی صدم و حتی قدری بعد از آن، ارتباط برقرار نکردم. اما یک‌سوم انتهایی کتاب خوب شده؛ از این رو که به احساس مسئولیت استلا اشاره می‌کند و این فعلاً مهم‌ترین لولوخورخوره‌ی ذهنی من است. حتی اگر پایانی کوبنده هم داشته باشد، نچسب‌بودن صد صفحه‌ی اولش را نمی‌شود فراموش کرد.

ـ چنان آهنگ «مگه میشه‌»ی شهرام صولتی تو ی ذهنم فتانه‌وار قر می‌دهد که ناگزیر شدم از شنیدنش! خداوند مرا قرین رحمت کند!

- ئه، راستی! دوتا نکته‌ی خفنگ هم درمورد خاوی‌یر باردم خواندم اتفاقی که پشتم تیر کشید! البته به من مربوط نمی‌شود، ولی آخر چراااااااااااااا؟؟ هاع هاع! ولی از حق نگذریم، دومی بهش می‌آمد! (خنده‌ی شیطانی) ولی باز هم چراااااااا؟؟

ـ بهمن قشنگمان هم که تمام شد!

چهار دختر بی‌رحم

لاناتی!!

ماجرای کتاب اول را که می‌دانم (هرچند، بابت بعضی جمله‌های قشنگ توی سریال، دلم می‌خواهد بتوانم آن گنده‌بگ پرطمطراق را بخوانم) کتاب دوم را هم که خوانده‌ام. اما این عنوان کتاب چهارم است که بدجور وسوسه‌ام می‌کند. و البته لازمه‌ی لذت‌بردن از آن حتماً خواندن سومی است دیگر!

نارنجی‌ناکی

ـ علی‌الحساب، دلم برای پانچوبافتنم تنگ شده! آههعععی‌ی‌ی!

ـ پروژه‌ی نارنجی قشنگم را با موفقیت و سرخوشی تمام کردم و دارم از برکات و نتایجش لذت وافر می‌برم!

ـ چون مدتی به یک دست، بیش از یک هندوانه بلند کرده‌آم، حالا که هندوانه را بار زده‌ام، احساس می‌کنم این دو هندوانه‌ی فعلی چاقاله بادامی بیش نیستند و دوست دارم مدام بنشینم سر تپه‌ای، جایی، چپقکی بکشم و به افق برفی خیره بشوم؛ همچین ملکیادس‌وار!

* خداوند عاقبت همه‌مان را به‌خیر کند! :)

ـ چند فنگ‌شویی کوچک خوشحال‌کننده درمورد کمد و کشوی خانوم ووپی انجام داده‌ام؛ مثلاً آن پارچه‌ی ساتن دوروی خوشرنگ، نگین‌های اتویی که خیلی سال پیش از شهر یادها و خاطره‌ها خریده بودم، دو تکه حریر سبز و یاسی،... چه تاریخی لای تار و پود همه‌شان تنیده شده!

تفأل

[این مطلب] که دیشب گذاشتمش چه‌همه نشانه‌های خوب دارد؛ ساعتش که تعبیر دو 7 تکراری است، شاعر و شعرش! احساسم موقع دیدن این بخش از شعر که دوگانه بود؛ هم اندکی ترس  ناامیدی و هم هیجان و سرخوشی و کشف و اطمینان.

و فکر کنم شماره‌ی همین مطلب حاضر هم، که در وصف آن مطلب هفت‌دار است، هفتمین در این ماه باشد!

غوطه‌ور در کلمات

یکی از توانایی‌های رشک‌برانگیزم این است که، سر هر کاری، کاغذی برمی‌دارم برای یادداشت‌برداشتن. اوایل کار، موارد جداشده و مرتب‌اند. بعدش به‌مرور، چنان می‌شود که دیگر برگه‌ی یادداشتم به برگه‌ی دعانویس‌ها می‌ماند.

حمله به قرمز روباهی نازنینم آغاز شد! تمام که شد، ثبتش می‌کنم.

پوشه‌ی جادویی موسیقی: فیلم عشق در زمانه‌ی وبا، با صدای شکیرا، بعدش هم هم‌خوانی او و مرسدس سوسا، حتی آهنگ‌های فیلم همه می‌دانند هم بعدتر پخش می‌شوند.

وقتی بانک‌ها زودتر از دیگران طبل می‌زنند، تو طبل‌زن خودت باش! طبل‌ها برای که به صدا درمی‌آیند؟ این طبل شادی کیست؟ [1]

دوشنبه‌های افتابی؛ دوشنبه‌های ستاره‌ای!

دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزه‌ای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی می‌شود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش می‌رسد و احساسش می‌گذارد، جلوی دزدها درمی‌آید. این‌بار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش می‌رود.

امروز صبح هم خودم را به گوشواره‌های سه‌ستاره‌ی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زه‌زه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشت‌های کلمات بتازیم.

قبلش اما مأموریت‌هایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!

ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژی‌بخش است!

ساندویچ‌های جاندار نان و پنیر و  سبزی، رئیس‌شدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتاب‌هایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دست‌های مَشتی باهام داد.

ـ دلم برای جلد سوم مجموعه‌ی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانه‌ی خانواده‌ی سوول.

[1] خاطره‌ی من با طبل حدود یک دهه‌ی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونی‌اریکسون کوچولوی نارنجی‌ـ مشکی‌ام را داشتم.

عشق نارنجی من

بدجور ایزابل‌لازم شده‌ام؛ کتابی حجیم، پر از عشق و شور و وحشت زندگی‌های روزمره؛ مثل خانه‌ی ارواح.

و موسیقی‌ای گوش بدهم با صدای شاخص و عمیق، مثل هایده، و شعر و ترانه‌ی عالی.

در دل زمستان
ایزابل آلنده
ترجمه‌ی گلشن محجوب
چاپ اول / تابستان 1398
305 صفحه
قطع رقعی
قیمت 49000 تومان
انتشارات مروارید

هر بار که عاشق می شد، که کم هم نبود، رویای ازدواج کردن و ماندگار شدن در کانادا را در سرش می پرورد، اما همین که آتش عشقش سرد می شد باز دلتنگ شیلی می شد. وطنش آن جا بود، در جنوب جنوب، آن کشور دراز و باریک که هنوز او را به خود می خواند. روزی برمی گشت، مطمئن بود. خیلی از شیلیایی های تبعیدی برگشته بودند و بدون جار و جنجال زندگی می کردند و کسی هم کاری به کارشان نداشت.

#در_دل_زمستان
#ایزابل_آلنده
#گلشن_محجوب
#داستان_خارجی
#انتشارات_مروارید
#نشر_مروارید

عکس تزئینی است و به نظرم آنی نیست که الآن می‌خواهم.


چه ترجمه‌ی قشنگی از اسم این کتاب!

این کتاب ایزابل را خوانده‌ام؛ با ترجمه‌ی دیگری (منهای عشق) که  حتماً برداشت مترجم از محتوای داستان بوده. ترجمه‌ی دیگری هم از این کتاب هست که برگردان نامش خیلی لفظ‌به‌لفظ به نظر می‌رسد: چهره‌ای به رنگ سپیا! داستانش جالب است ولی مسلماً در چشم من در رتبه‌ی دوم یا سوم کتاب‌های این نویسنده قرار می‌گیرد. قلم خلیل رستم‌خانی را هم در ترجمه‌ی اوا لونای محبوبم دیده‌ام و به نظرم خوب است. اگر بخواهم بار دیگر بروم سراغ آن، این ترجمه را انتخاب خواهم کرد.

سایه‌هایمان

دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایه‌هایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِن‌مور با آن جنگیدیم. سایه‌هایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آن‌ها، بازی بچه‌گانه‌ای است؛ سایه‌هایی که درون تک‌تکمان‌اند.

ص 240


چه‌همه ننوشته‌ام!

چه عادت کرده‌ام به نبودن اینجا!

ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سه‌گانه‌ی مه است که دیروز تمامش کردم.

مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کرده‌ام؛ انگار بهشان بی‌اعتماد کم‌اعتماد شده‌ام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد.

بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالب‌توجه کتاب قشنگم را یادداشت می‌کنم:

ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.

ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.

ـ طنز بعضی جملات در صفحه‌های ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهی‌هایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگ‌تر بود جمله).

ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،‌خیلی خوب بود.

ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقام‌آمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرف‌هایش بود؛‌ساعت‌هایی که حرکت عقربه‌هایشان برخلاف جهت معمول است.

ـ داپل‌گانگر: سایه‌ی جداشده از شخص که با او دشمن است.

ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معامله‌گر توی داستانش، اگر واقعی بود،‌چه کسی بود؟

ـ دوران سخت کودکی: پناه‌بردن به هافمن و راضی‌شدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما،‌ فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوست‌داشته‌شدن را داشته‌ام.

ـ هم‌زمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ هم‌زمانی جشن سالیانه‌ی سپتامبر با خاطرات آن؛

ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامه‌اش به آن‌ها اشاره می‌کند.

ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچه‌ها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آن‌ها می‌گرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمه‌ی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.

ـ جمله‌های پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایه‌های درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوست‌داشتنی من است.

ـ چنین تصویرها و فضاسازی‌هایی در کتاب بود؛ اما اندک. می‌شد با این‌ها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:

مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دست‌های پرچین‌وچروکش ورق‌های تاروت را بر می‌زد، یکی زا انتخاب می‌کرد و به تماشاگر نشان می‌داد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بی‌اختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشم‌های پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقه‌ی آتش نشان می‌داد. ص 64

ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیره‌ای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفت‌انگیز اشکی خاموش بود. ص 29

هر سه کتاب از این پیش‌درآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان می‌کشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر می‌کنند. هر سه در این شیوه شبیه هم‌اند: فضاسازی‌های قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیف‌ها هم تغییر می‌کند؛ شیوه‌ی انتقال هراس و تعلیق در پیش‌درآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتاب‌ها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.

ـ تقابل‌ها: نور و سایه؛ آتش و سایه