بعد از تماس از انجمن جادوقلمان

رسد آدمی به جایی که نه‌تنها باید آستین‌ها، که باید پاچه‌ها را نیز بالا بزند!

موقعیت کتابی: قصر نیمه‌شب (جلد دوم از سه‌گانه‌ی مه)

موقعیت سریالی: See نازنین و واچمن رهاشده اما منتظر


«چشم» بهشتی [1]

ژانویه گریه می‌کرد و می‌لرزید: بعضی وقت‌ها دلم می‌خواهد از همه متنفر باشم. دلم می‌خواهد ازشان نفرت داشته باشم و اذیتشان کنم و کاری کنم که آن‌ها هم از من نفرت داشته باشند
لبخند زدم: این را می‌دانم. اما نمی‌توانی به خودت بقبولانی که از آن‌ها نفرت داشته باشی
ـ نه، هر کار هم بکنم از من ساخته نیست.

ص 175

1. این کتاب آلموند را هم دیروز تمام کردم. طبق سنت حسنه‌ی آلموندخوانی‌ام، همیشه دلم می‌خواهد یک یاز شخصیت‌های کتاب‌هایش باشم. در این کتاب، ارین لو هستم. از ارتباط ذهنی ارین با مامایش خیلی خوشم می‌آید؛ از تأکید نویسنده بر ذهنیت ارین، که به دنیای قبل از تولدش اشاره می‌کند، هم همینطور.

2. چهار قسمت از سریال جذاب See را دیده‌ام و از دیدن مناظرش کلی هیجانزده‌ام. داستانش را هم دوست دارم. ماگرای خوشکل با موهای بافته‌اش (قسمت چهارم) و بابا واس مهربان که آن‌قدددددددددر از گذشته‌اش متنفر است، هانیوای بی‌پروا که باید یاد بگیرد دهانش را کنترل کند و کفون محتاط. او باید از پوسته‌اش بیرون بیاید و این احتیاط را فقط مانند موهبتی با خود داشته باشد. امیدوارم توی سفرشان دیگر کسی از آن‌ها نمیرد!

[1]. خیلی اتفاقی، شبیه ماجرای سریال هم شد این اسم؛ یک تیر و دو نشان در انتخاب اسم پست.

فیلم شیرینی خامه‌ای [1]

ـ حدود چهار هفته‌ی پیش، بالاخره بعد از فلا‌ن‌وبوقی سال، فیلم Mortal Instrument را دیدم و چقدر خوشحال شدم که لی‌لی کالینز زیبارو هم در آن حضور داشت. داستانش را دوست داشتم و فکر می‌کنم باید ادامه داشته باشد ولی... طبق تحقیقات همین دقایقم، کنسل شده گویا! از روی کتابی با همین اسم ساخته شده و داستان دنباله‌دار آن شش‌جلدی است. بد نیست، اگر دستم رسید، جلد اول را بخوانم [2].

اهه! کاساندرا کلر، نویسنده‌ی این کتاب‌ها، متولد تهران است!

ـ دیشب خیلی اتفاقی،‌متوجه شدم A Rainy Day in N.Y دارد پخش می‌شود. مشغول کارهایم بودم و آن را هم شنیدم. فیلم خوشرنگ و دیدنی و ... بود. یک‌جاهایی به نظرم رسید دارم فیلمی از وودی آلن می‌بینم. تیموتی شلومی داشت و دختری که هی شک داشتم سلناست یا نیست، هست؟ نیست؟ بود! جود لا هم در آن بازی می‌کرد، الی فنینگ نقشی بازی کرد که به قیافه‌اش می‌آمد؛ دختری ساده‌لوح و شل‌وول و نمی‌دانم چرا گتسبی، با آن قیافه و ذهنیات و اسم قشنگش، با او دوست شده بود. چقدر از مادر گتسبی خوشم آمد.دلم می‌خواهد دوباره فیلم را ببینم و این‌دفعه با دقت. چون کار خود جناب آلن است!

[1]. اتاق هتل شبیه تزئین کیک خامه‌ای خوشرنگی بود با آن دیوارها و پرده‌هایش.

[2]. ابزار فانی؛ ابزارهای فانی؛ شهر استخوان؛ شهر خاکستر؛ کاساندرا کلر.

شنا در بهشت

هرکس که مانند من، شرورترین ارواح نیمه رام شده که در سینه‌ی انسان سکنی دارد را احضار می‌کند و در پی دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با آنان برمی‌آید، نمی‌تواند انتظار داشته باشد نبرد را بی آسیب به‌سر برد.
فروید

و اما جمله‌ی قشنگ دیگر این بالایی بود.

اگر بخواهم،‌ آن‌طور که می‌گویند، قبول کنم در آثار آلموند رگه‌های رئالیسم جادویی وجود دارد؛ در کتابی که دارد تمام می‌شود (چشم‌بهشتی) می‌توانم به این‌ها اشاره کنم:

آنا؛ دختری که بین انگشتان دست‌ها و پاهایش پرده است [1].

پیداکردن قدیس در لجنزار مِیدنز. آن بخش پرواز روح پدربزرگ برایم خاص نبود ولی هم‌زمانی پیداشدن قدیس و مرگ پدربزرگ خوب بود.

حفره‌های زیرزمینی تیره و تاریک و اشباح ساکن در آن‌ها.

غبار سیاهی که از ریش و موها و بدن پدربزرگ پراکنده می‌شود.

شخصیت‌بخشی به میدنز و ترس فرورفتن در آن و اینکه حاوی گنج‌هایی است.

ساخت مجسمه‌ی گلی آدم به‌دست آنا و ویلسون کایرنز.

[1]. جالب اینجا بود که ارین آنا را گاهی دختر ماهی‌ـ قورباغه‌ای می‌نامید و از آن طرف هم به دوران جنینی خودش این‌طور اشاره می‌کرد که مثل ماهی در شکم مادرش شنا می‌کرده. هر دو از مادرانشان دور مانده‌اند؛ ارین مادرش را مدام به یاد دارد و صدا می‌زند اما آنا نه. ارین این ارتباط را به آنا هم یاد می‌دهد. این انطباق دو دختر را خیلی دوست دارم.

سریال ممنوع

انسان در سرزمین خودش هم بیگانه است.

زیگموند فروید


هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم درمورد چنین موضوعی برای خودم چیزی ثبت کنم. فکر نمی‌کردم آن‌قدر برایم مهم باشد که بخواهم چیزی از آن را به یاد داشته باشم. اما مدتی است تصمیم گرفته‌ام این کار را بکنم. چرا؟ چون دارم به آن اهمیت می‌دهم. چون سر ساعت، خارخاری در تنم می‌افتد که نهایتش گاه، هیجان‌زده، تلویزیون را روشن می‌کنم و می‌نشینم پای دیدنش. بعضی وقت‌ها البته به این دلیل است که خودم را منع می‌کنم. این‌جور وقت‌ها، بیشتر به آن فکر می‌کنم. برای همین تصمیم گرفتم از راه‌های دیگری وارد شوم. سرم را گرم چیز دیگری کردم؛ اصلاً قرار گذاشتم جایش، در همان ساعت، چیز جالب‌تری ببینم. این‌ها افاقه می‌کند ولی جایش در ذهنم پاک نمی‌شود. با خودم فکر کردم چرا اصلاً چنین شده؟ من که داستان و ماجرا را می‌دانم،‌ حتی قبلاً از سر کنجکاوی بیشتر اپیسودهایش را دیده بودم. یکی هم، سر کلاس زبان، پایانش را با آب‌وتاب لو داد. نکند ناخودآگاه من به موضوع آن علاقه‌مند است؟ نکند من آدمی سطحی هستم که می‌خواهم نقاب فرهیختگی بزنم؟ البته سطحی‌بودن در بعضی حوزه‌ها را انکار نمی‌کنم؛ هستم ولی در بعضی موارد،‌بهتر است آدم به خودش سخت بگیرد و سلیقه‌اش را تربیت کند. چه عیبی دارد توقع آدم از ادراکات و دریافت‌هایش از محیط بالاتر برود و چیزهای بهتری نصیبش بشود؟

خب،‌همه‌ی این‌ها به کنار. باید تکلیفم را با این سریال روشن می‌کردم. اول اینکه متوجه شدم چقدر از بازیگر زن آن خوشم می‌آید. حتی به این فکر می‌کردم چه خوب بود نقش دنریس تارگرین را به او می‌دادند. هم معصومیت و ترس را در چهره‌اش دارد و هم سبعیت و دیوانگی و هم درایت و خویشتنداری به او می‌آید. بعد هم متوجه شدم دیگر،‌ مثل بار اول که فهمیدم داستان آن چیست،‌ به نظرم «اه اه» و قبیح نیامد. ظاهر قضیه ناپسند است ولی اینکه از کجا سرچشمه گرفته و چطور پیش می‌رود هم خیلی مهم است. فرض کنید فردی در زندگی‌اش دزدی نکند. آیا ذهن و خواسته‌هایش هم مانند دست و جیبش پاک است؟ باید با وسوسه‌های دزدی در ذهنش کنار بیاید و تکلیفش را با آن‌ها روشن کند.

در این مورد، برای من نقش «مادر» و «پدر» در داستان خیلی مهم شده است. اولی به‌شدت سلطه‌طلب و خودخواه است و باید بدانی در برابرش چطور رفتار کنی که کن فیکونت نکند؛ کاری که با دخترش می‌کند و او را دودستی در قربانگاه جاه‌طلبی ابلهانه و غیرمنطقی‌اش قرار می‌دهد. دومی اصلاً سلطه‌طلب نیست، خیرخواه است و برای خیلی‌ها می‌تواند پدر خوب و کاملی باشد اما بعضی شاخک‌هایش خوب کار نمی‌کنند. او هم دخترش را قربانی می‌کند اما ناخواسته.

دختر اول از مادرش فرار می‌کند اما همیشه مادرش از توی یقه‌اش سبز می‌شود؛ به همین تنگاتنگی در زندگی‌اش حضور دارد. او سعی دارد شبیه ماردش نشود اما شوره‌زار بی‌حاصلی در روحش هست که از آن آگاه نیست. در همان شوره‌زار، خاربن‌های وراثتی مادرش ریشه دوانده‌اند و بعدتر چنان به دور روحش می‌پیچند که هر تلاشی برای فرارکردن از آن‌ها به زخمی‌شدن بیشتر ختم می‌شود.

اما دختر دوم باید بیشتر به پدرش اعتماد می‌کرد و کمی مراقب خوش‌بینی افراطی ذاتی‌اش می‌بود؛ درست مثل پدرش.

این درد و رنج‌ها بودند که این‌بار مرا کنجکاو کردند بخش‌هایی از سریال را ببینم.

ـ امروز دو جمله‌ی خفن خوشکل دیدم در تلگرام که ازشان خیلی خوشم آمد؛ از فروید.

در سطح، در اعماق

گفت: ببین چی پیدا کردم
دایناسور پلاستیکی آبی کوچکی بود
...
همیشه زمین را می‌کند و چیزهایی جمع می‌کرد. اتاقش پر از یافته‌هایش بود، تمیزشده و چیده‌شده روی قفسه‌ها و زمین. می‌گفت زمین پر از چیزهایی از گذشته‌هاست و روزی گنج واقعی را پیدا خواهد کرد، چیزی باارزش و در زمین سرد و تاریک. ص 46

چقدر آلموندی! مخصوصاً انتهایش: زمین سرد وتاریک، مرا یاد کیت و اسکی‌یو می‌اندازد. چیزهایی از گذشته هم یاد مالونی، رفتن در کنه رفتارهای عادی بچه‌ها هم یاد مینا.

یاد روزهایی افتادم که با برادرهایم توی دل زمین خاکی خوشبو چند اسباب‌بازی کوچک پلاستیکی چال کردیم. یکی‌شان لاکپشت نارنجی پلاستیکی کوچکی بود که دوستم به من داده بود و می‌گفت: «اگه بذاریش تو کاسة آب، شروع می‌کنه به شناکردن.» منظورش این بود که حرکت می‌کند. ما امتحان کرده بودیم و لی حرکت لاکپشت محسوس نبود. شاید به همین علت بود که، طی تصمیمی ناگفته، آن را با اندک چیزهای دیگر دفن کردیم. انگار فکر می‌کردیم خراب شده و دیگر کار نمی‌کند.

سیبیلاش!

عاشششششق استیکرهای نیچه توی تلگرامم و بی‌صبرانه منتظرم موقعیتی پیش بیاید تا ازشان استفاده کنم؛ حتی شده یکی، فقط یکی. ولی متأسفانه مدتی است در تلگرام چت پرشوری صورت نگرفته تا من به آرزوی قشنگم برسم. همممم!

حکایت آقای چهارچشم و پسر شگفت‌انگیز [1]

بهترین مکان برای پنهان‌شدن، آقای ریس، که شما هم خووب می‌دونی، جلوی چشم همه‌س.

هارولد فنچ؛ فصل 1، اپیسود 1

1. جالب است! متوجه شده‌ام در مسیر چشم‌اندازم از دریچه‌ی رؤیایی اولیس، چند درخت قرار گرفته‌اند که شاخ‌وبرگشان دیگر اجازه نمی‌دهد، مثل سال اولی که آمدیم اینجا، باغ مه‌گرفته‌ی آلمانی زمستانی‌ام را به‌خوبی ببینم. یعنی آن موقع این درخت‌ها نبودند؟ کوچک بودند؟

2. بالاخره بعد از چند سال، تصمیمم را برای دوباره‌دیدن یکی دیگر از [سریال‌های محبوبم] عملی کردم.  الآن هم اپیسود دوم را تمام کردم.

[دیدیدین، دیدیدین، یو هَو بین واچد. د گاورنمنت هز ئه سیستم؛ ئه مشین...] با صدای نگران و مهربان جناب فنچ.

بله،‌موسیقی جذاب آن هم کار آقای رامین جوادی است!

خب، وقتی هنرپیشه‌ی نقش مستر ریس شروع می‌کند به حرف‌زدن و از نگاه و زبان بدن استفاده می‌کند تازه یادت می‌آید چرا آن‌همه از او خوشت می‌آمده. چون خیلی خوب نقش محافظان قدرتمند کاربلد مورد اعتماد را بازی می‌کند. و اعتراف می‌کنم نقطه‌ضعف من تمایل شدید به حمایت‌شدن بوده؛ حتی بیشتر از دوست‌داشته‌شدن جذبش می‌شدم. مثل لحاف گرم زمستانی که طی بارش برفی سنگین می‌پیچی دور خودت؛ همین اندازه سکرآور و تسلی‌بخش و شفادهنده. بله، آقای ریس، جلوی چشمان من، هم‌قد تریسای زیبا خم می‌شود، در چشمان او نگاه می‌کند و می‌گوید: «حالا بهم اعتماد کن. باید به یکی اعتماد کنی».

آخ‌خ‌خ از مأمور کارتر نگویم که چقدر خوش‌هیکل و وظیفه‌شناس و به‌دور از آلودگی است. نقش جاستین کارتر را حاضر بودم با کمال میل بازی کنم. البته بعدتر، بیشتر از آن، عاشق نقش شاو شدم که سارا شاهیِ خوش‌هیکل‌تر و زیبارو بازی‌اش کرده.

در کل سریال هم عاشق عملیات دروکردن نابه‌کارها به‌دست مستر ریس‌ام که مثلاً با خونسردی اما خشم پنهانی، با ماشین می‌کوبد به ماشین آدم‌بدها و خودش مثل ترمیناتور پیاده می‌شود و با سلاح می‌رود بالای سرشان. بله تریسا، به او اعتماد کن، لامصصب!

بروم در زندگی بعدی‌ام هنرپیشه‌ی نقش‌های خاص بشوم.

یادش به‌خیر! وقتی سریال پخش می‌شد من و شیده چقدر طرفدار جان بودیم و شیما طرفدار فنچ بود. وقتی سریال تمام شده بود من هم از فنچ بیشتر خوشم آمده بود. اما حماسه‌آفرینی‌های جان ریس را هیچ‌وقت نمی‌شود فراموش کرد؛ حماسه‌های همراه با سلاح و حماسه‌هایی که با تن صدایش می‌آفرید.

[1] تکه‌هایی که فاسکو به زوج فنچ/ ریس می‌انداخت.

جاذبه‌ی ناپلی

گاهی سر می‌زنم به سایت‌ها که ببینم فصل جدید سریال‌هایم آمده یا نه. فعلاً که خبری نیست.

به دوست نابغه‌ام که فکر می‌کنم هیجان‌زده می‌شوم. هفته‌ی پیش، فصل اول را دوباره دیدم. دلم برای لی‌لا و لنو تنگ شده بود؛ گرچه هنوز گاهی دلم می‌خواست بزنم توی گوششان. لی‌لای کوچک، شیطان مجسم؛ لنوی کوچک، فرشته‌ی دوست‌داشتنی. لی‌لای جوان، مصمم و زیبا با آن هیکل بی‌نقصش توی دامن‌های فرسوده و بی‌نهایت ساده‌ی خوشکل؛ لنوی جوان، شل‌وول و حرص‌درآر.

بعد یادم می‌آید من که از ماجراهای فصل دوم این یکی سریال خبر دارم چون کتاب را تازگی خوانده‌ام. ولی باز هم از اشتیاقم برای دیدن فصل دوم کم نمی‌شود. این دیگر به اعتیاد کمرنگی پهلو می‌زند!

بیشتر از همه، خانم معلم برایم معماست؛ معلم مهربان لنو که چطور نظر درست و قطعی درمورد لی‌لا داشت.

شاید باید جلد یکم کتاب را هم بخوانم.

رنج‌ها [1] و زیبایی‌ها

موهام را کوتاه کردم،

عینکی شده‌ام (هنوز عینک جانم را نگرفته‌ام)

و جلد هفتم هری پاتر عزیزم را (با صدای فرای) به نیمه رسانده‌ام.

در ضمن، آلموند دیگری می‌خوانم [2] و از آن لذت می‌برم.

قرقره‌ی قرمز و آبی خریده‌ام، باید تعداد  کامواها را هم کامل کنم.

[1]. چون منسون فرموده:

آنچه موفقیت شما را تعیین می‌کند این پرسش نیست که «می‌خواهید از چه چیزی لذت ببرید؟» بلکه پرسش درست این است که «می خواهید چه رنجی را تحمل کنید؟»
راه شادکامی راهی پر از خراب کردن و سرافکندگی و شرمساری است.
باید چیزی را انتخاب کنید.
 نمی‌توانید یک زندگی بدون رنج داشته باشید. نمی‌شود دائماً همه چیز گل و بلبل باشد.
پرسشِ لذتْ آسان است و تقریباً پاسخ همه‌ی ما یکسان است.
پرسش مهم‌تر، پرسش رنج است.
دوست دارید، برای رسیدن به آن زندگی رؤیایی، چه رنجی را تحمل کنید؟
 این پرسش‌های سخت هستند که ارزشمندند و شما را به جایی می‌رسانند.

هنر ظریف بی‌خیالی، مارک مَنسون، ترجمه‌ی رشید جعفرپور.

[2]. چشم بهشتی.


پایین‌رفتن از پلکان درون یا «خورشیدم کو؟»

کسی که از پلکان تاریکی درون خودش پایین می‌رود و آن را کشف می‌کند، به خورشید واقعی درون دست خواهد یافت.
کارل گوستاو یونگ

ـ چه هیجان‌انگیز و وهمناک!

من که فعلاً آن پله‌های اولی نشسته‌ام و چند شبح کوچک شکار کرده‌ام که بهشان باج می‌دهم یا دعواشان می‌کنم تا با من کاری نداشته باشند.

E اضافه و باقی قضایا

1. فکر می‌کنم پارسال بود که اعتراف کردم بلد نیستم از بخش آپدیت‌های روزانه‌ی گودریدز استفاده کنم،‌همان بخشی که شبیه وبلاگ‌نویسی است یک‌طورهایی. خب، تازگی،‌ خیلی اتفاقی، فهمیدم که باید روی «جنرال آپدیتس» کلیک کنم!

تازه، فکر هم می‌کنم به این کشف عظما قبلاً اشاره کرده باشم!

2. آخ‌خ‌خ‌خ آخ‌خ‌خ‌خ! آن با E،‌ آن شرلی جدید! چه ساختید! از همه آخ‌خ‌خ‌خ‌خ‌خ‌تر فصل سومش! برابری (جنسیتی، نژادی،...)،‌ آزادی،... . وقتی ماریلا به آن می‌گوید: «بدو برو بهش بگو! اشتباه من رو تکرار نکن!» وقتی آن، مثل نسخه‌ی سالیوان، الکی خودآزاری نمی‌کند و برای گیلبرت پف‌فیل‌بازی درنمی‌آورد، وقتی گیلبرت خیلی ماه است، خیلی خیلی، اصلاً ماه شب چهارده است،... .

مثل وحشی‌ها اپیسود نهم و دهم را بدون زیرنویس دیدم. البته صحبت‌ةا نباید آن‌چنان پیچیده و ناآشنا باشند که زیرنویس‌ـ لازم باشد ولی بودنش بهتر است. بعد مدت‌ها هم بر دقایق آخر سریال قدری اشک فشاندم و لذت بردم.