شنا در بهشت

هرکس که مانند من، شرورترین ارواح نیمه رام شده که در سینه‌ی انسان سکنی دارد را احضار می‌کند و در پی دست‌و‌پنجه نرم‌کردن با آنان برمی‌آید، نمی‌تواند انتظار داشته باشد نبرد را بی آسیب به‌سر برد.
فروید

و اما جمله‌ی قشنگ دیگر این بالایی بود.

اگر بخواهم،‌ آن‌طور که می‌گویند، قبول کنم در آثار آلموند رگه‌های رئالیسم جادویی وجود دارد؛ در کتابی که دارد تمام می‌شود (چشم‌بهشتی) می‌توانم به این‌ها اشاره کنم:

آنا؛ دختری که بین انگشتان دست‌ها و پاهایش پرده است [1].

پیداکردن قدیس در لجنزار مِیدنز. آن بخش پرواز روح پدربزرگ برایم خاص نبود ولی هم‌زمانی پیداشدن قدیس و مرگ پدربزرگ خوب بود.

حفره‌های زیرزمینی تیره و تاریک و اشباح ساکن در آن‌ها.

غبار سیاهی که از ریش و موها و بدن پدربزرگ پراکنده می‌شود.

شخصیت‌بخشی به میدنز و ترس فرورفتن در آن و اینکه حاوی گنج‌هایی است.

ساخت مجسمه‌ی گلی آدم به‌دست آنا و ویلسون کایرنز.

[1]. جالب اینجا بود که ارین آنا را گاهی دختر ماهی‌ـ قورباغه‌ای می‌نامید و از آن طرف هم به دوران جنینی خودش این‌طور اشاره می‌کرد که مثل ماهی در شکم مادرش شنا می‌کرده. هر دو از مادرانشان دور مانده‌اند؛ ارین مادرش را مدام به یاد دارد و صدا می‌زند اما آنا نه. ارین این ارتباط را به آنا هم یاد می‌دهد. این انطباق دو دختر را خیلی دوست دارم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد