آبان 93

ایتالیایی؟ اسپانیایی؟ آخر کجایی؟

چند شب پیش خواب اسپانیای محبوبم رو دیدم باز.

دقیقا یادم نیست خوابم چطور بود ولی خوب بود. با فاصلۀ کمی دوباره خواب دیدم ی جایی م همون  دور و ورا. اما مث که می گفتن ایتالیاست. یه رود عمیق سبز زمردی خوش رنگ باشکوه هم از زیر یه پل آجری-سنگی زیبا رد می شد که می رفت می رسید به دریای آبی بزرگی که زیاد از خود شهر دور نبود. کنار رود هم از این میز و صندلی کوچیکا گذاشته بودن برای نشستن و خوردن و لذت بردن از منظره. ولی یه بار که از کنار رود رد شدم یکی گفت این رود دنیپر هست. یعنی من غیر از ایتالیا جای دیگه م بودم!

یه ساختمون بلند قدیمی بزرگ بود که انگار بازسازیش کرده باشن برای کارای اداری روزمره. من باید می رفتم اونجا. هی از پله ها بالا می رفتم به هدفم نزدیک شده بودم ولی همون طبقۀ آخر با یه خانم هیکل گنده بداخلاق شاخ به شاخ شدم که حرف منو قبول نداشت و می خواست زور بگه ... یادم نیست تهش چی شد. شایدم مث همیشه در اوج ماجرا از خواب پریدم. ولی یادمه غیر از لذت حضور، ترس غرق شدن هم همراهم بود. حسش می کردم توی خواب. اون رود عمیق یا دریای بزرگ ... همراه زیبایی ترس هم داشتن.


چه هاست در سر این قطرۀ محال اندیش؟!

خیلی وقت پیش که هوس بافتنی و به خصوص قلاب بافی کرده بودم، انقد سراغش نرفتم و کارای دیگه پیش اومد که حالام شد این!

که سرم آدم به قدری شلوغ بشه که واقعا بترسه به همچین چیزی فکر کنه؛ از طرفی انقد سوژه و شوق و .. برای بافتن باشه که نشه کنترلش کرد! یه خانوم هنرمند هم یه شال سادۀ زیبا بافته باشه و قند توی دل آدم آب بشه، ... وااای!

البته نمیشه بیکار نشست؛ هفتۀ پیش شال هدیۀ دوستمو تموم کردم و شال خودم هم نصفه روی دستمه که معمولا شبی چند ردیف در خدمتش هستم. پروژۀ نیمه کاره هم زیاد دارم باید اول اونا رو تموم کنم.

بالاخره خوندن «دختر بخت» با لِک و لِک و هِن و هِن تموم شد. در حدی که شب آخر فقط 2 ص خوندم! هفته پیش که می رفتم  دیدن دوستم، یه مجموعه داستان از مارکزش دستم بود که توی راه خوندم. خیلی دوستش داشتم. برای همین این هفته برای توی مسیر مجموعه داستان مارکز خودمو برداشتم. اینم جالبه: «پرندگان مرده» با ترجمۀ احمد گلشیری. اما اون یکی بیشتر بهم چسبید!

«تیستوی سبزانگشتی» هم نصفه هست. خیلی لطیف و دوست  داشتنیه ولی خب حس می کنم غمگینه.

فکر کنم ما آدما اگه هر روزمون هم دوتا یا حتی ده تا بشه، بازم عقبیم. هم سوداهای زیادی در سرمون می پروریم هم اگه راست می گیم باید از همین وقت قانونی خودمون درست استفاده کنیم!!

آها! آلبوم «بیداد» استاد شجریان هم مهمون والامقام این روزهاست. آدم هرچی گوش کنه سیر نمیشه <3

و در پای مطلب قبلی، دوتا از کامنت ها که به نظرم جالب اومدن:
_این خیلی کار جالبی است...یادم می آید دکتر کدکنی می گفت ما هیج نشانی از بزرگونمون توی دانشگاه ها نداریم. مثلا می گفت من اگه می دیدم مثلا محمد تقی بهار چه طور امتحان می گرفته، یا مثلا برگه های زرین گوب موجود بود خیلی کمک بزرگی به پیشرفت علم می شد..صد افسوس که نیست.
_فرهنگ ثبت و نگهداری اسناد واشیا ومدارک در ایران حتی در خانه ها هم چندان مورد توجه نبوده شاید الان کمی فرق کرده، شاید ما تمایل شدیدی به فراموش کردن و ندیدن و دور ریختن داریم، آلمانی ها درجنگ دوم حتی می دانستد که چند تا بلیط از کدام ایستگاه به چه اسامی برای جابجا کردن زندانیان خریده شده و همه اسامی ولیست ها هنوز وجود دارند! اسناد کلیساها و تجارت خانه ها که جای خود دارند. مثلا خانمی درآمستردام می تواند از طریق مدارک کلیسا تمام اجداش در اروپا را شناسایی کند. درمورد نویسنده ها تمام اشیا شخصی و دست نوشته وغیره درموزه وآرشیو مخصوص نگهداری می شود. چند وقت پیش یکی از طریق آرشیو فهمید که جد بزرگش درقرن هفدهم برده دار بوده وخیلی کلافه شد.

October 26, 2014 ·

امروز رفتم یه مغازه ای برای خرید سبزی
از همون بیرون بوی مطبوع بادمجان کبابی می رفت توی دماغ آدم و .. واااای!
باز دیوانه شدم من ای حبیب!
درسته آدم خودش می تونه توی منزل هم بادمجان کبابی درست کنه و تازه بوی خوبش هم ساعتی در خونه می پیچه و .. ولی به علت حس خوبی که به من داد یه بسته ازشون خریدم
به خانوم مغازه دار هم گفتم مغازه تون خیلی خوشبو شده!

October 26, 2014 ·

یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم .. بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!

October 26, 2014 ·

یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم .. بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!

October 26, 2014 ·

یادم نمیاد دقیقا کِی، حول و حوش 3-4 سال پیش شاید ..
بر آن شدم وقتی دستم به یه سری چیزا نمیرسه، از هرچی که دور و برمه استفاده کنم . بعد کم کم قدمهای بلندتر بردارم و کمی سختی به جون بخرم .. بالاخره آدم می فهمه تو این دنیا چیکاره س و برای چی ساخته شده.
چه معلوم؟! شایدم یه روزی چشم بازکردیم و در سرزمین رویاهای تحقق بافته بودیم!

October 26, 2014 ·

یکی نوشته بود:
«همه توی زندگی یکیو دارن که ندارن»
* همین جا؛ فیس بوک!

October 26, 2014 ·

یکی نوشته بود:
«همه توی زندگی یکیو دارن که ندارن»
* همین جا؛ فیس بوک!

October 21, 2014 ·

20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3 ^_^

1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. » ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه. حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و .. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود. من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم. شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و .. آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و .. اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم. چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛ اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم . تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن، رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!

October 21, 2014 ·

20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3 ^_^

1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. » ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه. حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و .. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود. من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم. شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و .. آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و .. اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم. چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛ اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم . تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن، رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!

October 21, 2014 ·

20 تایی من
درواقع مث یه جور اعترافه :P
* مرسی شوکول عزیزم که منو دعوت کردی <3 ^_^

1_ شخصیت آدما، تفاوت ها و پیچیدگی هاشون برام خیلی جالب توجهِ برای همین از داستانایی که شخصیت پردازی قوی دارن خیلی خوشم میاد. آدم خفن و باجنبه ای دراین مورد نیستم، که بخوام بگم «بله، من با همه راحت کنار میام و .. » ولی الکی با تفاوتها وارد چالش نمیشم. بعد فلان و اندی سال زندگی، دیگه این برام جا افتاده که موثر بودن و سختکوش بودن بسیار مهم تر از هر چیز دیگه ای می تونه باشه. گاهی به خودم میگم « سیلور، این فرد رو ببین! این از تو بهتره، مفیدتره. پس به چیزای الکی فکر نکن». اینه که اغلب موارد به خودم مراجعه می کنم. خب امیدوارم بالاخره یه روزی همین مراجعه کردن ها ب درون نتیجه بده و منم آدم خیلی خیلی خوب تری بشم. :)
اون حکایت حضرت موسی که «رسن در گردن خود افکند» هم خیلی کلیدی و موثر بوده در تقویت این دیدگاه من.
2_ حریم خصوصی و مخلفاتش رو که مخلصشم! مث همه. ولی یه چیزی هست؛ اینکه به قول شرِک ماها مث پیاز لایه لایه ایم. ولی همین که با یکی دیگه روبه رو می شیم فک می کنیم اونا مث کیکن! بیرونی ترین لایۀ شخصیتی منم تقریبا شلوغه. حداقل برای خودم شلوغه و گاهی نسبت به همۀ اونایی که بهم لطف دارن شدیدا احساس دین می کنم اما باعث نمیشه واسه خیلیاشون از حالت پیازی به کیکی تبدیل بشم. دست خودمم نیست. نمیشه! ایشالله تکنولوژی ش اختراع بشه!
3_اون قضیۀ شارژ شدن معکوس درونگراها بود ... همون که می گفت این آدما با تنهایی و خلوت شارژ می شن و اینا. خب من گاهی واقعا حس می کنم باید بچپم تو غارم و به خرس درونم یه زمستون تضمین شده رو هدیه بدم برای استراحت. ولی دوره هاش معمولا کوتاه مدته. معمولا محسوس نیست برای خیلیا اینه که متوجهش نمی شن. ولی خیلی پیش اومده که یه نفر داشته حرف می زده من هم حس می کردم سرم داره باد می کنه و الانه که منفجر بشه.
4_ تا یه زمانی، به شکل آرمانگرایانه ای مطمئن بودم هر ضعف و اخلاق بدی رو میشه یه جوری تغییرش داد و برطرفش کرد. وقتی فهمیدم یه چیزایی تغییرناپذیرن _به شکل علمی و منطقی توجیه شدم_ یه چیزی در من فروریخت؛ اولش دپرس شدم و .. بعد ولی چاره ای جز پذیرفتنش نداشتم. سعی کردم ترکش این موارد در شخصیت تا میشه کمتر به بقیه اصابت کنه.
5_ خب البته خیلی خوبه بعضی چیزای ناپسند یا عقب نگه دارنده در آدم اصلاح بشن؛ مثلا همیشه این ته ذهنم هست که امکان داره بشه ترس از ارتفاع رو با هیپنوتیزم درمان کرد.. یا شاید حتی راحت تر از این حرفا. ولی هنوز تو حالتی هستم که به خودم میگم « که چی؟ حالا مگه چندبار درسال با ارتفاع مواجه میشی؟» عوضش از سوسک که بسامد ملاقاتش بالاست نمی ترسم. ولی شایدم یه روز رفتم پی درمان اینجور چیزا با استفاده از اینجور راهها.
6_در زمینۀ موسیقی گوش دادن حرفه ای نیستم ولی خیلی وقتا شده که موسیقی درمونم کرده. گاهی خسته بودم و کار لازم الاجرایی داشتم و با گوش دادن به موزیک انرژی لازم رو به دست آوردم .. و خیلی مواقع دیگه.
7_ برخلاف ظاهر معقولم به شدت لوناتیکم! در حد خود لونا لاوگود. اگرم گردنبند تشتک و آفتابه لگن نمی ندازم به خاطر رعایت حال بقیه س وگرنه که تو تنهایی هرجور دلم بخواد هستم. نگاه نکنین الان گوشواره و زینت آلات انار خشک شده و بلوط و .. مد شده! یه وقتایی اینجور چیزا رو توی ذهنم طراحی می کردم ولی چون در دنیای بیرون پذیرفتنی نبود پی ش نمی رفتم. درمقام طراح همچین چیزایی یه جورایی پیشروئم. گرچه جدیدا میزان طراحی های ذهنی م کمتر شده. مثلا یه سالی یه سریال پخش می شد که شخصیتای اصلی ش از اسکیموهای آلاسکا بودن. رئیس قبیله شون یه گیس بافتۀ کوچک پشت سرش داشت با اینکه کلا موهاش کوتاه بود. من همیشه توی ذهنم بود یه گیس بافتۀ باریک بلند همیشگی بین موها خیلی جالب میشه. منتها اون زمان اصن مو بلند نمی کردم ... بعدشم که اکستنشن و این چیزا مد شد دقیقا همون ایدۀ من در قالب اکستنشن اجرا شد و من چشام شد 4تا!
8_ قبلنا یه شخصیت اسناب داشتم که کم کم ازش حالم به هم خورد و الان خیلی رقیق شده. خیلی موارد هم ازش استفادۀ ابزاری می کنم تا گناهان گذشته شو جبران کنه!! همین لامصصب نذاشت من ده سال زودتر هری پاتر بخونم. چون همه هری می خوندن من اه و ایش می کردم!!
9_ اعتراف می کنم علاقه م به زبانهای مختلف برای زدن پوز پدر رالف (رائول دوبریکاسار) در رمان «پرندۀ خارزار» بوده، که چندین زبان زندۀ دنیا رو بلد بود و استعداد زیادی در یادگرفتن زبان داشت. 1-2 ماه پیش که بعد بیش از ده سال این رمان رو می خوندم، وقتی به این قسمتش رسیدم برام خیلی جالب بود یادآوریش
10_ یه وقتایی به طرز وسواس گونه ای متمرکز می شم رو این قضیه که بیشتر کارامو خودم انجام بدم. مثلا یه بار خودمو غافلگیر کردم دیدم دارم به این فکر می کنم که چطور میشه کفش درست کنم برای خوردم! بس که کفش راحتی مطلوبم رو سخت پیدا می کنم همیشه
11_ ذاتاً به آدما خوش بینم و توی دلم همیشه بهشون فرصت میدم حتی اگه جایگاهی توی زندگی من نداشته باشن بهشون این حق رو میدم که برای خودشون فرصت داشته باشن! لطف می کنم؟ خب خیلیا اینجوری نیستنا!
ولی درکناراین قضیه که تا جرم و بدجنسی کسی بهم ثابت نشه بهش بدبین نمیشم، یه نیروی احتیاط گر هم در درونم هست که مراقبمه.
12_حس اولیه ای که در برخورد با آدما به خصوص دیدن از نزدیکشون در من ایجاد میشه معمولا درست از آب درمیاد. یه بار با خودم دعوا افتادم که چرا به فلانی میگی «عجوزۀ وروره جادو!» یک سال نشد که از سرزنش کردن خودم پشیمون شدم!
13_نمی دونم تنبلم؟.. چی ام؟ در کل خیلی آمادگی برای دقیقه نودی بودن دارم. برای همین از مواردی که به تدریج و با حوصله و به موقع کارمو انجام دادم بی نهایت لذت می برم :)))
14_ فکر می کنم آدم میانه رویی نیستم و بیشتر متمایل به افراط و تفریطم. بیشتر مواقع باید مراقب خودم باشم.
15_بیشتر یه حرف شنوی خوبم تا یه رهبر خوب.
16_از حیوونا خوشم میاد ولی دوست دارم توی طبیعت و محیط سالم زندگی خودشون باشن نه توی باغ وحش و آپارتمان و.. خب این نظر منه، با مخالفا هم به شدت مخالفم! اما دوست دارم گاهی برم توی همون طبیعت بدون اینکه بترسونمشون بغلشون کنم یا بازی کنم باهاشون
17_ بعضی چیزا رو درک نمی کنم شایدم نپذیرمشون ولی تا قاطی زندگی روزمره م نشدن باهاشون درگیر نمی شم.
18_ زیاد پیش نمیاد حوصله کنم و از لوازم آرایشی استفاده کنم به خصوص اینکه منو از قیافۀ عادی م که هر روزتوی آینه می بینم دور کنه. اما از محصولات طبیعی تقویت کننده پوست و مو بدم نمیاد و گاهی پیش میاد امتحانشون کنم. با قیافه م مشکل ندارم . اگه به طور طبیعی مژه های بلند یا قیافۀ فلان و بهمان داشتم از اولش، یا به صورت طبیعی این تغییرات پیش میومد استقبال هم می کردم اما تغییراتی که غیرطبیعی پیش بیاد رو برای خودم دوست ندارم. شاید سه سالی هم بشه که موهام رنگ طبیعی خودشونو دارن.. ولی رنگ و مش و .. آرایش برای بقیه رو خیلی دوست دارم اگه با سلیقه و حس زیبایی شناسی و .. اعمال شده باشه دوست دارم هی نگاهشون کنم و حظ ببرم. البته بعد اینکه موی بلند دلمو بزنه قراره بدوئم برم موهامو مدل اِمای بعد هری پاتر کوتاه کنم و بعدشم هر 2-3 ماه یه بار یه مدل کوتاهی رو امتحان کنم . ولی چون الان اولین باره توی عمرم که موهام این اندازه ای شده تا بتونم نگهشون میدارم. چون مطمئنم دیگه قرار نیست بلند نگهشون دارم.
19_ از دیدن موی سفید بین موهام خوشم نمیاد. گاهی حالشو داشته باشم اونایی رو که می بینم با قیچی از یه سانتی سرم می چینم یا حتی می گردم ببینم دیگه چندتا هست تا معدومشون کنم. گاهی م بی خیالشون میشم ولی کلا دوسشون ندارم. مگه اینکه یه دست سفید بشه من روشون رگه های مشکی دربارم! اصنم حرفشو نزنین که برم موهامو دکلره کنم و بعد روشون رگه های مشکی دربیارم به جی منتظر موندن و .. بله عقلم کمه! شایدم نباشه! ولی تا بتونم می خوام از این چیزا دوری کنم.
درموارد بالا با وجود اعتقاد قوی به چیزایی که گفتم، همچین نمی تونم به خودم اعتماد کنم! ممکنه یه باره برم سراغ همه شون. باید ببینم هر لحظه دلم چی می خواد و حسم چی میگه. باز خوبه این چیزا به نسبت، به نظر من گرون میان و همیشه حساب می کنم با پول این کاری که ممکنه به زودی دلمو بزنه میشه چه کارای مفید دیگه ای انجام داد؛ مث کتاب خریدن، هدیه خریدن، حتی خرید پارچۀ قشنگ!
20_ آخرش این که: هیچ وقت به حرف این افراد اعتماد نمی کنم؛ اونایی که با شدت و حدت از قیدهای مطلق «هیچ وقت» و «همیشه» استفاده می کنن، یا وقتی داری از خودت میگی بدون نیاز به اینکه نظر خودشونو بگن اینطوری برخورد می کنن « نه، من دوست ندارم! / نه، من دوست دارم!»
خُ داشته باش/ اصن نداشته باش! من دارم نظر خودمو میگم و تحمیلش هم نمی کنم . تازه خودت پرسیدی وگرنه من که لزومی نمی دیدم چیزی بگم. اینا هنوز یه سال نشده همون چیزی رو که می کوبیدن، میرن سراغش یا از چیزی که دفاعش می کردن، رو برمی گردونن. دیدم که میگما!
ولی درکنارش آدمایی م هستن که هرچند خیلی متفاوت و مخالف، ثبات دارن. عقایدشون رو هرچقدرم محکم بیان کنن، چون تهش برای خودشون تعریف و منطق خاصی دارن، به راحتی عوض نمیشه و حداقل آدم می دونه با کی طرف حسابه! خدا خیرشون بده!

October 21, 2014 ·

My favorite 10 N things:
1- N; capital N! that stands 4 my name, North, .. P
2-Noor; oh! our word for Light. I love it! it has enough power to turn me on <3
3-Nirvana; hmm.. that's my secret.. of course 1 of them O.o
4-Names; I'd like to be involved the names and think about them
5- (to) Narate; specially like my fave story tellers
6-Nature; nothing to say. I imagine myself as a true part of it
7-Needle; knitting needle, sewing needle, crocheting one,... every type of it. even Arya Stark's sword!
8- No!; sometimes my preferred or beloved word. hmm should confess I obsessively like to show me as a unique person by this word
9-Now; most of the time I don't live for present time, but I love it. almost alwaya it has been better than my past years
10-Nomadic life; to make true my deepest desire _discovering the world