بهمن 92

http://www.zimbio.com/quiz/sV12uzkg6lz/Which+Disney+Sidekick+are+You?result=hUnBockBwZm

کوئیز


February 19, 2014 ·

"صد رمان" که نویسندۀ این وبلاگ را از راه به در کردند!

وبلاگ رمزآشوب

http://ramzashoob.blogfa.com/post/22


February 19, 2014 ·

ده اشتباه بزرگ که به مغزانسان آسیب می رساند
( به اشتراک بزارید که بقیه هم استفاده کنند )

1.نخوردن صبحانه
کسانی که صبحانه نمی‌خورند قند خونشان به سطح پائین تری افت می‌کند. این امر باعث تامین نامناسب مواد غذائی برای مغز و در نتیجه افت فعالیت مغزی می‌شود .

2. پرخوری
این امر باعث تصلب شرائین (سختی دیواره رگ های) مغز شده و منجر به کاهش قدرت ذهنی می‌شود .

3- دخانیات
این امر باعث کوچک شدن چند برابری مغز و منجر به آلزایمر می‌شود .

4. استفاده زیاد قند و شکر
استفاده زیاد قند و شکر جذب پروتئین و مواد غذائی را متوقف می‌کند و منجر به سوء تغذیه و احتمالا اختلال در رشد مغزی خواهد شد .

5. آلودگی هوا
مغز بزرگترین مصرف کننده اکسیژن در بدن ماست. دمیدن هوای آلوده باعث کاهش اکسیژن تامینی مغز شده و منجر به کاهش کارآیی مغز می‌شود .

6. کمبود خواب
خواب به مغزمان اجازه استراحت می‌دهد. دوره طولانی کاهش خواب منجر به شتاب گیری مرگ سلول های مغزی خواهد شد .

7. پوشاندن سر به هنگام خواب
خوابیدن با سر پوشیده باعث افزایش تجمع دی اکسید کربن و کاهش تجمع اکسیژن شده و منجر به تأثیرات مخرب مغزی خواهد شد .

8.کار کشیدن از مغزتان در هنگام بیماری
کار سخت یا مطالعه در زمان بیماری ممکن است منجر به کاهش کارآئی مغز و در نتیجه صدمه مغزی شود .

9.کاهش افکار مثبت
فکر کردن بهترین راه برای تمرین دادن به مغزمان است. کاهش افکار مثبت مغزی ممکن است باعث کوچک شدن مغز شود .

10.کم حرفی
مکالمات انتزاعی منجر به رشد کارآئی مغز خواهد شد .

پروفسورمجید سمیعی


was reading The Lion, the Witch and the Wardrobe.

« صدای بیدستر قطع شد و یکی دو بار فقط با حالتی بسیار مرموز سر تکان داد و بعد به بچه ها علامت داد تا هرچه می شود بیشتر به اون نزدیک شوند ، به ترتیبی که نوک سبیل هایش صورتشان را قلقلک می داد » ص  88


February 19, 2014 ·

توی کمد جادویی که به نارنیا راه داره پر از پالتوهای نفتالین زده س . حتما چون نارنیا همیشه زمستونه و سرده _ به خاطر طلسم ساحره _ و هرکسی از طریق کمد میره اونجا به لباس گرم نیاز داره .

February 19, 2014 ·

ماجراهای محوری « نارنیا » از یک کمد شروع می شوند که از چوبی خاص ساخته شده و روزنه ای به دنیای جادویی است . نویسنده هربار به « داخل کمد رفتن بچه ها » اشاره می کند ، بلافاصله تاکید کرده « البته آنقدر نادان نبودند که در کمد را محکم ببندند ». حتما ته ذهنش می دانسته خوانندگان کتابش _ فارغ از سن و سال و خیلی چیزهای دیگر _ ممکن است داخل کمدی بروند و شانس خود را امتحان کنند . و پیشاپیش اخطار می دهد که :« اگر می روید ، بروید .ولی در کمد را نبندید که اگر در پس آن کمد دنیای جادویی نبود ، در دنیای عادی خفه نشوید و ناکام از دنیا نروید »

February 19, 2014 ·

روژه مارتن دوگار :
رمان نویس واقعی کسی است که می‌خواهد همواره در شناخت انسان پیش تر برود و در هریک از شخصیت‌هایی که می‌آفریند زندگی فردی را آشکار کند، یعنی نشان دهد که هر موجود انسانی نمونه ایست که هرگز تکرار نخواهد شد. اگر اثر رمان نویس بخت جاودانگی داشته باشد به یمن کمیت و کیفیت زندگی‌های منحصر به فردی است که توانسته‌است به صحنه بیاورد. ولی این به تنهایی کافی نیست. رمان نویس باید زندگی کلی را نیز حس کند، باید اثرش نشان دهنده جهان بینی خاص او باشد. هر یک از آفریده‌های زمان نویس واقعی همواره بیش و کم در اندیشه هستی و ماورای هستی است و شرح زندگانی هریک از این موجودات، بیش از آنکه تحقیقی درباره انسان باشد، پرسش اضطراب آمیزی درباره معنای زندگی است.


February 18, 2014 ·

ایشون چرا انقد مستعار بازی درمیاره ؟
آهان داره جنایی می نویسه ، ژانر عوض کرده نمیخواد به صورت مثبت و منفی تحت تاثیر نام هری باشه !
اگه اینطوره که خوبه
فقط کاش لو نره دیگه :)))

رولینگ/ گالبرایت


February 18, 2014 ·

although my favorite fairy is Vidia
caz of her being stubborn in a special way,
and she is related to the air, I think
She lives in a sour plum tree شاید برای همینه که رنگ لباساش و ظاهرش اینطوریه
She seems nicer and eventually becomes somewhat friends with the others in the film خدا رو شکر
I think she has an Indian name and also some of the crews are from India



February 18, 2014 ·

سوال این بود که چرا Lord Milory پرواز نمی کنه ، جغدسواری می کنه ؟
نگو دلشکسته بوده !
لب مرز که تینک و خواهرش خدافظی کردن می خواستم به سازنده های انیمیشن بگم یه ماجرا هم برای لرد و ملکه درست کنن . بعدش دیدم عجله کار شیطانه :))
ولی الانم باید بهشون پیشنهاد بدم این کار رو انجام بدن ، خودش یه داستان مجزا میشه

February 18, 2014 ·

and there's a fairy, almost my namesake :))
Silvermist
maybe we r sisters 2


February 18, 2014 ·

واااای
ژوزه مائورو ِ واسکنسلُس عزیزم غیر از آثار داستانی ش که ازشون خبر دارم ، یه داستان کوتاه هم داره به اسم « رود معجزه گر » که در مجموعه داستان « چشمهای آبی » چاپ شده ( نشر قطره )


was reading The Lion, the Witch and the Wardrobe.

:)
I love the stories about some little children away from home and try to discover the new places


February 17, 2014 ·

بیبینم
شومام وختی جارو برقی و سش وار رو روشن می کنین یوهویی تیلیفونا زنگ می خورن ، زنگ درخونه رو می زنن ، حتی اگه خونه تنها هم باشین چند نفر از گوشه کنارا اسمتونو صدا می کنن ؟
خب بیایین اینا رو به دکترم بگین داره برام دوا می نویسه
معلوم نیس مدرکشو از کودوم خراب شده گرفته . واس همین اصن بش نگفتم این اتفاقا موقع استفاده از همزن و آبمیوه گیری م میفته
تازه یه بارم وقتی فن سی پی یو صداش خیلی بلند شد ، یه نفر جُف پا داشت می کوبید به در . مردم چشونه آخه ؟
نباس بش می گفتم ! نباس پیشش میومدم



February 17, 2014 ·

خُ آدم پولشو داره موقعیتشو داره و فلان ،
دیگه چرا دادار دودور راه میندازه ؟
همینه که مورد لعن و نفرین هزاران جادوگر و ماگل و حتی فشفشه واقع میشه دیگه
خوبه بگیم کوف... ؟ لاع اله الاالله
بی صدا برگزار می کردی می رفت دیگه
قرتی!

:

دمنتور - طرفدارهای هری پاتر و رولینگ

ریچارد هاتن 43 ساله برای داشتن مجموعه چوب دستی های هری پاتر 2500 پوند انگلیس معادل 13 میلیون تومان به خرج افتاد.

از این چوب دستی ها تنها در 3 سری موجود است که دو سری دیگر در استودیو برادران وارنر لندن و پارک هری پاتر در اورلاندو آمریکاست.

ریچارد میگوید: «چوب دستی مورد علاقه من چوبدستی ولدمورت هست، همینطور اسلاگهورن بخاطر پیچشی که دارد. راستش رو بخواهید همشون فوق العاده ان.»


February 17, 2014 ·

الان یه کتاب دانلود کردم ، چاپ سال 1372
در 340 ص و قیمتش هم 335 تومن
ای خدا !
یه زمانی از این 5 تومنی زردا باید میدادیم برا خریدن یه کتاب :)))


February 17, 2014 ·

رمان «تورگنیف خوانی» اولین رمانی است که از «ویلیام ترور» به فارسی ترجمه شد و از قضا بهترین رمان نویسندۀ شهیر و پا به سن ایرلندی هم هست که به خاطر آن نامزد جایزۀ ادبی بوکر هم شد. «ویلیام تِرِوِر» برای آثارش و داستان‌های کوتاهش جایزه‌های متعددی از جمله جایزۀ «اوهِنری» را برده است. منتقدان، او و آثارش را ادامه دهندۀ راه و روش «جیمز جویس» دیگر نویسندۀ ایرلندی می‌دانند. خود «تِرِوِر» هم اذعان دارد که در داستان‌های کوتاهش تحت تاثیر آثار «جیمز جویس» بوده است. نوشته‌های «ویلیام تِرِوِر» بیان کنندۀ موقعیت‌های رقت‌بار زندگی انسان‌ها و شوربختی آن‌هاست.
در این داستان نقل قولهایی از سه اثر تورگنیف آورده شده و به روش جریان سیال ذهن نوشته شده است.


February 17, 2014 ·

کتاب جدید خالد حسینی
پنـــــــــــــــج ترجمه ازش دیدم

February 17, 2014 ·

تا همین هفتۀ پیش فکر می کردم « فلانری اُکانر » مَرده ! :)))))


February 17, 2014 ·

یک نفر روز هشتم ژانویه [سالها پیش] به ایزابل زنگ می زند و می گوید که پدر بزرگ محبوبش در بستر مرگ است. همان روز بود که «ایزابل» شروع کرد به نوشتن یک سری نامه به پدر بزرگش که بعدا همین نامه ها دست نوشته ی اولین رمانش «خانه ارواح» شد. «ایزابل آلنده» به همین خاطر تمام رمان هایش را هشت ژانویه شروع می کند به نوشتن.


فرهنگستان موسیقی

من محسن نامجو گوش نمی‌کنم. ولی به هر حال کارش را شنیده بودم. در آن کنسرت، اولین کسی که در ردیف اول نشسته بود و جلوی پای من بلند شد، نامجو بود. نامجو با عشق و علاقه به کنسرت من آمده بود و یک گوشه نشسته بود. خیلی هم به من ابراز محبت و ارادت کرد. وقتی من قسمتِ اول را اجرا کردم خطاب به حاضرین گفتم که وقتی قسمتِ دوم کنسرت ما هم تمام شد، ما از سالن بیرون می رویم اما شما آنقدر ما را تشویق کنید که دوباره روی سن بیاییم و آن وقت برایتان یک سورپرایز داریم! این حرکت به صورت بداهه به ذهنم رسید. چون حضور نامجو حس خوبی به من داده بود. بعد از آن هم گفتم محسن نامجو در جمع ماست و از ایشان می‌خواهم که یک همکاری کوتاه با ما داشته باشند. اما در آن لحظه اصلاً نمی‌دانستم که قرار است چه اتفاقی بیفتد. قسمت دوم تمام شد و همه‌ی مردم هم مشتاق بودند که ببینند قرار است چه کار کنیم. در پایان برنامه از نامجو خواستم که روی صحنه بیاید تا قطعه‌ای را با هم اجرا کنیم. دوستان تعریف می‌کردند که وقتی از او دعوت کردم آنقدر احساساتی شد که شروع کرد به گریه کردن، به طوری که هق‌هق می‌زد. اما هر کاری کردیم نامجو روی سن نیامد و حاضر نشد که کنار من و پژمان حدادی روی سن بنشیند. این هم از لطف و ادبش بود. رفتار نامجو از خیلی‌ها که ادعای اصالت می کنند، اصیل‌تر بود و من به طور شخصی دوستش دارم. راجع‌به کار هم اصلاً نظر من مهم نیست و کارش ربطی به ارزش‌گذاری من ندارد. نهایتاً پایین سن یک صندلی گذاشتیم و ایشان آنجا نشست. من ترکمن را نواختم و نامجو روی آن به صورت بداهه آواز ترکمنی خواند. خب می‌دانید «ترکمن» قطعه‌ای نیست که برای آواز نوشته شده باشد، اما باید بگویم که الحق ترکمن را نامجو فهمید. وقتی شروع به خواندن کرد تحریرهایش کاملاً ترکمن بود. مطمئنم که نامجو آن لحظه بوی خاک ترکمن را حس می‌کرد. در هر صورت شب بسیار جذاب و شیرینی شد. خب این احساس را با چه چیزی می توان عوض کرد؟ و من از خودم خیلی ممنونم که این کار را کردم!

- گفت و گوی حسین علیزاده با حمیدرضا منبتی، ماه‌نامه‌ی تجربه، شماره‌ی یک.


February 16, 2014 ·

یکی از لولوخورخوره های من غرق شدن و خفگی زیر آبه
ولی با دیدن این عکس برای اولین بار فکر کردم اگه قرار باشه اینجا همچین اتفاقی برام بیفته زیر 10% بترسم


February 16, 2014 ·

رولینگ در داستان هری پاتر میگه کارمندای وزارت سحر و جادو ، بعضیاشون میرن روی توالت فرنگی های یه ایستگاه مترو می ایستن و سیفونو می کشن و از اونجا میرن وزارتخونه .. کثیف نمی شن ها !
یه راه خنده دار ابلهانه که به روشی معصومانه بیان شده
همین طوری از زیر قلمش در نرفته


February 16, 2014 ·

عکس‌های اخیر دوریس لسینگ، مربوط به همین سال‌های آخر زندگی‌اش که بخاطر برنده شدن جایزه نوبل نام و آوازه‌اش در کشور ما پیچید، او را پیرزن مطبوعی نشان می‌دهد که آدم را به یاد مادربزرگ‌های توی قصه‌ها می‌اندازد. اما آنچه از نوشته‌هایش به ما می‌رسد، چنین تصویری را تایید نمی‌کند!
لسینگ در داستان‌ها و نوشته‌هایش (و شاید حتی باید گفت در زندگی پرفراز و نشیب‌اش) زنی است جدی که با هیچ‌کس و هیچ‌چیز شوخی ندارد. او به زندگی، واقع‌گرایانه، شکاک و غیررمانتیک نگاه می‌کند. آن‌طور که می‌گویند در طول عمرش راه‌ها و مسیرهای مختلفی را آزموده و در هر جا نیز که مسیر را اشتباه رفته یا از حاصل انتخاب‌هایش راضی نبوده، پذیرفته که اشتباه کرده و بدون تعارف مسیرش را تغییر داده است.


February 15, 2014 ·

Griffin : mythological creature having the head and wings of an eagle and the body of a lion
گریفین :
بشکوچ : شیردال (در پارسی میانه: بَشکوچ) موجودی افسانه‌ای با تن شیر و سر عقاب (دال) و گوش اسب است. دال واژه ی فارسی برای عقاب است. تندیس‌های به شکل شیردال در معماری کاربرد زیادی دارند. شیردال‌ها در معماری عیلامی کاربرد داشتند و نمونه‌ برجسته‌ای از آن در شوش پیدا شده است. روی کفل این شیردال نوشته‌ای هست به خط میخی عیلامی از اونتاش گال که آن جانور را به اینشوشیناک خدای خدایان عیلام هدیه کرده است. این شیردال که به دست بانو گیرشمن بازسازی شده است در موزه ی شوش نگاه داری می‌شود.

مردم باستان شیردال‌ها را نگهبان گنجینه‌های خدایان می‌پنداشتند. شیردال نشان خاندان پادشاهی سوئد نیز هست. http://aryaadib.blogfa.com/post-502.aspx


February 15, 2014 ·

مرحوم مهدی سحابی گفته که ترجمۀ خودش از « مرگ قسطی » _اثر لوئی فردینان سلین _ رو چهار / پنج بار خونده ؛ بس که خوب برگردان شده

February 15, 2014 ·

Jeremy Brett had appeared in these special roles in his career :
Sherlo.. o' of course ! all of U know about it
D'Artagnan in an adaptation of The Three Musketeers (1966)
Maxim in the 1979 adaptation of Daphne du Maurier's Rebecca


February 15, 2014 ·

« وی پس از تجربه کردن پیشه ‌های بسیار (نجاری، کارگری چاپخانه و آموزگاری)، در کنار نویسندگی و ویراستاری .. »
_ در مورد والت ویتمن نوشته شده
_ حالا بقیۀ جمله رو کار ندارم ولی همون شغلهایی رو داشته که تو بچگی بهشون فکر می کردم


February 14, 2014 ·

شهرکتاب ، امروز :
اولش خوشحال شدم چون دیدم یه کتاب جدید در باب نقد آثار گلشیری بیرون اومده . با اینکه کوچک و کم حجم بود شاید حرفایی برای گفتن داشته باشه ..
بله
اونم چه حرفایی !
نقدی از نوع « محمدرضا سرشار » ی بر آثار هدایت !
فصل اولش که با عنوان « ادب گم شده » شروع بشه دیگه معلومه تا انتها چه خبره ( گلشیری تا اینجا بی ادب و حسود و بددهن و فردی بریده از ریشه ها و پناه برده به دامان غربی ها معرفی شده که کپی های ناموفق و بی خودی از آثار ادبی غرب به خورد ما داده )
لابلای برگهای دیگه ش هم به تریاکی بودن نویسنده اشاره شده
خوب شد فهمیدیم والا دامانمان آلوده میشد شایدم جرقۀ زغالش گوشه ش رو می سوزوند ..
درجایی دیگر هم از تاختن براهنی به گلشیری کیف کرده و گوشۀ میدان نشسته و در انتها هر دو را خوب لوله می کند
حتی از نظر بی غرضانۀ امیرحسن چهلتن هم نگذشته و اونو به نفع کطالبش برداشت می کنه ؛ که چی ؟ چهلتن جایی گفته : ایرادهای اندکی هم گلشیری داشته درحد کمتر از نوک سوزن و البته گل بی عیب خداست .
اینو نقل نمی کرد باورپذیری مطالبش بالاتر می رفت بوخودا . خسته نباشه .
این هم کتاب :
http://library.tebyan.net/newindex.aspx…

http://www.bookroom.ir/part,showEn…/…/lang,fa/fullView,true/

http://www.ketabestan.ir/…/390-%D8%AF%D9%88%D8%AF-%D8%B4%D8

February 14, 2014 ·

http://www.imdb.com/name/nm0557281/?ref_=nmbio_mbio
Anna Massey (1937–2011)


February 13, 2014 ·

میخواهی بگی
:::: روتو زیاد نکن/پرو گری نکن ::::

Don't push the envelope

چند مترادف
Don't push your luck
Don't cross the line
Don't step on my toes

February 13, 2014 ·
کتاب خوشه

قسمتی از همه ی ما خارج از زمان زندگی می کند. شاید در برخی لحظاتِ عمرمان متوجه سنِ مان شویم ولی اغلب بی سن و سالیم.

میلان کوندرا


February 13, 2014 ·

وقتی این عنق منکسر با آنی اومد گرین گیبلز و نیشش هم بازشد ، تازه داشت قرار هم میذاشت دیگه خود خود بهشت بود
کاترین، ناظم مدرسه

Medusa : (in Greek Mythology) one of the three Gorgons that had snakes for hair and everyone who looked at them was turned to stone

از اساطیر یونانی
ستارۀ دریایی ( تصور کنین ستارۀ دریایی کلۀ آدمیه که بازوهاش ، موهای مارمانندش هستن )
میگه: مدوسا در چشمان هرکه می نگریست یارو سنگ می شد
* یاد باسیلیسک /مار افتادم توی داستان « حفرۀ اسرار » ، که اون هم با سنگ کردن قربانیاش می کشتشون
** ارتباط مار و موی ماری و سنگ شدن قربانی

Gorgon : any of three monster sisters who have snakes for hair and can transform beholders to stone (Greek Mythology); woman considered to be ugly or frightening

(افسانه‌ یونان‌) یکی‌ از سه‌زنی‌ که‌موهای‌ سرشان‌ ماربوده‌و هر کس‌ بدانها نگاه‌ میکردسنگ‌ میشد، زن‌ زشت‌سیما، زن‌ بد سیما


« به فکرم رسید که فقر و فلاکت را با سعی در پاکیزگی مخفی کنیم چرا که آب فراوان بود . مبارزه با شپش ، کک و کنه و چرک و کثافت را شروع کردم . اما نتیجه آن شد که حتی موش و سوسک و دیگر حشراتی که ما به سوپ می افزودیم نیز ناپدید شدند ؛ پس صابون زدن و ضدعفونی کردن را کنار گذاشتیم »
_ ایزابل آلنده ؛ "اینس روح من " ؛ ص 299


February 12, 2014 ·

دیوانگی یک ساعت اخیر من
کشف این صفحه
بیشتر عکساشو سیو می کنم انگار می خوام یه مغازه داشته باشم عین مغازۀ آقای مگوریوم !

https://www.craftsy.com/project/sewing?_ct=wberqbdql-fhezusji


February 12, 2014 ·

حالا بعضیاش شوخیه ولی نه همه ش :))

« ده دلیلی‌ که خدا زن را آفرید
1- خدا نگران بود که آدم در باغ عدن گم بشه چون اهل پرسیدن آدرس نبود.
2-خدا می دونست یه روزی آدم نیاز داره یک کسی‌ کنترل تلویزیون رو بهش بده.
3- خدا می دونست که آدم هیچ وقت خودش وقت دکتر نمی گیره!
4-خدا می دونست اگه برگ انجیر آدم تموم بشه، هیچ وقت خودش برای خودش یکی‌ دیگه نمی خره.
5- خدا می دونست که آدم یادش میره آشغالا رو بیرون ببره.
6- خدا می خواست آدم بارور و تکثیر شود ، اما خدا می دونست که آدم تحمل درد زایمان رو نداره.
7- خدا می دونست که مانند یک باغبون ، آدم برای پیدا کردن ابزارهاش نیاز به کمک داره.
8- خدا می دونست که آدم به کسی برای مقصر دونستش برای موضوع سیب یا هر چیز دیگری نیاز داره.
9- همونطور که در انجیل آمد ه است : برای یک مرد خوب نیست تنها بماند.
و سرانجام دلیل شماره یک
10- خدا به آدم نگاه کرد و گفت : من بهتر از این هم می تونم خلق کنم... »


February 12, 2014 ·

گویا تمام خرسای قطبی چپ دست هستند :))


February 12, 2014 ·

می فرماد :
« زمانی که انقدر بی حوصله ای
که فرمایش همه متینه »
_ حالا یه وقتایی م هست اینطوریه ولی خودت بی حوصله نیستی طرف بی حوصله س
یا کلا روزنه ای _ از نه سمت تو نه سمت اون _ رو به همدیگه نیست
بذار متین باشه



February 12, 2014 ·

این خرس تنبلا هستن ، همونا !
اسمشون بد در رفته ها
من از اونا بدترم

February 12, 2014 ·

نامرررررررررررررد
گفت « باشه همون 2 سانت »
ولی اینم 6-7 سانت زد !
حاصل یه سال خون دل خوردنم ریخت رو سرامیکا !
:))))))))) ولی ظاهرش خوب شد


"My mom always said the things we lose have a way of coming back to us in the end. If not always in the way we expect."
- Luna Lovegood
با صدای خودش

February 12, 2014 ·
Mohammad reza Shafiee Kadkani, محمدرضا شفیعی کدکنی

راست گفتی که در دوره‌ی ِ ما
قامت ِ زندگانی خمیده‌ست
بایدش، راست داریم، یارا!

خوش‌ترین روز، روزی‌ست، کان روز
تاکنون روی ننموده ما را

وه! چه روزی، چه روزی، چه روزی‌ست!


February 12, 2014 ·

گاهی که وارد ذهنیت « فنولیو » _ نویسندۀ Inkheart توی کتاب Inkheart میشم ، به نظرم اشارکی به خدا داره ؛ خدایی پیر و سر به هوا ولی پرادعا که انتظار داره همیشه سررشتۀ امور و سرنوشت مخلوقاتش در دستهای اون باشه ولی گاهی از دستش در میره و بعدش هول میشه :)))


February 12, 2014 ·

« در ابتدا آتش بی میل تر از ایام گذشته از شاخه ها بلند شد؛ انگار واقعا نمی توانست باور کند که او بازگشته است . اما بعد شروع به زمزمه کرد و با شور بیشتری به او خوشامد گفت ، تا جایی که او مجبور شد آن شعله های وحشی را کنترل کند و آن قدر صدایشان را تقلید کند تا بالاخره آتش آرام بگیرد » ص 68

« Dust Finger دستانش را به هم مالید و کلمات آتشین به طرف انگشتانش زمزمه کرد تا این که جرقه های آتش مثل باران از آنها ریخت . در محل فرود آنها روی زمین گلهایی بیرون زدند ؛ گل هایی سرخ که هر گلبرگشان زبانه ای از آتش بود » ص 100

« رکسان : از کی تا حالا بدشانسی رو باور می کنی ؟
Dust Finger با خود گفت : از وقتی پیرمردی رو دیدم که ادعا می کنه من و تو رو به وجود آورده » ص 333

__ Inkspell
«طلسم جوهری » ؛ کرنلیا فونکه


February 11, 2014 ·

جنگ
این جنگ کثافت که همه جای دنیا و در هر جبهه ای جز پلیدی و پیامدهای شوم کوتاه یا دراز مدت چیزی در بر نداره
و از اون شوم تر لجنزار سیاست هست که همیشه از این آب مسموم ماهی می گیره
نمی دونم میشه ؟ اینکه اگر هر آدمی در چهاردیواری کوچک خودش سعی کنه خوب باشه و از توانایی هاش بهترین استفاده رو بکنه . اگه خیری به کسی نمی رسونه لااقل مایۀ شر نباشه ، گاهی قدری اون ور تر از خودش رو هم ببینه ؛ از کمک کردن به غریبه ها در حمل سبدهای خرید سنگینشون تا اختصاص دادن یه روز از حقوق هر ماهش برای هر نیازمندی که تو اون لحظه دم دست شهست ، از زدن حرفای خوب و کمک فکری دادن به هرکسی که حتی اتفاقی ممکنه از ذهن خسته ش آگاهی داشته باشه ، .. این آدم فکر نکنم به نفت و الماس و ... همسایه یا ملت دیگه ای چشم داشته باشه که بخواد براش اعمال سیاست کنه . به جاش با چند نفر مث خودش می شینن دور هم و به این فکر می کنن چطور می تونن برای آدمای دیگه وضعیت رو اندکی بهتر کنن
ها ها !
خیال خام ؟
حتی تصورش هم خوبه
منم آدمی م که همیشه حتی توی چهاردیواری کوچک خودم هم عالی و « ابر انسان » نیستم
اما فکر کردن به این چیزا بهم کمک می کنه راه خوب بودن و بهتر شدن رو پیدا کنم


کتاب خوشه

فجایع بعد جنگ در آلمان

بعد از سقوط برلین آمار وحشتناکی از تجاوز به زنان و دختران آلمانی، مجار، بلغار و یوگوسلاو توسط روس ها و متفقین گزارش شد. سرباز های روس حتی به تجاوز تشویق شده بودند و این را دستور استالین برای انتقام از آلمانی ها می دانستند.

هزاران زن آلمانی برای نجات از تجاوز روس ها خودکشی کردند. بعضی منابع تعداد کل زنان آلمانی را که مورد تجاوز قرار گرفتند را تا دو میلیون نفر ذکر کرده اند. از سربازان آمریکایی و فرانسوی نیز آمار بالایی از تجاوز ولی نه به شدت روس ها گزارش شد.

بسیاری از این قربانیان به صورت مکرر مورد تجاوز قرار گرفته بودند. بر اساس برآورد کتابی با عنوان «سقوط برلین در سال ١٩۴۵» نوشته آنتونی بیور، ٧/٣ درصد کودکانی که در برلین در سالهای ١٩۴۵و ١٩۴۶به دنیا آمدند، پدران روسی داشتند.

هنگامی که انگلیسی‌ها به برلین رسیدند، افسرها با دیدن دریاچه‌های مملو از زنانی که پس از تجاوز خودکشی کرده بودند، شوکه شدند. سن و سال قربانیان اهمیتی نداشت، دامنه سنی آنها از ۱۲ تا ۷۵ می‌رسید. پرستاران و راهبه‌ها نیز در بین قربانیان بودند. برخی از زنان تا ۵۰ بار مورد تجاوز قرار گرفته بودند.

به دنبال پست بحث برانگیزی که در مورد هیتلر گذاشته شد خیلی ها هیتلر رو جانی و عقده ای خطاب کردند و متفقین رو یه جورایی فرشته. در اینکه هیتلر جانی بود شکی نیست ولی احتمالا شما فقط اون روی سکه رودیده اید پس بد نیست این روی سکه رو هم ببینید(برای حفظ ماهیت پیج از تصاویر خشن استفاده نشده است).


February 10, 2014 ·

« تو اشتباه بزرگ منی ، ـ ببخشایم
به دیده می کشم این اشتباه را حتی »
__ محمدعلی بهمنی


February 10, 2014 ·

دیوونه ها
زودتر برگردین ببینم چی قراره سرتون بیاد
می ترسم دینامیت و مواد منفجره گرون بشه .. لااقل بدونم باید برم ABC رو بترکونم یا نه ؟
* همین ABC بود دیگه ؟؟ اسم شبکه هه

نولان و امیلی


February 10, 2014 ·

ﺁﯾـــﺎ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘـــﯿﺪ ﻭﻗﺘـــﯽ ﺍﮊﺩﻫـــﺎ ﺗﻮ ﭼﺸـــﻤﺶ
ﺁﺷـــﻐﺎﻝ ﺑﺮﻩ ﻣـــﯿﻤﯿﺮﻥ ؟ !
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﭼـــﻮﻥ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺍﮊﺩﻫـــﺎﯼ ِ ﺩﯾﮕﻪ ﻣـــﯿﮕﻦ ﺗـــﻮﻭﻭ
ﭼﺸﻤﺸـــﻮﻥ ﻓـــﻮﺕ ﮐﻨﻪ . . .
ﺑﻌﺪ ﭼﻮﻥ ﻓﻮﺗﺷـــﻮﻥ ﺁﺗﯿﺸـــﻪ ﮐﻼ ﮐــَﻠﺸﻮﻥ
ﻣﯿـــﺴﻮﺯﻩ . . .

feeling smart.


February 9, 2014 ·
این « اِل ماچـو » ی « دسپیکبل می2 » گمونم به زبون خودمون میشه ی چیزی تو مایه های
سیبیل کلفت
:


February 9, 2014 ·

Now and then some bewildered figure, looking around as if lost, stumbled into the kitchen. Sometimes the visitor was human, sometimes furry or feathered, once it was even a talking mustard-pot. Elinor could usually work out, from the appearance of each one, which of her poor books Orpheus had in his pale hands at that moment. Tiny men with old-fashioned hairstyles were presumably from Gulliver's Travels. The mustard-pot was very probably from Merlin's cottage, and the enchanting and extremely confused faun who tripped in one lunchtime on
delicate goat's hooves must have come from Narnia.
__ Cornelia Funke ; "Inkspel"
chapter 40; "No hope"

« هرچند وقت یک بار ، چند چهرۀ عجیب که انگار گم شده باشند ، به داخل آشپزخانه می آمدند . بعضی اوقات ملاقات کننده ها انسان بودند ، گاهی چشم دار و گاهی پَردار ، حتی یک بار قابلمۀ خردل سخنگو بود . النور از روی ظاهر هرکس می توانست حدس بزند که آنها از کدام کتابی که اُرفئوس با دستان ناتوانش میخواند ، بیرون آمده اند .
قابلمۀ خردل احتمال قوی برای کلبۀ مرلین بود و موجود عجیب و غریبی که نصفش انسان و نصفش بز نر بود و یک روز وقت ناهار بسیار سرزده و سردرگم با سُم های زیبایش وارد شد مربوط به نارنیا می شد .

* حالا مترجم اون بخش « دستان ناتوان » رو واقعی تر ترجمه میکرد بهتر نبود ؟
همین کارا رو می کنن که آدم مشکوک میشه دیگه . بگذریم که اون ی جملۀ مربوط به گالیور رو حذف کرده ؛ نمی دونم چرا !


تمامیِ روزها یک روزند
تکه تکه میان شبی بی پایان.

شمس لنگرودی


February 9, 2014 ·

باس برم یه 20 دقه / نیم ساعت قدم بزنم آهنگ گوش کنم
باس پاشم برم دیگه


February 9, 2014 ·

هاا اینم خوبه !
گاهی آدم باید با زرنگی جاشو با دوست خرسی ش عوض کنه
موگلی و خرسه

February 9, 2014 ·

ئه واقعا ؟
یعنی شرلوک در اصل اسم دختراس ؟
* سیلور حال آن کسی را دارد که سیب زمینی پوست میکند و در دل می گوید : خدا کنه توش انبه باشه ، خداااااااا کنه ...


was watching Sherlock.

هه هه
سه تا از لحظات خاص ش رو تونستم پیش بینی کنم :
یکی این که اونی که « مترسکه » نه شرلوکه نه مترسک !
دیگه اینکه جان فلش رو نمی بینه و ... !
و اینکه باد شرقی بر می گرده :))
به نظر نمیاد اون قضیۀ تلویزیون و .. هم نقشۀ خودش باشه ؟
من بهش بدبینم ؟
"His last vow



was listening to paradise by coldplay.

African style "Peponi"


February 9, 2014 ·

She dreamed
Para-Para-Paradise
every time she closed her eyes


February 9, 2014 ·

« وینترفل مجموعه قلعه ی بزرگی است که چند هکتار مساحت را پوشش می دهد و شامل دو دیوارعظیم می باشد. روستایی خارج از وینترفل واقع است که وینتر تون (Wintertown) نامیده می شود. وینترفل خود دور یک جنگل خدایان قدیمی و بر روی چشمه های آب گرم بنا شده است آب چشمه ها به وسیله لوله کشی درون دیوارها و اتاق ها برده شده و آن ها را گرم می کند که باعث می شود وینترفل نسبت به سایر قلعه های شمالی در زمستان راحت تر باشد. » http://westeros.ir/wiki/index.php…

_ این بخش ها رو که توی کتاب می خوندم انقد کیف می کردم :3
برای من ِ عاشق گرما ، وینترفل اولین مکانی بود که با وجود سرمای اطرافش ی کنج دوست داشتنی محسوب می شد


آریا در طی سفر هایش زیرکی و هوشیاری فوق العاده و توانایی بسیاری در تطبیق با شرایط سخت را از خود نشان می دهد. گفته می شود آریا خلق و خوی عمه اش لیانا (Lyanna) را به ارث برده است.
ظاهر آریا بیشتر استارک است تا تالی. او صورتی دراز، چشمانی خاکستری و موهای قهوه ای دارد. او لاغر و عضلانی است. در شروع داستان آریا چهره ای چنان ساده دارد که از این رو به او لقب "آریا صورت اسبی" (Arya Horseface)داده اند و در خیلی از مواقع با پسر ها اشتباه گرفته می شود. هر چند مواردی هست که در کتاب های بعدتر او زیبا نامیده می شود و با لیانا مقایسه می گردد و نگاه های مردان را به خود جذب کند.

نقاشی : آریا استارک، زیرزمین بارنداز پادشاه اثر TeiIku


February 8, 2014 ·

ادارد در دهه سوم زندگی خود به سر می برد. صورتی کشیده، موهایی تیره و چشمانی خاکستری رنگ دارد. چند تار خاکستری بین ریش های کوتاهش به چشم می خورد. چشم های خاکستری تیره اش نشان از حالت روحی او دارد، وقتی ملایم است، مه آلود و وقتی خشک و سرد باشد، مثل سنگ به نظر می آیند. در میان دشمنانش به داشتن چشمانی سرد شهرت دارد و آنان این طور تصور می کنند که این چشم ها نمایانگر قلب یخ زده او هستند. جیمی لنیستر (Jaime Lannister) چشم های ادارد و روس بولتون (Roose Bolton) را شبیه هم می داند. ادارد به اندازه ی برادرش، برندون (Brandon) خوش قیافه و تنومند نیست. با وجود این که شخصیت آرام او به سردی و غرور تعبیر می شود، وی با روحیه شرافت و عدالت طلبی شناخته می شود و در نظر افراد خانواده اش فردی مهربان است.


February 8, 2014 ·

خواب نوشت :
_ یکی بهم می گفت با توجه به الگوی وزن های عروضی فارسی میشه الگوهای قلاب بافی تهیه کرد ..
از خواب که بیدار شده بودم تا چند دقیقه به این فکر می کردم که بافت « مفعولُ مفاعیلُن » بهتر میشه یا وزن شاهنامه (« فعولن فعولن فعولن فعل ») !
* البته میشه هجاهای کوتاه رو پایه کوتاه درنظر بگیریم و هجاهای بلند روپایۀبلند ولی اون وقت زنجیره ها و .. رو چی ؟ باید بیشتر بهش فکر کرد

February 8, 2014 ·

اینو به تاریخ 22 مهر 89 نوشته بودم :

« در آغوش امن زمین
از دیروز عصر که تصاویر نجات معدن چی های شیلی رو دیدم ، ناخودآگاه بهشون فکر می کنم . یعنی بیشتر به شرایطشون . این که توی معدن گیر افتاده بودن و بالاخره روزای زیادی اونجا بودن ... اول هاش که حتما مطمئن نبودن می تونن نجات پیدا کنن ... تازه بهترین لحظاتش همین ساعت های آخر بوده که کپسول می فرستادن پایین و دونه دونه شونو می کشیدن بالا ...
حتما اولی که می خواسته بره بیرون ، همه _‌حتی بقیه ی مردم دنیا هم اگه تمرکز می کردن روی اون لحظه _ یکی از تصوراشون می تونست این باشه که اگه خدانکرده اوضاع یه جور دیگه پیش بره ، مث ریزش دیواره ی تونل نجات ، یا هر چیز دیگه ای که عملیات رو متوقف کنه ...
یا اصلن روزای قبل ترش ... وقتی داشتن عملیات نجات رو شروع می کردن ... امید / نا امیدی ... خانواده های نگران ...
اونایی که گیر افتاده بودن به چیا فکر می کردن ؟‌اکسیژن ؟ غذا ؟ آب ؟‌افسردگی ؟‌خونواده هاشون که بیرونن ؟‌گذشته ؟‌برنامه های آینده ؟ فرصتای از دست رفته ؟‌قول و قرارهاشون با خودشون و بقیه ؟ ... و خیلی چیزای دیگه ...
همه ی اینا بدیهیه . وقتی همچین اتفاقی میفته ، این فکرا خیلی راحت به ذهن همه مون هجوم میاره . می شه ساعت ها در مورد هر کدومشون فکر کرد .
اما چیزی که من از دیروز بیشتر از همه بهش فکر می کردم ،‌خود حس گیر افتادن تو یه تونل بوده . چون دقیقا می دونم از همچین وضعیتی خوشم نمیاد ؛ بدم میاد ، می ترسم . عکس العمل هام می تونه شدیدتر از حالت عادی ش باشه . من کلاً نسبت به رفتن توی تونل و جایی که زیر ِ زمین باشه ، حس خوبی ندارم . احساس امنیت نمی کنم . چند بار هم که از این فیلمای گیر افتادن توی تونل دیدم ، اصن حس خوبی نداشتم .
خلاصه این خودش به کنار ، از یه طرف آدم با خودش فکر می کنه ۶٩ روز تو یه وضعیت نا امن بودن و نداشتن توانایی لازم برای انجام کارایی که دلت می خواد _ حالا هر کاری _ بدجور ذهن آدمو به بازی می گیره.
*بعدش یکی شون بود که می گفتن هم زمان دوتا همسر داشته یواشکی از همدیگه ! می گفتن حتما اون فرد دوست داره آخرین نفری باشه که پاش به روی زمین می رسه !
خب اون چی شد ؟
** ایزابل آلنده هم اونجا بوده . می شه آدم منتظر نباشه که یه داستان یا رمان از توی این حادثه درنیاره ؟ »

_ حالا ؟
خبرشو ندارم که نویسندۀ محبوبم هنوز کتابی درموردش نوشته یا نه . اینکه دورباره یاد این قضیه افتادم به خاطر اینه که دیشب ژولیت بینوش و آنتونیو باندراس رو توی تی وی دیدم که قراره در فیلمی با همین مضمون نقش آفرینی کنن !


February 8, 2014 ·

30-40 سال دیگه اگه ی جوون گوگوری مگوری از ی پیرزن اینطوری یاد کرد احتمال بدین که سیلور مورد نظرش باشه
البته آرایش و لاک و .. رو نیستم
چمیدونم اصن .. شاید اون موقع پایۀ این چیزام هم باشم
* اینو از ص « از آفریننداگن خوشیهای کوچک متشکرم » کش رفتم :
از مادربزرگ مهربونم تشکر می کنم! که روز تولدش با پدرم یکیه و یک روز بعد از من!
که عاشق رنگ طلایی، گوشواره های عجیب، دستبندهای مهره ای و آویز کیف و هرجور چیز جینگیلیه! که حتی گردن مجسمه های کوچیک و بزرگ خونه ش هم گردنبند میندازه
و براشون ماتیک میزنه!
که اگه یه روز جلوش آرایش نکرده باشم نگران می شه و می گه چی شده؟مریض شدی؟
که امکان نداره بدون موهای میزانپیلی(!) و آرایش از اتاق بیاد بیرون!
که می گه زن باید همه چیزش "ست" و "شیک" باشه!
که فقط در دوران مدرسه شون انگلیسی خونده، ولی همون چیزایی رو که در بچگی یادگرفته یادشه و به جا و صحیح استفاده می کنه، تا جایی که باعث تعجب همه می شه.
که وقتی مهماندار هواپیما ازش پرسید آیا می خواد چیزی بنوشه؟ جواب داد red vine!
که در مهمونی ها مدل "کلاس رقصی"ها می رقصه!
که یکی از انگیزه های لاک زدنم اینه که برم لاکم رو نشونش بدم و بهم بگه آفرین! P:
و از همه مهم تر، برای این ازش تشکر می کنم که همیشه حامی فرزندان و نوه هاش هست
و همیشه صلح و دوستی رو در خونه ش نگه می داره و هر وقت بین دو نفر دلخوری پیش بیاد باهم آشتی شون می ده.
که بین همه افراد سنتی نسل قدیم که من و خواهرم رو از رشته هنر نهی می کردن، حامی ما بود و هنوز تمامی تئاترهایی رو که من بازی/کارگردانی می کنم به تماشا می نشینه و تشویقم می کنه.
و در کنار این همه قرتی بازی(!) بی اندازه خوش زبون و خوشروئه تا جایی که هر غریبه ای در اولین برخورد شیفته ش می شه و مادربزرگ رو به خونه ش دعوتش می کنه!



February 8, 2014 ·

·

میگه سیلورتون یه بست فرند خیلی عالیه

You’re mature and know when to be serious, but you also have a snarky sense of humour that makes you fun to be around. You’re creative and artistic, and appreciate pretty things. You’re a great listener and really good at keeping secrets, which means you’re a fabulous best friend

February 8, 2014 ·

30-40 سال دیگه اگه ی جوون گوگوری مگوری از ی پیرزن اینطوری یاد کرد احتمال بدین که سیلور مورد نظرش باشه
البته آرایش و لاک و .. رو نیستم
چمیدونم اصن .. شاید اون موقع پایۀ این چیزام هم باشم


February 8, 2014 ·

زندگی آدمای قدیمی تر گاهی آدمو یاد داستانای « رئالیسم جادویی » می ندازه


February 8, 2014 ·

Moniro Ravanipour

از زندگی پشیمان نیستم .ازهیچ تجربه ای حتی ازدواج هاهاها...خیال می کنم بخشی از شکوه زندگی ما به خاطر اشتباهاتی است که می کنیم ...وانسان زنده راه می افتد جدال می کند تصمیم می گیرد اشتباه می کند وزندگی ساخته می شود یا نمی شود ...گیر سه پیج دادن ومحاکمه صحرایی خود کار ادم های بیکار وبیمار است ...این را همیشه باور داشته ام که فقط مرده ها اشتباه نمی کنند ...



February 7, 2014 ·

در حالی که بولگاف اولین شب اقامت خود را در این منطقه روستایی می‌گذراند، دختری را به درمانگاه آوردند که پایش در خرمنکوب گیر کرده بود، یک پایش کاملا له شده بود و پای دیگرش در قسمت ساق شکستگی داشت، ‌نبضش به سختی قابل لمس بود. در آن نیمه‌شب پزشک جوان با خود می‌گفت: «بمیر، زود بمیر، بمیر وگرنه من چه کار می‌توانم برایت بکنم!»، ولی بولگاکف به سرعت خودش را بازیافت و پای دختر را آمپوته کرد و جانش را نجات داد.
__ وبلاگ « یک پزشک »


February 7, 2014 ·

Silver is a doll maker

بهمن 92 (فوریه)

February 6, 2014 ·

اوائل که از نزدیک با « پیتزا » آشنا شده بودم میدیدم مردم موقع خوردن ، اون بخش نونی انتهاییش رو میندازن دور
من که اینکارو نمی کردم
هنوزم طرفدار پروپا قرص نون های پیتزام مخصوصا اینایی که طعماشون فرق می کنه
ولی جدیدا انگار اون بخش ها رو بقیه م نمیندازن دور
تا جایی که یواشکی دقت کردم ، همه می خورنشون ! همه شو :)))


February 6, 2014 ·

خب
به مبارکی و میمنت انگار اون قضیۀ پنگوئنی راه رفتن برای جلوگیری از سُر خوردن شایعه ای بیش نبوده
البته من هنوز سر حرف خودم هستم که فشار بیشتر روی پنجۀ پا موثره


February 6, 2014 ·

یه بانک نزدیکمون هست ، حدود هفتۀ پیش دیدم دارن ظاهرش رو تعمیر می کنن و در حدی که خودپردازش رو هم برداشته بودن. از بیرون طوری به نظر میرسه انگار بانک کلا تعطیله
امروز دقیقا همونجا کارداشتم . از دور دیدم یه آقایی رفت جلوی بانک و به نظر من وارد شد . رفتیم جلوتر ، دیدیم نه دری نه پیکری ! آقاهه کجا رفته بود ؟ چجوری رفت توی بانک ؟
خب خطای دید و .. اصن شایدم رفته بود سوپر بغلی ..
رفتیم بانک کناری آدرس یه شعبۀ دیگه رو بپرسیم ، گفتن نخیر بانک بازه و کار می کنن کارمنداش 0.0
این دفعه رفتیم جلوی بانک ، هی اینورو ببین ، اونورو ببین ، پس ورودیش کجاس ؟
حسی که اون لحظه داشتم ، حس جادوگری بود که جلوی بیمارستان سنت مانگو ایستاده و قراره یهویی توی اون شلوغی و بی حواسی باقی مردم وارد محل جادویی مورد نظرش بشه :)) واقعا دوست داشتم همچین اتفاقی برام بیفته
اما خب کمی که بیشتر دقت کردیم بالاخره یه شکاف ماگلی برای ورود پیدا کردیم ؛ متاسفانه :/
* اما همون امیدواریش هم خیلی خوب بود . حسش یادم نمیره :)))


February 6, 2014

·

ای بابا !
ی لحظه یادم رفت توی اون کوئیز هری پاتری ، کدوم شخصیت بودم
رفتم حتی دوباره انجامش بدم
چشمم به قیافه ش افتاد و یادم اومد
بهم گفته بود « اسنیپ »
بس که هیچ وقت فکر نمیکردم شباهت خاصی با ایشون داشته باشم
بس که بزرگوار بودن
:))



February 6, 2014 ·

« سیلور کلاس میرود
اینترنتی می رود »

* با آهنگ این شعر باب اسفنجی :
« گری به حمام می رود
با خود حوله می برد »

شاید سیلور موشک هوا کند !! هوراااااا


is feeling ‎قیلی ویلی در اعماق دل !!!‎

شیطونه کار خودشو کرد !
انقده خوووووووووب بود
اولش رفتیم همین پارک کوچولو موچولوئه نزدیک .. فقط تونستم چن دقیقه تاب بخورم . برفا خداییش مث پودر بودن نمیشد کاری کرد فقط برای تبرک هی دست می کشیدم بهشون . کلی دستام سرخ شد و یخ کرد
بعدش پیشنهاد دادم بریم اون پارک بزرگه که دورتره .. اونم پیاده
وااااااااای اونجا محشر بود ! ( اینکه میگم « محشر » و فلان ، ی وقت تصور نکنین من رفتم دیزنی لند یا هاگوارتز ؛ حالا عکساشو میذارم . معمولی بود ! خب یه روز بعد از بارش برف که آفتاب زده روی برفا ، برفا مث الماس ریزه می درخشن .. اون جاهای برفی که هیچ رد پا و .. روشون نیس تازۀ تازه موندن ، صاااااااااااف و دست نخورده ، انقد که خودت هم دلت نمیاد خرابشون کنی .. خب همۀ اینا به نظر من فوق العاده و محشره وقتی آدم دستشو میذاره لای برفا ، وقتی میبینه پای فواره ها قندیلای خوشکل بسته و آبی که از رو فواره ها میریزه مث کریستال مایع ، انگار یه شمشیر یخی میره توی قلب آدم و اصن انگار آدم روی ابراس .. )
خب هیچی دیگه !
همه رو که توی پرانتز نوشتم که :/
تازه بعدش یه عالمه سیب زمینی تنوری و سرخ کرده با سس و فلفل خوردم معده م سوراخ شد :))))))))))
قبلشم آیس پک خورده بودم
برف هم خوردم یواشکی ! شیطونه هم ندید حتی :))))))))))



February 5, 2014 ·

آقا اصن من « مری » م .. مری مریییییییییییییی
واااااااای چه موجود نازنینیه این دخترۀ موکوتاه
وااااااااای من عاشقش شدم
woaaaaaaaaaahhhhhhhhh

watchin' SHerlock*
s3/ ep2 "The sign of three"
_ این بیلبیلکای فیس بوک که شامل واچینگ ، فیلینگ ، .. اینا میشه فعلا واسه من کار نمیکنه .. لابد برف اومده اینطوری شدن :


February 5, 2014 ·

یکی از دماغ سوختگی های تکنولوژی برای بشریت ، low battery بودنه
_ اگه پیشرفتهایی حاصل شده من که خبر ندارم


February 5, 2014 ·

من اگه می تونستم یه « شرلوک» خلق می کردم که واتسونش با روحی آرام و قلبی مطمئن _ درحد استاد ای کیو سان مثلا _ رهبری ش کنه پشت صحنه ؛ کمکش کنه از درهم ریختگی های نبوغش خوب استفاده کنه .. بعدم که می خواد بره جلو جمعیت ، ی لحظه یقه شو واسش بده بالا بزنه رو گونه ش بگه : آروم باش ! چهره ت رو میزون کن .. حالا برو
ی وقتایی شرلوکه درهم بشکنه سرشو بذاره رو شونۀ واتسون های هااااااای گریه کنه
مثلا ی جور ضعف شخصیتی داشته باشه
.......
خب خوشم میاد اینجوری م باشه :)))))))))

Elham Amini
اینطورى که من متوجه شدم تو یه واتسن براى خودت مى خواى، شرسیلور!!
Manage
N Silver Tongue
N Silver Tongue
الهااااااااااااام ؟؟ تو عمــــــــــــــــــــــــــــــــق قلب منو خوندی طوری که از خودم ی قدم جلوتر بودی ! ی حولۀ بزرگ لطفا ! چون الان افتادم تو ی سطل آب یخ و کلی م گریه م گرفته Elham
Manage
4y ·
Elham Amini
Elham Amini N Silver Tongue عزیزه دلم! نکن، نکن اینکارارو با ما! این دله هااااا :* تو خودت خالق یه شخصیت محبوب و منحصر بفردى،
Manage
Elham Amini
Elham Amini
اونقدر خاص که باورتم نمى شه! از شرلوک با نفوذترو مرموزتر. از هرى پر راز و رمز تر . از مینیونا شیرین تر و خوردنى تر! از هر شخصیتى که تا بحال ساخته شده متفاوت تر . دیگه چى میخواى شیرین زبونم؟ هان؟! ما سیلورو دوسش داریم بیشتر از تمام اونا....
Manage
Elham Amini
Elham Amini
تو کامنت اولى اسم پروفایلت باید بیاد در آخر جمله :)
Manage
N Silver Tongue
N Silver Tongue
:* :* :*
همچنان اشکهایش را با پشت دست پااک می کند !


February 5, 2014 ·

« دفتر گذشته ها رو پاره کرد
نامۀ فرداها رو تا زد و رفت »


February 5, 2014 ·

شیطونه میگه پاشم برم پارک بغل خونمون برف بازی !
مگه سالی چند روز پیش میاد ؟
:))


February 5, 2014 ·

هار هار هار !
*شرلوک به جان می خنده *
اون بخش توی واگن رو دوست نداشتم

February 5, 2014 ·

بعله
پروژۀ لازاروس
مرده ای که از گور بر می خیزه
یه جا هم بعد از ملاقات پدر و مادرش به جان میگه : صلیبی که تا آخر عمرم با خودم حمل می کنم
درست شنیدم ؟
یا حضرت شرلوک !
جدی نگیرین اینا بدبینیای ی ذهن آخر شبی هست



February 5, 2014 ·

تصور کنین اگه ناصرالدین شاه فیس بوک داشت :
_ ما باید براش « لایک همایونی » می زدیم
ایشونم اگه ویرشون نمی گرفت که رعایا پررو میشن و ... برای ماها لایک رعیتی می زدن !
_ فقط نسوان اجازه داشتن عکسای حرم مربوطه رو لایک کنن
_ موندم اونوخ این « حمله کنندگان به پیج مسی » و « نوستر » و « ناسا » .. شبا از دل پیچه نمی مردن بابت اینکه جرات نمی کردن از این کارا با پیج همایونی و روی وال همایونی انجام بدن ؟
_ همیشه یه 2-3 سطر از قبل تعیین شده وجود داشت _ شامل القاب احترام آمیز _ که باید توی هرکامنت اول اونا رو کپی پیست کنیم

February 4, 2014 ·

این آقای نایتلی از اون مردان نیک روزگار بوده

داستان اِما


was watching Sherlock.

جان بدون سیبیل هم شبیه موش خرما بود ..
s 3/ep 1


February 4, 2014 ·

Reichenbach
Rich Brook
J. S. Bach ( the musician )


is feeling Sherlock is both right and not.

وقتی « جان » داره از در آزمایشگاه میره بیرون _ که خانم هادسون مثلا رو به موت رو ببینه _ میگه :
_ این دوستا هستن که از هم محافظت می کنن
* کاری که شرلوک همون لحظه داره برای جان انجام میده


February 4, 2014 ·

آخی
جااااااااااااااااان !
طفلک جان !
گفتم دلم نمی خواد با یه آدم مث شرلوک دوست باشم ولی عوضش داشتن یه دوستی مث جان واتسون فوق العاده و بی نظیره
وقتی حاضره به خاطر شرلوک مشت بزنه تو دماغ رئیس پلیس ، باهاش دستبند به دست فرار کنه ، موش آزمایشگاهی ش بشه
ولی دقیقا همون لحظه که با دستبند دو طرف نرده ها بودن فهمیدم هنر اینه که آدم بتونه خودش جان واتسون باشه برای دوستاش ! که حتی بتونه گاهی یه شرلوک رو هم کنترل کنه :)
هورا جان واتسون


February 4, 2014 ·

بین کارهای گروه « رستاک » این آهنگ « رعنا » دل منو بدجور برده . مخصوصا وقتی اون آقای نازنین مسن رو به تصویر کشیده بودن که موقع خوندن اصل آهنگ انگار لحظاتی چشماش خیس شده بود .. خلی دوست دارم نسخۀ اصلی شو گوش بدم و حس می کنم برعکس این ورژن زیبای شادی آفرین جدیدش _ که البته غمی هم درش نهانه _ اصلی ش غمگین باشه .
متن ترانه :
رعنا تی تومان گِله کِشه ،رعنا
تی غصه آخر مَره کوشه ،رعنا
دیل دَبَسی کُردآجانه،رعنا
...حنا بَنَی تی دَستانه،رعنا
آی رو سیا ،رعنا !برگرد بیا رعنای
رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا
آخه پارسال بوشوی امسال نِمَی ،رعنا
تی بوشو راه واش دَر بِمَی، رعنا
تی لِنگانِ خاش در بِمَی ،رعنا
آی رو سیا ،رعنا !برگرد بیا رعنای
رعنای می شِی رعنا، سیاه کیشمیشه رعنا
امسالِ سالِ چاییه ،رعنا
تی پِِر ،مِه داییه ،رعنا
جان من بوگو، مرگ من بگو رعنا
رعنای گُله رعنای! گل سنبله رعنای
رعنای بوشو تا لنگرود رعنای،
خیاط بِدِی هیشکی نُدوت ،رعنای
خیاط وَچَی تَر کُت بُدوت ،رعنا


Fatima Atash Sokhan

سر گالشی به امیر علی به دختری کوه نشین به نام گوهر دل بسته بود. امیر علی هر بار به بهانه ای و در کسوت شغلی به دیدار گوهر میرفت. یکبار مسگر یک بار چوپان بالاخره هر دو بعد از طبری خوانیهای بلند عاشق هم میشوند و هنگام کوچ امیر علی با گله اش به زمستان نشین به گوهر قول میدهد که بهار وقتی درخت روبروی خانه گوهر جوانه دهد می آید و او را به خانه بخت میبرد. گوهر اما بی تاب و عاشق از پیر زنی دنیا دیده میپرسد چجور میشود که درختان خوابیده زمستانی زودتر از موعد جوانه بزنند؟ پیرزن میگوید هر سحرگاه مقداری آب گرم زیر پای درخت بریزد. درخت بعد از زمان کوتاهی جوانه میزند و گوهر با پیک به امیر علی خبر میدهد که درخت روبروی خانه ام جوانه زده سر قول خود بمان و مرا ببر
امیر علی اما با آنکه میدانست بهار نرسیده وفای به عهد میکند و با رمه اش به سوی سرزمین یار میرود. بوران برف رمه اش را به دام میکشد و همه رمه میمیرند. امیر دست خالی با سگش درست زیر درخت جوانه داده از پای در می آید و و گوهر هم از فراق او در میگذرد. میگویند که هر دو را زیر پای درخت خاک میکنند و درخت زارتگاه و نظر کردۀ عاشقان میشود


February 4, 2014 · در نوامبر ۱۹۶۲ یک داستان اتحاد شوروی را تکان داد. ..
ایوان دنیسوویچ یک شخصیت داستانی بود، اما میلیون‌ها نفر شبیه او وجود داشتند: شهروندان بی‌گناهی، مثل خود سولژنیتسین، که در جریان موج ترور دوران حکومت ژوزف استالین به گولاگ فرستاده شده بودند. ..
ویتالی کوروتیچ، نویسنده و روزنامه‌نگار، می‌گوید: "ما به هیچگونه اطلاعاتی دسترسی نداشتیم، و با کتاب او چشمانمان باز شدند." او اضافه می‌کند : "حتی تصور زندگی در اردوگاه‌ها هم غیرممکن است. من کتاب را چند بار خواندم و فقط به این فکر می‌کردم که او چقدر شجاع بوده است. ما نویسندگان زیادی داشته ایم، اما هیچکدامشان به شجاعت او نبوده اند." ..
بقیه ش در لینک زیر
* با تشکر از گردآورندگان مطالب مربوط به نوبل ادبی که هرهفته سه شنبه ها متن های خواندنی ئی در این مورد منتشر می کنند .. در :
صفحۀ خوب « یک فنجان کتــاب گـــرم »

February 3, 2014 ·

از شگفتی های زندگی اینه که
بخوای منصف باشی ، می بینی به 1-2 شایدم 3 بلاگر بیش از بزرگترین نویسنده های تاریخ جهان مدیونی ؛ بابت روایت های مختلف زندگی که در لابلای متن ها و واژه هاشون تجربه کردی ، فریادهایی که از عمق وجودت ولی از ص روبروت شنیدی ، چیزهایی که در زوایای قلبت و روحت یا حتی خاطراتت پنهان شده بودن در قالب کلمات دیدی ؛ به زیبایی ..
_ در هرحال آدم توی زندگی ش به بعضی متن ها و نویسنده هاشون احساس دین می کنه ؛ حالا هرجا که منتشر بشن


February 3, 2014 ·

« شوهر عمۀ رهبر کرۀ شمالی »
_ یه مدت شده بود تیتر خبری !
* دنیای عجیبیه :))))))))))))


February 3, 2014 ·

2_ سال سوم دبیرستان :
پابرهنه راه می رفتم
یه روزهایی درهفته پا می شدیم خونوادگی می رفتیم منزل مامان بزرگ اینا ، معمولا باقی نزدیکان هم میومدن . موقع برگشت دیگه سرشب بود ، گاهی م آخر شب . فاصله ها نزدیک بود و خیابونا خلوت . کفشامو درمیاوردم و کف پاهام می چسبید به آسفالت ، سطح خاکی قسمتی از مسیر که از بین یه جنگل خیلی کوچک می گذشت ، سنگریزه ها و خرده چوبها رو با تمام پاهام حس می کردم . روی زمین بودم اما کسی نمی دید دارم روی ابرا راه میرم و قلبم از هیجان لمس زمین می لرزه ؛ هرچند سطحش با ساختۀ دست بشر پوشونده شده باشه
تو اون لحظه ها انگار عصب های حواسم ی جور دیگه با هم اتصال برقرار می کردن
ممنونم از همۀ کسایی که بهم چیزی نگفتن و گذاشتن هرطور دلم خواست راه برم

February 3, 2014 ·

1_ اخبار جدی را گاهی طوری می شنوم که اگه درموردش بلند صحبت کنم خیلیا یه جوری نگاهم می کنن :
الان دارن میگن خاوری از کانادا خارج شده و رفته به یکی از کشورای حوزۀ کارائیب ، امریکای جنوبی
چیزی که توی ذهن من میاد : تصویر دزدای دریایی افسانه ای کارائیب _ با اینکه فیلماشو ندیدم _ و کلا خود کشورای امریکای لاتین و .. دیگه مجرم بودن آقا یادم میره و دلم میخواد حتی باهاش همسفر بشم


February 3, 2014 ·

فهرست سه تایی !
ترجیحتون چیه ؟
حتی شایدم 10 تایی .. هرچی بخواهیم

http://1freeman.net/101-things-to-do-before-you-die/


February 3, 2014 ·

لامصصبا !
بعضیا انگار خود خوود خخخخوددددددددددددد آدمن
منتها در ورژن بهینه شده و ارتقا یافته از بعضی جهات !
* معمولا از اون جهت که در رؤیاهات داشتی / داری : مثلا اگه سالها به ثروتی افسانه ای فکر میکردی که اگر داشته باشی مشخصا اینطور و اونطور خرجش می کنی .. و یکی اینطور باشه ، حتی در همون راستا وقشنگ تر و خلاقانه تر خرجش کنه
خب حالا فکر کنیم در موراد رویایی تر و مهم تر با این ورژن خودت مواجه بشی
** آدمی که « حرفای تو » رو « به بهترین شکل » مینویسه ؛ چون از اعماق وجودش همون حس رو داره و اتفاقا بلد هم هست چطور خودشو درک کنه و بنویسه / بگه
اینجور موقع ها می خوام از شدت هیجان داااااااااااد بزنم طوری که مطمئنم صدای فریادم یه دره رو به راحتی پر می کنه



February 3, 2014 ·

کی میاد بریم ؟؟ :)))
«گویند هرکس در بیشه زاران هنگام بدر ماه، عریان گردد و شالی از پوست گرگ بر کمر خویش بندد و حلقه ای از آتش در اطراف کالبدش بیافروزد و در آن میان بر زمین دراز کشیده و در خواب شود، نیمه شبان به موجودی دلیر و گرگ صورت بدل خواهد گشت و تا سحرگاهان در آن صورت خواهد ماند.»


February 3, 2014 ·

I think......
Sherlock Holmes' Boggart is professor Moriarty , or to fail sth to him


was watching Sherlock.

_ I had to , it was an experiment ..
_ EXPERIMENT ?! I was terrified Sherlock .. I was scared to death
_ I thought the drug was in the sugar and I put the sugar in your coffee.
Then I arranged everything with Major Barrymore. All totally scientific, Laboratory conditions… quite literally. I knew what effect it had on a superior mind so I needed to try it on an average one. [John stops eating and looks up, insulted.] You know what I mean.
O.O


February 3, 2014 ·

بچه بودم از این صحنه ها توی کارتونا زیاد نشون میداد
خب خیلی دلم می خواست منم بتونم ی روز این کارو انجام بدم
هنوزم دوست دارم ... خیـــلی
حتی اگه قد یه خرس قطبی سنگین باشم و خطر شکستن یخ دریاچه وجود داشته باشه :))

اسکیت رو یخ دریاچه


February 3, 2014 ·

of course !
Sherlock's one is a PALACE !

* I don't like 2 be a frnd of ppl like Sherlock Holmes .
yes, they're brilliant, .. and blah blah blah. but I really can't stand 'em as MY frnd .
واقعا یکی مث « جان » / دکتر واتسون میتونه دستشون بشه ، تحملشون کنه . همه ش دنبال سر شرلوک وار ها بدوئه و مراقبشون باشه و در نهایت خوش شانسی بلکه گاهی بتونه باعث شکوفایی ذهنشون بشه
ولی اگه شرلوک استاد باشه یا رئیس ، با کمال میل براش کار می کنم و دستوراتش رو مو به مو انجام میدم



February 3, 2014 ·

بحث « اعتماد نکردن » که همین الان مطرحش کردم از قضا نتیجۀ درست داد
نصف اون آدما _ بچه های اون روز _ رو تو سالهای اخیر به نوعی باهاشون رو به رو شدم و نشون دادن اون رفتارشون بی دلیل نبوده
زنگ هشداری بوده که من جدی گرفته بودمش
_ حتی اگر فقط برای من یکی به صدا دراومده باشه ؛ مهم اینه که جدی گرفتمش


February 3, 2014 ·

یه سالهایی از عمرم مشغلۀ ذهنی م تمرین تونل کندن ، زنده موندن توی یه جزیرۀ غیرمسکونی دورافتاده و طریقۀ به دست آوردن غذا و تهیۀ لباس از پوست حیوونا و ساختن ابزار و ظروف ابتدایی و .. حتی ساختن قایق بود !
_ به خاطر ژول ورن و رابینسون کروزوئه و کنت مونته کریستو
بعدش فهمیدم حتی بارفیکس هم نمیتونم بزنم :/
* اتفاقا اون روز که بارفیکس نرفتم به وضوح می دیدم خیلیا مسخره می کردن و من باورم نمی شد .. توی ذهنم یکی مدام تکرار می کرد : تو که می تونی تو یه جزیرۀ دورافتاده دووم بیاری باید اینکارو هم بتونی انجام بدی !
ولی یادش رفته بود بهم بگه برای انجام دادن اینکار باید بازوهام به اندازۀ کافی قوی باشه
و من کنار میلۀ بارفیکس ، بالاتر از نگاه ها و خنده های همه ، به این فکر می کردم یعنی کجای کار اشتباهه
هنوزم تو ذهنم گاهی تمرین دووم آوردن تو همچین موقعیتی می کنم
و تا جایی که یادم میاد توی اون سن که خیلی حساس بودم ، اون لحظۀ معلق بین زمین و آسمون از معدود لحظاتی بود که به خاطر « نتونستن » خجالت نکشیدم ، چون نصف مهم ذهنم اونجا نبود . داشتم به این « باگ » بیخود که توی زندگی م کشفش کرده بودم فکر می کردم و باقی ش هم تو این فکر بودم که نباید به آدمایی ک صاحب اون لب ها و چشمهای مسخره گر بودن اعتماد کنم ؛ حتی با وجود بچگی شون ، چون خودم همسن اونا بودم و هیچ وقت باهاشون این کارو نکرده بودم



February 3, 2014 ·

* وقتی اتفاقی دوتا فیلم می بینی که یه هنرپیشۀ مشترک دارن ؛ «ادموند دانتس » دومی و « فلچر » اولی .. درکل همونی که نقش مسیح رودر « The Passion of the Christ -2004 » بازی کرده بود


was watching The Final Cut (2004 film).

February 3, 2014 ·

قراری که بعد از ده سال شک ، یک سال دل دل کردن ، همین یک ماه پیش با خودم گذاشته بودم رو چند روز پیش عملی کردم: این بار من ری-مووت کردم
قول نمیدم بهت فکر نکنم ، اتفاقا قراره هروقت یاد لحظات خوبی که باهم داشتیم _ یا شایدم من باهات داشتم _ بیفتم ، حداقل یکی از اون گزش های ویژۀ تورو هم به یاد بیارم که در شخصیتت بوده و طرفت هم انگار فرقی نمی کنه کی باشه .. بهش فکر کنم و از خودم بپرسم چرا دنبال چیزی که نه ضروری هست و نه مفید میری ؟
برای آخرین بار یک سال وقت داشتی _ و کمی بیش از اون _ اما شاید به خیال خودت منو بین زمین و آسمون نگه داشتی تا بی اعتنایی ظاهری ت رو پرت کنی جلوم و اصلا یاد این نباشی که من توی بعضی زمینه ها آدم ِ « یا رومی روم یا زنگی زنگ » هستم
همون سالهای اول که سنمون خیلی کم بود ، بارها تو تنهاییام تو رو نقد کردم و هر آخر تابستون قرار گذاشتم توی مدرسه اون طور که شایسته ت هست باهات رفتار کنم اما همیشه انقدر مشغلۀ ذهنی داشتم که بتونم به راحتی تو رو هم بین بقیه جا بدم و هربار خیال کنی با وجود اهمیتی که بهت میدم ، مهم تر از بقیه ای. آره بودی / هستی اما از اون جهت ک باید حواسم می بود تا از گزش هات دور بمونم
هربار که از در نرمش دراومدیم نتونستی کمی مدارا کنی ،به جز بار آخر
و الان هم بعد از ده سال ضد و نقیض حرف می زنی چون هدفت فقط رفتار بر طبق « اقتضای طبیعتت » و سیراب کردن عقرب درونته .. هرچی بخوای میگی و چیزی رو که نخوای ، نمی شنوی
من و تو از اولش هم وصله های ناجوری بودیم که به روشنی یادم میاد دقیقا براساس مصلحت اندیشی یکی دیگه در کنار هم قرار گرفتیم . همون مصلحت اندیشی ئی که 2 سال بعدش تو رو برد پیش از ما بهترون ؛همون جایی که از اولش هم جات بود چون حرف اول فامیلی هامون خیلی باهم فاصله داشت به اندازه همون دوتا کلاسی که سال آخر از هم دور بودیم .. و چه بسا دورتر . سال آخر هم تو شکوفاتر شدی هم من و مشغله های ذهنی م نفس راحت تری کشیدیم
همون پارسال هم که بعد سالها پیدات کردم انتظار برخورد خوب نداشتم چون یادمه آخرین بار باهات بد تا کرده بودم . اما هیچ دلم نمی خواد آدمی مث تو بیخودی از بالا بهم نگاه کنه و خانوم بزرگ بازی دربیاره واسم .
چیزی این وسط مبهم مونده بود ، بی جهت که از الان دیگه نباید باشه . نباید وجود داشته باشه ؛ بی هیچ تردید یا یقینی .. پس کلیک ، و تماام!



Fahimeh Khezrheidari

هنر "متوجه بودن"، موضوعِ پرونده‌ى این شماره از مجله‌ى "تایم" است. کیت پیکِرت در این کاوراستورى مفصل و پُرکار که البته مى‌شود تیتر آن را به هنر مراقبه و امثال آن هم ترجمه کرد ولى من نمى‌کنم، موضوعى کاربردى، مهم و مفید را دنبال کرده. چه طور در جهانِ پرسروصدا و آشوبِ بسیار وابسته به تکنولوژى‌مان، صلح را پیدا کنیم. صحبت از صلح جهانى هم نیست، موضوع اتفاقا صلح در سطح خُرد و فردى و در اندازه‌ى هر روز است نه بیشتر.
نویسنده‌ مطلبش را با توصیف تجربه‌اش از خوردن یک لقمه آغاز مى‌کند. اینکه چه طور یک لقمه غذا را با حضور و لمس و حس و توجه مى‌شود به دهان برد و این که کارى کوچک و پیش پاافتاده مثل بردنِ قاشق به سمت دهان چه جزئیاتى دارد و ما متوجهش نیستیم.
خودش مى‌گوید:"this whole experience might seem silly" و واقعا هم ممکن است ماجرا از فرط سادگى، احمقانه به نظر برسد. او وسطِ یکى از کارگاه‌هاى آموزشى است که هدف‌شان به خلاصه‌ترین شکلى که مى‌شود گفت این است که آدمیزاد را کمک کنند تا "حضور" داشته باشد و حضور داشته باشد یعنى "متوجه" باشد.
گزارش چندصفحه‌اى و طولانى است اما مهم‌ترین نکته‌اش شناخت دقیقى است که از شیوه‌ى زندگىِ روزانه‌ى آدمیزاد در جهان امروز دارد، شیوه‌ى نامتمرکز و پراکنده که پر است از همه‌ى کارها را با هم و همزمان انجام دادن. تایم مى‌گوید تکنولوژى باعث شده که ما در آنِ واحد حواس و حضورمان را به تکه‌هاى بسیار ریز و مجزا تقسیم کنیم. صورت حساب‌ها را موقع تماشاى تلویزیون، آنلاین مى‌پردازیم،همین طور که در ترافیک گیر کرده‌ایم، تلفنى به سوپرمارکت سفارش مى‌دهیم و در شرایطى که نه ما و نه هیچ کس دیگر وقت کافى ندارد، دیوایس‌ها و گجت‌هایى داریم که به ما اجازه مى‌دهند در لحظه، همه جا باشیم و از همه خبر داشته باشیم اما موضوع این است که ما هیچ جا "کامل" نیستیم و انجام دادنِ همزمانِ همه چیز با هم سبب شده که در حقیقت "متوجه"ِ معناى کاملِ هیچ کارى نباشیم.
گزارش به پشتوانه‌ى تحقیقات علمىِ فراوان و مراجعه به متخصصانِ امر حواسمان را به این موضوع جمع مى‌کند که این وضعیت، چه‌قدر توانایى‌هاى ذهنى ما را کاهش مى‌دهد و از اینجاست که وارد موضوعِ مهمِ " هنر متوجه بودن" مى‌شود.
نفس بکشید و حواس‌تان به حسِ هوا در ریه‌ها باشد، هر چه بیشتر بکوشید دست کم دقایقى از روز فقط به یک چیز فکر کنید، مدام حواستان پرتِ تلفن همراه‌تان نشود، بدوید و قدم بزنید و دیوایس‌ها را توى تخت خوابتان نبرید. به زندگى گوش کنید و متوجه باشید وگرنه همین روزهاست که در این هیاهوى بسیار براى هیچ، مغزتان از کار بیفتد. اینها را من نمى‌گویم، توصیه‌هاى گزارشى‌ست بسیار محققانه و خواندنى.



was eating popcorn.

روح آقای چسترفیلد عزیز شاد !
با این بنیانگذاری خجسته ش :))


February 2, 2014 ·

_ سیلور ، یه دقه بیا اینجا ..
_ چی شده ؟
_ میخوام یه چیزیو توضیح بدم ...
_ چقد طول می کشه ؟
_ 10 دقیقه ، یه ربع
_ باشه ولی می دونی چیه ؟ من الان دارم با دوستم درمورد کاموا و اینا چت می کنم :)))))) ، اینه که باید حواسم جمع باشه . بعدش میام :)
_ باشه باشه بعدا
:P

* خوبه از آبسشن ها و روانی بازیای من آگاهی دارن ، طفلیا اینجور موقع ها کار بهم ندارن میذارن سرم به کار خودم گرم باشه


February 2, 2014 ·

سالیوان بود توی انیمیشن « شرکت هیولاها » خودشو می زد غش می کرد ..
الان من اون طوری م!

(عکس: بلوز قلاب‌بافی)



February 2, 2014 ·

J. K. جان !
شما ماه ، شما تاج سر !
ولی بعضی موقع ها لازم نیس جف پا بپری وسط ماجرای هری اینا ها ..
ما خودمون فراموشش نمی کنیم خیالت راحت !
در ضمن بذار نگیم ، یادمون نیاد اصن که چقد بابت مرگ و میرهای جانگداز داستان دلخون و .. هستیم !
* بابا بی خیال ! دست از سر رُن و هرمیون بردار خواهشا !



February 2, 2014 ·

هوووووراااااااااااا آآآآآآآآآآآآآآآآآآآب !
* همه دارن « برف ! برف » میگن من داد می زنم آب !
_ تا همین چند دقیقه پیش آب قطع بود ،لیترالی قطع بودها . به همین سادگی .
علت ؟ یخ زدگی لوله و اینا
** حالا خوبه برق قطع نبود ! اصن خوبه اینترنت قطع نبود !! :))


February 2, 2014 ·

* آدم همیشه می تونه « عاشق » باشه ... عاشق یه نیروی اثیری که شور زندگی رو درش می دمه ، مث دریایی که میشه خودت رو درش غرق کنی و از همه طرف تو رودر بر بگیره و همچنان دریا بمونه .. اونوقت دیگه این واژه ها و حس ها مبالغه آمیز نیستن .

می خواهم ببوسمت
اگر این شعرهای شعله ورم دهانی بگذارند.

می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی:


shams langeroodi شمس لنگرودی

می خواهم ببوسمت
اگر این شعرهای شعله ورم دهانی بگذارند.

می خواهم دستت را بگیرم
اگر که دست دهد این دست این قلم
دستی بگذارند
اینان به نوشتن از تو چنان معتادند
که مجسمه ها به سنگ
و سربازان
به خیالات پیروزی.

شمس لنگرودی
از کتاب رسم کردن دست های تو


February 2, 2014 ·

گرگ کوچکی به دستور پدر و مادر خود، همراه با نقشه و توشه راه، به سوی جنگل هولناک می رود تا در مدرسه دایی خود تربیت شده و درس شرارت و بدجنسی بیاموزد و بتواند مدال پرافتخار بدجنسی های نه گانه را به دست آورد. اما در نهایت با توجه به سرنوشت دایی خود به دنیای ماجراجویی روی می آورد
نویسنده:ایان وایبرو
مترجم: مژگان کلهر ، آتوسا صالحی
قسمتی از کتاب:

بدو بدو به مدرسه ی بدجنسی برگشتم و گفتم:"گوش کن دایی، میدانم چطور میتوانی یک دختر کوچولوی خوشمزه ی شنل قرمزی را شکار کنی.چرا مثل مادربزرگش لباس نمی پوشی؟"
گفت که من احمق ترین شاگردی هستم که در عمرش دیده است و گفت که دیگر هیچ وقت نمیتوانم مدال بدجنسی بگیرم. خیلی ناامیدم.
...
امروز دایی زودتر از همیشه از رختخواب بیرون پرید و گفت فکر بکری به سرش زده است و حالا دیگر میداند که چطور باید آن دختر کوچولوی شنل قرمزی را بگیرد. گفت که آن کلاه را باید سرش بگذارد و ادای مادربزرگ دختر کوچولو را درآورد.
گفتم:" دایی این را که من به تو گفتم. این فکر من بود."
گفت "خوب که چی؟"
گفت اگر من واقعا یک گرگ بدجنس باهوشی بودم ، باید فکر خوبم را برای خودم نگه میداشتم و به کسی نمی گفتم. گفت: "حالا برو این را در کتابچه بدجنسی مسخره ات بنویس"
من خنگ را بگو!! باید خودم می فهمیدم. قانون شماره ی هشت این است:

قانون شماره هشت: فکرهای خوبت را برای خودت نگه دار.


February 2, 2014 ·

تونی موریسون تز کارشناسی ارشدش را در مورد " ویلیام فاکنر" ارائه کرده است
گویا خوانده « خانه » از این نویسنده می تواند آرزوی خواننده برای خواندن کتابی خاص در سبک و سیاق روایتی ویلیام فاکنر را برآورده کند.
* اینجا گفته شده :

http://bookclub.blogfa.com/post/266


February 2, 2014 ·

"من متخصص نادیده گرفتن هستم. و متخصص در خود رنج بردن. برای همین است که در این روزگار خودم را یگانه و بیگانه می بینم. مگر نادیده گرفتن معنای دیگری هم دارد؟"
__ شب یک شب دو/ بهمن فرسی


February 1, 2014 ·

یعنی کافیه من پام به یه پارچه فروشی یا کاموا فروشی برسه
رفتنم با خودمه ، برگشتنم با خدا
تازه اگه زود هم برگردم دلم اونجا می مونه
فکر کنین یه پاساژ هست پررر کاموا فروشی نزدیکمون . من هرموقع شارژم تموم میشه میدوئم میرم اونجا خودمو میزنم به کامواها به جای برق
من چیکار کنم ؟


February 1, 2014 ·

آقا من همون اسب م ؛ بیخود هم به من این نسبت ها رو می بنده .
همون خوبیاشو با خوبیای اون بزبز قندی قاطی کنیم میشه من
:)))
ئه !
24 ساله دلمو صابون زدم حالا هی می پره وسط فانتزیای اسبی منو خراب کنه ها !

حیوان سال تولد



February 1, 2014 ·

ای اهل فن !
من کتابای دارن شان رو از کدوم سایت دانلود کنم خوب باشه ؟
این کتابه که جلد اولشو خوندم ، اومده « خون اشام » رو ترجمه کرده « شبح » ! ( ای تو اون شبحش ! )
خوشم نیومد :/
ها ؟


February 1, 2014 ·

“Never laugh at live dragons.”
― J.R.R. Tolkien

February 1, 2014 ·

« فنریر Fenrir گرگی غول آسا در افسانه های نورس است که در ادای منظوم و ادای منثور از او به عنوان پدر دو گرگ دیگر، اسکول و هاتی، و فرزند لوکی یاد شده است. در اساطیر نورس پیشگویی شده بود که در راگناروک، وی اودین را پس از نبردی طولانی خواهدکشت و خود توسط پسر اودین، ویدار کشته میشود. در ادای منثور علاوه بر اینها گفته شده که خدایان بخاطر قدرت آینده نگری خود و پیشبینی دردسرآفرینی فنریر او را به بند کشیدند که برای این کار "تیر"، دست خود را از دست میدهد.»
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D9%81%D9%86%D8%B1%DB%8C%D8%B1


بهمن 92

" پائــولا " ی من

 توی این چند سال _ از 83 یا 84 به این طرف که برای بار اول « پائولا » اثر ایزابل آلنده رو خونده بودم _ همیشه هیجان دوباره خوندنش خیلی خاص بوده برام .. مخصوصا که بعد بهترین اثرش « خانۀ ارواح / اشباح » رو خوندم و بعدشم کارای دیگه شو . بعدتر چند تا کلمه اسپانیایی یادگرفتم و تلفظ صحیح اسمای اسپانیایی کتابارو فهمیدم و بیشتر عاشق عشق قدیمم اسپانیا شدم و ...

همیشه یه نقشه ای برای داشتن « پائولا» داشتم ؛ اون روح معصوم دختر باوقار خفته در اغمای بی بازگشت .. امیدها و لابه های مادرانه و روزمره های عجیب ولی ساده و واقعی ... تاریخ و سرگذشت و افسانه و خیال .. همه چی منو به سمتش می کشوند .
سال 85 یکی از بهترین دوستام در اقدامی غافلگیرانه این کتابو به من هدیه کرد و منم بلافاصله شروع به خوندنش کردم . اون روزا یه جورایی بدترین روزام بودن چون شدیدا معلق در بلاتکلیفی خودکرده و بی تحرکی و ... بودم اما اصرار به نادیده گرفتنشون داشتم . توی پرانتز : اون روزا به بهترین شکل ممکن دراون شرایط ، تموم شدن و الآن آزادم ! :)
بلای بدتری که همون روزا سر فرشتۀ من اومد این بود که « پائولا » توسط یه کتابخور ( @#$%^&&*#@$% ) بلعیده شد . آخه هنوز من به 100 ص اولش هم نرسیده بودم! لال شود زبانی که .. و بشکند دستی که .. فقط همین ! خودم کردم اقا خودم کردم !
ولی درس عبرتی گرفتم فراموش نشدنی .. این بلع بی بازگشت البته بعدها هم ادامه داشت و بلا برسر کتابای عزیز دیگرمم نازل شد که فکر کنم توی همین ص بازم اشاره کردم .. خب حالا !
یه حاشیۀ کوتاه ولی مربوط هم بگم : برای تنبیه خودم و به یاد سپردن این قضیه، مدتی پیش تقریبا همۀ کتابای خانمان سوخته رو دوباره خریدم به جز « پائولا » که دردسترسم نبود . بعدش از خریدش منصرف شدم و دانلودش کردم . و یادم اومد که « اسفار کاتبان » رو هم نیافتم هنوز . میگن چاپ نمیشه و ..
بهمن 91 « پائولا » دوباره خوندم و حس کردم اون حس قبلو بهش ندارم. نه اینکه دوسش نداشته باشم ، بلکه یه چیز متفاوت !
دقیقا یه جورایی منطبق باحسی که چند ماه قبل ترش بعد از بازخونی دوتا از کتابای « پائولو کوئلیو » داشتم .. انگار بزرگ شدم برای این کلمات ؛ چیزی که باید ازشون می گرفتم رو همون سالهای قبل گرفتم و باید الآن به درستی پرورششون بدم ، هرسشون کنم و دنبال تجربیات بزرگتر و جدیدتر باشم . ( باید-نوشت : اینجور موقع ها فکر میکنم دنیا و زندگی چقد زیبا و هیجان انگیزه و 10 ها بارمتولد شدن و از نو زندگی کردن ، حتی باوجود همۀ تلخی ها و سختی ها و نداشتن ها و غلط کردنها... کمه و .. خدا این آدما رو مخصوصا نویسنده هاشونو از ما نگیره )
یادم اومد سال 83  « پائولا » رو به عنوان دومین کتاب ایزابل و بعد از یه تجربۀ شیرین و متفاوت در عرصۀ کتابخونی _  بعد از خوندن « از عشق و سایه ها » _ و با فاصلۀ 2 سال می خوندم . « پائولا » یه جورایی توضیح و رمزگشایی کتابایی بود که ایزابل تا اون موقع ( دهۀ 90 م. ) نوشته بود . برای همین برای منی که هنوز آثارشو نخونده بودم ؛ سرشار از شگفتی و افسون و غرق شدن و پرواز بود. بعدش که خوندن آثارشو با حدود 4-5 کتاب دیگه ادامه دادم ، تمام اینا یه جورایی در من نشست کرد و هضم شد و جذب شد و ... این شد که حالا « پائولا » دیگه نه مث یه دختر جوون هیجان زده ، بلکه دقیقا مث همون پری به خواب رفتۀ در انتظار یه نتیجۀ کلی محتوم ، رو به روم نشسته و این منم که باید مطابق این روزام ، درست بخونمش و بدون دید و توقع روزای سابق.
چه معجزه هایی که آدم با فرو رفتن در کلمات ، در مورد خودش و حسهاش کشف نمی کنه و رو به رو نمی شه باهاشون !


کمد جادویی

ماجراهای محوری « نارنیا » از یک کمد شروع می شوند که از چوبی خاص ساخته شده و روزنه ای به دنیای جادویی است . نویسنده هربار به « داخل کمد رفتن بچه ها » اشاره می کند ، بلافاصله تاکید کرده « البته آنقدر نادان نبودند که در کمد را محکم ببندند ». حتما ته ذهنش می دانسته خوانندگان کتابش _ فارغ از سن و سال و خیلی چیزهای دیگر _ ممکن است داخل کمدی بروند و شانس خود را امتحان کنند . و پیشاپیش اخطار می دهد که :« اگر می روید ، بروید .ولی در کمد را نبندید که اگر در پس آن کمد دنیای جادویی نبود ، در دنیای عادی خفه نشوید و ناکام از دنیا نروید » .


همیشه فاصله ای هست ...

" Extremely loud and incredibly close "

اوائل امسال این فیلم رو دیدم . درمورد حادثۀ 11 سپتامبر امریکا هست _ درواقع درتاریخ دوتا 11 سپتامبر معروف داریم تاجایی که می دونم ، این یکی که خیلی توی بوق و کرنا کردنش، باعث شده قبلیه درسایه قرار بگیره . در شیلی هم یک 11 سپتامبر پیش اومد و اون کودتای پینوشۀ دیکتاتور علیه سالوادرو آلنده بود که به مرگ اون و بلاهای زیادی ختم شد که سر ملت شیلی اومد ( دهۀ هفتاد میلادی ) .

در این فیلم ، پدر (تام هنکس) طی اون حادثه کشته میشه و پسر / اُسکار با بعضی خاطراتش دست و پنجه نرم می کنه . اول فیلم درمورد هشت دقیقه تفاوت زمانی ما با خورشید میگه :

« اگه خورشید منفجر بشه تا هشت دقیقه بعدش چیزی در موردش نمی فهمیم چون هشت دقیقه طول می کشه تا نورش به ما برسه . به مدت هشت دقیقه دنیا همچنان روشن باقی می مونه و گرما داره ..

 یه سال از مرگ پدرم می گذشت و هنوز می تونستم حسش کنم و دقایقی که باهاش گذروندم داشت به پایان می رسید »

نیمۀ اول فیلم خیلی فضای سنگین و ناراحت کننده ای دشت . در نیمۀ دوم اُسکار که دنبال چیزی می گرده با یه پیرمرد ناتوان از سخن گفتن همراه میشه و کم کم اتفاق هایی میفته . با ترس هاش رو به رو میشه و ...

اُسکار اعتقاد داره تعداد مرده ها اونقدر سریع رو به افزایش هست که باید در زیر زمین برای اونا آسمانخراش هایی درست کنن . چون به زودی تعدادشون حتی از زنده ها هم بیشتر میشه و دیگه جایی برای دفنشون نمی مونه .

« چی میشه اگه یه آسانسور به سمت پایین باشه که باهاش به ملاقات   اقوام درگذشته بری ؛ درست مثل وقتی که از روی پل به ملاقات دوستات در بروکلین میری یا قایقی که با اون به جزیرۀ استیتن میری »


بعد نوشت

1_ عنوان پست قبل ظاهرا توی متن مطلبی که نوشتم مشخص نمیشه . به این دلیل این اسم رو براش انتخاب کردم چون هم به طرح باز داستان اشاره داره هم ماجرای جالبی که در نیمۀ اول کتاب اتفاق می افته :

هندی ها رسم دارن که بزرگای خونواده برای فرزند تازه متولد شده اسم انتخاب می کنن . منتها چون آشیما و همسرش امریکا بودن ، می خوان که مادربزرگ اشیما در نامه ای اسم های مورد نظرش رو بنویسه ؛ هم دخترونه و هم پسرونه . اون نامه هیچ وقت دست آشیما نمی رسه و گم میشه . از طرفی مادربزرگ هم از دنیا میره و وقتی از دریافت نامه ناامید میشن ، آشیما و شوهرش دیگه نمی تونن حتی تلفنی هم ازش بپرسن که اسم های انتخابیش چی بوده ! همین مساله باعث یه تعلیف 6-7 ساله در انتخاب نام رسمی بچه شون هم میشه و سرآغاز تمام سردرگمی های اسمی و شخصیتی اون .

2_ قالب وبلاگمو عوض کردم ؛ گمونم بعد از بیش از یه سال

2/2 _ تغییر ظاهر پرکلاغی هم در این کار موثر بود

2/3 _ یه دونه قالب دیگه پیدا کردم که اونو بیشتر دوست دارم و همه چیزش خوبه فقط عنوان پست ها رو خوب نشون نمیده . یعنی به نظرم رنگ زمینۀ عنوان پست ها انقد جیغه که نوشته های عنوان خووب توی چشم نمیان . ولی واقعا باقی چیزاشو دوست دارم .

دقیقا همینه

نمیدونم چرا لینکشو برای من نشون نمیده سوالخب اینم عکسش :

لینکش : http://pichak.net/template/pichak/108/

می بینید ؟ اصلا اون بخش رو خوب طراحی نکردن کاش می شد پس زمینه رو کمرنگ تر کرد

3_ همین الآآآآن یه قالب مناسب پیدا کردم و عوضش کردم ! یعنی این پست در پوشش دو قالب نوشته شد !! اینی که الآن می بینین و آبیه رو اتفاقی دیدم و ازش خوشم اومد . اون قبلیه که تا چند دقیقه پیش بود هم اینه.

البته ملایم تر و چشم نواز تره . ولی چه کنم که وقتی این یکی جدیده چشممو گرفت ، گرفته دیگه !


نام هایی که به مقصد نمی رسند

« همنــام » / The Namesake ؛ نوشتۀ جومپا لاهیری

رمان فوق العاده ای که در ماههای اخیر خوندمش و خیلی روی من تاثیر گذاشته ؛ طوری که هرچند وقت یه بار مچ خودم رو می گیرم در حالی که دارم به بخش های از اون فکر می کنم . جز دو اثر چیز دیگه ای ازلاهیری نخوندم . « The lowland » ش هم با ترجمۀ [امیرمهدی حقیقت] گویا به زودی روانۀ بازار میشه . با این حال لاهیری رو می تونم از روی همین رمان و تنها یه مجموعۀ داستان _ « مترجم دردها » / « ترجمان دردها » _ که 9 سال پیش خوندم ، به راحتی قضاوت کنم . از نویسنده های محبوبمه که به جزئیات و احساسات پیچیده می پردازه و به خوبی و با تسلط شرحشون میده .

از بی ریشگی یا سست ریشگی مهاجران و فرزندانشون گرفته تا ناسازی های شخصیت ها با درون خودشون . به نظرم « همنام » بیش از یک شخصیت محوری داره و همین خوندنش رو جالب تر می کنه . « گوگول » پسری هندی هست که در امریکا متولد شده و غیر از سفرهای سالانۀ کودکی به هند و پدر و مادر و آشنایان هندی ش وابستگی دیگه ای با این کشور نداره . از طرفی به راحتی و چشم بسته هم نمی تونه با امریکا و مردمش کنار بیاد . بین برزخی مونده که خودش هم در به وجود آوردنش سهم داشته .

پدر و مادر گوگول و درگیری های ذهنی شون هم بخش های قابل توجهی از کتاب رو به خودشون اختصاص میدن . آدم می تونه به راحتی خودش رو جای هریک از این سه نفر قرار بده و تا حدی نقششون رو در ذهن بازی کنه .

" آشیما کم کم به این نتیجه رسیده است که خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است ؛ با یک انتظار ابدی ، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام . یک جور مسئولیت مداوم و بی وقفه . یک جملۀ معترضه وسط چیزی که یک موقعی اسمش زندگی معمولی بوده ، فقط برای این که نشان بدهد از زندگی قبلی دیگر خبری نیست و جای آن را چیزی پیچیده و پرزحمت گرفته . به نظر آشیما خارجی بودن هم مثل حاملگی ، غریبه ها را به کنجکاوی وا می دارد و حس ترحم و ملاحظه شان را بر می انگیزد " .

ص 69

مسالۀ اصلی رمان ، نامِ « گوگول » هست که در زندگی پدر هم نقشی کلیدی داشته اما پیش از تولد پسرش ، به همون نسبت که پدر نمی تونه ارتباط زندگی ش با این نام رو برای پسر توضیح بده ، از برقراری ارتباط با پسرش هم ناتوانه . « گوگول » نام نامتعارفی هست که مثل بختک روی زندگی صاحبش افتاده ؛ مثل سرزمینش هند و فرهنگ قومش که پیش از تولد هم بهش چسبیده بوده و درواقع با او دوباره متولد شده اما نه می تونه باهاش کنار بیاد ونه ازش خلاصی پیدا کنه .

در جاهایی از داستان به نام هندی « نیکیل » اشاره شده که عادی تره . نامی که هم در زبان هندی معنایی مشخص داره ، هم می تونه به گوگول هویتی پذیرفتنی تر بده و هم با نام قبلی ارتباط داره ؛ بسیار شبیه « نیکلای » هست _ اسم کوچک گوگول نویسندۀ مشهور روسی که نام فامیلش شده اسم کوچک این پسر .

" این نویسنده ای که اسم او را برایش گذشاته اند ، اسم کوچکش « گوگول » نیست ؛ « نیکلای » است . « گوگول گانگولی » نه تنها اسم خودمانی اش تبدیل شده به اسم رسمی اش ، بلکه اسم کوچکش هم یک اسم فامیل است . ناگهان می بیند هیچ کس در دنیا ، نه در روسیه ، نه در هند ، نه در امریکا و نه در هیچ کجای دیگر همنام او نیست " .

صص 104-105

برداشت من این بود که در لایه های زیرین داستان و در پشت اون چه به وضوح بیان شده این حقیقت هم وجود داره که آدمی در هر حال در این دنیا یکه و تنها _ منحصر به فرد _ است و بالاخره در لحظه ای اینو درک می کنه . علاوه بر اون اسم آدم مثل سرنوشتش گریز ناپذیره و هرچی انکارش کنی باز خودش رو به تو تحمیل می کنه .

گوگول در جایی از داستان که بحث سر نامگذاری کودک دوستش بود میگه : " اسم مناسب وجود ندارد . به نظر من آدمها باید اجازه داشته باشند هجده سالشان که شد ، خودشان رو خودشان اسم بگذارند .. تا قبلش فقط ضمیر باشد "

ص 306

در نهایت برای اینکه به صلح برسی باید نامت و در پی اون سرنوشتی که تحت اون نام برات رقم خورده بپذیری و در اون تعمق کنی . باهاش روبرو بشی و  منصفانه نقدش کنی. گوگول در انتهای داستان قدمی به سمت این رویارویی بر می داره با اینحال در کل ، طرح داستان باز است :

" .. برگردد به اتاقش که تنها باشد و شروع کند به خواندن کتابی که زمانی ان را کنار انداخته و تا الآن هیچ سراغی از آن نگرفته ؛ کتابی که تا چند لحظۀ پیش سرنوشتش این بود که به کلی از زندگی اش ناپدید بشود ولی او خیلی اتفاقی نجاتش داده . درست همان طور که سالها پیش پدرش [ به واسطۀ همین کتاب ] از لای آهن پاره های قطار نجات پیدا کرده .. "

ص 360

پشت جلد کتاب ذکر شده :

" لاهیری با نگاهی نافذ و همدلانه انتظاراتی را که والدینمان از ما دارند می کاود و به تصویر می کشد . انتظاراتی که با آن می توانیم بفهمیم چه کسی هستیم ".

نویسنده سعی می کنه دیدگاه های شخصیت هاش و رفتارهاشونو نقد نکنه ، بدون قضاوت کردن فقط کنش ها و واکنش ها رو روایت می کنه و این خود خواننده ست که در مقابل اونها موضع می گیره و نظر مثبت و منفی نسبت بهشون پیدا می کنه . در نهایت هم هیچکدوم از شخصیت ها بد و یا خوب صرف نیستن ؛ یکی هستن مثل خود ما با تمام شتاب زدگی ها و تامل ها مون در مراحل مختلف زندگی .

عقیده دارم که این کتاب رو میشه هرچند وقت یک بار خوند و چیزهایی رو زیرلب مزه مزه کرد و در کنارش به دوره کردن بعضی چیزهای دیگه در ذهن پرداخت ؛ چیزهایی که پشت سر ما قرار دارند و چیزهایی که در مقابل دیدگان مون خودنمایی می کنن .

نکتۀ جالب ش این بود که پدر شخصیتی تحصیل کرده و سخت کوش داره اما به راحتی توسط نسل جدید که عمق شخصیتی و سواد کمتری داره نقد و کنار گذاشته میشه . به همون نسبت خود پدر هم نمی تونه سنتهای ذهنی شو کنار بذاره و به اتکاء دانش آکادمیکش با مسائل برخورد کنه . ( اینکه میگم « نمیتونه » منظورم ناتوانی ش نیست . درواقع درست و غلطی در این مورد وجود نداره .. )

ای خدا ! در مورد این کتاب میشه کلی حرف زد


دکمه و پرکلاغی :)

« زبیده به اتاقش رفت . نشست و به کشتی کج شدۀ زندگی اش خیره شد . ده ها دکمۀ رنگی اینجا و آنجا ریخته بود . یادش نمی آمد که عشق به جمع کردن آن ها از کی در دلش بیدار شده است » . ص 110

قبلا اشارۀ کوچکی به « کوچۀ اقاقیــا » از راضیه تجار داشتم . پرکلاغی جانم ازم پرسید چجوری بود ، دیدم به جای توضیح تو یه کامنت بهتره بیشتر ازش بنویسم و در یک پست جداگانه .

از این نویسنده تنها همین یک کار رو خوندم و اتفاقا خیلی ازش خوشم اومد . چون بیش از هرچیزی زبانش قوی و غنی هست ؛ از نظر واژه ها و کنار هم چیدنشون و حسی که به خواننده القا می کنه _ هم زبان قوی و بی ایرادی داره هم می تونه در عین صلابتش احساسات لطیف رو تا جایی که لازمه بیان کنه . گویا خانم تجار بیشتر به داستانهاش رنگ و بوی روزگار قدیم رو داده و زندگی ادم های 50 تا 100 سال گذشته رو روایت می کنه ( اینطور شنیدم )

[ بیشتر شخصیت‌های اصلی داستان‌های او همچون «کوچه اقاقیا» زنان‌اند و نشان می‌دهند که نویسنده از دردهای زنان آگاه است؛ زنانی که گرفتار مشکلات خانوادگی، اجتماعی و اقتصادی هستند؛ فشارهایی که جامعه بر آنها تحمیل می‌کند و.. .. رمان «کوچه اقاقیا» داستان زنانی از طبقات مختلف جامعه را بازگو می‌کند که با بدبختی‌ها و تیره روزی‌های زندگی و همچنین نامهربانی‌های مردان اجتماع خود دست و پنجه نرم می‌کنند. اما این زنان برای رهایی از این تنگناها عملا دست به هیچ کاری نمی‌زنند.این داستان از جایی آغاز می‌شود که میرزا ابوتراب با «ماه‌ منظر» دختر جوانی ازدواج می‌کند در حالی که دخترش دلنواز از این وصلت راضی نیست چرا که مادرش در هنگام به‌دنیا آمدن او دچار جنون شده و مدتی است که در زیرزمین خانه به زنجیر کشیده شده است. با آمدن زن جوان ، خانم جان... ]


آخر داستان طوری نیست که زن امروزی و خوانندۀ جامعۀ کنونی رو راضی کنه چون عدالت درمورد 1-2 شخصیت داستان رعایت نشده ( زن های میرزا ابوتراب ) اما اگر بخواهیم همون دهۀ 20 رو درنظر بگیریم میشه گفت خیلی هم خوشبخت بودن .

« زبیده به دلنواز گفت : با برف اول بر می گردم .

بعد از آن بود که دیگر ، آفتاب در دل دلنواز جایی نداشت ."کاش برف می آمد " و همراه با برف ، زبیده ، حتی همان طور که رفته بود ، سیاه پوش و اشک آلود » . ص 95


جادوی جوهری

« می خواهی برگردی ، مگه نه ؟ ولی در خروج رو نمی تونی پیدا  کنی ؛ دری که بین حروف روی صفحه پنهان شده » ص 12

چندسال پیش که فیلم Inkheart رو دیدم و بعدش فهمیدم براساس یه کتاب ساخته شده ، خیلی دوست داشتم کتابشو بخونم . اواخر تابستون 80 بالاخره کتابشو پیدا کردم :

سیاه قلب ( البته من « قلب جوهری» رو بیشتر دوست دارم ) ؛ نوشتۀ کُرنلیا فونکه Cornelia Funke ( آلمانی ) ؛ ترجمه کتایون سلطانی ؛ نشر افق

البته ترجمۀ دیگه ای از این کتاب هست از محمد نوراللهی ؛ انتشارات بهنام

_ این داستان در سه جلد نوشته شده :

1_ Inkheart

2_Inkspell

3_Inkdeath

که خانم سلطانی تا حالا همون جلد اول رو ترجمه و منتشر کرده اما آقای نوراللهی هر سه جلد رو

من بیشتر مایل بودم با ترجمۀ اول بخونم چون به انتشارات افق بیشتر اطمینان دارم ولی دیگه بعد از 2 سال طاقت نیاوردم و چون کتابخونه ای که عضوش هستم اون دو جلد دیگه رو هم داره بالاخره دومی رو گرفتم و الان کمتر از 100 ص مونده به پایانش.

خب درمورد ترجمه ش حق داشتم . اولی به نظرم بهتر بود .

_ متن انگلیسی داستان ها رو هم دانلود کردم اما هنوز نخوندم .

در ادامۀ ماجراهای خانوادۀ فُلچارت و توانایی خارق العادۀ پدر خونواده ، Mo که به Silver tongue  (جادو زبان ) معروفه ( آخ نوشتن اسمش واقعا برام ی حس جادویی داره ! دلیلش خاصه !! ) اواخر کتاب اول معلوم میشه این توانایی رو مِگی _ دخترش _ هم داره . این پدر و دختر وقتی بلند داستان می خونن موجوداتی از دنیای داستان با موجوداتی از دنیای واقعی جاشون عوض میشه ؛ یهو می بینی یه پادوی دزدا از هزار و یک شب ( فرید ) وارد شده یا کوهی از طلا داره از سقف می باره و به جاش آدمی ، چیزی از این دنیا میره توی کتاب ..

این داستان یه جورایی کتاب در کتاب هست :

1_ اسم کتاب اول رو گفتم Inkheart هست . کتابی که توی این داستان ، کتاب محوری هست و ماجراها حول اون _ یا در اون ! _ اتفاق می افتن هم همین اسم رو داره . Mo نویسندۀ « قلب جوهری » رو تو دنیای واقعی پیدا می کنه و ..

2_ کتاب فصل های کوتاه ولی در تعداد زیاد داره و هر فصل با چند سطر نقل قول از کتابهای دیگه آغاز میشه که به نوعی میشه حوادث اون فصل رو از خلال همون چند سطر حدس زد یا حداقل فضای حاکم بر اون فصل رو حس کرد .

_ یکی از فصل ها که دربارۀ نامرئی شدن بود ، با نقل چند سطر از جلد اول « هری پاتر » شروع شد که بدعنق به نامرئی بودن بارُن خون آلود اشاره می کنه ! من فقط چند دقیقه به همون تیکه متن زل زده بودم و نمی تونستم ادامه بدم از خود راضی

خب ! ماجراهای جلد دوم ، یک سومش دربارۀ حوادث بیرون کتاب « قلب جوهری » هست و دو سومش توی خود کتاب اتفاق میفته . هممممممم .. لو میره آخه ! ولی اشکال نداره . شخصیتای اصلی با خونده شدن بخش هایی از این کتاب میرن توی کتاب زبان

_ با اینکه یه داستان فانتزی در جریانه ، فضای کتاب بیشتر تیره و سرده . کتاب به نظرم در دو سطح نوشته شده ؛ یکی ش سرگرم کننده س و برای نوجوونها یا کسایی که ماجرا رو دنبال می کنن . دیگه از لحاظ فنی و نویسندگی خیلی غنی و قابل توجهه . درهم شدن گاه به گاه روایتها ( البته منظورم چیزی مث جریان سیال ذهن نیست ) و تو در تو بودن خاص فضای داستانی که شاید بشه گفت به سختی نمونه ای براش میشه پیدا کرد و اگر هم باشه مطمئنا متفاوته . دقیقا منظورم اینه که بخشی از داستان در فضای دنیای عادی رخ میده ، بخشی ش توی کتابی که دست شخصیت های داستان هست و می خونن ش، بخشی ش هم توی اون کتابه نوشته میشه و دوباره حوادث جون میگیرن . این کار باعث میشه مسیر کتاب اصلی ِ داستان عوض بشه ؛ البته قسمتی ش برعهدۀ نویسندۀ داستان جدید هست و قسمتی ش هم از کنترل اون خارجه . عناصر بیشتر افسانه ای و جادویی ن اما از عمق سرشت انسانها برمیان و در بین تیرگی ، چنان اطمینانی به بهبود اوضاع ، در خودآگاه و ناخودآگاه رفتارها و واکنش ها و تفکرات شخصیت ها وجود داره که خواننده رو با خودش همراه می کنه .

و امیدوارم جلد سوم رو هم به زودی بخونم و..

اتفاقا دیروز برای گرفتن « مرگ جوهری » رفتم کتابخونه . اما یک اتفاق عادی عجیب افتاد !

دیدمش که توی قفسه بود ، تا یه دور 3-4 دقیقه ای بین کتابای قفسۀ پشتی زدم و دوتا کتاب دیگه برداشتم ، اومدم دیدم غیب شده ! یکی زرنگ تر از من طالب خوندنش بوده آخ

از جلد اول کتاب : اینــجا و اینــجا


ماسه ، ماســه !

خیلی وقت پیش یه سریال جالب پخش میشد که داستان  4تا خواهر و برادر انگلیسی بود . اینا توی باغ یه پری شنی پیدا می کنن به اسم « سامیاد » که هر روز یه آرزوشونو  برآورده می کنه .. طی این روزها از آرزوهاشون درس هایی می گیرن و ..

من خیلی این سریال و داستانشو دوست داشتم . بالاخره با کمی گشت و گذار _ و خدا خیری به باعث و بانی پدید اومدن اینترنت بده _ اسم داستان و نویسنده ش رو پیدا کردم .

« 5 بچه و او » Five children and it ( « او » همون پری شنی هست ) اثر ادیث نزبیت Edith Nesbit یه خانوم انگلیسی هست که چند اثر دیگه ش هم حول 4-5 تا خواهر و برادر دور می زنه که در ایام جنگ جهانی دوم برای امنیت ، از لندن خارج می شن و به حومۀ شهر میرن . اغلب باباشون هم رفته جنگ و گاهی مادر هم باهاشون نیست و .. خلاصه حسابی دستشون برای ماجراجویی و کشف محیط روستایی و این زندگی جدید بازه . در بعضی داستان ها هم با موجودات جادویی رو به رو میشن . این داستانهای خانم نزبیت رو در ردۀ فانتزی قرار دادن .

از روی بیشتر آثارش هم فیلم و سریال ساخته شده . بقیۀ کاراش :

_ ققنوس و قالیچه

_ بچه های راه آهن ( از روی این و قبلیه هم میدونم فیلم و سریال ساخته شده )

_ قلعۀ سِحرشده

_ شهر جادویی

..

و یه سری آثار هم گویا برای بزرگسال داره

 لیست کامل آثارش و دربارۀ خودش [ اینجــا ]

خب ، من تا حالا نتونستم متن داستان رو پیدا کنم اما توی [ این وبسایت ] ، « سامیاد » و « ققنوس و قالیچه » روبه صورت صوتی پیدا کردم ودانلود شون کردم :)

اولی رو تا نزدیک آخراش گوش دادم . واقعا حرفه ای و شنیدنی کار شده و یه خانوم مسن می خوندش که خودشو مامان بزرگ جِنی معرفی می کنه :)

متن اثر هم خیلی خوبه و من از شنیدنش لذت می برم و گوش کردن به این داستان حین انجام دادن یه سری کارای خونه ، تحمل زمانی که صرفشون می کنم رو راحت تر  کرده .


خون آشامی که شبح شد !

 « به هم نگاه کردیم و نیشخندی به یکدیگر زدیم . می دانستیم که هر دو وحشت کرده ایم . ولی بالاخره با هم بودیم . اتفاقاً بد هم نیست ؛ خیلی کیف دارد که دو نفر با هم بترسند و بخواهند به روی خودشان نیاورند ». / ص 54

کتاب فانتزی این هفته « مجموعه داستان های سرزمین اشباح / جلد اول ؛ سیرک عجایب » از Darren Shan بود که خوندمش . انتشارات قدیانی اومده یه سری داستان های فانتزی و علمی - تخیلی رو به صورت مجموعه ترجمه و چاپ کرده و تر و تمیز درآورده .. اما گویا در ترجمۀ بعضی کلمه ها و اصطلاح ها دخل و تصرف هایی کرده که دلیلش معلوم نیست ! مثلا توی همین کتاب اول ، با مشخصاتی که در مورد آقای کرپسلی میده ، میشه فهمید که ایشون یه خون آشامه . در حالی که همه جا به عنوان شبح ازش یاد شده .

همین باعث شد که تصمیم بگیرم بقیۀ این داستان ها رو از اینترنت دانلود کنم و بخونم . شاید اونطوری بیشتر به مذاقم خوش بیاد . ولی واقعا دست گرفتن کتاب _ اونم ژانر فانتزی _ و لمس برگه هاش و با هیجان ورق زدن برای دنبال کردن ماجرا خیلی جالب تر از PDF خوندنه .

اسم شخصیت اصلی این ماجرا Darren هست ؛ انگار که با خود نویسنده و ماجرای زندگیش طرف باشی. در مقدمۀ کتاب هم از علاقۀ عجیبش به عنکبوتها از همون دوران کودکی ش گفته و توی این داستان هم یه عنکبوت غول پیکر نقش محوری در تعیین سرنوشتش داره . Darren ناخواسته به خاطر نجات جون دوست صمیمی و کژرفتارش ، با یه خون آشام قراری میذاره که برخلاف میلشه . دوستش از مرگ نجات پیدا میکنه در صورتی که آرزوی قلبیش چیز دیگری بوده ؛ یعنی همون اتفاقی که از قضا برای Darren  میفته .. اما Darren سعی داره بزنه زیر قولش ، که موفق به بازگشت به زندگی عادی نمی شه . بنابراین تصمیم میگیره برخلاف میلش قرارش با خون آشام رو بپذیره . حالا از یه طرف اندوه دور شدن از زندگی عادی و دیدن ناراحتی خونواده ش اذیتش می کنه ،از طرف دیگه نارضایتی دوستش از این قضیه !

بقیۀ ماجراهای Darren هم در جلدهای بعدی دنبال میشه که هنوز نخوندم


سوزنده مثل گناه

کتاب « داغ ننگ » از هاثورن رو بالاخره بعد از سالها دست گرفتم و ماه پیش خوندمش .

دقیقا 10 سال پیش بود که یکی از استادهای نازنینمون به این اثر به صورت خاص اشاره کرد. بحث سر آرکی تایپ ها ( کهن الگوها ) در ادبیات بود که در آثار مختلف به نوعی تصویر شدن . یکی از اون ها عشق بین یه فرد روحانی و فرد غیر روحانی هست که معمولا منجر به گناه میشه . نمونۀ کهنش برای مثال داستان « شیخ صنعان و دختر ترسا » در منطق الطیر عطار نیشابوری هست . نمونه های معاصرش هم « پرندۀ خارزار » از کالین مکالو و « داغ ننگ » هستن . یادمه یه نمایشنامه هم از خانم چیستا یثربی خونده بودم در کتاب « مرد آفتابی ، زنان مهتابی » که همین موتیف رو داشت .

« داغ ننگ » متن خوبی داره . ترجمه ش چون قدیمیه خیلی روان و امروزی نیست اما چون کار یه مترجم حرفه ای _ خانم سیمین دانشور _ بوده  قابل اعتماده . همون طور که در مقدمۀ داستان هم اومده ، هاثورن به عناصر طبیعی در این اثرش _ مثل باقی آثارش _ خیلی اهمیت میده و عواطف و درونیات شخصیت های اصلی رو با تغییرات جوی یا تصویری که از طبیعت اطراف میده بیان می کنه . همچنین توصیف طبیعت رو گاهی به عنوان مقدمه ای برای آغاز یه حادثه یا تغییر در داستان به کار می گیره . برای مثال وقتی شخصیتی افسرده یا ناراحته ، هوا ابری و گرفته ست یا باد در درختان می پیچه و صداهای خاصی ایجاد می کنه . اما وقتی امیدی در دل کسی جوونه می زنه ، از تلالو آفتاب یا رگه های نور بین درختان میگه ...

غیر از اینها موتیف گناه و حمل بار گناه و آثار اون در زندگی افراد رو تا می تونه دقیق و عمیق بیان می کنه . اون حرف A که به عنوان نشان گناهکار بودن بر لباس زن داستان نقش بسته از ابتدا تا انتهای داستان در همۀ زیرو بم های زندگی اون حضور پررنگ داره .

و نکتۀ دیگه این که در این داستان ، شخصیت اصلی و به نوعی قهرمان ، زن هست که زمام پیش رفتن اون رو به دست میگیره و تحولی که در اون ایجاد میشه بر کل ماجراها تاثیرگذار میشه . چون هاثورن در پی ایجاد فضایی در جامعه بوده که زنان بتونن با آزادی بیشتری زندگی کنن و در امور جامعه موثر باشن .


در باب غیبت طولانی و اینکه چرا مدتی ننوشتم

بس که سرم جای دیگه گرمه تو این دنیای مجازی

ولی به قول پرکلاغی جان هیچ جا همین بن بست آروم وبلاگی نمیشه ، از جهت آرامش و خلوتش

نکتۀ جالب اینه که توی این مدت جهت کتاب خوندنم تغییر کرده ؛ بنا به برنامه ای که بهم محول شده ژانر فانتزی رو بیشتر مطالعه می کنم یا درموردش مطلب می خونم . این بین هم دستم برسه آثار متفاوتی رو ورق می زنم :

_ داغ ننگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ، ترجمۀ سیمین دانشور

_ لک لک ها بر بام ؛ اثر میندرت دویونگ ( هلندی ) ، ترجمه باهره انور

این کتاب مال انتشارات کانون پرورش فکری .. هست و برای کودک و نوجوان نوشته شده اما متنش حال و هوایی داره که یه ذره جدی هم هست و خیلی فضای کودکانه ایجاد نکرده . این از دید من حسنش بود چون توی داستان بچه ها مدام با بزرگترها ارتباط دارن و این تقابل ، درواقع دید هر دو دسته به زندگی روزمره و مسائلش رو تصویر می کنه برای همین هم با بچه ها ارتباط برقرار می کنه و هم با بزرگترها . کتاب دوست داشتنی و خوبیه که عنوان اصلی ش [ The Wheel on the School ] هست . راستش وقتی پرکلاغی جون نوشت در کودکی خوندتش و ازش خوشش اومده ، توی کتابخونه تا چشمم بهش افتاد سریع برش داشتم :)

..

و ادامه دارد

بهمن 92

January 31, 2014 ·

می دانم در جایی روی زمین جای پای محکمی دارم حتی اگر هیچ وقت دوباره پایم به آنجا نرسد.
__ تالکین


باستت (Bastet)

در اساطیر باستان این ایزدبانوی قدرتمند پاسدار مصر سفلی و ایزدبانوی محافظ فرعون و گربه‌ها و زنان باردار بوده‌است. او ایزدبانوی عطرهاست.

او مادر تمامی گربه‌هاست بنابراین تمام قابلیت های منحصر به فرد یک گربه در او وجود دارد از شیطنت و سرخوشی گرفته تا هوشیاری و آمادگی برای مقابله با خطر. او ایزدبانوی لذت و تفریح است٬ ایزد بانوی رقص٬ شادی٬ موسیقی و شرابخواری. ولی در مقابل او چهره‌ای جدی نیز دارد که قادر به انتقام گیری و رها کردن نیروهای خطرناک است زیرا او یک ایزدبانوی پاسدار و نگاهبان است و در همه حال آمادگی برای مقابله با تهدیدات و خطرها را دارد.



anuary 31, 2014 ·

Eva Longoria یه عکس از خودش گذاشته با ملانی گریفیث
همچین دلم خواست براش کامنت بذارم : وری نایس ! لاولی لیدیز !
بعدم زیرش اضافه کنم : پیلیز به ملانی بگو واسه آنتونیو یه سلام مشتی برسونه
* چیکار کنیم دیگه ؟ دست ما کوتاه و خرما بر نخیل !


Happy new Chinese year :)
راستی تحویل سال نوی چینی م مبارک !
* بذاریم همون ور دلمون که کریسمس و مخلفاتشو گذاشتیم !
جشن و شادی و اینا کلا خوبه


January 30, 2014 ·

ده سال پیش نوشتن یک داستان عاشقانه را به اتمام رساند و وقتی آن را به انتشاراتی ها داد آنها گفتند که با پذیرفتن یک شرط، داستانش را چاپ خواهند کرد. داستان می بایست به اسم یک زن منتشر شود.

زنی که داستانهای عاشقانه می نویسد یک پدربزرگ است

Jessica Blair


January 30, 2014 ·

از این طالع بینیا و این حرفا / با تشکر از شبنم خوچکلم :

برج حمل (فروردین) متولدین این ماه دوست دارند در همه چیز اول باشند. آنها از همه اطلاعات روز مربوط به مُد و مارک های مختلف لباس آگاهند. آنها از امتحان کردن هر چیزی که مطابق با علایقشان باشد هیچ واهمه ای ندارند و از جسورانه ترین استایل ها و سبک ها استفاده می کنند. به محض دیدن هر مدل جدید در ویترین مغازه ها، باکی ندارند که حقوق به زحمت به دست آورده شان را صرف خرید آن کنند، چون می خواهند اولین نفری باشند که آن مدل را تن می کند. مطمئناً هر مُد و سبک جدیدی از لباس برای اولین بار توسط یکی از متولدین این ماه پوشیده شده است.متولدین این ماه بنا بر طبیعت آتشین خود، تمایل زیادی به رنگ های قرمز و سیاه دارند. کاری ندارند که چه رنگ، چه جنس یا چه مدلی از لباس به آنها بیشتر می آید، آنها همه ی مدل ها و همه ی رنگ ها را امتحان می کنند. لباسهای آنها معمولاً رنگارنگ و پر نقش و نگار است. اما هر چه که هست کاملاً مطابق با آخرین مُد جهان است. کلاه و الماس برای زینت بخشیدن به انگشتان و گردن جزء لوازم زینتی است که بیشتر از چیزهای دیگر مورد استفاده متولدین این ماه قرار می گیرد. مارک لباس مورد علاقه: Gucci

—————————————————–
برج ثور (اردیبهشت) : تا به حال مشاهده نشده است که متولدین این ماه لباسی تن کنند که از مُد افتاده باشد. آنها جزء برجسته ترین مُدگرایان هستند که انتخابشان باعث فخر هر تولیدکننده لباس است. آنها خوب می دانند که در یک میهمانی شام چه لباسی باید تن کنند، و حتی لباس های کارشان را هم از معروف ترین مارک ها و تولیدکننده ها خریداری میکنند. قیمت لباس برای آنها هیچ اهمیتی ندارد، چون می دانند از هر چه که خوششان بیاید تا آخر عمر متعلق به آنها خواهد شد. با همه ی این اوصاف، به نظر متولدین این ماه، لباسهای خوش دوخت هیچ وقت از مُد نمی افتند و مارک و لیبل لباسها در درجه اول اهمیت قرار نمی گیرد.لوازم زینتی مربوط به گردن برای آنها نسبت به سایر لوازم اهمیت بیشتری دارد. شال گردن و گردن بند بسیار به آنها می آید. خانم های متولد این ماه بهتر است موهای خود را بالا جمع کنند و آنها را با گیره سرهای زمردین ببندند. به نظرشان رنگ های روشن و پر زرق و برق به درد طبقه متوسط اجتماع می خورد، و رنگ های قهوه ای، بژ و خاکی برای آنها مناسبتر است. مارک لباس مورد علاقه: Louis Vuitton

—————————————————–
برج جوزا (خرداد) برای متولدین ماه دوقلوها هر روز با یک ماجرای جدید همراه است. احتمالاً این افراد هر روز صبح کمد لباسشان را باز می کنند و با جستجو درمیان کوه لباس های درهم و برهم، به دنبال لباسی می گردند که با حال و هوای آن روزشان جور باشد. زیاد دنبال مُدهای مختلف نیستند چون خیلی زود از آن خسته می شوند. اما اگر هر روز یک مُد جدید برای آنها وجود داشته باشد، مشتاقانه از آن استقبال خواهند کرد، اما آن مُد فقط ۲۴ ساعت برای آنها دوام خواهد داشت و نه بیشتر. در خرید کردن مراقب خرج کردن و قیمت ها هستند، اما اگر از چیزی واقعاً خوششان بیاید، بی تردید آن را می خرند. مارک لباس برای آنها کوچکترین اهمیتی ندارد، چیزی که برای آنها مهم است این است که از ظاهر لباس خوششان بیاید، همین.به پوشیدن تاپ و بلوزهای تنگ و چسبان علاقه زیادی دارند، چون می توانند بازوهای زیبایشان را از این طریق به نمایش بگذارند. دست بند و بازوبند جزء لوازم زینتی مورد علاقه آنهاست. اگر بخواهند صبح ها از خانه خارج شوند، آرایش چندانی نمی کنند، شاید فقط یک آرایش خیلی ساده و کمرنگ، مثل یک برق لب. متولدین این ماه دوست دارند هر مدل لباسی را امتحان کنند، اما با اینحال آرایش موهایشان همیشه ساده است. مارک لباس مورد علاقه: Alexander McQueen

.برج سرطان (تیر) خوشبختی بالاپوشی است که سالیان سال همراه متولدین این ماه است. همانقدر که به عزیزان و نزدیکانشان وابسته هستند، به لباسهایشان نیز وابسته اند. در گنجه لباسهای متولدین این ماه، حتی قدیمی ترین لباسهایشان هم دیده می شود. خانم های متولد این ماه علاقه ای به پوشیدن لباسپای اسپرت ندارند، و در لباسهایشان همواره حال و هوای زنانه دیده می شود. در کمد لباسشان انواع و اقسام مدل های لباس زیر، از هر رنگ و مدل وجود دارد. پیراهن های مجلسی و زنانه برایشان در راس اهمیت قرار دارد.به نظرشان هر لباسی با جواهرات زیبا و گردن بند های بلند، زیباتر و کامل تر می شود. برای آنها مروارید زیباترین جواهر است و هاله هایی از رنگ سبز آنها را باشکوه تر می کند. اما زیاد اهل آرایش کردن نیستند، مگر اینکه انجام آن سریع و مختصر باشد. برای خشک کردن موها به هیچ وجه از سشوار استفاده نمی کنند، و ترجیح میدهند موهایشان به طور طبیعی خشک شود. آنها ترجیح می دهند که بنا بر راحتی خودشان لباس انتخاب کنند نه براساس مُد روز، اما خوب می دانند که چطور جلوی جمع حاضر شوند که همه را مسحور خود کنند. مارک لباس مورد علاقه: Ralph Lauren

————————————————-
برج اسد (مرداد) متولدین این ماه دوست دارند بهترین از هر چیز را برای خود داشته باشند. اگر پول خرید لباسی را نداشته باشند، به هر طریقی باید آن را از آنِ خود کنند. همیشه خوش کیفیت ترین لباسها را بر تن این افراد می بینید. راحت بودن لباس برای آنها کم ترین اهمیت را دارد، درعوض مارک و لیبِل لباس و مطابق بودن آن با آخرین مد روز برای آنها در درجه اول اهمیت قرار دارد. کت و شلوارهای رسمی را در محل کار می پوشند اما در ساعات فراغت ترجیح می دهند لباسهای اسپرت تر و البته از مارک ها معروف تن کنند.خانم های متولد این ماه در استفاده از جواهرات و زینت آلات پر زرق و برق و گرانقیمت زیاده روی می کنند. رنگ های مورد علاقه آنها طلایی، برنز و نارنجی است. متولدین این ماه دوست دارند طوری لباس بپوشند که نظر هر بیننده ای را به خود جلب کند، و الحق که راه آن را خوب بلدند. مارک لباس مورد علاقه: Versace

——————————————————-
برج سنبله (شهریور) متولدین این ماه به خوبی از لباسهایشان محافظت می کنند و لباسهایشان همیشه اتوکشیده و شق و رق است. این افراد که ذاتاً ساده گرا هستند، به قیمت لباس اهمیت زیادی می دهند. ترجیح می دهند لباسهایی گرانتر و خوش کیفیت تر داشته باشند، تا لباسهایی ارزان که با یک یا دو بار شستشو از بین برود. هیچ آثاری از زرق و برق در لباس آنها مشاهده نمی کنید و وقتی از در خانه بیرون می روند، مثل فرشته ها در کمال سادگی و البته زیبایی هستند. لباسهایی که انتخاب می کنند، علاوه بر سادگی بسیار خوش دوخت هستند و یک عمر برایشان ماندگار خواهند بود.زنان متولد این ماه علاقه زیادی به پوشیدن تاپ و بلوزهای کوتاه دارند تا شکم حقیقتاً زیبایشان را به نمایش بگذارند. موهایشان که معمولاً به سادگی آرایش می شود، با مُد هر فصلی کاملاً جور می شود. به رنگ های طبیعی مثل قهوه ای برای لباسهایشان علاقه زیادی دارند. آنها علاقه زیادی به استفاده از جواهر و زینت آلات ندارند و به ندرت در سر و دست آنها نشانی از زیورآلات مشاهده می شود، مگر انواع بسیار ساده آن که به پوستشان هم حساسیت ندهد. مارک لباس مورد علاقه: Calvin Dominik Klein
برج میزان (مهر) طبع کمال طلب متولدین این ماه، هیچ علاقه ای به لباسهای از مد افتاده ندارد. اطلاعات آنها درمورد انواع سبک ها و استایل ها و مُد به اندازه ای است که باعث میشود همه برای مشورت پیش آنها بیایند. وقتی صبح ها برای آماده شدن جلوی کمد لباسشان می ایستند، مجموعه ی شگرفی از انواع انتخاب ها پیش رویشان قرار می گیرد اما فرصتشان برای انتخاب بسیار کوتاه است. آنها می دانند که همه ی لباسهایشان عالی است و جذابشان می کند، اما باید لباسی را پیدا کنند که آن روز بتواند بیشترین تاثیر را بگذارد. لباسهای آنها همیشه خوش دوخت و بی عیب و نقصند و سعی می کنند از معروف ترین مارک ها و تولیدکننده ها خرید کنند.اگر گوش سمت راستشان را سوراخ کرده اند، گوش سمت چپشان هم باید سوراخ شود. هر چیز که در تن آنها می بینید کاملاً متعادل و متوازن است. از انتخاب رنگ لباس گرفته تا فاصله بین دکمه های روی کتشان، همه دقیق و متعادل است. آرایش صورتشان آنقدر بی عیب و عالی است که گویی هیچ آرایشی نکرده اند. از جواهر هم فقط برای برجسته تر کردن زیباییشان استفاده می کنند. به طور کلی متولدین این ماه عاشق خرید کردن هستند و این از سر و وضعشان کاملاً پیداست. مارک لباس مورد علاقه: Giorgio Armani

————————————————-
برج عقرب (آبان) طبقه بندی کردن متولدین این ماه که همیشه جذاب و سکسی لباس می پوشند بسیار دشوار است. یک روز مطابق آخرین مُد روز و روز دیگر مطابق استایل ها و سبک های قدیمی لباس می پوشند. اما هر چه که بپوشند، قصد و نیت مخصوصی از آن دارند. اگر با لباس باز و سکسی بیرون بروند، احتمالاً به دنبال جلب نظر مردان هستند. اگر کت و شلوار مارک دار بسیار گرانقیمت تن کنند، احتمالاً قصد تصاحب مقام بالایی از شرکت در سرشان است. تا حدی از مُد پیروی می کنند که شایسته و متناسب آنها باشد، و به هیچ وجه بنده و برده مُد نمی شوند.استفاده از زیورآلات آنها نیز با تناقض همراه است. ممکن است گاهی سر و دستشان را پر از جواهر کنند یا اصلاً به کلی از زیورآلات استفاده نکنند. موهایشان ممکن است یک روز بلند و روز دیگر کوتاه باشد. آنها خدای تغییر قیافه اند و یکی از مهمترین ابزارهایشان برای این منظور، آرایش و گریم است. متولدین این ماه طبیعت حساس و ظریفشان را از طریق رنگ های سیاه و قرمز هویدا می کنند. مارک لباس مورد علاقه: Miu Miu

—————————————————-
برج قوس (آذر) کمانداران متولد این ماه، سعی می کنند بنا بر راحتی خود لباسهایشان را انتخاب کنند و چندان طالب مُد نیستند. آنها لباسهایی را انتخاب می کنند که بتوانند به راحتی در آن حرکت کرده و جنب و جوش کنند. شلوار جین های گشاد و پیراهن های آزاد، و به طور کلی لباس اسپرت کاملاً با روحیات آنها سازگار است. برای آنها اهمیتی ندارد که دیگران درمورد ظاهرشان چه می گویند.کفش های انتخابی آنها در تابستان سندل و در زمستان کفش های اسپرت کوه نوردی است. هرچند ممکن است گه گاه با پای برهنه هم اینطرف آنطرف بروند. زنان متولد این ماه عادت به استفاده از زیورآلات ندارند و علاقه ای هم به آرایش کردن از خود نشان نمی دهند. از رنگ های شاد و زنده استفاده می کنند که به خوبی با طبع شوخ و شنگ آنها سازگار است. مردان متولد این ماه هیچ ابایی از گذاشتن ریش های خشن و نامرتب ندارند و خانم ها نیز موهایشان را معمولاً به صورت طبیعی زینت می کنند. مارک لباس موردعلاقه: Marc Jacobs
برج جدی (دی) متولدین این ماه، چه زن و چه مرد، طالب لباسهای کاملاً رسمی هستند. آقایون کت و شلوار را به ژاکت های اسپرت و خانم ها کفش های پاشنه بلند را به سندل ترجیح می دهند. آنها دوست دارند بهترین لباسها را تن کنند اما نه به این قیمت که همه ی حقوقشان را صرف خرید آن کنند، به همین منظور بیشتر لباسهایشان را در حراج ها خریداری می کنند. سعی می کنند فقط لباسهای مورد نیاز خود را خریداری کنند و از همه ی لباسهایشان هم استفاده میکنند. ممکن است لباسهایشان متعلق به آخرین مد روز نباشد، اما آنقدر شیک هستند که رئیسشان بفهمد که در کارشان کاملاً جدی هستند.آن پولی را که در خرید لباس صرفه جویی می کنند، صرف خرید وسایل زینتی می کنند. جواهراتشان ساده اما گران هستند. متولدین این ماه هم رنگ های قهوه ای، بژ و خاکی را ترجیح می دهند. موهایشان را معمولاً کوتاه اما مدل دار و شیک نگاه می دارند و در کمتر از پنج دقیقه می توانند به خوبی آن را آرایش کنند. متولدین این ماه را می توان جزء اولین نفراتی دانست که ساعت های دیجیتالی و کامپیوتری دست کردند و موبایل هم که زینت جیب هایشان است. مارک لباس موردعلاقه: Donna Karan (DKNY)

—————————————————-
برج دلو (بهمن) متولدین این ماه را هیچوقت مشغول خرید در فروشگاه های بزرگ نمی بینیم. آنها بیشتر ترجیح می دهند تا از بوتیک های کوچکتر و البته ارزانتر خرید کنند. این افراد هم به سبک خودشان از مُد پیروی می کنند. گنجه لباسهایشان پر از لباسهای رنگی و جورواجور است. بین این لباسهای مختلط، و مختلف، به ندرت لباس واقعاً خوش دوخت و باشکوهی پیدا می شود.قوزک پا، عضو مورد علاقه آنها در بدنشان است (هرچند همیشه یا پیچ خورده یا رگ به رگ شده است). به همین خاطر مچ بند، سندل هایی که بندشان به دور قوزک پا بسته می شود و دامن های بلند تا قوزک، جزء لباسها و زیورآلات مورد علاقه خانم های متولد این ماه است. رنگ و مدل موهایشان مدام در حال تغییر است، اولین بار برای غافلگیر کردن والدینشان موهایشان را به رنگ سبز درآوردند، اما باقی عمر برای جلب نظر سایر مردم این رنگ کردن ها را ادامه دادند. از آرایش های روشن و متنوع استفاده می کنند، اما اگر از آرایش خوششان نیاید، حتی یک کرم خشک و خالی هم به صورتشان نمی زنند. مارک لباس موردعلاقه: Anna Sui

——————————————————–
برج حوت (اسفند) متولدین این ماه دوست دارند به راحتی میان انواع مختلف لباس، انتخاب کنند. درخانه بیشتر با پاهای برهنه، دامن های بلند و آزاد هستند. در لباس پوشیدن طالب آزادی هستند، ولی از آنجا که می دانند نمی توانند لخت به خیابان بروند، به حراجی ها رفته تا لباس مورد علاقه شان را خریداری کنند. اگر به حال خودشان گذاشته شوند، ترجیح می دهند با همان لباس زیر اینطرف و آنطرف بروند و اگر هم سردشان شد پتو دور خود بپیچند.سنگ ها و جواهرات مرواریدنما زینت آلات خوبی برای آنها به حساب می آید. زنجیرهای کمر، مچ بند، پابند، و البته انگشتر های انگشتان پا، تنوع جالبی به لباس پوشیدنشان می دهد. موهایشان معمولاً بلند است و می دانند که چطور آن را به سرعت مرتب کنند. معمولاً وقت زیادی را برای انتخاب یا پوشیدن لباس اختصاص نمی دهند و اصلاً نگران وضعیت ظاهریشان نیستند.


January 30, 2014 ·

" as i lay dying" , have read 70 pages

از عنوان کتاب فاکنر استفاده کردم چون واقعا معنای دو پهلو داره
واقعا با درد خوندمش .. در اصل به خاطر اینکه بتونم بی خیال درد بشم .. و تا حد زیادی شدم
امیدوارم کسی نگران نشه چون فقط شرح ماوقع هست .. من عموما _ تا 90% _ چیزایی که به واقع ناراحتم می کنن رو
اینجا نمی نویسم . ناراحت کننده هایی که هر از گاهی اینجا نقش می بندن ، دیگه عمرشون به سر اومده _ مثل اسناد جاسوسی که بعد از بی مصرف شدن افشا می شن _ یا چیزای خنثی شده ای هستن یا اونایی ن که راهی برای دفع شر و ضررشون دارم
امروز هم خواستم فقط با کلمات بازی کرده باشم :


فاکنر نمی خونم . همون « طلسم جوهری » رو می خونم ولی چون مریض بودم و برای پرت شدن حواسم خوندمش یاد این عنوان کتاب فاکنر افتادم و یاد آگاممنُن اسطوره ای که اولین گویندۀ این جمله بود :« در بسترم مرگم » یا « هنگامی که جان میدادم » .. البته دور از جونم ! ولی بعضی وقتا درد کشیدن خیلی چندش میشه :))



was reading Inkspell.

by Cornelia Funke
At last I conceded.. the book called me and I picked it to read somnambulistically . hello Silver tongue ! of course the character into the pages who helped me to shape some parts of my dreams


January 29, 2014 ·

هی دیروز رو یادم میاد هی ناخودآگاه نیشم باز میشه
می دونم هرچی م بگم به پای محبت و لطفتون نمی رسه
دروغ چرا ؟ کلی م خوشحال شدم و ذوق کردم
بابت همۀ تبریک تولدهاتون و آرزوهای خوب خوبتون و عکسا و تلفنا و وایبرها و اس ام اس ها و مسج ها و ... حتی موارد خاص !!! از همۀ همه تون ممنونم

January 29, 2014 ·

بهع !
تا 9 مارس خبری از ادامۀ « ریونج » نیس ؟


was watching Under The Dome On CBS.

خب اینم که ب سلامتی هفتۀ پیش تموم شد دیدن فصل اولش
جیم رنی گنده بگ هم بیخ ریشمون موند همچنان
ولی خدا رو شکر از شر مکسین و ننه ش خلاص شدیم :)))


January 29, 2014 ·

این فیلمیه که بر اساس مجموعه داستان های اشباح از دارن شان ساخته شده
وقتی چک کردم فهمیدم حداقل باید دو جلدش رو بخونم تا داستان لو نره یعنی « سیرک عجایب » که تقریبا رو به اتمامه و « دستیار شبح » ..
کسی می دونه باید سومی رو هم بخونم بعد فیلمو ببینم؟ یعنی داستان فیلم شامل هر 3 جلد میشه ؟
و آیا این فیلم دنباله هم داره ؟

Cirque du Freak
Farnoush Mellark to N Silver Tongue

من از صبح هی دارم فکر می کنم چه پست تبریکی بذارم که خوب باشه؟! بعد در نهایت به این نتیجه رسیدم که کلا هیچ پست تبریکی برای شما، نمی تونه به اندازه ی کافی خوب باشه! :)
فقط می تونم بگم از صمیم قلب برات آرزوهای جادویی دارم! و امیدوارم کتاب زندگیت چندین جلد قطور و بزرگ باشه، پر از هپی اندینگ ها، و پر از لحظاتو اتفاقات دوست داشتنی <3 <3 <3
و همچنین امیدوارم با زبان نقره ایت، هر کتابی که می خونی، اتفاقات شیرین و زیباش رو به زندگی واقعیت وارد کنی :)
سیلور تانگ عزیزم، تولدت مبارک <3 <3 <3 <3 <3 <


ធ្វើដំណើរ ពន្លឺ to N Silver Tongue

<3 TAVALODET SHAD BASH N SILVER TONGUE DOOOOSTDASHTANIIIII

Ainos R Black to N Silver Tongue

inam ieki munde be akhari ino kheili dust daram ba obohate ! kado akhario dir midam iekam tul dare :P

— feeling proud.

was reading Cirque du Freak.

مطمئنا بعضی از کتابا باید سالهای آخر دبستان و یا راهنمایی دستم می ر سیدن
بعضیاشون البته الان هم جذابیت دارن برام ولی اگه اون موقع بود با ی حس متناسب تری می خوندمشون و لذت بیشتر می بردم

« سیرک عجایب » / جلد اول مجموعۀ داستان های اشباح
انتشارات قدیانی



January 24, 2014 ·

ایتالو کالوینو :

« شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند
شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه !
حوالی سحر با دست پر به خانه برمیگشت، به خانه خودش که آن را هم دزد زده بود !!! به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی میکردند؛ چون هرکس از دیگری می دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می دزدید...
داد و ستدهای تجاری و به طور کلی خرید و فروش هم در این شهر به همین منوال صورت میگرفت؛ هم از جانب خریدارها و هم از جانب فروشنده ها دولت هم به سهم خود سعی میکرد حق و حساب بیشتری از اهالی بگیرد و آنها را تیغ بزند و اهالی هم به سهم خود نهایت سعی و کوشش خودشان را میکردند که سر دولت را شیره بمالند و نم پس ندهند و چیزی از آن را بالا بکشند؛ به این ترتیب در این شهر زندگی به آرامی سپری میشد. نه کسی خیلی ثروتمند بود و نه کسی خیلی فقیر و درمانده...!
روزی، چطورش را نمیدانیم؛ مرد درستکاری گذرش به شهر افتاد و آنجا را برای اقامت انتخاب کرد و شبها به جای اینکه با دسته کلید و فانوس دور کوچه ها راه بیفتد برای دزدی، شامش را که میخورد، سیگاری دود میکرد و شروع میکرد به خواندن رمان...
دزدها میامدند؛ چراغ خانه را روشن میدیدند و راهشان را کج میکردند و میرفتند...
اوضاع از این قرار بود تا اینکه اهالی، احساس وظیفه کردند که به این تازه وارد توضیح بدهند که گرچه خودش اهل این کارها نیست، ولی حق ندارد مزاحم کار دیگران بشود و هرشبی که در خانه میماند، معنیش این بود که خانواده ای سر بی شام زمین میگذارد و روزبعدهم چیزی برای خوردن ندارد !!!
بدین ترتیب، مرد درستکار در برابر چنین استدلالی چه حرفی برای گفتن میتوانست داشته باشد؟ بنابراین پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بیرون میزد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالی صبح برمیگشت؛ ولی دست به دزدی نمیزد ، آخر او فردی بود درستکار و اهل اینکارها نبود.میرفت روی پل شهر میایستاد و مدتها به جریان آب رودخانه نگاه میکرد و بعد به خانه برمیگشت و میدید که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است...
در کمتر از یک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چیزی برای خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولی مشکل این نبود ! چرا که این وضعیت البته تقصیر خود او بود. نه! مشکل چیز دیگری بود. قضیه از این قرار بود که این آدم با این رفتارش، حال همه را گرفته بود!
او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بی آنکه خودش دست به مال کسی دراز کند. به این ترتیب، هر شب یک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانه دیگری، وقتی صبح به خانه خودش وارد میشد، میدید خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه ای که مرد درستکار باید به آن دستبرد میزد.
به هر حال بعد از مدتی به تدریج، آنهایی که شبهای بیشتری خانه شان را دزد نمیزد رفته رفته اوضاعشان از بقیه بهتر شد و مال و منالی به هم میزدند و برعکس، کسانی که دفعات بیشتری به خانه مرد درستکار (که حالا دیگر البته از هر چیز به درد نخوری خالی شده بود) دستبرد میزدند، دست خالی به خانه برمیگشتند و وضعشان روز به روز بدتر میشد و خود را فقیرتر میافتند...
به این ترتیب، آن عده ای که موقعیت مالیشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، این عادت را پیشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روی پل چوبی و جریان آب رودخانه را تماشا کنند. این ماجرا، وضعیت آشفته شهر را آشفته تر میکرد؛ چون معنیش این بود که باز افراد بیشتری از اهالی ثروتمندتر و بقیه فقیرتر میشدند.
به تدریج، آنهایی که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفریح روی پل روی آوردند، متوجه شدند که اگر به این وضع ادامه بدهند، به زودی ثروتشان ته میکشد و به این فکر افتادند که چطور است به عده ای از این فقیرها پول بدهیم که شبها به جای ما هم بروند دزدی ؟!!!
قراردادها بسته شد، دستمزدها تعیین و پورسانتهای هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همین قرار و مدارها هم سعی میکردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفین به نحوی از دیگری چیزی بالا میکشید و آن دیگری هم از ...
اما همانطور که رسم اینگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهیدستها عموماً فقیرتر میشدند. عده ای هم آنقدر ثروتمند شدند که دیگر برای ثروتمند ماندن، نه نیاز به دزدی مستقیم داشتند و نه اینکه کسی برایشان دزدی کند ولی مشکل اینجا بود که اگر دست از دزدی میکشیدند، فقیر میشدند؛ چون فقیرها در هر حال از آنها میدزدیدند.
فکری به خاطرشان رسید؛ آمدند و فقیرترین آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل دیگر فقیرها حفاظت کنند، اداره پلیس برپا شد و زندانها ساخته شد...!
به این ترتیب، چند سالی از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم دیگر از دزدیدن و دزدیده شدن حرفی به میان نمیاوردند، صحبتها حالا دیگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند...