مهر 87

« منهای عشق »

منهای عشق ( چهره ای به رنگ سپیا* ) ؛ نوشته ی ایزابل آلنده ؛ ترجمه ی گیسو پارسای ؛ نشر آریابان

ظاهراً این رمان دنباله ی رمان دیگری از همین نویسنده ست به نام « دختر بخت » ، امّا قهرمان اصلی و مرکزی این داستان ، نوه ی شخصیت اصلی داستان قبلیه ست . از طرفی یه تعداد از شخصیت های رمان حاضر ، قبلاً در کتاب اصلی و مهم آلنده یعنی « خانۀ ارواح» معرفی شدن و اینجا وجه دیگه ای از شخصیتشون ارائه می شه که منافاتی با اونچه پیش تر در موردشون گفته شده بود ، نداره اما به نویسنده اجازه میده داستان جذاب دیگه ای رو نقل کنه .

آئورا ( لای - مینگ ) یه دختر دورگه ست که چند سال ابتدای دوران کودکیش ، بخش مهمی از رازهای زندگیش از اون مخفی می شه . در پنج سالگی به اجبار محیط و فضای دلخواه زندگیش عوض می شه و اونو می سپرن به خانواده ی پدری و در واقع به مادربزرگش ؛ مادربزرگی که بر تختخواب عظیمی از جنس چوب ، با دلفین ها و پری های دریایی حکاکی شده بر اطراف اون می نشست و تا آخرین روزهای عمرش اطرافیانشو از فرمانروایی مطلق و فراست خارق العاده و مجهول الهویه ش بی نصیب نذاشت . آئورا مثل باقی قهرمان / زن های آلنده که بیشتر برگرفته از شخصیت خود نویسنده هستند ، مشغولیت نامتعارفی ( از دیدگاه جامعه ی اون روزگار ) رو برای خودش دست و پا می کنه که به نوعی با روزنامه نگاری و قرار گرفتن در متن رویدادها ارتباط پیدا می کنه ؛ به شاگردی نزد یه عکاس حرفه ای  می پردازه . همونطور که آلبا در « خانه ی ارواح » با نوشتن خودش و گذشته شو کشف کرد ، آئورا هم با پرداختن به عکاسی و محو شدن در اون رازهایی مهم در زندگیشو کشف می کنه و می تونه مسیر درستی برای ادامه ی اون پیدا کنه . به نظر میاد واژه ی سپیا در نام اصلی این رمان هم به عکاسی و نقش مهم اون در خودشناسی شخصیت اصلی اشاره داشته باشه .

از طرف دیگه ماتیاس _ پدر آئورا _ الگوی دیگه ای از پدر خود ایزابل آلنده رو پیش چشم میاره ؛ مردی که با کمترین احساس مسئولیتی در قبال کسی که عاشقش شده و همچنین در قبال فرزندش ، اونها رو به حال خودشون رها می کنه ؛ در صورتی که از وجهه ای مقبول در جامعه برخورداره و پرورش یافته ی خانواده ای متشخص هست .

سه ورو که قیمومیت آئورا رو می پذیره ، به همراه خانم پینه دا ( معلم سرخانه ی آئورا) دو نیمه ای هستند که مشترکاً به رامون ( شوهر مادر ایزابل آلنده ) اشاره دارند . رامون نقش مهمی در تربیت و شکل گیری شخصیت ایزابل در دوران نوجوانی داشت . آئورا هم مثل ایزابل یاد می گیره به همه چیز شک کنه ، چیزی رو چشم بسته نپذیره و به جای پاسخ ، در پی یافتن راه حل باشه .

آلنده در این اثرش هم همچنان  از رنگ و لعاب زیبای عشق و جاذبه ی قوی اون استفاده کرده تا خواننده رو به هرجا که خودش می خواد بکشونه ؛  به سیاست ،  مسایل اجتماعی  ،  وحشت و کابوس و گاه  دنیای فراموش ناشدنی رئالیسم جادویی ، ... تا چهره ی اعجاب آور امّا لمس شدنی تری رو از کشورش و مردمش در اختیار خواننده _ از هر نژاد و ملیتی که می خواد باشه _ قرار بده .

و آئورا به کمک همین نیروی سه حرفی قوی و جادوئیه که می تونه بالاخره معنای کابوس های دراز مدت شبانه شو بفهمه و تکه ی گمشده ی شخصیتشو در مسیر کامل کردن سرنوشتش پیدا کنه  .

* سپیا : رنگ قرمز مایل به قهوه ای است که در فیلم های عکاسی به کار می رود .

( روزنامه ایران ؛ 1381/6/1 )



EMMA

1_

« وقتی آقای نایتلی و اِما به طرف خانه بر می گشتند ، اِما مال آقای نایتلی بود . .. » ( متن کتاب )

اِما ... اِمای نازنین ... دوشیزه وودهاس ِ دوست داشتنی ، مغرور و زیرک !

http://irapic.com/uploads/1196082772.jpg

شخصیت های این رمانِ جین آستین ، موقع مطالعه به قدری راحت با ذهن خواننده ارتباط برقرار می کنن که به رغم تفاوت فرهنگی زمانی ( داستان مربوط به اواخر قرن 18 و اوایل قرن 19 می شه ) خیلی زود
می تونیم در کنار خودمون مجسّمشون کنیم و ذهنیات ، دغدغه ها و تشویش هاشونو بفهمیم .

بین این همه ( شاید حدود بیست نفر که در کلّ رمان ازشون نام برده شده ) دو نفر بیشتر جلب توجّه می کنن : آقای جورج نایتلی ( شوهر خواهر اِما ) و خود اِما . با پیش رفتن در مسیر داستان ، یواش یواش ذهن خواننده به سمتی میره که منتظر باشه ورای حوادثی که برای بقیه پیش میاد ، بالاخره چه چیزی قراره در زندگی این دو نفر اتفاق بیفته . شور و هیجانی که حاصل کـُنش ها و اندیشه های شخصیت های دیگه ست ، بالاخره چه زمانی از رویۀ داستان کنار میره تا به مسیر اصلی زندگی این دو نظری بندازیم ؟

اِما که در تصوّراتش برای هر شخصی که باهاش رو در رو می شه ، سرنوشتی رو پیش بینی می کنه ، به تخیّلاتش بال و پر میده و سعی داره نتیجه گیری های خودشو که به نظرش کاملاً صائب و بی هیچ برو برگردی درست و حساب شده و به صلاح اون فرد هستند ، به واقعیت نزدیک و نزدیک تر کنه ...

و اجازه نمیده کسی براش تعیین تکلیف کنه ، فقط و فقط یک نفر رو دارای این ارزش و شایستگی می بینه که از کارهاش انتقاد کنه و سعی داره خودشو در نظر اون فرد ، اِما ی دوست داشتنی و فهمیده ای نشون بده ( و اون کسی نیست جز آقای نایتلی ) ...

و آقای نایتلی ؛ فردی که در تنهایی و سکوت فضای اطراف محل زندگیش _ قلمروش _ از هر روزش نهایت استفاده رو می کنه تا خوب زندگی کنه ، رعایت حال همه رو بکنه و در ضمن به هر کسی هم اجازه نمیده وارد حریم خصوصی ش بشه ، ...

تنها بانویی رو که در عین ایراد گرفتن ها و انتقادهای گاه به گاهش از او، فقط او رو شایستۀ ستودن و توجّه بیش از اندازۀ خودش میدونه ( و اون کسی نیست جز دوشیزه اِما وودهاس ) ، ...

بالاخره در میان هیاهوی روزمرگی های اونای دیگه جایی برای خودشون باز می کنن تا مدّتی در صدر خبرهای شگفت انگیزی باشن که بین اهالی ردّ و بدل می شن .

« اِما وودهاس دختری است خوش قلب ولی خیالباف که تصوّر می کند همۀ آدم ها را می شناسد و می تواند سرنوشت آنها را رقم بزند . به تدریج پردۀ پندار کنار می رود و اِما در جریان حوادث از خودفریبی به خود شناسی می رسد . جین آستین در این رمان اوج هنر طنز خود را به نمایش گذاشته است » ( پشت جلد کتاب )

از وقتی که حدس زدن های اِما جدی تر شدند و تلاشش برای کنار هم گذاشتن تکّه های پازل زندگی افراد رنگ تازه ای گرفتند ، دیگه منم عادت کرده بودم پا به پای اون حدس بزنم و بسیاری اوقات با توجه به شواهد ، حدس های غلط اونو تصحیح کنم. در این بین زیباترین حدسی که می شد زد ، مربوط به همون دو نفر آدم دوست داشتنی بود که ذکر خیرشون رفت !

شخصیت ها با این که معمولاً قابل پیش بینی و به دور از پیچیدگی خاصی هستند؛ در اکثر موارد خیلی خوب پرداخت شدن : خانم اِلتن بدون این که مستقیماً از شیشه خورده دار بودنش حرفی به میون بیاد ، با افکار و رفتارهای نا بجا و زننده ش خودشو کاملاً کوته بین و سطح پایین جلوه میده . خانم وستن ( دوشیزه تیلر سابق ) همیشه خیرخواه و محبوب همه س و فرانک چرچیل ( ناپسریش ) با این که دوست داره پیچیده و دور از دسترس باشه ، در نهایت نشون میده ناپخته و گاه آزارنده عمل کرده .

دوشیزه بـیتس ممکنه تا اواسط کتاب موجود سبک مغزی به نظر بیاد که فقط حرف می زنه ؛ اونم معمولاً بدون فکر قبلی و فقط هر چی رو به ذهنش میرسه ، بی درنگ به زبون میاره . ولی در جریان حادثۀ مهمّی که برای خواهرزادۀ دوست داشتنی و عزیزتر از جانش پیش میاد ، نشون میده که خیلی رئوفه و همۀ این کارهاش از روی حسن نیّته . به قدری که شخصی مث اِما برای از بین بردن هر سوء تفاهمی احتمالی که ممکن بود طی یک مکالمه بین او و این بانوی سلیم دل پیش اومده باشه ، خودشو سرزنش می کنه و در صدد دلجویی از او برمیاد .

در این بین شخصیت هریت اسمیت ( که مدّتی دوست صمیمی اِما بود ) خیلی جالبه : با وجود تردیدهایی که ابتدا داشت ، به کمک اِما خودش رو از سطح و طبقه ای که متعلق به اون بود دور نگه میداره ؛ تا جایی که چندین بار دچار تنش های عاطفی و احساسی می شه . امّا در نهایت اون هم عاقبت به خیر می شه ، به این ترتیب که طیّ یک سیر نزولی نامحسوس ، دوباره به جایگاه واقعی خودش بر می گرده .

2_

- اِما ؛ جین آستین ؛ ترجمۀ رضا رضایی ؛ نشر نی .

سایر کتاب ها از همین نویسنده ، همین مترجم و ناشر :

- منسفیلد پارک

- عقل و احساس

- غرور و تعصب

و در پیش گفتاری بر این کتاب ، مترجم سخن از انتشار دو اثر دیگه گفته به نام های ترغیب و نورثنگر اَبی .

این کتاب ها به صورتی شکیل و چشم نواز ، با کاغذهای خیلی خوب ، طرح جلدهای شایسته و مهم تر از همه ترجمۀ روان و درخور تحسین ( با توجه به این یکی که من خوندمش و بازم با توجه به سابقۀ مترجم مورد نظر) ، چاپ و منتشر شدن که به نظر میاد مطالعۀ اونها و نظرات خوانندگان ، می تونن مشوّق خوبی برای این زحمات باشن.

تا جایی که یادم میاد فقط یه غلط نگارشی ( و شایدم تایپی ) پیدا کردم و اونم واژۀ « فَبها المُراد » بود که اشتباهی « فبه المراد » درج شده بود . یکی دوتا مورد دیگه هم خیلی کم رنگ یادم مونده که متأسفانه نمی تونم پیداشون کنم .

3_

 

از خود راضی

« بله ، اِما دیگر چیزی نمی خواست جز این که درس هایش از سر به هوایی های گذشته سبب شود در آینده فروتنی و دور اندیشی اختیار کند ». ( متن کتاب )

مهر 87

ای کاش ...

١_ « روزی بود ، روزگاری بود ؛

این فرمول ، جادویی است مرسوم در تمام دوران ها و در تمام فرهنگ ها برای گشودن ذهن و دل کسی که می خواند و یا اغلب بیشتر گوش می کند . دعوتی است  برای گذشتن از مرز ناپیدای قصّه های شگرفی که تمام روایت هایشان به ما می گویند که آنها حاوی حکمتی ، رازی و رمزی هستند که فقط کودکان می توانند درک کنند و نیز تمام کسانی که دلِ کودکانه را حفظ کرده اند » .

مقدمه ی Cecile Tricoire ، مترجم فرانسوی کتاب کاخ ژاپنی ؛

نوشته ی ژوزه مائورو دِ واسکونسلوش

٢_ « کاش یکی بود یکی نبود / اوّل قصّه ها نبود » ...

یغما گلرویی

3 _ پریشب خواب دیدم تو یه ایستگاه خلوت نشستم . یه سالن که هیچکی توش نبود و فقط چندتا نیمکت برای انتظار داشت . دوتا پنجره ی سالن کوچک ، رو به خیابون بود . خیابون که نه ؛ همون مسیر و جاده ای که اینجا به صورت یه تقاطع کم رفت و آمد خودنمایی می کرد و من باید از یکی از همون تقاطع ها می رفتم به ...

آره ، منتظر بودم یه وسیله ی نقلیه که دقیقاً نمی دونستم چیه ؛ ارابه ، ماشین ، قطار ، ... بیاد تا باهاش برم ماکاندو . یکی از همون سرزمین های جادویی و واقعیت های ملموس . هوا هم یه کم حال و هوای طوفانی شدن داشت ؛ یعنی دلش آشوب بود اما انگار نمی خواس به روی خودش بیاره . چون آفتاب کم رنگی هم می تابید .

من دوبار خودمو توی اون سالن انتظار دیدم : آخه یه بار در میانه ی انتظارم ، یه دفعه تغییر مکان دادم . یه جای خیلی بزرگ و پیچ در پیچ بودم . یه ساختمون بزرگ بزرگ با راهروها و پله های زیاد و رنگ سرد دیواراش . پر از آدم . هیچ کس هم به من نگاه نمی کرد و کاری بهم نداشت . اونجا یه دیوونه خونه بود . من دنبال یه چیزی بودم . پیداش نکردم ؛ اما یادمه به یه نتیجه ای رسیدم که خواستم دوباره همون سفر قبلیمو ادامه بدم . بعدش بازم توی اون ایستگاه خلوت نشسته بودم و می خواستم برم ماکاندو . اما تا وقتی من اونجا بودم فقط باد بود که می وزید و تنها موجود زنده ی غیر از من ، درخت نخلی بود که وسط اون تقاطع ، توی باد به یه سمت کشیده می شد .

4_ بی ارتباط با عنوان :

این فیلم Disturbia ، سرشار از هیجان و تعلیق های کوچولوی جالب بود برای من ؛ خیلی منو یاد کتاب استخوان های دوست داشتنی ( نوشته ی آلیس سبالد ) انداخت . یعنی تنها شباهتش خصوصیات و رفتارای اون قاتله بود و کارایی که برای مخفی کردن جسدها می کرد . خُل بازی های رونالد _ دوست Kale_ خیلی بامزه بود . بهترین بخش فیلم که بازم مربوط می شه به رونالد ، اونجایی بود که Kale رو گذاشت سر کار و اون بیچاره هم فکر کرد دوستشو کشتن و اون همه دیوونه بازی راه انداخت و توجه ترنر ( قاتل ) رو به خودش جلب کرد . اما بعدش فهمید رونالد توی کمد خونه قایم شده .



تنهایی ابدی بشر

« آنچه بوده است ، همان است که خواهد بود . آنچه شده است ، همان است که خواهد شد و زیر آفتاب هیچ چیز تازه یی نیست » . ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ ص ٣۴۴ )

فضای داستان های پس از مشروطه ، آرام آرام اجتماعی - سیاسی می شود و از حوزه ی تخیّل و محدود شدن به مسایل مربوط به طبقه ی اشراف خارج می شود . امّا فضا هنوز به اندازه ی کافی باز نیست ؛ بنابراین شخصیت ها از تاریخ ( گذشته ) انتخاب می شوند  تا از تله ی سانسور بگریزند. به این ترتیب ادبیات نمادین در این سالها شکل گرفت .

تقی مدرّسی ( ١٣١١ - ١٣٧۶ ) « یکلیا و تنهایی او » را در ٢٣ سالگی نوشت که جایزه ی مجله ی سخن را برد و بهترین رمان ایرانی در سال ١٣٣۵ شناخته شد . این اثر ، داستانی اسطوره ای است که نویسنده  با بهره بردن از داستانی در کتاب مقدس ، زمینه ای برای طرح مشکلات بنیادین جامعه ی روزگار خود فراهم آورده است .

یَـکُـلیـا ، دختر شاه اورشلیم ، عاشق چوپان پدرش است و چون نمی تواند به وصال او برسد ، خانه را ترک می کند . شیطان در هیأت چوپانی پیر بر او ظاهر می شود و در بحث و جدل هایی که با او دارد ، داستان میکاه شاه را برای او باز می گوید . میکاه شاه نیز دچار درگیری درونی نفس بوده و سرگذشتی همچون یکلیا داشته است . او دلباخته ی زنی به نام تـامار می شود و با توجه به وسوسه های اطرافش نمی تواند بر خواست دل خود فائق آید . تامار به دستور او و علی رغم خواست کاهنان ، به قصر راه می یابد و شاه دچار خشم یهوه می شود . او در نهایت از این عشق دست می شوید اما اسیر تنهایی جاودانه می شود . زیرا تمام کوشش هایش برای بازگشت دوباره به ابدیت و دامان یهوه نافرجام می ماند .

با وجود مضمون قابل تأمل و داستان پردازی دارای کشش آن ، سیر داستان در جاهایی کند و کسالت آور است . زیرا شخصیت ها به دام فلسفه بافی های خسته کننده افتاده اند . و به جای این که جلوه ی بارز و مستقلی داشته باشند ، بیشتر بازگو کننده ی نظریات نویسنده اند .

نویسندگان این سالها ( دهه ی ١٣٣٠ و ١٣۴٠ )  سرخورده از اوضاع موجود ، به رمانتیسم و مطرح کردن شخصیت های افسانه ای - اسطوره ای گرویدند و بهشت گمشده ی خود را در جهان اسطوره ای جستجو کردند . انسان در این آثار مستقل از تاریخ و تابع قوانین ابدی طبیعت _ مانند انزوا ، گناه ، عشق ، اضطراب و مرگ _  است و نویسنده که قصد رسیدن به کلیّتی فلسفی و ادبی را داشته ، با خلق تجربه های راز آمیزی همچون ملاقات با شیطان ، دنیایی فراسوی این جهان را می آفریند . در واقع اسطوره ها هنگام بازسازی شدن ، به اقتضای زمانه معنای جدیدی پیدا می کنند و رنگ عواطف و آرزوهای روشنفکری هر دوره را به خود می گیرند .

* با این که خودم دو سال پیش این رمان رو خوندم ؛ به این دلیل که الآن کتابشو ندارم ، نتونستم به جز بخش های اندکی از این نوشته رو از خودم بنویسم . بخش زیادی از این نوشته ، از مقاله ی دوستی برداشت شده که متأسفانه به منابعش اشاره نکرده . با این حال به نظر میاد مهم ترین منبعش برای نوشتن ، کتاب صد سال داستان نویسی ایران از حسن عابدینی ( نشر چشمه ) باشه .


یه وقتایی هست که آدم عجیب حالش خوب می شه ...

مث وقتی که بعد از یه درد کشنده و آزار دهنده و به هم ریزاننده ، قرصی ، دارویی ، آمپولی ، ... اثر می کنه و ... یهو کرختی بی دردی و سبکی خالی بودن جای اون درد مهیب رو می شه با تمام سلول ها حس کرد ...

مث وقتی که انگار ساعت ها و لحظه های یه روز که همین طور دارن می گذرن ، برای تو نمی گذرن . کش نمیان ، نه ! اصن انگار اون روز و بعضی لحظه هاش قرار نیس پای عمرت حساب شن ...

یه وقتایی آدم عجیب دوس داره موذیانه و هیجان زده به یه معجزه های کوچولویی که می بینه ، بخنده ...


« و پدر و مادر را بر تخت نشاند و ( برادرانش ) بر او سجده بردند و به پدر گفت :

این تعبیر خوابی بود که پیشتر دیده بودم و خدای من آن را محقق فرمود و در حق من نیکی فراوان نمود ... » ( یوسف / ١٠٠ )