اردیبهشت 94

از ننوشتن ها

دیروز که زمین زیر پاهایم بود و جاهای جورواجوری رفتم، انگار حرف برای گفتن بیشتر بود. اما شبش نتوانستم چیزی بنویسم تا خاطره  ای ثبت شود. گذاشتم به حساب خستگی. ولی حتی امروز هم نمی توانم! احساس خودخواهانه ای در درونم می خواهد همۀ آدمهای حاضر و غایب دیروز را فقط در کشوهای مغزم جا بدهد. نمی خواهد چیزی از آنها را به صفحۀ سفید کاغذ حقیقی یا مجازی بسپارد.

شاید کم کم بتوانم راضی اش کنم و چیزی از غنیمتش به یغما ببرم.

چیزهایی را اگر به معنای واقعی کلمه ثبت نکنی، از یاد می روند یا تغییر ماهیت می دهند!


+ شکلات

سال 90-91 افتاده بودم رو دور دمنوش بابونه، آن قدر که رنگ موهام روشن تر شد! البته اولش ترسیدم نکند اشکال از رنگدانه های موها باشد و دیگر مثل قبل نیستند و .. خلاصه قرار است موهام به زودی سفید شوند! بعد یادم افتاد که کلاً بابونه چنین خاصیتی دارد، حتی شامپوی بابونه هم داریم. نمونه ش: شامپو بابونۀ کودک جانسون ^_^

یا اینکه از ماسک یا بخور بابونه برای روشن تر کردن پوست صورت استفاده می کنند، کاری که باوجود دانستن، تا حالا نکردم.

تأثیرش روی موها را به وضوح دیدم اما هیچ وقت نفهمیدم پوست صورتم هم تغییری کرد یا نه. به هرحال وقتی نوشیده شده توقع آدم بالا می رود!

از بعد عید هم میزان شکلات خوردنم بیشتر شده، طوری که فکر می کنم شاید خونم قرمز شکلاتی شده باشد! این یکی را جرئت نکرده ام امتحان کنم!!


ماجراهای گیس بلندی

از اوایل 91 که بحران هری پاتری را پشت سر گذاشتم و دوباره شروع کردم به نوشتن داستان خودم، وسوسۀ کوتاه نکردن موها افتاد به جانم. فکر کردم باز هم مثل باقی اوقات است؛ مدتی دست به اندازه شان نمی زنی و بعد یک روز از خواب پا می شوی می بینی هی داری به فلان مدل موی کوتاه فکر می کنی و ... خودت را در آرایشگاه می بینی که داری ژورنال موهای کوتاه را ورق می زنی و انگشتت را لای چند ص گذاشته ای و ... در نهایت با موی متوسط مرتب شده یا کمی بیشتر خورد شده یا چتری ابداعی متفاوت ... بیرون می آیی!

اما آن روز نیامد و موها شروع کردند به بلند شدن و زمانی متوجه شدم از تمام مرزهای موبلندی عمر من گذشته اند و راه خودشان را می روند. من هم کنار نشستم و دیگر همان 1-2 بار آرایشگاه رفتن های سالانه هم، از متوسط کردن قد موها، تبدیل شد به نوک گیری برای کمک به رشدشان؛ که معمولاً اینجور مواقع می گویی 2 سانت و بعد می بینی بین 5 تا 7 سانت از سر موها را در دامانت ریخته اند!

از وقتی یادم می آید، همیشه الگوی دختری زیبا با موی بلند در ذهنم بوده؛ 7-8 سالگی سارا کرو ی بلوند که موهایش را خرگوشی می بست، بعدترها شخصیت های کتابها، و بزرگتر که شدم، یک روز در کمال ناباوری دیدم در سن و سال آدمهایی هستم که باید معقول باشند اما من باز هم الگوی دختر موبلند برای خودم انتخاب کرده ام. این دفعه دخترک از عشق و دیگر اهریمنان مارکز به ذهنم رسوخ کرده بود و عجیب اینکه تا امروز هم سرجایش مانده. آنقدر که حالا دیگر موهای بلندم را در دست می گیرم و فکر می کنم چقدر دیگر مانده تا مارکزی شوم! چیزی شبیه Grace، دختر مثلاً منفی انیمیشن ممول و دختر مهربان، که اتفاقاً من ازش خوشم می آمد!

تا تبدیل شدن به قهرمان خیالی داستان مارکز راه درازی در پیش است اما مرا از دیوانگی بی خیال همه چیز شدن و بار دیگر راهی آرایشگاه شدن باز می دارد. مورد دیگر اینکه، شاید همین حالا و با نوشته شدنش طلسمش شروع کند به کمرنگ شدن و اتفاق دیگری بیفتد!


ژنرال در هزارتو

زمانی مثل حالا، که مثلاً حال جسمی م خوب نیست، یکی از لاک هایم فعال می شود و مثل حلزون در هزارتوی این لاک مخصوص می پیچم و از تنهایی و سکوت لذت می برم. انگار بیماری نباشد، زنگ تفریح باشد. یکی از کارهایی که خودش را سخت لذت بخش نشان می دهد، فیلم دیدن است. آن هم فیلمی که خاص باشد! حلزون سخت پسند، سخت پسندتر می شود و می خواهد هزارتو حال و هوایی متفاوت تر پیدا کند.

همین امروز، از سر صبح، خار خار فیلم خاص حلزون را دنبال آن انداخته؛ حلزون می گوید دلش فیلمی می خواهد که بیشتر محیط خانه و پشت میز نشستن و فضاهای آرام و ساکت داشته باشد، آدم فیلم هی بنشیند با خودش فکر کند، ماجرای سریع و پرهیجان نداشته باشد، خلاصه کارهایی بکند که ژنرال حلزون در این هزارتوی امروزی هم به فکر فرو برود.

بالا و پایین کردن ها به نتیجه نرسیده و دست آخر، حلزون را قانع کردم یکی از ندیده های پدرو جانمان را ببینیم.



جن رازگوی مخفی در بطری سیسیلی

«اگه بری کار تمومه!»

«اگه نری هم کار یه جور دیگه تمومه!»

سر صبحی تنبلی پیش بینی شدنی ِ قابل دفاع سراغم آمده بود و داشت برایم نقشه می کشید. یکهو صدایی_ که نمی دانم وجدان بود یا بالغ درون یا ... مثلاً همانی که دیروز نقشۀ بیرون رفتن امروز را کشیده بود_ دو جملۀ بالا را گفت و کار تمام شد.

رفتم و آمدم و کارها را هم تمام کردم.


غلتیدن در واژه ها

گاهی فقط دوست داریم بنویسیم؛ قلم به دست، یا با استفاده از دستگاهی دیجیتالی، مهم نیست جوهر روی کاغذی جاری شود یا نقشی از واژه بر صفحه ای مجازی بسته شود. دوست  داریم چیزی را ثبت کنیم؛ حتی نوشته هم نه، طرحی، نقشی... همین راضی مان می کند.

_ برای من حتی اگر نوشته از خودم هم نباشد و مثل این روزها چیزی را تصحیح کنم هم راضی کننده است. چون باز هم دربارۀ واژه ها تصمیم می گیرم.

__ درگیری با کلمات آن قدر برایم قدیمی شده که نمی توانم خاطره ای اصیل و واقعی از باسواد شدنم به یاد بیاورم. به درستی نمی دانم از کی و چطور می توانستم بخوانم. تنها به خاطر دارم چیزهایی را اشتباه می خواندم. شاید هم داستانهایی که برایم می خواندند آن قدر در ذهنم تکرار می شدند و آن قدر در تنهایی با شخصیت ها بازی می کردم که با خواندن های خودم درهم آمیخته اند و خاطراتم مغشوش شده اند.

___ هنوز هم تابلوها و کلمه هایی را می خوانم که به نحوی در طول روز با آنها روبه رو می شوم. حروف و کلمات، مثل تقریباً تمام اشیا، برای من جان دارند؛ چهره و چشم و اندام دارند. بیشتر آنها صورت دارند و کار به دست و پا نمی رسد. نقطه های بالا چشم هایشان هستند و نقطه های پایین کفش ها یا پاها. گاه کار به مو و دم هم می کشد؛ مثل ک و م، یا شکم مثل ن.



تور دور اروپا و نخودفرنگی های مهربان

_ وسط روز که آفتاب از پشت به کله م می تابید، به نظرم رسید چیزی این وسط فراموش شده. کدام وسط؟ چه چیزی؟

ناگهان قلبم لرزید! باز هم خواب دیده بودم. خوابی شیرین که وقتی بیدار شدم دوست نداشتم بیدار شده باشم.

خلاصه ش تور دور اروپا بود. و من در ورشوی لهستان از خواب بیدار شده بودم.

__ امروز خیلی خاص بود. اتفاق خوبی که بالاخره رخ داد. یک مهمان دوست داشتنی و کلی حرف و صحبت و ...

امیدوارم باز هم تکرار شود :)


این پست پاک می شود

پرژن بلاگ مدتی ست به انحاء گوناگون بدقلق شده!

نظرها را (0) نشان می دهد اما اگر روی همان (0) کلیک کنید نظرهای خودتان و پاسخشان را می بینید.

چندبار به اینجا فرصت دادم اگر بدقلقی هایش ادامه پیدا کند به جای دیگری می روم. فعلاً نظرم به وُردپرس نزدیک تر است.


یالله یالله!

آنقدر فضای اینجا برایم تعریف خاص پیدا کرده که وقتی «غریبه» رد می شود و اتفاقی کامنتی می گذارد یا پاکش می کنم و یا منتشرش نمی کنم.

انگار دورهم با پیژامه و تاپ نشسته باشیم و رهگذری از پنجره سرک بکشد یا بی هوا نگاهش به داخل خانه بیفتد!


weird world of viber

_ استاد گرامی تاریخ و ساعت برنامۀ سخنرانی را برای بار دوم در گروه یادآوری کردند. مکان هم سرای اهل قلم نمایشگاه کتاب است.

هم گروهی 1: ...لطفاً محل دقیق را بیان کنید.

استاد: سلام...  سرای اهل قلم یکی بیشتر نیست. طبقۀ دوم نمایشگاه.

هم گروهی 2: سلام استاد. سرای اهل قلم کودک و نوجوان هم هست. امیدوارم ببینیمتان.

بلافاصله، همان هم گروهی 2: البته قطعاً چنین سخنرانی ای در آنجا برگزار نمی شود.

!!!

*آخ! مشتاق بودم ببینم استادمان چه پاسخی می دهد! حیف که عکس العملی نشان نداد!

** بعضی ها نظر ندهند اسمشان بد در می رود؟ اظهارنظر به چه قیمت؟!

 

__ امروز، همان گروه:

1: فلان و بهمان و بیسار. (با لحنی مودبانه و عادی و خبری، با ذکر منبع)

2: هرچه جستجو کردم به نتایج مویدی نرسیدم...فلان و بهمان و بیسار (با لحن خبری). در اسرع وقت لینک شما را هم می خوانم. ممنون از توجهتان.

1: دوست عزیز .. ممنون از لحن پرخاشگرانه تان (!!!) نمی دانستم اینجا دعوا است... فلان و بهمان... (توضیح مودبانه)

2: پرخاش و جسارتی نکردم .. عذرخواهی و ابراز علاقه به یادگیری.

1: خواهش می کنم. سپاس از توجهتان. ولی ... فلان و بهمان و ذکر ادله برای مطلب قبلی ش..... دوست من. باز هم ممنون از دقت و توجهتو فلان و بهمان.

استیکر  آی میس یو !

استیکر گل و هدیه نصرت خان با اون سیبیلاش!

* حال ما خوب است اما تو باور نکن!



سلول های خاکستری وبلاگم

هروقت چیزی به ذهنم می رسد اینجا خلاصه اش را یادداشت می کنم و تبدیل می شود به پیش نویس. بعدتر، یا اصلاح و کاملش می کنم یا خلاصه تر، و با تعویض تاریخ آن را پست می کنم. گاهی می بینم مطلب در نوشته های منتشر شدۀ بعدی حل شده، باید پاکش کنم.

گاه چشمم به مطالب پیش نویس شدۀ خیلی وقت پیش تر می افتد؛ مطالبی که دیگر از یادم رفته قرار بوده روزی کامل و پست شوند. چیزهایی که به ذهنم رسیده و حتی بعضی وقت ها در حد عنوان پست ذخیره شان کرده م. و این وسط چیزهایی هم از یادم می روند! می بینم یادم رفته قصد و غرضم از درج این واژه ها چه بوده، چه حسی داشته م، چرا همان موقع منتشرش نکرده م؟ کمبود وقت یا دودل بودن یا انتظار برای چیز دیگری..؟


خوابهای عجیب 1

مدتی است توی خوابهام فعال تر شده م. دو هفتۀ پیش خواب دیدم جایی هستم مثل شهر کتاب مرکزی تهران (نه، تا حالا آنجا نرفته م! پس همانجا بود اما فقط در خواب و خیال من)  جلسه ای رسمی برپا بود و در راهرویی پهن و پر از کتاب با عجله و سرخوشانه می دویدیم که برسیم. جایی در میان مسیر از روی تخته ای پر از کتاب سُر خوردم! چون چاره ای نبود. بخشی از مسیر سر خوردنی بود. آن هم با کتابهایی که روی تمام سطح شیبدار پخش کرده بودند.

در بزرگی را باز کردم تا بدون برهم زدن نظم جلسه جایی برای نشستن پیدا کنم. اما هم نظم جلسه به هم خورد و هم گویا جای ما آنجا نبود! به جای نقد و بررسی کتاب، مجلس عروسی آرام و کم جمعیت زوجی، که هر دو خانم بودند، برگزار می شد. و من ناخواسته بخشی از مراسم را خراب کرده بودم. دری که از آن وارد شدم، نباید تا زمان خاصی باز می شد چون سنسور نورافکن و دوربین عکاسی را فعال می کرد (و هردو با فاصلۀ کمی از در قرار گرفته بودند و آماده برای مراسم) و ... با ورود من سنسور فعال شد، چتری بالای دوربین باز شد و نور روی سطح زمین پخش شد و ... زوج مشکی_ازغوانی پوش به عقب برگشتند و مرا دیدند و ... مجبور به عذرخواهی شدم ولی ته ذهنم این سؤال باقی بود که چرا کسی به من نگفت وارد نشو! چرا روی در چیزی نوشته نشده بود؟ ... ولی باز هم بابت به هم خوردن نظم مجلس ناراحت بودم.

اردیبهشت 94

وقتی کلی حرف هست و حسش نیست

 

نمایشگاه کتاب خیلی خوب است؛ حتی اگر بروی و خرید نکنی، فقط به هوای دیدار کسانی بروی، کتاب کم بخری، فقط کتاب ببینی و بروشور جمع کنی تا سرفرصت برای کتابهای جدید و قدیمی نقشه بکشی..

حتی اگر نروی!

همین حضور و اجتماع کتابها انگار خوب است و کار خودش را می کند.

*کاش دوران بچگی و نوجوانی پایم به همچین اجتماعی باز می شد. آن وقت حتماً جشنی می شد برای خودش.


چرخش من از تو

گاهی اصرار دارم شرایط به نحو خاصی باشند؛ چرخ روزگار با سرعت مشخص و در جهتی که می خواهم بچرخد .

گاه می بینم جهت و سرعت چرخ به مراد من نیست، متمایل می شود به مسیری که برای آن لحظه مطلوبم نیست.

تازگی ها تصمیم گرفته م حالا که خیلی مشتاق چرخ سواری و گردش هستم، خودم  سمتش بروم و سوارش شوم. پیش آمده وقت هایی که مرا به جاهایی برده که بهره های زیادی برده باشم.


کمبود چشم

چشمهام برای کارهایم کم اند.

کاری مثل قلاب بافی، چشم را کاملا به خدمت می گیرد و  نمی توانم هم زمان، کتاب بخوانم یا فیلم ببینم. و برعکس، این جور موقع ها خیلی دلم می خواهد ببینم و بخوانم. کلاً یاد بدهکاریهام به دنیای دیدنی ها و خوندنی ها می افتم.

زمانی که چشم، به تمامی، اشغال شده فقط می شود گوش داد و من، برعکس، وسواسی می شوم که به «چه» گوش بدهم.

گاه امتحان می کنم بعضی چیزها را هم زمان ببینم و سعی کنم در حقشان اجحاف نشود، مثلا صحنه های خوب را از دست ندهم. این البته سرعت کاری را که چشم روی آن تمرکز دارد، مثل بافتن، کم می کند. ولی دیگر چاره ای نیست. گاهی به نعل باید زد و گاه به میخ.

یک تمرین خوب: دیروز این کار را با دیدن دوبارۀ یک فیلم ایرانی آرام امتحان کردم. هم تکراری بود هم دوست داشتم ببینمش.

اما بعضی کارها هستند که بخش بیشتری از حواس را می طلبند؛ وقتی بخواهی الگوی خوب و کم نقصی برای کار دربیاوری، در خیاطی یا بافتنی و ..، این کار چشم و گوش را با هم به خدمت می گیرد. اگر کتاب صوتی در کار باشد بخشی از داستان حتماً از دست می رود. اینجا فقط باید صدا باشد، بدون لزوم تمرکز روی مفهوم. در پس زمینه موزیکی باشد که صرفاً سکوت نباشد.

گاهی هم باید سکوت کرد و در سکوت هم سکوت را رعایت کرد؛ چون «سکوت سرشار از سخنان ناگفته است»، نه از آن جهت که شاعر گفته، از این زاویه که کلی داستان پشت درِ سکوت نشسته اند تا ذهن را اشغال کنند.


امانتدار خوبی هستیم

وقتی آندروماک می آید، و مخصوصاً وقتی نگاهش به آن چیزی که هست نیست، باید خبرهایی باشد. دیروز عصر، از راه نرسیده، خودش را روی من یله کرد و دیگر نتوانست جلوی خنده هایش را بگیرد. تمام ماجرا زیر سر خواب عصرگاهی بود_ و همانطور که خوابهای من عجیب شده اند، خوابهای او هم غریب شده اند. گویا میانۀ خوابش جیسن (لوسیوس ملفوی) را، در آستانۀ آپارتمان تنگ در آغوش گرفته و بوسیده. درکوی نوجوان هم با فرق کج بلوندش خیره به آنها. بعد از بوسه، جیسن تبدیل شده به بردپیت!_ خب، بردپیت طفلک تیپ محبوب  آندروماک و من نیست. کمی توی ذوقش خورده بود، اما بوسه حسابی چسبیده بود.

به ش گفتم: حتما مغزت یک لحظه داشته جیسن را بلوند می کرده تا به درکو بیاید، حواسش پرت شده به جای جناب ملفوی بردپیت را نشانده.

اما هردوی ما می دانیم مغزمان سلیقه مان را بهتر از خودمان می شناسد! حالا چرا این شیطنت را کرده، بماند.

نه ناراحت شدم نه دلم خنک شد. ما امانتدارهای خوبی هستیم؛ شخصیت های فانتزی محبوبمان را به راحتی به هم قرض می دهیم!

و من همان عصر خواب خانۀ قدیمی تاریک پر از وسیله ودوست داشتنی ای را دیده بودم که اقامتگاهمان بود و کم کم فهمیده بودم جن زده و تسخیر شده است. نه می تواسنتم برای بار دوم واردش شوم و نه دلم می آمد ترکش کنم.

* خانه ای شبیه خانۀ خانم هاویشام، ولی کاملاً با سبک و سیاق خانه های شمال. حیف است دیگر! چطور آدم رهایش کند!


*Desperate movie-lover

یک سایت پیدا کرده م پر از فیلم های خاص! البته آرشیوش کامل نیست ولی کلی فیلم از تعدادی کارگردان غیر امریکایی دارد که واقعاً وسوسه کننده اند و ... کلی وقت و نت می خواهد داشتن و دیدنشان و البته فکر کردن بهشان و پیدا کردن نقد درموردشان.

از آلمودووار نازنینم هم چند فیلم دارد. کم کم آرشیو پدرویی م دارد کامل می شود! تا حالا 5 فیلم از این کارگردان پیدا کرده م و با «پوستی که ...» (بازی آنتونیو باندراس) که قبلاً دیدم می شود 6 تا. البته «پوست..» را نپسندیدم؛ خوب بود ولی بعضی خوب ها را نمی توانم بیش از یک بار ببینم/ بخوانم. یا حتی گاه همان یک بار. احتمال دارد جای خالی برای «پوست..» پیدا کنم فقط محض آرشیوبازی. هنوز معلوم نیست.

نقداً که 17 ص سایت را شخم زده ام و تند تند اسم فیلمهای اولویت دار را یادداشت می کنم، که خودش کلی شده، باز بین همان ها اولویتی ترها را علامت می زنم، آن هم با دو رنگ!!

ولی انصافاً باید همه را داشت و دید، همه را.

* به قول همان خارجی ها و صاحبان اصلی واژۀ Desperate، هم ناامیدم هم مصمم. این همه فیلم ندیده و درمقابلش گردابی چنین هائل؛ همان وقت کم و کلی کار متنوع دیگر..!


عود به شرط چاقو

عود خریدم با بوی هندوانه!

دیروز، بعد از حساب کردن قیمت کتابی که برداشته بودم، دست بردم به قفسۀ عودها و بیشتر از ده تا را از روی جلد بو کردم. هنوز هم همان عود دارچینی فقط بوی خود خودش را می دهد، باقی انگار تغییر هویت داده اند. چشمم افتاد به تصویر هندوانه و اتفاقاً این یکی قدری بوی اسمش را داشت. برای تفریح بسته ای خریدم و در خانه یکی را امتحان کردم. با اغماض، پیروز از میدان به درآمد.

* این خریدهای کوچک بعد از حساب کردن خرید اصلی، که گاهی پیش می آیند، برای من حکم پ. ن. نوشتن بر نامه یا یادداشتی شیرین دارند. انگار که قبل از بستن پروندۀ خاطره ای خوش، یکهو بگویی «آها!» و دنبالۀ کوتاه خوش دیگری اضافه کنی به ماجرا.


اندوه شاهزاده

قـرار نـیـسـتــــــ مـن طـوری زنـدگی کـنـم کـه دنـیـا دوسـت داره ،
خـب طـبـعـا قـرارهـم نـیـست دنـیـا هـمـونطـوری بـچـرخـه کـه مـن دوسـتــــــ دارم.
"جـروم دیـویـد سـالـیـنجـر"

* امروز رفتم برای وارسی قفسه های یکی از کتاب فروشی های محبوب اژدها جان؛ همان که طبقه همکفش صنایع دستی و مجسمه های ارژینال گران قیمت و لیوانهای طرحدار ماه ارزان قیمت دارد.

چندتا گزینه یافتم برای هدیه، مناسب مهمانی آخر هفته. هنووووز دو دلم کتاب یا صنایع دستی! لامصب طرف اهل هردوتا هم هست! ولی بالاخره تصمیم می گیرم. برای کتاب می توانم به نمایشگاه هم سر بزنم. یک تیر و دو نشان شاید؛ اگر دیداری هم رخ بدهد.

گزینه ها: کتابی از دولت آبادی/ خالد حسینی/ گلی ترقی/ جومپا لاهیری/ نویسندگان زن دیگر که موضوع اثرشان جاافتاده و تأثیرگذار باشد.

_ از قفسۀ پروپیمان لیوان ها سان می بینم و گیسوکمند را برای برادرزاده جان نشان می کنم. چشمم به سیندرلا و شاهزادۀ رؤیاهاش میفتد و به چندتا دختر زیبای دیگر و ... دودل می شوم. خودش را می آورم شاید به جای گیسوکمند از باب اسفنجی خوشش بیاید اصلاً. باید دید سلیقۀ لیوانی اش چطور است. خودش انتخاب کند حالش را ببرد.

__ یادم می افتد لیوان مینیونی خودم کمرنگ شده، از شکل افتاده طفلک. باید مینیون های تازه نفس جای آن را بگیرند. شاید همان روز با برادرزاده جان لیوان جدیدی انتخاب کنم.

___ این میان، چشمم می افتد به لیوانی با طرح بالا، شازده کوچولو و روباهش در آغوش هم.. تصویر پروفایل یکی از دوستانم هم هست، شاید هم  همین لیوان را برای خودم بردارم؟! ولی خیلی غمگین است. دوست داشتنی، اما غمگین است. برای لیوان بودن من مناسب نیست.

 

** کیف، کیف گل-منگلی خوش فرم پشت ویترین! سر ظهر مرا می کشاند طبقۀ بالا تا یک دل سیر خواهرانش را نگاه کنم و روی دست بیندازم و توی ذهنم نقشه اش را بکشم تا یکی از پروژه های هنری روزهای آینده باشد. جدا از اینکه من برای یک کیف چنین پولی نمی دهم، پارچه اش هم باب میلم نبود و از طرفی، سرگرم شدن با نقشۀ دوختن چنین کیفی در حدّ یکی از کارهای جادویی در هاگوارتز خوشی زا است.

 

***کلاً حساب که می کنم اردیبهشت شده ماهِ کاردستی بازی برای من. دوتا کار نصفه، یکی هم از دیروز در ذهنم جا خوش کرده که همه چیزش آماده است، دو مورد هم امروز توی راه به فکرم رسید و یکی ش حتمی شده، آخری هم این کیف جادویی.

_ ممکن است ده سال دیگر خط تولیدی، چیزی راه بیندازم. از حالا اسمش را هم انتخاب کرده ام؛ Dobby یا Free Elf. این اسم البته از سال 91 که کیف محبوبم را دوختم، توی ذهنم آمده. حالا باید دید کار به کجا می کشد!


سیبل تریلانی درون

آن سالها، که زمان چایی های عصرانه با مادر بود، با تفاله های چایی فال می گرفتیم. اگر برگ چایی روی آن شناور می شد، نامه یا پیغام داشتیم و اگر ساقه، شخصی به دیدارمان می آمد. گاهی در سرنوشت دست می بردیم؛ لیوان را طوری تکان می دادیم که مهمان ناخوانده برود در قعر آن جا خوش کند. از ظاهر ساقه قد و قوارۀ مهمان را می سنجیدیم و حدس می زدیم که می تواند باشد. معمولاً قدبلندها و خوش تیپ ها را نگه می داشتیم و امیدوار و منتظر می ماندیم. گاهی هم که خیلی تنها و دلتنگ بودیم به قلقلی ها و کوتاه تر ها هم راضی می شدیم. آدمهای قدبلند معمولاً کنارآمدنی تر بودند؛ انگار سرخپوستی به افق زل زده باشد، زیاد به دنیای حقیقی وصل نبودند که آزارنده باشند. اما کوتاه تر ها بیشتر به جزئیات دقت داشتند و همیشه در زندگی  دیگران سوراخی برای انگشت چپاندن در آن پیدا می کردند. برای همین وقتی چندان حوصله شان را نداشتیم یا در تنهایی مان بی نیازی مهمان بود، ما هم از زور انگشت استفاده می کردیم؛ آن قدر به تفاله کوتوله ضربه می زدیم که برود به قبرستان کوچک تفاله های ته لیوان.

چند روز پیش «مهمان» خوش تیپی روی چایی شناور بود. تعبیر شد؛ البته فقط مهمانش، خوش تیپ نبود! امروز هم یک خوش تیپ قدبلند دیگر رفت ته لیوان. ماندم چه کسی قرار بود مهمانمان شود که منصرف شد!

اینجور موقع ها دیگر وقت تمرکز در گوی بخارگرفته مان می شود!


ته دیگ

سیستم ساخت و ساز به کجا می رود؟!

گاه طوری از بیخ گوشم بوی سوختن غذا یا ته گرفتن مواد غذایی را احساس می کنم که، با وجود اطمینان بالای 100% به خاموش بودن گاز و ..، باز هم چک می کنم بو از آشپزخانۀ خودمان نباشد!

بو آن قدر سمج است که وقتی می بینم گاز روشن نیست، در مرز جنونی آنی، فکرم سمت کامپیوتر می رود؛ انگار فایلی که برای دانلود گذاشته بودم ته گرفته یا دارد می سوزد!

مورد بالایی واقعاً جدی بود! امروز عصر ناخودآگاه چنین احساسی داشتم.


یک کار کوچک

گاهی یک کار کوچک مثل باز کردن یک پنجره است؛ همین پنجره ای که لحظاتی پیش بازش کردم و صدا و هوای بیرون از حالت زمزمه وار پنهان شده پشت شیشه درآمدند و واقعی تر شدند.

با گشودن یک پنجره، گاهی به واقعیت نزدیک تر می شویم و گاهی از آن فاصله می گیریم. گاه فاصله گرفتن از واقعیت خودش واقعیت است؛ آفرینش واقعیتی دیگر، جان بخشیدن به چیزی که، به رسم، آن را تخیل می خوانند. یا حتی پذیرفتن این که به کل، یا فقط در آن لحظۀ خاص، واقعیت بیرون کمرنگ تر از واقعیت خلق شدۀ ماست.

این پنجره برای من دنیایی شده؛ مثل دری به سوی باغ مخفی، که ساعت ها پشت آن می نشینم تا زمان مناسب باز کردنش برسد. نقطۀ قوت «این خانه».

_بهار فصل معجزه است، گفتن ندارد. چند روز پیش به شاخه های نازک درختان بی شمار محوطۀ بزرگی نگاه می کردم که چشم انداز «پنجره» است، و فکر می کردم "این ها کی قرار است پر شاخ و برگ شوند و مثل آن روزها، که از پس آن ها انتهای چشم انداز من پیدا نبود، افق را بپوشانند و سبز کنند؟"

امروز «پنجره» پاسخم را داد. برگ های نورُستۀ فراوان به روشنی تلاش می کنند افق دید مرا بپوشانند. چه لطف بزرگی! به زودی چشم انداز دور دست ها محو می شود و لشکر برگ ها در این دشت اجتماع می کنند.


سرخوشی

طی پنج فصلی که قبلاً از سریال House M.D دیده بودم، دیروز رسیدم به وحشتناک ترینش!

ماجرای پلیسی که برای بی خیال شدن استرسها و تنشهای شغلی، به کشتزار کوچک ماریجوانایش در انباری منزل پناه می برد. بداقبالی به او مرگی دردناک پیشکش می کند، مغز به بدن فرمان درد صادر می کند و او محکوم است آنقدر درد بکشد تا بمیرد! هیچ مسکنی اثر نمی کند ... مجبور می شوند او را به کما ببرند و البته دستگاه ها باز هم علائم درد را ثبت می کنند. جناب پلیس فضلۀ کبوترهای تراس را برای کود گیاهان آرام بخش جمع می کرد و نگهداری فضله ها سمی ایجاد کرد که تنفس آن باعث ایجاد نوعی عفونت در مغز شد و ... این چند ساله جور دیگری به کبوترها نگاه می کنم !!!

_همیشه از رسیدن این داستان می ترسیدم. فکر می کردم بار دوم چطور می توانم آن را ببینم. ولی دیروز از پس آن برآمدم. بعد فکر کردم شاید چون دفعۀ اول همزمان بود با دوران بیماری خودم و ناخودآگاه با تمام بیمارهای سریال همذات پنداری می کردم این خاطرۀ تلخ در ذهنم مانده.

_ این هم از بخش های خنده دار ماجراهای همیشگی دکتر محبوب من:

اوایل ماجرا، که هنوز علت اصلی بیماری تشخیص داده نشده بود، نظریه های مرتبط با گلولۀ شلیک شده به سر بیمار را بررسی می کردند. به خاطر اجزاء ریز گلوله که در سر بیمار باقی مانده بود نمی توانستند از اون MRI بگیرند. هاوس عواقب MRI گرفتن را روی یک جسد! امتحان می کند، آن هم پس از شلیک گلوله ای به همان بخش سرش!!

Cuddy:I can't even imagine the backwards logic you used to rationalize shooting a corpse
House: Well, if I'd shot a live person, there's a lot more paperwork



ّبیا بریم Rome!

دیروز، خیلی اتفاقی، بحث به Audry Hepburn زیبای دوست داشتنی کشیده شد_ اصل ماجرا از شکلک های «تلگرام» شروع شد. رجینا Breakfast at Tiffany's را پیشنهاد داد و از گربۀ خپلویی گفت که cat صدایش می زنند. سیریوس، که در زمینۀ فیلم های کلاسیک حرفه ای تر است، Roman holidaySabrina , My fair lady را اسم برد. از بخت خوش این آخری موجود بود. «صبحانه...» تا شب دانلود شد و مانده دوتای دیگر، که «بانو..» بدقلقی می کند.

اما همان دیشب، «تعطیلات..» را دیدم و نیم ساعتش هم ماند برای امروز صبح.

فیلمی سیاه_سفید، بدون جلوه های ویژه و داستانی پیچیده، اما دوست داشتنی. داستان شاهزاده خانمی که کمی تنوع می خواهد؛ از نوع زندگی آدم های عادی. از تمام دیسیپلین ها و برنامه های خسته کنندۀ از پیش تعیین شده به تنگ آمده و درنهایت، شبی از شب های اقامت هیئت سلطنتی در رُم، می گریزد.

بازی تقدیر او را سرراه روزنامه نگاری ( جو برَدلی، با بازی گرگوری پک نازنین) قرار می دهد که در سر دارد بدون اطلاع شاهزاده خانم، از یک روز زندگی غیرعادی او میان مردم عادی، گزارشی پر تب و تاب تهیه کند و به بهایی گزاف بفروشد. همراهی 24 ساعتۀ آن ها بیشترین بار داستان فیلم را بر دوش می کشد.

 

روز که به شب پیوند می خورد، به گفتۀ خود شاهزاده خانم، او تبدیل به پری قصه ها می شود و باید با کفش بلورین روال عادی زندگی را ترک کند (برعکس ماجرای سیندرلا!). این روز، در شمار روزهای زندگی او نمی آید و فردا باید تمام برنامه های لغو شدۀ امروز را به سرانجام برساند.

اما ماجرای «امروز» چه می شود؟ واقعاً نمی تواند نقشی در زندگی شاهزاده خانم داشته باشد؟ پوشش برَدلی که قرار است در کنفرانس مطبوعاتی فردا، در مقابل شاهزاده خانم از بین برود چه؟ چه به سر عکس های پنهانی ای می آید که بردلی و ایروینگ از روز غیرعادی شاهزاده خانم گرفتند؟

_ ایروینگ بیچاره! چقدر برای به مقصود رسیدن برَدلی، و البته رسیدن به مبلغی بخت آورده، جانفشانی کرد! چه جفت پاها که جو بردلی برایش نگرفت و چه نوشیدنی ها که روی لباسش نریخت!


سخت گرفتن یا نگرفتن؛ این هم مسئله ای ست!

«سخت نگیر!»

گفتنش خیلی راحته. مطمئناً بیشتر آدمای دنیا از نوع آدمای سهل گیر و درواقع، دارای سعۀ صدر نیستن؛ هرکسی مورد/ مواردی برای سخت گیری داره، حتی اگه کلاً نشه در دستۀ آدمای سخت گیر جاش داد.

خود من با این حرفا مشکلی ندارم؛ چون آدمی م که به راحتی از کنار این جملۀ «سخت نگیر!» می گذرم و در بیشتر موارد، بر سخت گیری های خودم پای می فشرم! (تناقض خوبیه!) اما از جهتی نگران می شم؛ نگران فاصله ای که معمولاً گویندۀ این حرف با من پیدا می کنه. چون با این حرفش متوجه می شم که به عمق مسئلۀ من توجهی نکرده و فقط می خواد صورت مسئله رو پاک کنه، یا حوصله نداره ، یا... اما گاهی هم هست که آدمایی این حرفو به من می زنن که عمق مسئله رو درک می کنن و تقریباً حق با اونهاست؛ نباید سخت بگیرم، یا باید کمتر سخت بگیرم. خب این خیلی جای بررسی داره و بعدش یا بیشتر برای سهل گیری فکر می کنم یا در موضع خودم باقی می مونم و براشون توضیح میدم...


چُرت نوشت

در نصف سرم صدای پیرزنی می پیچد که با شور و حرارت، یک بند، به زبان انگلیسی ماجرایی را تعریف می کند. یکی از همان هاست که با من پشت میز چهارگوش ضخیم چوبی نشسته اند. از همان میزها که توی عکسها هست و همیشه دوست داشته م داشته باشمشان. جایی کم نور است و پنجره ای در سمت چپ دیده می شود؛ دقیقاً همان جایی که پنجرۀ این اتاق_ اتاقِ دنیای واقعی_ قرار دارد. نصف سرم ماجرای پیرزن را دنبال می کند و در نیمۀ دیگر سرم آهنگ «دو پنجره»، با صدای گوگوش، پخش می شود. هروقت نمی خواهم روی حرفها تمرکز کنم، به آهنگ گوش می دهم ولی بعضی کلمات، بین آهنگ، به گوشم می رسند. ماجرا برای من جالب نیست.

نوشتن و خواندن این ها بیش از یک دقیقه زمان می برد، اما در خواب سبکِ عصرگاهی من، طی چند ثانیه رخ داد. سرمایی که از پنجرۀ گشوده نوک انگشتان پاهایم را می آزرد، مرا از دنیای اتاق و موسیقی بیرون کشید...


دو جهان به هم برآمد چو به زلف تاب دادی**

1. معمولاً هرروز چرخی توی سایت دانلود فیلم و سریال، که فعلاً پاتوقم شده، می زنم و اگه چیز جدیدی از بین مورد علاقه هام اومده بود میذارم برای دانلود و اگر نه، لینکایی که توی نوبتن رو فعال می کنم. گاهی م دانلود یکی رو قطع می کنم تا موارد مهم تر و جالب تر رو انجام بده.

_ حتی با سرعت حلزونی اینترنتمون، و حتی بااینکه احساس می کنم خیلی روزای فیلمی/سریالی ای دارم، بازم عقبم. حالا پوشه هایی که این و اون برام پر کردن از فیلم و سریال بماند.

_ _ گاهی هم هوس می کنم یه فیلم خاص رو ببینم. سایت هرروزۀ من معمولاً مطالب روتین میذاره و موارد خاص رو نداره؛ مثلاً فیلمای آلمودووار. باید کلی بگردم لینک سالم پیدا کنم تا تب «مورد خاص»م فروکش کنه. با این سختی ها و حرفه ای نبودن من، تونستم تاحالا سه تا از فیلماشو پیدا کنم و دوتاشو ببینم. مورد سوم رو هم گذاشتم وقتش برسه؛ یه حال و حوصله و روحیۀ اساسی.

_ _ _ امان از Volver*! دلم می خواد بهش Volver کنم :))) و بازم ببینمش.

2. عادت جدید چندروز اخیرم هم این شده که اینور و اونور اسم کتاب پیدا می کنم، یا چیزایی از حافظه یادم میاد، و میرم تو سایت کتابخونه های کشور، دوتا کتابخونۀ پاتوقم رو می گردم ببینم از بین این کتابا کدوما رو دارن تا یادم باشه این دفعه که رفتم، برشون دارم.

_ بالای یک ماهه سر به هیچکدومشون نزدم. کتاب خودم هم تازه از ص 100 گذشته.

_ _ بعضی از کتابا خیلی جدیدن و خداییش نمی شه توقع داشت همۀ کتابخونه ها داشته باشنشون. برای همین وسوسه می شم بخرمشون. بعدش اژدهای درون بهم میگه: «واقعاً؟؟ نه، واقعاً؟؟؟!!!»

_ _ _ ولی دارم اژدها جان رو راضی می کنم که یه دونه رو، که به نظر خاص و عجیب
می رسه، برام بخره. میگم: «ببین، حیفه این بین کتابامون نباشه ها!» طفلک گاهی زود قانع میشه. شاید به خاطر بهار باشه.

* به معنی «بازگشت»

** مصراعی از شعر فیض کاشانی که این روزا با صدای مهرداد کاظمی توی ذهنمه.