چه قشنگ!

آخی!

از حدود نیم ساعت پیش که خاله جانم آهنگ کجا باید برم روزبه بمانی را برایم فرستاده،‌هی دارم بهش گوش می‌دهم. خدا رو شکر، تن صداش خیلی قشنگ است. از آنجا که شاعر است (چند ترانة قشنگ هم برای داریوش جانم گفته)، باید این ترانه هم کار خودش باشد. از دید من، خوب است هنرش را دارد که خواننده شده. اعتراف می‌کنم به‌نظرم ته صداش کمی شبیه داریوش است.

از این آهنگ غمگین‌هاست با کلمات غمگین (بد، محال، طاقت آوردن، ...) ولی چون من مدلم قرارگرفتن توی چنین حالت‌هایی نیست، فقط از شنیدنش لذت می‌برم. هیچ داستانی هم در ذهنم ساخته نمی‌شود. موزیکش هم خیلی خوب است ...

وووی! یادم رفت گاز را خاموش کنم، صبحانه‌م ته گرفت (باقی‌ماندة گوشت‌کوبیدة دیشب)!


از آن روزهای معهود است و مسکن اثر کرده، کیسة آب‌گرم توی پک‌وپهلوم است و قرار است موقع صبحانه‌خوردن، انتهای فصل 1 هاو آی مت یور مامان را ببینم. از آن روزهایی است که به خودم مرخصی می‌دهم و هر کار مفیدی انجام بدهم امتیاز اضافه محسو ب می‌شود :)

توی تلگرام هم کانال آقای اسنپ موتوری را تازه پیدا کردم و می‌خوانم و لذت می‌برم و می‌خندم. این هم نمونه‌اش:


یه آگهی خونه دیدم تو دیوار، زده بود هفتاد متر ملک با هفتاد متر پشت بوم. زنگ زدم آدرس دقیق گرفتم ببینم. رفتم دیدم خونه هه درش قفل نداره، کش داره :|
بعد وارد شدم مثل این خونه ها بود تو تبلیغای آیا از اعتیاد خود رنج میبرید :|
یه آقای معتاد اون گوشه نشسته بود. بعد رفتم بالا یه خونه بود نمای داخلش آجر بود :)))
بعد سه تا اتاق خواب داشت، دوتاشو دیدم، زن صاحبخونه گفت اون یکی اتاق واسه گربه هاس، نمیشه استفاده کرد :|
درو باز کردم پنج تا گربه با اخم گفتن میووو :))))
مثل فیلم ترسناک بود :)))))

و این:یه دوست دارم ۴۵ سالشه. بعد تازه نینی دار شده. بهم گفت علی واسم چند تا تبلیغ تلوزیون دانلود کن. دانلود کردم. دعوتم کرد خونشون، بچه‌ش داشت گریه میکرد. سریع رفت تبلیغا رو گذاشت تو تلوزیون، یهو بچه ساکت شد :)))
ازین تبلیغای لعنتی گاج :|
ولی بچه‌ش انقدر ذوق کرده بود :))) عاشقش شدم.


نمی‌دانم دیروز دستم به چه دکمه‌ای خورده سایت وبلاگ را ریزتر نشان می‌دهد.

راستی از دیروز، دارم مطالبم را از پرژن‌بلاگ ثبت می‌کنم این‌جا. البته تاریخ حدودی می‌زنم؛ مثلاً 10-15 پست هر ماه را با هم تو یک پست تازه جای می‌دهم و اسمش را می‌گذارم فلان ماه فلان سال، با برچسب «وبلاگ قدیمی» و تاریخ یک روزی در همان ماه همان سال را دستی تنظیم می‌کنم برایش. این‌طوری مطالب می‌روند در همان ماه و سال آرشیو می‌شوند.

تیر 87

برّه های گمشده

تحوّلات سال های ١٣۴٠ تا ١٣۵٠ که خاستگاه اصلی آن جامعۀ ایرانی نبود ، روشنفکران را به ریشه ها متوجه کرد ؛ در نتیجه ادبیّات مبارزه با وابستگی شکل گرفت . نتایج این تحوّلات در آثار این دورۀ هوشنگ گلشیری و به ویژه مجموعه داستان مثل همیشه ، به صورت بیان سقوط روشنفکران ، سرخوردگی ، تسلیم شدن به حکومت یا کنار کشیدن نمود یافت که داستان خودباختگی و زوال این نسل است . ساختار داستان های او در این دوره بر اساس « جستجوی هویّت خویش در فضایی که مایۀ اصلی اش زوال و اضمحلال است » ، شکل گرفته است ( صد سال داستان نویسی ایران ؛ حسن میرعابدینی ؛ ص ۴٠٧) .

در رمان برّۀ گمشدۀ راعی نیز ، گلشیری در باورهای تثبیت شده ، شک و تردید ایجاد می کند تا اضمحلال روشنفکران دهۀ 1350 را عنوان کند . ویژگی این افراد از دست دادن امیدها و آرمان ها ، منتظر تباهی نشستن ، حسرت خوردن بر ارزش های کهن که رو به زوال می روند و دیگر دسترسی به آنها نیست و در عین حال امید نداشتن به آینده است . او شکست این افراد را می نویسد که « می خواستند دنیا را تغییر بدهند » امّا دچار دورِ بیهوده ای شده اند و به سقوط معنوی گرفتار ، و « از مجموعۀ سنّت ها بیرون افکنده شده اند » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . گلشیری به دنبال این بود تا بفهمد یک روشنفکر در مقابل مذهب چه می تواند بکند _ مسأله ای که آن روزها باب شده بود _ و در صورت کنار نهادن آن ، چه نظامی را جای آن می گذارد . به همین دلیل قصّۀ شیخ بدرالدین _ شیخی که از ایمان دست می شوید _ را با نثری کهنه ، از زبان راعی برای شاگردهایش باز می گوید و این همان زیر سؤال بردن برخی چیزهاست .

در جلد اوّل رمان پاسخی برای این پرسش ارائه نمی دهد و دو جلد دیگر ان نیز به چاپ نمی رسند. وی در خلال نثر امروزی داستان ، هر کجا با مسأله ای شرعی یا برخاسته از مذهب رو به رو شده ، آداب یا مراسم مربوط به آن را به تفصیل و با نثری که برگرفته از کتاب های حدیث و روایات است ، شرح می دهد ؛ مثل آداب سنگسار کردن شخص یا شستن و دفن میّت ، ...

« روشنفکران پس از کودتای مرداد ١٣٣٢چارۀ سرخوردگی و بی پناهی خود را در کانون خانواده جستجو می کردند ، امّا روشنفکر امید باخته و هراسان دهۀ ١٣۵٠این آخرین پناه را نیز از دست داده است » ( منبع پیشین ؛ ص ۶٩٢) . دلیل آن سرازیر شدن یکبارۀ مظاهر جدید تمدّن غرب به کشورهای در حال توسعه ای مثل ایران بود که بسیاری را دچار سردرگمی و از خود بیگانگی کرد .



« خانه ی عروسک »

گشتاسپ : " خانم حسام ! می دونید کاری که من کردم کم از کار شما نبوده ؟ ! "

سارا : " یعنی شمام برای نجات جون همسرتون کار خطرناکی کردید ؟ "


فـُروم

Forum: تالارهای مجازی بحث و گفتگو در باب موضوعات مختلف ، که برای نظر دادن و ارائه مطالب خودمون در اون مورد باید حتما عضو اون تالارها بشیم . مثل :

http://www.persian-forum.us

و

http://www.iran-forum.net/

« در رُم باستان به فضاهایی گفته می شد که علاوه بر عملکرد عادی ، محل گردهمایی و بحث و گفت و گوی شهروندان نیز بود  » *. ( یادداشت مترجم در پاورقی ص ١٣٣ )

 *  رمان پُمپئی ؛ نوشته ی رابرت هریس ؛ ترجمه ی خجسته کیهان ؛ نشر افق .



شهریور 94

آتش، رو به خاموشی!

گاهی اوقات برای حفظ اعتدال بد نیست مردم بعضی از کارهایی را که دوست ندارند انجام بدهند. ص85

___آنی در اونلی

***

_ جلد چهارم آتش، بدون دود را که شروع کردم حقیقت بزرگی بعد از سال ها برایم مکشوف شد! بر اساس آنچه در کتاب فروشی/خانه ها دیده بودم، تمام این سال ها خاطرۀ دوران کودکی ام را اینطور ساخته بودم (شاید هم اصلاح کرده بودم_ دارم کم کم مشکوک می شوم!) که من هر 7 جلد را رؤیت کرده بودم. در حالی که آن روزگار، فقط سه جلد آن چاپ شده بود!

داستان هم طوری است که به راحتی می شود با همان سه جلد تمامش کرد. اما از جلد 4 به بعد ماجرا ادامه پیدا کرده و اوایل دهۀ 70 هم چاپ شده. جدیدترین چاپ کتاب هم دیگر 7تایی نیست، دوتاست؛ سه جلد اول در یک مجلد و چهارتای دیگر در مجلدی دیگر. با طرح جلد قرمز رنگ و تصویر کوچکی از بانویی ترکمن بر پشت جلد که آدم را یاد سولماز می اندازد، و باقی زنان مهم داستان.

* [این هم روی جلدش!] خیلی دوست داشتنی است! این را یادم رفته بود.

__ و از همان جلد 4 هم خواندنش قدری برایم سخت شد. به میانۀ جلد 5 رسیدم، دیدم نمی توانم ادامه دهم! فقط می خواهم این صد صفحۀ باقی مانده را تمام کنم و شاید تا مدت ها سراغ دو جلد دیگر نروم. ولی حتماً آن ها را هم خواهم خواند.

ته جلد سوم، دوست داشتم بیشتر درمورد صحرا و مردمش بخوانم. برای همین از جلد 4 استقبال کردم. اما دیگر خیلی دچار حرف ها و نظریه های سیاسی و حتی عرفانی شده. این بخش ها را تند تند می خوانم؛ حتی شده از روی کلمه ها و جمله ها و پاراگراف ها می پرم. من در این موراد نظریه های خودم را دارم و نمی خواهم عرفان و سیاست و .. یاد بگیرم. داستان می خواهم، داستانی قوی.


جادوی مادربزرگ

«مادرم جوری واکنش نشان داد انگار او را شلاق زده ام. مقصودم مشخص بود ولی سلاحی که به کار برده بودم عجیب و ناشایست بود. فردا از وضعیت اتاقم متوجه شدم که همه جا را به دنبال مواد زیرورو کرده. لباس هایم که همیشه به نظم و ترتیبشان مباهات می کردم حالا بدون توجه به رنگ و نوعشان در کشوها چپانده شده بودند. بوی سیگار می آمد و روی میز حلقه های لیوان قهوه بود. مادرم پیش از این بارها مشمول بخشش من شده بود ولی گند زدن به کشوهای این جانب برابر بود با بدل کردن دوست به دشمنی قسم خورده. پَری به ته خودکارم چسباندم و برایش نامه نوشتم: ...» ص87

 

مادربزرگت رو از اینجا ببَر! کتاب خیلی خوبی بود، فوق العاده! خیلی دوستش داشتم! جایی خواندم بالاخره یه روز قشنگ حرف می زنم بهتر است، ولی به نظر من مادربزرگت... بهتر بود! البته اولی را هنوز کامل نخواندم؛ در همان حدی که پیش رفتم مقایسه شان می کنم که منصفانه باشد. شاید فردا بتوانم دوباره این کتاب را پیدا کنم و ادامه ش بدهم و نظر منصفانه تری داشته باشم.

   اسم کتاب را، طبق معمول بیشتر مجموعه های داستان کوتاه، از روی یکی از داستان های مجموعه انتخاب کرده اند. داستان خوبی است، اما فکر می کنم بیشتر برای جذاب جلوه دادن کتاب این اسم را روی جلد گذاشته اند؛ که الحق هم مؤثر است! خودِ من از دو سال پیش دوست داشته م این کتاب را بخوانم و حتی داشته باشم! اما بهترین داستان مجموعه از دید من، سیارۀ میمون ها بود. عاشقش شدم! آن قدر که دارم دوباره می خوانمش! و کل کتاب را با فاصلۀ اندکی می خواهم دوباره بخوانم؛ و سال بعد هم احتمالاً آن را خواهم خواند! داستان هایش طوری اند که جا دارد این کار را بکنم.

   تا اینجا داستان های سداریس از زندگی خودش، خانواده، دوستان و تجربه های جورواجورش برآمده اند. داستان ها خوب تعریف شده اند و وقتی کلمه ها را می خواندم، دنیایی از آدم ها و اشیا و احساس های گوناگون از کتاب بیرون می ریختند. به اندازه ای که کلمه دارد، پربار است. خواندن اینطور داستان ها دوست دارم، به همین دلیل هم هست که دلم می خواهد بیش از یک بار بخوانمشان. چون انگار در خوانش اول همۀ این چیزها که از کتاب بیرون آمده اند، برایم به اندازۀ حضورشان پررنگ نشده اند.

   سداریس خودش را نوشته است. درست اولین داستان از هر دو مجموعۀ بالا (داستان های طاعون تیک و بالاخره یه روز قشنگ حرف می زنم) تأثیر دیگری روی من داشتند. این دو داستان و نگاه کردن به چهرۀ سداریس مرا قدری عصبی می کند. یادم می آید در ک.دکی تا سرحد تیک داشتن پیش می رفتم، فقط برای تقلید از دیگران، یا فکر کردن زیادی به حرکتی که در اثر تکرار به تیک تبدیل می شود. بعد با جنونی وسواسی جلوی خودم را می گرفتم که تکرارشان نکنم، بهشان فکر نکنم، حتی یک بار هم انجامشان ندهم. دوستی داشتم که تیک داشت. از همان کودکی حرکت خاصی می کرد. بعدتر که دیدمش باز هم تیک داشت. این دفعه حرکتش متفاوت بود. و من باز هم به او فکر می کردم. اینکه چرا کاری برایش نکردند. چرا حرکتش تغییر کرده. باز هم می رفتم سمت تقلید و ... حتی اگر برایم تعریف می کردند فلانی چنان تیکی دارد، در خلوت ادایش را در می آوردم و عجیب اینکه ماهیچه های بدنم خیلی سریع همراهی می کردند. و من می ترسیدم از این آمادگی و همراهی.

   از پیدا کردن تصویر سداریس در اینترنت پشیمان شدم. فکر می کنم مجموع داستان ها و حالت چهره اش خبر از چیزی می دهد که نمی خواهم بدون داشتن راهکار مناسب یا قدرت کافی برای مواجه شدن با آن درگیرش شوم.

   داستان هایش خیلی خوب است، خواندنی و قابل تأمل. هرچه باشد به خواندنشان می ارزد.


چه آتش ها..!

ANNE:Did you ever go courting, Matthew

?

MATTHEW: Well, I don't knows if I have

ANNE: Never, ever, ever? [he shakes his head no] Why ever not

?

MATTHEW: Well, I couldn't do it without talking to a girl

ANNE: Well, I'm sure there were many broken hearts as a result

http://greengables-1.tripod.com/script/1part5.html

سرنوشت آن بیگانه

     آن سال های دور که کتاب بیگانه ای در دهکده را می خواندم، بخش مربوط به دخالت شیطان در اوضاع دهکده و تغییر شخصیت ستاره شناس و کشیش آدولف را نمی فهمیدم. به نظرم وهم انگیز و عجیب می آمد.

 هیچ وقت هم یادم نیامد انتهای داستان چه بود. حتی در خاطرم نمانده آن را تا آخر خواندم یا نه. اما بی انصافی بود که فصل آخر تنها نصف صفحه باشد. اینکه خواننده و راوی در بهت فرو بروند خیلی خوب بود، ولی کاش قوی تر تمام می شد.

 بیشتر از هر چیزی، در این کتاب، از این صحبت ها خوشم آمد:

فیلیپ تراوم* اعمال انسان ها را در زندگی و سرنوشتشان به بازی دومینو تشبیه می کند و اعتقاد دارد زندگی انسان ها از حلقه هایی به هم پیوسته تشکیل شده (سلسلۀ علل).

مِن باب مثال، اگر کریستف کلمب در هر زمانی_ مثلاً در کودکی_ از روی ناچیزترین حلقۀ سلسلۀ اعمال خود که نخستین عمل کودکی اش آن را معین ساخته بود می جهید، این جهش مابقی زندگی اش را تماماً تغییر می داد؛ یعنی کریستف کلمب کشیش می شد و در یک دهکدۀ ایتالیایی در حال گمنامی از دنیا می رفت و قارۀ امریکا تا دو قرن بعد کشف نمی شد. .. من هزاران هزار مشی ممکن زندگی این شخص را مطالعه کرده ام و فقط در یکی از آن هاست که واقعۀ کشف امریکا پیش می آید. شما مردم گمان نمی برید که همۀ اعمالتان به یک اندازه مهمّند و حال آنکه این عین حقیقت است. گرفتن یک مگس در سرنوشت شما به اندازۀ اقدام به هر عمل دیگری حائز اهمیت است... ص 95

 یادم هست در دوره ای از زندگی به این سلسله علل فکر می کردم و مجموع این ها با مسئلۀ جبر و اختیار نتایج جالبی برایم داشتند!

*اسمی که بچه ها برای شیطان انتخاب کردند و به باقی اهالی دهکده اینطور معرفی اش می کردند.

_بیگانه ای در دهکده، مارک تواین، ترجمۀ نجف دریابندری، امیرکبیر


مارمولک

_ فکر کنم خیارهایی رو که توی این قوطی کرم جدیدم ریختن از بوته ای کندن که از خیارهاش خوشم نمیاد!

بوی خوبی ندارن :/

شایدم از بوتۀ گیاهی که فقط نزدیک یه بوتۀ خیار بوده و کمی از عطر خیارها رو گرفته، اما خودش برگ ها و ساقه هایی ضخیم و پررنگ داره.. هروقت بوی این کرم می خوره به مشامم، همچین تصوری از گیاهه تو ذهنم میاد. لطافت خیار رو نداره. حتی طراوت تلخی ته خیار رو.

__ هاوس شیطااانِ مجسمه!! انقد ازش خوشم میاد بدون توپ و تانک و فقط با زبونش به اهداف شوم و پلیدش می رسه! خیلی هم خوب کاری می کنه! تنها شیطان صفت تقریباً-کامل-مورد-تأیید منه در این سال ها.

الآن فصل هشتمم. می ترسم که داره تموم میشه، می ترسم که آخرش چی میشه. شاید برای همینه که کند می بینم. شاید برای همین بیش از دو هفته پیش یه اپیسود دیدم و الآن یکی دیگه. انقدر فاصله شد که چند دقیقه طول کشید تا باهاش ارتباط برقرار کردم. مخصوصاً که توی فصل 8 خیلی چیزا عوض شده، و خیلی آدم ها.


دروغگوی محبوب

MARILLA:What ever made you say that you took it and lost it

?

ANNE: You said you'd keep me in my room until I confessed. I just thought up a good confession and made it as interesting as I could

MARILLA: But it was still a lie

ANNE: You wouldn't believe the truth

http://greengables-1.tripod.com/script/1part3.html

کافه زندگی

مرتبط با زندگی دوگانه و .. که اشاره کردم، اولین بار که کتاب شیطان و دوشیزه پریم (کوئلیو) را می خوندم، به طرز عجیبی هوس کردم توی کافه یا هتل کوچکی در شهری کوچک، ترجیحاً اروپایی، کار کنم و غروب ها و آخر شب ها بنشینم کنار مهمان ها و مسافرهای جورواجور و به حکایت هاشان گوش بدهم ... این خواسته با خواسته ها و مسیر آن روزهام نمی خواند، اما خیلی به دلم نشست. از دهکدۀ محل زندگی دوشیزه پریم خوشم آمده بود و فضای آنجا برایم تجسم می شد.

چند ماه پیش شیرجه زدم سمت این کتاب تا برای بار دوم بخوانمش. 100 صفحه خواندم و رهایش کردم، فضا و آرزوی دیرین آمده بود توی ذهنم و اتفاقاً به حال و هوا و شرایط آن روزهام خیلی نزدیک تر بود! نه از جهت اسباب و وسایل و مهیا بودن محیط و شرایط، بلکه از جهت خواسته های قلبی م و نقشه هام برای زندگی.

الآن هرچه فکر می کنم، حال و هوای دوشیزه پریمی آن روزها را به خاطر نمی آورم، شاید تبدیل شده به شکل دیگری که این روزها آن را بلوبری نایتز می خوانم. شاید سال های بعد که چشمم به این نوشته ها بیفتد اسم دیگری پیدا کرده باشد.


«منِ» آن سر دنیا

هروقت یکی از کتاب هایش را می خوانم یا بخشی از فیلم ها را می بینم، یاد اولین روزهای آشنایی م با او می افتم.

1. رؤیای سبز! دخترک رؤیاباف! پرحرف و کم توجه و چر از خیال های عجیب و غریب! همۀ این چیزها به نظر من تا آن روز عجیب و نامتعارف بودند. دختر پر حرف دیده بودم، خیالباف و کم توجه هم که خودم بودم، ولی اینکه از تلویزیون خودمان چنین چیزی پخش شود بیشتر برایم سنّت شکنی محسوب می شد. تا آن زمان همۀ آدم های فیلم و سریال ها باید الگوی خوب و کاملی می بودند و هیچ یک شبیه این موجود موقرمز نبودند!

2. مجموعۀ کوتاه آن شرلی دومین مجموعه از ساخته های کوین سالیوان بود که برای ما پخش می شد. پیش از آن خاطرۀ خوب و فراموش نشدنی قصه های جزیره و سارا استنلی، نسخۀ قابل تحمل و حتی ستودنی آن شرلی، را داشتیم و من، بیش از هرچیزی خودِ پرنس ادوارد زیبا را می پرستیدم با آن فانوس دریایی که مثل شوالیه ای درونگرا لب ساحل ایستاده بود و منظره هایی که هر گوشه اش زیبایی خاص خود را داشت و در هر فصلی به رنگی در می آمد.

3. اوایل خیلی سخت با آن کنار می آمدم. آن همه پرحرفی و حرف های نا به جا و عجول بودن و ... را نمی توانستم یک جا تحمل کنم. فقط خود مگان فالوز و عکس العمل های ماریلا و متیو و ریچل مرا قانع می کردند که مجموعه را ببینم، از طرفی هم نمی توانستم سیر داستان را به این راحتی ها بی خیال شوم. پرنس ادوارد هم که همیشۀ خدا تیر خلاص بود!

4. الآن که مجموعه را با صدای اصلی اش می بینم، فکر می کنم چقدر آن شرلی قابل تحمل تر است! مریم شیرزاد دوبلور فوق العاده ای است و صدای بسیار زیبایی دارد اما ترکیب این زیبایی بی مثال با پرحرفی ها و خیال بافی های آن برای من قابل تحمل نیست! ماجرا خیلی مبالغه آمیز می شود و اغراق خود سالیوان نسبت به کتاب داستان را تحت الشعاع قرار می دهد!

5. این بخش ماجرا کمی پیچیده و شخصی می شود؛ بیش از یک سال پیش فهمیدم آن شرلی دقیقاً تیپ شخصیتی (روانشناختی) خودم را دارد. برای همین قسمتی از من دوستش دارد و قسمتی از من می راندش. من از خیلی وقت پیش در کار راندن بعضی خصوصیات شخصیتی م بوده م و با آدم هایی که آن بخش های من را دارند شاخ به شاخ می شوم. مسئله این است که من هم پرحرف هستم اما دست کم 70% حرف هایم را با خودم در میان می گذارم. ماریلا حریف آن نشد ولی ماریلای درون من خوب مرا کنترل کرد.


My blueberry nights_7

یک دفعه یادم افتاد چقدر از زندگی دوگانه خوشم می آید؛ زمانی دوست داشتم نیمی از سال را جایی باشم، با شرایط تعریف شده ای برای زندگی، و نیم دیگر سال را جایی دیگر و با شرایطی دیگر. بلاگری بود/ شاید هنوز هم باشد_ من مدتهاست نوشته هایش را دنبال نکرده ام_ نوع کار و زندگی اش همان دنیای ایده آل آن سال های من بود.

   آخرین زندگی دوگانه ای که دوست داشته م، ترکیبی بوده. اینکه نیمی از سال مثل Lizy فیلم بلوبری در سفر باشم و از کنار آدم های گوناگون رد شوم، و نیم دیگر سال مثل Jeremy در گوشه ای از کافه م در گوشه ای تعریف شده و ثابت از این دنیا، سرم به کار خودم باشم و آدم های گوناگون از کنارم بگذرند و من شیشه ای بزرگ داشته باشم برای جمع کردن کلیدهایی که جا می گذارند، و داستان هایشان را برای مدتی در جایی حبس کنم.



من که می گویم می شود

یک سری آرزوها و خیال های بچگی که گاهی می بافتیم و بعدش به خل خلی بودنشان می خندیدیم، امروز خیلی راحت و عادی به نظر می رسند؛ خیلی هاشان به واقعیت تبدیل شده اند و جزئی از زندگی روزمره حتی.

پس این خیال خل خلی را هم اینجا ثبت می کنم، باشد که به زودی واقعی شود: کاش می شد بوها را هم به اشتراک گذاشت. مثل همین بوی گیاهی که امروز خریدم و قرار است دمنوش شود و اسمش آن قدر بالهجه و سخت بود که توی گوشم هم به درستی هضم و جذب نشد چه رسد به اینکه بنویسمش یا حفظش کنم و .. باید قدری از آن را با خودم اینور آنور ببرم، به اهل فن نشان بدهم و اسمش را و کاربرد دقیقش را بپرسم.

برای من چنان بویی دارد که دوست دارم خودم را درش غرق کنم.


ستاره

من عاشق Ebru Gündeş م، بانوی خوانندۀ ترک.

فکر کنم اولین بار توی کلیپی دیدمش که آهنگ Sen sizim را می خواند. کت دامن جذب طوسی داشت با موهای کوتاه به بیرون سشوار شده (از آن مدل هایی که عاشقشان هستم). لبخند زیبا، چشمان براق و ... همه چیزش سرجا و در عین زیبایی!

کلاً من از چهرۀ بعضی خانوم های مشهور و نامشهور این جهان فانی دوست داشتنی خوشم می آید، به شدت؛ آن قدر که آرزو دارم اگر بار دیگر دنیا آمدم شبیه یکی از آن ها بشوم. Ebru هم یکی از آن هاست.

یک بار آرزو کردم کاش این خانوم عروس ایرانی ها می شد! آن قدر دوستش داشتم که دلم میخواست اینطوری به من نزدیک تر بشود! و شد. بعد از 2-3 ازدواج در مملکت خودش، چند سال پیش با آن آقا ازدواج کرد که طفلک اشکش هم در آمد. حالا دختری دارد که به احتمال زیاد_ بنا به قوانین ژنتیکی این دنیا_ بیشتر به پدرش شباهت خواهد داشت.

این سال ها Ebru ی نازنین من کم پیدا بود. ولی چند ماه پیش دیدم دوباره برگشته. با همان چهرۀ و اندام جذاب و البته به روز شده.

از خدا خیلی متشکرم که گاهی ژن ها را چنان کنار هم قرار می دهد که آدم با کمال میل خودش را در دریای ژرف زیبایی طرف غرق کند.

*این عکس قدیمی اش را خیلی دوست دارم.


فرهنگ طیفی و تشکر ویژه

   کتابی هست به اسم [فرهنگ طیفی]* که تا حدود یک سال پیش از وجود چنین چیزی در دنیا بی خبر بودم. به طور خلاصه این که برای هر واژه برابرهای مناسبی دارد و به درد نویسنده ها، مترجمان و ... می خورد. توی کارهای اخیرم چندبار پیش آمد که بهش مراجعه کردم و هربار یادم آمد باید جایی ثبت کنم که بابت معرفی و توصیه به استفاده از آن از استادمان تشکر کنم.

*فرهنگ طیفی، اثر جمشید فراروی، نشر هرمس.


پس از باران

 

برای امروزم کلی برنامه چیده ام؛ بیشترشان اجباری است، مثل تمیزکاری بعد از طوفانی که کلی گردوغبار به حلق و چشمانمان فرو داد. آن همه غرغر رعد و برق و کولی بازی و فقط همین قدر باران؟؟! خسته نباشد!

   این میان قرار است اگر فرصت شود لذت شیرینی نصیب خودم بکنم که لازمه اش زودتر تمام کردن بخشی از کارهای برنامه م است.

   *می خواستم درمورد تصویر دُن کیشوت بنویسم که بین  خرت و پرت ها و گنج های کشوم یافتم دوهفتۀ پیش، ولی شاید اول اسکن کنمش تا بتوانم اینجا بگذارمش، بعد بنویسم. شاید هم باوجود خود عکس نیاز چندانی به نوشتن چیزی نباشد.


شهریور 94

دلتنگی برای Friends و وقفه بین فصل 3 و ادامه ش

وقتی فصل 3 Friends تمام شد و باقی آن در دسترسم نبود، کم کم برای آن 6 نفر و ماجراهایشان دلتنگ شدم. برای اینکه ریچل و راس را سرزنش کنم و از فیبی و مانیکا خوشم بیاید و با شیطنت های چندلر و جویی بخندم.

از دیروز به خودم لطف کردم و دارم آرام آرام، مثل قبل، ادامه ش را جمع می کنم. امروز هم اپیسود اول را دیدم و حالم حسابی جا آمد.

تا قبل از Friends دیدن، از Reba و Dharma & Greg خیلی خوشم می آمد. الآن دیگر به Friends هم همان قدر فکر می کنم، شاید گاهی قدری بیشتر. با اینکه آن دوتای اولی باری من چیز دیگری هستند، در Friends چیزی وجود دارد که قوی تر و جذاب تر است.

پ ن: اُرسُلا خیلی خر است!


سریال های داخلی

iFilm عربی اندکی پیش از عصر، سریال ولایت عشق پخش می کند. از خیلی چیزهای آن خوشم می آید. پریروز و امروز دیدم، دیروز یادم رفت، شاید فردا هم .. مشخص نیست. اما تماشا کردنش را دوست دارم. موزیکش و بعضی تصاویر تیتراژش، ریتم سریال و داستان پردازی و شخصیت ها، ... خیلی خوب هستند. این در حالی که است که سریال بیش از یک دهۀ پیش ساخته شده.

پیش از آن امام علی سریال محبوبم بود و الآن فکر می کنم امام علی پیشتاز ارائۀ دیدگاه متفاوتی بود، اما خودش گاهی دچار ریتم کند و شاعرانگی غیرضروری می شد. نیمۀ نخست معصومیت از دست رفته هم جایی این وسط ها قرار می گیرد، نیمۀ دومش را انگار جویده و باعجله ساخته اند. فکر کنم باید این علاقه مندی م به سریال های داخلی را با نامی مجزا (سریال های مذهبی) مشخص کنم.

غیر از این دسته، تک و توک چیزهایی به یادم می آیند؛ در صدر همه هزاردستان، بعدش روزی روزگاری، آرایشگاه زیبا،... فعلاً دیگر چیزی یادم نیست!

همین و تمام!



دلتنگی برای Friends و وقفه بین فصل 3 و ادامه ش

وقتی فصل 3 Friends تمام شد و باقی آن در دسترسم نبود، کم کم برای آن 6 نفر و ماجراهایشان دلتنگ شدم. برای اینکه ریچل و راس را سرزنش کنم و از فیبی و مانیکا خوشم بیاید و با شیطنت های چندلر و جویی بخندم.

از دیروز به خودم لطف کردم و دارم آرام آرام، مثل قبل، ادامه ش را جمع می کنم. امروز هم اپیسود اول را دیدم و حالم حسابی جا آمد.

تا قبل از Friends دیدن، از Reba و Dharma & Greg خیلی خوشم می آمد. الآن دیگر به Friends هم همان قدر فکر می کنم، شاید گاهی قدری بیشتر. با اینکه آن دوتای اولی باری من چیز دیگری هستند، در Friends چیزی وجود دارد که قوی تر و جذاب تر است.

پ ن: اُرسُلا خیلی خر است!


سریال های داخلی

iFilm عربی اندکی پیش از عصر، سریال ولایت عشق پخش می کند. از خیلی چیزهای آن خوشم می آید. پریروز و امروز دیدم، دیروز یادم رفت، شاید فردا هم .. مشخص نیست. اما تماشا کردنش را دوست دارم. موزیکش و بعضی تصاویر تیتراژش، ریتم سریال و داستان پردازی و شخصیت ها، ... خیلی خوب هستند. این در حالی که است که سریال بیش از یک دهۀ پیش ساخته شده.

پیش از آن امام علی سریال محبوبم بود و الآن فکر می کنم امام علی پیشتاز ارائۀ دیدگاه متفاوتی بود، اما خودش گاهی دچار ریتم کند و شاعرانگی غیرضروری می شد. نیمۀ نخست معصومیت از دست رفته هم جایی این وسط ها قرار می گیرد، نیمۀ دومش را انگار جویده و باعجله ساخته اند. فکر کنم باید این علاقه مندی م به سریال های داخلی را با نامی مجزا (سریال های مذهبی) مشخص کنم.

غیر از این دسته، تک و توک چیزهایی به یادم می آیند؛ در صدر همه هزاردستان، بعدش روزی روزگاری، آرایشگاه زیبا،... فعلاً دیگر چیزی یادم نیست!

همین و تمام!



برسد به دست پرکلاغی

از صبح نمی تونم وبلاگ های بلاگفا رو باز کنم. نمی دونم serverش اشکال داره یا .. چی!

می خواستم بیام جواب اون پیامت رو بدم، فعلاً نمیشه.

به محض موفق شدن می نویسم برات ^_^

شهریور 94

«لیلی و مجنون» به روایت سندباد

ای نیــمـۀ تـیـــــر ِ نـود و چـــار،

دوسِت دارم نه کم، که بسیار!

 

Houseنگاری

توی این اوضاع و احوال که اعصابمون شده فرنی و ژله و لرزونک، دیشب اپیسود آخر فصل 7 House رو دیدم.

امروز سعی می کردم بهش فکر نکنم. همیشه بهترین کار اینه آدم، دست کم، اپیسود اول فصل بعدی رو ببینه تا قدری خیالش راحت بشه. اما اگه سریال حرفه ای باشه، معمولاً اینطور نمی شه. برای همین امشب سر ساعتِ house، دو اپیسود با هم دیدم تا خیالم راحت شد.

1. از اون دختر دورگۀ کره ای- فیلیپینی که دستیار جدید هاوس شده خیلی خوشم اومد. مخصوصاً که Aquarian ئه.

2. دلم برای 13 تنگ شده!  و قدری هم Chase.

3. Forman خوب بود.

4. اون مرد هیکلیه جیرجیرکیه و اون شطرنج باز هم همینطور، خوب بودن.

5. خوشم اومد هاوس اون کار رو با اون یارو زورگیره کرد!!


آدم های زندگی مان

از پله ها که می آمدم بالا، روی بُرد آگهی ترحیم را دیدم. تاریخ مراسم و آدرس و .. بین اسامی بستگان، دو اسم نظرم را جلب کرد.

حدس زدم خانوم همسایه که دو شب پیش مرحوم شده، مادربزرگ یکی از دوستان سابق فیسبوکی باشد! برای آزمودن حدسم با زور و هزار اجی مجی وارد فیسبوک شدم. تصویر پروفایل و کاورش سیاه بود. حدسم درست بود.

فکر کن! ما و مادربزرگ ن همسایۀ دیوار به دیوار! چه دنیای کوچکی! البته من، آن روزها که با ن دوست بودم، فکر می کردم یک جایی در خیابانی او را خواهم دید و از دیدنش ابراز شادمانی خواهم کرد. بعدش دنیایمان قدری متفاوت شد و کمرنگ تر شدیم برای هم و ... از اول تا آخر هیچ برخورد خیلی خوب و خیلی بدی بین ما پیش نیامد. حتی الان به خاطر دوست نبودن با او یا آن دورۀ دوستی مان ناراحت و خوشحال نیستم. عین همان حکایت نه خانی آمده و نه خانی رفته.

یعنی ن چندبار از این راه پله ها بالا آمده تا مادربزرگ و پدربزرگش را ببیند؟ اصلاً آمده؟ هیچ وقت نشده به او بربخورم. یکی از آن خانم ها که شیون کنان دو شب پیش از راه پله آمدند بالا، مادر ن بود. شاید همانی که مدام می گفت «خاک بر سرم شد!» و خودش را بابت اتفاقی ساده و عادی سرزنش می کرد!

مثلاً اگر امروز عصر بروم به مجلس ختم، حتماً ن را از دور می بینم که گوشه ای نشسته و با شالی مشکی و شیک با اندوهش کنار می آید، یا مادرش را دلداری می دهد. شاید هم از نزدیک ببینمش. ولی من نمی روم، چون باید جای دیگری بروم و اگر هم آنجا بروم، احساس خوبی ندارم که من او را ببینم و بشناسم ولی او مرا نشناسد. مگر اینکه چشمانم را به روی او ببندم و فقط به خاطر همسایه مان بروم.

شاید اگرطی این چند ماه، روزی او را می دیدم، آن هم جایی بسیار نزدیک به حریم منزلمان، اولش بسیار شگفت زده می شدم. بعدش ممکن بود خودم را به او معرفی کنم. ولی با این اتفاق، انگار شکل و رنگ قضیه متفاوت شده. انگار کائنات می خواهد بگوید «چیزی که تو می خواهی*، اگر بخواهی اتفاق می افتد ولی ببین حالا که هیجانت فروکش کرده، آیا هنوز هم رخ دادنش را می طلبی یا نه».

بعد-نوشت: از کنار هم رد شدن هایی، مثل فیلم Amorres perros

*بگذریم از مواردی که باید در لحظۀ خاص و ناب خودشان رخ بدهند، وگرنه از دهان می افتند!


همۀ مردان ایشان!

And at home, by the fire, whenever you look up, there I shall be- and whenever I look up, there you shall be*

***

   فیلم خیییلی قشنگی بود، به خصوص با منظره های بسیار زیبا و نفس گیری که از طبیعت به نمایش می گذاشت. این یکی تصاویر طبیعتش از قبلی که دیدم هم بهتر و بیشتر بود. جالب اینجا بود که هنرپیشۀ نقش اول مرد این هم همانی بود که در [فیلم قبلی] بازی می کرد! و چه خوب هم بازی کرد در هر دو فیلم! مخصوصا اینجا که شخصیت بهتر و بیشتر ارائه شده بود.

  یکی از ماجراهای من و فیلم، این بوده که استادمان زمستان گذشته این داستان و فیلم را معرفی کرد. البته آن موقع هنوز نسخۀ 2015 آن عرضه نشده بود. فکر هم نکنم آن فیلم ساخته شده در سال 1967 را ببینم، مگر زمنش باشد آن هم برای رفع کنجاوی و مقایسه و .. چون گویا آن فیلم با نقل قول هایی از متن اصلی کتاب به پایان می رسد ولی این فیلم که جدیدتر است، حرف های دیگری دارد ( حرف هایی که عمدتاً با نگاه و حالت چهره بیان می شوند).

نام کتاب و فیلم ها Far from the madding crowd است که (گویا یکی از ترجمه هایش) به دور از مردم شوریده است. نام زیبایی دارد (به خصوص ترجمه) که آدم تمایل پیدا می کند آن را بخواند اما حجم کتاب کمی ترساننده است. طفلک توماس هاردی! به او جفا کرده ام که تاکنون کتابی از او نخوانده ام!

   چند روز پیش که تصمیم گرفتم فیلم را ببینم،نمی دانستم ترجمۀ نام این فیلم همانی است که در بالا نوشتم و .. اینکه دوست داشته ام آن را ببینم یا کتابش را بخوانم. فکر می کنم این نسخۀ جدید، نسخۀ بهتری از فیلم قدیمی تر باشد.

   موسیقی ابتدا و انتهای فیلم بدجور آشنا و زیبا بود برایم. ولی ذهنم اصلاً به هیچ کجا نمی رود. بیشتر از این تعجب می کنم که این فیلم ساختۀ 2015 است اما ذهن من عقب تر را نگاه می کند!

   Gabriel Oak_ چه نام زیبایی!_ نسخۀ بهتر و کامل تر آقای نایتلی داستان اِما است، به نظر من. فکر می کنم چون نویسندۀ این داستان_ برخلاف آن یکی_ مرد بوده، توانسته شخصیت مرد را کامل تر و پیچیده تر بپروراند. جاهایی از فیلم مدام به دخترکِ، به زعم خودش مستقل، غُر می زدم و از دستش عصبانی می شدم. این وسط هم دلم برای آقای بالدوود طفلک بینوا خیلی سوخت، مخصوصا با آن مجموعه ای که اواخر فیلم دیدم...

اسم دختر Bathsheba(بث شبا) است که ظاهراً نامی عبری و برگرفته از کتاب مقدس است. جستجوی ساده می گوید در کتاب مقدس، نام همسری اوریا اهل حیتی است که در جنگ کشته شد و این زن سپس به همسری حضرت داود در آمد (گویا حضرت سر این قضیه ماجراها داشته) و بعدتر حضرت سلیمان از او زاده می شود. خب از جهاتی آدم می تواند حتی تطابقی الکی بین صاحبان این اسم در کتاب مقدس و فیلم (کتاب توماس هاردی) پیدا کند. به خصوص اینکه ابتدای فیلم، دختر درمورد نامش جمله ای معماگونه می گوید و به سرعت هم از آن می گذرد.

   شاید بیش از همه، صحنۀ دیدار آقای بالدوود با گبریل باشد و صحبت های بالدوود و گریستنش و بغض کردن گبریل.

نهایتاً اینکه، می شود بیش از یک بار آن را تماشا کرد.

*از متن کتاب



شهریور 94

Namesake

یک دفعه یادم افتاد ارتباط خاص آن دوست مذکور با ناتور دشت چه بوده!

بعد که کتاب را خواندم، فهمیدم خود او هم در چشم من شخصیتی شبیه هولدن کالفیلد داشته. البته منهای طنز تلخ هولدن که گاه به حد مرگ آدم را می خنداند! آن بخش شخصیتش که از زاویه ای، یک پله بالاتر از بقیه بود و رویۀ دیگری از همه چیز در اطرافش می دید. نمی خواهم بگویم خیلی آدم جامع الاطرافی بود و دید گسترده ای داشت، مثل هولدن و بقیۀ ما یک آدم معمولی بود اما دوست داشت زندگی در اطرافش به سبک خودش جریان داشته باشد و این خواست خودش بسیار با آنچه در واقعیت در جریان بود، فرق داشت. برای همین مثل هولدن گاهی اذیت می شد و شاکی. در حد خودش، در زمینۀ تحصیلی مان پیشرو بود و برای همین دوست نداشت واحدهای ادبیات کلاسیک را بخواند. حتی مثنوی خواندن و مولانا که آن قدر شیفته دارد هم او را اقناع نمی کرد. بیشتر وقتش را با خلوت کردن با آثار بزرگان ادبیات و به خصوص شعر معاصر می گذراند و البته دست گرمی در نوشتن هم داشت.

دوست خوبی بود و با من خیلی فروتن و مهربان بود و در عین حال شخصیت خودش را هم حفظ می کرد. اما همین جابه جا شدن های مکرر من، سوای آن هیجان که احساس می کنی روی عرشۀ کشتی داستان های ژول ورن ایستاده ای و در آستانۀ فتح ناشناخته ها هستی، این بدی را داشته که در هر شهر و ولایتی، کسی یا کسانی را پشت سر بگذارم. او هم دوست گرامی ای بود که در پس پرده ای از کلمات کمرنگ و ناپیدا شد.

* دقیقاً بهار سال بعد، برای بار سوم در آن سال به نمایشگاه کتاب رفته بودم تا ته ماندۀ لیست آن سال را تهیه کنم و دلی از عزا دربیاورم. عصر بود و من در محوطۀ سبز و بین شلوغی با قدم های بلند راه می رفتم که میخکوب شدم. همین دوست عزیز با چهرۀ آشنای دیگری (همکلاسی اش) و یکی دیگر که نمی شناختم و یکی از همکلاسی های خودم به نمایشگاه آمده بودند. همکلاسی من این اقبال را داشت که به علت گرایش های سلیقه ای مطالعه ای و البته حسن بزرگ همشهری بودن، با این دوستم همراه تر باشد. دیدار خوبی بود. روحم سرشار شد. عکسی گرفتیم و دیگر بعد از آن خبر و اثری پیدا نشد.

این وسط نخ محکم ناپیدایی بود که ما را به هم وصل می کرد و خدا را شکر، آن قدر حواسمان جمع بود از مزایای آن استفاده کنیم. ولی بعد از دوران تحصیل، چیزهای دیگری مانع شدند که هرچه فکر می کنم منطقی و البته قدری پیچیده به نظر می رسند. یکی ش همین فاصله. جوری که حتی با تلفن و دیدار گاه به گاه هم حل نشود.

بقیه اش هم بماند. این مطلب بیش از حد خودش طولانی شد!


سزار مُلک خودیم

_ با این حال و اوضاع که نمی توانم تکان بخورم کارهای عادی م را انجام بدهم، یکی از بهترین کارها برای من دیدن سری آن شرلی است که هفتۀ پیش کلش را جمع کردم. خیلی هم قشنگ و شیرین! مجوز هم دارم چند لیوان نوشیدنی گرررم بخورم، با فاصله.

   اوه همۀ کائنات! من شوکولات ندارمممم! دیروز یادم رفت بخرم. الان انقدر بهم برخورده که حاضرم با همین حال_ که نیمه خوب شده دیگر_ شال و مانتو کنم و بروم سر کوچه چیزی برای خودم بخرم. بروم؟ همین الان؟ وسط این پست! فکر کنم بروم!

بله! رفتم، گرفتم، آمدم!

یاد Elias* افتادم : Vini, Vidi, Vici !

__ دیروز بیگانه ای در دهکده را دست گرفتم و آخر شب حدود نصفش را خواندم. از گذشته چیزهایی یادم آمد مخصوصاً ماجرای مربوط به آن گربه و تأثیر شیطان بر احوالات آدم ها و ... کتاب نازکی است که آدم واقعاً دوست دارد یک نفس آن را بخواند.

دقعۀ اول که بهش اشاره کرده بودم، آن را دانلود کردم ولی طاقت نیاوردم و 1-2 هفته بعد توانستم کاغذی آن را پیدا کنم. البته مثل نسخۀ دوران بچگی م کاهی (و احتمالاً جیبی) نیست ولی کتاب است!

* شخصیتی در سریال Person of interest که این جمله را می گوید. گویا جمله ای از سزار است که بعد از فتح رم به زبان آورد، به معنی : آمدم، دیدم و فتح کردم!


ولایت عشق

تمام شد! 

اکنون دیگر قطره ای از آن عصاره ی سیه فام روسیاه باقی نمانده است. ولی دردی از تو دوا نشد. 


باز هوای...

_ وقتی تصمیم به پیاده روی داشته باشی و یکی از کتاب فروشی های محبوب سرراه باشد_ با همۀ کمبودهایش_ سرت را می ندازی پایین و دست کم نیم ساعت بین قفسه ها می چرخی و عنوان های قدیمی و جدید را زیر و رو می کنی.

__ با هر سر زدن به کتاب فروشی، دلم بیشتر برای کتاب خواندن تنگ می شود؛ دیگر اینطور باوقفه کتاب خواندن بهم نمی چسبد و دلم کتابی می خواهد که نتوانم پایین بگذارمش و فقط به صرف خواندنش نباشد که بخوانمش.

   الآن خواندن ادامۀ آتش، بدون دود دیگر مثل اول ها، بهم نمی چسبد. کتاب یک طوری شده که فقط باید تمامش کنم. حتی شاید یک طوری که تا مدتی ادامه اش را نخوانم و دو جلد باقی مانده را بگذارم برای بعدتر.

___ خیلی وقت پیش، کتاب را به اعتبار اسم نویسنده اش انتخاب می کردم، حالا به اعتبار اسم مترجم! بس که مترجم زیاد شده و بس که هرروز از گوشه ای صدایی بلند می شود که فلان ترجمه ایراد دارد و ...

احساس می کنم اینطوری محدودتر می شوم!

البته بعضی مواقع باید شنیده ها و خوانده ها را کنار گذاشت و به بعضی نام ها اعتماد کرد، حتی شده به ناچار! ولی نکنید این کار را با ما، ای مترجم ها!



از زاویه ای دیگر

Abe: تا حالا تو تصادف قطار نمرده بودی، نه؟

دکتر: نه، بار اولم بود.

Abe: پس باید جشن بگیریم. چون تجربۀ جدیدی داشتی. مگه هدف زندگی همین نیست (داشتن تجربه های جدید)؟

Forever s1, e1

حبیب خدا

هروقت جایی می خوانم/ می شنوم که ما در مقابل خارجی ها بسیار مهمان نواز بوده ایم و .. مثلاً همین خانوادۀ گردشگر آلمانی(؟) که قرار بود چند روز در ایران بمانند و مدارکشان را گم کردند و شش ماه مهمانِ نوازش ایرانی ها بودند، این سؤال برایم پیش می آید که ما فقط در مقابل خارجی ها (به ویژه اروپایی ها و آن ور تری ها) مهمان نواز هستیم یا در مقابل هموطنانمان هم؟

مثلاً اگر بیماری از شهرستان برود تهران و لازم باشد چند روز در این شهر بماند تا نوبت دکتر و ... گیرش بیاید_ بعضی ها جلو در بیمارستان یا در راهروهای آن می خوابند_ چه؟

من خودم از این کارها نکرده ام و نمی کنم. حالا نه از روی بدجنسی. کلاً این مدلی م. به کسی هم کار ندارم. ولی دست خودم نیست، هروقت این خارجی ها می گویند ایرانی ها مهمان نوازند، یاد خودمان می افتم. اگر آن ها مهمانند، خودمان برای خودمان چه هستیم؟ چرا؟

و به خودم جواب هایی می دهم.


اعتراف هیجان انگیز

اعتراف می کنم شروع کردم به دیدن یه سریال  تخیلی به اسم Forever و هنوز یه اپیسود رو کامل ندیدم اما فکر کنم دوسش داشته باشم.

اینم از همون مواقعیه که حالم بده و باید یه کار متفاوت بکنم. اما خوبی ش اینه دچار محصولات بی فرهنگ نشدم!

توضیح: دکتر مورگان از 200 سال پیش تا حالا، هربار مرده دوباره زنده شده اونم توی آب و روم به دیوار بدون لباس!

توضیح 2: هنرپیشه ش [Ioan Gruffud] هست که مدت ها پیش سریال هورنبلوئر رو بازی می کرد و از تلویزیون خودمون پخش می شد و کلی مقبول ما بود. الآن جاافتاده تر و دوست داشتنی تر شده خب!

smelly cat* :/

smelly cat, smelly cat

what are they feeding you?

smelly cat, smelly cat

it's not your fault

موقعیت: وقتی چیزی می خوری که بعدش کلی به خودت غر می زنی بابت خوردنش!

این خمیر پیراشکی مزۀ کوفت می دهد! واقعاً احساس می کنم از یک مشت نان کپک زده و مقوا درست شده! 5 دقیقه از خوردنش گذشته بود که انگار محل اتصال مری به معده ام با چیزی مثل اسید رقیق نوازش می شد. نه دردی و نه سوزشی، فقط حس خورده شدگی آن ناحیه با اسید!

*یکی از آهنگ هایی که فیبی توی بار می خوانَد (فرندز).


سندباد خشن

آدم سطحی نگری که گفتی گاهی اینجا رو می خونی و بی اجازه منو «دوست عزیز» خطاب کردی و نصیحت می کنی و درمورد فیلم و سریال دیدنم نظر دادی ...

نظر بیخودت راهی سطل آشغال شد!

شما زبل! همین تنگ نظریت برای یک دنیا کافیه!

لطفا دیگه اینجا رو نخون و نظر هم نذار!


یکی از آرزوهای بزرگ من

_ گاهی فکر می کنم چارلز دیکنز آدم های عجیبی خلق کرده. رمان هایش واقع گرا هستند اما انگار برای بعضی آدم هایش جا گذاشته تا از پوست به درون گوشت و خون و روح آن ها نفوذ کند. همیشه برایم عجیب بوده آن زندانی فراری که در مرداب ها دنبال له کردن صورت نارفیقش بوده، چطور نام پسرکی ساده و هراسان را در ذهن نگه می دارد تا زندگی اش را دگرگون کند!

توی فیلم (نسخۀ 2012)، مگویچ در زندان به پیپ می گوید «دختری داشتم که در کودکی از دست رفت.. تو را که کنار مرداب دیدم چهرۀ او برایم تداعی شد». همین یک جمله خیلی چیزها را روشن می کند.

__ رمان دیگر دیکنز که دلم می خواهد یک جوری وارد دنیایش شوم، Bleak House است که سال ها پیش سریالی، با ترجمۀ خانۀ قانون زده از تلویزیون خودمان، براساس آن پخش شد. فکر می کنم ابراهیم یونسی هم آن کتاب را ترجمه کرده باشد.

___ شاید یکی از شیرین ترین کارها این باشد یکی از این کتاب های دیکنزی را به زبان اصلی بخوانم، هرچند روزی یک صفحه، و با کلمات خود او شخصیت های مرموزش را کشف کنم.


محصولات بی فرهنگ!

بابت اتفاق های فلان و بهمان که حالم گرفته باشد، متوسل می شوم به راه های نامعمول. دلم فیلم و کتاب های همیشگی را نمی خواهد چون تقریباً مطمئنم بیشتر آثار خوب و باارزش غمگین هستند و فضایی سنگین دارند.

دیدن/ خواندن بعضی فیلم/ کتاب های ناخوب  هم از همین حال و هوا حاصل می شود. این ها مثل دستمال هایی هستند که تویشان گریه می کنی و بعد می ندازی شان دور. با خودشان آثار ناراحتی و اندوه ودلتنگی را می برند و خودشان هم دم دست نیستند تا چیزی را که نمی خواهی، یادآوری کنند.

+پرکلاغی جان راست میگه؛ مثال باید زد:

چیزی که باعث شد این پست رو بنویسم، یکی از فیلم هاییه که تازه دیدم و اینجا هم درموردش نوشتم، The lovers.

برای کتاب به سختی یادم میاد، چون کتاب ناخوب رو میشه به راحتی نیمه کاره رها کرد. .. نه، هرچی فکر می کنم واقعا یادم نمیاد!

یکی دیگه از فیلم ها هم Beautiful creatures هست که بازم قبلاً نوشتم درموردش. اما به خاطر همون موردی که اشاره کرده بودم، دوست دارم همین طوری نگهش داشته باشم.

 


حکایت «ناتور»

   ماجرای من و ناتور دشت جالب و سرخوشی آور و قدری هم عجیب است.

   اول بخش عجیبش را می گویم، چون دو جنبه دارد. یکی این که وقتی دوستم داشت درموردش حرف می زد، من مدام احساس می کردم چقدر این نام آشناست ولی در عین حال خاطرم نمی آمد کجا شنیدم یا خوانده ام آن را. مخصوصاً کلمۀ ناتور. همان لحظه از آن کلمه ها بود که انگار معنایش را می دانم ولی نمی توانم تعریفش کنم. بلافاصله بعد از ایام نمایشگاه کتاب آن سال، همدیگر را در سالن نازنینی دیدیم که آن ترم های آخر کلاس های گروهمان آنجا تشکیل می شد. می گفت دیگر برای خریدن ناتور دشت پول کم آورده بوده و من همان موقع ته ذهنم یادداشت کردم یکی از کتاب های آن ایام شیرین باید ناتور دشت باشد برای خواندن.

ته ته عجیب بودنش هم این بود که مبدأ ارتباط من با این کتاب بر می گردد به همین صحبت های آن روز با آن دوست که متأسفانه در پس غبار سالیان گم شد!

   بخش سرخوش آور:

این کتاب را در خلأ دلچسب انتظاری شیرین خواندم. روزگاری که مطمئن بودم  دوره اش بسیار کوتاه است و دیگر هیچ وقت مانند آن در زندگی م تکرار نمی شود! آسودنی میان دو تلاش عظیم! حتی دلتنگی ها و ترس هایم را فشرده کردم تا کمترین نأثیر را در استفاده ام از زمان بگذارند. پس، از تمام زمانم استفاده کردم. نمایشگاه کتاب آن سال را هم مثل سال پیشش، با دوتا از دوستان خوب رفته بودم و تقریباً دست پر برگشته بودیم. یک کاری کردیم و آن هم این که رمان ها و داستان هایی که قرار بود بخریم، بین خودمان تقسیم کردیم؛ برحسب سلیقه و علاقه. مثلاً من اسفار کاتبان را خریدم و م چراغ ها را... و س هم انگار گفته بودی لیلی. به همین ترتیب پیش رفتیم. در بازگشت هم این ها را می خواندیم و بین خودمان دست به دست می کردیم. بعضی کتاب ها هم بودند که هر سه می خریدیم. مثل مجموعه شعر شبانی که دست های خدا را می شست از هیوا مسیح.

از طرفی، تا توانستم قلمرو کتابخانۀ عمومی شهر را فتح کردم و چندین رمان خوب خواندم که شاید بیش از نیمی از حجم داستان ها از خاطرم رفته باشد! یکی از آن کتاب ها ناتور بود که خوشبختانه 1-2 بار دیگر خوانده شد و خیلی کمتر در محاق قرار گرفت.

و بخش جالبش بیشتر به خود محتوای کتاب بر می گردد. با وجود هیجان زیاد برای خواندنش، تقریباً هیچ تصوری از داستان نداشتم. مگر اینکه داستان درمورد فردی بزرگسال است نه نوجوان و اینکه فکر نمی کردم طنز آن وجه غالب داشته باشد.


از کرامات دل ما!

دیروز همین جوری هی دلم می خواست Gurdian Of The Galaxy را ببینم. فرصت نشد. امروز دنبال فرصت می گشتم، حالا که وقتش رسیده دلم می خواهد Great Expectations را ببینم. همان که بلاتریکس و هاگرید خودمان در آن بازی می کنند.

حالا ببینم چه می شود!


پروژۀ جدید

_ 2-3روز پیش دست هام حسابی می خاریدند. از آن خارش ها که می گویند انگار باید دوباره با دست هام کاری انجام بدهم.

از آن طرف هم دلم لیف جدید می خواست. آن مدلی که پارسال خریده بودم اصلاً بهم نچسبیده. من هم دست به کار شدم و با رنگی که فکر می کنم حضور آن در آن گوشۀ خاص لازم است، مدلی قدیمی را احیا کردم. البته دارم به این فکر می کنم رنگ های دیگری هم با آن ترکیب کنم.. نمی دانم چطور پیش می رود. ولی خار خار دست هایم خوابیده اند.

_ اوایل امسال هم بار دیگر، اما این بار مصمم تر، به خودم قول دادم که فقط عکس های هیجان انگیز از مدل های بافتنی_ به خصوص قلاب بافی_ جمع نکنم. بلکه هرچندوقت یکی از آن ها را که از پسشان بر می آیم، ببافم. حتی شده یک نمومۀ کوچ را. و در بین آن ها مدل هایی هستند، مدل هایی هستند که به معنای واقعی هوش از سرم می ربایند و دیوانه ام می کنند. امیدوارم یک روزی بالاخره از پس آن ها هم بربیایم.

بوی بهبود ز اوضاعِ ...

_ درست میانۀ فیلم آرزوهای بزرگ هستم. چه خانم هاویشام نازنینی!

و آن زندانی که قیّم پیپ می شود؛ یادم رفته بود که ولدمورت نقشش را بازی کرده!

__ باز هم اینجا کلی مطلب پیش نویس جمع شده که باید سر و سامان بگیرند. چشمم به بعضی ها می افتد و دلم می خواهد همین الآن درموردشان بنویسم، اما حوصلۀ تایپ کردن ندارم.

___ چند نفر هم این روزها آمدند و رفتند و بوی عاقبت به خیری از اوضاعشان می آید. تا چه پیش آید و خودشان چه کنند!


مرداد 93

مانیفست

تا چند وقت پیش هروقت اسم کتاب «ماه بر فراز مانیفست» رو می دیدم بیشتر به نظرم میومد یه جور مجموعه شعر نو از شاعران معاصر خودمون باشه. چون همیشه معنای «مانیفست» توی ذهنم برابر بوده با «بیانیه».

به تازگی و به خاطر دوستی با سبای عشق کتاب فهمیدم اسم یه رمانِ و نیوبری هم برده.

هنوز که خوندنش تموم نشده ولی تا همین جاش هم ازش خوشم اومده. مخصوصاً تجربیات « همیشه


خار آخر تابستان

وقتی هر دو جلد پرندۀ خارزار کنار هم توی قفسه باشن، معلومه وسوسه میشم برشون دارم و بخوام برای بار سوم بخونمش.

ولی حساب کردم دیدم 18-19 سال از همون دومین خوانشش هم گذشته!

پس واقعا وقتش بود، حتی شاید دیر هم بوده باشه

هنوز ماه بر فراز مانیفست رو تموم نکردم و خیلی دوست دارم بدونم داستانش چطور پیش میره و تموم میشه.


دونه به دونه

یکی از دوستام حرفشو پیش کشید، چندتا عکس هم برام فرستاد. همین کافی بود دوباره هوایی بشم و هوس قلاب بافی بکنم. اولش به پوشۀ عکسایی که خودم جمع کردم یه سر زدم؛ با اینکه هنوز همه شونو ندیدم همین طوری دست ودلم داره می لرزه!

برم ببینم چه رنگایی دارم، حداقل یه چیز کوچولو دست بگیرم!

دلم می خواد رنگی رنگی ببافم.


شولوغ پولوغ!

_دیشب «تنهایی پر هیاهو» به سلامتی تموم شد و پرونده ش بسته شد!

البته باید یه اعترافی بکنم:

واسه این برنامه های کتابخوانی که شخصاً تا حالا در 4 موردش حضور داشتم، هیچ وقت کتابا رو تا تهشون نخوندم! اولش خیلی ذوق و شوق دارم، ولی هرچی به آخر میرسه یه حس خاصی میاد سراغم و هی کشش میدم، هعیی کشش میدم تا اینکه تهش می مونه! برای همین بحث های مرتبط با ته کتاب رو همیشه یه جوری می پیچونم و یه بخش های دیگه ش منحرف می کنم. البته خوبی ش به اینه که کلی یادداشت متفاوت برای خودم بر میدارم موقع مطالعه، یا 2-3 تا مقاله و نقد درموردش می خونم.

این کتاب خیلی معروفه و کلی مطلب درموردش نوشته شده ولی با مطالعۀ سرسری بین اون مطالب، چندتا چیزی که به نظر خودم رسیده بود رو بینشون ندیدم:

1_ وقتی «هانتا» در فصل 6 برای بازدید از دستگاه پرس جدید میره، کارگری رو به مجسمۀ آزادی تشبیه می کنه ، یا کمی بعدتر میگه « کارگر کلاه نارنجی امریکایی سرش گذاشته». به نظر میاد منظورش اینه که با از بین رفتن سلطۀ کمونیسم و خفقانش، سلطۀ امریکا جایگزین میشه و هیچ راه فراری از جبر روزگار نیست. هرچند هم در دوران جدید سطح رفاه ظاهراً بالاتر رفته باشه؛ وقتی همه چیز سطحی و بی مایه شده چه فایده ای داره؟ هانتا از جوانی دوست داشت به سرزمین های دیگه که جایگاه روشنفکران و متفکران مورد علاقه ش بودن سفر کنه ولی نتونسته. حالا کارگرهای نسل جدید دارن از تورهای مسافرتی که به راحتی در اختیارشون قرار می گیره صحبت می کنن. اما هدف اونا با هانتا از این مسافرت فرق داره!

2_ «مانچا» : همیشه رابطه ش با هانتا ناتموم و بی نتیجه مونده به خاطر آلوده شدن به پلشتی. برعکس هانتا از کتاب متنفره ولی در دوران پیری به قدیسه با فرشته ای در چشم هانتا تبدیل میشه. در صورتی که هانتا با وجود علاقۀ بسیار به کتاب بهره ای نبرده عملاً.

3_ وقتی هانتا از کتاب و دانش بهره ای نمی بره و معجزه ای نمی بینه دست به دامن مذهب میشه اما در مکاشفه ش توسط همون دستگاه پرس که عمری باهاش کار کرده و عاشقش بوده درهم شکسته میشه.

..

_ سریال جدید L هم دو شب پیش پخشش شروع شده. تازه یادم اومد اون یکی جدیده D رو یادم رفته بقیه شو بگیرم. T و F رو هم هنوز ندیدم! تا  روز دیگه م که باید دست به کار نقل مکان بشیم و باز تا یه مدت نت ندارم و .. البته وقتش هم نخواهد بود.

عجب تابستونی شد!



Fairy tales

«سلوک» دولت آبادی رو چند روز پیش شروع کردم. سبک نگارشش خاص هست اما داستانش سنگین منو چندان جذب نکرده. باید در فضای خاصی بخونمش. از طرفی قراره برای آخر هفته «تنهایی پر هیاهو» از هرابال رو خونده باشم. 2 فصلش رو توی مسیرم تونستم مطالعه کنم. از اونجا که قبلاً خوندمش و کتاب کوچکیه بهش امیدوارم. ولی وقتی اون دو فصل رو می خوندم انگار یه آشنای دور رو دیده باشم که بخش هایی از شخصیتش و حتی ظاهرش در دیدار قبلی در هاله ی تیره بوده و حالا به روشنایی دراومده: آها! اینجا، خونۀ داییش.. وقتی هانتا درمورد مادرش حرف می زنه، موش ها، کتابا و کتابا،..

حدود دو هفته پیش دوتا از دوستامو دیدم که خیلی مورد شگفت انگیزی بود. از طرف دیگه اون دوستم که محل زندگی شون عوض شده رفته مسافرت و هنوز نتونستم برای ملاقات خداحافظی ببینمش. امسال هم شده سال تولدهای پی در پی؛ چندتا از آشناها و دوستان بچه دار شدن و نسبت دخترا این میون بیشتر بوده؛ همه م تابستون! خیلی جالب بود.

حالا این میون دوباره به سرم زده از مجموعۀ Tinker bell چیزی ببینم. دختردایی م جدیدترین انیمیشنش رو پیشنهاد کرده که اتفاقا هرچی فکر می کنم یادم نمیاد از وجودش خبر داشته بوده باشم. فعلاً که قراره 3 ساعت دیگه از تنور دربیاد و برای امروز هم برنامه هایی دارم و احتمال این هست که حس دیدنش تا 3 ساعت دیگه کمرنگ شده باشه. ولی به هرحال می بینمش.

شب برام پیغام گذاشته «خواب خرمگس ببینی» ولی من خواب طوفان دیدم. درختا با سرعت از ریشه درمیومدن و توی فضای پر از گرد و غبار آسمون شناور بودن. خوبیش اینه که مدتیه توی خوابای ماجرایی و خطرناکم، بالاخره نجات پیدا می کنم. ربطش میدم به خستگی و فعالیت زیاد این روزا توی گرما.

سریال بینی هم همچنان با سرعت آروم پیش میره ولی هست.


بنفش با خالهای ریز سفید

این روزا سرم حسابی گرمه، شلوغه .. وقتی سرم گرم باشه، معنی ش اینه که از انجام دادن کار/کارهایی که رو دستم هستن خوشم میاد یا انگیزۀ خوبی برای تموم کردنشون دارم.

_ تصمیم گرفتم معلق نمونم. شرایطم مدتی بود که معلق بودن رو ایجاب می کرد. زمان داره می گذره و از اون ایجاب هم داره کاسته میشه، اما از مدتی پیش تصمیم گرفتم توی این تعلیق، کارهایی که ممنوع نیست انجام بدم. حتی کارهایی که به نظر وقت تلف کردن میان ولی توی برنامۀ من جایی برای انجام شدن در زندگی م دارن.

یکی شون سر زدن به پوشۀ فیلم و سریال هام هست که البته با وجود تصمیم مؤکدم، نمی تونم سرعت شایستۀ روزگار تعلیق رو بهش بدم. چون دلم می خواد به هر تصویر و داستانی زمان بدم تا خوب توی ذهنم نشست کنن، یا حتی بعضی بخش ها رو بیش از یه بار ببینم.

بعدیش می تونه حتی همون کتاب خوندن معمولی باشه؛ بیشتر کردن ساعت هاش. ولی اونم انگار میسر نیست. چون در عین به سر بردن در تعلیق، سرم شلوغه! :))

عجب تناقضی!!

و اینه که راضیم چون باید کاری برای انجام دادن داشته باشم؛ به خصوص سرکشی به پروژه های ناتمومم


باغ کاغذی

« باغ مخفی » تموم شد. از خوندنش خیلی لذت بردم. ..

تازگی ها به کتابایی که قدیم تر خوندم بیشتر علاقمند شدم. بیشتر اوقات دلم برای متن ها و داستان های خوبی که سالها پیش خوندم تنگ میشه و دلم می خواد دوباره وقت بذارم بخونمشون. برای همین دیروز توی کتابخونه دستم رفت سمت « پرندۀ خارزار » ؛ به خصوص که همون « پرندۀ خارزار » بود ( ترجمۀ جناب غبرایی ) و « مرغان شاخسار طرب » نبود . اما به بهانۀ اینکه جلد دومش کنارش نبود خودمو راضی کردم بذارمش سرجاش. همیشه یک سر هم به قفسۀ آمریکای لاتین می زنم و وقتی می بینم کتاب جدیدی نیست می چرخم سمت بقیۀ بخش ها. نه که همۀ آمریکای لاتینی های اون قفسه رو خونده باشم اما تجربه و حس و حالم میگه برای انتخابشون باید دقت کنم؛ از خیلی جهات. بیشتر هم از اون جهت که به حس اون روزهام بخوره و کتاب رو نصفه یا نخونده برنگردونم. حیفه!

شور و شوق دورۀ کتابای قدیم خونده هرچند وقت یه بار سراغم میاد؛ دو سال پیش دوتا از کتابای پائولو رو خوندم طبق این جریان،  و ماه قبل هم شاهکار ایزابل آلنده رو .

2-3 روز هست یکی از کتابای کتابخونۀ خودم رو می خونم ؛ « رؤیای تب آلود » از جی. آر. آر. مارتین، نویسندۀ مجموعۀ مشهور « نغمۀ یخ و آتش ». ظاهراَ خونآشامیه و توی ژانر فانتزی وحشت نوشته شده.

اژدها جان باز هم سر برآورده و داره توی قلمرو کاغذی خودش حکمرانی می کنه :))


دنیایی که « آبـی » نداشت

بالاخره کتاب « در جستجوی آبـی ها » رو خوندم*. قبل از عید که دستم بود حدود 50 صفحه ش رو تونستم بخونم ولی ادامه ش ندادم. هفتۀ پیش دوباره رفتم سراغش و الآن تموم شد.

طبق مطالب پشت جلدش، بخش دوم از یه سه گانه ست که اولی ش « بخشنده » ( از کتابای محبوبم ) ست و سومی ش؟ نمی دونم میشه روی « پرنیان و پسرک » به عنوان سومین بخش حساب کرد؟ اونجا هم صحبت از « مجموعه » های افراد بود که با هم زندگی می کنن. اما این دوتای اولی دقیقاً توصیف گر جامعه ای هستن که معروفه به پادآرمانشهر.

قهرمان اصلی کتاب _کایرا_ دختری با پای ناقص هست که توانایی خاصی داره؛ دوختن طرح های خاص روی پارچه براساس الهام و حرکت دستها که ناخودآگاه به نظر می رسن. توماس هم پسر نوجوونی هست که استعداد دیگه ای داره، همینطور جو کوچولو. این سه تحت سرپرستی شورای شهر قرار گرفتن و سطح زندگی شون بهتر از آدمای عادی جامعه ست. کم کم پی میبرن که راز مشترک ناخوشایندی در زندگی این سه وجود داره و ارتباط ناپیدای ناخوشایندی هم بین اعضای شورا و افراد عادی اجتماع. آنابلا _پیرزن رنگرز و معلم کایرا_ همزمان با انکار نیروی مخوف تهدید کننده ای از دنیا میره، در روز « اجتماع » ، کایرا با دیدن آوازه خوان پیر متوجه راز تلخ دیگری می شه که می تونه آیندۀ هرسۀ آنها را هم شامل بشه. آوازه خوان کسی هست که هرسال در روز خاصی برای تمام افراد ماجرای خلقت دنیا و انسانها و تاریخ فراز و فرود زندگی بشری رو از روی طرح های دوخته شده بر روی شنل و حکاکی های روی عصا با ترانه بازگو می کنه. شنلی که امسال کایرا ترمیمش کرده و عصا رو هم توماس. اما بخشهایی از شنل که شانه های آوازخوان رو می پوشونه بدون طرح مونده. کایرا باید با استفاده از استعداد خاصش آیندۀ بشر را روی اون بخش ها نقش بزنه. از طرفی تهیۀ نخ آبی امکان پذیر نیست چون رنگ آبی در دسترس نداره. اما « آنها » آبی دارند ....

_ طرح داستان مثل « بخشنده » باز هست؛ یک چیزهایی رو میشه حدس زد اما بقیه ش بستگی به تخیل خواننده داره. مثلاً کایرا قراره بقیۀ شنل رو با چه طرحی کامل کنه؟ آیا جو و توماس هم با او همراه میشن؟ « آنها » تا ابد مخفی می مونن یا با جامعۀ فعلی ارتباط برقرار می کنن؟ ...

کتاب خوب و داستان قابل تأملی هست که خوندنش رو خیلی دوست داشتم.

* در جستجوی آبی ها؛ لویس لوری؛ کیوان عبیدی آشتیانی؛ نشر چشمه.

مرداد 94

فقط برای این که یادم بماند ...

اون گوشی سامسونگ 500=100

گوشی نوکیا= نوکیا درب و داغون شده

ماشین لباس شویی و اون ست های حراجی متنوع و ...


آه دیوار سپید اسپانیا! *

1. این بنّاها و ... حدود یک ماه است که گاه گاه چناااان به دیوار مشترک ضربه می زنند که جای آن دارد تصور کنم هرلحظه با ارّه و تیشه و بیل و کلنگشان پرررت بشوند وسط اتاق یا هال. بعد هم با چشم هایی دیوانه و پرتوقع نگاهی بیندازند به دور و بر و از همان حفره برگردند سر کارشان.

2. هربار چیزی را مزتب می کنم و به وسایل قدیمیِ مدت ها یک گوشه مانده سر می زنم، یاد یکی از حکایت های مکتوب1 از پائولو کوئلیو میفتم درمورد جادوگرها و یکی از سنّت هایشان و ... که همان فنگ شویی امروزه است. بعد هم یاید یکی از مطالب اینجا می افتم که درمورد کمد شلوغ و بی سروته خانۀ ماقبل قبلی نوشته بودم و یاد شعری از پابلو نرودا (نمی دانم چرا، شاید ابتدای مطلبم آن شعر را نوشته بودم) همان که اینطور شروع می شود:

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر ... (فلان و بهمان)

و چون این شعر با آزاد کردن انرژی چیزهای مخفی م گره خورده، کلی خوشحال می شوم که چند قدم از آغاز مردن فاصله گرفته م. بعد خودِ الآنم را با خودِ آن سال ها مقایسه می کنم و خوشحال تر می شوم که چنین تغییراتی صورت گرفته و ... به می گویم کاش همین قدر که الآن به امروزم یقین داشتم، آن روزها با شک بهشان نگاه نمی کردم و ... چه کنیم که خاصیت روزگار و آدمی چنین است! بعد مطمئن تر می شوم که قرار است سال های آینده فلان طور و بهمان طور بشود، همان طورها که این روزها انتظار دارم باشند و ...

3. مجموعه ای از آوازهای عاشقانۀ اسپانیایی دانلود کردم و امروز، موقع مرتب کردن کشو، بهشان گوش می دهم. بعضی ها مشکل دارند و بعضی ها انگار نصفه مانده اند! خوبی ش این است که از هرکدام خوشم بیاید می توانم جداگانه سرچ و دانلود کنم.

جالبش اینجا بود که همه را انتخاب کردم و enter، ناگهان به طور تصادفی آهنگ خاصی پخش شد که دهانم واماند: Historia de un amor (داستان یک عشق) با صدای آنّا گبریل که البته من ورژن گوادالوپه پی نِدا را تا حالا شنیده بودم. این هم از شوخی های روزگار است!

4. گفتم کشو، آخ که چه کشویی! ظاهرش آرام و خندان بود اما درونش ماده ببری خشمگین و گرسنه خوابیده بود و انتظار مرا می کشید. تا حالاش که چندبار بهم پنجه زده و دست هایم را گاز گرفته.

*بندی از شعر خون منتشر از لورکا با ترجمۀ احمد شاملو

به قول یکی از دوستان: «غار علی بابا»

از دیروز به سرم زده این کشوی جنبل و جادوی شلوغ را که از سال پیش تاحالا مرتبش نکرده ام، حسابی به هم بریزم و نظم تازه ای بدهم. امروز هم به زحمت بیرون کشیدمش و گذاشتمش جلوی نور و عکسی هم از آن گرفتم و ..

ببینم چه ها که در آن پیدا نمی کنم!

*احتمالاً این مطلب قرار است کامل تر شود. شاید هم عکس کشو را گذاشتم! ببینم اجازه می دهد؟


کتاب های لی لی

یکی از عجایب شیرین دنیای وبلاگ ها، عکس هایی است که [لی لی کتابدار] برای مطالبش می گذارد. سبک خاصی دارند اما تاحالا برای من تکراری نشده اند. شاید به این خاطر که دنیای کتاب ها با یکدیگر متفاوتند.

_ مشابه بعضی عکس ها را با کمی وقت گذاشتن می شود خودمان هم بگیریم. چیدمانش آسان به نظر می رسد. اما بعضی هاشان یک جور بدیع بودن در دل خود دارند و تقریباً همیشه با عکس های هر پست امکان غافلگیر شدنمان هم می رود. نمی دانم، شاید هم من در این زمینه چندان خلاقیت ندارم و اینطور شگفت زده می شوم. دیگر اینکه، گاهی آیتم هایی در عکس هایش دیده می شود که متعجب می شوم همۀ همۀ این چیزها را چطور دم دست دارد؟!

__ بعضی عکس ها را که از زوایای کتابخانه (اش؟) می گذارد خیلی دوست دارم. آن ها احساس دیگری به من منتقل می کنند.

___ روی عکس ها و مطالب وبلاگ نمی شود راست-کلیک کرد!

____ دلم می خواهد مدتی وقت بگذارم و برای خودم چنین کاری بکنم. حتی شده تقلید صرف از عکس های لی لی. اما گاهی دلم می خواهد عکس ها، یا دست کم نسخۀ دومی از عکس های خودم، احساسات درونی ام را به هر کتاب نشان بدهند. مثلاً برای کتاب آتش، بدون دود باید چیزی، مجسمه ای کنار کتاب بگذارم تا فریادزدنی مداوم و رو به آسمان و یک طرفه را نشان بدهد.


اندکی آشفتگی

«مادام، شما کسی نیستید، اون هم در جایی که همه برای خودشون کسی هستن. این بیشتر شما رو "کسی" می کنه (بهتون شخصیت می بخشه).»

 

فیلم A Little Chaos را بیشتر به خاطر آلن ریکمن و کیت وینسلت و آن فضای قرن 17ی که توی تیزرش نشان می داد بر آن حاکم است، دیدم. ماجرای خلق باغ ورسای است.

دلم می خواهد فقط از زیبایی کیت وینسلت بنویسم؛ آن پُری هیکلش و طلایی موهایش که بر چهره اش سایه انداخته، انگار مشتی طلا روی سرش ریخته اند و پخش شده روی صورتش، ...

_ صحنه های زیادی از فیلم را دوست داشتم؛ تمام آن طبیعت سبزی که بیشتر ماجرا در آن غلت می خورد و به خصوص باغ شخصی مادام دبارا (وینسلت)، صحنۀ ابتدایی فیلم که دشت سبز وسیعی بود و در خط تلاقی آن با آبی آسمان چند مرد و اسب به خط شده بودند و آرام آرام درختی را با ریشه کنده شده جا به جا می کردند. موسیقی ابتدای فیلم طوری است که انگار باید منتظر حادثه ای باشیم و بعد ختم می شود به ماجرای انتخاب طراح باغ ورسای.

__ شخصیت دبارا که هر روز هم پای مردان کار می کرد و تاحدی خلاف عرف بودنش و نظم داشتن به شیوۀ خودش ستودنی است. غیر از آن صدف هایی که داشت را خیلی دوست داشتم.

___ یک جایی پادشاه برای استراحت به باغچۀ کوچکی می آید و دبارا اتفاقی او را می بیند و ابتدا نمی شناسد و .... صحنۀ دوست داشتنی بعدی مجمع زنان اشراف در فونتن بلو است و تعجب بسیارشان از دیدن زنی آن قدر متفاوت با خودشان و درعین حال زیبا همچون خودشان و همدلی شان با یکدیگر و صحبتشان از رنج های مشترک است. این صحنه به ملاقات زنان با پادشاه و صحبت های استعاری شاه و دبارا درمود گل سرخ منتهی می شود.

____ از یک جایی زندگی دبارا با زندگی استاد گره می خورد چون دید یکسانی پیدا می کنند به هنر و نیز بخشی از داستان زندگی شان ناخواسته مثل هم شده.

_____ جایی دیگر درخت مقدسی نشان داده شده که پارچه و روبان و شمع و گل و گیاه و میوۀ خشک شده به آن آویخته اند. بیش از هرچیز مرا یاد بی بی چلچلۀ عزیزم انداخت و اینکه باید آن را داشته باشم.

House نگاری

«ما ذره ای از دانش نوشین خودمونو زدیم تنگ خودِ دانش که افزایش تپش قلب رو با آسیب سینه بزنیم تنگ هم»

فصل 7 House رو با زیرنویس دکتر سپهر می بینم! هم کلی اطلاعات و توضیح پزشکی داره (که خب البته همه شون تو ذهنم نمی مونه ولی آدم یه قدری هیجان لحظه رو درک می کنه) هم اینکه گفتار هاوس رو به زبون هاوسی برگردونده!

البته به انگلیسی ش که گوش میدی آنچنان با زیرنویس های نرمال قبل فرقی نداره حرف زدنش، ولی این سبک گفتار به اخلاق و قیافۀ هاوس خیلی میاد.


در محاق

شاید هاوارد فاست با اثرش، اسپارتاکوس، شناخته شده باشد اما برای من موسی دوست داشتنی تر و جذاب تر بود. و البته احتمال دارد مترجم در این میان تأثیر زیادی داشته (مترجم اولی: ذبیح الله منصوری و مترجم دومی: م مؤید).

یکی از شب های فروردینی آن سال ها، کنج یک لوازم التحریری کهنه پیدایش کردم و بلافاصله و بااشتیاق خواندمش. سه ماه بعد دوباره خواندمش و بعد از آن کنج کتابخانۀ خودم مانده تا باز هم خوانده شود. نمی دانم چرا روایتش را دوست دارم و مطمئنم دست کم باری دیگر می خوانمش. گاهی که یادش میفتم، بین کتاب ها به زحمت پیدایش می کنم. همین الان ندیدمش و متعجب مانده بودم به چه کسی امانتش داده ام که ناگهان پیدایش کردم.

عطفش بسیار بی رنگ شده و همین دیدنش را بین کتاب های دیگر سخت می کند.

جا دارد چیزهای بیشتری دربارۀ آن برای خودم ثبت کنم. بهتر است منتظر بمانم تا زمان بازخوانی اش فرا برسد.

Megan Follows

ای جانم!

House ببینی و دقایق ابتدایی اپیسود با یکی از قشنگ ترین لبخندهای دنیا رو به رو بشوی! پا به سن گذاشته و با صدای اصلی خودش، موهایی با رنگ متفاوت از آنچه در ذهن ها جاگیر شده، عینک و کت دامن امروزی و ...

 

   کلۀ صبح_نوشت: Friendsهام تمام شده. تا انتهای فصل 3 جمعشان کرده بودم و آرام آرام می دیدم که هفتۀ پیش، یهو پا گذاشتم روی گاز و .. از اول هفته هم آن شرلی ها را جمع و جور می کنم و هنوز 2 بخش دانلود نشده مانده. احتمالاً تا آخرهفته پروندۀ دانلودش بسته می شود. بعدش ادامۀ Friends.

  دنبال جانشین مناسبی برای مراسم Friendsبینی م می گشتم، Max هم که فعلاً تمام شده و ذهنم به جای مناسبی قد نمی داد_ بارنی و دوستانش باید فعلاً منتظر بمانند، که یاد Reba جانم افتادم. گزینۀ مناسبی است.


کیوان

تا حالا چندبار پیش آمده که درمورد جنسیت نویسنده های خارجی اشتباه کرده باشم. تا جایی که یادم می آید، مثلاً فلنری اُکانر، و چندتای دیگر که الآن یادم نیست.

اما اینکه جنسیت مترجم وطنی را اشتباه بینگارم، آن هم به خاطر اسمش که در عرف نامی مردانه است، نـــه! پیش نیامده بود.

اتفاق جالبی است. به خصوص که من دوست دارم اسم ها بی جنسیت باشند. مثل اسم ها در زبان فرانسوی که کمتر پیش می آید حتماً الف مؤنث بودن به انتهایشان اضافه شوند؛ بارها شنیدم اسم هایی مثل امانوئل و ... اسم زنی بوده. یا غیر از فرانسوی، Blake و Shanon که برای هر دو جنس به کار می روند.

با این حال، امروز هم شوکه شدم هم شاکی. بهتر است برای مواردی که غریب به نظر می رسند، یک طوری به آقا/ خانم بودن فرد (البته بیشتر خانم بودنش) اشاره شود تا این مسئله بیشتر جا بیفتد.


مرداد 94

شاید هم «یَحمِلُ اَسفار»

از بین دفتر/سالنامه هایی که در آن ها یادداشت کرده ام، این ها را بیشتر دوست دارم. پر تر و مصمم ترند.  به جز آن کوچکه که تازه اضافه شده.

آن سه تای بزرگتر سالنامه اند و آن کوچکه همان کاغذکاهیه است.

باقی آن ها که دوستشان دارم هم سالنامه اند و باید یک بار فرصتی کنار بگذارم و بهشان سر و سامان بدهم. اینطور که حساب می کنم کلی کاغذ نانوشته دارم که تا مدت ها باید بخوانم و ببینم تا پُرشان کنم.

89: یادداشت های هری پاتری م درون آن است. و این روزها هم  دم دستم گذاشته ام تا هرکتابی که می خوانم، در صفحه های باقی ماندۀ آن به صورت پخش و پلا یادداشت کنم. بعد می روم سراغ آن های دیگر که برگه های نانوشته دارند.

یادم آمد یادداشت های چند فیلم را هم در 89 نوشته ام. فکر کنم آن ها را هم به همین کاهی کوچک منتقل خواهم کرد و قبلی ها را دور خواهم ریخت.

93: داستان جالبی دارد! با تابستان گند ورنون شروع شد و در تابستان، با خانۀ اشباح و پرندۀ خارزار به اوج خود رسید و نیمۀ دوم سال، یکهو خالی ماند! از زمستان هم صورتی شد (یادداشت های مربوط به فیلم و سریال). کلی برگۀ نانوشته هم باید در آن باقی مانده باشد.

و اینکه 92 و 93 یادداشت های جوهری 2و3 را در خود دارند.

 

عاشقان

  دفترک کاهی با ثبت فیلمی* افتتاح شده که چنگی به دل نمی زند. آن چنان که بعد از دیدن، پاک کردمش. در طول فیلم دیدن، به خودم می گفتم «داری فیلمی هندی می بینی»! خب، دوسوم هنرپیشه ها هندی بودند و پایۀ داستان در هندوستان (زمان استعمار بریتانیا) رخ داده بود و ...

داستان فیلم در گذشته و آینده پیش می رود. تولاسانیک که ندیمۀ ملکه ای هندی است، رؤیا می بیند و رؤیایش ناخواسته تعبیر می شود. زندگی اش کاملاً در سایۀ این رؤیا پیش می رود. حرف بر سر زمان (و شاید شکستن مرزهای آن) و انرژی اشیا و این چیزهاست که اصلاً با قوتی که شایسته است بیان نشده. تنها چیز خوبی که داشت آن انگشتر دوگانۀ مارشکل بود و شخصیت تولاسا و هنرهایش و هنرپیشۀ زیبایی که برای ایفای آن نقش انتخاب شده بود.

بقیه ش خیلی بیخود بود!

به خصوص اول فیلم که خل بازی دختر ِ آینده باعث شد نامزدش تا آن سوی زندگی برود و چقدر من بهش ناسزا گفتم!

من چشمم به کارگردان/نویسندۀ این فیلم و فیلم های مشابه بیفتد از خجالتشان در نمی آیم، فقط دوست دارم بدانم انگیزه شان دقیقاً چه بوده! خب وقت اضافه داشتند، می رفتند بدمینتون بازی می کردند!

The lovers, 2015*


این گوشۀ دنیا

   این تصویر را دوست دارم. مرا یاد جاهای نارفته، کارهای ناکرده، "حرف های به میان نیامده"، و سکوت زمان می اندازد. زمان، که به رغم شیوۀ معمولش در منتظر نبودن برای کسی وتصمیم هایش، گاهی انگار خودش هم منتظر می ماند. شاید گاه بنشیند گوشه ای، روی نیمکتی، در آفتاب عصرگاه روزی که به یاری همدستانش نقشه هایش را برای بشر اجرا کرده باشد، و چشم انتظار لحظه ای که اتفاق روشنی برای کسی بیفتد.

    آن دوربین و تصویر قاب گرفته هم مرا یاد کتاب هایی می اندازند که هنوز خوانده نشده اند و کلی تصویر زیبای امیدوارکننده که قرار است با هر خواندن خلق شوند. انگار نویسنده ای بخشی از داستان هاش را اینجا گذاشته.

  آن روز نه چندان دور، این کارت پستال را از شهرکتاب برای خودم خریدم و برخلاف همیشه، فوری با پونزی نصبش کردم به دیوار، در مسیر رفت و آمدم توی خانه. هربار هم یاد موارد مشابه میفتم که باید بگردم پیدایشان کنم و آن ها را هم جایی نصب کنم.


انگار که هر روز صبح از خواب بلند شوی، دری را باز کنی و ...

جلد 3 آتش، بدون دود تمام شد و بلافاصله جلد 5 آن شرلی را شروع کردم؛ آن شرلی در خانۀ رؤیاها. باید پشت سرهم کتاب ها را بخوانم تا بتوانم فردا با خیال راحت پسشان بدهم. وگرنه ناخوانده می مانند.

اتحاد بزرگ سنگین بود. یک سوم ابتدای آن به کندی و سختی پیش رفت. تحمل هرچه در آن می گذشت راحت نبود. اما یاد کمبود وقتم که می افتادم، من هم مثل اوجاها تصمیم می گرفتم این صحرا را هم زیرپا بگذارم. البته مسئلۀ من این است که اگر آن شرلی و کتاب سداریس نخوانده/ نیم_خوانده بمانند، دوباره پیدا کردنشان کار حضرت فیل است. در حالی که، آتش، بدون دود همیشه همچنان در قفسه ها هست. حالا این کتابخانه نشد، از آن یکی با احتمال بسیاری می شود دست پر برگشت. این دو اتفاق، بهانۀ خوبی بودند برای اینکه دست کم آن شرلی را بخوانم و بعد بروم سراغ نیمۀ باقی ماندۀ ماجرای 400 و خرده ای صفحه ای ترکمن ها. اما نتوانستم!

برای همین امروز نیم ساعت پس از ماجراهای صحرای کم آب بی درخت، به سراغ پرنس ادوارد سرسبز خیال انگیز رفتم و الآن دیگر 70 ص از آن را خوانده ام. خب، داستان ساده و روانی است که با فونت درشت چاپ شده! اگر تا شب تمام شود هم جای تعجب ندارد.

اما از ترجمه اش خوشم نیامده! نام ها را با لهجه برگردانده اند! همۀ آن ها هم پانویس لاتین ندارند! باید برعکس می شد، تلفظ اصلی حتماً در پانوشت درج می شد و نام ها همان طور که تاحالا معمول بوده نوشته می شد. بعد هرکسی با لهجۀ خودش آن ها را می خواند! چشم همۀ ما، در هر مرحله از زبان آموختگی که باشیم، با همان نوشتار قدیم عادت کرده و این سنت شکنی نا به جا چیز جالبی از آب درنیامده. تازه، همین قضیه هم همه جا صدق نمی کند! وقتی پرینس ادورد و کروفرد داریم، پس باید ویلی یم /ویلیم داشته باشیم نه ویلیام!

تا همین جا هم چند اشکال تایپی و ویرایشی پیدا شده و ...

کاش برای تهیۀ کتاب هایی که خوانندۀ زیاد دارند، بیشتر وقت می گذاشتند!

_ راستش، عادت دارم حرف کاری را پیش از اجرای تمام و کمال یا نیمی از آن (تاحدی که مطمئن شوم به پایان می رسد) نزنم. مثلاً همیشه صبر می کنم کتاب خواندنم تمام شود بعد نام آن را به [جن های درون بطری شیشه ای] می سپارم. اما امروز صبح، درمورد آن شرلی برعکس همیشه رفتار کردم! فکر کردم این بار نوعی الزام به وجود می آید برای حتماً خواندنش. و باز هم مثل بارهای قبل فکر می کنم اگر همت کوین سالیوان و رفقا نبود، من از خواندن فقط کتاب های مونتگمری لذت نمی بردم. درواقع، هربار با تکرار زیبایی های پرنس ادوارد و .. که در قالب کلمه ها درآمده اند، همۀ آن تصویرهایی که رؤیای بهشت را برای من ساخته اند مرور می کنم. انگار که هرروز در همان بهشت چشم به روزی دیگر باز می کنم و زندگی دیگری شروع می شود.


جن های بطری

_ زمستان 92 ایدۀ جالبی در فیسبوک دیدم و تصمیم گرفتم همینطوری امتحانش کنم. یک بطری با نام کتاب هایی که می خوانم پر شود.  از اول ژانویه 2014 این بطری را دارم و الآن تقریباً به نیمه رسیده. فکر می کنم اسم چند کتاب از قلم افتاده باشد و مطمئنم 2-3 نام درون بطری هستند که تا آخر خوانده نشده اند.

سمت دیگر دنیا

_ مدتی بود دیگر دلم با آن سالنامۀ پر ز صورتی ها نبود. بهترین چیزی که به فکرم رسید این بود که دفتر یادداشتی بردارم، فارغ از سالنامه بودنش، و فیلم و سریال های روزانه و هفتگی را در آن ثبت کنم، با تاریخ. در کاغذهای تاریخ دار که می نویسم، انگار محدود به همان روزها می شوم. اگر چیزی کمتر یا بیشتر از جای مشخص شده برای هر روز باشد دل چرکین می شوم. برای همین مدتی است یادداشت های کتاب خواندن هام را در سالنامه های قدیمی می نویسم و لا به لای کتاب خواندن های پیش تر و اینطوری هم دلم خوش است در مصرف کاغذ صرفه جویی کرده ام (از وسواس های من)، هم مطالب کتابی کنار هم قرار می گیرند. حالا این میان، تجدید دیداری هم با کتاب های خوانده شده رخ می دهد.

__ از مدتی پیش، آن دفترچه یادداشت کاهی با جلد کهنه نما و قطع جیبی چشمم را گرفته بود. چند روز پیش با اطمینان برش داشتم و امروز اولین فیلم را در آن ثبت کردم. بد نشد! خیلی بهتر از سیستم قبلی است. هرچقدر هم دلم بخواهد می توانم بنویسم. هیچ تاریخی هم مرا محدود نمی کند.

___ دیروز خیلی به سرم زده بود هرچه آن شرلی ساختۀ کوین سالیوان است را ببینم. بالاخره گشتن هم نتیجه داد و در کمال تعجب کشف کردم آن چه می خواهم، 4 سری ساخته شده؛ سال 85 و 87 و 2003 و 2008. مطمئن نبودم آن بخش که دوستم اواخر پاییز برایم آورده بود تا کجای این تقسیم بندی را در بر می گیرد. برای همین از آخر شروع کردم برای دانلود! بخش اول سال 2008 را چک کردم. آن شرلی ِ پا به سن گذاشته را باربارا هرشی بازی می کند که چندان ازش خوشم نمی آید. گویا گریزی به دوران کودکی آن  دارد که نقش آن را دختری بازی می کند که ..

ولی هرچه باشد فضای پرنس ادواردی آن مرا جذب خواهد کرد. بنابراین، بدون تأمل بخش دوم را هم گذاشته ام برای دانلود تا بعدش بروم سراغ سری های قدیمی تر و ...

[دانلود سریال آن شرلی]

از روزگار رفته حکایت

«قلب خاک خوبی دارد؛ هر دانه که در آن بکاری از هر جنس، از همان جنس صدها دانه بر می داری». ص210

__ آتش، بدون دود (ج1:) گالان و سولماز؛ نادر ابراهیمی

***

_ همیشه دنبال این بودم نسخه ای تلویزیونی/ سینمایی از رمان محبوبم کنتِ مونته کریستو داشته باشم. مینی مجموعه ای که ژرار دُپاردیو بازی کرد و چندبار از تلویزیون خودمان هم پخش شد چندان چنگی به دلم نزد! ژرار دپاردیو در نقش ادموند دانتس! خب البته خیلی مظلوم و طفلکی بود ولی باز هم ... باید به تصویر ادموندی آن سال های شیرین خواندن رمان احترام می گذاشتم.

__ سال پیش [یکی] از فیلم های برگرفته از این داستان را دیدم و خیلی خوشم آمد. این یکی خیلی چیزهاش برایم دوست داشتنی اند؛ از ادموند ش، که هنرپیشۀ محبوب من است، تا آبه فاریا، با بازی ریچارد هریس، و .. مرسدس دوست داشتنی مقبولی هم دارد. همیشه فکر می کردم حق این داستان همین بوده که دست کم مرسدس آن خاص و دوست داشتنی باشد.

 

Dagmara Dominczyk

___ هم شخصیت مرسدس را دوست دارم، هم عاشق اسمش هستم. از کلاس چهارم دبستان عاشق این اسم بوده م. یکی از اسم های خیالی م که در صدر این فهرست قرار داشت مرسدس بود، هنوز هم هست! بعدتر که فهمیدم معنای قشنگی هم دارد بیشتر دلبستۀ آن شدم. به همین خاطر هم بهترین ماشین دنیا برایم مرسدس بنز است و ته دلم دوست دارم فکر کنم کسی که اسم این ماشین را انتخاب کرده، عاشق یک مرسدس بوده یا این نام او را به سفرهای رؤیایی خاصی می برده. شاید هم روزی آن قدر دیوانه شدم که گشتم و دلیل این نام گذاری را پیدا کردم و ممکن است حتی به قیمت فروریختن کاخ خیال هایم تمام شود، ولی آن وقت مطمئن می شوم طرف تمام حقیقت را ثبت نکرده!

____ اولین بار که وارد دنیای ادموند دانتس شدم، از طریق کتاب جیبی برگه کاهی ای بود که تابستان خوبی برایم ساخت. یک شخصیت محوری طفلکی داشت که در حقش جفا شده بود، اما آن قدر شجاع و توانا بود که دنبال ماجراجویی برود و حقش را بگیرد، دریا و کشتی و جزیرۀ گنج داشت، دختر زیبارویی که متعلق به طبقۀ اشراف نبود، پیرمرد قصه گو و تونل کندن و تلاش برای حفظ جان و .. . و از همه مهم تر تنهایی های دوست داشتنی ای داشت؛ از عرشۀ کشتی و آن جزیرۀ متروکه گرفته تا خانۀ پدری و .. حتی در کنج سلول آن زندان مخوف!

هرچه در خواندن داستان پیش می رفتم، بیشتر به نظرم آشنا می آمد. یادم هست آخرین لحظات زندگی فاریا بود که یادم آمد این داستان قبلاً به گوشم خورده! ولی هنوز هم یادم نمی آید انیمیشن آن را دیده بودم یا فیلم، یا ... ولی می دانستم بقیه اش چه می شود!

_____ هنـــوز هم دلم می خواهد نسخۀ اصلی کتاب را با تمام جزئیاتش و با ترجمه ای خوب بخوانم.


آن «ن» دیگر

دلم پیشش است.

شاید بیشتر از این نتوانم برایش کاری بکنم، دست کم حالا.

ولی همیشه به او فکر می کنم، می دانم.

و سرنوشت با بی رحمی تکرار می شود تا خودش را به رخ کسی بکشد که زمانی قربانی ضعیفی در چنگالش بوده.

متأسفانه آینۀ جادویی در دستان من است و آن که باید، به آن نگاه نمی کند تا گذشته را ببیند و از آینده پرهیز کند. و به همان راه می رود که او را بردند.

کاش می شد کاری کرد!

سفره ای به وسعت صحرا

ای جان دلم!

چقدر این جلد سوم آتش، بدون دود جا برای اشک ریختن دارد! هم اشک اندوه، هم اشک شادی.

اتحاد بزرگ غرورانگیز است. جای آت میش هم خالی نیست تا وقتی آلّا و یاماق هستند.

اینچه برون هم برای من حکم هاگزمید را پیدا کرده؛ دلم می خواهد گاه آخرهفته ها سری به آنجا بزنم و نشان قهرمان هایم را بگیرم. و زن هایی مثل ملّان.

از دیشب تا حالا، یک نفس کتاب را خواندم، نیمی از آن را. فکر می کنم پرورق ترین مجلد این داستان بوده باشد. کتاب ها را باید زودتر از موعد بازگردانم. برای همین باید تا فردا تمامشان کنم.

مرداد 94

شیاطین درون

«چندرغازی که مادربزرگم برایم ارث گذاشته بود صرف خریدن مقداری اسپید شد که امیدوار بودم یک ماهی کفافم را بدهد. ده روزه تمام شد و با تمام شدنش هم تمام توانایی هایم با من خداحافظی کردند، البته به جز یکی: قل خوردن روی زمین و زار زدن.... همه جایم درد می کرد و بدون اسپید حتی خوابم نمی برد. به امید اینکه یک ذره از دستم افتاده باشد، تمام کف خانه را با نی ای در دماغم جارو می کشیدم و سلول های مردۀ پوست و باقی ماندۀ کف شوی و شن گربه فرو می دادم. هرچیزی که با ته کفشم وارد خانه کرده بودم سر از دماغم درآورد.» ص59

___بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم، دیوید سداریس، ترجمۀ پیمان خاکسار

***

1. کتاب خوبی است، خیلی خوب! همان 60ص که ازش خواندم کلی لحظۀ جالب خاص داشت که با قلم خوبی هم نوشته شده اند. ترجمه ش هم به نظرم بد نیست. کلاً کتابی است که خواندنش تجربۀ خوبی به شمار می رود.

2. مینی سریال Tut را تقریباً تا نیمه دیدم. ماجرای زندگی توت اَنخ امون (آتون) است، از فرعون های مشهور که البته عمر کوتاهی داشت. شخصیت های جالب توجهی در سریال هستند؛ لاگوس و ملکه و سوهاد و .. وزیر داستان هنوز ناتمام و مشکوکی دارد. باید دید چه می کند. هورم هب هم مشخص بود کار دست همه می دهد. این وسط، فقط کا سرنوشت خودش را بد رقم زد.

3. هاوس! تا ویلسون را دق ندهی خیالت راحت نمی شود، نع؟؟

بعد از 6 فصل کنار آمدن با شیطان خاص درون هاوس، تحمل یک هاوس آرام سربه راه حرف گوش کن ِ فلان و بهمان واقعاً سخت بود. اما شیطان کوچکی که هر کریسمس برای او زاده می شود* نتوانست مثل من تحمل کند و کم کم دوباره پیدایش شد.

*نقل قول از زِزۀ عزیزم

فاصله ها ونژادها

گیسو-فرموده: در  مقاله ای خوانده بودم درباره فاصله، اینکه نژادهای مختلف فاصله های مختلفی را بین خود و آدمهای دیگر تحمل می کنند، اسکاندیناوی ها بیشترین فاصله  و عرب ها و همجنس گراها کمترین فاصله را، به همین دلیل اولی سوار اتوبوس شلوغ نمی شود و دومی مشکلی با آن ندارد

نتیجه: سندباد اسکاندیناویایی تمام عیار است!



... که مرا می خوانـَــد

_ آن قدر فیلمِ ندیده هست که وقتی سراغشان می روم، انتخابشان نمی کنم، چون نمی توانم. برای تشویق خودم سراغ دسته بندی خاص می روم؛ آن هایی که براساس عجله برای دیدنشان دانلود شده اند. چشمم به بخش سوم هابیت می افتد، از آن طرف ادامۀ ماجرای واگرا بودن، کشف دنیای فیلم هایی که زرق  و برق معمول هالیوود را ندارند، .. چشمم به مینیون ها می افتد و درنگ رنگ می بازد.

__ چقدر زود گذشت، نزدیک به یک سال دیگر از عضویت در کتابخانه های عمومی می گذرد و کم کم باید حواسم به تمدید عضویت باشد. با اینکه سال گذشته برای ماه ها به هیچ کتابخانه ای سر نزدم و کتابی نخواندم و .. موتور کتاب خواندن تقریباً پایان بهار روشن شد.

نتیجۀ هیجان انگیزی از بیش از دو دهۀ اخیر زندگی م گرفته ام؛ در فرصت های استراحتی که پیش می آید باید تا می توانم کتاب بخوانم. چون بعدش دوره هایی فرا می رسد که باید با هفت دست کفش و عصای آهنین به اکتشاف های جدید برسم و نهایت لطف روزگار این است که اگر گذارم به مسیرهای رفت و آمد طولانی بیفتد، چیزکی در کیف برای خواندن داشته باشم.

___ از شر جلد اول مجموعۀ آتش، بدون دود در امان ماندم. این جلد سوم مرا دیوانه می کند! انقدر که ناخودآگاه دلم در هوای قهرمان ها می تپد و هر لحظۀ زندگی شان برایم مهم شده. چقدر خوب شد مرحوم ابراهیمی این کتاب ها را نوشت!

آواز خواندن در حاشیه*

1. دو سال پیش، وقتی یلدا می گفت موقع نوشتن رمانش آواز می خواند، و آن قدر می خواند که دارد شبیه هایده می شود برایم جالب بود و درکش نمی کردم البته.

الآن که خودم کاری جدی با مغزم دارم و حسابی مشغولم، گاهی در ذهنم آواز می خوانم، یا زیرلب، یا چیزی که پشت لب ها خفه می شود. ولی می خوانم. و یاد یلدا افتادم. من چیزهایی می خوانم که برایم خوشایند خوشایند بوده، مثل آوازهای انیمیشن ها. حتی گاهی توی ذهنم به جای مینیون ها حرف می زنم. با کلمات خاص خودشان. این کار هم مثل آواز خواندن بخشی از خستگی را کنار می گذارد. نمی دانم جریان چیست ولی شاید این قضیۀ آواز خواندن در اینجور مواقع خیلی عادی تر و همه گیرتر از این حرفا باشد که من فکرش را هم نمی کردم...

2. خیلی پیش تر، کف دست ها و گاهی انگشتان و مچ هایم جوهری می شدند، این روزها بیشتر از جوهر خودکار، سفیدی لاک غلط گیر به چشم می خورد. این که به لباس ها هم سرایت کرده!

3. بعد از چندین روز، باز هم به صرافت هاوس دیدن افتاده ام.

4. به خاطر ماجرای 1. یاد انیمیشن Brave افتادم و دنبال آوازهایش هستم. موزیکش که خیلی عالی بود.

باز هم بهم ثابت شد به فارسی گشتن نتیجۀ بهتری دارد. این سال ها هم وضعیت زیرنویس ها بهتر شده هم این جستجوها. هرچه به انگلیسی این ترکیبات را نوشتم Brave, animation, free mp3 download, .. چیز دندان گیری پیدا نشد. یادم آمد به فارسی بنویسم. [این] هم لینکش! همان جایی بود که مدتی پیش کلی موزیک متن پیدا کرده بودم!

*«آواز خواندن» اسم بخش 1. است و «در حاشیه» نام بخش 2. ترکیبش این شد. برای خودم نوشتم که بعدها یادم بماند.


روز خوب توت فرنگی

«به نظر من بهترین و شیرین ترین روز، روزی نیست که همۀ اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزی پر از شادی های کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانه های مروارید ازگردن بند پایین می ریزند»ص238

__آن به ماریلا؛ آن شرلی در گرین گیبلز

***

ظاهر و قیافۀ اسموتی خیلی انرژی بخش و وسوسه کننده ست، ولی پای «انتخاب» و «خوردن» چیزی که پیش بیاید، همیشه بستنی پیروز می شود.

اینطوری بود که دیروز هم میلک شیک توت فرنگی (اسمش چری بری بود) خوردم و به اسموتی دوستم هم ناخنک زدم!

دوست عزیزم! پرکلاغی مهربان نازنین!

دیروز هنوز خسته بودم و خستگی هفتۀ پیش با من بود. حتی فکر کردم ممکن است بی انرژی بودنم روی دوستم اثر بگذارد. ولی همین که دیدمش، درواقع همین که آخرین بار قبل از دیدارمان صدایش را پشت تلفن شنیدم، همه چیز یادم رفت و توانستم خودم را جمع و جور کنم.

کافۀ نشر ثالث هم چیزهای زیادی برای دوست داشتن داشت؛ از گل های رومیزی هاش گرفته تا کف پوش خاصش، که برای درخاطرنگه داشتنش پایم را محکم روی آن کشیدم، آن کلاغ گردالوی فلزی عینکی که بالاسر ما نشسته بود، ...


توی رفت و برگشت هم 60ص از کتاب سداریس را خواندم و بعضی جاهاش دلم می خواست بلند بخندم که متأسفانه یادم می آمد دوروبرم پر از مسافرهای خسته و از همه جا بی خبر است.

*به نظرم ترجمه ش خوب است و حتی جاهایی هم زیرکانه!

**ماگ های متروی هفت تیر! (طرح مینیون و باب اسفنجی)


درخت مقدس

1. جلد دوم «آتش، بدون دود» تمام شد، دیروز. نام این مجلد بود درخت مقدس.

هر دو جلد به مرگ ختم می شود، ولی مرگ های باشکوه؛ به خصوص جلد اول. جلد دو را که دست گرفتم، ریتم داستان درمقایسه با ج1 بسیار کند شده بود. هرچه گالان و سولماز شتاب و حماسه داشت، این یکی آرام شد. حوادث 40-50 سال غیب شدند، انگار شن های صحرا همه چیز را در خود مدفون کردند. گاهی وزش قلم راوی قدری شن ها را کنار زده و چیزهایی نمایان شده اند.

آق اویلر دوست داشتنی تر از گالان است، آت میش ستودنی است و گاهی هوس می کنی بزنی توی گوشش، درکنار پالاز صلح طلب و آلنی مصمم و آرپاچی وفادار، یاماق بیشتر و بیشتر نظر مرا جلب کرد. امیدوارم در ادامه هم شخصیتش خوب، و خوب تر پرداخت شود.

یک سوم انتهای کتاب، داستان دوباره تا جاهایی اوج گرفت و کاملاً ترغیب کننده شد برای مصمم شدن به خواندن جلد 3.

2. تا خاطرم مانده بگویم، طراح روی جلد این مجموعه مرحوم مرتضی ممیز است.

و تصویرهای روی جلد خیلی توجه برانگیز و یک طورهایی نمادین هستند. نمی دانم از دیدگاه هنری چطور این را بیان می کنند،.. خب! [اینجا] اینطور نوشته، خوب هم نوشته.

نمونه ای از این طرح جلدها [+]


مشغله های دوست داشتنی

مکس: خانوم رئیس، اگه ما هم سخت کار می کردیم بهمون هدیه می دادی؟

هان: اگه تو سخت کار کنی من بدون داشتن فرزند و با دهن بازمونده از شوک می میرم!!

*(طفلک دلش خیلی پره)

__همون دوتا دخترها؛ فصل 4، اپیسود 19

***

توی این موقعیت که از شدت سرشلوغی فرصت سرخاراندن هم ندارم (درواقع سرشانه کردن! گاه پیش می آید در طول روز موهام را شانه نمی کنم و فقط جمعشان می کنم) همچیـــــــن خار خار فیلم و انیمیشن و سریال دیدن به جانم افتاده، و هر سطر از 100 صفحۀ باقی مانده از جلد 2ی «آتش، بدون دود» را با ولع می خوانم که .. و همۀ این ها باورم می شود.

_دوتا قرار را این هفته لغو کردم؛ یکی ش که خیلی مطلوبم بود و متأسفانه در موقعیت زپلشک آید و ... باقی قضایا قرار گرفتم، آن دیگری هم «انداختنی» بود و خدا را شکر، از زیرش در رفتم! همان دورهمی که پیش تر گفتم. به حول و قوۀ الهی دورهمی بعدی را هم خواهم پیچاند و همین طور بعدی و بعدی تر و .. و به جایش جایی می روم و کسانی را می بینم که دوست تر می دارم.

*پیچاندن معنای بدی ندارد. گفتم که نمی خواهم دروغی در کار باشد. نمی خواهم، و نمی روم. والسلام!


مرداد 94

خوشایند

عاشق بوی پاک کن Milan ام

کشف کتاب و کشف مترجم

… بلوما را موقع خواندن اشعار امیلی دیکنسون در نبش خیابان اول ماشین زیر گرفت … لئونارد وود یک نیمه بدنش افلیج شد به خاطر اینکه دانشنامه بریتانیکا سرش افتاد… ریشارد پایش شکست … دوستی دیگر در زیرزمین یک کتابخانه عمومی دچار سِل شد … معده یک سگ شیلیایی به خاطر خوردن برادران کارامازوف ترکید و … (ص. ۵-۶)

***

1. چند روز پیش تصمیم گرفتم [این] کتاب را پیدا کنم و بخوانم. شنبه پیدایش کردم، ولی نه همان ترجمه ای که دنبالش بودم. صفحۀ اولش را هم نگاهی انداختم باز هم چنگی به دلم نزد. باید همان ترجمه را پیدا کنم.

[+]

2. امروز  با [کتاب] دیگری آشنا شدم که اهمیت آن درحد نان شب است (:معرفی کننده). باید دید.

بخش جالب ماجرا این بود که وقتی خواستم اطلاعات بیشتری درمورد آن به دست بیاورم، لا به لای کلمه های ریخته شده بر صفحۀ مانیتور، نام غبرایی به چشمم خورد! به احتمال بسیااار زیاد مترجم از خانوادۀ محبوب من در این فن دوست داشتنی است. و امیدوارم نتیجۀ کارش در همان مسیر باشد.

گویا کتاب دیگری را هم پیش تر ترجمه کرده:

[+]

3. خیلی اتفاقی تر، اسم آشنایی مرا به [متن کوتاه خوشایندی]رساند.

رودخانۀ برفی برای من درحد ماجراهای پرنس ادواردی نیست، اما مت مک گرگور قهرمان خیلی ها بود در سال های دور.


اخبار دنیای جادویی

وظیفۀ جادوگری م ایجاب می کند اطلاع رسانی کنم:

سایت [فانتاسیما] کلی چیزهای فانتزی از دنیاهای جادویی و ... دارد برای فروش، و گویا تا مدت کوتاهی (یادم نیست چندم مرداد؟) با 25 یا 27% تخفیف محصولاتش را عرضه می کند. ارسال هم رایگان است.

چوبدستی های هری پاتری 100 T هستند!

تا همین جا بیشتر اطلاع ندارم

آقای خرچنگ Crusty Crab

کف دستم آنچچــــــــــــــــــنان می خارد که اگر باورها درست باشد، برای به جا آوردن حق این خارش، باید بانک بزنم. آن هم بانکی که فقط ارز در آن باشد!

_شاید هم دزد دریایی درونم به زودی صندوقی پر از سکه های قدیم اسپانیایی پیدا کند!


F.R.I.E.N.D.S

فیبی Phoebe بین دوستانش، شخصیت محبوب من است. خل بازی های ذاتی اش، آواز خواندن هاش، علاقه اش به چیزهای عجیب یا ماورایی، ... هنرپیشه اش هم زیبایی و جذابیت خاصی دارد. از همه مهم تر دیروز به برادرش می گفت متولد 16 فوریه؛ یعنی  Aquarian است!

امروز هم جویی توی ذهنش آواز می خواند، آهنگ مسخره ای وسط صحبت های مسخرۀ راس دربارۀ دایناسورها، و فیبی توی ذهنش می پرسید: کی داره می خونه؟ !!!

فیبی چیزهایی را از فضای اطرافش می گیرد که آدم های عادی نمی گیرند، بی ربط یا باربط، به درد بخور یا مسخره، هرچی.

*S3


زیر درخت انبه...

7-8 آلو بخارا در یک لیوان آب_ اگر آب داغ باشد بهتر!_ و چند ساعت استراحت در یخچال: فوق العاده!!

8-10 انجیر خشک در نصف لیوان آب داغ، خنک که شد بقیۀ لیوان آب معمولی، استراحت در یخچال برای چند ساعت: به همین ترتیب!!

همان تعداد عناب خشک+ داستان انجیرها: !!!

بخورید و بیاشامید و لذت ببرید، اما زیاده روی نکنید! بهتر است با احتیاط مصرف شود، کم کم و با فاصله. وگرنه دل پیچه و ... در راه خواهد بود.

«نجستم یار و گم کردم دیارم را»*

آدم ها در زندگی رؤیایی در سر دارند که بیشتر اوقات به آن نمی رسند. یا سفر را آغاز نمی کنند، یا اغلب وقتی سفر را آغاز می کنند دنیا را طور دیگری می بینند و کشف می کنند و رؤیایشان تغییر می کند، مسیرش عوض می شود. گاهی ناچارند به این کار، و گاهی کنجکاوی درهای دیگری به رویشان می گشاید. اما همیشه همان رؤیای نخستین در ذهنشان می ماند و آن ها را بیدار نگه می دارد و به سویشان دست دراز می کند.

آدم ها معمولاً تنها یک چهره از رؤیایشان را می بینند و در ذهن می سازند. چهره ای اثیری و همیشه دور از دسترس. غافل از اینکه به محض آغاز سفر، رؤیا شروع می کند به تحقق پیدا کردن و ذره ذره خودش را می نمایاند. فقط چون آدم ها جزئیات رؤیایشان را نمی شناسند و همیشه تصویری کلی و رویه ای از آن دارند، نمی توانند باور کنند این ها سلول های همان پیکر است.

همه چیز به آغاز بر می گردد؛ حتی اگر ظاهر آن چه در ذهن دارند تغییر کند. انگار رؤیا تصویری نمادین از نیاز و حقیقت درونی آدم هاست که با چهرۀ مطلوب روزگار عادی آن ها نمود پیدا می کند. و رفتن و حرکت شروع می کند به تعبیر و تفسیر کردنش.

* از آهنگ زیبای یار، فرامرز اصلانی عزیز


راز بنفش

توی این باغ جیرجیرکی روبرو گل های بنفش دیده می شود! دو درخت با گل های بنفش!

باید کشف شوند!


گل مَنگلی

هنوز به خانه نرسیده بودم، اصلاً چند قدمی از مغازه دور نشده بودم که دیگر دل ضعفه برای پارچه ها داشت به جانم چنگ می انداخت. الآن هم با فکر کردن بهشان همین احساس را دارم. هرچقدر هم خودم را راضی کنم، مثلاً هفتۀ بعد سری به آنجا خواهم زد و چیزکی خواهم خرید و ...، باز آرام نمی شوم.

ای پارچه های گل گلی که آدم با دیدنتان یاد بلوزهای چند دهۀ قبل تر در فیلم های امریکایی می افتد...!


گزارش پنجشنبه

صدای جیرجیرک ها و

قارقار کلاغ (از آن صداهای خاص کلاغ ها که انگار چیزی را ته گلو قرقره می کنند)

باد خنک و

میلیون ها برگ سبز به چپ و راست.


هاوس_نگاری

ویلسون: فکر کنم هنوز از کادی معذرت خواهی نکردی. خب، وقت می بره تا خُل بازیات تموم شه.

هاوس: چیزی واسه معذرت خواهی نیست که!

ویلسون: وانمود کن معذرت می خوای.

هاوس: میگی دروغ بگم؟

ویلسون: تناسب قشنگی توش هست؛ یه دروغ گرفتارت کرده، یکی دیگه خَلاصت می کنه.

S07, ep08*

 

تیر 94

بیگانۀ سال های دور

امروز از آن روزهای گوگولی مگولی است! اول هفته است و یکی از دوستان خاله شده و من هم همین طوری، الکی، دل زدم به دریا تا دنبال یکی از سایه های دوران کودکی ام بگردم...

تابستان سالی بود که کلاس دوم ابتدایی را تمام کرده بودم. مدتی، دور از خانواده، مهمان خانۀ مادربزرگ بودم. ظهرهای کش دار تابستان که همه خواب بودند، من بیدار و با حوصلۀ سررفته، می افتادم دنبال شیطان درونم تا سوراخ سمبه های خانه ای که به هر طرف دری داشت را کشف کنیم. همیشه چیز خوبی برای سرگرم شدن بود؛ یک بار گلولۀ کاموای آبی و قلاب مادربزرگ را کش رفتم و با دخترعمه برای خودمان تل بافتیم. همه ش یک ردیف ناموزون زنجیرۀ ساده بود! یک بار هم توی کمد باریک اتاق پشتی، یک کتاب جیبی پیدا کردم که همراه چیزهای دیگری تو یک جعبۀ کفش نگهداری می شد. هیچ وقت نفهمیدم چرا! شاید چون تقریباً تنها کتاب خانه بود جایی برایش نداشتند. فکر کنم کتابه جلد نداشت. چون چیزی در خاطرم نیست و اسمش هم یادم نمانده بود. همین قضیه باعث شد سال ها در ذهنم دنبال این کتاب باشم و پیداش نکنم. با ولع شروع کردم به خواندن. یادم می آید راوی اول شخص داشت که پسر نوجوانی بود با دو دوستش، نیکلاس و زپی، که در دهکده ای زندگی می کردند. ماجرای هیجان انگیز مربوط به شیطان می شد که با این پسر دوست شده بود و چیزهایی از واقعیت اطراف به او می گفت، و تنها او شیطان را می دید. آن موقع آن قدر ترسو بودم که حتی از اسم شیطان هم وحشت می کردم، اما داستان را تا جاهایی خواندم. یک بار عمو که از خواب عصر بیدار شده بود، مرا در آن حال دید و چند کتاب مناسب برای سن و سالم گرفت که به اندازۀ آن کتاب کوچک جذاب نبودند. اما بعضی شان تصویر داشتند و من خودم برای آن تصویرها داستان های دیگری می ساختم. ...

بعدتر دلم هوای آن داستان نیمه کارۀ قدیمی را کرد که شخصیت های عجیبی داشت و هیچ نشانی از آن نداشتم. کتاب گم شده بود و داستان را برای آن افراد معدودی هم که گفتم، اطلاعی نداشتند؛ نشنیده/ نخوانده بودندش.

امروز شانسم را امتحان کردم. با اسم دو تا از شخصیت ها که یادم مانده بود شروع کردم به گشتن. قرار گذاشتم اگر به نتیجه نرسیدم حتی با نوشتن خلاصۀ داستان هم بگردم! اما همان اول به جواب رسیدم! اسم کتاب بیگانه ای در دهکده اثر مارک تواین است و گویا از جملۀ آثاری است که باید پیش از مرگ خواند. به مدد وبلاگ [نخ نما] دوباره کشفش کردم و [این هم لینک دانلود].

حالا باید دید طلسم جذابیت آن چقدر باقی مانده و این بار با خواندنش چه اتفاقی می افتد!


اغواگر

هاوس کثافتِ عقده ای ِ بی شعور ِ

بدبخت بیچاره! گریهگریهناراحت

فصل 6، اپیسود 7

_ البته هاوس نهایتش شیطان صفتانه برخورد کرد، این آدم های طرف حسابش بودند که تصمیم گرفتند به قول دکتر Cameron توی تلۀ بازی ش بیفتند یا نه.

آفرین Forman! اگر این Chase خر به حرفت گوش می داد، به جای گوش دادن به حرف های هاوس، الان وضعیت بهتر بود.

* الاغ تر از این هم که بشود دوستش دارم، هاوس رو.

** 13! هیچ کس ثرتین نمی شود! همیشه دوست داشتنی! عاشقشمبغلقلب

این کادی چی میگه این وسط با این انتخابش و ...؟ زنکۀ بدلباس!!


شورشی**

از آن جا که مدتی است تقریباً کتاب نمی خوانم، یکهو به سرم زد دربارۀ کتاب های سال های دور بنویسم که در حقشان جفا شده؛ کتاب هایی که خوب و تأثیرگذار بودند ولی این جا چیزی درموردشان ثبت نشده و یادداشت هایی که از بیشترشان برداشتم گم شده اند.

شاید با نوشتن از کتاب ها طلسم کتاب نخواندن من هم بشکند.*

*درِگوشی: البته گاهی چیزکی می خوانم ولی برای دلخوشی، هنوز یکی را هم تمام نکرده ام. فقط دل زده ام به دریا و هفتۀ پیش رفتم کتابخانه و با سه کتاب بیرون آمدم! معلوم نیست قرار است کجا را فتح کنم!

 

اولین کتابی که می خواهم درمورد آن بنویسم رنج و سرمستی از ایروینگ استون است. این کتاب زندگی نامۀ خواندنی و حجیم میکل آنژ، مجسمه ساز و هنرمند ایتالیایی، است. استون چند زندگی نامۀ دیگر هم نوشته؛ مثل شور زندگی (زندگی نامۀ ون گوک)، شاید هم کتابی درمورد زندگی فروید (؟)، .. و البته کتاب دوجلدی دیگری به اسم گنج یونانی که به خاطر خوشایند بودن اسمش آن را گرفته بودم و نیمه کاره ماند.

سال دوم دبیرستان به صرافت عضویت در کتابخانه ای افتادم که در مسیر مدرسه قرار داشت و تنها کتابخانۀ عمومی شهر بود. این کتاب از اولین هایی بود که این کتابخانه امانت گرفتم و با اشتیاق بسیار خواندمش. اسمش را از 2-3 سال پیش در خاطر داشتم؛ وقتی در ماه های آخر سال تحصیلی سوم راهنمایی رمانی از قدسی نصیری را می خواندم (بی سرپرستان؟؟_ اسمش یادم نیست!) و در آن، یکی از شخصیت ها به اسم این کتاب اشاره کرده بود. نام کتاب و شخصیت محوری اش آن قدر جذاب بود که مرا به دنبال خود بکشاند و از اقبال خوش بیابمش.

کتاب از کودکی میکل آنجلو تا پایان زندگی اش را در بر می گیرد. آن چه یادم مانده بداخلاقی و سختگیری پدر است و استعداد سرشار پسرک و روحیۀ تند و آتشین خود میکل آنجلو، و اینکه شاعر هم بوده و گاه دمی به خمرۀ عشق و عاشقی هم می زده و .. بازهم تا جایی که به خاطر دارم، عشق واقعی اش بانویی اشراف زاده بود که به هم نرسیدند. و اینکه برای هرچه طبیعی تر درآوردن اندام انسانی از دل سنگ ها، پنهانی کالبدشکافی هم می کرد.

در انتهای کتاب هم چند تصویر سیاه-سفید ضمیمه شده بود از فیلمی که گویا برمبنای همین کتاب ساخته شده است. نقش میکل آنژ را مرحوم چارلتون هستون پیشانی بلند بازی کرده که درنقش بن هور هم ظاهر شده و ازقضا، بن هور هم مثل میکل آنژ، از شخصیت های محبوب من بوده. آن موقع خیلی مشتاق بودم اتفاق خوشایندی بیفتد و معجزه ای بشود و بتوانم این فیلم را ببینم. این آرزو هم در غبار سالیان و کوتاه دستی فراموش شد و تا به امروز برآورده نشده.

فکر می کنم این جمله از میکل آنجلو باشد «در جنگ عشق، آنکه گریخت، بُرد». از متن کتاب یادم مانده و مربوط به دوران جوانی اوست.

** شورشی منم که علیه کتاب نخواندنم قیام کرده ام! و میکل آنژ است، چون کتاب دیگری دربارۀ زندگی او نوشته شده به اسم رومی ِ پرآشوب.


برش هایی از زمان

_ [اینجا] دنبال موسیقی فیلم Divergent می گشتم که بین کارهای موجود از هانس زیمر چشمم افتاد به موسیقی «خانۀ اشباح». فیلمی که از روی رمان محبوب من ساخته اند و مطمئنم نباید هیچ وقت آن را ببینم! بنابراین نمی دانم موسیقی آن چطور بوده و آیا دوست دارم بشنومش یا نه.

بعد، این میان، یادم افتاد چقدر دلم برای موسیقی فیلم «عشق در زمان وبا» و صدای شکیرا روی گذرگاه های صعب و روزگار تب آلود طفلک فرمینا تنگ شده! و خب، این یکی انگار موجود نیست، مثل خیلی چیزهای دیگر. باید جای دیگری بگردم.

__ دست کم دو فیلم دیگر هست که درموردشان ننوشته ام. یکی شان The rite است که قابل عرض نبود و پرونده اش را همین جا می بندم؛ جن گیریِ نه چندان ترسناک (خدا را شکر!) با بازی آنتونی هاپکینز_ که فکر می کردم وزنۀ سنگینی در فیلم است و قرار است فیلم خاصی ببینم و .._ و هنرپیشۀ کاپتن هوک سریال خودمان :) فیلم به نظر من پیام خاصی نداشت و همچنین جلوه های ویژۀ آن چنانی و .. آن چه سعی داشت بگوید، دیگران گفته بودند؛ یک جور شک و تردید به خود و خدا و کنار آمدن با آن.

فیلم دیگر زندگی نامۀ استیو جابز است که شروع آن برای من خیلی خاص بود و بعداً درموردش جداگانه خواهم نوشت.

___ سال پیش چیزهایی این ور و آن ور می دیدم درمورد فیلم جدید [فاتح آکین] که موضوع آن نسل کشی ارمنی ها در ترکیه است. دست کم 1-2 فیلم دیگر از سینمای ترکیه هست که دوست داشته ام ببینمشان ولی هنوز پیش نیامده. متأسفانه موضوع و داستان آن ها را هم فراموش کرده ام! فقط یادم مانده فیلم هایی هستند که باید دیده شوند. این هم از برکات به موقع یادداشت برنداشتن!

نمی دانم چطور، به اشتباه، در ذهنم مانده بود که نام فیلم آکین The wall است. دیروز که به صرافت پیدا کردنش افتادم، فهمیدم The cut درست است! [و گویا به «زخم» و «بریدگی» اشاره دارد].

____ فصل 5 سریال House تمام شد! کنار آمدن با چند اپیسود آخر واقعاً سخت بود (و هست) و چشم های گرگوری طفلک در پایان فصل، در دفتر ویلسون!! فکر می کنم باید فصل 6 را روزها ببینم تا شب ها راحت تر بخوابم، مگر این که داستان به جای تحمل پذیر تری برسد.


چوب خیس جنگلی و سنگ اسپانیایی

پارسال که برای انتخاب سرامیک های منزل جدید به مغازه ها رفتیم، مدل هایی که چشمم را گرفتند خیلی کمتر از 6 سال پیش بودند. حتی می شود گفت «چشمگیر» هم نبودند، فقط می شد آن ها را در نظر گرفت. بیشتر سرامیک های قابل اعتنا گرانیتی بودند. از آن ها که رویشان براق است و .. و من مدل های مات را دوست داشتم. تنها نمونه ای که واقعاً دوستش داشتم، همین ها هستند که اتاق ها را باهاشان فرش کرده ایم و برادر و خواهرهایش. تو یک مغازه همۀ این نمونه ها را گوشه ای از دیوار و در یک آلبوم گذاشته بودند و هربار با ورق زدنشان دلم ضعف می رفت. روی برجستگی هاشان دست می کشیدم و سعی می کردم مجسم کنم کدام رنگ طبیعی تر و زیباتر است. همیشه اعتقاد داشته م سرامیک و سنگ باید «سنگی» باشند؛ با دیدنشان آدم یاد سنگ بیفتد. برای همین از این طرح های پارکت و چوب و .. استقبال نمی کردم. نمونۀ قبلی هم که عاشقش شدم دقیقاً طرح سنگ بود.

هنوز تصمیم نگرفته بودیم. طبق معمول، نام مدل را پرسیدیم تا درصورت قطعی شدن، سفارش بدهیم. و اسمش بیشتر دلم را لرزاند: «چوب خیس جنگلی». اسم از این قشنگ تر؟ حتی تصمیم گرفتم اگر برای خانه انتخابش نکردیم، قطعه ای از آن را یادگاری بخرم و نگه دارم. دلم می خواست اسم خودم را در شناسنامه عوض کنم و بگذارم «چوب خیس جنگلی». فوق العاده اند! خیلی دوستشان دارم.

سری قبل هم برای اتاق ها یکی از طرح ها چشمم را گرفت که شیارهایی مثل کف پوش های سنگی داشت. رنگش تقریباً آجری بود و شیارهای بینش خاکستری و قهوه ای. ظاهرش سخت بود اما خودش خیلی نرم و بدون دست انداز بود. درست مثل همین چوبی های جدید که آدم با دیدنشان فکر می کند شیارهای فراوانش خیلی باید دست انداز ایجاد کنند (که نمی کنند). حالا این میان اسم طرح سنگ ها چه بود؟ جم اسپانیا! یعنی نباید برای خرید آن درنگ می کردیم. البته متأسفانه پارسال که برای خرید رفته بودیم متوجه شدیم مدل های جم اسپانیا دیگر از بازار خارج شده اند. هنوز هم گاهی جلوی در بعضی سرامیک فروشی ها می بینمش که نمونه گذاشته اندشان. ولی شاید برای پر کردن عریضه باشد. نمی دانم چرا! همان سال پیش که از یکی شان پرسیدیم، گفت: از این ها به اندازۀ کافی نداریم!

حالا می ترسم برای سری بعد چوب خیس جنگلی عزیز من هم از مد افتاده باشد. نمی دانم چه چیزی می خواهم به جای آن انتخاب کنم. همیشه ته ذهنم سرامیک تیره جاخوش کرده که این دوبار، به خاطر نورپردازی خانه باید تا می توانستیم روشن انتخاب می کردیم. شاید اگر چوب خیس جنگلی ام در دسترس نباشد، طرحی تیره... نمی دانم! شاید هم چیزی غافلگیرکننده خودش را نشان بدهد و طرح سنگ و چوب عزیزم تنها خاطره هایی شیرین بشوند.


می دانم، باز هم به یقه هایی کار خواهم داشت ...

1. جابز جوان استادش را در محوطۀ دانشگاه می بیند. استاد به او پیشنهاد می دهد که برگردد سر کلاس درس، رشته ای را انتخاب کند که به آن علاقه دارد، خلاصه به شکلی مشغول تحصیل بشود.

جابز: نمی خوام پول پدر و مادرم رو برای گرفتن مدرک احمقانه ای مثل مهندسی هدر بدم.

استاد: ببخشید، یعنی الان دیگه مدرک گرفتن هدر دادن وقت و پول شده؟

جابز: واسه بعضیا آره، اما برای بعضیا اعتبار میاره..

یقۀ کت استاد را جوری لمس می کند که انگار بخواهد آن را صافش کند

و ادامه می دهد: و مایۀ اعتبار کارشونه (یعنی استاد).. بعداً می بینمت.

و استاد همچنان صدایش می کند و انتظار دارد برگردد: استیو ...

این که آدمی در جوانی، این طور با اطمینان حرف بزند و خلاف جریان آب شنا کند و هیچ پشتوانه ای مهیا نکند تا اگر برنامه هاش عملی نشد، برگردد به نقطه ای مطمئن و دست کم مدتی آسایش خیال داشته باشد_ تا از نو شروع کند یا سرش را بیندازد پایین و زندگی ای معمولی داشته باشد_ را تحسین می کنم. اما این کار جابز ته دلم را لرزاند. فکر کردم من کی از این کارها کرده ام؟ من هیچ وقت، قبل از این که کاری را تمام کنم و نتیجه اش را ببینم، این قدر با اطمینان حرفش را نزده ام. همیشه درصدی برای موفق نشدن در نظر گرفته ام. شاید هم ذهنم درصدی برای دلزدگی من درنظر گرفته! چیزی که خیلی وقت ها خودم را با آن می شناسم. این که اگر کاری از زمان معهودش بگذرد یا خیلی طول بکشد، دیگر آدم آن نیستم، یا بخشی از من مالِ آن نیست. وقتی خودت را کاملاً وقف چیزی نکنی نمی توانی موفقیت کامل به دست بیاوری. حتی اگر ظاهراً همه چیز خوب باشد و خیلی ها بخواهند جای تو باشند، خودت می دانی چه خبر است؛ از ضعف و قوت هایت آگاهی و یادت می آید کجاها کم گذاشته ای.

ترسیدم! از این که فهمیدم، جابز/ اشتون کوچر، فیلم نامه نویس یا هرکس و چیز دیگری یادم آوردند من_ چون خودم را می شناسم*_ روی چیزی «صددرصد» سرمایه گذاری نمی کنم، ترسیدم. بدتر!: چون بلافاصله ذهن بدجنسم به یادم آورد آن درصدی را که برای «نشدن» کنار می گذارم، به جای ارتباط دادن به این روحیۀ خودم، می اندازم گردن ابر و باد و مه و خورشید و فلک. آدمی که اهل چیزی باشد و دلش با چیزی باشد، در طوفان هم پی اش می رود و با این درصدهای من تسلیم نمی شود.

جابز روی چمن ها راه می رود و همه می دانیم سال ها بعد به نتایج بزرگ و انکارناشدنی ای دست پیدا می کند. حتی همان سال های جوانی هم چیزی به اسم «شکست» را نمی بیند. باید حتماً از هر مرحله ای با موفقیت رد شود. یعنی چه؟ پروژه اش را نیمه تمام بگذارد؟ خدایا! چند نفر در دنیا اینطور هستند یا بوده اند؟ باز هم می خواهم خودم را بسپرم به دست جریان طبیعی: «خیلی کم! آدم های خیلی کمی اینطور هستند/ بودند/ خواهند بود». از کجا معلوم؟ مگر موفقیت فقط در کارهای جابزی و گیتسی است؟ آدم های مصمم همه شان مشهور شده اند؟ چندنفر بوده اند که در زندگی شخصی و خانوادگی همین قدر، یا شاید هم بیشتر، مصمم بوده اند و چیزهایی را پیش برده اند که کسی به خودش زخمت نداده یا لازم ندیده آن ها را در تاریخی، چیزی ثبت کند یا به رخ دنیا بکشد؟ بهانه نیاور!

* این «شناخت» است. شناخت خوب است اما قدم اول است. باید همیشه این خصلت را روحیۀ شخصی ام به حساب بیاورم یا شروع کنم به تغییرش یا بعضی جاها آن را کنار بگذارم؟

2. یادم آمد دست کم یک بار در زندگی چنین کاری کرده ام. اما چیزی از آب درنیامد که اسمش را کار «جابزی» بگذارم. فقط مرحلۀ اول را با موفقیت طی کردم. شاید خیلی ها همان را برای صاف کردن یقۀ دنیا از طرف من کافی بدانند، اما خودم می دانم آن طور که من یقۀ کائنات را در دست گرفته بودم باید قدم های بیشتری بر می داشتم.

نه! یک بار دیگر را هم همین الان به یاد آوردم! خیلی خیلی جابزی! اما از آن ها که در تاریخ ثبت نمی شوند. یقۀ کسانی در دستم بود که هیچ کس به یقه شان دست نمی زد! هیچ کس فکر نمی کرد لازم باشد چنین کاری بکنم. هیج وقتِ هیچ وقت پشیمان نشدم، اما بارها پیش آمد در نظر بگیرم اگر این کار را نمی کردم چه موقعیتی داشتم و چه می شد و چه نمی شد. حتی گاهی، باز هم بدون این که پشیمان شده باشم، فقط فکر کردم شاید اگر به یقۀ کسی کار نداشتم برایم خیلی بهتر هم می شد. ولی همۀ «بهتر»ها به یک شکل معنا نمی شوند.اتفاقاً همین دست به یقه شدن های این طوری روی باقی دست به یقه شدن هایم تأثیر گذاشتند. دقیقاً همین طور است! ولی باز هم پشیمان نیستم. زندگی من مجموعه ای از کرده های خودم و دیگران است. همین است که هست.

_فقط این میان احساسی باقی می ماند که همیشه در گوشم زمزمه می کند: پس تو کی می خواهی یک تکان حسابی آدمیزادی خودت-پسند-ی به خودت بدهی؟؟



زیاد به آینه نگاه نکن

مادرم می گوید: گم کردنِ خود هنر است.

Divergent را هفتۀ پیش دیدم. گویا از آن فیلم هایی است که دنباله دارد. بازی ها خوب بودند، داستان هم دوست داشتنی و دنبال کردنی. موسیقی هم فوق العاده! حتماً به خاطر هانس زیمر بود.

داستان از آن ماجراهای پادآرمانشهری است که جامعه را طبق استعداد افراد طبقه بندی می کنند و .. ابتدای فیلم فکر می کردم «کتاب این یکی زودتر نوشته شده یا The giver؟ و این که چه لزومی دارد قصه یا موتیفی تکرار شود؟» اما بعدتر نظرم عوض شد. این یکی پر از ماجرا و اکشن بود و آن یکی، همان انتقال خاطرات و حضور «بخشنده» برای دوست داشتنش کافی است. باقی چیزها بستر مناسبی است برای انتقال حرف نویسنده.

«واگرا»ها کسانی هستند که بیش از یک استعداد در خود کشف می کنند و این مسئله موردپسند مدیران جامعه نیست. و همیشه چیزی وجود دارد که نظم این جامعه ها را به هم بریزد؛ بخشی از نخبه ها، به حق یا ناحق، علیه روند پذیرفته شده قیام/ توطئه می کنند و ..

طبق معمول، من هم خودم را طبقه بندی کردم؛ طبقۀ راستگوها چندان جذابیتی نداشتند، دانشمندها زیادی تافتۀ جدابافته بودند، بی پرواها واقعاً وسوسه کننده و پرکشش اما ترکیبی از کشاورز و فداکار و بی پروا بهتر به نظر می آمد. آن وقت این ترکیب می تواند حتی راستگو و فرهیخته هم باشد! وقتی ببینی نمی توانی خودت را در یک دسته محدود کنی پس دوست داری از هر چیزی مقداری داشته باشی. اینطوری می فهمی خودت هم واگرا هستی و باز طبقه بندی زیر سؤال می رود و باقی ماجرا.

بیشتر از همه، آن بخش های مقابله با ترس ها رو دوست داشتم و اینکه بیشتر ترس های 4 مثل ترس های من بودند! شخصیت دوست داشتنی هم، برای من «مادر» بود و از جهاتی Tobias.

طلسم House

آن قدر که اپیسودهای آخر فصل 5 تحت تأثیرم قرار دادند، قرار گذاشته بودم اوایل فصل 6 را شب ها تماشا نکنم. در پست پیش نویس شدۀ منتشرنشده ای بیشتر درموردش نوشتم، این جا دیگر اشاره نمی کنم.

حالا شانس ما را ببین!! اپیسود اول فصل 6 یک ساعت و نیم است و اندازۀ یک فیلم سینمایی وقت می برد!

نتیجه این که House با همان شیطنت موذیانه اش به من نیشخند می زند و من  باید یک شب دیگر با نگرانی به خواب بروم.

*مگر این که بعد از تماشا، چند صفحه کتاب بخوانم و باری که House روی دوش آدم می گذارد، کمی سبک تر شود.



درست کمی بعد از ردیف درخت ها

صدای قطار مترو می آید

..شاید هم می رود..

ندیدمش!

(شاید چون ندیدمش، همان «می رود»).

آمدن درست است یا رفتن؟

وقتی هر دو سمت هم مقصدند هم مبدأ!

و ارتباطش با صدا؟

آها! دیدمش !!


خرداد 94

شب نوشت

شب برای خیلی ها رازهایی دارد؛ انگار فضای ناشناخته ای پشت پردۀ سیاهش وجود دارد و با هزار چراغ و شمع هم کشف نمی شود، فقط روشن می شود. اگر نه برای همه، دست کم در دوره هایی از زندگی_ مثلاً کودکی_ رازآلود بوده.

شب زندگی دیگرگونه می شود. ذاتاً آدم شب بیداری نیستم، اما بارها پیش آمده پردۀ تیره را پس بزنم و وارد قلمرو تاریکی بشوم؛ همان ساعت هایی که همۀ دوروبری هایت خوابند و نفس هایشان آرام و سنگین شده، تو روی پنجۀ پا پرسه می زنی و یا گوشه ای نشسته ای و خش خش کاغذ مثل کار ممنوعه است. انگار زمان خاصی که بگذرد طلسمی اجرا می شود که مولکول های هوا را تغییر می دهد. دفعات معدودی که در شب بیداری هام تنها نبوده ام هم این تغییر را احساس کرده ام.

هیچ وقت نتوانسته ام احساس آدم های شب زنده دار را درک کنم؛ این که دیدشان به شب چطور است، یا وقتی کارهایشان را در طول شب انجام می دهند انگار ما هستیم و روز، .. با همۀ این ها فکر می کنم این طلسم و راز در اطراف آدم ها هم پرسه می زند حتی اگر خودشان متوجه نباشند یا به نظرشان غیرعادی نرسد. در طول روز، صدای تو در بین صداها گم می شود، صداهای روز، مثل نور روز، تو را در خود حل می کنند، همیشه صدایی بلندتر از صدای تو هست.. اما در شب این تو هستی که صدا تولید می کنی، کوچک ترین صدایی به سرعت مرزها و حریم های تاریکی را رد می کند و به محافظان طلسم هشدار می دهد که کسی برای کشف راز آماده است. حتی اگر شب بیداران به این امر واقف نباشند هم، طلسمی در اطرافشان اجرا می شود و آن ها را آرام آرام در بر می گیرد. این می شود که از باقی آدم ها متمایز می شوند، اسم آنها می شود جغد، خفاش، شب زنده دار، ..

برای خود من، شب همیشه رازآلود بوده و هست. هنوز هم مثل دوران بچگی فکر می کنم  در تاریکی شب پایم را هرجایی که بگذارم احتمال دارد زیرپایم خالی شود و وارد دنیایی شوم که نمی دانم چگونه است و سر از کجا در خواهم آورد. گاهی روزها به زمین زیرپایم نگاه می کنم که هرجایی، شکل و رنگ متفاوتی دارد؛ از چمن خیس گرفته تا آسفالت که انگار بی تفاوت و خنگ خودش را پهن کرده وسط خیابان و به آسمان خیره شده و گاه در خنکای روز سوت می زند. یا حتی به سرامیک ها، زمین خاکی، گودال های بزرگ و کوچک که در طول روز هم مرموزند، اما همه می دانیم الکی مرموزند. با خودم فکر می کنم همۀ این ها، شب که بشود، تکانی به خودشان می دهند و ماهیتشان دگرگونه می شود. باوجود هیجان انگیز بودن این چیزها، هنوز به صرافت نیفتاده ام که امتحانشان کنم.

با همۀ این ها، شب ارج و قرب خودش را دارد و بخش دوست داشتنی ای از شبانه روز است؛ اصلاً همان پیوستنش به روز و خورشید خاصش می کند. بخش جدی و قاطع شبانه روز که به هیچ کس شوخی ندارد.


ماجرای من و عصا و وایکادین

از زمستان 90 که بار اول سریال House M D را دیدم، سایۀ بزرگ دوست داشتنی اش همچنان در ذهنم مانده؛ حتی با بدخلقی ها و آدم نبودن هایش، حتی با این که چند وقتی است از ابتدا شروع کردم به دیدن آن، تا برسم به همان نقطه ای که مجبور بودم رهایش کنم. همیشه در خاطرم مانده بود دست کم 5 فصل از این سریال را دیده ام، یا ماجرایش با سه همکار ابتدایی اش 1-2 فصل طول کشیده و ماجراهای آن همه آدم بعدی که در یک اتاق بزرگ آمفی تئاتری، پخش و پلا، می نشستند و نظر می دادند تا درنهایت تعدادی رفتند و تعدادی ماندند، بیش از یک فصل بوده. در حالی که هیچ یک از در-یاد-مانده هایم درست نبودند! تنها 4 فصل را تماشا کرده بودم و ...

همان 4 فصل را هم دوباره با لذت نگاه کردم. انگار قرار است چند سال بعد دوباره از اول همۀ داستان ها را مرور کنم. و فصل 5 برای خودش دنیای دیگری است از House. و به نظر می رسد فصل 6 هم دنیای دیگرتری باشد. چون بین 5 تا 7و8، این چند سال، خلئی بوده به اسم فصل 6، که نداشتمش، و حالا ماراتن وار اپیسودها را دانلود می کنم. هربار دزدکی و با اشتیاق هر اپیسود تازه از تنور درآمده را چک می کنم تا مبادا عیب و ایرادی داشته باشد. و بهانۀ واقعی، دیدن House در هیئتی جدید است و داستانهای وهمی ای که در ذهنم می سازم تا این 4 اپیسود باقی ماندۀ فصل 5 تمام شود و بروم سروقت 6 و ببینم چقدر از حدس هایم درست بوده اند و ماجرا چیست و ... و .. و .............


جایی، در فضایی...

  «من کمی خسته‌ام، آیا تمامی اطلاعاتم را دریافت کردید؟ می‌خواهم چرتی بزنم.»@

حتماً چند سال دیگر کتابی هم درمورد ماجرای این کاوشگر طفلکی_ Philae فیلای/فیله_ می نویسند فیلمی می سازند*، با ماجراهایی که در ذهن بتوان تصور کرد.. از نرسیدن نور خورشید به آن، خاموش شدنش، .. و اینکه این روزها نور خورشید دریافت کرده، دارد شارژ می شود و ... روشن می شود. چه اطلاعاتی قرار است به ما آن ها که روی زمین منتظر بوده اند، بدهد. و ماجرای اصلی حتماً آن ساعت های به خواب رفتنش و قطع شدن ارتباطش با زمین خواهد بود. داستانی شاید بدون گفتگو (یا حداقل گفتگو)، با موسیقی متنی که فضای بیرون از اتمسفر زمین و لایتناهی بودن کیهان را به ذهن منتقل کند.

بعد هم فیله جان رها می شود، جایی در همان ذهن، (حالا یا در فضا می ماند، یا می آورندش به زمین و در محلی می گذارندش متعلق به یادگاری های فضایی،..) و داستان ادامه دارد.

[نام فیلای برگرفته از نام جزیره‌ای در رود نیل است که کشف ستونی هرمی در آن منجر به رمزگشایی از روزتا استون شده‌است،‌ سنگی آتشفشانی که در سال ۱۷۹۹ در مصر کشف شد.]

 

* ساختن فیلم با جلوه های بصری مسلماً هیجان بیشتری دارد.

** موقع تایپ «کاوشگر» را اشتباه نوشتم! خیلی وقت بود این کلمه را ننوشته بودم.

@فرودگر  فیلای روی توئیتر خود این پیام را نوشته بود، به نظر می‌آید این ادبیاتی است که آژانس فضایی اروپا از آن برای اعلام برقراری تماس با فرودگر استفاده می‌کند.


ماجرای آقا خرسۀ محبوب من

روز و ساعت آقا خرسه فرارسید و با [Paddington] دیدار کردم؛ البته با تماشای سفرنامه ش به لندن. حیف که نمی شود اسم خرسی اش را گفت یا نوشت. چون این کیبرد آدم ها هم، مثل زبانشان، حروف «خرسی» ندارد.

خلاصه اینکه ماجرای من و آقا خرسه بر می گردد به دوران کودکی ام، همان سالهایی که کم کم حافظه ام به طور مرتب تری شکل می گرفته و شروع کرده به ثبت چیزهای بیشتر و پیوسته تری... من [مجموعه ای عروسکی] به خاطر می آورم با خرسی که کلاه بزرگ داشت و ژاکتی بزرگ که توی تنش خوب نشسته بود. کلاهش را قدری یک بَری می گذاشت، یا کلاً یک طوری که دل مرا بدجور برده بود (چون از بچگی دوست داشتم کلاه هایم را به طرز عجیبی سرم بگذارم که همه به آن ایراد می گرفتند)، چمدانی کوچک_ درحد کیف سامسونت؟_ داشت که راه به راه از توی آن ساندویچ مربا بیرون می آورد و نوش جان می کرد. دوبلور راوی هم ترکیب «ساندویچ مربا» را طوری ادا می کرد که قرار بود برای من هم خوردن آن سنّت بشود، ولی خب، نشد.

بله، من عاشق این آقا خرسه شده بودم، طوری که توی فانتزی هایم قرار بود بعداً با او ازدواج کنم. و چون نمی شد، توی ذهنم تبدیل شدم به آقا خرسه تا او را برای خودم نگه دارم. شاید ده سال بعد، اتفاقی پارچه ای را در مغازه ای دیدم که در قفسۀ پارچه های ملافه و پردۀ اتاق کودکان بود. ولی با اصرار من، پدرم مقداری از آن را برایم خرید و تبدیلش کردم به یک سارافون شلوار دار، می پوشیدمش و از داشتن مجدد آقا خرسه خوشحال بودم.

بالطبع از ساخته شدن فیلمش هم خوشحال شدم و دیدنش را گذاشتم برای فرصتی مناسب و ...

فیلم خوبی بود. از لندن بارانی و منزل چند طبقۀ آقای براون و دیگ های جوشان مربای پرتقال گرفته تا موزیک زنده ای که چندبار جلو چشم آقا خرسه اجرا شد.. و کبوترها... و همه چیزش! کلاً دوستش داشتم و بوس به [آقا خرسه!] <3 :-*


حفرۀ گل اندود شده در دل درخت

«او تمام سالهای ناپدید شده رو به یاد میاره، در حالی که پشت پنجره ای غبارگرفته ایستاده ونگاه می کنه. همۀ آن چه متعلق به گذشته است رو می بینه اما نمی تونه لمسشون کنه و همۀ اون چه می بینه، تیره و تاره».

فیلم دیگری از کارگردان شبهای بلوبری؛ In the mood for love
[اینجا] خیلی خوب هم خلاصۀ ماجرای فیلم را گفته، هم به آن نگاه کرده.

فقط باید بگویم همه چیز به جا بود، درست و دوست داشتنی و پذیرفتنی.

لینک بالا نیاز مرا به نوشتن بیشتر برای ثبت لحظات خوب فیلم برطرف کرد.



بعد از فرونشستن غبار

خواب کورتی رو دیدم؛ جناب فُنه گات. اولش که توی خانۀ قبل از قبلی بودیم و از همین طوفان های گردوخاکی هر روزه بود و.. از پشت پنجره ها چیزی پیدا نبود. با خودم می گفتم این راننده ها چطور می رانند؟ توی این گردوخاک که چشم چشم را نمی بیند! به سرم زد نکند اشکال از شیشه هاست! چون من از پشت پنجره می بینم اینطور به نظر می رسد.

برای امتحان فرضیه ام رفتم وسط خیابان و دیدم باوجود طوفان، امن و امان است. وقتی دید واقعی به دست آوردم و برگشتم توی خانه، دیگر منظرۀ پشت پنجره ها گردوخاک زرد کورکننده نبود؛ اقیانوسی آآآبی و زیبا و آرام بود که خورشید بر آن می تابید، و پنجره ها هی آبی تر می شدند. چون خانۀ ما تبدیل شده بود به چیزی شبیه اتوبوس خانم فریزر (همان انیمیشن اتوبوس جادویی و سفرهای علمی) و داشت در اعماق اقیانوس پایین می رفت.

بعد از این مسافرت، انگار که تختۀ ارواح داشته باشیم، اما از نوع دیگر، پیامی شامل مربع ها و دایره ها و خط های عمودی ظاهر شد. نمی دانم چه کسی فهمید قضیه چیست، اما در نهایت معلوم شد پیام از طرف کرت فُنه گات است و به زبان و شاید هم خط ترالفامادوری. البته من اینطور اصرار می کردم چون پیام ها را هرطور می خواندیم به زبان عجیب و غریبی بود. الآن یادم نیست محتوای آن دقیقاً چه بود، مضمون آن طلاعاتی بود که با اجازه و خواست خود ترالفامادوری ها برای ما فرستاده شده بود و یادم هست آخرین بخش پیام ترجمه نمی شد و همه دنبال سرنخ بودند. آخرش یکی از در آمد و چیزی گفت و آنقدر با اطمینان گفت که همه قبول کردند ولی من دلم می خواست به آن ها بگویم جوانب دیگر قضیه را درنظر بگیرند...

خرداد 94

آرامش غم انگیز

داستان خانواده ای از اهالی موسیقی که به یک باره دود می شوند! فقط ژولی می ماند و بار بزرگ اندوهش. می رود که ناشناس زندگی کند (آپارتمان خالی اش و وسایلی که به مرور در آن می چیند واقعاً دوست داشتنی اند!). اما گذشته هی در کارش سرک می کشد.

موسیقی متن فیلم، انگار همان نت هایی هستند که در ذهن شخصیت ها، و بیشتر ژولی، نواخته می شوند.

باز هم آن قدر گفتگو و کلام در فیلم کم است که برای این یکی دیگر چیزی از متن فیلم یادداشت نکرده ام. فقط نکته های دیداری و .. را نوشته ام. موسیقی هم شخصیت خاص خود را دارد و جایگاهی والا.

و صلیب، شاید نشان عشق بین زن و شوهر بوده، که ژولی آن را به پسر  می دهد ( چون نمی خواهد چیزی از گذشته با خود داشته باشد) و بعدتر که ماجرا روشن می شود، لنگه اش را بر گردن آن زن می بیند.

*سه گانۀ رنگ ها: آبی، کریستُف کیشلوفسکی

تلنگر

«سه تا جاده هست که به این بیشه می رسد. اسمشان را جادۀ دیروز، جادۀ امروز و جادۀ فردا گذاشته ایم».

__ امیلی

***

مدتی است با خودم عهد و عهودی گذاشته ام، برای استفادۀ بهتر و بیشتر از آنچه دارم. گاهی پیش می آید که آدم با خودش فکر می کند حالا که روی آوردن به این کار انقدر آسان بوده، پس قبل ترَش من چه می کرده م که چنین کارهایی در برنامه هایم جایی نداشتند؟

اما تا یادم می آید زمانم وقف چیزی، کاری بوده. و با یک دست که نمی شود دو هندوانه برداشت! دو سال پیش این «وقفیات» به این اختصاص پیدا کرده بود که عضو کتابخانه بشوم و بتوانم از کتابهای دم دستم استفاده کنم. سال پیش 2-3 مورد دیگر، پشت سرهم پیش آمد که کتاب خواندنم را کمرنگ کرد.. و این دوماهه چیزی دیگر.. عوضش چیزهای دیگری دستم را گرفته اند.

این مرورها خود-کم-بینی را کم می کند؛ که منجر به خود-سرزنش-گری می شود. برای همین یادداشت می کنم. بعضی کارهای روزمره را یادداشت می کنم، چون ذهنم که همیشه چشم به آینده و برنامه های بعدی بالقوه دارد، بخش حافظه اش ضعیف شده و انقدر که فضا را به هنوز-نیامده-ها اختصاص داده، گاهی کارهای خوب و مفید را یادش می رود. ناخودآگاهم هنوز از من توقع شاهکار دارد و آفرینش های کوچک را به خودی خود به حساب نمی آورد؛ باید مدام پیش چشمش بیاورم.



آن ها با کسی شوخی ندارند

_ گویا نمی شود با [این خانواده] شوخی کرد. تقدیرشان اینطور است. دو هفتۀ پیش، به شوخی نوشتم که برای به پایان بردن ماجرایشان گویا باید سفر دیگری داشته باشم که تا امروز امکانش پیش نیامد. صبح از روی شوخی، کتاب را برداشتم، اما بیش از دو فصل نتوانستم ادامه بدهم. پاسکوآل داشت داستانش را روایت می کرد، تلخ ترین بخش زندگی اش را، اما انگار از پس کلمه ها  با بدبینی به من خیره شده بود.

کتاب را بستم و 1-2 اپیسود سریال دیدم.

__ پرکشش بودن کتاب، به رغم تلخی ش، من را یاد چیزی می اندازد. احساسی که انگار تُک زبان آدم باشد و .. مثلاً بخواهی بگویی «شبیه نوشته های مارکز است، ولی فکر کن داری مارکز-نوشته ای تلخ و به دور از هر امیدی را می خوانی». هرچند نمی شود با مارکز مقایسه اش کرد. فقط آدم را تا حوالی حال و هوای آثار نویسنده ای می برد، وگرنه سبک و فضای خاص خودش را دارد.

 

*خانوادۀ پاسکوآل دوآرته، اثر خوسه کامیلو سِلا


قهرمانی از گذشته های دور

«راستی در زبان تازه ات چه کلمه ای به جای "گربه" انتخاب کرده ای؟ مطمئنم که هیچ کلمه ای گربه ای تر از "گربه" پیدا نخواهی کرد.»ص 293

__ از نامۀ پدر یکی از دوستان امیلی، خطاب به او

***

«معمولاً معجزه ها نا به هنگام رخ می دهند».

__ ایزابل آلنده، اینس

 

منیرخانم را عید دو سال پیش دیدم، برای بار دوم. بار اول تقریباً بیست سال قبل از آن بود. زنی، ایستاده در تقاطع حیاط و راهروی منتهی به در ورودی حیاط، با چشم هایی که انگار بی تفاوتی کمرنگی بر آنها سایه انداخته بود. آنجا، ته حیاط بود، ایستاده زیر سایۀ درخت لیمو. برای ملاقاتی بسیار کوتاه آمده بود، عرض سلام به خانوادۀ تنها عمه اش؛ مادربزرگ من. پسر دبستانی اش همراهش بود. در نظرم شباهت زیادی با پدرش داشت؛ ترکه مرد میانه اندامِ سرخ مویی که در آستانۀ کم مو شدن قرار داشت. ظاهر آرام و مؤدب و لاقیدی داشت و می گفتند فلان است و بهمان.. ظاهراً مقبول نبود...

پس از بیست سال، دوباره می دیدمش. این بار تنها آمده بود. باز هم برای احوالپرسی از تمام اقوام پدری، که نصفشان از دنیا رفته بودند. این بار بیشتر فرصت بود تا نگاهش کنم. شباهتش با مادربزرگم، پدرم، شاید قدری با خودم از جهاتی دوست داشتنی بود. با وجود پوست و چشم های کمی روشن تر، از خون خودمان بود. می توانست خواهر خیلی جوان تر مادربزرگم باشد؛ گرچه خودش رو به پیری داشت و زانوها را می مالید. حالا که بیشتر با او حرف می زدم، آن سایۀ بی تفاوتی کمرنگ تر از پیش می شد و یادم آمد همان سالهای دور هم در نگاهش خودداری و صبوری و سکوت بیشتر موج  می زد...

منیرخانم برای خودش قهرمان بود؛ قهرمانی که احتمالاً خودش از برخورداری اش از این عنوان خبر نداشت. الگویی مثال زدنی در خیلی زمینه ها بود. در کودکی پدر و مادر را از دست داده بود. او و یکه برادرش را همین عمه و عموها بزرگ می کردند. از همان موقع کلی سختی می کشید، یا سختی اش می دادند. نه از روی بدذاتی؛ انگار رسم بود، غیاب پدر و مادر با چیزهایی از این دست پر می شد. قاعدتاً چنین بچه هایی مثل فولاد آبدیده بار می آمدند؛ مجرب و پخته، و زندگی شان را بهتر اداره می کردند. چند مورد را دیده و شنیده بودیم. نمونه اش همین برادر منیرخانم، که از هیچ_ واقعاً هییچ_ شروع کرد و بعدها شد رئیس بانک، آن هم در مشهد. برادر سرتِقی که نتوانست سختی ها و درشتی های منطقی و عادی فک و فامیل را تاب بیاورد و عاقبت در همان نوجوانی گریخت و تن به هر کار سختی داد تا توانست نان شبش را مهیا کند و شبانه درس بخواند و زیر پایش که قدری سفت شد برگشت و با تحکم، دست خواهرش را هم گرفت و برد پیش خودش. می گفتند اوایل، شبها در انبار زغال می خوابید و روزها کارگری می کرد و ... عمو کوچکه و خانواده اش همان مشهد زندگی می کردند. گمانم زیربار نرفت که وارد زندگی آنها شود، اما خواهرش را سپرد به آنها. چون منیر خانم از سن کم خیاطی حرفه ای را از زن عموی دقیق مشهدی آموخت و شروع کرد به کار.

منیرخانم در خیلی زمینه ها الگو بود. سراغ دوخت و دوز که می رفتی، معمولاً مادربزرگ این جمله را تکرار می کرد که «منیر 17 سالش که بود، یه روزه یه پالتو دوخت، با آستر». یا گاهی خصوصی تر «منیر با همین خیاطی خرج زندگی خودش و بچه هاشو درآورد. شوهرش که فلان ...»

برادر منیرخانم زندگی خوبی برای خودش ساخت؛ زن معقول، از خانودۀ خوب، و سه بچه. اما خواهرش گویا نتوانست کاملاً از زیر سایۀ بداقبالی بیرون بیاید. چنین زنی، با چنین توانایی هایی، اگر فرزند این روزگار بود، مطمئناً تن به این ازدواج نمی داد. حتی اگر هیچ گاه شوهر نمی کرد! مزون می زد، کلی شاگرد می گرفت، اگر دنبال خوشگذرانی هم نمی رفت دست کم خوشی های بی سروصدایی برای خودش داشت؛ مثل طلا خریدن گاه به گاه، سفرهای زیارتی، ... اما منیر واقعی، بعد از این همه پستی بلندی، شخصیتی داشت که بیشتر راضی به قسمت به نظر می آمد تا شاکی. انگار تمام این سالها، فقط سرش را انداخته پایین و کارش را کرده؛ حتی غر زدن هایش هم معمولی بوده. دیده که نباید توقعی داشته باشد.

سالهایی که دبستان و راهنمایی می رفتم، او یکی از زنان غایب زندگی من بود. فقط می گفتند چه کارهایی می کرده یا احیاناً نمی کرده. هیچ وقت نقل قولی از او نشنیدم. برای همین وقتی اولین بار صدایش را شنیدم، شگفت زده شدم. صدایی شبیه دخترعموهایش، با لهجه ای مازندرانی-مشهدی، که از حنجره ای خسته اما مصمم خارج می شد. با پدرم که هم سخن می شدند، به بابا حسودی می کردم. پدر کم حرف من، به آرامی و با صمیمیت خاصی، با لهجۀ محلی با او حرف می زد. انگار آن خواهر خاصش را از پس سالها یافته باشد که بخشی از گذشته را با همدیگر و از یک دریچۀ مشترک دیده باشند. همان آدم هایی که رنگ ها و صداها برایشان یک جور، و متفاوت با ما تعریف می شود. منیرخانم خیلی عادی حرف می زد، اما من انتظار داشتم این وسط اتفاق غریبی رخ بدهد. منیرخانم مؤمن و محجبه، که جلوی پدر و پدربزرگم مقنعۀ کش دار مشکی می پوشید، انگار قرار بود هر لحظه در هیئت دختر پالتوپوشی جوان و قلمی، از پشت سر این خانم دوست داشتنی میانسال بیرون بیاید و دستی به یقه انگلیسی بی عیب و خیره کنندۀ پالتویش بکشد و تمام زندگی اش را برای من تعریف کند. همه چیز را بگوید، بی کم و کاست. همیشه احساس می کردم صدای آدمی در آن خانۀ ساکت درون گودی کم است. صدای منیرخانم، که خودش حرف بزند. چرا رفت؟ چرا برخلاف عرف، پیش خانوادۀ پدری نماند و با تنها برادرش رفت به شهری غریب. و چرا با وجود اینکه دستش توی جیب خودش بود، ازدواج کرد؟ چقدر همسرش را می شناخت؟ چرا هیچ کس توی این خانواده حریف آن مرد ترکه ای کم حرف  مو قرمز نشد تا .. ؟

و معجزه اتفاق افتاد؛ اما در ساعتی که وقتش نبود.

عصر آن روز کسل کننده از خواب بلند شد و زیرلب شروع کرد به حرف زدن با من. گفت که می خواهد این روز آخر مسافرتش برود شازدُسِین (شازده حسین)؛ قبرستان متروکه ای که به سختی نام و نشانی از ساکنینش به جا مانده. برود برای پدر و مادر جوانمرگش فاتحه ای بخواند؛ بیشتر انگار برای آرامش خودش وردی زمزمه کند. خودش برایم گفت از قبرها چیزی نمانده. بعضی ها با دیوار ساختمان بغلی یکی شده اند. می روی دستی به سنگی می کشی که شبح گنگ مزاری است. آیا اسمی هم دارد؟ افراد انگشت شماری که به آنجا می روند چطور مطمئن هستند دست روی سر عزیز خود گذاشته اند؟*

طوری نگاهم می کرد که رویم شد بهش بگویم «من هم با شما می آیم»، اما نگفتم. لحظۀ آخر خواست حسرت آلود همراهی با این زن را پشت دندانها زندانی کردم. نمی توانستم. حقیقت این که آن روز عصر، یک عصر معمولی نبود. من و زن برادرم تنها توی خانۀ مادربزرگ نشسته بودیم و منتظر برادرم، که شرایط خاصی داشت و قرار بود از شهر محل زندگی شان خودش را برساند. بیش از همه من اصرار کرده بودم و اگر می آمد و من را نمی دید درست نبود. گذشته از آن، برای رفتن با منیرخانم باید زن برادرم را تنها می گذاشتم و آن هم درست نبود. کار عجیبی بود اگر برایش آژانس می گرفتم و می فرستادمش منزل عمویم، که بقیه هم آنجا بودند. طی همان چند جمله که منیرخانم داشت برایم حرف می زد، باید همه چیز را می سنجیدم و تصمیم می گرفتم. و من به سختی تصمیم گرفتم. ماندم و او رفت و بعدتر که برادرم آمد و همه چیز به خیر و خوشی ختم شد و رفتیم جنگل و .. هر لحظه بیشتر برایم مسجل می شد که جای من همانجاست، پیش همین ها. و باید می آمدم و چه خوب شد وسط قول و قرارها غیب نشدم!و البته منیرخانم این تنها ماندن برایش عادی بود و توقعی از من و هیچ کس نداشت، بنابراین «نبودن» من را احساس نمی کرد. چه بسا راحت تر هم بود، با کسان خفته اش در زیر خروارها غبار و تنهایی و فراموشی...

و منیرخانم سرشب آمده بود منزل عمه اش برای خداحافظی. و من نبودم. حقیقتش مطمئن نیستم شب یا حتی فردایش دیدمش یا نه. انگار یکی از اندک نخ های نازکی که من و او را به هم وصل می کرده، پاره شده باشد. انگار منیرخانم قرار بود در همان 1-2 ساعت، که نقبی معجزه آسا به گذشته های مه آلود باز شده بود، از هالۀ ابهام به درآید. و نشده بود. تونل زمان بسته شد و دلم پیش آن همراهی کوتاه مدت ماند و هنوز هم به آن فکر می کنم.

*برای- خودم- نوشت: این پاراگراف، موقع نوشتن، اشک به چشمم آورد. نفهمیدم چرا. الآن که می خوانمش یادم می آید چشم های مهربان منیرخانم موقع حرف زدن از مزار محو پدر و مادرش هم نم گرفته بود.


بالا رفتن گوشۀ پرده

_اگه (در خواب) بمیریم چه اتفاقی میفته؟

_ میفتیم تو یه برزخ. فضای بدون ساختار رؤیا.

_ اون پایین چی هست؟

_ فقط زندگی در ضمیر ناخودآگاهِ ابدی. هیچی اونجا نیست، به جز چیزهایی که ممکنه از کسی باقی مونده باشه که اونجا بوده و قبلاً گیر افتاده بوده..

Inception, by: Christopher Nolan

 

گاهی آدم می خواهد در دنیاهای موازی سیر کند؛ از آفریده های تخیلش گرفته تا شبکه های مجازی، هرجا که انگار زمانی برای خودش خانه زندگی به هم زده، یا کنجی درست کرده و خاطراتی داشته (نه خاطره بازی؛ همان خلق لحظات).

تصویرهایی که بخشی از دنیا/دنیاها هستند؛ انگار در هوایشان نفس کشیده ای و سردی و گرمی و زبری و نرمی بعضی گوشه ها را بارها تجربه کرده ای.

گاهی سرک کشیدن به یکی از این دنیاها باعث انتشار حال و هوایش به واقعیت* می شود: در مسیر آشپزخانه به کنج هرروزه ام، با رد شدن از هر بند بین سرامیک ها، تصویر جدیدی شکل می گیرد؛ باید اینجا بنشینم و فلان کار را بکنم، اینجا را باید چنین کنم تا چنان شود، ...

*واقعیت؛ بیشتر به معنای لحظۀ کوچکی که در «حال» در اختیار داریم. تنها چند رشتۀ محدود از کلاف عظیم آنچه واقعاً حضور دارد را می توان در دست گرفت.


میومیو مکس

_ اِرل: مکس! کرولاین خبرهای خوبو بهمون داد؛ اینکه می خوای بری مدرسه ودوباره امتحان تاریخ بدی. آفرین!

مکس: آره، دیشب شروع کردم به خوندن و می خوام از طرف تمام سفیدپوستا به خاطر تمام چیزایی که [در طول تاریخ] پیش اومده و پیش خواهد اومد عذرخواهی کنم.

اِرل: قبوله! البته به جز برده داری و گَپ!

 

__ اُلگ: وایسا ببینم! وقتی میگی حق رأی برای زنها، منظورت غیر از رأی دادن در برنامۀ امریکن آیدل هست؟؟

*عجب حرفی! :)))

امریکا و امریکن آیدل!!

 

**انتهای فصل سوم

خرداد 94

Red

«شاید تو زنی باشی که هرگز ندیدم».

_ قرمز کیشلوفسکی را از سفید و زندگیِ دوگانه بیشتر دوست داشتم. ولنتاین دلپذیرتر از ورونیک بود، و شخصیت مقابلش، قاضی پیر بازنشسته با خانه و زندگی انگار تک افتاده اش.. باید فیلم را دوباره دید، یا هرازگاهی تکرارش کرد. ژوژ! شخصیتی که قابلیتش را دارد با او دوست شوی و وقت بگذرانی.

صحنۀ آخر، بازماندگان حادثۀ مانش، می گفت بهتر است آبی و سفید پیش تر دیده شوند. سفید را که قبلاً دیدم و آبی مانده فقط. یعنی در انتهای سه گانه، شخصیت ها از طوفان زندگی شان جان به در برده اند؟ حتی با آن وضعیت دومنیکِ سفید؟

__ چقدر حالتهای چهرۀ ایرنه ژاکوب آدم را یاد لیلا حاتمی می اندازد! تقریباً همان قدر دوست داشتنی و توجه برانگیز، وقتی تردید می کند، خیره می شود، نگران می شود یا لبخند می زند.

تصویر ولنتاین روی بیلبورد چه می گفت؟ طراوت زندگی؟ منطبق باحالت چهره اش بعد از نجات یافتن. حیرت؟ وحشتی که قرار است به رضایت تبدیل شود؟

___ غیر از باقی قرمزهای فیلم، اسم ولنتاین هم به زنگ قرمز اشاره دارد.

____ [دانلود soundtrackهای فیلم قرمز]


فعلاً نوشت

چرا کریستوفر نولان فیلم هایش را طوری می سازد که آدم احساس وابستگی غریبی با آن ها پیدا می کند؟

چرا او رحم و مروت ندارد؟

چرا من باید دلم پیش Inception و Interstellar ایشان بماند؟

چرا من باید بخواهم بیش از 2 بار این فیلم ها راببینم؛ هم از لحاظ بار عاطفی معقول و سیراب کننده ش هم از لحاظ پیچیدگی؟

چرا من فیلم های دیگر ایشان را ندیده ام؟


ازگیل هم میوۀ بهشته

_ یکی از رفقا رفته شمال و بین عکس هایی که فرستاده، سلفی ای هست با خوشه ای از میوه. مشکوک می شوم به آن درخشش زرد خاص، زردی که از همۀ زردهای زندگی م بیشتر دوستش داشته م، زردی که در مرز پا گذاشتن به پرتقالی متوقف شده، گرم و آبدار و با طراوت، و شیرین و دلپذیر.

شاخۀ ته میوه ها می گویند «ما ازگیل هستیم» همان ازگیل های درشت با هسته های یگانۀ صاف قهوه ای که گردی شان هم در دنیا بی نظیر است. یادم باشد روزی در زندگی ام داشته باشم برای قاب گرفتن این هسته ها، یک جوری حفظشان کنم.

گویا به [این ها] [+] می گویند ازگیل ژاپنی. از میوه های وطنی درشت تر و قدری خوشمزه تر هستند.

آخرین منزل شمال، که من هم ساکن بودم، درخت کوچکی از این میوه های فوق العاده داشت. و فصل آن که شد، کلی از ساعت های روز را، پنهانی، زیر آن ولو بودم. درخت به آن کوچکی میوه هایش انگار تمامی نداشت! بعدها که از آن شهر رفتم، شنیدم خانه را کوبیده اند و .. هنوز هم دعا میکنم عقلشان رسیده باشد بلایی سر درخت طفلک نیاورده باشند. یک جوری حفظش کرده باشند. زوروروکا*ی بی زبان!

طعم و رنگ ازگیل مرا به خانۀ بزرگ با حیاطی بزرگ تر می برد که اوایل دهۀ دوم زندگی م، در شهر دیگری، ساکن آن بودیم. این دفعه صاحبخانه خودش ساکن طبقۀ بالایی بود و درخت ازگیل، ژاپنی نبود. درختی بود بزرگتر و پربارتر و باز هم خوشمزه و وسوسه کننده. این درخت «مینگینیو»ی ززه نبود اما من ززه بودم؛ ززه ای کلاس پنجمی که سرظهر، وسط ماجراهای ژول ورن، دزدکی زیر سایۀ برگ ها پرسه می زدم.

__ به ازگیل که فکر می کنم، یاد فانتزی م از بهشت می افتم. بخشی از تعریف بهشت برای من نشستن زیر سالۀ درخت انبۀ بزرگی است با میوه های رسیده و آبدار. و باید به این فانتزی درخت ازگیل را هم اضافه کنم.

* اسم درخت پرتقال کوچک ززه جان


My blueberry nights_6

حیف بود این را نگویم:

آن تکۀ فیلم را خیلی دوست دارم که Leslie (ناتالی پورتمن) ماشین را به دخترک نمی دهد، برخلاف قرارشان. ماجرای ماشین را برایش تعریف می کند و بلافاصله می گوید اصلاً ماجرا طبق قرارشان پیش نرفته که بخواهد ماشین را به او بدهد! به دخترک دروغی گفته و دخترک، به واقع، ضرر هم نکرده. حالا چرا همان اول قضیه را روشن نکرده و او را با خودش به این سفر ولنگارانه برده:

Leslie: Maybe I didn't want to share. Maybe I just wanted to see how trusting & Gullible you are



فیلم بازی جدید

تازگی ها کارم این شده هر روز به آن سایت فیلم های خاص سر می زنم، ببینم فیلم هایی که اهالی حرفه ای فیلم معرفی کرده اند در آن هست یا نه. بعد هم به گنجینۀ خودمان نگاهی می اندازم ببینم اگر آنجا بوده باشند، دوباره کاری نکنم. وقتی می بینم خیلی کم پیش می آید از قبل از این فیلم ها داشته باشم، درمورد گنجینه بودن گنجینه مان شک می کنم.

__ بعضی فیلم ها را باید پاک کنم چون واقعاً درحد نگه داشته شدن یا حتی یک بار دیده شدن نیستند.


از روزگار گرگها

روزهایی که هنوز نیمی از سن حالا را نداشتم، برایم گفتند گرگ ها وقتی شکار گیرشان نمی آید و گرسنه می شوند، دور هم می نشینند و منتظر می مانند.. به هم نگاه می کنند ... بالاخره یکی از آن ها خوابش می گیرد، و باقی حمله می کنند و می خورندش.

من بلافاصله گفتم: « پس اگر من گرگ بودم، زودتر از بقیه خورده می شدم»

آن روزها فکر می کردم قوی بودن ها و خاص بودن های معمول، باید خیلی دور از دسترس من باشند. اما بعدها شد که من هم در حلقه بنشینم و شاهد خواب رفتن تعداد دیگری باشم.


در آینه

دیدن جای تاولی که حتی سرش هم باز شده، تبدیل به زخم شده، و دیگر رو به بهبود است واقعاً جای تعجب داشت. به تابستان فکر کردم و گرما و حتی یقۀ بدِ لباسی.. ناگهان یاد کیسۀ آب گرم افتادم که با این یادگاری باید نامش کیسۀ آب دااغ یا جوش بوده باشد و به جهت کتف گرفته ام، دیگر حواسم به این طور چیزها نبوده.

ملکۀ برفی به سیدنی گلَس: آینه ها بازتاب دهندۀ احساس ما، آرزوها و ماهیت ما هستند، و ظرفی موقتی برای ترک های کوچک روح ما.


جنگل آشفته

[Into the woods] را به سختی به پایان بردم.

امیدوارم بعدتر چشمم نخورد و گوشم نشنود که فیلمی بوده چنین و چنان! با ارزش های فلان و بهمان! شانس که نداریم! از چیزی خوشمان آمده و سطحی بوده، از چیزی خوشمان نیامده و شاهکار از آب درآمده :/

مریل استریپ ش خوب بود! [گرگ]ش هم! :دی

__ مدتی است عکس هم نمی شود آپلود کرد!



زندگی دوگانه

«فکر می کنم توی این دنیا تنها نیستم»

زندگیِ دوگانۀ ورونیک دومین فیلمی است که از کیشلوفسکی می بینم. اولی سفید بود و سال 86، گمانم، که به خاطر اسم کارگردان دیدمش و ممکن است چیز زیادی از آن نفهمیده باشم. ریتم خاصی داشت و حرفهای خاص؛ مثل همین فیلم زندگی ِ ...

سفید بخشی از سه گانۀ «رنگی» کارگردان است که اتفاقاً همین فیلم ورونیک مقدمۀ ساختشان شده. سه گانه و چند فیلم دیگر کیشلوفسکی را هم قرار است ببینم.

ورونیک/ ورونیکا عاشق موسیقی و اهل لهستان/ فرانسه است؛ درواقع دو نفرند که تقریباً بدون دیدن و شناختن یکدیگر، وجود دیگری را حس می کنند. یکی از آنها برای لحظاتی دیگری را می بیند اما همان روز از دنیا می رود ...

احساسی که این دو را به هم مرتبط می کند، احساس دوگانۀ تنهایی و تنها نبودن را القا می کند.

خرداد 94

Houseنگاری؛ S05 -Ep03

_ هاوس دیگه خیلی خر شده! البته این خریتش رو هم دوست دارم، شدید!!

__ وسطش فکر می کنی اینکه میگن لازم نیس همه چی رو بدونی، و اصلاً یه چیزایی رو هم بهتره/ باید ندونی، حکمت داره. چند دقیقه بعد باز فکر می کنی بهتره بعضی از «این» چیزها رو هم دونست، گاهی و اگه کمی خوددار باشی از نتیجۀ چیزهای پنهانی بیشتر لذت می بری. (ماجرای دکتر تاوب و همسرش)

___ اینکه کادی از اون کارآگاه خصوصیه شکایت نمی کنه، چیزیه که توی واقعیت نباید اتفاق بیفته. اگه توی داستان اتفاق بیفته یه مسیر انحرافی برای داستان پیدا میشه و حواسمون از اونچه این دو به هم گفتن پرت میشه. که خب، سازنده این طور نمی خواد.

____ بلوز گلدار کادی، اول اپیسود، خیلی قشنگه! هم پارچه ش، هم مدلش!


کمربندها را ببندید!

تا یادم نرفته، یک چیز خوبی که از مکس یاد گرفته م این است که مکس روی این پیراهن های اسپرت، که بیشتر شبیه لباس های مردانه اند، کمربندهای خوشکل می بندد!

واقعاً ایدۀ خوبی است و کلی لباس و ظاهر آدم را عوض می کند.

[مثل این تصویر]


از «نمی دانم چه م است» ها

با این محدودیت در حرکت دادن دستها، که از گرفتگی کتف ناشی شده، یاد فانتزی گاه به گاهم می افتم که چرا من 3 یا 4 دست ندارم! این هم حاصل بیماری انجام دادن دو یا چند کار هم زمان است.

الآن به خودم می گویم «از همین دو دستت خوب استفاده کن، 3 و 4 تایش پیشکش!»

_ چنین زمان هایی بهترین وقت کتاب خواندن و فیلم دیدن است دیگر. ولی مثل شب امتحان، آدم دلش بهانۀ کارهای دیگر را می گیرد.

__ نمی توانم دستم را بیش از چند ثانیه روی ماوس قرار بدهم!


هانچ* بک آو پرژن بلاگ

دیروز حرکتی آرام به کتف ها دادم که می توانم به جرئت بگویم چندان محسوس هم نبود. اما گویا این حرکت ظریف به مذاق عصبی، تاندونی، .. چیزی .. خوشایند نیامد و همان موقع حدس زدم که آن چه نباید می شده، شده!

تا عصر مشکلی نداشتم، فقط گرفتگی کوچک اخطارواره ای بود که می گفت باید حواسم را جمع کنم. البته خرید رفتم و 3-4 تکه لباس هم شستم. ولی کار سنگینی نبود. آها! کلی هم لباس اتو کردم.

این شد که الآن احساس می کنم موجودی هستم میان فینچ (از سریال Person of interest که نمی تواند کامل سرش را بچرخاند) و دکتر هاوس (که به علت درد پایش مسکن قوی نیاز دارد و نمی تواند از بخشی از بدنش استفاده کند)

در ضمن، اینجور موقع ها آدم می فهمد که برای هرکار کوچک و بزرگی چه تعداد ماهیچه درگیر می شوند!

*اتفاقی دیدم ترکیب هاوس و فینچ کلمۀ معنی داری می شود که با مو قعیت من هم می خواند. با این کیسۀ آب گرم که به گردن بسته ام هم کمی قوز دارم، هم احساس سناتور های رومی را ( فقط به علت آن پارچۀ کجکی که روی شانه می اندازند!)


ماجرای خوابهای ناقلا و نگرانی برای قهرمان

مطمئنم دیشب کلی خواب با موضوع های متفاوت دیدم اما متعجبانه، بیشترشان یادم نمانده. نمی دانم این خوابهایی که بلافاصله فراموش می شوند به کدام لایۀ مغز می روند. جزئیات اندکی از آنها را می شود در جعبه ها یا کشوهای اتاق زیرشیروانی پیدا کرد.

صحنۀ آخر که فقط همان را بلافاصله بعد از بیدار شدن در خاطر نگه داشته بودم، الآن محو شده، عوضش ماجرای قبل از آن به یادم آمده؛ با دوتا از دوستانم در شهر، که خیلی زیبا و چیزی بین پاییز و زمستان بود، قدم می زدیم و یکی شان کم کم غایب شد، چون واقعاً نزدیکمان نیست. و آن یکی آماده می شد برای عکاسی ...

فکر می کنم حداقل علت غیب شدن تصویرهای ذهنی م را می دانم. دیشب تا دیروقت بیدار بودم. سریال House را به جایی رسانده بودم که 3 سال پیش ادامه اش ندادم.دلم راضی نمی شد همین طوری، وسط زمین و آسمان رهایش کنم. اپیسود اول از فصل جدید را هم دیدم و کمی خیالم راحت شد. اما می شد پیش بینی کرد که ابتدای هر فصل، معمولاً آغاز ماجراهای تازه است. من هم به سلامت، از یک پیچیدگی وارد پیچیدگی دیگری شدم و با همین ذهنیت به خواب رفتم. و نتیجه این شد!


ماجراهای شازده احتجاب_ شباهت به پدران

خیلی وقت ها، کسانی که با قدرت ادعا می کنند مثل نسخه های نسل قبلشان نمی شوند و معمولاً هم با آنها در کشاکش هستند، در اولین فرصت این شباهت فاجعه بار را به نمایش می گذارند؛ مثل کش تنبان رجعتی دردآور و ناگزیر دارند.

مرحوم گلشیری خوب گفت که «اگر مواظب نباشیم شبیه پدرانمان می شویم».

_ حالا این شبیه بودن بد/ خوب نیست لزوماً. جدال با آن راه درستی نیست. باید چیزهایی را پذیرفت و با آنها کنار آمد؛ یا در خودمان حل کنیمشان یا راهی برای کنار زدنشان پیدا کنیم.

__ یاد نسخه های «نفی کننده ولی مشابه والدین» ی افتادم که در زندگی م دیده ام. و این سؤال که «من شبیه که هستم؟»

___ بعدش تازه حرف این پیش می آید که کدام شباهت ها خوبند و کدام ها را باید فکری به حالشان کرد.

...


عاشقشم

بوی فلفل دلمه ای و قارچ تفت داده ... !

*نفس عمییییییییییییق!


ماجرای تیغۀ چرخ گوشت

گاهی انگار موقع سرهم کردن چرخ گوشت تیغه شو برعکس انداخته باشی


گزارش هواشناسی و If I stay_2

از اول هفته تا حالا گزارش احوالم مثل هوای متغیر است؛ با ابری و همراه با رعد و برق شروع شده، نیمه ابری و نزدیک به بارندگی بوده، حتی آفتابی دلپذیر هم بوده، و با وضعیت گرفته و تیره پیش می رود. مشخص نیست به مه آلود و مرموز ختم شود یا صاف بدون گرد و غبار!

 

Mia: how come you've never written a song for me?

Adam: I don't know, I'm no good at writing about things that make me happy. If you want a song, you're gonna have to, like,cheat on me or something

Mia: What do I have to do for a whole album?

Adam: Come on. Don't get greedy


پیش به سوی زیرشیروانی

از وقتی درمورد زیرشیروانی ذهنم نوشتم، انگار چنین جایی در جایی از دنیا پررنگ شده و انتظار مرا می کشد. مدت ها بود در ذهنم داشتمش ولی به اندازۀ این ساعت ها خودش را به من نشان نمی داد و حضورش پررنگ نشده بود.



If I stay_1

^_^

Mia: You always say that you left your band to become a better dad
But you were a great dad when you were in the band
You didn't have to give up something you loved so much just for us

Dad: No, baby
I didn't give anything up. I played that adventure out, and then it was time for a new adventure with you guys. And sometimes, you make choices in life
and sometimes, choices make you


ماجرای 14 سالۀ ثبات

داشتم به مهم ترین دغدغۀ زندگی م، «ثبات و بی ثباتی»، فکر می کردم که به خاطر آوردم همان ابتدای دهۀ پیشین شمسی، چند خطی درموردش ثبت کرده بودم، جایی. و همان روزها مصمم بودم بعدترها، مثلاً روزهایی که «الآن » من باشند، آن چند خط را به یاد بیاورم و خودم را با خودِ آن روزها بسنجم. همان وقت مشکوک بودم که آیا می شود به ثبات معقولی دست یافت یا نه. برای همین، تعریفش کردم. ثباتی که آن روزها می خواستم و در صورت قرار گرفتن در آن احساس آسودگی می کردم چنین بود و چنان بود.

خیالم که راحت شد، روندی را که در پیش گرفته بودم با انرژی و تلاش بیشتری ادامه دادم و به جاهایی رسیدم که زیر پاهایم محکم تر شدند و سطح مقاومی که رویش ایستاده بودم وسیع تر.

چند سال بعدش که می دیدم پله ها و سطح های صاف بی خط و خش دارند یکی یکی از زیر پاهایم در می روند یا ترک بر می دارند، درنهایت به هرچه دم دست بود چنگ می زدم، از ریسمان معلق پرتکان گرفته تا نردبان و پلۀ باریک و ... هر چیز هموار یا ناهموار. این هم خاصیت روزگار و نتیجۀ انتخاب های خودم بود. گاهی غر می زدم و گاهی کنار می آمدم، آن قدر که تا حد ممکن، این اصطکاک ها لبه ها را صیقل دادند.

اما دغدغۀ ثبات، هنوز هم سراغم می آید و گاه آن قدر نزدیک و همراه است که سایه اش را پررنگ تر از سایل خودم می بینم. می بینم که دارد بر من غلبه می کند، روی شانه هایم جا خوش می کند و مدام سعی دارد میخ خودش را بکوید. لابد قیافۀ من را که دیده، فکر کرده قرار است برایش شمشیر بکشم!

بعدِ این هفتۀ متغیراحوالی، امروز بیشتر یاد سالنامۀ زرشکی و یادداشت ثباتی افتادم. قبل از این که دست ببرم سمتش و برگه هایش را جستجو  کنم، دوباره ثبات را برای خودم تعریف کردم؛ حتی با معیارهای آرامش دهندۀ تعریف گذشته، من بیش از نیمِ آن چه برای ثبات لازم بود داشتم. باقی چیزها تجربه و مکاشفه هستند و ابزاری مانند چند دست کفش آهنین و سوهان و ... می طلبند؛ باید پشت سنگ و صخره ها را به دقت نگاه کنم و ناهمواری ها را تا جایی که لازم است سوهان بزنم (نه بیشتر).

یادم باشد پذیرفته ام با داشتن/ نداشتن بعضی چیزها باید به شایستگی کنار بیایم؛ در حدی که اگر همان 10-14 سال پیش می توانستم در گوی بلورین سیبل تریلانی امروز خودم را ببینم، ازتعجب شاخ در می آوردم! باید هر داشتن/ نداشتنی، هر رسیدن/ نرسیدنی چیزی در خود داشته باشد. که بعدها جایی برای گله و حسرت باقی نماند.

_ این را با ورق زدن و به دنبال «ثبات-نوشته» گشتن پیدا کردم، که تعریف جدید را تأیید
می کند:

« آن چه باید حفظ کرد شاید این باشد که هرگز نباید از پیشروی ایستاد و هرگز نباید گفت این جا خوب است، همین جا می توان ماند.» کازانتزاکیس؛ مقدمۀ مسیحِ بازمصلوب

خوب است! اولین مکاشفه در این باب نشان می دهد چندان بیراه نرفته ام؛ هر زمان، هر تعریفی داشته باشم و تمام و کمال به آن برسم، وقت بازتعریف و به راه افتادن است. همان چیزی که پیش تر می دانستم، اما هر چند گاه نیاز است دوباره آن را یادآور شوم.

آن چه سال 80 نوشته بودم:

امروز صبح نرفتم سرکلاس عربی. حوصله شو نداشتم. خودم هم که نشستم سر کتاب و جزوۀ عربی، اصلاً میل نداشتم بخونم. بستمش، گذاشتمش کنار.

دنبال چیزی می گردم که اینجاها نیست؛ نه سر کلاس عربی، نه توی جزوه هایی که فقط برای گذروندن واحدها می خونیم... لااقل توی چیزهای ملال آور و بی ربط به من نیست. یک چیزی را توی خودم گم کردم و نمی دانم کجا باید پیدایش کنم.

هنوز هم جای خودم را در دنیا نیافته ام. اما چیزی به روشنی روزهای آفتابی به من
می گوید که بالاخره، پیدایش می کنم. هر زمان که از این جستجوها رها شدم و هیچ میل و اشتیاق یا کنجکاوی در من، مرا به سمت کتاب ها، نوشته ها، .. نکشاند جای خودم را یافته ام. یک جای دنج و خلوت و دریچه ای که می شود از ن به همه جای جهان نگریست و هیچ چیز کوچک را از قلم نینداخت.

_ این خود تعریف آن روزهایم نیست. فقط یک کلید است، راهنما و یادآور برای تعریف روشن و واضحی که همان لحظه در ذهنم نوشتم و ثبت این کلمه ها روی کاغذ کمک کردند همیشه آن تصویر را به همان روشنی به خاطر بیاورم.

__ یادم آورد لحظاتی هم بوده اند که از همۀ چیزهای دوست داشتنی و شوق انگیز زده
می شدم و ترفندی لازم بود تا بتوانم درک کنم چرا و چطور همۀ این ها را دوست داشته م و دارم.

ته نوشت: آدم این همه به هم ببافد، بعد ته ذهن و دلش به کازانتزاکیس حق بدهد و منصفانه، به همان جمله بسنده کند. ولی اگر کلنجار و حدیث نفس نباشد که چنین نتایجی هم حاصل نمی شود!


خرداد 94

نمایشگاه کتاب امسال

از «نمایشگاه رفتن» امسالم نوشتم، اما از کتابهایی که مرا به چنگ آوردند، نه. طفلکها! شاید چون تعدادشان خیلی کم است و فکر کردند به چشم نمی آیند.

غیر از مجموعۀ «راکت» (اسم یک سگ بامزه است با نقاشی های خوشکل) برای برادرزاده جان، این کتاب ها را گرفتم:

_ آن ها کم از ماهی ها نداشتند، خانم شیوا مقانلو <3، ثالث.

_ برج بلور (مجموعه داستان امریکای لاتین)، ترجمۀ اسدالله امرایی، کتابسرای تندیس.

این مجموعه گویا مجموعۀ مردانۀ این سری داستان هاست و مجموعۀ زنانه هم دارد که من آن موقع نمی دانستم وگرنه زنانه اش را هم می گرفتم.

_ پیترپن سرخ پوش (نخستین دنبالۀ قانونی پیترپن)، از Geraldine McCaughrean، نشر گیسا.

1. اسم نویسنده  روی جلد کتاب و در شناسنامه اشتباه نوشته شده!

2. طبق معمول برای داشتن چنین کتابی هم دودل بودم هم مشتاق. ولی فهرست بندی جذابش و تصاویر فوق العادۀ توی کتاب تکلیف را روشن کردند.

3. الآن فهمیدم جایی به اسم [Neverpedia] هم هست! :)

تا حال که فقط چند داستان از برج بلور خوانده ام، ترجمه اش خوب است و مهم تر این که خدا را شکر، سعی شده تلفظ درست نام های اسپانیایی و امریکای لاتینی لحاظ شود. مثلاً دیگر ننوشته اند «میگوئل»، نوشته اند «میگل»، یا «پاس» را به جای «پاز» همیشگی به کار برده اند. خدا خیرشان دهد!

البته اشکال املایی وجود دارد، باز هم مثلا درمورد اسم ها. می شود امیدوار بود بعدها رفع شوند.


به سوی تو 2

ای جانم!

علی الحساب موزیک را با صدای مهران زاهدی دانلود کردم و گوش دادم و حالش را بردم ^_^

ویدئو هم دانلود شده دارم می بینمش... واه واه چه آغاز موسیقایی دلگدازی دارد! فکر کنم عاشقش شوم! فقط کاش موزیکش هم بود! گوش دادن به موزیکش بهتر است!


از اتفاقات پشت پنجره

این تریلی که دیروز عصر حدود 10-20 ماشین سفید_ شبیه پژو (ماشین شناس نیستم)_ بار زده بود و از چپ به راست می رفت، دقیقاً همین حالا، سر ظهر، با همان ماشین ها از راست به چپ رد شد!

یعنی چه؟

خب دل من که با دیدنشان چندان ضعف نرفت، حالا اگر پاترول مشکی بود، می شد کارد بردارم خودم را شقه شقه کنم. بعله خب، هنوز هم ته دلم برای پاترول مشکی می لرزد!

مثلاً رانندۀ تریلی پیاده شده، زنگ در را زده، کسی جواب نداده. بعد هم کاغذی، قلمی از یه جایی گیر آورده، رویش نوشته: «آمدیم، نبودید» گذاشته لای در. ماشین ها را هم مجبور شده برگرداند.


به سوی تو، از اتاق زیرشیروانی

_ ماندانا خضرایی روی کلیپی می خواند، خوب هم می خواند؛ موزیک و ترانه و اجرا توجه آدم را جلب می کند_ البته خود من همچو تصاویری برای چنین آهنگی انتخاب نمی کردم! مثل خیلی از ترانه های دیگر. انقدر که همه چیز آشناست یادم نمی آید این ترانه به چه چیزی ربط دارد. برای چند دقیقه یادم رفته بازخوانی ترانه ای است که من بازخوانی دیگری از آن را شنیده بودم، با صدای؟؟؟ باید می جستم تا یادم می آمد! مهران زاهدی. روی تیتراژ پایانی سریال محبوبم «اولین شب آرامش».

فوری_نوشت: گویا علیرضا قربانی هم نسخه ای از آن را خوانده! ببینیم چطور از آب درآمده :)

اصل ترانه از کورس سرهنگ زاده است و من همان اجرای مهران زاهدی را خیلی دوست دارم. همان لحظه که کار ماندانا خانم را می شنیدم هم ترجیحم با مهران زاهدی بود، باز. چقدر زمان گذشته از وقتی دیگر نشنیدمش! هنوز هم می شود آن را آهنگ محبوبم بدانم؛ گرچه خیلی گوش ندهمش، یا وقت هایی اصلاً.

__ دلیل نمی شود وقتی آهنگی محبوبت باشد دم به ساعت گوشش بدهی! فقط دوستش داری و معنا و مفهوم خاصی برایت دارد. ولی اصلِ آهنگ گوش دادن به حس و حال ربط دارد. مثل کتاب خواندن و فیلم دیدن. خیلی از فیلم/ کتاب های محبوب من آنقدر انرژی زا نیستند که مدام  ور دلم باشند. همه را دوست دارم و در جعبۀ خاطره انگیز دوست داشتنی هام، یک جا در ذهنم، کنار هم نشسته اند. گاهی هم یک یا چندتاشان شیطنت می کنند و از دید پنهان می شوند، ولی باز پیدایشان می شود و تمام احساس های خوب گذشته را با خود می آورند و حتی گاهی احساس های خوب جدیدی در لحظه به من می بخشند.

___ این زیرشیروانی ذهنم را خیلی دوست دارم، که در چند جعبه دوست داشتنی هام را در آن نگهداری می کنم. تقریباً تاریک است و با نور روز روشن می شود، حدود 2-3 پنجره در ضلع های بیش از 4تای آن هست (اتاقی پنج ضلعی، یا چهارضلعیِ نامنظم در ذهنم مجسم می شود) و پشت هر پنجره ای درختی بلند و قطور و پر شاخ و برگ به شیشه ها چسبیده. از کنار شاخ و برگ ها گوشۀ آسمان آبی پیداست و آن دورتر باید دریایی، اقیانوسی باشد و نور آفتاب و گیاه های متنوع که از زیر پای پنجره ها در زمین شروع می شوند و ...

اتاق من چندان بزرگ نیست ولی دنج و خلوت است و ساااکت. بیشتر آن از چوب است و مرموز به نظر می رسد چون معمولاً بیشتر چیزهایی را که درون خود نگه داشته در یک لحظه آشکار نمی کند. به قوانین سخت خود پایبند است، هر زمانی چیزی برایم دارد. بسته به این که من یاد چه چیزی افتاد ام یا درخشش لحظات روزمره چه چیزی را از توی جعبه ها بیرون کشیده اند.. فقط همان را و چند چیز محدود دیگر را آشکار می کند.

____ فکر می کنم اگر من را درخود پنهان کند آیا پیدا می شوم؟


My blueberry nights_5

از همان ابتدای تماشا دست به قلم شده ام و جمله ها را با کمک سایت خاصی، یادداشت می کنم. حساب می کنم این چند خط برای زمان کوتاه دیدن فیلم زیاد است، شاید وسواس گرفته ام. گرچه بدم نمی آید، اگر فرصتش بود، حداقل یک دور از روی کل فیلم می نوشتم. واقعاً بعضی جمله ها قشنگند، حیف است نوشته نشوند. نه، وسواس ندارم.

:Jeremy

I'm sorry
I don't know anyone by that name
I get about a hundred customers a night
I can't keep track of them all.
well tell me what he likes to eat
Cause I remember people by what they order
Not by their names

 


سندباد کشف می کند!

هاهاها!

یکی از فیلم های آلمودووار با بازی آنتونیو باندراس، ساخت 1988!


My blueberry nights_4

هیچ وقت جود لا را اینطور ندیده بودم؛ با موها و کُرک های طلایی آشفته و لهجۀ بریتیش، که او را خودمانی تر می کند. تقریباً همیشه صدای بسیار زیبا و اتوکشیدۀ دوبلورهای نازنین خودمان را روی چهره اش شنیده ام که او را با ظاهر جذابش دور از دسترس قرار می داد.

البته بعدتر درمورد شخصیت و اخلاقش که خواندم، دیگر آن طور شخصی دوستش ندارم.


My blueberry nights_2

ای بابا!

فیلم آرام و قلپ قلپ نوشیدنی ای که آن روز می خواستم همین بود!

حالا چند ساعت است که حلزون در هزارتو لم داده و خوش خوشانش می شود،
می خواهد تلافی آن روز را دربیارود و فیلم آن قدر مایه دارد که کمکش کد.


My blueberry night_3

اگر واقعاً این اتفاق می افتاد، که موهایم مث موهای ریچل وایس و ناتالی پورتمن این فیلم بایستند، همین فردا می رفتم کوتاهشان می کردم.

البته به من اطمینانی نیست، حالا فردا نه، در پروژۀ مو کوتاه کردن های بسیارم این دو مدل را هم گنجاندم.

البته یکی بود زیبایی چهرۀ ریچل را هم به من می داد بد نبود! دعایش می کردم!

_ دخترک نقش اصلی چه همه شبیه ترانه علیدوستی بود! حتی برق گاه گاه نگاهش، لب بر هم فشردن هاش، چهره اش، تُن صداش، .. فکر می کنم عمدی در کار است!


My blueberry nights_1

من و این فیلم چند ماجرای کوچک  داریم:

_ بعد مدت ها پیدایش کردم و الآن که گذاشتمش برای تماشا، می بینم از همان کارگردانی است که چند روز پیش یکی از رفقای جدید فیلم شناس، فیلم دیگری از او را معرفی کرده برای دیدن.

__ و اما پیدا کردنش: دقیقاً زمانی یافتمش که نمی خواستمش. نه آن «نخواستن» که ردش کنم؛ به آن معنا که دنبالش نمی گشتم. اصلاً از یاد برده بودم چنین فیلمی را، که چه با حسرت نوشته های دیگران_ اغلب هرمسیان_ بر آن را می خواندم و تصویر کوچکی را همیشه نگاه می کردم، چه اسم خوشمزه ای داشت، و همیشه تجسم می کردم چطور باید آن را به دست آورم.

چند روز پیش، خیلی اتفاقی همان سایت چند پست پیش را بالا و پایین می کردم که با آن رو به رو شدم. فیلم دیگری هنوز توی تنور بود. فقط اسمش را ته دفترم نوشتم، بین لیست انبوه فیلم هایی که از همان سایت یادداشت کرده بودم، با سه تیک صورتی پررنگ فشرده درهم، که یادم بماند این یکی نوبت نمی خواهد، باید بلافاصله آمادۀ دیدن شود.

___ ماجرای بعدی ما به زمان بر می گردد. تاریخ ساخت فیلم 2007 است و من چیزی قدیم تر به یاد داشتم. انگار پس پشت ذهنم مانده و جاافتاده و خودم خبر نداشتم، برای همین از پیدا کردنش و دیدن تاریخش متعجب شدم. همیشه فکر می کردم فیلمی بوده که سال 94 خودمان یا نهایتا 95 چیزی درموردش خوانده بودم.

____ و فکر کنم همان موقع هم نمی دانستم چندتا از هنرپیشه های دوست داشتنی آن روزها و تقریباً این روزهام در آن بازی کرده اند؛ جود لا و ناتالی پورتمن و ریچل وایس.


تا فرصت هست با او حرف بزن!

فیلم با او حرف بزن (Talk to her/ Hable co ella) محصول 2002 اسپانیا، ساختۀ پدرو آلمودووار است و در 2003 اسکار بهترین فیلم نامه را برده.

داستان آشنایی دو مرد را روایت می کند که معشوق هر دوی آن ها زنانی هستند که به کما رفته اند.

نخستین دیدار مارکو و بنیگنو هنگام تماشای تئاتر رقم می خورد؛ نمایشی که پر است از صندلی های چوبی و دو زن با چشمان بسته، همراه موسیقی، حرکات موزون دارند. مردی در صحنه حضور دارد که انگار می کوشد حرکات این دو زن را آسان کند.

به نظرم این نمایش پیش درآمد داستان اصلی فیلم است؛ زنانی که در کما هستند و ارتباط محبوبشان با آن ها. همان طور که مردهای فیلم تلاش می کنند به زنان چشم بستۀ زندگی خود کمک کنند.

تنهایی و از دست دادن مضمون های اصلی فیلم هستند.

بنیگنو،  دوست داشتنی ترین شخصیت فیلم، با انسان های عادی تفاوت هایی دارد. انگار  وجه زنانۀ شخصیتش بیشتر رشد کرده. ارتباط او با معشوق خفته اش هم عجیب است؛ پیش از به کما رفتن آلیسیا فرصتی پیش نیامده بود که عشقش را به او ابراز کند اما اکنون چهار سال است که در کلینیک، در حرفۀ پرستار، از او به دقت مراقبت می کند و مدام با او حرف می زند. به دیدن آثار هنری گوناگون می رود که مورد علاقۀ آلیسیا هستند، و همه چیز را برای اون تعریف می کند.

ملاقات های مرد دوم، مارکو، در کلینیک با بنیگنو، باعث شکل گرفتن رابطه ای دوستانه بین آن دو می شود.

ریتم فیلم آرام است، چون زن ها بیدار نیستند و تنها فلاش بک هایی از زندگی گذشتۀ آن هاست که به ما می شناساندشان. تکان دهنده ترین لحظۀ فیلم از ماجرای فیلم صامتی بر می آید که بنیگنو برای خوشایند آلیسیا دیده و بر بستر او بازگو می کند.

تا اینجا به نظر می رسید بازی های فیلم، برخلاف دو فیلم قبلی که از آلمودووار دیدم، برعهدۀ مردان است و زن ها فیلم را پیش نمی برند. اما بعد از ماجرای فیلم صامت یاد شده، این طور به نظر می رسد که مردان محوری فیلم، هر یک به شکلی، در زنان جذب شده و شخصیتشان با آن ها کامل می شود. انگار از بطن زن محبوبشان آمده اند یا در آن زندگی می کنند.

فیلم، همچنان که در آغاز، با صحنه ای نمایشی در سالن تئاتر به پایان می رسد؛ صحنه ای شاد و آهنگین از رقص هماهنگ دسته ای مرد و زن.جایی که باز هم مارکو حضور دارد، بنیگنو نیست اما گویی رابطه ای جدید قرار است شکل بگیرد.

*بیشتر در مورد این فیلم:

[+] و [+] و [+]و [+]


کتاب نیمه کاره و بیشتر از مکس

_ شیطان در گوشم زمزمه می کند «برای این که خواندن کتابت را تمام کنی، سفری دیگر با مترو داشته باش».

__ دختران بدبخت ورشکسته رسیده اند به فصل سوم ماجرایشان. اپیسود گربۀ گم شده از چند جهت جالب بود؛ پررنگ تر شدن علاقۀ مکس به گربه_ این بشر روابط بسیار بد و ناقصی با آدم ها دارد ولی عاشق حیوان هاست، حق هم دارد_ واکنش سوفی به گربه و هان! هان لی هم در نوع خودش شخصیت بامزه ای شده!

___ مکس در طول زندگی از آدم ها خیری ندیده برای همین خیلی بدبین است. درعوض، عاشق حیوانات است. اوایل که کرولاین هم خانه اش شده بود، بی نهایت به اسب او محبت می کرد، حتی می بردش بیرون برای قدم زدن، و با او حرف می زد. اما کرولاین را مدام دست می انداخت. هرچه کرولاین در اینترنت دنبال راهی برای استفاده از تحصیلات و تخصص هایش است، مکس مدام دنبال ویدئوی گربه ها و سگ ها می گردد!


خانوادۀ پردردسر

«بی نظمی این روایت را به بزرگی خودتان ببخشید. چون به جای روال عادی وقایع، دنبال جای پای آدم ها می گردم.» ص55

برای سفر غمگین دیروز با مترو، کتابی برداشتم که از پیش می دانستم روحیه ام را بهتر نمی کند. درآمدی که جناب غبرایی،برادر گرانقدر مترجم مرحومِ کتاب، بر آن نوشته هم در این چند سال مرا محتاط تر کرده بود؛ طوری که میوۀ خوانده شدنش تا حالا نرسیده بود.

اما دیروز، از روی عجله و تنها بابت قطع کتاب_ که جیبی و ظریف است و در کیفم جا می شد_ آن را برداشتم و پیه بار سنگین آن را به تن مالیدم و به جای موسیقی و سریال، بعد از مدت ها در مترو کتاب خواندم. با وجود «جنگل چاقو و خون و پلشتی*» و «فجیع ترین وضعی»* که نویسنده برای انتقال مفهوم موردنظرش انتخاب کرده، از نوع روایت ماجرا و زبان آن بسیار خوشم آمد. ترجمه هم نسبتاً خوب و خوش خوان است و این شد که در رفت و برگشت، اندکی بیش از نیم این کتاب جیبی 193 صفحه ای را خواندم.

نمونه ای از توصیف های بدیع و توجه برانگیز کتاب، گرچه شاید بیش از حد تلخ باشد:

«مدتی بی هیچ اتفاق ناگواری برای ماریو گذشت. اما برای کسی که سرنوشت دنبالش کرده هیچ راه گریزی نیست، حتی اگر زیر سنگ هم مخفی بشود؛ بنابراین زمانی آمد که گم شد و هیچ جا نتوانستیم پیدایش کنیم و بالاخره از توی خم روغن دمر بالا آمد. رُساریو پیدایش کرد. در وضعی پیدا شده بود شبیه جغدی درحال دزدی که وزش تندِ باد چپه اش کرده باشد. با سر رفته بود توی خم و دماغش به لجن ته خم فرو رفته بود. وقتی بیرونش کشیدیم، رشتۀ باریکی از روغن از دهنش بیرون می ریخت، مثل نخ طلا که کلافش انگار داشت از توی شکمش باز می شد. موهایش، که در تمام عمر همیشه رنگ خاکستری کدری داشت، چنان برق زنده ای گرفته بود که انگار موقع مرگ احیا شده است. از عجایب مرگ ماریو کوچولو یکی هم این بود.» ص 62

به نظرم رسید جناب غبرایی سعی کرده اند در بازبینی شان بر متن قدیم ترجمه، تنها آن را بپیرایند چون نثر فقط یک دست و خواندنی است وگرنه امضای نثر خودشان را ندارد (که خب، کار درست همین است). از جهتی، گاه موقع خواندن متن، انگار بعضی اجزای جمله سرجای خودشان نیستند. اما این مسئله خلل و ضعفی در کار ایجاد نکرده. به نظر می رسد سبک روایت راوی_ اول شخص_ به این ترتیب لحاظ شده و سایۀ حضور او را همیشه پشت سر خودمان احساس می کنیم. دست آخر این که، کدام جزء زندگی پاسکوآل سرجای خود بوده که واژه های زندگی نامه اش باشند؟!

* از درآمد کتاب، به قلم مهدی غبرائی

_خانواده ی پاسکوآل دوآرته، کامیلو خوسه سِلا، ترجمۀ فرهاد غبرائی، نشر ماهی.


اردیبهشت 94

وقتی کلی حرف هست و حسش نیست

 

نمایشگاه کتاب خیلی خوب است؛ حتی اگر بروی و خرید نکنی، فقط به هوای دیدار کسانی بروی، کتاب کم بخری، فقط کتاب ببینی و بروشور جمع کنی تا سرفرصت برای کتابهای جدید و قدیمی نقشه بکشی..

حتی اگر نروی!

همین حضور و اجتماع کتابها انگار خوب است و کار خودش را می کند.

*کاش دوران بچگی و نوجوانی پایم به همچین اجتماعی باز می شد. آن وقت حتماً جشنی می شد برای خودش.


چرخش من از تو

گاهی اصرار دارم شرایط به نحو خاصی باشند؛ چرخ روزگار با سرعت مشخص و در جهتی که می خواهم بچرخد .

گاه می بینم جهت و سرعت چرخ به مراد من نیست، متمایل می شود به مسیری که برای آن لحظه مطلوبم نیست.

تازگی ها تصمیم گرفته م حالا که خیلی مشتاق چرخ سواری و گردش هستم، خودم  سمتش بروم و سوارش شوم. پیش آمده وقت هایی که مرا به جاهایی برده که بهره های زیادی برده باشم.


کمبود چشم

چشمهام برای کارهایم کم اند.

کاری مثل قلاب بافی، چشم را کاملا به خدمت می گیرد و  نمی توانم هم زمان، کتاب بخوانم یا فیلم ببینم. و برعکس، این جور موقع ها خیلی دلم می خواهد ببینم و بخوانم. کلاً یاد بدهکاریهام به دنیای دیدنی ها و خوندنی ها می افتم.

زمانی که چشم، به تمامی، اشغال شده فقط می شود گوش داد و من، برعکس، وسواسی می شوم که به «چه» گوش بدهم.

گاه امتحان می کنم بعضی چیزها را هم زمان ببینم و سعی کنم در حقشان اجحاف نشود، مثلا صحنه های خوب را از دست ندهم. این البته سرعت کاری را که چشم روی آن تمرکز دارد، مثل بافتن، کم می کند. ولی دیگر چاره ای نیست. گاهی به نعل باید زد و گاه به میخ.

یک تمرین خوب: دیروز این کار را با دیدن دوبارۀ یک فیلم ایرانی آرام امتحان کردم. هم تکراری بود هم دوست داشتم ببینمش.

اما بعضی کارها هستند که بخش بیشتری از حواس را می طلبند؛ وقتی بخواهی الگوی خوب و کم نقصی برای کار دربیاوری، در خیاطی یا بافتنی و ..، این کار چشم و گوش را با هم به خدمت می گیرد. اگر کتاب صوتی در کار باشد بخشی از داستان حتماً از دست می رود. اینجا فقط باید صدا باشد، بدون لزوم تمرکز روی مفهوم. در پس زمینه موزیکی باشد که صرفاً سکوت نباشد.

گاهی هم باید سکوت کرد و در سکوت هم سکوت را رعایت کرد؛ چون «سکوت سرشار از سخنان ناگفته است»، نه از آن جهت که شاعر گفته، از این زاویه که کلی داستان پشت درِ سکوت نشسته اند تا ذهن را اشغال کنند.


امانتدار خوبی هستیم

وقتی آندروماک می آید، و مخصوصاً وقتی نگاهش به آن چیزی که هست نیست، باید خبرهایی باشد. دیروز عصر، از راه نرسیده، خودش را روی من یله کرد و دیگر نتوانست جلوی خنده هایش را بگیرد. تمام ماجرا زیر سر خواب عصرگاهی بود_ و همانطور که خوابهای من عجیب شده اند، خوابهای او هم غریب شده اند. گویا میانۀ خوابش جیسن (لوسیوس ملفوی) را، در آستانۀ آپارتمان تنگ در آغوش گرفته و بوسیده. درکوی نوجوان هم با فرق کج بلوندش خیره به آنها. بعد از بوسه، جیسن تبدیل شده به بردپیت!_ خب، بردپیت طفلک تیپ محبوب  آندروماک و من نیست. کمی توی ذوقش خورده بود، اما بوسه حسابی چسبیده بود.

به ش گفتم: حتما مغزت یک لحظه داشته جیسن را بلوند می کرده تا به درکو بیاید، حواسش پرت شده به جای جناب ملفوی بردپیت را نشانده.

اما هردوی ما می دانیم مغزمان سلیقه مان را بهتر از خودمان می شناسد! حالا چرا این شیطنت را کرده، بماند.

نه ناراحت شدم نه دلم خنک شد. ما امانتدارهای خوبی هستیم؛ شخصیت های فانتزی محبوبمان را به راحتی به هم قرض می دهیم!

و من همان عصر خواب خانۀ قدیمی تاریک پر از وسیله ودوست داشتنی ای را دیده بودم که اقامتگاهمان بود و کم کم فهمیده بودم جن زده و تسخیر شده است. نه می تواسنتم برای بار دوم واردش شوم و نه دلم می آمد ترکش کنم.

* خانه ای شبیه خانۀ خانم هاویشام، ولی کاملاً با سبک و سیاق خانه های شمال. حیف است دیگر! چطور آدم رهایش کند!


*Desperate movie-lover

یک سایت پیدا کرده م پر از فیلم های خاص! البته آرشیوش کامل نیست ولی کلی فیلم از تعدادی کارگردان غیر امریکایی دارد که واقعاً وسوسه کننده اند و ... کلی وقت و نت می خواهد داشتن و دیدنشان و البته فکر کردن بهشان و پیدا کردن نقد درموردشان.

از آلمودووار نازنینم هم چند فیلم دارد. کم کم آرشیو پدرویی م دارد کامل می شود! تا حالا 5 فیلم از این کارگردان پیدا کرده م و با «پوستی که ...» (بازی آنتونیو باندراس) که قبلاً دیدم می شود 6 تا. البته «پوست..» را نپسندیدم؛ خوب بود ولی بعضی خوب ها را نمی توانم بیش از یک بار ببینم/ بخوانم. یا حتی گاه همان یک بار. احتمال دارد جای خالی برای «پوست..» پیدا کنم فقط محض آرشیوبازی. هنوز معلوم نیست.

نقداً که 17 ص سایت را شخم زده ام و تند تند اسم فیلمهای اولویت دار را یادداشت می کنم، که خودش کلی شده، باز بین همان ها اولویتی ترها را علامت می زنم، آن هم با دو رنگ!!

ولی انصافاً باید همه را داشت و دید، همه را.

* به قول همان خارجی ها و صاحبان اصلی واژۀ Desperate، هم ناامیدم هم مصمم. این همه فیلم ندیده و درمقابلش گردابی چنین هائل؛ همان وقت کم و کلی کار متنوع دیگر..!


عود به شرط چاقو

عود خریدم با بوی هندوانه!

دیروز، بعد از حساب کردن قیمت کتابی که برداشته بودم، دست بردم به قفسۀ عودها و بیشتر از ده تا را از روی جلد بو کردم. هنوز هم همان عود دارچینی فقط بوی خود خودش را می دهد، باقی انگار تغییر هویت داده اند. چشمم افتاد به تصویر هندوانه و اتفاقاً این یکی قدری بوی اسمش را داشت. برای تفریح بسته ای خریدم و در خانه یکی را امتحان کردم. با اغماض، پیروز از میدان به درآمد.

* این خریدهای کوچک بعد از حساب کردن خرید اصلی، که گاهی پیش می آیند، برای من حکم پ. ن. نوشتن بر نامه یا یادداشتی شیرین دارند. انگار که قبل از بستن پروندۀ خاطره ای خوش، یکهو بگویی «آها!» و دنبالۀ کوتاه خوش دیگری اضافه کنی به ماجرا.


اندوه شاهزاده

قـرار نـیـسـتــــــ مـن طـوری زنـدگی کـنـم کـه دنـیـا دوسـت داره ،
خـب طـبـعـا قـرارهـم نـیـست دنـیـا هـمـونطـوری بـچـرخـه کـه مـن دوسـتــــــ دارم.
"جـروم دیـویـد سـالـیـنجـر"

* امروز رفتم برای وارسی قفسه های یکی از کتاب فروشی های محبوب اژدها جان؛ همان که طبقه همکفش صنایع دستی و مجسمه های ارژینال گران قیمت و لیوانهای طرحدار ماه ارزان قیمت دارد.

چندتا گزینه یافتم برای هدیه، مناسب مهمانی آخر هفته. هنووووز دو دلم کتاب یا صنایع دستی! لامصب طرف اهل هردوتا هم هست! ولی بالاخره تصمیم می گیرم. برای کتاب می توانم به نمایشگاه هم سر بزنم. یک تیر و دو نشان شاید؛ اگر دیداری هم رخ بدهد.

گزینه ها: کتابی از دولت آبادی/ خالد حسینی/ گلی ترقی/ جومپا لاهیری/ نویسندگان زن دیگر که موضوع اثرشان جاافتاده و تأثیرگذار باشد.

_ از قفسۀ پروپیمان لیوان ها سان می بینم و گیسوکمند را برای برادرزاده جان نشان می کنم. چشمم به سیندرلا و شاهزادۀ رؤیاهاش میفتد و به چندتا دختر زیبای دیگر و ... دودل می شوم. خودش را می آورم شاید به جای گیسوکمند از باب اسفنجی خوشش بیاید اصلاً. باید دید سلیقۀ لیوانی اش چطور است. خودش انتخاب کند حالش را ببرد.

__ یادم می افتد لیوان مینیونی خودم کمرنگ شده، از شکل افتاده طفلک. باید مینیون های تازه نفس جای آن را بگیرند. شاید همان روز با برادرزاده جان لیوان جدیدی انتخاب کنم.

___ این میان، چشمم می افتد به لیوانی با طرح بالا، شازده کوچولو و روباهش در آغوش هم.. تصویر پروفایل یکی از دوستانم هم هست، شاید هم  همین لیوان را برای خودم بردارم؟! ولی خیلی غمگین است. دوست داشتنی، اما غمگین است. برای لیوان بودن من مناسب نیست.

 

** کیف، کیف گل-منگلی خوش فرم پشت ویترین! سر ظهر مرا می کشاند طبقۀ بالا تا یک دل سیر خواهرانش را نگاه کنم و روی دست بیندازم و توی ذهنم نقشه اش را بکشم تا یکی از پروژه های هنری روزهای آینده باشد. جدا از اینکه من برای یک کیف چنین پولی نمی دهم، پارچه اش هم باب میلم نبود و از طرفی، سرگرم شدن با نقشۀ دوختن چنین کیفی در حدّ یکی از کارهای جادویی در هاگوارتز خوشی زا است.

 

***کلاً حساب که می کنم اردیبهشت شده ماهِ کاردستی بازی برای من. دوتا کار نصفه، یکی هم از دیروز در ذهنم جا خوش کرده که همه چیزش آماده است، دو مورد هم امروز توی راه به فکرم رسید و یکی ش حتمی شده، آخری هم این کیف جادویی.

_ ممکن است ده سال دیگر خط تولیدی، چیزی راه بیندازم. از حالا اسمش را هم انتخاب کرده ام؛ Dobby یا Free Elf. این اسم البته از سال 91 که کیف محبوبم را دوختم، توی ذهنم آمده. حالا باید دید کار به کجا می کشد!


سیبل تریلانی درون

آن سالها، که زمان چایی های عصرانه با مادر بود، با تفاله های چایی فال می گرفتیم. اگر برگ چایی روی آن شناور می شد، نامه یا پیغام داشتیم و اگر ساقه، شخصی به دیدارمان می آمد. گاهی در سرنوشت دست می بردیم؛ لیوان را طوری تکان می دادیم که مهمان ناخوانده برود در قعر آن جا خوش کند. از ظاهر ساقه قد و قوارۀ مهمان را می سنجیدیم و حدس می زدیم که می تواند باشد. معمولاً قدبلندها و خوش تیپ ها را نگه می داشتیم و امیدوار و منتظر می ماندیم. گاهی هم که خیلی تنها و دلتنگ بودیم به قلقلی ها و کوتاه تر ها هم راضی می شدیم. آدمهای قدبلند معمولاً کنارآمدنی تر بودند؛ انگار سرخپوستی به افق زل زده باشد، زیاد به دنیای حقیقی وصل نبودند که آزارنده باشند. اما کوتاه تر ها بیشتر به جزئیات دقت داشتند و همیشه در زندگی  دیگران سوراخی برای انگشت چپاندن در آن پیدا می کردند. برای همین وقتی چندان حوصله شان را نداشتیم یا در تنهایی مان بی نیازی مهمان بود، ما هم از زور انگشت استفاده می کردیم؛ آن قدر به تفاله کوتوله ضربه می زدیم که برود به قبرستان کوچک تفاله های ته لیوان.

چند روز پیش «مهمان» خوش تیپی روی چایی شناور بود. تعبیر شد؛ البته فقط مهمانش، خوش تیپ نبود! امروز هم یک خوش تیپ قدبلند دیگر رفت ته لیوان. ماندم چه کسی قرار بود مهمانمان شود که منصرف شد!

اینجور موقع ها دیگر وقت تمرکز در گوی بخارگرفته مان می شود!


ته دیگ

سیستم ساخت و ساز به کجا می رود؟!

گاه طوری از بیخ گوشم بوی سوختن غذا یا ته گرفتن مواد غذایی را احساس می کنم که، با وجود اطمینان بالای 100% به خاموش بودن گاز و ..، باز هم چک می کنم بو از آشپزخانۀ خودمان نباشد!

بو آن قدر سمج است که وقتی می بینم گاز روشن نیست، در مرز جنونی آنی، فکرم سمت کامپیوتر می رود؛ انگار فایلی که برای دانلود گذاشته بودم ته گرفته یا دارد می سوزد!

مورد بالایی واقعاً جدی بود! امروز عصر ناخودآگاه چنین احساسی داشتم.


یک کار کوچک

گاهی یک کار کوچک مثل باز کردن یک پنجره است؛ همین پنجره ای که لحظاتی پیش بازش کردم و صدا و هوای بیرون از حالت زمزمه وار پنهان شده پشت شیشه درآمدند و واقعی تر شدند.

با گشودن یک پنجره، گاهی به واقعیت نزدیک تر می شویم و گاهی از آن فاصله می گیریم. گاه فاصله گرفتن از واقعیت خودش واقعیت است؛ آفرینش واقعیتی دیگر، جان بخشیدن به چیزی که، به رسم، آن را تخیل می خوانند. یا حتی پذیرفتن این که به کل، یا فقط در آن لحظۀ خاص، واقعیت بیرون کمرنگ تر از واقعیت خلق شدۀ ماست.

این پنجره برای من دنیایی شده؛ مثل دری به سوی باغ مخفی، که ساعت ها پشت آن می نشینم تا زمان مناسب باز کردنش برسد. نقطۀ قوت «این خانه».

_بهار فصل معجزه است، گفتن ندارد. چند روز پیش به شاخه های نازک درختان بی شمار محوطۀ بزرگی نگاه می کردم که چشم انداز «پنجره» است، و فکر می کردم "این ها کی قرار است پر شاخ و برگ شوند و مثل آن روزها، که از پس آن ها انتهای چشم انداز من پیدا نبود، افق را بپوشانند و سبز کنند؟"

امروز «پنجره» پاسخم را داد. برگ های نورُستۀ فراوان به روشنی تلاش می کنند افق دید مرا بپوشانند. چه لطف بزرگی! به زودی چشم انداز دور دست ها محو می شود و لشکر برگ ها در این دشت اجتماع می کنند.


سرخوشی

طی پنج فصلی که قبلاً از سریال House M.D دیده بودم، دیروز رسیدم به وحشتناک ترینش!

ماجرای پلیسی که برای بی خیال شدن استرسها و تنشهای شغلی، به کشتزار کوچک ماریجوانایش در انباری منزل پناه می برد. بداقبالی به او مرگی دردناک پیشکش می کند، مغز به بدن فرمان درد صادر می کند و او محکوم است آنقدر درد بکشد تا بمیرد! هیچ مسکنی اثر نمی کند ... مجبور می شوند او را به کما ببرند و البته دستگاه ها باز هم علائم درد را ثبت می کنند. جناب پلیس فضلۀ کبوترهای تراس را برای کود گیاهان آرام بخش جمع می کرد و نگهداری فضله ها سمی ایجاد کرد که تنفس آن باعث ایجاد نوعی عفونت در مغز شد و ... این چند ساله جور دیگری به کبوترها نگاه می کنم !!!

_همیشه از رسیدن این داستان می ترسیدم. فکر می کردم بار دوم چطور می توانم آن را ببینم. ولی دیروز از پس آن برآمدم. بعد فکر کردم شاید چون دفعۀ اول همزمان بود با دوران بیماری خودم و ناخودآگاه با تمام بیمارهای سریال همذات پنداری می کردم این خاطرۀ تلخ در ذهنم مانده.

_ این هم از بخش های خنده دار ماجراهای همیشگی دکتر محبوب من:

اوایل ماجرا، که هنوز علت اصلی بیماری تشخیص داده نشده بود، نظریه های مرتبط با گلولۀ شلیک شده به سر بیمار را بررسی می کردند. به خاطر اجزاء ریز گلوله که در سر بیمار باقی مانده بود نمی توانستند از اون MRI بگیرند. هاوس عواقب MRI گرفتن را روی یک جسد! امتحان می کند، آن هم پس از شلیک گلوله ای به همان بخش سرش!!

Cuddy:I can't even imagine the backwards logic you used to rationalize shooting a corpse
House: Well, if I'd shot a live person, there's a lot more paperwork



ّبیا بریم Rome!

دیروز، خیلی اتفاقی، بحث به Audry Hepburn زیبای دوست داشتنی کشیده شد_ اصل ماجرا از شکلک های «تلگرام» شروع شد. رجینا Breakfast at Tiffany's را پیشنهاد داد و از گربۀ خپلویی گفت که cat صدایش می زنند. سیریوس، که در زمینۀ فیلم های کلاسیک حرفه ای تر است، Roman holidaySabrina , My fair lady را اسم برد. از بخت خوش این آخری موجود بود. «صبحانه...» تا شب دانلود شد و مانده دوتای دیگر، که «بانو..» بدقلقی می کند.

اما همان دیشب، «تعطیلات..» را دیدم و نیم ساعتش هم ماند برای امروز صبح.

فیلمی سیاه_سفید، بدون جلوه های ویژه و داستانی پیچیده، اما دوست داشتنی. داستان شاهزاده خانمی که کمی تنوع می خواهد؛ از نوع زندگی آدم های عادی. از تمام دیسیپلین ها و برنامه های خسته کنندۀ از پیش تعیین شده به تنگ آمده و درنهایت، شبی از شب های اقامت هیئت سلطنتی در رُم، می گریزد.

بازی تقدیر او را سرراه روزنامه نگاری ( جو برَدلی، با بازی گرگوری پک نازنین) قرار می دهد که در سر دارد بدون اطلاع شاهزاده خانم، از یک روز زندگی غیرعادی او میان مردم عادی، گزارشی پر تب و تاب تهیه کند و به بهایی گزاف بفروشد. همراهی 24 ساعتۀ آن ها بیشترین بار داستان فیلم را بر دوش می کشد.

 

روز که به شب پیوند می خورد، به گفتۀ خود شاهزاده خانم، او تبدیل به پری قصه ها می شود و باید با کفش بلورین روال عادی زندگی را ترک کند (برعکس ماجرای سیندرلا!). این روز، در شمار روزهای زندگی او نمی آید و فردا باید تمام برنامه های لغو شدۀ امروز را به سرانجام برساند.

اما ماجرای «امروز» چه می شود؟ واقعاً نمی تواند نقشی در زندگی شاهزاده خانم داشته باشد؟ پوشش برَدلی که قرار است در کنفرانس مطبوعاتی فردا، در مقابل شاهزاده خانم از بین برود چه؟ چه به سر عکس های پنهانی ای می آید که بردلی و ایروینگ از روز غیرعادی شاهزاده خانم گرفتند؟

_ ایروینگ بیچاره! چقدر برای به مقصود رسیدن برَدلی، و البته رسیدن به مبلغی بخت آورده، جانفشانی کرد! چه جفت پاها که جو بردلی برایش نگرفت و چه نوشیدنی ها که روی لباسش نریخت!


سخت گرفتن یا نگرفتن؛ این هم مسئله ای ست!

«سخت نگیر!»

گفتنش خیلی راحته. مطمئناً بیشتر آدمای دنیا از نوع آدمای سهل گیر و درواقع، دارای سعۀ صدر نیستن؛ هرکسی مورد/ مواردی برای سخت گیری داره، حتی اگه کلاً نشه در دستۀ آدمای سخت گیر جاش داد.

خود من با این حرفا مشکلی ندارم؛ چون آدمی م که به راحتی از کنار این جملۀ «سخت نگیر!» می گذرم و در بیشتر موارد، بر سخت گیری های خودم پای می فشرم! (تناقض خوبیه!) اما از جهتی نگران می شم؛ نگران فاصله ای که معمولاً گویندۀ این حرف با من پیدا می کنه. چون با این حرفش متوجه می شم که به عمق مسئلۀ من توجهی نکرده و فقط می خواد صورت مسئله رو پاک کنه، یا حوصله نداره ، یا... اما گاهی هم هست که آدمایی این حرفو به من می زنن که عمق مسئله رو درک می کنن و تقریباً حق با اونهاست؛ نباید سخت بگیرم، یا باید کمتر سخت بگیرم. خب این خیلی جای بررسی داره و بعدش یا بیشتر برای سهل گیری فکر می کنم یا در موضع خودم باقی می مونم و براشون توضیح میدم...


چُرت نوشت

در نصف سرم صدای پیرزنی می پیچد که با شور و حرارت، یک بند، به زبان انگلیسی ماجرایی را تعریف می کند. یکی از همان هاست که با من پشت میز چهارگوش ضخیم چوبی نشسته اند. از همان میزها که توی عکسها هست و همیشه دوست داشته م داشته باشمشان. جایی کم نور است و پنجره ای در سمت چپ دیده می شود؛ دقیقاً همان جایی که پنجرۀ این اتاق_ اتاقِ دنیای واقعی_ قرار دارد. نصف سرم ماجرای پیرزن را دنبال می کند و در نیمۀ دیگر سرم آهنگ «دو پنجره»، با صدای گوگوش، پخش می شود. هروقت نمی خواهم روی حرفها تمرکز کنم، به آهنگ گوش می دهم ولی بعضی کلمات، بین آهنگ، به گوشم می رسند. ماجرا برای من جالب نیست.

نوشتن و خواندن این ها بیش از یک دقیقه زمان می برد، اما در خواب سبکِ عصرگاهی من، طی چند ثانیه رخ داد. سرمایی که از پنجرۀ گشوده نوک انگشتان پاهایم را می آزرد، مرا از دنیای اتاق و موسیقی بیرون کشید...


دو جهان به هم برآمد چو به زلف تاب دادی**

1. معمولاً هرروز چرخی توی سایت دانلود فیلم و سریال، که فعلاً پاتوقم شده، می زنم و اگه چیز جدیدی از بین مورد علاقه هام اومده بود میذارم برای دانلود و اگر نه، لینکایی که توی نوبتن رو فعال می کنم. گاهی م دانلود یکی رو قطع می کنم تا موارد مهم تر و جالب تر رو انجام بده.

_ حتی با سرعت حلزونی اینترنتمون، و حتی بااینکه احساس می کنم خیلی روزای فیلمی/سریالی ای دارم، بازم عقبم. حالا پوشه هایی که این و اون برام پر کردن از فیلم و سریال بماند.

_ _ گاهی هم هوس می کنم یه فیلم خاص رو ببینم. سایت هرروزۀ من معمولاً مطالب روتین میذاره و موارد خاص رو نداره؛ مثلاً فیلمای آلمودووار. باید کلی بگردم لینک سالم پیدا کنم تا تب «مورد خاص»م فروکش کنه. با این سختی ها و حرفه ای نبودن من، تونستم تاحالا سه تا از فیلماشو پیدا کنم و دوتاشو ببینم. مورد سوم رو هم گذاشتم وقتش برسه؛ یه حال و حوصله و روحیۀ اساسی.

_ _ _ امان از Volver*! دلم می خواد بهش Volver کنم :))) و بازم ببینمش.

2. عادت جدید چندروز اخیرم هم این شده که اینور و اونور اسم کتاب پیدا می کنم، یا چیزایی از حافظه یادم میاد، و میرم تو سایت کتابخونه های کشور، دوتا کتابخونۀ پاتوقم رو می گردم ببینم از بین این کتابا کدوما رو دارن تا یادم باشه این دفعه که رفتم، برشون دارم.

_ بالای یک ماهه سر به هیچکدومشون نزدم. کتاب خودم هم تازه از ص 100 گذشته.

_ _ بعضی از کتابا خیلی جدیدن و خداییش نمی شه توقع داشت همۀ کتابخونه ها داشته باشنشون. برای همین وسوسه می شم بخرمشون. بعدش اژدهای درون بهم میگه: «واقعاً؟؟ نه، واقعاً؟؟؟!!!»

_ _ _ ولی دارم اژدها جان رو راضی می کنم که یه دونه رو، که به نظر خاص و عجیب
می رسه، برام بخره. میگم: «ببین، حیفه این بین کتابامون نباشه ها!» طفلک گاهی زود قانع میشه. شاید به خاطر بهار باشه.

* به معنی «بازگشت»

** مصراعی از شعر فیض کاشانی که این روزا با صدای مهرداد کاظمی توی ذهنمه.

فروردین 94

آرزوهای کوچک

دوست  دارم موقع انجام دادن بعضی کارا یکی برام داستان تعریف کنه!

کتاب صوتی؟ یکی منو از هاگوارتز و ماجرای هری پاتر بیرون بکشه_ اونم با صدای فرای یا دیل_ بعد هم خوانش خوب و شنیدنی از داستانهای خوب بده دستم


روز برجاست

یه بار، دقیقاً وسط یه هیرو ویر، موسای جان و اژدهای درون منو بردن خیابون انقلاب و من از بین اون همه کتاب بازماندۀ روز از ایشی گورو رو براشون انتخاب کردم، بیشتر به خاطر فیلمش و آنتونی هاپکینز آرومش و مترجمش_ دریابندری_ و سلیقۀ نشر کارنامه در انتشار کتاب.توی مترو چند صفحه ای ازش خوندم. بین کار یه خبطی کردم و با شنیدن صدای آشنایی سرمو برگردوندم و همزمان «اونا» هم منو دیدن. «اونا» حسن نیت داشتن اما من هیچ وقت حوصله شونو نداشتم. گاهی وقتا هم که اومدم باهاشون راحت تر باشم دیدم نمی تونم ادامه بدم پس از همون اول چرا امید واهی بدم بهشون؟ اینطوری بهشون توهین هم نمی شه. واقعاً خیلی سخته کنار اومدن با این موارد و کنترل کردنشون. یه کم  شُل اومدن برای آدمی احساساتی، که من باشم، می تونه برابر باشه با تحمل یه رابطۀ اجباری و حداقل در نصف موارد ناخوشایند و اضافی، یا خراب کردن ارتباطی که می تونست دست به عصا و با سلام و صلوات هم پیش بره.

بگذریم. هرچی م بخوام به کتاب برگردم بازم «اونا» حضور دارن! چون «اونا» بلافاصله بعد دیدن من جاشونو عوض کردن و اومدن در دیدرس من نشستن، به رسم ادب. من اون روز حوصلۀ خودمو هم نداشتم. بیشتر می خواستم خودمو پرت کنم تو صفحه های کتاب تا کمی انرژی بگیرم ولی اینطوری نمی شد. خلاصه رفتاری در حد خر قُل مراد از خودم نشون دادم، طوری که خودم هم باورم نمی شد! این شد که باتلر عزیز رو همون جا بین صفحه ها رها کردم و بعدش هم کتابو دادم یه نفر بخونه و اونم یادش رفت بهم برگردونه. یادم باشه به یه بهانه ای بهش یادآوری کنم شاید بلایی سرش نیاورده باشه. البته شخص محترمی هست و اگرم نتونم کتابمو پس بگیرم مهم نیس.

اینطور شد که روز من هنوز به پایان نرسیده؛ یعنی چون بازماندۀ روز رو نخوندم، انگار در روزی زندگی می کنم که هنوز و فعلاً ساعاتی ازش باقی مونده.


آدما

یکی از خوبیای شناختن شخصیت آدما اینه که می شه در این مورد بهتر تصمیم گرفت که چقدر بهشون توجه یا بی توجهی کرد، و توجه لازم رو در وجه درستی خرجشون کرد.


بادبان ها

کاپتان فلینت: «اُدیسه در سفر بازگشتش به آتیکا، با یه روح ملاقات می کنه. روح بهش میگه که وقتی به خونه  برسه و تمام دشمناش رو قتل عام کنه و در خونه ش ساکن بشه، قبل از دست یافتن به ارامش باید کاری انجام بده.

روح بهش میگه که یه پارو برداره و در سرزمینش پیش بره و به جایی برسه که یه نفر اون پارو رو با بیل اشتباه بگیره. اونجا سرزمینی هست که بشر دریا رو نمی شناسه، و اونجاس که به آرامش می رسه.

در نهایت، چیزی که می خوام همینه؛ که از دریا دور شم و به آرامش برسم.ـ»


کمکم کن...

ابی جان!

من اگه بخوام  ترانه های گوگوش رو بشنوم که میرم سراغ پوشۀ آهنگای خود ایشون!

اونم وقتی شما نه بهتر از ایشون می خونی.. حالا اینکه من لرزش صدا و هزارتا چی دیگه در صدای گوگوش رو خیلی دوست دارم، بماند!

باشه؟

* امروز که داشتم از اتو استفاده می کردم، پوشۀ آهنگای ابی رو باز کردم تا نشنیده از دنیا نرم. یکی از آلبوم ها دقیقاً چندتا از کارای قدیمی گوگوش هست که ابی خونده. حالا موزیک بازها و عشاق ابی بهتر می دونن. صرفاً برای توضیح مطالب بالا نوشتم.


فهرست صورتی

Black sails

(series)

ماجراهای قبل از داستان جزیرۀ گنج

لانگ جان سیلور هنوز شخصیت خیلی خاصی در حد جزیرۀ گنج نشده اما قابل قبوله و ویژگی های خودشو داره

از کاپتان فلینت این داستان بیشتر خوشم میاد تا باقی شخصیتا

 

My daddy long-legs

معرف حضور هست دیگه!

جودی خیلی شلوغه و غیر از اون زیادی و بیخودی دهنشو باز می کنه

اینا غیر از اینه که بگم شخصیتشو دوست دارم یا نه

 

Exodus Gods and kings

مممم... فکر نکنم چندان ازش خوشم بیاد

هنوز تموم نشده! بله این بلاییه که من سر فیلمای طولانی میارم؛ تیکه تیکه دیدن!

 

Rosewater

اینم خوب نبود! اندکی گلشیفته داشت و کمی بیشتر از اون شهره آغداشلو، و البته اون ایرانیایای دور و بر شخصیتای اصلی بهتر بودن!

چرا گائل گارسیا برنال رو اینطوری گریم کرده بودن؟ اینکه بیشتر شبیه ا.نجاد خودمون شده بود که! بهع!!

Two broke girls

(series)

:) :)

مکس خیلی باحاله حتی با اینکه خیلی منفی بینه و تقریباً وافع گرا

صداش و حاضر جوابی شو هم غیر از قیافه ش دوست  دارم

کرولاین (بلونده) اولش توی ذوقم زد اما الآن می بینم اونو هم خیلی دوست دارم ^_^

ساده دل، اما باهوش و وفادار به دوستشه

اُ اِم. جی.!!

مَکس اند کرولاین،

آی لااااوووو یووووو :))))))))))))))))

 

Continuum

(series)

بیش از دو سال پیش فصل اولش رو تقریباً تا آخر دیدم. الآن دوباره دارم از اول می بینم تا داستانش بیشتر یادم بیاد و بتونم دو ف صل بعدی رو هم ببینم. داستانش مربوط به آینده س و سفر در زمان و .. این حرفا داره.

این خانوم که توی تصویر هست، عشق منه؛ هم هنرپیشه ش هم شخصیت داستانی ش با تمام ویژگی هاش. بعدش آقای نوجوون سمت چپی رو دوست دارم که انسان تأثیرگذاریه و البته آقای سمت راستی هم که پلیس و انسان خوب و دوست داشتنی ایه ^_^


مرا نصف کن، چه باک از نصف شدنم*

الآن باز هم دلم می خواهد دو تکه باشم؛ تکه ای نشسته همین جا، یا درحال انجام دادن کارهای بازماندۀ روز، و تکه ای هم پا شود برود خیابان خلوت پشتی قدم بزند..

 حتی اگر دو تکه هم بشوم، تکۀ دوم دوست دارد در ذهنم راه برود!

حتی اگر تکۀ اول بیکار هم باشد، می خواهد بنشیند پشت پنجره و به افق خیره شود و در خیالش برود برای قدم زدن.

این از محدودیت یک تکه بودن است؛ اگر می شد دوتکه باشیم شاید بهتر می توانستیم در این باره حکم بدهیم چون تجربه اش کرده ایم. ولی چون نمی شود بیش از یک تکه بود، با همان محدودیت های یک تکه ای بودنمان، هر دو تکه را می سنجیم و درنهایت همان یک تکه می مانیم.

*اشاره به مناجات فرانسیس آسیسیایی در ابتدای کتاب گزارش به خاک یونان از کازانتزاکیس:

«پروردگارا، کمانی در دستان توام. مرا می کش، مَهِل تا بپوسم».. الی آخر.


زندگی با صورتی ها

صورتی ها حمله کردن! همه جا رو صورتی برداشته ... تمام روزای هفته حضور صورتی ها حس میشه. هر روز حداقل یه مورد دیده می شه. مسئله اینه که باهاشون کنار میام. درواقع، این منم که احضارشون می کنم. من و صورتی ها بیشتر اوقات با هم کنار میاییم. اونا قلمرو خودشونو دارن و منم مال خودمو. ولی هر روز صبح که از خواب بیدار می شم و برنامۀ روزانه مو شروع می کنم، بعد از چند دقیقه یا نهایتش چند ساعت پیداشون می شه و اونا هم شروع می کنن به تقسیم کردن روز با من. در اصل، اختصاص دادن بخشی از روز من به خودشون. نمی دونم اونا درمورد من چه فکری می کنن، آیا با همدیگه نظرشونو راجع به من درمیون میذارن یا هریک، به تنهایی، عقیدۀ خودش رو برای خودش نگه می داره و ترجیح میدن همون طور که در سکوت به من زل می زنن، به همدیگه هم زل بزنن یا از کنار هم رد شن؟

اصلاً آیا می فهمن که من درموردشون چه فکری می کنم، یا همین که من احضارشون کردم_ گویا از ظواهر امر اینطور برمیاد_ براشون کافیه تا به من بدهکار نباشن و بنابراین، اگر هم بفهمن، اهمیت نمیدن چه احساسی بهشون دارم؟

هر روزی صورتی مخصوص به خودشو داره؛ گاهی ادامۀ همدیگه ن، گاه ادامۀ صورتی های روزای قبل، در مواردی که فعلاً نادرتره برای خودشون مستقلن، و گاهی هم همون صورتی های سال پیش یا دوسال پیشن.

گاهی فکر می کنم برای کسی که آبی آسمونی باید رنگ غالبش باشه، یه جورایی مایۀ شرمه که صورتی ش بیشتر بشه. اما مهم نتیجه س. وقتی زندگی با صورتی ها امکان پذیر باشه میشه کم کم جا برای آبی ها هم باز کرد و حق و حقوقشون رو بهشون برگردوند. البته ایده آل من هم زیستی مسالمت آمیز آبی ها و صورتی هاست با غلبۀ تقریباً محسوس آبی ها، ولی همیشه نمی شه تعادل رو نگه داشت. گاهی تعادل در بی تعادلی معنا پیدا می کنه_ البته تضمینی نیست که الآن تعادل با این شرایط برقرار باشه ها_ همچنان که نظم هم می تونه در خود بی نظمی باشه.

این روزها تنها صورتی مهمی که حضورش بین باقی صورتی ها به چشم نمیاد، پاتریک استار هست.