خرداد 92

از اون معلم های به یاد موندنی :)

" بعدازظهرهای جمعه همه درس ها کنار گذاشته می شد و آقای کارپنتر از بچه ها می خواست تا با صدای بلند شعر بخوانند , سخنرانی کنند و بخش هایی از انجیل و آثار شکسپیر را دکلمه کنند . ایلز عاشق جمعه ها بود . آقای کارپنتر مثل سگ گرسنه ای که به استخوانی رسیده باشد  با استعداد ذاتی ایلز برخورد می کرد و بی هیچ رحم و شفقتی او را وادار به تمرین می ساخت . میان این دو نبردی تمام نشدنی در می گرفت و ایلز پاهایش را به زمین می کوفت و به آقای کارپنتر بد و بیراه می گفت . بچه های دیگر متعجب می شدند چرا آقای کارپنتر برای رفتار زشتش او را تنبیه نمی کند اما ایلز سرانجام تسلیم می شد و مطابق دستورات او عمل می کرد . ایلز به طور مرتب سر کلاس ها حاضر می شد , چیزی که پیشتر سابقه نداشت . " ..

امیلی دختر دره های سبز / ل. م. مونتگمری

Emily of New moon


ماه نو ؛ نور الهام

به این " امیلی " خانوم یه جورایی حسودیم میشه!

واقعا خیلی عالیه ؛ وقتی یه فکری به ذهنش میرسه درموردش می تونه فکر کنه , تخیل کنه , شاخ و برگ بهش بده و داستانش رو به خوبی توی ذهنش پیش ببره ..

تا اینجای قضیه زیاد ایرادی نداره ! مساله اینه که ایشون میتونه هر زمان که دستش به قلم و کاغذ رسید , همون حرفا رو به خوبی تنیده شدنشون در ذهنش , بنویسه .. 

اما من هر موقع مطلبی رو توی ذهنم به هم می بافم , تا دستم به کاغذ می رسه و زمان می گذره , دیگه نمی تونم به همون قشنگی اولش بنویسمش . :/

_ شاید چون امیلی زیاد نوشته , این قضیه براش راحت تر بوده . ولی من کم می نویسم .. مدتی بود که خیلی کم می نوشتم . اما از اوایل امسال نور الهام من هم برگشته و گاهی از پشت درختای درهم و پر شاخ و برگ چیزایی که توی ذهنمه یا دنیای بیرونم رو در بر گرفته خودشو نشون میده :)

 

24 اردیبهشت



از اون وقتایی که فقط دوست داری ص وبلاگ باز باشه و یه عالمه حرف برا نوشتن هست ...

_ چه داستانایی که توی کله ت دارن پایکوبی می کنن و شخصیتا از پشت استخونای جمجمه که مث شیشۀ مات نشونشون میده به تو ، برات زبون درازی و جفتک پرونی می کنن ، چه چیزایی که روی برگه ها نوشتی و دیگه دلت نمیاد از نو بنویسی شون .. _

فقط ص وبلاگ باز باشه ؛ انگار قوت قلبه ، یه انتظار برای گرفتن تصمیم نهایی . بعد چند ساعت هم که خسته بشی و همین طوری ، ننوشته ، ببندی ش و : « بازم نشد » !


اردیبهشت 92

کل کل

« من و یه قالب پنیر با هم در جدالیم ؛

اون از اون سمتش داره خراب میشه ،

منم از این طرفش ازش لقمه بر می دارم ! »



بابابزرگم همچین آدم پر جذبه و جبروتی نیس ولی یه وقتایی بی سروصدا یه کارایی می کنه که بدجوری روی سرنوشت آدما تاثیر میذاره

اصلا همین بی سرو صدا بودنش ..

مامان بزرگم تعریف می کنه سر یکی از بچه هاش که باردار بوده ، وسط روز داشت استراحت میکرد . بابابزرگم بـــــــــی صدا و آروم از در میاد تو _ کلا یه وقتایی این کارو می کرد . مامان بزرگم همیشه شاکی می شد « انگار به ماها مشکوکه ! می خواد مچ بگیره » ... یه همچین چیزایی _ مامان بزرگم سایه شو می بینه ، هول میکنه و بچه هه سقط می شه .

انقد از این یواشکی اومدناش شاکی بود که هر چند وقت یا بار این قضیه رو برام تعریف می کرد . گاهی م به آخر ماجرا که می رسید روشو می کرد به سایۀ جا مونده از بابابزرگم تو مسیر رد شدنشو بلندتر میگفت : « از همین کارا کردی که بچه از بین رفت دیگه » !


خواب نوشت_2

« خان دایی وقتی خوب همه جای خونۀ قدیمی رو وارسی کرد ، خیلی جاها ایستاد و سر فرصت و از روی فراغ بال خاطراتش رو حتما مرور کرد ، یهو بی مقدمه گفت : " سروش جان ، اگه وقتش باشه ، وقتش الآنه . یا الآن یا هیچ وقت " . بعدش جوری توی صورتم نگاه کرد که انگار فقط منتظر جوابه و حاضر نیست سر درست و غلط بودنش با من بحث کنه . فکر می کنی بهشون چی جواب دادم ؟

_ شما در حالی که وانمود کردین قضیه رو جدی نگرفتین و از روی ناباوری می خندیدین ، توی دلتون گفتین " هیـچ وقت " . »


وقتی به پیش می رویم

از موفقیت های جدیدم که خیلی بهم مزه کرده اینه که در طول این دو هفته دارم یکی از کتابایی که از کتابخونه امانت گرفتم ، می خونم . بعد سالها تازه تو یه کتابخونه تقریبا نزدیک و خوب عضو شدم و همون جور که انتظار داشتم اولین کتاب از « ایزابل آلنده » عزیزمه :)

« اینِـس ؛ روح من »

داستان زندگی « اینـِس سوارث » هست که در فتح شیلی نقش داشت و از بنیانگذاران شهر سانتیاگو _ پایتخت شیلی _ بود . فردی با نفوذ سیاسی و قدرت اقتصادی بسیار به شمار می رفت .

طبق معمول آلنده تاریخ و تخیل رو به طرز شیرینی به هم آمیخته و اینطوریه که از خوندن هر جمله و صفحه خسته نمی شم . گاهی هوس می کنم از روی کل کتابای آلنده رونویسی کنم بس که نثرشو دوست دارم !

ترجمۀ این کتاب خوبه ولی عالی نیست و گاه مترجم نتونسته پیچیدگی های متن اصلی رو روان و شیوا برگردان کنه . یعنی انگار جاهایی دقیقا عین جملۀ اسپانیایی رو به فارسی برگردونده بدون صیقل دادنش . ولی خب بازم خوب بوده روی هم رفته .

« بالتاسار » سگیه که سالهای طولانی با فرزندانش در زندگی اینس حضور داشته و یه جورایی منو یاد « باراباس » _ سگ ِ « کلارا » در کتاب « خانۀ اشباح » می ندازه . مخصوصا اسمش . هردو اسم آدمای مهم در داستانای مذهبی هستن

ظلمی که اسپانیایی ها ، مث هر گروه استعمارگر دیگه ای در هر زمان و مکانی ، به سرخپوستان و بومی های امریکای جنوبی کردن گاه با جزئیاتش درج شده . گرچه بعضی جاها انگار حق به جانب « پشمالو ها » / اسپانیایی هاست . برخورد سرخپوستا با این اشغال و مبارزات دو طرف برام جالبه .

بین شخصیت هایی که از بومیان ارائه کرده بیشتر از همه از کاتالینا ، فیلیپ و شاهزاده سسیلیا خوشم میاد .

کتاب دومی که امانت گرفتم و هنوز شروع به خوندنش نکردم بازم ازایزابل هست و این یکی انگار داستان زندگی « دیه گو دِ لاوِگا » _ همون زورو ی خودمون _ هست .

+

خرید کتاب  « دختر بخت »  بازم از ایزابل در هفتۀ پیش

=

خوشحالی بسیار بابت غرق شدن تدریجی در آثار یکی از نویسنده های مورد علاقه م

 

« وقتی دانستم که پِدرو رفته ، حس کردم به من بیش از مهاجرانِ فریب خورده خیانت کرده است . برای اولین و آخرین بار در زندگی کنترل اعصاب خود را از دست دادم . یک روز کامل هرچه را که در دسترسم بود از بین بردم و از خشم جیغ زدم ؛ حال خواهد دید من کیستم ، اینس سوارث ، هیچ کس نمی تواند مرا مثل یک کهنه پارچه دور بیندازد ، چون من فرمانروای شیلی هستم و همه می دانند که چقدر مدیونم هستند . و این که بدون من چه بر سر این شهر کثافت می آید ، شهری که مجراهای فاضلاب آن را با دستان خود حفر کرده ام ، چند بیمار مبتلا به طاعون و مجروح بوده اند که درمانشان کرده ام ، برای اینکه از گرسنگی نمیرند بذرافشانی ، درو و آشپزی کرده ام و گویی این همه کم بوده ... » / ص 328


...

بعضی حرفا سرنوشتشون " شنیده نشدن " ِ

( اما انرژیشون در فضا جریان داره .. حضور دارن و افکار و هدف ها رو شکل میدن )



عطایای عالی

خیلی دوست دارم گاهی ، هر چند سال یه بار ، کتابایی که قبل تر ها خوندمشون و یه جورایی برام تعیین کننده بودن و منو تحت تاثیر قرار دادن دوباره بخونم .

این فرصت ، سال گذشته دوباره برام پیش اومد ؛ ملاقات دوباره با « کیمیاگر » ، « کوه پنجم » از کوئلیو و « پائولا » از ایزابل النده .. همینطور سری دوست داشتنی « هری پاتر » محبوب و عزیزم :)

الآن منتظر یه فرصتم که باقی آثار کوئلیو رو هم بخونم ؛ هم اونایی که قبلامطالعه شون کردم و هم اون کتابایی که اصلا نخوندم و اسمشون هم به شدت وسوسه کننده س ؛ مث « برنده تنهاست » ، « ساحرۀ پورتوبلو » ، « زهیر » که دوستم خیلی ازش تعریف می کرد ..

و همچنین یه فرصت می خوام برای « بوبن » خونی ..

حتی « نغمۀ یخ و آتش » که فقط یه سال از خوندنش میگذره .. انقد که نثر این کتابو دوست دارم و شخصیت پردازیشو و طرز بیان داستانشو .

* فقط این وسط یاد کتابای مهم نخونده و نویسنده های قدَر که میفتم دست و دلم یه کم می لرزه !

فروردین 92

« دل اگه خونۀ غم شد من اگه پریشونم

تا ابد من به یاد عشقت ترانه می خونم

من پر حس نیازم تو نجیب و بی همتا

دبگه از اون نگاه پاکِت جدا نمی مونم »

 

__ با صدای زنده یاد ناصــر عبداللهـی

آلبوم « هوای حوا »


جاده

گل وجود بعضی آدما رو انگار

همین طوری بی هوا چنگ زدن از کنار جاده ها برداشتن ..

انقد که عاشق رفتن و سفرن .

حتی اگه  نرن ، یه عمر  یه جا بشینن ،

همیشه با دیدن جاده ها هوایی می شن و دلشون پر می کشه برای کی شدن با نقطه های ناشناختۀ افق


از خوشی های کوچک و بزرگ

_ دیروز به طور جدی شروع کردم به کار کردن روی پروژه ای که بیش از یه ماهه دارم بهش فکر می کنم :

قبل عید آدرس کتابخونه های نزدیک رو از اینترنت درآوردم . با یکی از دوستای محلی م هم که صحبت کردم گفت « ع ا » بهتره . خودم هم دیروز چک کردم دیدم واقعا هم کتاباش بیشتره ، هم نزدیکتره هم حق عضویتش کمتره !

متاسفانه مدارک کافی همرام نبود وگرنه همون دیروز عضو می شدم . برای همین با خودم قرار گذاشتم همین امروز _ مثلا  در عرض چند دقیقه دیگه / البته بعد خوردن چایی م ؛ سلام پرکلاغی جون _ برم عکسو بدم بهشون و رسما بعد چند روز بتونم کتاب امانت بگیرم .

توی مخزنشون هم چند تا کتاب از ایزابل عزیزم دیدم :) :) *آیکن برق زدن چشما*

تو کار خودم موندم که این چند سال پس من چیکار می کردم ؟؟ از لحاظ اینکه تکونی ندادم به خودم تا برم عضو کتابخونه بشم !! مساله اینه که من هنوزم چندین فایل پی. دی. اف. کتاب نخونده دارم و همین طور هم کتابای خونده نشده توی قفسه های کتایخونه . شاید دلیلش همین بوده :

_ آهنگ این روزام : تراک 1و 6 و 8 « عاشقانه ها » از احسان خواجه امیری و از دیروز هم« ای جونم» با صدای سامی بیگی .

وقتی م خسته شدم بالطبع بر میگردم سراغ یانی های محبوبم :)


اجبـار _ 2

اون قضیۀ « اجبار » در زمینۀ آموزش و یادگیری و اینا بود ... [ اینـجا ]

دقیقا چند روز پیش یه راه حل بالقوه براش پیدا شد  :) من داشتم به همون بخش «اجبار» ش فکر می کردم که باید بیشتر و با پشتوانۀ قوی تری عملی ش کنم ، اون وقت جناب سوپروایزر جدید هم دقیقا دقیقا همون برنامه ای که توی ذهن من بود رو با صدای بلند به زبون آورد البته با طیفی وسیع تر و کمی گسترده تر ..  قبل اومدنشونم آقای فیلان چقد از ایشون و راه های ابتکاری شون و بازخوردهای مفید و مثبت ِ عملی کردن این راه ها در جاهای دیگه تعریف می کردن ..

به خودم امیدوارتــر شدم :)


اختیار یا اجبار ؟ مساله همچنان همین است

اینو از وقتی خودم کمی جدی وارد عرصۀ تدریس و ارتباط با نقشی به نام« دانش آموز » شدم ، بیشتر درک می کنم :

می تونم خیلی راحت دوتا حوزۀ اختیار و اجبار رو از چند بُعد تحلیل کنم و به نتایجی برسم . یه جا دانش آموزا یاد میگیرن باید با اجبار یه چیزایی بره توی ذهنشون ، و تبعیت هم می کنن _ مخصوصا هرچی سنشون پایین تر باشه . اما جای دیگه تقریبا به حال خودشون گذاشته شدن . اولیا نتیجۀ کارشون معمولا بهتره و آمادگی شون برای ادامۀ یادگیری بیشتر ولی برای گروه دوم هی باید یادآوری کنی ، هی گیج می زنن و در مقابل نکات جدید نرمش کمتری از خودشون نشون میدن .

از یه طرف دیگه این نظریه هم هست که یادیگری باید با لذت و آرامش و خلاصه به دور از اجبار همراه باشه . ولی همه جا جواب نمیده .مگر اینکه پشتش علاقه و جدیت و خواست قوی خود یادگیرنده باشه .

یاد « گبی » افتادم که شدیدا به ظاهر و زیبایی خودش اهمیت میداد اما تا اجبار « اِدی » پشتش نبود دوباره نشد همون گبی سابق و خوش تیپ ! ( فصل 5بود گمونم )

خلاصه باید یه چیزایی به یه چیزایی بخوره و با هم جور باشن وگرنه نتیجه در هر صورت یکسانه . متاسفانه انگار حتی اگه اون اجبار اولی هم جوابگو باشه ، به مرور زمان ممکنه خاصیت خودشو از دست بده و انگیزه که نباشه ، عنصر فعالی به نام فراموشی ، نتایج دلپذیر اجبار رو کمرنگ و حتی محو کنه .

* 17 بهمن 1391


آآآآآخ :)

« روزی که با درد آغاز شود ، با گریه به پایان می رسد »

 

هاها !

فکر کردید این درد ،از اون دردهای دردآوره که اشک آدم درمیاد ؟

منظورم اینه که ؛ درسته هر دردی _ تلخ یا شیرین _ معمولا اشک آدمو درمیاره ولی منظورم یه درد تلخ ، مث یه بیماری نامنتظر نبود ..

پوست انداختن هم درد داره ؛ هرچی مکاشفه غنی تر ،دردشم بیشتر

گاهی م میشه از فکر کردن به درد یه بیماری و مزمن شدنش به دردی فکر کرد کهاینقدر تلخ نباشه . اینطوری وجود اون اولی رو تا حدی بی خیال شد و باهاش کنار اومد

گاهی همین درد ، کمک می کنه فکر کنی به چیزای دیگه ؛ چیزای مرتبط و نامرتبط ؛ به مداوا ، به تلخی ، به شیرین شدنش ، به رهایی و سبکباری بعد درد کشیدن

...

دیگه وقت ندارم وگرنه می شد از این قضیه حتی یه داستان هم درآورد . دارم میرم تو همون کوچه ای که بچه ها « جاوید » رو صدا کردن



طلب

به اون خانم همسایه که حدود دوسال پیش از شوهرش به طور ناگهانی جدا شد ، یه کمک برای حمل سبد خرید سنگین و پرو پیمون بدهکارم

حتی به اندازۀ دو ردیف پله

.

.

ولی یادم اومد قبل ترش ، یه بار دیگه ، به زور و با تعارف زیاد وادارم کرد چرخ خریدمو بذارم عقب ماشینش و منو رسوند تا جلوی در خونه

باور کنین گذاشتن و برداشتن اون چرخ توی ماشین ، به مراتب از حمل یکه و تنهاش تا در منزل سخت تر و  جانفرسا تر بود

خب پس ؛ این به اون در !



اسفند 91

« مهـم» نیست !

یه وقتایی یه چیزایی باهمۀ اهمیتشون « مهم » نیستن

به واقع هم مهم نیستن ؛ اون قدر مهم نیستن که هی بخوای بهشون فکر کنی و یه کلاف درهم تنیدۀ سردرگم ازشون فراهم کنی و از چیزایی که واقعا « مهم » اند باز بمونی ...

اما در ذات خودشون اهمیت دارن و این اهمیت زمانی بهتر خودشو نشون میده که بگیم برخورد ما و طرز کنار اومدنمون ، مقابله مون باهاشون هم مهمه.

اینه که « مهم »  ِ ... این که ما با هر مساله ای چطور برخورد کنیم

ولی هرچند هم مهم نباشه ، یه جایی پس ذهنمون همیشه یه انباری ، قدّ یه کارتُن خالی برای این چیزا می مونه که گاهی در خلوتمون سراغشون میریم و از توی قفسۀ ذهنمون اون کارتُن رو بر می داریم و مسایل  توشو هم می زنیم و نگاهشون می کنیم ، بهشون فکر می کنیم ..


کاراکترهای تغییر دهنده

بعضی شخصیت هایی که توی کتابا و فیلما باهاشون همراه می شیم ، ممکنه محوری نباشن و یا در کل تأثیر خاصی روی آدم نذارن . ولی گاهی وقتا هست که یه چیزایی رو در ما عوض می کنن ، یا باعث می شن که یه چیزایی در ما شروع کنه به عوض شدن ...

جاستین _ دختر مگی ِ نازنین در کتاب پرندۀ خارزار _ برای من همینطوریه . وقتی کتابو می خوندم زیاد ازش خوشم نمیومد _ نه این که ازش بدم بیاد ، نه _  فقط آزاد منشی ش رو تحسین می کردم و عاشق اسمش بودم .

اما همین بشر یه کاری کرد ، یه کاری کرد که در طی سال ها آروم آروم قیدهایی از دست و پای ذهنم باز شدن ؛ حالا از هر جهت و زاویه که بشه فکرشو کرد . چون نمونه های متفاوت براش زیاد دارم :

اون جایی که جاستین و برادرش مشغول آب تنی بودن و پدر رالف از راه می رسه و حالا دیگه در سلسله مراتب کلیسایی ، به جایی رسیده که باید جلوش خم شن و دستشو ببوسن ، دین با علاقه و ایمان قوی زانو می زنه و انگشتر عالیجناب رو می بوسه . اما جاستین خیلی راحت میگه : « ممکنه میکروب داشته باشه و من مریض شم » و آسوده و سبک بار از کنار قضیه رد می شه !

 جاستین این جوری در ذهن من جای خودشو باز کرد و  اون لحظه فقط طرز تفکر و برخوردش برام مهم بود . اما تو این روزگار ، گاه که میام ریشۀ افکارم و برخوردهام و خواسته هام رو پیدا کنم ، به اون دختر شیطون مو هویجی متفاوت می رسم .

 * 17/ بهمن / 91


اُژدهــا !

پارسال این روزا داشتم جلد دوم« نغمۀ یخ و آتش » عزیزم رو می خوندم

قرار گذاشته بودم با خودم که جلد 3 ش رو به زبون اصلی بخونم چون ترجمه ش نیست

ولی از همون اولش کارای مهم تری پیش اومد که فقط یه فصل رو تونستم بخونم

و انقد تجربه ش شیرین بود که انگار همین دیروز این اتفاق افتاد

الآن دلم برای جلد 2 ش هم تنگ شده.. حتی برای اولی ش ! با این که فصل اول سریال رو 3 بار دیدم همون پارسال ..

از اژدهاها دور افتادم دلتنگشونم :/

   کامنتهای پرکلاغی:
پرکلاغی از بالای کوه فوجی سلام میرسونه و میگه به قولش عمل کرد. تند تند آپ میکنه از این به بعد. خیلی کامنتت با نمک بود، یعنی توی این همه مدت وبلاگ نویسی، به هیچ کامنتی اینقدر نخندیده بودم!
اگه اینجوریه بفرست شرلوک رو پس! بدجور دلم میخواد ببینمش. نه حلزونه توی یادم مونده. گول نمیمالمت :))
بگو بیاد با هم بشینیم دور همی چایی بخوریم :)

جاوید !

دیروز عصر یکی از بچه مدرسه ای ها برگشت وسط خیابون ، بلـــند دوستشو صدا کرد :

_ جــااااویـــــد !

..

یه بچه گربۀ پشمالوی راه راه خاکستری یه دفه آنچنان وسط خیابون ایستاد و با چشای درشت و پرسشگر به دور و بر نگاه کرد که یه لحظه فک کردم شاید اونو هم توی خونه صدا می کنن « جاوید » !

خیلی شبیه این بود :)


این " مـن " کیست ؟ (1)

 از همون اولی که یادم میاد و نمیاد ، مامانم تا فرصتی گیرش میومد یه کار هنری روی دستش بود ؛ کشیدن ویترای ، خیاطی ، تغییر دکوراسیون منزل، تزئین در و دیوار با اسباب بازیا و چیزای مورد علاقۀ من ، تابلو سازی ، بافتنی ، قلاب بافی ، ..

سرش هم همیشه خیلی شلوغ بود . اون سالها هم امکاناتی که الآن موقع انجام کارای خونه وجود داره، نبود . شاغل هم بود . شاید همین باعث می شد قدر وقت فراغتشو بدونه و اونجوری که دلش می خواست ازش استفاده کنه .خب منم چون دوست و هم بازی خاصی نداشتم و خیــــــــــــــلی باهاش دم خور بودم ، تو این زمینه ازش تاثیر گرفتم و به یه سری از این کارا علاقمند شدم.

1_ مامانم هربار که یه تابلو درست می کرد می زدش به دیوار . منم تنها کار هنری که ازم برمیومد نقاشی کردن بود .یادمه ظهرا که استراحت می کرد ، توی فضایی که باید حتما ساکت و آروم می بود تنها کار بی سروصدا همین نقاشی کردن بود که چون از خواب ظهر فراری بودم به ناچار انجامش می دادم . تا یکی دوتا نقاشی می کشیدم  عصر می شد و می شد خیلی کارای دیگه کرد بعد از بیدار شدن مامانم . بعـله ! یه مدت کارم شده بود نقاشی کشیدن و بعدشم از دفترم می کندمشون و می زدم به دیوار . اوایلش عقلم خوب کار نمی کرد و مث پت و مت از ساده ترین راه ممکن وارد می شدم ؛  نقاشیامو با « تُف » می چسبوندم! تا یه جایی موثر واقع می شد ولی یادمه تابستونا گرم بود و گاهی پنکه سقفیو روشن می کردم . اون وقت مایع چسباننده خشک می شد و نقاشیام میفتادن روی زمین . بعدشم به این نتیجه رسیدم که بهتره از چسب آبکی استفاده کنم . ولی مامانم همیشه آثار هنری منو از روی دیوار میکند و یکی دوبارم رنگ دیوار باهاشون کنده شد !

منم شاکی می شدم :/

2_ من تا چندین سال خیلی تحت تاثیر مامانم بودم و سعی می کردم هرکاری رو در این زمینه ازش یاد بگیرم . برای همین مث اون سعی می کردم گوشه گوشۀ محل زندگی مونو با کارای دستی م و چینش های خودم تزئین کنم و هویت بدم بهش.

ولی از چند سال پیش ناخودآگاه سعی کردم _ به شدت هم سعی کردم _ از زیر سایۀ مامانم بیام بیرون . حتی تا این حد که هرکار زیبا و قابل تحسینی که انجام میداد رو انجام ندم !! دوست داشتم _ و دارم _ که هرکار خودم مُهر منو روی خودش داشته باشه و به نوعی صاحب سبک بشم برا خودم . البته اینش خیلی خوبه به نظرم ولی بدیش دقیقا با یکی از وجوه شخصیتی من هماهنگ شده و نتیجۀ خوبی نداره ؛من همیشه کلی نقشه و ایدۀ نوظهور و جدید و بدیع! توی ذهنم می پرورونم در این زمینه ها .  ولی چون خیلی چیزا رو به فردای نیومده یا داشتن امکانات وشرایط و فراغ بال بیشتر موکول می کنم ، و از اونجا که همیشۀ خدا یه سری پروژۀ بزرگ و کوچک نیمه تموم روی دستمه ، این میشه که از این مسایل دور می مونم . چند روزه که یه جورایی این قضیه دیوارش برام فروریخته ؛ سرعتمو بیشتر کردم و تصمیم گیری هامو سریع تر انجام میدم . کمتر شک و تردید به خودم راه میدم و چندتا کارو انجام دادم . البته ربطی به خونه و دکوراسیونش نداره و کاملا شخصیه ولی همونم خیلی خوبه .

3_ یه چیز دیگه م در این رابطه وجود داره که ؛ هرچی مامانم صبور و با حوصله و پرکار و پرتلاش و با دقت و ریزبینه ، من تنبل و بی حوصله و زود خسته شو و ... اینا هستم . این چیزام که با کار هنری جور درنمیاد . مگه چــــــــــــــــی بشه که یه کاری رو باحوصله انجام بدم . یعنی از هر 10 تا یکی رو. ولی اونقدر خوب می شه که خودم کیف می کنم . یادمه یه بار که مامانم داشت خیاطی می کرد _ خیلی سنم کم بود _ منم یه تیکه پارچۀ گلدار از کنارش برداشتم و مجسم کردم مثلا این برای قسمت جلوی یه لباس واسه مامان بزرگم مناسبه . بعداز خودم یه مدل درآوردم و یه سری پارچه که به صورت نواری بریده شده بودن رو به شکل روهم -روهم ، سمت چپش دوختم . مثلا شدن یه چیزی عین گل سینه !! و سر نوارها هم مث این چیزایی که « چیِر لیدر » ها دارن آویزون بود !! به نظرم خیلی عالی و زیبا شده بود و من که بسیار خوشحال و راضی بودم از این کارم و دنبال یه تیکه برا پشتش می گشتم تا بدوزمش و تقدیم مادربزرگه بکنمش ، متوجه شدم از روی چپِ پارچه تزئینات رو دوختم ! خلاصه به جای اینکه نوراها رو باز کنم و از اون روی درست بدوزمشون ، به خودم گفتم : « خب اشکالی نداره ،از روی چپ می پوشدش ! »

خلاصه همین تنبلی و بی حوصلگی م باعث شد مامانم بهم پارچه نده تا پشتشو بدوزم و بلوزه بی سرانجام موند !

خب این طرز رفتار الآنم دقیقا تو خیلی کارام دیده می شه .

_ این « پرداختن به خود » ها گاهی باعث می شه طلسمشون برام بشکنه و بتونم برا بعضی چیزا نقطۀ پایانی متصور بشم :)


صبح های دوست داشتنی

خیلی دقت کردم تا حالا و ، می بینم شدیدادلم می خواد « صبح » ها مال خودم باشه !

این قسمت از روز همیشه برام خوشایند و دوست داشتنی و دلچسب و ... بوده حالا به هر دلیلی . می خواد انرژی زیاد داشتن باشه ، بلند شدن از یه خواب عمیق طولانی ، .. مخصوصا این که صبح هاش « زوود » باشه . هرچی زودتر ، بهتر

وقتی صبح هام مال خودمه ینی هرکاری خود خودم همون لحظه دلم بخواد انجام بدم ؛ چه بر طبق نقشه های قبلی و برنامه هام پیش رفتن و چه یه سره پشت پا زدن به همه شون و غرق شدن در یه دریایی ، چاله ای ، فضایی ، چیزی.

مث وقتایی که می تونم بشینم اینجا و آرشیو وبلاگمو مرور کنم و اصلاح کنم و گاهی نظراتو بخونم و در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم ،.. یا اصن یادم بیاد که درمورد چه موضوعاتی حرف زدم  و نوشتم و فکر کردم ، یا غافلگیر بشم که چه چیزایی بوده که از ذهن من بیرون اومده و به کلمه تبدیل شده ..

کارای دیگه رو که بیشتر شبیه وظیفه و رفع تکلیفه ، دوست دارم توی صبح نباشن .. عصرا خوبه . عصر که میشه آدم کم کم به وقت استراحتش نزدیک میشه . حتی اگه خسته م بشم زیاد ناراحت و مغبون نیستم چون به ساعتای تجدید قوا نزدیک می شم و می دونم بازم یه صبح پرانرژی دیگه در راهه


بهمن 91

ای آرزوو .. ! :)

دوسال و سه ماه پیش همچین چیزی نوشته بودم ، همین جا توی این ص :

« حالا در بهترین حالت آدم می تواند شبها به جای کتاب ، مثلاً لپ تاپش را ، یا _ کسی چه میداند ، شاید بعد چند سالی شد و _ ریــدرش را با خود به بستر خواب ببرد و پیش از آسودن ، دمی در سایۀ واژگان بیاساید . »

نمی دونستم به این زودی خودم همین کارو می کنم

نه ، لپ تاپ نه ها ؛ همون ریدر ه ! اون موقع ها لپ تاپ برام ملموس تر و باورپذیر تر بود تا موجود دوست داشتنی و  یگانه ای مث ریدر که اسمش و شکلش و ماهیتش آدمو کاملا با واژۀ خوندن و کتاب درگیر کنه

تازه اون موقع ها فکر می کردم امکان فارسی خوندن باهاش نیس و عزممو جزم کرده بودم به امید داشتنش زبان خارجی مو تقویت کنم . کلا با این تصمیم چندتا آرزو با هم متحقق شدن :)

...


:))

یکی از داستانای مورد علاقۀ من در کودکی :

آدی و بودی [ اینــجا بخونیدش ] :))

با تشکر از « ناز » عزیز که با تایپ این داستان در وبلاگش نسیم سبک خاطرات شیرین دور رو برام به وزش دراورد

_ اینم بخشی از یه کتاب دوست داشتنی که لایق دوباره خونی هست ، به خصوص اینکه وقتی میخوندمش دل و زمان لازم رو بهش ندادم :

[ تنــهایی پـر هیــاهـو ]


از خواستن ها و نداشتن ها

تصور کن یه روز توی خیابون داری قدم می زنی قراره بری جایی که اتفاقا خیلی مهمه یا عجله داری برای رسیدن ، .. یا توی تاکسی نشستیو یه دفه یه مسافری بغل دستت می شینه ، .. اون هارلیه ! هارلی یه دفه جلوت ظاهر می شه و جیکوب وار مسیر زندگی تو روشن می کنه :)

 


ستــاره

دو سال پیش که هری پاتر می خوندم ، یه شخصیت فرعی توی این داستان خلق کرده بودم که هر وقت خیلی دلم می گرفت در جریان داستان دخالت می کرد و توی هاگوارتز جولان میداد .

اسم کاملش « استلا میراندا مالفوروسا » هست .

 بین نوشته های اون موقع ، یه بخش کوچک درموردش پیدا کردم که به نظرم زیباترین داستان عاشقانه ایه که می تونستم نوشته باشم . البته یه همچین چیزی می تونه مورد تکفیر ستایندگان اسنیپ یا مرگخوارها قرار بگیره :)  :

« هنگامی که در آستانۀ تلفیق نور و سایه و سکوت شب طولانی ، چشم های اسنیپ به روی هر چیزی بسته شده بودند و دستهایش هرلحظه آغوش غافلگیر شدۀ استلا رابا تمام عطر و خواهش و احترامش ، بیشتر به اعماق خود می خواندند ؛ چوبدستی اسنیپ در پشت سر استلا به زمین افتاد و باصدایی خفه و چرخشی اندک مایه باقی ماند . اسنیپ حرکت ناگهانی استلا به عقب را با محکم تر نگه داشتن او در بازوان خود بی سرانجام گذاشت . در حالی که لبهای همواره خاموشش اطراف لبها ، گونه ها و گردن یگانۀ استلا در پی پاسخی درخور و عمیق به گرمی حضور استلا بودند ، با زمزمه ای ناتمام و مبهم گفت : « اکنون به هیچ جادویی نیاز ندارم » .

 

* دلیل انتخاب اسنیپ برای حضور در این صحنه اینه که اسنیپ یکی از جادوگرای قدرتمند بود و خیلی دوست داشتم جملۀ آخر از زبون یه جادوگر چیره دست گفته بشه . دیگه اینکه حس می کردم زندگی ش یه جورایی خالی مونده ، یه اصرار بیخودی در رنگ بخشیدن بهش داشتم که به مرور از بین رفت .

مهر 91

همۀ فرزندان جوهری من !

هر کتابی که وارد حریم آدم میشه واقعا دنیای متفاوتی ، زندگی تازه ای رو با خودش به همراه میاره . خودم وقتی یه کتاب جدید رو می خرم که مدتها برای خوندن و داشتنش نقشه کشیده بودم ، احساس درک یه اتفاق بزرگ و متفاوت رو دارم ؛ همین که مبلغش رو پرداخت می کنم و اون کتاب مال من می شه ، اینکه کسی نمی تونه ازم بگیردش و بذاردش توی قفسه پیش باقی کتابا ، ... انگار دیگه اون کتاب مشخصه که جاش اونجا نیست . و وقتی با هم وارد خونه می شیم انگار یه بچۀ تازه متولد شده با همۀ امیدها و آرزوها ، رنجها و ناامیدی های بزرگ شدن ، شکست ها و موفقیت های کوچک و بزرگش همراه من وارد خونه شده ؛ که نسبت به تک تک شخصیت هاش مسئولم .

_ آخرین کتابی که خریدم و این حس رو برام داشته ؛ « آزادی یا مرگ » از نیکوس کازانتزاکیس عزیزم بوده .. همین چند روز پیش .

قبل از اون ؛ سال پیش و کتاب « قلب جوهری » از کورنلیا فونکه

و قبل ترش مجموعۀ « هری پاتـر » :)

__ واای به وقتی که این فرزند ، ناخلف از آب دربیاد ! برای من به معنی ارتباط برقرار نکردن با کتاب و جور نبودنش با روحیاتمه . حس می کنم بدجور شکست خوردم . دوست دارم خیلی زود سرپرستی اونو به یکی واگذار کنم که بهتر می تونه باهاش کنار بیاد .

__ وقتی یه کتاب رو می خرم ، حتی اگه تا مدتها خونده نشه ، اون جادوی ناگشوده ش که در پس برگهای درهم گرفتارش جنبش داره ، نوسانش رو هر از گاه بهم منتقل می کنه .. از دیدرسش رد که می شم انگار شخصیت ها از همون جایی که توی داستان خلق شدن و درش رفت و آمد دارن ، یه لحظه دست از کار داستانی شون می کشن و بهم خیره می شن ؛ همه با هم با یه هماهنگی پنهانی . انگار منتظرن من تصمیمم رو بگیرم و یه پرندۀ با ارزش رو از یه قفس طلایی آزاد کنم تا پرواز کنه و اوج بگیره ؛ .. با خوندنش ! 



آفرینش

 تقدیم به بانوی مهربانی که نامش برساخته از دو واژۀ « نور » است و لبخندش روشنگر :

 

به « امروز » ش نگریست . تصویر آسمان بی انتهایی را دید با توده های درهم پیچیده و بی تردید ابرها و بارقه های نور ، که با وجود نازکی و تُردی دلنشین شان روزنه هایی به زمین _ زمینی که رویش ایستاده بود و بام تا شامش را بر چهرۀ آن رسم کرده بود _ پدید آورده بودند . کلاف های درخشان نور در پهنۀ قدرتمند تیره  سایه روشن دلنشینی را شکل داده بودند و او باهمۀ ترس های شیرین و کنجکاوی برانگیز همیشگی ش از ناشناخته ها و ابهام آیندۀ همیشه نیامده به این دوگانگی لبخند می زد ؛ از آن رو که مسئول اصلی گشوده شدن دریچه های نور در قطعیت بی چون و چرای حاکم بر آن روز ،خودش بود

شهریور 91

« در خیــال »

یه نگاه به عکسای پست های اخیر انداختم ...

یادم افتاد یه زمانی ، در دوردست ها ، نگرانی عمده م این بود که آیا بالاخره یه روزی میرسه که من دست از دنیای تخیلی ، خیالات ، خیالبافی ، اجرای نقش در زندگی های موزای و همزمان ، ... بردارم یا نه ؟

همیشه به خودم امید میدادم بالاخره تو یه سنی آدم جدی تر می شه ، اصن جدّی می شه .. شروع می کنه یه جور دیگه دنیا رو دیدن ، مثلا وقتی وارد جامعه شد ، وقتی کارمند شد ، .. یه سنّی رو برای خودم در نظر می گرفتم که مثلا از اون به بعد دیگه امکان نداره آدم اینجوری باشه . اون سن و سال میومد و من همچنان همون جوری بودم و یاد توقعم برای این تغییر می افتادم و باز یه مرز جدید تعیین می کردم ..

الآن اما یه لحظه یادش افتادم ، یاد انتظار جدی و غیرممکن دوردست برای خودم .. دیدم الآن عیــــــــــــــــن خیالم نیس که اون اتفاق بیفته یا نه ! مهم نیس ، تازه یاد گرفتم چجوری زندگی کنم :)



هم ذات پنداری یا «میــو» و زهـرمـار !!

تو زمانهای مختلف که کتابهایی رو می خوندم و در اونها نویسنده ها از خودشون و عادات و احوالات شخصی شون گفتن ، پیش اومده که شباهت هایی بین خودم و بورخس ، مارکز ، فُن گات و ... پیدا کردم :پی

یه شباهت مهم دیگه که همین الآن بین خودم و یه شخصیت ویژه یافتم اینه که : علاوه بر شلخته بودن و الکی خوش بودن ، من و پاتریک دوتاییمون حال و حوصلۀ گربه مُربه نداریـم !!

* وقتی پاتریک لنگه کفششو پرت می کنه تو حلق گربه هایی که دارن شب زیر نور ماه آواز می خونن و میو میو می کنن و میگه : « میو و زهرمار » !


آرزوهای جادویی م

خب من که سندباد م و قالیچۀ پرنده م که دارم ؛

اگه یه چراغ جادو و غولشو هم داشتم که گاهی اوقات تو بعضی کارام بهم کمک کنه خیلی عالی می شد ! فکر کنم سفر بعدی م باید به سمت سرزمین ..... باشه تا چراغه رو پیدا کنم .

* البته من بیشتر دوست دارم یه « دابی » داشته باشم به جای اون غوله ! :)



اژدهایی!

الآن می بینم مدتیه " سنـسا " رو هم دوست دارم .. خیلی بیشتر از حدی که فکرشو می کردم !

* این خون « استارک » ها خیلی قدرتمنده ؛ نمیشه از دوست داشتنشون گریزی داشت :)

قدرت بارز و وجه افسانه ای پنهانی اژدها رو دارن ، ولی با خضوع تمام ، نشانشون « دایرولف » ِ <3


مث بارون ، مث آب

نه تنها {  کتابا و داستان هایی که با جمله " تمام روز باران می بارید ... " } شروع می شن ، دوست داشتنی ن ...

فیلم هایی م که با بارش بارون شروع می شن یه حس خاصی درشون هست .. مخصوصا که با یادآوری خاطرات قدیمی و صدای بغض آلود لرزان یه آدم مسن همراه باشه :)


در ستایش تکنولوژی

انقدر این روزاااا فیس بوک بازی می کنم ، دیگه یاد وبلاگم نمی افتم . فقط وقتایی مث حالا که واقعا دلم براش تنگ میشه میام سراغش . اما همیشه م چیز مناسبی برای اینجا نوشتن نیس ؛ یا بوده و چون امکان نوشتن نبوده ، قهر کرده رفته .

اصن بلاگر جدی ، فردی قابل تحسینه ؛ کسایی رو می شناسم که فیس بوک دارن اما وبلاگشون براشون حرف اولو می زنه . نوشته هاشون ارزش بلاگ شدن داره ؛ عمق داره ، معنا ، برخاسته از تجربه های شخصی ، ... 

بعضیام زندگی شون مث همین قضیۀ « بلاگ و فیس بوک » می مونه ؛ بدون فکر زمینۀ استفاده شونو عوض می کنن . وقتی میری فیس بوک می بینی همه چی سریع و به همون نسبت سطحی شده ؛ نوشته ها کوتاه و کوتاه تر ؛ بیشتر در جهت مسخره بازی و شوخی با این و اون ، جک درآوردن برا همه چی ، البته نصف قضیه م اطلاع رسانیه ، « شـِـر کردن » اخبار داغ رسمی و غیر رسمی _ هرچند گاهی صداش درمیاد که فلان چی اشتباه و شایعه بوده و لطفا به اشتراک نگذارید ! 

اما زندگی کردن وبلاگی هرچی باشه واسه من یه معنی دیگه ای داره ؛ به حرمت نوشته هایی که سالهای پیش توی نت می خوندم و بارها بهشون فکر می کردم ، چیزای مهمی که لابه لای واژه ها پیدا کردم و نتایجی که بابت همراهی با جمله ها گرفتم .

* اما فیس بوک برای من چن تا جای تشکر باقی گذاشته : پیدا کردن بعضی دوستای دور و دیدن دوباره شون ؛ هرچند مجازی ، دوست شدن با آدمای مختلف که واقعا باهاشون تعامل انسانی و دوستانه داشته باشم ، و لذت بخش ترین کار فیس بوکی برام که گشتن بین آلبوم های عکس پیجای مختلف دوست داشتنی م و دیدن تک تک اون عکسا و ذخیره کردنشونه ... دقیقا وجهی از آرزوهای دووور و دراز بچگیامه که برآورده شده ؛ دیدن گوشه گوشۀ دنیا ! البته من دیدن و لمس کردنشو از نزدیک آرزو کرده بودم و دارم ؛ اما همین مجازیشم فعلاً _ میگما فععلا! _ غنیمته .

** آی روزگار ! برآوردن این آرزو رو بهم مدیونی :)


خرگوش توی کلاه /ماجراهای من و تکنولوژی

تا دَه سال پیش با دست نامه های بلند بالای چندین صفحه ای طولانی برای دوستام می نوشتم و با استفاده از تمبر و پاکت پستشون می کردم .. اینکه به مقصد برسن و وسط راه گم نشن _ معمولاً برای 10% شون این اتفاق می افتاد _ بعدم حساب می کردم فلان روز می رسه ... رسیده ... امروز می خوندش .. فردا پس فردا جواب میده ... تا فلان روز پست می کنه جوابشو ... این مدت توی راه ... فلان روز باید برسه !

تا 50% پیش بینیا درست از آب درمیومد و جواب نامه مو در روزهای موعود می خوندم و بازم قلم به دست می شدم !

بعدش پست الکترونیکی اومد تو زندگیم . اوائل بهش رغبتی نداشتم چون دوستایی که ارزش نامه نگاری داشتن ، ای میل نداشتن _ هنوزم نصفشون استفاده نمی کنن ؛ چون سرشون خیلی شلوغه و کار و بار اونقدر جدی و بیزنس میزنسی ندارن که ای- میل لازم بشن _ و خلاصه اینکه با دوستای اینترنتی معمولا میل بازی می کردیم . بعدشم این سرنوشت دوست یابی من به شکلیه که با هرکی دوست میشم یا دوستش دارم یا از هم دوریم یا بعدنا دووور می شیم ! تا چن وقت پیش خائن ماجرا خودم بودم ، یعنی هر چن وقتی یه بار شهرمو/ مونو عوض می کردم . اما پیش اومد واسم که یه مهرۀ دیگه غیر خودم جاش عوض شه . 

بله اینجوری دیگه . همیشه قلم/ کیبورد لازم هستم انگار ، ولی این یه طرف ماجراس .

در کل خواستم بگم اون موقع ها با وجود استفاده از تکنولوژی قدیمی و هندلی نامه های دست نویس ، امید به دریافت جواب بیشتر بود انگار . امروزا که ای-میل میدی جواب گرفتنت با کرام الکاتبینه ! انگار « تکنولوژی و در خدمت بشر بودنش » یجور فریبناکی داره در خودش ، خود من مثلاً وقتی ای میل می گیرم 20% مواقع فوری جواب نمیدم . این فریب فوری بهم چشمک می زنه که : با یه کلیک میرسه دستش ... چه عجله ایه ؟ بعدنام بنویسی میشه خب !

در صورتی که اون طرف ماجرا همیشه تصور و حداقل ناخودآگاهش اینه که : برقی باید جوابو دریافت کنه .

اینه که دلم برا دوستم تنگ شده ولی انقد سرش شلوغه که تکنولوژی هم نتونسته کاری براش انجام بده .


اردیبهشت 91

«باز سودایی شدم من ای حبیب»

بعضی از بخشهای ذهنم که نشونه ی بارز شلختگی در اونها مشهود بود رو دارم درست می کنم و پیشرفت هایی حاصل اومده ؛ اما برعکس  یکی  از گوشه های دیگه دچار آشفتگی خطرناکی شده !

مساله اینه که توی این یه ماه اخیر چهار کتاب رو دست گرفتم ودوتاشون نیمه کاره رها شدن ، یکیشون همه ش بهم سیخونک میزنه ولی منتظر یه موقعیت مناسب هستم تا ادامه ش بدم و این همانا کتاب محبوبم " نغمه ی یخ و آتش " هست و از رها کردنش بی اندازه شرمسارم . ولی واقعا فرصتشو ندارم ! اونی که داره به خوبی پیش میره ، جلد اول "آنی شرلی "عزیزم هست که پریروز منو از عمق یه فاجعه نجات داد و یه بار دیگه بهم ثابت کرد هر کتابی ناجی لحظات دردناک خاصی می تونه باشه ، فقط باید خودتو در فضای واژه ها رها کنی ...

_ امیدوارم کائنات نهایت تشکر و تواضع منو خدمت حضرات ؛ بانو ال.ام. مونتگمریِ مرحوم _ نویسنده _  و آقای سولیوان که مجموعه های بی نظیر "قصه های جزیره" و " آن شرلی " رو تولید کرده برسونن . 

* عنوان ، بیتی از مولانا ی عزیزدر مثنوی .

** توضیح عکس: آنی به تصویر خودش در پنجره خیره شده . اسم این تصویر رو کیتی موریس گذاشته و درواقع ناجی لحظه های فاجعه آمیززندگی آنی بوده .

فروردین 91

گل دوستی

الآن دیدم دوست جونم [ پرکلاغی ] وبلاگشو چن روز پیش بعد از ماه ها آپ کرده ، اونم با یه تصویر زیبا از گل های قشنگ ... منم یاد گل های مورد علاقه م افتاده که دیدنشون برام آرامش بخشه ؛ چون معمولا در تعداد زیاد و کنار هم دیده می شن

چند ساله عاشق گل و درخت ویستریا هستم .. به خصوص از دو سال پیش که با دیدن سریال « زنان خانه دار » / Desperate housewives بیشتر بهشون علاقه مند شدم و برام یه معنی جدید هم پیدا کردن ..

اسفند 90

به به !

 

 

یه سالیه که منتظرتونیم :))



دروگون

تو یه لیوان بلور قدری زعفران کف مال/ کف ساب ریخت و روش آب تازه جوشیده . قدّ یه تخم کبوتر هم نبات زرد انداخت ته لیوان . سرش رو با یه نعبکی سفالی قهواه ای بست و گذاشتش روی بخاری که آروم می سوخت ...

بعد ده دقیقه که برگشت نگاهش کرد ، رنگ دادن لحظه به لحظه ی زعفران ها رو حس کرد که حالا رنگ آب رو بیشتر تغییر داده بودن و دست از کارشون بر نمی داشتن . عین تولد یه اژدها ؛ همن طور کهدَنی } منتظرشون بود تا سر از تخم دربیارن . .. و دقیقا کارکرد یه اژدها رو هم از معجون مورد نظر توقع داشت .


زنده م ، زنده ایم ، زنده ست !

« دو کتاب جزیره ی گنج و کُـنت مونت کریستو در آن سالهای سخت ، اعتیادِ خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان ، شوق این که نفهـمــم تا جذابیتش را از دست ندهد ..

از آن کتابها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتابهایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند » / ص 172

* زنده ام تا روایت کنم ؛ گابریل گارسیا مارکز ؛ نازنین نوذری

_خیلیا با خوندن این سطرها با مارکز هم ذات پنداری می کنن ... هم حسش ، هم دقیقا خود کتابا ، و شاید برای بعضیا یادآوری آن سالهای سخت ..

_ و صد البته چقدر کیفیت زنده بودن ها با هم فرق داره !



آدرها بخورنت ای خلاقیت !

 

جورج مارتین نه تنها زمان و مکان داستانش دقیقا مشخص نیست ؛ اسم های خیلی از شخصیت های مهم داستانش در فرهنگ اسامی اصلا ثبت نشدن !

 

با { این سایت } چک کردم . برای بعضی اسم ها شکل های مشابهشون رو پیشنهاد میده ولی بعضیا حتی مشابه هم ندارن ! مثلا اسم خود لُرد ادارد ، سرسی ، تیریون ، سنسا ، ...



دلبرکان شجاع من

حـورج مارتیـن / نویسنده ی « نغمه ی یخ و آتش »

 

کتلیـن / سنـسا

( سنسا رو دوست ندارم ؛ فقط به خاطر لُرد ادارد و بانو کتلین یه کم می تونم دوستش داشته باشم )

جان اسنو ی شجاع / آریــای دوست داشتنی

دنریس تارگرین ؛ دختر اژدها / راب استارک ، نسخه ی دوم ادارد

تیریون لنیستر 

برندون استارک باهوش ِ لُپ چشانی !

از راست به چپ :

جان اسنو ، جورج مارتین ، جیمی لنیستر ، سرسی لنیستر ، نمیدونم _ شاید لرد رنلی باشه _ ، تیریون لنیستر ، نمی دونم ، دنریس تارگرین دوتراکی

 

اینم کتابا !!


یاد آن ..

دیشب که به کتابخونه تقریبا مرتب شده م نگاه می کردم ، چشمم به کارت پستال محبوبم افتاد که روی شیشه ش نصب کرده بودم . یکی از خریدهای دوست داشتنی م از کتاب فروشی مورد علاقه م در اولین روزای کشف اونجا بود ..

دیشب توی دلم گفتم : یه بار پشت کارت رو نگاه می کنم و بعد اسم نقاش رو سرچ می کنم تا بقیه ی آثارشو ببینم ...

الآن که میل م رو باز کردم دیدم یکی از دوستام یه سری نقاشی برام فرستاده که اتفاقا تصویر مورد علاقه م هم بینشون بود !

یه سری از نقاشیا [ اینجاس ] و نقاشی مورد نظر من هم اسمش هست " یاد آن خانه " .. همونی که خانومه روی پله ها نشسته و ...

اسم نقاش آقای ایمان ملکی هست

  


قصه ی غربت

وقتی داریوش عزیز در نکوهش غربت میگه : " یک لحظه آزادی اینجا نمی ارزه " باهاش موافقم و از یه کنج که بخوای نگاه کنی حرفش درسته .. 

اما در کل نه می شه با این حرف موافق بود و نه مخالف . چون در مرتبه ای بالاتر ، انسان از همون ابتدا در این دنیا غریب بوده و هست .. از همون وقتی که از بهشت رانده شد ، وقتی داره توی این دنیای نقص ها و کاستی ها دست و پا می زنه ؛ جایی که کمال برابر با مرگه _ این حرفم منفی نیست به هیچ وجه ، دارم به همه چیز از زاویه ی دید عرفا نگاه می کنم . ..

همه ی اونا که به شناخت عمیق تری از هستی رسیدن ، از دورافتادگی بشر از مبدأ خلقت گلایه مندند . اما در بین این همه ، تنها تعبیر سهروردی از این مساله بیش از همه به دلم نشست و در من رسوخ کرد .. هر وقت حس تنهایی میاد سراغم گردنم رو به نشانه ی تسلیم در مقابل این واقعیت کج می کنم که : " انسان در چاه غربت این جهان گرفتاره " . سهروردی جهان بالا رو به تعبیر شرق و جهان فرودین و مادی رو با تعبیر مغرب معرفی می کنه و انسان رو مسافر گم گشته ای می دونه که در چاه غربت مغرب اسیر شده .

بنابراین از غربت و این مسایل واهمه ای ندارم ، فقط دوست دارم دنیاهای جدید رو تجربه کنم و البته عقیده دارم بهتره این غربت ازلی  رو با یه سری مزایا تحمل کرد !

_ خلوت گزینی و دور بودن از اجتماع رو همیشه برای خودم یه نقطه ضعف می شمردم و البته برای خودم توجیه داشت و ازش رنجی نمی بردم ، اما چند روز پیش یاد این سخن حضرت علی افتادم که به امام حسن فرمودن : " فرزندم ! من چنان تاریخ پیشینیان رو خوانده م که گویی با آنها زندگی کرده م .. " یه دفه یه حس آرامشی سراغم اومد ! 

درسته برخورد ملموس با آدمای زیادی نداشتم ، اما نعمت کتاب خوندن لذت وافر زندگی با آدمهای مختلف از فرهنگهای متفاوت و در زمان های گوناگون رو به من _ مث خیلی های دیگه _ عطا کرده . برای همین همیشه حس می کنم با قهرمان های کتابا دارم زندگی می کنم و دنیاهای جدیدی رو همراه با هم در می نوردیم و کشف می کنیم .


« امــروز نـه » !

« سیریو فورِل :  برای پدرت نگرانی ؟ .. البته . به درگاه خدایان دعا می کنی ؟ 

آریـا :  هم خدایان قدیم و هم جدید .

سیریو : تنها یکـــ خدا وجود داره .. و اسم اون مرگــه  و تنها چیزی که ما بهش می گیم اینه : امروز نـَـه ! »

Game of thrones

 

 

 « S1/ E6 : « The golden crown 

عدو شود سبب خیر :))

آدم اگه کتاب خوب همراش باشه ، شلوغی بانک و نشستن تو نوبت و دیر برگشتن رو با شیرینی وصف ناپذیری به جون می خره .. انقدر که حتی ، حتی دوست داره نوبتش دیرتر برسه ! 

من امروز اینجوری بودم خب !

* مرسی [ خانوم پیرزاد ] بابت نثر ساده ی دلنشینتون و موضوع دوست داشتنی کتابتون !

_سهراب گفته بود " زن بدون چروک زیر چشم ، مثل شراب یکساله ست . به درد نخور " . __ ص 142

* عادت می کنیم ؛ نوشته ی زویا پیرزاد ؛ نشر مرکز .


احساسات "لونا لاوگود" ی

_ سودای یک روزه ای به سراغم اومد و قبل  از سرزدن آفتاب از سرم رفت ...

اما شیرینی مستی و دیوانگی ش هنوز مونده و مطمئنم از یاااد نمــیره :)

_ تا جایی که یادم میاد همیشه یکی از رویاهام فرار از دست کسایی بوده که به شدت بهشون وابسته ام ، دوسشون دارم و اونا هم همین طور .. اما مدت مدیدی هست که حس فرارم ازم فرار کرده ! یعنی نسبت به یه نفر اینطوریم و دوست ندارم ازش فرار کنم ، دلیلشم خوب می دونم .

_ آدم یه دوره هایی از زندگی خودشو یه ابرقهرمان شکست ناپذیر بی عیب و نقص می دونه که کافیه آرزو کنه ، پیش از چشم باز کردن دستش به هر اون چه می خواد می رسه ، فقط باید بخواد . .. همین که واقعیات براش مسلم می شن عیب و نقص هاشو  می بینه و بعد از یه مدت جنگ و گریز و انکار و پنهان شدن ، بالاخره با دهشت همیشه موجود ذات بشر رو به رو می شه .. مدتی تو خودش میره و انرژی لازم رو در خودش نمی بینه و به خوش خیالی الکی ش لعنت می فرسته ، در و دیوار رو شماتت می کنه که چرا بدون گناه ، ناتوان خلق شده .

زمانش اما که برسه ، می فهمه حتی یه نقطه ی قوت هم برای عمری زندگی کافیه و وقتی برای پرداختن به ضعف ها نیست . در پذیرش واقعیت نیروی اسرار آمیزی نهفته ست که بعضی ناممکن ها رو ممکن می کنه .


یه مشعل پر نور

_ " ای ترس تنهــایی من ، اینجــا چراغــی روشنـــه " / با صدای داریوش 

_ " هر چی پیرتر میشم نیازم به خواب کمتر میشه، و من زیادی پیر شدم. نصف شب رو با ارواح و خاطرات پنجاه سال گذشته میگذرونم، انگار که همین دیروز اتفاق افتادند. " __ ترانه ی یخ و آتش / جلد اول / ترجمه سحـر مشیـری

× دیدار ابریشمی و خوشایندم با یکی از حفره های تاریک قلب م هم زمان شد با ملاقات جان اسنـو ی دلاور ، شوالیه ی تنها ، با استاد ایمون و اصرارش بر هواداری از سمول تارلی ..

اینو به فال نیک می گیرم .


«نغمـه ی آتش و یــخ»

دارم کتاب ِ سریال مورد علاقه مو می خونم . الآن وسطای جلد اولم و هر وقت خیلی دلم بخواد میرم سراغ خوندنش . یه طوریه برام  که اگه ص های قبلی شم بیاد جلوم می شینم می خونم . از متن ساده و جذابش خیلی خوشم میاد . ترجمه شم دوست دارم . دستشون درد نکنه ! از توصیف ها و شخصیت پردازی هاش و تشبیه هاش خیلی خوشم میاد . تاحالا که خیلی دوستش داشتم .

[ اصلش ] گویا قراره هفت فصل باشه و فکر کنم نویسنده ش [ جورج آر. آر. مارتین ] تا حالا پنج فصلشو نوشته به انگلیسی . 

توی [ این وبلاگ ] هم ترجمه ی دو فصل اولش هست و لینک دانلودش توی همین آدرسیه که گذاشتم . از دست ندید . خوندنش خیلی توصیه می شه . از خیلی شخصیتاش حتما خوشتون میاد .

توی این لینک بالا اول آدرس دانلود متن انگلیسی رو گذاشته ، پست بعدی ش دانلود ترجمه ی فصل اوله و پست آخر هم ابتدا لینک دانلود سی فصل اول جلد دوم و بعد هم ادامه ی فصل های جلد دوم رو برای دانلود گذاشته .

* از فصل پنجاه و سه به بعد رو هم می تونید از وسط های [ این صفحه ] دانلود کنید .. هر پست جدید ، یه فصل جدید رو ترجمه کرده برای دانلود .



دنیای این روزای مـــــــــن ...

دنیای این روزای من ، سرشار از صدای داریوش شده 

عمرت دراز و صدات جاودان ! همیـــــــــــشه در اوج باشی تک ستاره ی درخشان ! 

 

_ تبریک به خودم که بالاخره سماجت به دادم رسید و یکی دیگه از گمشده هامو پیدا کردم . روحت شاد کازانتزاکیس بزرگوار ! دلم برای " گزارش به خاک یونان " ت تنگ شده حسااابی !

 

همون قدر که پائولو انعطاف پذیر بودن روح انسان و جهان رو بهم نشون داد ، کازانتزاکیس عزیز هم استقامت و قدرت بی انتهای سرشت بشر رو برام یه نمایش گذاشت .

یعنی واقعا نبودن بعضی کتابا توی کتابخونه م مث یه حفره ی سیاه دردناکه که هیچی جز خود اون کتاب نمی تونه پرش کنه . 

+ هدیه ی امروز هم رمان " عادت می کنیم " زویا پیرزاد بود ... فعلا که در مسیر وینترفل و باقی اقلیم های هفت پادشاهی دارم سیر می کنم . خوندن این رمان رو که تازه خریدم ، باید بذارم برای یه فرصت شیرین دیگه !

_ حس این گم گشته به حس مسافری شبیهه که روی ماسه های یه جزیره ی خالی از سکنه اما نه چندان دور از آدمها ، زیر سایه ی آفتاب بزرگوار نشسته و هر از گاهی وزش یه نسیم شادترش می کنه .

بهمن 90

اولین هام با کتابا

اولین کتابی که خودم خوندم : یه کتاب درمورد زندگی مورچه ها بود . یادمه کلمه ی « متوجه » رو می خوندم Matoojah !

اولین کتابی که خودم خریدم : زندگی نامه ی کوروش کبیر نوشته ی مولانا ابوالکلام آزاد . عاشقش بودم اون موقع ها .

اولین کتابی که طرح روی جلدشو دوست داشتم : گربه ی چکمه پوش 

اولین کتابی که وقتی خوندمش آرزو کردم بقیه ی آثار نویسنده شم داشته باشم و بخونم : دقیقا یادم نیست کدوم ، ولی از آثار ژول ورن بود

اولین کتابی که گم کردم : روزینیا قایق من ، از ژوزه  مارو دِ واسکُنسلوش

اولین کتابی که عاشق شخصیت هاش شدم : فکر کنم بلندی های بادگیر بود 

اولین نویسنده زن مورد علاقه م : دافنه دو موریه و نسرین ثامنی ! کلاس دوم دبستان بودم !!

اولین نویسنده ی مذکر مورد علاقه م : ژول ورن / هنوزم با یادآوری نامش هیجان زده می شم ! روحش شاد <3

اولین کتاب غم انگیزی که خوندم / برام خوندن : داستان شهید حسین فهمیده

اولین کتابی که منو افسرده کرد : روزهای زندگی ، یه کتاب جیبی از احد وفاجو بود

اولین کتابی که فیلم اقتباسی از روی اونو دیدم : یه فیلم ایرانی بود به اسم " بی بی چلچله " که از روی کتاب " درخت زیبای من " اثر ژوزه ماورو د واسکنسلوش " ساخته شده . داود رشیدی هم از بازیگراشه . 

اولین کتابی که منو واقعا درگیر خودش کرد / اولین کتابی بود که عاشق ترجمه ش شدم : پرنده ی خارزار

اولین کتابی که می خواستم اگه تونستم فیلمشو بسازم : کیمیاگر !

اولین کتابی که با وجود اینکه خیلی دوستش دارم و با اینکه فهمیدم فیلمشم هست هنوز جرات نکردم ببینم ش : خانه ی ارواح از ایزابل آلنده ی عزیزم

اولین کتابی که ...

اولین کتابی که ...  دیگه یادم نیست چه اولینی بین منو کتابا وجود داره ! بعدا اگه یادم اومد واسه دلخوشی خودم اضافه می کنم !



«آلزایمر» گرفتم ؛ به خـــدا !

یه بهانه واسه ملاقات با کتابا برای خودم جور کردم و رفتم به دوتا کتاب فروشی محبوبم سر زدم . بهانه م کار بد خودم بود که در طی  3-4  سال اخیر انجامش داده بودم . البته به موردشم بر می گرده به بیش از 8 سال پیش ... بعله ! من چندتا از عزیزترین کتابهامو به کسی امانت دادم که هنـــــــــــــــــوز بهم برشون نگردونده .

منطقی بخوام باشم ، خب ، می شه از هر کدومشون حتی بیش از یه جلد برای خودم تهیه کنم و اصلا از یاد ببرم که روزگاری از این عزیزان جدا بودم یا کسی در حقم جفا کرده . اما چن تا مورد هست ؛ یکی ش همون جفا و سهل انگاری طرفه ، دیگه شم این که یکی از اون کتابا رو دوستم بهم هدیه داده بود و توش هم برام نوشته بود . برای من این چیزا مهمن آخه ! حالا من 10 جلد از اون کتابه بخرم ؛ دست خط دوستم با خاطره ی اون غروب تابستونی سه نفره وسط یه کوه سرسبز چی ؟؟

خوبی ش این بود که امروز چن تا کتاب گرفتم :

_ خانواده ی پاسکوال دوآرته؛ ترجمه ی فرهاد غبرایی ؛با بازبینی مهدی غبرایی ؛ نشر ماهی ؛ نویسنده شم امریکای لاتینیه . 

_ کوه پنجم ؛ پائولو کوئلیو ؛ ترجمه دلارا قهرمان / حُسن ش اینه که این کتابو قبلا با یه ترجمه ی دیگه داشتم که خوب هم بود اتفاقا . اما همیشه آرزو داشتم کتابم کار همون مترجمی که پائولو خوندنو باهاش شروع کرده بودم  _ یعنی خانوم قهرمان _ باشه . که به لطف بدقولی ذکر شده امروز به این آرزوم رسیدم .

_ یه کتاب گرامر انگلیسی

_ شهری که زیر درختان سدر مرد ؛ نوشته ی خسرو حمزوی / افسوس مندم که چه کتابایی رو هنوز نخوندم و از چه کتابایی به خاطر سهل انگاری م دور موندم . 

چقــد غــر دارم بزنم سر خودم بابت این قضیه !

* اون دوتا کتاب دیگه رو نیافتم !

وقتی دنبال عنوان کتابای به تاراج رفته م بودم برای بازیابی ، عنوان حداقل دوتا کتاب دیگه به چشمم خورد که اونا هم در دست یغماگر مورد نظر هست .. الآن آمار کتابایی که به گرداب بلا سپردم رسیده به 6 تا . بنازم به خودم ! یادم باشه دیگه ازین غلطا نکنم .

__ تقویم های جدید شاپریا با نقاشی های خانوم نازنین ناصری نیاکی هم رسیده . ولی من طرح های پارسالی شو بیشتر دوست داشتم . بازم سهل انگاری کردم و پارسال یه دونه واسه خودم نخریدم . هی به خودم می گفتم که : " اینی که خریدی هدیه ش نده ، یه چیز دیگه واسه ش بگیر . اینو خودت نگه دار ! " ولی کو گوش شنوا ؟؟

__ پــ َ نه پــَ که معرف حضورتون هست ؟‌ همون که یه چیزی میگی ؛ طرف میگه : " پَ نه پَ ؛ فلان چی " .. کتاب در حد فروتر از جیبی شم که اومده هیچی ؛ تقویمشم اومده ! منم یکی واسه مامانم خریدم تا هر روز رو که ورق میزنه یه کم بخنده . البته دقت که کردم ، در ایام مربوط به شهادت هیچ گونه پَ نه پَ ای نوشته نشده !!! 

__ کتابای محبوبم _ سه گانه ی خانوم کورنلیا فونکه _ ترجمه شده ! البته چون مال یه مترجم دیگه بود و منم جدیدا بدبین تر شدم ، نخریدم ! تابستون که « سیاه قلب » / «قلب جوهری » خودمون ! رو خریدم ، بعدش فهمیدم این کتاب دو جلد دیگه م داره .

__ یه مترجم خوب دیگه _ رضا رضایی _ علاوه بر کتابای جین استین ، کتابایی مث «جین ایر » و « بلندی های بادگیر » رو هم ترجمه کرده ! دستشون درد نکنه .

__ هنوز « موراکـامی » خون نشدم . سر فرصت !

* از رو نرفتم که ! یادم اومد توی بلوار اعیون نشین سرراهمون یه کتابفروشی شیک دیگه م هست . پیاده رفتیم تا حدود انتهای بلوار اما انگار جمع کرده بود ! اینم از شانس من !! امـــــــــا ... یه حادثه ی دیگه به انتظار نشسته بود : یه فیلم فروشی پیدا کردیم و فیلم " آلزایمر " رو ازش خریدیم / کارگردان : احمدرضا معتمدی / بعدش دیدیم فیلمای جدید هم داره . منم Tinker, tailor, soldier spy با بازی گری اُلدمن عزیز و جان هرت رو خریدم که از روی یه رمان ساخته شده ، به علاوه یه فیلم جدید از آنتونیو باندراس که کارگردانش پدرو آلمودوار هست . تکلیف عنوان این پست هم روشن شد ، دروغ نگفتم !

___ خلاصه امروز ملغمه ای از باحال بودن و همراه داشتن حس ندامت و غبن و ... بود .

* آدم که میره تو یه کتاب فروشی و میاد بیرون ، چقـــــــــــد حرف برا گفتن پیدا می کنه !

* بین خودمون بمونه . وقتی یه چیزی می خرم و دارم تاریخ تولید و انقضای اونا رو چک می کنم و می بینم نوشتن : 2013 یا 2014 ، یه حس آرامش دهنده ای میاد سراغم . مایاهای عزیز ببخشیدا ، امیدوارم پیش بینی تون هرچی که هست بهتر از اون برای بشریت رقم بخوره . قول میدم به شخصه از ارزش کارای علمی تون کم نکنم اگه بعد از 2012 زنده موندم . 

** [ نفرین جوهــری ]بر کتاب خــورها !

دی 90

پیر شده ام ، گنــدالـف !

« چرا احساس می کنم این قدر نازک شده ام ، انگار که یک جور کشیده باشندم ، نمی دانم می فهمی منظورم چیست ؟ مثل کره ای که آن را روی نان خیلی بزرگی مالیده باشند . یک جای کار می لنگد . باید آب و هوایم را عوض کنم یا چیزی مثل این » .

*توصیف بیل بو بگــینز از پیر شدنش

_ اربـاب حــلـقـــه ها / ج اول



به پرکــلاغـی

دوس جون ؛ پست جدیدتو خوندم .. منم اسمشو یادمه ولی همش فکر می کردم خودش هم وبلاگ داره نمی دونم چرا

اون نسخه ی بدل وبلاگت توی پرشن هست ، بازم سرزدم دیدم آپش نکردی . باز می شد یه نظری درج کرد از دلتنگی دراومد .. برای « آسمان ابری » ت هم دوبار نظر گذاشتم خیلی سخت پست می شه .. فکر نکنم اصن رسیده باشه

می دوستمت :)


مکتوب

پائولو کوئلیو در بخشی از کتاب " مکتوب " میگه :

" اشیا انرژی خاص خود را دارند . وقتی که مورد استفاده قرار نمی گیرند ، به آب راکدی در خانه بدل می شوند ؛ محل مناسبی برای لجن و پشه . باید دقت کنی و اجازه دهی که انرژی آزادانه جریان پیدا کند . اگر اشیای کهنه را نگه داری ، اشیای جدید جایی برای نشان دادن خودشان پیدا نخواهند کرد . "

_ بالطبع لازم نیس اشاره بشه که این گفته ها در همه ی سنت های کهن وجودداره ؛ مثلا اون چه که امروز از دل این سنت ها بیرون کشیده شده و مطرح شده ، به عنوان فنگ شویی و چیزایی مث این معرفی می شه ..

_ اما لازمه بگم بیش از یه دهه ی پیش که این متن رو می خوندم ، اصلا با این چیزا آشنا نبودم .. تا امروز هم فنگ شویی و چیزایی مث اون ، اون قــدر روی من تاثیر نداشته ن که حرفایی که از قلم پائولو کوئلیو به گوش چشم من رسیده ..

_ همون وقتا که اولین بار فهمیدم واقعا چنین انرژی هایی در جهان وجود دارن و تصورات بدوی من و همه ی آدمای دیگه خنده دار و پنهان کردنی نیستن ، حیرتی شیرین به سراغم اومد ؛ اول از همه یاد قفسه ی کوچک کتابهام افتادم که وقتی هر از گاهی سراغشون می رفتم و دستی به سرشون می کشیدم ، حس خوبی بهم دست میداد .. چیزی که منو ساعت ها پای کاغذهای چاپی و یا دست نوشته های پراکنده ی خودم می نشوند و از کارای دیگه باز می داشت . 

_ امروز هم تبدیل شدم به یه جادوگر خوب که طبق یه سنت نانوشته به سراغ قفسه ی کتاباش رفته و داره گرد و خاکشونو می گیره ، جا به جاشون می کنه و نظم جدیدتری بهشون میده .. در همین راستا بود که سه تا از کتابای بوبــن نازنین رو پیدا کردم _ پیدا کردن که نه ، چون دقیقا جلوی چشمم بودن اما نه در جای مناسبشون و برای همین مدتهـــــــــــا دنبالشون می گشتم _ اعتقاد دارم وقتی چیزی رو داشته باشی و قدرشو ندونی و ازش استفاده ی به جا نکنی ، انرژی ش تحلیل میره ، این کتابا هم خودشونو از من پنهان کرده بودن !

.. آثار مربوط به ادبیات شرق اروپا کنار هم ، امریکای لاتین در آغوش یکدیگه ، نویسنده های وطنی دست بر شانه های هم .. و در هر ردیف _ برخلاف اون چه تا چند ساعت پیش دیده می شد _ حفره هایی برای آسودن و نفس کشیدن کتابا به وجود اومد !

* جادوگر خوبی شدم و عمل به یه سنت رو آغاز کردم ؛ اگه جادوگر خوبی بمونم و تا چند ساعت دیگه بیش از 50 % کار رو به انجـــام برسونم .. :دی

رابطه

رفتار آدم با بعضی کارا مث آلو خوردنه .. بهتره قبل از خوردن بخیسونی ش ، آلــو رو .. اونجوری خوردنش و چرخوندنش توی دهن راحتتره .

 چن تاشونو با هم خیس میدی ، همه شون اما با هم دیگه آماده ی خورده شدن نمی شن ، بعضیا زودتر وقتشون میرسه و بعضیا دیرتر. اگه صبر نداشته باشی و قبل از موعد برشون داری بذاری شون تو دهنت ، یا باید اون موقع وقت بیشتری بذاری ، یا مجبــور می شی بذاری تا بیشتر خیس بخوره .

بعضیام شخصیتشون این شکلیه که کلا آلو رو خیس نخورده تو دهنشون می چرخونن .. اون طوری م البته حس و حال خودشو داره . ترشی ش یه جور متفاوت تری تو دهن می مونه ..

یه وقتی م هس آدم وقتی دونه دونه آلوها رو می خوره ، هسته هاشونو می ندازه تو همون ظرفی که آلو رو توش خیسونده .. آخری رو که میخوره ، حس میکنه مزه ی همه ی همه شون انگار هنوز به تن هسته ها چسبیده ..


_ شده یه آرزو برام که بیام اینجا مطلب بنویسم !

این دلتنگی رو وقتی حس کردم که یه خبرایی به سمع و نظرم رسید : در مورد اینترنت و فیس بوک و .. :(

_ درسته تا حالا 10 ص از اربـاب حلــقـه ها رو خوندم _ اونم به کندی _ اما هنوزم توی هاگوارتزم ها !

× اسنیپ : " هیچ وقت به ذهن درخشانت خطور کرده که ممکنه نخوام دیگه ادامه بدم ؟‌"

__ خطاب به دامبلدور


مکاشفه

1_ همیشه طی کردن یک مسیر پیچیده و غیرمعمول نیست که سخت و دشواره ، نهیات سختی ها معمولا بعد از یه مدت برای آدم عادی می شه و چون می دونیم که قراره مسیرمون متفاوت باشه ، هشیاری مون رو حفظ می کنیم ؛ به همین دلیل ورزیده می شیم .

این زندگی عادیه که هرچند وقت یه بار آه از نهادمون برمیاره ؛ برخورد با آدمای عادی ، پیمودن روزمرگی ها ، آگاهی به دلیل بودنمون و نترسیدن از اون و دل زده نشدن ازش ؛ ناامید نشدن ازش ، ... ما نیومدیم که غیرعادی باشیم . ما بادی در نهایت موفقیت و توانمون عادی باشیم . هرچیزی که از چرخه ی طبیعی خودش دور میفته محکوم به نابودیه .

البته مشخصه اونایی که برخلاف جریان آب شنا می کنن ، آدمای متفاوت موفق ، .. اینا هم عادی اند ! به طور موفق و آگاهانه ای عادی اند . این جریان معمول زندگی اطرافشونه که مدتهاس غیرعادی شده و دوست داره با تمام توان تمام اجزای دیگه رو با خودش به سمت زوال بکشونه .

وقتی بیش از ده سال پیش این جمله از پائولو کوئلیو رو خوندم ، فهمیدم بعد از تمام تلاش هایی که قراره انجام بدم باید بالاخره به مسیر معمول طبیعتم برگردم و در اون مسیر موفق باشم .. بنابراین تا می تونستم این بازگشت رو به عقب انداختم .... اما حالا فکر می کنم آمادگی شو دارم که برگردم و باید برای اینکه نهایت تلاشمو انجام بدم ، آماده باشم . این که افسردگی ها و خستگی هام از کجا ناشی می شن و باید اول نقص و بی نتیجه بودن هر تلاش کوچک رو ابتدا در خودم رفع کنم بعد به بیرون خودم نگاه کنم و اگه لازم بود فاصله بگیرم ؛ ولی از مسیر بیرون نیفتم .

" آن چه غیرعادی است ، در مسیر انسان های عادی یافت می شود ". / کتاب سفر به دشت ستارگان ؛ نوشته ی پائولو کوئلیو

2_نهــم ژانویه تولد پروفسور سِــوروس اسنیپ


خرداد 89

" در آغاز کلمه بود "

در برخی چیزها گونه ای اعجاز وجود دارد ؛ شنیدن صداها پیش از دیدن تصویرها ، خواندن کتاب ها پیش از شناختن نویسنده ها و دیدن تصویرشان ، ...

ذهن به تکاپو می افتد و در زمینۀ بکر بی انتهایی که این بی دسترسی به اصل و منبع برایش فراهم کرده ، از روی شواهد اندک خود را به آن نزدیک می کند .

یک نمونه :

یک سال از خواندن « کیمیاگر » گذشته بود . هیچ رد و نشانی از نویسنده اش نداشتم ؛ نه کتاب دیگری ، نه زندگی نامه ای و نه تصویری . پشت ویترین یک کتابفروشی ، تصویر کوچک پیرمردی با لبخند و ریش پروفسوری در پشت جلد یک کتاب توجهم را برای چند ثانیه جلب کرد . می گذشتم و در ذهن می گفتم : « پائولو باید مثلاً این شکلی باشد »

بار دیگر که مجال بیشتری داشتم سرکی کشیدم تا ببینم تصویر ذهنی من از پائولو ، در واقع از آن ِ کدام نویسنده است . با این کتاب مواجه شدم :

کوه پنــجم

نوشتۀ پائولو کوئلیو

ترجمه قرزاد همدانی

و عکس پشت جلد آن تقریباً ‌این بود :



حال برّه ی شما خوب است آقای راعی

و این شهر ، شهر خوبی ست

وقتی از کتاب فروشی ش دست پُر _ خیــلی پـُر _ بر می گردی ،

و از اغذیه فروشی محبوبت یه پرس کشک بادمجان می خری ،

بانک ها نسبتاً خلوت ،

به دارایی های میان مایه ت یک شال دورو _ همرنگ مانتو نوئه _ اضافه می شود ،

داروخانه های خوب ،

و در نهایت رضایت و خرسندی برای یک روز به یاد ماندنی .

_ شادی های کوچک زندگی _

درود بر شهر خوب !



پائولای درون

تا این لحظه تنها یک نقص در تصمیم جدید دیدم :

« خیلی دوست دارم برات بنویسم و نمی نویسم »

.

* ایزابل آلنـده ، در مدتی که دخترش پائولا بیمار و بستری بود ، کنار بستر او و برای او می نوشت ... تمام زندگی و احساسش را ...

اولین بار نیست که تلاش می کنم به پائولای بزرگوار خودم پناه ببرم ؛ که همیشه در زمان بی مخاطبی ، خطوط نانوشته اش را در اختیارم می گذارد



سانتیاگو ی درون

سالهای سال پیش از این ، در لایه های مختلف ذهن کمال گرای خودم حتم داشتم به گونه ای دنیا را دگرگون می کنم _ دنیا برایم پنج قاره ی جداگانه نبود ؛ هنوز پانگه آ ی به هم پیوسته بود .

تا سالها پیش سایه ای از این ذهنیت مشعل دار آرزوهام بود ؛ که پر از نقاط قوت خواهم شد ...

رفته رفته باورم شد آنکه گفته « باید از خود _ دنیای درون خود _ شروع کرد » راست گفته ...

این روزها فهمیده م به دور از آرزوها و ترس های همیشگی ، خودم را زندگی کنم _ با همه ی قوت ها و ضعف ها .. و مطمئنم همیشه راعیها ، کیمیاگر ها و لاست هایی هستند که چراغ راهم شوند

امضا : برّه ای که از گم شدن نمی ترسد



دنیـای لج درآر !

چرا  وقتی آدم هر سال از نشر افق و نیلوفر سراغ فرد مورد نظر رو می گیره و فکر می کنه ممکنه در برنامه های هرسالۀ دیدار با خوانندگان و اینا افرادی رو ببینه از نزدیک * ...

این اتفاق نمی افته و همه بعید می دونن و ...

درست همون سالی که آدم مربوطه ، روزای آخر پاشو میذاره توی نمایشگاه ، اونم با یه دلیل دیگه ، می بینه هه هه ؛ افراد مورد نظر اومدن و دیدار کردن و رفتن ...

شانسه به خدا !

* _نمایشگاه کتاب و غرفه های انتشاراتی ها رو می گم


Magic

واژۀ Magic ( جادو ) از واژۀ Magus *، که نام یکی از موبدان ستاره شناس زردشتی مربوط به منطقۀ Medes ** است ، مشتق می شود .این کلمه در نیمۀ دوم قرن چهاردهم از فرانسوی قدیم وارد زبان انگلیسی شد . 

خردنامۀ همشهری ؛ فروردین 89 ؛ مقالۀ برتر از افسون و جادویی ( گزارشی دربارۀ کتاب های علوم غریبه ) ؛ ص 16 .

* مجوس . در فارسی قدیم به شکل مگوش وجود داشت .

** کلاً انگار این واژه از اسم یک منطقه گرفته شده . حالا معنی اسمی که روی اون محل گذاشته بودن چی بوده ، بر بنده معلوم نیست . به احتمال زیاد این اسم اصلاً نباید ربطی به جادو و اینا داشته باشه . جالبه ! این یکیو نمی دونستم .



از بی خبری ها

نجف دریابندری در بیمارستان هم می خندد / فهیمه راستگار نزدیک سه سال است که در منزل خود بستری است

[ اینجا ] و [ اینجا ]

 


دیدار با مارکز درون

« دو کتاب جزیره ی گنجو کنت مونت کریستو در آن سال های سخت ، اعتیاد خوش ِ من بودند . آن ها را کلمه به کلمه می بلعیدم و از طرفی ولع داشتم بفهمم در خط بعد چه اتفاقی می افتد و هم زمان شوق این که نفهمم تا جذابیتش را از دست ندهد .

از آن کتاب ها و هزار و یک شب یاد گرفتم هرگز فراموش نکنم که فقط باید کتاب هایی را خواند که ما را مجبور به خواندن شان می کنند . » ( ص ١٧٢ )

زنده ام تا روایت کنم ؛‌گابریل گارسیا مارکز ؛‌ترجمه ی نازنین نوذری ؛ انتشارات کاروان .



چنین گویند بزرگان

... در آن دورۀ دو سالۀ کارمندی کنار پنجره می ایستادم ،‌درخت ها را تماشا می کردم و به خودم می گفتم «‌بعد از آن همه پرواز ،‌خوب سقوط کرده ای ! اگر قرار بود به اینجا برسی ،‌دیگر آن همه تب و تاب لازم نبود ». می خواهم بگویم روح من چیز دیگری می طلبید . یعنی عقیده دارم هنرمند خودآگاه و ناخودآگاه همه چیز را فدای هنرش می کند ...

* مهدی غبـرایی ( از مجموعۀ تاریخ شفاهی ادبیات معاصر ایران) ؛ نشر ثالث ؛ ص 166.


گاهی آدم چه چیزا که نمی خونه !

« ... جهان امروز با نیازهای زیبایی شناسی ِ برآورده نشدۀ فراوانی رو به روست ... »

* مجلۀ « خردنامه» همشهری ؛ شمارۀ ۴١/ فروردین ٨٩ ؛ ص١٠ .

 


تا نگاه می کنی ... بازم وقت رفتنه . برگشتن با خـداس

 

آدم همیشه گله داره که تا نگاه می کنه ، می بینه وقت کم آورده و نتونسته حرف بزنه .. حرفاش همیشه ناگفته می مونن و کهنه می شن ... سرد می شن و بازگو نمی شن هیچ وقت .

امان از وقتی که واژه کم بیاد . دوستی به جایی برسه که پشت سرهم ، هی چند دقیقه چند دقیقه زل بزنی به صفحه ی روبروت و ندونی چجوری واژه ها رو ادامه بدی تا بشه یه پاسخ کوتاه برای حرفاش ... برای چیزی که انگار از اول هم می دونستی اونی که باید ، نخواهد بود

گاهی اوقات واژه ها زمان رفتن رو تعیین می کنن ... حالا بیا و خدای زمان باش !

اردیبهشت 89

از میان صفحه های کتاب ها

 

" از قضای کردگار در روزگار قصـۀ ما رییس این طایفه مردی بود به اسم تـراب تـرکش دوز ، از آن کله های نترس . پنجاه ساله مردی با ریش جوگندمی و قبای دراز سفید و سر اینجا ، پا آنجا ، یک قلنـدر حسابی . و شهرت این تـراب تـرکش دوز آنجا بود که چهل روزه سر « اشتر پختر » را از میدان جنگ آورده بود که سرکردۀ قشون دشمن بود و این قضیه مال ده سال پیش بود که جنگ . . . تازه شروع شده بود . در آن زمان تـراب تـرکش دوز  که تازه آمده بود شهر و تکیه نشین شده بود ، به پادرمیانی صدراعظم وقت چـلّه نشسته بود و روزی یک بادام خورده بود و هر روز یک دفعه عکس « اشتر پختر » را تمام قد به دیوار تکیه کشیده بود و جای گردنش را با خط قرمز بریده بود تا روز چهل و یکم چاپار مخصوص شاهی خاک آلود و خسته از راه رسیده بود و سر خشکیده و خون آلود یارو را پیش تخت قبلۀ عالم انداخته بود و همین باعث شده بود که مردم ترس برشان داشته بود و دیگر آزاری به قلندرها نمی دادند که هیچی ، روز به روز هم بیشتر دورشان جمع می شدند و نذر و صدقه برایشان می فرستادند . "

* نون والقلم ؛ جلال آل احمد ؛ انتشارات معین ؛ صص ٨٠-٨١ .



ماشین زمان ٍ بی مصرف

 

یادم افتاد زمانی که رمان «توراکیـنا »  رو می خوندم _ و چقدر از داستانش خوشم اومده بود _ وقتی با سفرهای نابه هنگام توراکینا خاتون به زمان حال مواجه می شدم ، حس می کردم وقفه های ناجور و نالازمی در داستان پدید اومده .

به هر صورت هنوزم فکر می کنم اصلاً شاید لازم نبوده داستان توسط جمشید مصدق _ به صورت موضوع پایان نامه ش _ نقل بشه ، یا روح توراکینا  بیاد سراغش تا یه سری حقایق زندگی خودشو نشونش بده

* در این مورد نقدی ندیدم هنوز . اگه به نظر خاصی برخوردم ، همین جا نقل می کنم .


وبلاگ می نویسم ، پس هســتم

 

آرزوی دیرینه م سر و سامون دادن به همین جا بود

با احترام ، کلاهمو واسه پرکلـاغی جون و اسب چوبـی جون بر می دارم که  نظرشون واسم خیلی مهم بوده

فقط ... نمی تونم جلوی ماجراجویی مو بگیرم ... واسه همین ازشون تشکر می کنم اگه به نفع تغییراتم هم رای بدن

خرداد 88

شهسوار نیستی / نمی شوی هم!

 

این تن پوش ها و صورتک ها که تو به بر می کشی و به صورت ،

...

ما کهنه کرده ایم ،

  قاب دسمالشان کرده ایم و غبارهای مزاحم را می تکانیم با آنها !

 

با حافظ

گوی ِ توفیق و کرامت در میان افکنده اند

کـَس نمی آید به میدان

...

اردیبهشت 88

این همانی

توصیه ای به دوست داران پر و پا قرص آثار ژوزه مارو دِ واسکـُنسِلوش*

اگر احیاناً کتابی از ایشان دارید با عنوانبَـنانا براوا ** ، دیگر موز وحشی *** شان را تهیه نفرمایید . چون اگر این را دارید ، خوب است بدانید که این همان است و اگر آن را دارید ، ...

* این نام به صورت ژوزه مائورو دِ واسکنسلوس هم برگردان شده به فارسی . اما گویا تلفظ درست ( پرتغالی ) ش ، آن یکی است .

** ترجمه ی قاسم صنعوی / نشر علم .

*** ترجمه ی عباس پژمان / نشر مرکز .

_ خیلی غمگین است ، خیلی . از آن معدود آثاری که بدون اندکی لبخند و امید ، فقط می توان برای قهرمانش گریست و با گرفتگی ِ درون دست و پنجه نرم کرد ، بیرون رفتی پیدا کرد ؛ به هر قیمتی ، به هر دست و پا زدن و خراشیدن و از پا ننشستنی .

_ این یعنی امیدمان بر باد شد دیگر . چه خیال ها در ذهن نبافتیم که : ای جان ! ژوزه واسکنسلوش هایمان قرار است بشود شش تا . ...

_ ولی چقدر دوست تر می دارم این گول خوردن های خوش بینانۀ آنی را که تا مدت ها پر شور و جستجوگر نگه م می دارد ؛ حتی به قیمت دماغ سوختگی های بعدش . که اصلاً بهم خوش نمی گذرد وقتی از قبلش می دانم " این ، اونه " و نباید درخششی باشد در نگاه و نقشه ای شکل نگیرد در سر برای رفتن و رسیدن . ...

_ این همان است ؛ همان موسی ِ جان است که از چوپان شدن دست می کشد و قصد بالا رفتن از طور را می کند ، حتی اگر به قله ای ، مأمنی نرسد ، سنگ هایی از زیر پاهایش در بروند ، جایی برای پنجه انداختن و اطمینان نیابد ... مهم این است که در زمرۀ طور نوردان ش بیاورند ، که چوپانی نکند بیش از این و گله را بگذارد به حال خودش ... بالأخره که صدایی ، نوری ، شعله ای می بیند ...

.

.

این همانیدر اصل به معنای تشبیهاست و اتفاقی که در ذهن می افتد تا تشبیه به صورت یک هنر متجلی شود . اما در واقع این جا ربطی به مطالب پست ندارد و تنها از ظاهر این واژه ها استفاده شده است ...



« دردم از یار است و درمان نیز هم »

ای کوفت بگیرند این مرض را که آدم هر وقت پُستی را در ذهنش بنویسد ، باید آرزوی مکتوب شدنش را به ...

لا اله الّا الله !

معمولاً محال است دیگر بتواند روی کاغذ بیاوردش .

خب این درد ( ای درد بگیری ای درد ) ... دارویی دارد که استفاده از آن خودش به ریاضت و هشیاری خاصی نیاز دارد . به عنوان پادزهر ، آدم می تواند هر گاه نوشتنش گرفت و در موقعیت مناسبی نبود ، از پرورش و نوشتنش در ذهن جلوگیری کند . خدا وکیلی جواب می دهد !

پ. ن. : آدم باید یادش باشد اگر موفق شد از انتشار این ویروس در ذهن جلوگیری کند ، حداقل به خودش یک مرحمتی بکند ؛ نمی میرد اگر بردارد ایدۀ مورد نظر را در جایی ثبت کند تا وقتش برسد .


حلالیت گرفتن به سبک تک گویی درونی

آقای سلین عزیز ؛

شما به بزرگواری خودتان این بار را ندید بگیرید . با این حال ، آخِر خون شما از خون نابُـکف مان رنگین تر نیست که خنده در تاریکی اش بعد از چندین صفحه رها شد و نسخۀ شخصی آن تنها در کنار دعوت به مراسم گردن زنی جا خوش کرده ... پنین اش خریداری نشده ... باز هم بود ... چشم ... آخ آخ .. لولیتا را که دیگر نگویید که از « ل » تا « ا » اش گیر و گره دارد ...

یا همین گابوی نازنین مان ؛ سر ِ ساعت شوم و زیستن برای باز گفتن اش همین بلا آمد ..

حالا شما دل نگران مرگ قسطی نباشید ؛ دست کم مترجم اش ( مهدی سحابی ) این آدم را آن قدر مدیون کرده که کلاً ، به زودی زود ، پرونده ای برای سلین خوانی باز کند _ مگر نه این که گفته اند ترجمۀ خودشان از این اثر شما را چهار / پنج بار خوانده اند ؛ بس که خوب برگردان شده و بس که کتاب نازنینی ست ؟

اوه اوه ... یادش نبود این آدم که سفر به انتهای شب شما یه گوشه کناری منتظر است . این را دیگر به مرحوم فرهاد غبرایی هم مدیون است کلاً !


مولانا به روایت این وبلاگ

ای موسی ِ جان ، چوپان شده ای !

بر طور برآ

ترک ِ گــَله کن !

.

.

.

ای بابا !

« در کشش افتی روش گم گرددت »

 می گویم ، همان نوای آغازین تصنیف دود عود کافی ست تا دل آدم از بیخ و بن بلرزد و کلاً احوالات شخص کـُن فــَیـَکون شود ؛ بعد از آن دو دقیقۀ نخست برای من که دیگر فرقی نمی کند یوسف خوشنامی بر بام دل خوش خرامیده باشد ؛ ... برود دولت ِ منصور دیگری ای باشد اصلاً .

 ای وای ِ دل ، ای وایِ ما !

 *********

[ اسطوره ها اشتباه نمی کنند ]  

 


گور به گور

 

صالح حسینی _ مترجم کتاب « خشم و هیاهو » _ در انتهای این کتاب و در مقاله ای به نکات عمدۀ آثار ویلیام فاکنر اشاره کرده . یکی از این نکته ها ، توجّه فاکنر به متون قدیمی مثل کتاب مقدس و اُدیسۀ هُمر هست . فاکنر اثری داره با نام « As I lay dying » که توسط نجف دریا بندری با عنوان گور به گور ترجمه شده . مدت ها پیش در یه سایت خوندم که این معادل فارسی نمی تونه برای نام کتاب درست باشه . البته خوب ، معنای لفظ به لفظش می شه « جان که می دادم » ( نگاه کنید به خشم و هیاهو ؛ ترجمۀ صالح حسینی ؛ نشر نیلوفر ؛ چاپ پنجم ؛ ١٣٨۴ ؛ ص ٣۶۶ ) و شاید هم بشه عنوان « رو به موت » رو برای معادل لاتینش در نظر گرفت . امّا با توجه به متن خود داستان که در اون افراد یه خونواده دارن جنازه ای رو از یه نقطه به نقطه ای دیگه می برن تا دفنش کنن، نام گور به گور خیلی هم مناسب به نظر می رسه .

نکتۀ اصلی که داشتم بهش اشاره می کردم این بود که ، این نام (As I lay dying ) رو فاکنر از کتاب ادیسۀ هُمر و با توجه به بخشی از گفتگوی آگاممنُن و اُدیسه ، در دنیای مردگان ، برای کتابش انتخاب کرده . آگاممنُن در حال توضیح دادن لحظات پیش از مرگش، این طور میگه :

« من که روی شمشیرم افتاده بودم و جان می دادم ... » و اشاره می کنه که کسی چشمان و دهانش رو هنگام مرگ برهم ننهاده . صالح حسینی شخصیت Darl در داستان رو با آگامِـمنُن مقایسه می کنه که او هم با چشمان و دهانی باز ، در تیمارستان جکسن ( دنیای مردگان ) می میره . ( منبع پیشین ؛ صص ٧_٣۶۶ ) .

فاکنر در مورد نوشتن این رمان میگه :

« در تابستان ١٩٢٩ که در نوبت شبانۀ کارخانۀ برق آکسفورد مشغول کار بودم ، از ساعت ۶ بعد از ظهر تا ۶صبح ، زغال را از انبار تا کورۀ بخار با چرخ دستی حمل می کردم . حدود ساعت ١١ شب که فراغتی حاصل می شد و می توانستیم استراحتی بکنیم ، در مدّت شش هفته ، بین ساعت 12 تا 4 صبح این کتاب را نوشتم »( تفسیرهای زندگی ؛ ویل و آریل دورانت ؛ ترجمۀ ابراهیم مشعری ؛ نشر نیلوفر ؛ ص ٢۶ )*.

به طور خلاصه افراد خونوادۀ مورد اشاره در این رمان ، در مسیر تشییع جنازۀ طولانی مادر خونواده ، « ده ها مصیبت و بدبختی به سرشون میاد »(١) . خود فاکنر به این موضوع اشاره می کنه و میگه :

« به همۀ بلایای طبیعی که امکان دارد بر سر خانواده ای فرود آید ، فکر کردم و گذاشتم همه چیز اتفاق بیفتد »(٢)( ١ و ٢ : کتاب پیشین ؛ ص ٢٧ ) .

در انتها : گور به گور رو نشر چشمه منتشر کرده .

* جالب این جاست که مترجم تفسیرهای زندگی عنوان « در بستر مرگم » رو برای این کتاب فاکنر در ترجمه ش ذکر کرده . 

فروردین 88

I will not do that

امیره : اوایل که من و همسرم به پاریس اومده بودیم ، می ترسیدم آپارتمانمون رو ترک کنم . به همین خاطر از پنجره به کوچه زل می زدم و این گربه رو می دیدم که بین آشغال ها می گشت . یک روز ، چند تا بچه به کوچه اومدند و اونو تو یک جعبه گیر انداختند . تماشاشون می کردم که یک ترقه روشن کردند و توی جعبه انداختند . می تونستم زوزۀ گربه رو از سه طبقه بالاتر بشنوم . بعد بالاخره ، یک دلیل برای ترک آپارتمانم داشتم . این گربه رو نجات دادم و به خونه آوردمش . .. وقتی مطالعه می کنم کنارم می شینه . کنارم می خوابه و خُر خُر می کنه . اما هر از گاهی گازم می گیره یا بهم چنگ می زنه . این کارها رو می کنه چون گاهی وقت ها فراموش می کنه که حالا در امانه . به همین خاطر وقتی گازم می گیره ، می بخشمش ؛ چون می دونم « هرگز احساس امنیت نداشتن » چه جوریه . و این [ شناخت من ] به خاطر توئه . بنابراین من امروز تنها یک چیز ازت می خوام . الآن از تو می خوام که نسبت به تأیید آن چه با من انجام دادی ، عزّت نفس نشون بدی [ و بگی ] تو بودی که از من بازجویی کردی ، شکنجه م کردی و منو به خاطر داری .

سعید : تو رو به خاطر دارم . چهره ت رو به یاد میارم . از وقتی عراق رو ترک کردم صورتت مدام در نظرم هست . ... متأسفم . بابت اون چه با تو کردم خیلی متأسفم . من متأ ...

امیره : من می بخشمت . وقتی شوهرم برگرده بهش خواهم گفت که اشتباه وحشتناکی مرتکب شدم ؛ این که تو اون فرد نیستی ... و او تو رو رها می کنه .

سعید : چرا ؟ چرا میذاری برم ؟

امیره : ما همه می تونیم کاری رو که اون بچه ها با این گربه کردن ، انجام بدیم . اما من این کار رو نمی کنم . این کار رو نمی کنم .

Lost

Season 3

Episode:  Enter 77

فروردین 88

جهان هایی که موازی ند

آدمی هست که معمولاً دلش می خواهد در زندگی اش ، هم زمان ، حاکم بر چند قلمرو باشد ؛ این که هر وقت اراده کرد _ خسته شد از همۀ شتاب زدگی های اطرافش ، انتظاراتی که عمر را مچاله می کنند ، یا حتی دل زده از رفت و آمدهای مکرر در قلمرو روزمرۀ خودش ، موفقیت ها و سوار بودن بر قالیچۀ سلیمان ( آدم دوست دارد به جای خر ِ مُراد ، همان قالیچۀ سلطنتی را سوار شود خب ) _ بیاید در ِ مخفی ِ قلمرو همیشگی اش را به سمت آن یکی ِ دیگر باز کند ، بی صدا بخزد میان نرمی ِ سکون ِ رخوت بار و سرزنش ناپذیر ِ یک هستی دیگر ؛ مثلاًَ خانه ای باشد بزرگ و زیبا و فرو رفته در مه های سرگردان آرامش ، با پله ها و پیچ ها و درهای جادویی ، که در نهایت سادگی برای آن آدم یک چیز خاص باشد ، با آدم ها و اشیایی خاص آن قلمرو ، ...

آن وقت آدم فکر می کند بخش مهمش این جاست که اگر بخواهد قلمرو هایش را تغییر بدهد باید که همیشه در هر محدوده ای یک کشو یا گنجه ای باشد که در آن حافظۀ سرشاری قرار داشته باشد برای آن آدم ؛ گواه ِ یک سری کامل احساسات ویژۀ زندگی در آن قلمرو . این که وقتی آدم آمد و قلمروش را عوض کرد ، برود سراغ آن حافظه و با آن دیگری که مخصوص قلمرو دیگر بوده عوضش کند و آب هم از آب تکان نخورد در دل مغز آدم . و بهتر آن است که در هر قلمروی ، یکی یک کپی از حافظه های همۀ قلمروها موجود باشد که اگر خواست که نخواهد از این یکی برگردد به قبلی و خواست که برود در یک محدودۀ دیگر ، نگرانی نداشته باشد کلاً .

حالا دست کم اش که می شود با وجود یک دنیا آرزوهای بزرگ و شور انگیز _ که لازمۀ رسیدن به همه شان هم تلاشی متفاوت و نگرش و سلوکی دیگرسان است _ آدم ، بی خیال و خوابگردوار ، بنشیند پای دلشدگان ، مادر ، ... یا تک نوازی های Samvel Yervinyan را در کنسرت یانی همیشه دوست داشتنی ، هی از سر ببیند و هی سعی کند بچشد نُت ها را ، یا ...  و کلاً کارهایی از این دست بکند .

آدمی هست که گاه به گاه ، در اِزای نداشتن آن قلمروهای دیگر ،  خوابگردی می کند در سلول های کوچک دوست داشتنی هایش و خود را در قلب عدن احساس می کند .



حافظ به روایت این وبلاگ

« می کنم جهــد که خود را

مگر آن جا فکــنم »

حالا ... !

 

این جبرائیل ِ یوزارسیف اینا ، امشب که بر یعقوب نبی ظاهر شد ، سربندشون طرح ورساچه بودن اون وخ ... هان ن ن ن ؟!


گسترش دایره ی واژگان

 

اژدر پشمک به سر

دراز ِ خاک بر سر ِ خسـته

کـَتــَـکولا - خون می خوره ( احتمالاً ترکیبی از دراکولا و کـَتــَـکـلّـه )

mystery

 

خب ، من غیر از حضور خوشحال کنندۀ Gwyneth Paltrow  ی عزیز و شخصیت خواستنی شکسپیری چنین بی پروا و In love  ، حیفم آمد یاد دو مورد دیگر را جاودانه نکنم :

_ بانوی خدمتکار ، آن چنان با احساس دارای سطح شعور بالا ، به خصوص تاب خوردنش روی صندلی در پشت در اتاق ِ Viola و ایجاد آن صدای جیر جیر بی وقفه ، همچنان که با اصرار بیهوده ای سعی داشت با تکان دادن بادبزنش آثار شور و شگفتی خود را پنهان کند ... و در پایان مراسم عروسی ، آنجا که به دامان داماد بی شعور و طماع می آویزد و با تضرعی ساختگی از او می خواهد مراقب Viola باشد و در واقع با این صحنه سازی موفق می شود در فرار عروس و حضور بی نظیرش بر روی سن تئاتر نقش مهمی داشته باشد ...

_ دیگر آن آقای هنزلو ی بینوای فرصت طلب بامزه که هرگاه اتفاق شیرینی در شرف وقوع بود ، با برقی در چشمانش ، از توضیح آنچه به واقع هم در موردش چیزی نمی دانست طفره رود و لحظه ای در قالب شخصیتی که از داشتن آن تهی بود ، رو به پرسش کنندۀ فلک زدۀ ناامید ، تنها بگوید :

« It’s a mystery  »

* فیلم Shakespeare in love

**With special thanks to Her majesty

اسفند 87

از « تقریرات خدایگانی » تا « یافتن دوبارۀ خویشتن »

١_

این که آدم مدتی سـِـر هرمس را بخواند و تا بعدترهایش ، هر از گاهی ، سری به بارگاه خدایی ایشان بزند و بدتر از آن ، مشترک صفحه های « رفقا و اذناب » گرامی ایشان باشد _ همۀ این ها اگر حتی پرسه های جسته و گریختۀ خاموش ( آف لاین ) و تا حدی مشتاقانه باشد _ کافی ست تا این بندۀ فانی هم هوس کند خدایگانی بنویسد .

اصلاً گویا از دیر باز خاصیت بشر این بوده که از خدای خویش تقلید کند . گیریم حالا یک نفـر بیاید این وسـط برای خودش دم و دستـگاهی مجازی بیـافریند و از المــپ و زئوس و این ها بگوید و خودش هم خدای سخن باشد ( هرمس در اساطیر کهن ، رب النوع سخن وری بوده دیگر . حالا آن « بازرگانی و دزدی » که به دنبالش می آید به کنار _ که البته در آدم نوعی حس شیطنت و رندانگی شیرین نسبت به این خدا بیدار می کند _ اما همان واژۀ هرمنوتیک که همیشه وسوسه گر است و دری به دیگر سو ، کافی ست تا آدم را به کرنش در برابر نامی وابدارد که این واژه از آن گرفته شده ) و این یک نفر از قضا هنرمند باشد ، معماری بداند و کتاب زیاد خوانده باشد و چپ و راست از فیلم های خوب بگوید و باز هم از قضا به آقای ونه گات مرحوم علاقه داشته باشد و .... و به خیلی های دیگر که در لیست خداهای قابل تقلید ما هستند ...

آن وقت است که آدم بدجوری دلش غنج می زند برای الگو برداری . گیریم که آن عرش کبریایی _ مثل قلمرو دیگر خدایان _ جولانگاه ما نباشد ؛ اصلاً سبک بوده گی و مشی و دیدگاه و اینها متفاوت باشد ...

اصلاً مسأله در شباهت کلی و حتی علایق مشترک نیست . چیزی که آدم را وسوسه می کند و مثـل یک شعـلۀ موذی ( بگویم « کـرم » بد است دیگـر ) به جان ذهـن آدم می افتد فقط نوع بیان است . درست مثل این که مواد لازم را در اختیار یک استاد کار بگذاری و او به سبک خودش هیأتی باشکوه برایت بیافریند ؛ آن چنان که ارزش و شکوه مواد اولیه در سایۀ این هیأت جدید قرار بگیرند . مسأله دقیقاً آفرینش است ؛ اینکه کورتی نازنین یا آقایان کوئن و آلمودوار و رضا قاسمی و استر و همۀ این عزیزان ، مخلوقاتی در خور تحسین داشته باشند اما بالاخره یک نفر پیدا شود و از این مخلوقات در خلق جهانی دیگر _ جهان کاملاً مختص به خودش _ به درستی استفاده کند . و این « کاملاً مختص بوده گی » منجر می شود به یک سبک شخصی در بیان دیدگاه ها و ذهنیات و این ها . آن وقت درست که این آفرینش جدید به شخصی که در آن فضا زندگی نمی کند ارتباطی ندارد ؛ اما زبان بیانش شیفته کننده است . آدم را می برد با خودش و گاهی اجازه می دهد دزدکی سیر کنی در آن فضاهایی که مال خودت نیست .

جمله های سـِـر هرمس با آن واژه هایش ، حرف ربط هایش ، کش و قوس هایش آدم را به دام می اندازد . ( حالا من کاری با این ندارم که چندتا از رفقا و اذناب ایشان هم خواسـته یا ناخواسـته _ تا حـدی _ شبـیه ایشان می نویسـند و آدم تا بخـواندشـان ، می فهمد سِر هرمس خوان قهّاری هستند .)

خود خودم در بهترین حالت هم با تقلید از سبک نوشتاری هیچ نویسنده ای موافق نبوده ام . چون در همان « بهترین حالت » می شوی بهترین مقلد یک نویسندۀ معروف که این با ذات خلاقانۀ نویسندگی در تضاد است . اما تقلید اگر منجر شود به خلق یک سبک شخصی _ آن هم موفق و کارآمدش _ کار بدی نیست . زیرا این تقلید هوش و درک بالای مقلد را می طلبد که ذات نوشتۀ محبوبش را دریافته باشد و به روح آن رسوخ کرده باشد .

حالا به هر صورت بعد از گذشت دو سال و اندکی بیشتر ، معلوم است بالاخره دارم اعتراف می کنم  که وسوسۀ این تقلید به جان من هم افتاده است ؛ از همان ابتدا .

گاس هم که یک مدتی خدایگانی نوشتیم برای دل خودمان ( سلام سر هرمس )*. گفتیم که اگر کسی خواند و _ بلا تشبیه _ ذهنش خواست به سمت و سوی از ما_ بهتران برود ، متهم به دزدی نشویم و دیگر این که اصلاً شباهتی در کار نیست ؛ تنها یک برداشت آزاد ذهنی است که ممکن است هنگام نوشتن به سراغ آدم بیاید. آدم است دیگر ؛ گاهی تقلیدش می گیرد ( باز هم سلام  ) . شاید یک بار یا نهایتش چند بار نوشتن و تجربه کردن ، منجر به نوعی فاصلۀ سازنده و رستگار شدن راقم این سطور شود .

* این « سلام کردن » هم خودش یک « سلام کردن » جداگانه می طلبد . این قانون کپی رایت در بارگاه المپ نشینان و رفقا و اذناب است که به جای زیرنویس دادن ، به صاحب ایده و اصطلاح سلام می کنند .

٢_

مطلب قبلی طولانی شد . این را هم برای دل خودم بگویم تا یک وقتی یادم نرود کشف ارزشمند مبهوت کنندۀ این روزهایم را .

هیچ وقت فکر نمی کردم آدمی را پیدا کنم که تا حد خیلی خیلی زیادی شبیه آن تصویر ذهنی دوست داشتنی و ایده آلی باشد که سال های پیش تر ، از خودم داشتم . این آدم دقیقاً ( این که می گویم « دقیقاً » یعنی با تفاوت های اندکی ، که گاه چندان مهم نیستند ) مانند همان تصویر ذهنی دوست داشتنی زندگی می کند و همۀ آنچه برای خودِ آن روزگارم می خواستم ، دارد .

آدم وسوسه می شود بداند تصویر ذهنی او از خودِ این روزگارش چه بوده که به این جا رسیده .

خداوندا ! گاهی چه شگفتی های شیرینی به بنده هایت هدیه می کنی .



The Thorn birds



There’s a story … a legend about a bird that sings just once in its life . From the moment it leaves its nest, it searches for a thorn tree and never rests until it’s found one . And then it sings … more sweetly than any other creature on the face of the earth …  and singing it impales itself on the longest , sharpest thorn

the thorn bird

But as it dies , it rises above its own agony to out- sing the lark and the nightingale . The thorn bird pays its life for just one song ; but the whole world stills to listen , and God in his heaven smiles....[It means] That the best , is bought only at the coast of great pain

  

تقدیر

 

پدر دو بریکاسار :

_ چی شده ؟

مگی :

_ هیچی !

... ( کمی بعد ادامه میده : )

_ پسرا همراه پیت ، به سمت تمام چراگاه های دور دست سواری می کنن . اونها حتی به من اجازه نمیدن روی اسب بشینم .

_ خب مگی ، شاید مامانت فکر نمی کنه این کار برات بی خطر باشه .

_هاه ، اون حتی نمی دونه که من زنده م . حواسش به هیچکی نیست به جز فرانک . اما من یه چیزی بهتون می گم پدر ؛ وقتی بزرگ شدم ، هیچ وقت یکی از
بچه هامو بیشتر از اونای دیگه دوست نخواهم داشت .

( پرنده ی خارزار )

* مقایسه بشه با زمانی که دین ( پسر مگی ) به دنیا میاد ... علاقه ی بیش از حد مگیبه اون با تمام جلوه هاش ... و مهم تر از همه دلیلش !

همه چیز دقیقاً تکرار می شه ؛ انعکاس تقدیر مادر در سرنوشت فرزند .

** معمولاً هر چیزی که ادعاش رو بکنیم ، به عنوان یه آزمون در معرضش قرار
می گیریم .



ecstasy


I never felt such ecstasy in God’s presence as I felt with her .

I found a pleasure in her I never dreamed existed .

No just in her body ; but because I love to be with her , smile at her , talk with her , share her food , share her thoughts .

Rachel Ward & Richard Chamberlain






I wanted never to leave her



عشق و وبا

1_

برای این که بتونن همیشه در کنار هم باشن ، به کاپیتان پیشنهاد کردن که پرچم مخصوص بیماری وبا رو بالا ببره تا هیچ بندری اجازۀ توقف به اونا نده .

اینطوری بود که به یُمن وبا عاشق موندند و پس از سالهای طولانی ، مرحلۀ نوینی رو در زندگی شون آغاز کردند .

* ( پ. ن. خصوصی ) : تقدیم به فرمینا داثا ی عزیز و با تشکر از سوار ِ اسب چوبی و « آ » که در کشف این کتاب همراهی کردند .

2_

« هنوز خیلی جوان بود که درک کند قلب خاطرات بد را کنار می زند و خاطرات خوش را جلوه می دهد و درست از تصدق سر همین فریب است که می توانیم گذشته را تحمل کنیم . . . » ( ص 176 )

با خوندن این بخش از کتاب می شه به یک سری تردیدها غلبه کرد و  اشتباهات شیرین ذهنی رو اصلاح کرد ؛ غلط های فاحشی که _ شاید مث یه مادۀ مخدر وسوسه کننده _ ما رو بارها و بارها در ورطۀ هولناک تجربۀ مکرر تلخی ها و دورهای بی مورد زندگی گرفتار می کنه .

درسته ... وقتی دکتر اوربینو از پاریس زیباش بر می گرده ، همین که از عرشه پا به خشکی میذاره ، واقعیت در هیأت بوهای مشمئز کننده و مناظر اسف انگیز ، یک دنیا تصور واهی بهشت گونه از زادگاهش رو در هم می شکنه و شهود جدیدی رو بهش هدیه می کنه .

* شخصاً گواهی میدم بیشتر رمان ها اگر به درستی خونده بشن ، می تونن تکلیف خیلی چیزا رو در زندگی مشخص کنن . . . . خیلی چیزا  ....

** کلاً باید دقت کرد و عشق رو از وبا تشخیص داد !

بهمن 87

ادبیات تعلیمی

۱ـراه رسیدن به خدا در دنیای افسانه ها

۲ـ { اینم لیست ۱۰۰۱ کتابی که پیش از مرگ باید خوند ! }

بعد دوباره عطار :

عطّار در جای جای داستان بلند پرواز مرغان به سوی سیمرغ ، از روایت های کوتاه استفاده کرده است تا مقصود خود را بهتر و شیواتر بیان کند . به کار بردن حکایت و مـَثَل در متونی که زیر مجموعۀ ادبیات تعلیمی ( didactic literature ) هستند ، از ویژگی های جدایی ناپذیر این نوع ادبی در فرهنگ کهن ما و دیگر سرزمین ها بوده است . نمونه های بارز آن مثنوی مولانا و بوستان و گلستان سعدی هستند .

ادبیات در سال های دور ، هنری درباری بود که به خواص اختصاص داشت . جایگاه شاعران و ادیبان همچون دیگر هنرمندان ، در دربارها و نزد شاهان و امیران بود . در این مکان ها بود که افراد باسواد و نکته دان پیدا می شدند تا هنر آنها و سروده هایشان را درک کنند و ارج نهند . نیز افرادی که از مال و مکنت بسیار برخوردار بودند و می توانستند به سرایندگان ، صِله و پاداش های گرانبها بدهند . معروف است که گاه دهان شاعری را پر از دُرّ و گوهر می کردند ، گاه هم وزن او یا اوراق سروده هایش به او زر و سیم می دادند . از این رو بسیاری از سرایندگان ، مداحان قهّار ِ شاهان و درباریان ِ متموّل می شدند . البته افراد ادب پرور و فرهنگ دوست نیز در میان این خوش نشینان پیدا می شدند که صرفاً برای اعتلای فرهنگ ، از هنرمندان حمایت می کردند .

در این میان ادبیات تعلیمی به عوام اختصاص داشت که اکثریت آنها از سواد بی بهره یا کم بهره بودند . به صورت عمده از سده های ۶ هجری قمری به بعد ، ادبیات به این شکل و در کسوت ِاین نوع ، از دربار به میان توده ها راه یافت . عمدۀ این آثار هم توسط عُرفا و بزرگان صوفیه نوشته می شدند تا مطالب و مسایل پیچیدۀ عرفانی را به مریدان یا مشتاقان سلوک الی الله ، توضیح و تعلیم دهند ، یا دیدگاه های عالی انسانی و معنوی را به آنها بشناسانند . چون این ادبیات در بین قشری از مردم رواج داشت که با سروده های سرشار از صنعت های ادبی ِسخت و هنرمندانه ، لفّاظی ها ، نگارگری ها و آرایش غلیظ واژه ها کاری نداشتند ، باید با لحنی ساده تر و توضیحاتی رساتر به برقراری ارتباط با شنونده _ یا در اندک زمان هایی « خواننده » _ می پرداخت . پس چه ابزاری بهتر و شیرین تر ازداستان برای ایجاد ارتباط و ساده کردن مفاهیم دشوار می توانست وجود داشته باشد ؟

در این میان با هنرمند چیره دستی چون مولانا رو به رو می شویم که اغلب داستان های معروف و از پیش ساخته شده را به سلیقۀ خود دست کاری کرده است ؛ گاه عناصر آن را جابه جا نموده ، شخصیت هایی را حذف و شخصیت هایی دیگر را وارد می کند ، مسیر عادی داستان را تغییر می دهد و خلاصه این که داستان ها را همچون موم در دستان توانای ذهن خلّاق خود نرم کرده ، شکل داده است تا به هدف خود برسد و آن ها را به تمامی در خدمت محتوای سخن خود در آورَد .

در ادب کهن ما این سرایندگان معمولاً از داستان ها و افسانه های فارسی و گاه عربی استفاده می کردند و بیشتر آنهایی را بر می گزیدند که برای مردم آشناتر باشند . از طرفی با مطالعۀ این آثار می توان توجه بسیار ِ شاعران را به قصّه های قرآنی یا گفته ها و سخنان بزرگان دین به وضوح مشاهده کرد . همۀ این تلاش ها به جهت آشنایی قبلی و ذهنی مخاطب با این منابع غنی و قابل تأمل بوده است . مخاطب با چنین سابقۀ ذهنی بهتر می تواند با سراینده و سخن او ارتباط برقرار کند .

 . . . ادامه دارد


عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر (۲)

۳_ پیر / رهمنون : سالک ، در ابتدای مسیری پر مُخاطره و ناآزموده ، همچون شخص نابینایی است که نیاز به دستگیری دارد . نمی داند در کجا و چگونه از نیروی بازو و قدرت اندیشه و ارادۀ خویش بهره بگیرد . بنابراین حضور یک راهنمای راه آشنا و قابل اطمینان ، ضروری به نظر می رسد . نقش این راهنما در منطق الطّیر بر عهدۀ پیر ، مرشد و شیخ است . در تمام مکتب های عرفانی ، وجود مُراد و پیر یک عنصر اصلی بوده است . توانایی های شگرف پیر که به همّت موسوم است ، می تواند صحّت گام های سالک را تضمین کند .

در فرهنگ ها و آیین های باستانی ایران می توان پیشینۀ مرید و مرادی را جستجو کرد ؛ به ویژه در آیین مهر پرستی . بسیاری از بُن مایه های مکتب های عرفانی ، از این آیین کهن به وام گرفته شده اند( از گونه ای دیگر ؛ میر جلال الدین کزازی ؛ ص 185 ). مرتبۀ پیر در این آیین ، بالاترین مرتبۀ پیشوایی دینی است . « کلمۀ پیر ساختی دیگر است از واژۀ پدر . کسی که می توانسته رنج های آیینی را برتابد و پیروزمند از هفت آزمون سترگ بگذرد ، به پایگاه پدری یا پیری می رسیده و به رهایی دست می یافته است » ( همان کتاب ؛ ص 187 )

این رده در آیین مهری به سه رده و زینۀ درونی تقسیم می شد که موسوم به نام پرندگانی تیز پرواز چون قرقی و شاهین بود . دلیل این نام گذاری ، ارزش نمادین و راز آمیز این پرندگان در فرهنگ های باستانی بوده و این که آن ها را پیک های جهان نامریی و موجوداتی ماورایی می دانستند . آن ها نماد مهر یا خورشید بودند و نشانۀ جانی که از دام تن رسته است و می تواند به سبکباری در آسمان پرواز کند و به سوی خورشید پرگشاید ( همان کتاب ؛ ص 188 ) .نام رده های سه گانۀ مرحلۀ پیری را از نام این پرندگان وام می گرفتند ؛ زیرا نشانۀ وارستگی و رهایی پیران از امور دنیوی است . پیران به رموز راه آشنا بوده اند و همیشه می توانند سالک را به مقصد برسانند . رهرو در مقابل پیر و مراد خود هیچ است و فانی . این فنا آزمونی برای فنا در برابر خداوند است . آن که در مقابل دستورات مراد خود چون و چرا می کند و از امر وی سر بر می تابد ، چگونه می تواند در برابر خداوند ، مطیع و متین باشد ؟ از این رو دستورات پیر ، حتی اگر در چشم مرید نا بهنجار و بی منطق جلوه کند ، جای تردید و چون و چرا ندارد .

مولانا در مثنوی با اشاره به مسیر پر آفت سلوک ، لزوم حضور پیر راهدان و آشنا را یاد آور شده است :

پیــر را بگزین که بی پیر این سفر

هست بس پر آفت و خوف و خطر

( مثنوی ؛ دفتر اول بیت 2943 )

ارزش و مقام پیر از نظر صوفیان ، به خوبی در منطق الطّیر ترسیم شده است . نقش پیر در این داستان بر عهدۀ پوپک یا هدهد است که سابقۀ رسالت حضرت سلیمان را نیز دارد . هدهد ، پیک و پیغام رسان غیب است که حضور سیمرغ را به دیگر مرغان اطلاع می دهد . او در این داستان نماد پیری است که خود ، زمانی رهرو بوده و آن راه را پیموده است . بنابراین با آشنایی کامل به راه می آید تا راهنمای دیگران شود . شاید دلیل گزینش او برای این مقام از سوی عطّار ، « سابقۀ سفارت سبا باشد » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار ... ؛ بدیع الزمان فروزان فر ؛ ص 353 )

مرحبا ای هـدهـد هادی شـده 

در حقیقت پیک هر وادی شده

ای به سرحدّ سبا سیر ِ تو خوش

با سلیمان منطق الطّیر تو خوش

صاحـب سِــرّ ِ سلیـــمان آمـدی

از تفاخــُر تـاجوَر زان آمـــــــــدی

( منطق الطّیر ؛ تصحیح دکتر گوهرین ؛ بیت های 617 تا 619  )

هدهد وظیفۀ خود را به بهترین نحو انجام می دهد ؛ یعنی آگاهی دادن مرغان از وجود سیمرغ و توصیف او « آن طور که اهل معرفت خدا را وصف می کنند » ( شرح احوال و نقد و تحلیل آثار عطّار ... ؛ بدیع الزمان فروزان فر ؛ ص 354 )، برشمردن سختی ها و دشواری های راه و بیان این که طی کردن این راه کار عقل نیست ؛ بلکه باید با پای جان و عشق و اخلاص این راه را پیمود ، راهنمایی مرغان در مسیر رسیدن به سیمرغ و کمک به آن ها در غلبه بر مشکلات راه . « هدهد درادبیات عرفانی ما رمز انبیا و اولیاست » ( گزیدۀ منطق الطّیر ، حسین الهی قمشه ای ؛ ص 246 ) و نماد رسالت و هدایت محسوب می شود .

« عطّار در الهی نامه مثالی از داستان های شاهنامه می آورد و می گوید :

افراسیاب ِ نفس ، تو را _ بیژن وار _ در چاه زندانی کرد و اکوان دیو سنگی عظیم بر چاه نهاد ؛ سنگی که مردان جهان نتوانند آن را به حرکت در آورند . رستمی باید که این سنگ گران را از سر چاه برگیرد و تو را از این چاه ظلمانی برهاند و به خلوتگاه روحانی در آورد و از تُرکستانِ پر مکر ِ طبیعت ، به ایرانِستان ِ شریعت رهبری کند و نزد کیخسرو ِ روح ، هدایت نماید و آن گاه جام جم به دستت بدهد *» ( جهان بینی عطار ؛ پوران شجیعی ؛ ص 309 ) .

* همان طور که مشخص است در این نقل قول ، عناصر شاهنامه به عنوان نمادهای عرفانی در نظر گرفته شده اند  . کیخسرو ، فرزند سیاوش ، پادشاهی پاک و دادگستر بود که با عالم غیب درارتباط بود . او در جام جم می نگریست و بر احوال جهان آگاهی داشت . از جملۀ افرادی است که زنده به آسمان عروج کردند ،  بنابراین مظهر روح شمرده شده است .

. . .

ادامه دارد

عناصر مهم مسیر سلوک در منطق الطیر (۳)

اول: [ماجرای پرکلاغی و دی. اچ. لارنس!]

بعدش ادامه مسیر سلوک :

 

۴_ سیمرغ : در میان جانوران مورد ستایش در اوستا ، پرندگان جایگاه ویژه ای دارند . آن ها دارای دو بُعد مادی و معنوی زندگی اند که « جسم آنها ترکیبی است برای ایزدان و نیروی معنوی فـَرّه »* ( حماسه در رمز و راز ملّی ؛ محمد مختاری ؛ ص ۶۸) . از جملۀ این پرندگان عقاب ، سَـئِن ، وارغن و ... هستند که تجسم روحانیت و تقدّس مذهبی و اهورایی اند .

 

سیمرغ از پرندگان اسطوره ای است که در ادبیات پارسی نفوذ چشمگیری داشته و به گونه های مختلف جلوه گر شده است . صفات ویژه آن موجب شده درانواع ادبی این زبان ( مثل حماسه ، متون عرفانی ، ... ) به کار گرفته شود و در هر نوع ، اثری که پدید آمده قابلیّت تفسیر و تأویل به صورت متفاوتی را دارا باشد .

نام سیمرغ در اوستا و آثار پهلوی ذکر شده است . با توجه به آن چه در این آثار آمده سیمرغ پرنده ای عظیم الجثّه است که بر بالای درختی درمان بخش به نام ویسپو بیش یا هر ویسپ تخمک ( : دربردارندۀ تخم همۀ گیاهان ) منزل دارد . معادل نامش در عربی ، عنقا است و تنها در شاهنامه به چهرۀ اسطوره ای آن بر می خوریم . از آن جهت که شخصیت و ظرفیت سیمرغ می تواند تأویل پذیر باشد ، در شاهنامه و آثار متعدد عرفانی ظاهر شده و توانسته شخصیتی رمز گونه در فرهنگ اسلامی بیابد .

نام سیمرغ در اوستا به صورت saen morogha و در پهلوی sen_ murv آمده که به معنی سیمرغ پیشوا و سرور همۀ مرغان و اولین مرغ آفریده شده می باشد ( تجلّی رمز و روایت در شعر عطّار ؛ دکتر رضا اشرف زاده ؛ ص ۶۲)

پیش تر به درختی اشاره شد که سیمرغ بر آن سکنی دارد . این درخت در میانۀ اقیانوسی روییده به نام فراخکـَرت و دارای داروهای نیک و مؤثر است ( حماسه در رمز و راز ملّی ؛ محمد مختاری ؛ ص ۱۸۷ ) . به نظر می رسد که ویژگی های همین درخت در حماسه به خود سیمرغ نسبت داده شده و به صورت درمان بخشی آن تجلی پیدا کرده است . ( برای نمونه در مبارزۀ بین رستم و اسفندیار ، رستم زخم بر می دارد و سیمرغ او را مداوا می کند ).

در شاهنامه ، سیمرغ بر فراز البرز جای دارد و البرز محور و مرکز عالم است ؛ مکانی است اساطیری و مقدس ، سرچشمۀ تمام آبهای عالم است و مرز نور و ظلمت . در بهرام یـَشت ذکر شده که سیمرغ بر تمام کوه ها احاطه دارد و نیرویش ستودنی است .

عطّار مکان سیمرغ را کوه قاف می داند و در مورد این کوه گفته اند :

« کوهی است که گرداگرد عالم است و ... از زمرّد است و پانصد فرسنگ ، بالا (ارتفاع) دارد و بیشتر آن در آب است و هر صباح چون آفتاب بر آن افتد شعاع آن سبز نماید و چون منعکس گردد ، کبود شود»

( عقل سرخ ؛ شیخ شهاب الدین سهروردی ) (۱)

و در کتاب معجم البلدان آمده که « جنس آن از زبرجد سبز است و سبزی آسمان از رنگ اوست و اصل و اساس همۀ کوه های زمین است . » (۲) ( ۱و۲ از تجلّی رمز و روایت در شعر عطّار ؛ دکتر رضا اشرف زاده ؛ صص ۱۶۳و ۱۶۴  نقل شده اند ) .

سیمرغ در شاهنامه با چهره ای اسطوره ای و به عنوان موجودی ماوراء طبیعی پدیدار می شود که در سرنوشت پهلوانان و حوادث اساطیری نقش دارد ( دیدار با سیمرغ ؛ دکتر تقی پورنامداریان ؛ ص ۶۰ ). در اینجا هیبتی عظیم دارد که جثّه اش به وسعت ابر است و بر آفتاب سایه می افکند . در خاندان زال و رستم نقش مؤثری دارد و برای آنها در چند مورد چاره گری و تدبیر اندیشی می کند . او زال (پدر رستم) را در کودکی پرورده است ، شاه مرغان و فرمانروا ست ، با انسان سخن می گوید و از همه چیز آگاه است .

سیمرغ در ادبیات اسلامی با نام عنقا نیز معرفی شده است . نمادها و سمبل هایی که حضور او در آثار عرفانی پدید می آورد ، از عالم بالا و الهی است . « در منطق الطیر کنایه از الوهیّت است و نزد مولانا نمایندۀ عالم بالا ، مرغ خدا و مظهر عالی ترین پرواز روح شناخته می شود و به طور کلی نمودار تعالی و عروج روح و مراد از انسان کامل است » ( تجلّی رمز و روایت در شعر عطّار ؛ دکتر رضا اشرف زاده ؛ ص ۱۶۵ ) . در واقع تنهایی ، عُزلت و دور از دسترس بودن سیمرغ باعث می شود اهل عرفان آن را نماد روح مجرد انسان عارف بشمارند که از تعلّقات دنیایی بریده است . البته جلوۀ سیمرغ در منطق الطّیر بارزتر است و معمولاً رمز حقیقت مطلق ، منبع و سرچشمۀ فیض هستی یا وجود باری تعالی شمرده می شود که مقصد سالک است و برای رسیدن به آن باید از هفت وادی دشوار گذشت . این سیمرغ ، مظهر تمام نمای جمال و کمال است و از همین رو اولین حکایت مربوط به او بیان می کند که یک پَر از سیمرغ ، تمام زیبایی های عالم را پدید آورده است .

صفاتی که در فرهنگ اسلامی به سیمرغ نسبت داده اند ، همان ویژگی هایی است که به جبرئیل _ از فرشتگان مقرّب _ اعطا شده است ( دیدار با سیمرغ ؛ دکتر تقی پورنامداریان ؛ ص ۱۲۱). موارد دیگری نیز ذکر شده که مطابق آنها ، برخی سیمرغ را همان جبرئیل تصوّر کرده اند ؛ از جمله بنا به آیه ای از قرآن کریم که فرشتگان ، دارای بال توصیف شده اند( سورۀ فاطر/ آیۀ ۱) . از دیگر سو نیز اشاره شده که جبرئیل بر درختی مقدس و آن جهانی جایگاه دارد که گاهی طوبی و گاهی سِدرة المُـنتَهی خوانده شده است .

اشاره به گوشه هایی از نظرات مرحوم زرین کوب در مورد سیمرغ ، در انتهای این گفته خالی از لطف نیست :

با آن که سیمرغ در منطق الطّیر ، عناصری از اسطوره دارد اما با سیمرغ شاهنامه یکی نیست . با عنقا هم که مرغ افسانه ای عرب است ، ارتباطی ندارد . جایگاه او برتر از هفت وادی است که دسترسی به او را ناممکن می کند و قلمرو او طبق نقل صوفیه ، قلمرو ِ ابدیت هاست . ... به دستاویز برخی ویژگی های سیمرغ ( پرورندۀ زال ) و تطبیق آن با آن چه در منطق الطّیر آمده ، نمی توان ادّعا کرد که سیمرغ داستان عطّار با جبرئیل در تلقّی صوفیه مطابقت دارد ... ( صدای بال سیمرغ؛ دکتر عبدالحسین زرین کوب ؛ صص ۱۳۵ و ۱۳۶ ) .

* فـَرّه : فَــرّ یا فـَرّه در باور ایرانیان قدیم ، فروغی است ایزدی ، به دل هرکه بتاید از همگنان برتری می یابد . از پرتو این فروغ است که کسی به پادشاهی می رسد .... فـَرّه در فارسی به معنی شوکت ، شأن و شکوه به کار می رود . ( رزم نامۀ رستم و اسفندیار ؛ انتخاب و شرح : دکتر شعار و دکتر انوری ؛ ص ۶۱ )

. . .

ادامه دارد