اسفند 92/ فروردین 93

March 30, 2014 ·

چک کردن فیسبوک بعضی وقتا هیچ شیرینی ئی نداره :/
* بی رحمانه !
** دوستان سرجای خودش!
_ گاهی فقط معنی ش فاصله گرفتن یا شروعش، از تجربه های خاص دوست داشتنی میشه
_ _ دلم می خواد ی چن روز دیگه فقط بشینم گوشۀ لاک خودم، این چندروز رو مرور کنم؛ حرفا، عکسا، دیدارها، .. هنوز زوده برای فیسبوک بازی!
شایدم آدم بتونه بره قدمی بزنه، برگای نو شوکوفه ها رو لمس کنه، کمی بهار و نوئی توی ذهنش ذخیره کنه برای سه فصل بعدی سال خوشکل جدید



Emmi Csonka to N Silver Tongue

Kiss you...


کتاب

این یکی از جالب ترین چیزایی که تا بحال دیدم!
یه نویسنده به اسم شلی جکسون، تصمیم گرفته هر کلمه از داستان کوتاهش رو که 2095 کلمه داره، روی بدن یه نفر تتو کنه. طوری که با مرگ یکی از این افراد، یه قسمت از داستان از بین میره و داستان بی معنی میشه.
این کلمات، فقط روی بدن افرادی که داوطلب شدند، تتو شده و هرگز داستان شلی جکسون نوشته و منتشر نشد. هرگز کسی نمی تونه این داستان رو بخونه. این داستان فقط همراه مردم و در بین آنها وجود داره و در سرتاسر دنیا پخش شده.
چیزی که می خواد این موضوع بگه اینه که: شما بخشی از یه داستان بزرگید.
اگر شما از این داستان برید، کل داستان، یه چیزی رو کم داره و ناقص میشه.

Dust Finger ~.~


March 20, 2014 ·

گوگل لوگوشو برای نوروز جینگولی کرده !
اسمش هست «ظِ فرست دی آو اسپرینگ»
حالا ما همون نوروز درنظر میگیریمش

March 18, 2014 ·

اگه واقعی باشه خیلی بامزه س !!

یارو تو روزنامه آگهی زده :

روغن مار 100 درصد گیاهی !

من :|
مار :|
گیاه :|


March 18, 2014 ·

یادمه وقتی یه بچه اینطوری دولا میشد می گفتیم مهمون میاد .. یه اصطلاح هم داره این کار
ازش می پرسیدیم کی می خواد بیاد؟
یه بار داداش کوچکه م این کارو انجام داد. وقتی ازش پرسیدیم گفت فلانی (یکی که خیلی دوسش داشت) گفتیم : بببببببببببرووووووووو بابااااااااا! اون خونواده شو ول نمی کنه ، تا آخرین لحظۀ تعطیلات پیششون می مونه.. چند ساعت بعد نه تنها خود ایشون، که خونواده ش هم اومدن !
بعله ، هم حرف ما شد هم به دل داداش کوچکه :)))


March 18, 2014 ·

«اکثر آدم ها معتقدند این دنیا کاملاً طبیعی است و یکسره دنبال چیزهایی هستند که غیر طبیعی باشد، مثل فرشته و آدم فضایی. تنها به این دلیل که نمی توانند ببینند دنیا خودش یک معمای بزرگ است.
شاید در باغ با یک مریخی برخورد نکنی ، اما به احتمال زیاد روزی با خودت برخورد خواهی کرد. تو خودت یکی از آن موجودات فضایی هستی. روزی که این اتفاق بیفتد احتمالاً از ترس جیغ کوتاهی خواهی کشید. و چنین واکنشی کاملا درست است. چون این قضیه که تو درک کنی یک موجود زندۀ ساکن در یک سیاره ، بر جزیره ای کوچک در کائنات هستی، هر روز برایت اتفاق نمی افتد.
__راز فال ورق؛ یوستین گوردر
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/68

March 16, 2014 ·

غیر از اون کلبۀ کوچک ته یه باغ، مثل خلوت ایزابل آلنده برای نوشتن
_ حالا اونطوری م نشد ، یه زیرشیروونی یا طبقۀ کوچک خلوت ..
یه اتاق نورگیر پر از قفسه و اینا هم میخوام برای کارای دستی و هنری
توی اولی اگه به جایی نرسم، حداقلش کتاب می خونم و فکر می کنم
ولی دومی رو مطمئنم حتما راضیم می کنه


March 13, 2014 ·

« آدم هاى عجیب و غریب مارکزى. دکترى که تنها غذایش جوشیده همان «علفى است که خر مى خورد.» کشیشى که همه او را توله سگ صدا مى زنند و اسم دیگرى براى او وجود ندارد و چهار سرخ پوست گواخیرویى که همه جا مثل شبح حضورى فراگیر اما پنهان در داستان دارند. جغرافیاى داستان «توفان برگ» را مجموعه اى از همین آدم ها تشکیل مى دهد. جغرافیاى آب هاى شور و هواى دم کرده: جغرافیاى مجمع الجزایرى مارکز که بر کاغذى پوستى طراحى شده و هیچ نسبتى با درک نشنال جئوگرافیکى ما ندارد. بى خبر از راه رسیده، در شیشه دربسته اى بر آب هاى لاجوردى و آرام به ساحل نشسته درست وقتى که در انتظار پستچى بودیم تا شماره جدید نشنال جئوگرافى را به دستمان دهد. نقشه اى است ابتدایى، بر پوستى کهنه طراحى شده و قدمتى باستانى دارد؛ نقشه گنج، مجمع الجزایر تنهایى و تک افتادگى، نقشه ماکوندو. شهرى که مارکز براى ما مى سازد، وجود خارجى ندارد اما آنچه ما را با آدم هایش همراه مى کند، هراس چسبناکى است که در مواجهه با این آدم ها (آدم هاى بسیار دور و چنین نزدیک) حس مى کنیم و این هول غلیظ، این باران کبود رنگ ساحلى تا آنجا پیش مى رود و همراه مى سازدمان که به ناگاه در مى یابیم یکى از همان آدم ها شده ایم...»


اسفند 92

فردریش اشمیت یا اریک امانوئل دورنمات

هنوزم اشتباه می گیرمشون؛

 

جناب دورنمات / جناب اشمیت

هنوزم وقتی یکی میگه «اریک امانوئل اشمیت» ذهنم میره سمت کتابای دورنمات. از دورنمات تا حالا یه کتاب خوندم و توضیحات مفصل مقدمه در مورد سبک آثارش یادم مونده؛ اما حتی اولش کمی طول می کشه تا یادم بیاد اونی که من خوندم، «قاضی و جلادش» بود نه «سوء ظن». تو ذهنم نشسته من «سوءظن» رو خوندم !

فقط این برابر آلمانی و انگلیسی اسمش هست که با تاخیر ثانیه ای یادم میندازه چی به چی بوده. بازم از هیچی بهتره.

باید از هر دوتاشون چندتا کتاب بخونم تا قضیه برام حل بشه.

شاید همزمانی معرفی شدن این دو نویسنده، اونم با طرح عطف و جلد یه انتشاراتی مشترک بود که دوتا رو توی ذهنم تو هم پیچید..


تا روشنایی بنویس

این یه چیز، اصل، قانون است؛ ولی وقتی یکی مثل من در جریان یک کاری قرار می گیرد که حس خاصی نسبت بهش پیدا می کند، بهتر و بیشتر برایش درونی می شود :

اینکه « برای خبره شدن در هرچیز، باید خیلی تمرین و تلاش کرد و در هر قدم ایرادهای بزرگ و کوچک و خلأهای کار خود را شناخت».

_ تا چند وقت پیش به صورت جدی فکر نمی کردم بخواهم/ بتوانم در این امر، کاره ای بشوم. اما همین چند لحظۀ پیش یک حسی در من بیدار شد که با اطمینان و قدرت همان جملۀ بالا را برایم تکرار کرد.

_ یک مسألۀ مهم این است که آدم بتواند نقاط ضعف و قوت کارش را هربار پیش قاضی عادل کاربلد با حوصله ای ببرد ؛ خودش یا دیگران. اگر ناظر منصفی داشته باشی بهتر و با انگیزۀ بیشتری می توانی جلو بروی.

_ خیلی ها  هستند که ناظر بیرونی می خواهند تا پیش بروند؛ مثل شاگرد/ دانشجویی که وابسته به کلاس و استاد است. خود من در بیشتر موارد در این دسته قرار میگیرم. اما بعضی ها هستند که بیشتر چیزها را به قولی «سلف استادی» یاد می گیرند و معمولاً موفق هم هستند. من در دفعات اندکی اینطوره بوده ام. منتها همیشۀ همیشه هم حوصله و دقت این دسته آدمها را نداشته ام. بد است!

_ این مطالب برای همه مثل روز روشن است و چیز تازه ای ندارد. ولی من باید می نوشتمش و برای خودم این لحظه را ثبت می کردم. همان لحظه ای آن حس خاص، مثل نور کوچکی، یک تاریکی گسترده را در من روشن کرد .



حکایت کوزۀ ما

میگن « فلانی ده تا کوزه می سازه، یکی ش دسته نداره »...

گاهی حکایت ماست.

منتها این بار کوزۀ من دسته ش سرجاش نیست، کمی کج و کوله س ، یه همچین چیزایی !



حکایت من و پرتغالی ها

دنیا پر از به دست آوردن ها و از دست دادن هاست ، اینو همه می دونیم اما بعضی از دست دادن ها به طرز متفاوتی ناعادلانه و تاثیرگذار هستند.

دقیقاً دارم به «ازدست دادن» هایی مثل اونچه نصیب «زه زه» شد اشاره می کنم ؛ درخت پرتقال عزیزش و پرتغالی ش.

از یه زمانی به بعد بهم ثابت شد توی دسته بندی های زندگی م ، آدم هایی هستن که در حلقۀ خاص پرتغالی هام قرار می گیرن، برام پرتغالی میشن. نمی تونم بگم از لحاظ شباهت ظاهری ، یا اینکه در کنار باقی خصوصیات اصلی، ظاهر هم اهمیت داشته باشه _ چون بهترین پرتغالی از لحاظ ظاهر، داود رشیدی در فیلم «بی بی چلچله» بوده؛ حتی بهتر از این پیرمرده که توی جدیدترین نسخۀ فیلمش بازی کرده.

بهتره به جای «پرتغالی» دیگه بگم «پورتوگا» ، همون که زه زه گاهی می گفت.

اولین کسی که بی برو برگرد برام پورتوگا شد؛ خسرو شکیبایی بود. به خصوص بعد از چندبار دیدن فیلم «شکار». کنار اومدن با مردن اینجور آدمها برام خیلی سخته؛ شاید چون ناخودآگاه از دست رفتن یک بارۀ خود پورتوگای زه زه رو تداعی می کنه

از این آدمها بازم بودن / هستن . حتی احتمال داره خنده دار باشه ولی پاکو دِ لوسیا هم برای من پورتوگا بود؛ با اون چهرۀ خاصش و حس «مائسترویی» که درش وجود داشت..

از وقتی کتاب «بخشنده» رو خوندم، شخصیت بخشنده هم برام تبدیل به پورتوگا شده.

برای همین ته داستان رو اینطوری جمعش کردم که : یوناس بر می گرده و بخشنده رو از اون مجموعه بیرون می بره. حتی خودم هم نقش یوناس رو بازی کرم. حالا اینجای ماجرا از اینکه  کتاب تموم شده غمگینم، انگار پورتوگای جدیدم رو لای برگه های کاغذ جا گذاشته باشم .. اینم حکایت منه دیگه


افتادم توی سرازیری ..

« آن جغد چنان خوب صدای ترامپکین (دورف) را تقلید کرد که شلیک خندۀ جغدها از هرسو به گوش رسید. بچه ها متوجه شدند که نارنیایی ها به ترامپکین همان احساسی را دارند که بچه ها در مدرسه به برخی از معلم ها دارند؛ که زود عصبانی می شوند، معلم هایی که هم بچه ها را می ترسانند هم به خنده می اندازند و هیچ کس واقعا از آنها بدش نمی آید.» ص 50

"صندلی نقره ای" از سری ماجراهای نارنیا ؛ ترجمه محمد شمس

_ خوندن ماجراهای نارنیا، بین کتابای دیگه و انجام کارای دیگه، همچنان ادامه داره. 4تا کتاب ( خواهرزادۀ جادوگر / شیر، جادوگر و گنجه/ اسب و پسرکش / شاهزاده کاسپین ) رو خوندم و نوبت «کشتی سپیده پیما» بود اما پیداش نکردم. البته فکر کنم دانلودش کردم ولی خب نارنیا رو از هر طرف بخونی نارنیاست .. اینطوری درهم خوندنش هم برام جالبه چون واقعا اتفاق خاصی نمیفته.

_ توصیف های لوئیس توی این کتابا و تشبیه هاش رو خیلی دوست دارم. درسته که داستاناش خیلی بچه گانه س و حتی درحد بچه ها زیاد پیچیده نیست اما اصول روایت و شخصیت پردازی و گره افکنی که در حد داستان رعایت شده ، آدم رو ترغیب میکنه. توی این سن و سال هم از خوندنش پشیمون نیستم.

_ 4تای قبلی رو با ترجمۀ پیمان اسماعیلیان (انتشارات قدیانی) خوندم، این یکی کار محمد شمس (نشر پنجره) هست. به نظرم هردو تا حد زیادی موفق بودن. خب، تا اینجا 4تا مترجم کتابای نارنیا رو کار کرده ن. البته نمی دونم آرش حجازی و نشر کاروان هم همۀ کتابای نارنیا رو ترجمه و چاپ کردن یا نه. دوست دارم با اون ترجمه هم بخونم.

_ بین ماجراهای نارنیا، این تصویر بیش از همه روی من تاثیر میذاره، لحظه ای که اولین بار وارد نارنیا میشی و اون تیر چراغ برق، که ممکنه خیلیا متوجه نشن چرا اونجاس و چی ش به نارنیا می خوره، ولی مای خواننده می دونیم !

گذشتن بچه ها از دیوارۀ ته کمد و حس کردن نارنیا زیر پاهاشون خیلی ساده و قشنگ توصیف شده و برخلاف انتظارم منو واقعا سحر کرد.


از عطایای فیس بوکی

بندبازان

من با قوزک پایم
تاب می‌خورم.
او زانوهای تو را
می‌گیرد
و تو هم آن بالا
تابِ بندبازی را
به دماغت گیر می‌دهی.
فقط خواهشم این است:
وقتی در نسیم تاب می‌خوریم
محض رضای خدا عطسه نکن!

شل سیلور استاین



برگرفته از کتاب "تور ماه گیری" نوشته شل سیلور استاین، ترجمه‌ی: رضی خدادادی(هیرمندی)، نشر هستان


دنیای مارکز ی

 « آدم هاى عجیب و غریب مارکزى. دکترى که تنها غذایش جوشیده همان «علفى است که خر مى خورد.» کشیشى که همه او را توله سگ صدا مى زنند و اسم دیگرى براى او وجود ندارد و چهار سرخ پوست گواخیرویى که همه جا مثل شبح حضورى فراگیر اما پنهان در داستان دارند. جغرافیاى داستان «توفان برگ» را مجموعه اى از همین آدم ها تشکیل مى دهد. جغرافیاى آب هاى شور و هواى دم کرده: جغرافیاى مجمع الجزایرى مارکز که بر کاغذى پوستى طراحى شده و هیچ نسبتى با درک نشنال جئوگرافیکى ما ندارد. بى خبر از راه رسیده، در شیشه دربسته اى بر آب هاى لاجوردى و آرام به ساحل نشسته درست وقتى که در انتظار پستچى بودیم تا شماره جدید نشنال جئوگرافى را به دستمان دهد. نقشه اى است ابتدایى، بر پوستى کهنه طراحى شده و قدمتى باستانى دارد؛ نقشه گنج، مجمع الجزایر تنهایى و تک افتادگى، نقشه ماکوندو. شهرى که مارکز براى ما مى سازد، وجود خارجى ندارد اما آنچه ما را با آدم هایش همراه مى کند، هراس چسبناکى است که در مواجهه با این آدم ها (آدم هاى بسیار دور و چنین نزدیک) حس مى کنیم و این هول غلیظ، این باران کبود رنگ ساحلى تا آنجا پیش مى رود و همراه مى سازدمان که به ناگاه در مى یابیم یکى از همان آدم ها شده ایم...»

پرنیان

پروژۀ بعدی :

سفید، با خال خال های قرمز


از اون روزا

امروز از اون روزائیه که بعضی چیزا طبق برنامه پیش نرفته و آدم باید با دقت و کمی سرعت، چندتا کار رو با هم انجام بده.

از اون هفته باید تکلیفم رو آماده می کردم و تا چند ساعت دیگه بیشتر مهلت ندارم؛ ولی خب حسش نبود. یه کارایی حسیه؛ با اینکه میگن اجباریه، ولی باید یه چیزی از درون همراهی ت کنه .. و من چون از اون آدمهای «خوب شروع کنندۀ معمولاً به سختی پایان برنده» هستم که تازه از وسطهای کار هم دوست دارم تمرکزمو به چیزای دیگه م معطوف کنم، یه همچین روزایی توی زندگی م هست ناخواسته.

تازه صبح که بلند میشی و باید با انرژی شروع کنی، برعکس دوست داری بخوابی! از اون واکنش های بدن و اعصاب به این موقعیت ها که حتی کارای مورد علاقه ت هم بهت نمی چسبه؛ البته این نصفش مال عذاب وجدانه .

خلاصه که طرح توی ذهنم رو که چند روز روش کار می کردم تا تقریبا انتهاش پیش بردم بالاخره. می دونم تهش چی میشه ولی باید چیزی که مناسبش باشه پیدا کنم و بهش بچسبونم. البته باید بیش از یه روز برای ادیت نهایی ش وقت می ذاشتم اما نشد دیگه. ( خب یه جورایی م هست که نمیشه. باید واقعا وقت آدم دست خودش باشه برای یه کارایی. من از دوشنبه اینطور نبودم. کاریش هم نمی شد بکنم )

* برای دلخوشی خودم پریشب چند ص از «تابستان گندِ ورنون» خوندم .جالب بود. فعلا همون تصویر هُلدن کالفیلد ناتور و جامعۀ فلان آمریکا توی ذهنمه. از ترجمه ش خوشم اومده و کتاب هم به نظرم جالبه.

هاها!

تکلیف دیگه م هم آمادگی برای مراسم کتابخوانی گروهمونه که خوشبختانه فردا شبه. فردا ؟ ئه ! وقتم کمه که ! :/

از «طوفان برگ» مارکز که حدود 150 ص هست_نسخۀ من با ترجمۀ احمد گلشیری_ حدود 40 ص خوندم و یه سری یادداشت برداشتم. زندگی نامه ش هم آماده دارم و چندتا نقد سرسری کوتاه خوندم. از اونا که بهشون میگم «پیش-نقد». درواقع یادداشت هایی هستن که برای ورود به متن ، ذهن رو آماده می کنن . یا بخش هایی از اونها به این شکل هست. حالا وسطهاش خب اشاراتی از باب نقد به کل اثر دارن که آدم یا نمی خونه یا ندید میگیره :))

ولی باید مسلط باشم به قضیه. تا شب بشه و این کارمو با سلام و صلوات بفرستم بره خونۀ بخت، خیلی خیالم راحت میشه. با مارکز هم یه جوری کنار میام :))


اسفند 92

دریای درون

هرسال زمستون که به آخراش می رسه، از همون اوایل اسفند، همه به فکر خونه تکونی هستن و خرید و همه چی تو فضای تبادل نوها و با کهنه ها هست . منم گاهی مشارکتی توی این امور دارم. ولی در خلال انجام تمام این کارا و غیر از اون، کلاً توی این روزا، از گوشه گوشه های ذهنم یه چیزایی میاد بیرون و یا برای همیشه میره ازم دور میشه یا با شکل و رنگ و حجم جدیدی دوباره بر می گرده سرجاش، شایدم جایی دیگه در اون گوشه موشه هایی که هیچ وقت درست نفهمیدم کجان، برای خودش پیدا می کنه.

منم هرسال اسفند تمام موجودات و نیروها و شخصیت های ملموس و غیر ملموسی که هرسال یا حتی سالهای قبلش باهاشون بودم رو یکی یکی می نشونم جلوی روم، باهاشون حرف می زنم و یه جورایی تکلیفمو باهاشون روشن می کنم. هرسال هم تعدادی بهشون اضافه میشن. الان اژدهایانم مثلا رفتن اون دریانوردای دوران کودکی مو پیدا کردن و باهاشون دوست شدن. جادوگرام این موقع ها دنبال راه های جدید برای درست کردن معجون ها و ابزار جادویی جدید میگردن و نمی تونم هروقت دلم میخواد ببینمشون. شاید آخر شبا بهترین وقت باشه.

خواننده ها و نویسنده ها اما همیشه هستن، باهام میان بازار و بیرون، توی کارای خونه کمکم می کنن و معمولا بهم راهکار میدن توی این تصمیم گیریای آخر سالی.

کل همۀ این مجموعه حتی توی انتخاب لباس عیدم و این چیزا خیلی دخیلن نه این که واقعا نظر بدن؛ من براساس طرح و تصویری که اونا توی ذهنم باقی گذاشتن، رنگ و مدل انتخاب می کنم :)


پسری که هیچ وقت بزرگ نشد

از بچگی که مامانم داستان پیترپن و وندی و از روی یه کتاب جلد قرمز با نقاشیای بسیار زیبا می خوند، این پسرک دارای قدرت پرواز برام دوست داشتنی و کنجکاوی برانگیز شده بود. پیتر اون روزا به وندی کمک می کرد و همه دوستش داشتن و چهرۀ آرومی داشت. این تمام چیزی بود که سالها از داستان و شخصیتش توی ذهنم باقی مونده بود.

چند سال پیش که فیلم Neverland رو دیدم، از جیمز بری _ خالق داستای پن_ خوشم نیومد و دنبال دنیای پیتر رفتن باز هم به تعویق افتاد.

چند ماه قبل اما، بابت سریالی که تازگی درموردش نوشتم Once upon atime و اینکه پیتر هم در این سریال حضور داره، بهانه ای پیدا شد تا داستان پیتر رو بخونم ... و بعدش یه شخصیت دیگه ازش توی ذهنم ساخته شد ؛ پسری شیطون و فراموش کار و تا حد زیادی خودخواه که بچه ها رو یه جورایی گول می زنه و از خونواده هاشون جدا می کنه و به سرزمین خودش می بره که در اونجا هیچ وقت بزرگ نمی شن و همه ش در حال بازی هستن ..

پیتر موقع آموزش پرواز به بچه ها بهشون میگه : « فقط به چیزهای خوب فکر کنید. فکرها شما را به هوا بلند می کنند » ص 66

مثل وقتی که خودمون حس می کنیم یه تصور و فکر می تونه آدم رو  به پرواز دربیاره ! :)

اما شخصیت های جالب دیگه ای هم توی این داستان هستن ؛ وندی که از همه دوست داشتنی تره به نظرم، کاپیتان هوک که از یه تمساح خیلی می ترسه . این تمساح دست هوک رو خورده و دنبالشه تا بقیه شو هم بخوره ! در ضمن چون یه ساعت رو هم بلعیده ، وقتی نزدیک میشه از روی تیک تاک ساعت توی شکمش هوک می تونه ردشو پیدا کنه و از دستش فرار کنه .

نویسنده در خلوت هوک به ذهنیتش نزدیک میشه :

« خوش فرمی بیش از هرچیز برایش اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : امروز به قدر کافی خوش فرم هستی ؟ ..

و صدایی از درونش می گفت : خوش فرمی این است که در هر چیزی مشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی. » ص 191

* « پیــتـر پـن » ؛ اثر جیمز بَری (James Mathew Barrie) ؛ ترجمۀ رامک نیک طلب ؛ انتشارات قدیانی .


زنگ تفریح / جاوید اینا!

* برسد به دست پرکلاغی جان :)


سرخی من از تو

ده سال به این کشیش بینوا مظنون بودم ...

ده ساااال فکر می کردم با خوندن « داغ ننگ » از آرتور دیمزدیل بدم میاد. چهره ای شبیه کلود فرولو _ کشیش « گوژپشت نتردام » _ در ذهنم بهش داده بودم که با چشمانی شرربار به هستر نگاه می کنه و مثل رالف دُبریکاسار _ « پرندۀ خارزار»، که مگی رو سد راهش می دونست _ هستر رو  تکفیر می کنه.

مطالعۀ این کتاب رو دوست داشتم برای اینکه با هر صفحه و فصل، گویا در برابر چشمان من ، وجهۀ این مرد _ مثل روحش در جریان داستان_ تطهیر شد و دلم باهاش صاف شد. دیگه هروقت به یادش میفتم بیشتر اون درد و رنجی که تحمل کرد رو به خاطر میارم و اینکه بیش از هستر باری رو بر دوش کشید که حاصل جبر زمانه و محیط زندگی ش و افکار کوتاه بود نه اعمال خودش.

هاثورن در جایی از کتاب او رو چنین توصیف کرده :

« گناه مخصوص طبایع آهنین است که بر طبق انتخاب خویش یا می توانند تحملش کنند و یا اگر فشار گناه بیش از حد باشد، آن را از خود دورساخته، نیروی وحشیانه و قدرت عظیم خود را متوجه به مقاصد عالی می سازند. این طبع  ناتوان و بی اندازه حساس هیچ یک از این دو راه را نمی توانست برگزیند اما مدام این دو نیرو به هم جمع می آمدند و عقده ای ناگشودنی می گشتند. پشیمانی بیهوده و درد گناهی که آسمان با آن سرستیز داشت به هم در می آمیختند. »

ص122

اما هستر به مرور با شرایط خودش کنار اومد و با اینکه چرخشی بزرگ در زندگی ش ایجاد کردو محتاطانه فاصله ش رو با اجتماع حفظ می کرد، می تونست با اطمینان بیشتری وارد اون بشه :

« خویشتن را به سِمت "خواهر رحیم" مردم منصوب کرده بود. در حالی که نه دنیا و نه خود او از چنان آغازی چنین پایانی را پیش بینی نمی توانستند کرد. این نشان گناه، نشان خدمت او بود... آن قدر قدرت همدردی داشت که دیگر غالب مردم داغ ننگ را که عبارت از حرف A بود نشانی از رسوایی نمی شمردند. بلکه آن را ترجمان لفظ "توانـا" Able می دانستند. چقدر این زن قوی و لایق بود! توانایی کامل یک زن را داشت. »

صص 137-136

* داغ ننـگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ؛ ترجمۀ سیمین دانشور ؛ انتشارات خوارزمی.


زندگی سی. اس. لوئیس

نتیجۀ تحقیقات دیروزم / یه کم طولانیه ، گفتم شاید به درد کسایی که علاقه دارن بخوره


« ادبیات فانتزی ؛ نویسندگان »
نگاهی به زندگی سـی. اس. لوئیـس C. S. Lewis


« ماجراهای نارنیا را که می خوانید، بگذارید شما را نیز به جایی ببرد که خوب می شناسیدش و آن را در ذهنتان نگه دارید. زمانهایی خواهد رسید که نیاز دارید به نارنیای خودتان بازگردید و مهربانی و آسایش این سرزمین سحرآمیز را جستجو کنید؛ وقتی آن را پیدا کردید، اصلان را در انتظار خود خواهید یافت. »

___( داگلاس گریشام، پسرخوانده سی. اس. لوئیس )


کلایو استیپلز لوئیس Clive Staples Lewis
29 نوامبر 1898 - 22 نوامبر 1963
او زادۀ بلفاست ( مرکز ایرلند شمالی ) از فانتزی نویسان برجستۀ قرن بیستم است که بیشتر به خاطر آفرینش « سری ماجراهای نارنیا »/ The Chronicles of Narnia شهرت دارد . از همان کودکی سخت به مطالعه علاقه داشت و کتاب محبوب کودکی هایش « جزیرة گنج» نوشتة رابرت لوئی استیونسن بود . او خیلی زود شروع به نوشتن کرد. در سال ۱۹۱۳ با کشف استعداد فوق العاده اش، بورسی برای تحصیل در کالج مالورن به او دادند، اما از آن کالج خوشش نیامد و آنجا را ترک کرد و بعد توانست برای تحصیل در دانشگاه آکسفورد بورس بگیرد. پس از اتمام جنگ، دانشگاه را به پایان رساند و به تدریس در دانشگاه‌ها پرداخت. در سال ۱۹۱۸ مجموعه اشعارش « روان ها در اسارت » را منتشر کرد و سپس برای تحصیل فلسفه و ادبیات به دانشگاه رفت. در سال ۱۹۲۵ استادیار دانشگاه ماگدالن شد و کمی بعد او را به عنوان سخنرانی عالی و استادی بی نظیر شناختند.
او که تا پس از جنگ جهانی دوم به تدریس در آکسفورد مشغول بود ، در سال ۱۹۵۴ به عنوان استاد کرسی انگلستان قرون وسطا و رنسانس در دانشگاه کمبریج برگزیده شد . وی غیر از نویسندگی ، به عنوان منتقد و پژوهشگر ادبی نیز شهرت داشت و آثار متنوعی در زمینۀ ادبیات و داستانهای فانتزی ، شعر ، الهیات مسیحی و ادبیات قرون وُسطی و رنسانس به جای گذاشته است . نخستین اثرش به نام «دیمر» / Dymer در سال ۱۹۲۶ منتشر شد که داستانی منظوم، آرمان‌گرا و سرشار از طنز است.
لوئیس در دوره های مختلف زندگی متحمل رنج و سختی هایی شد ؛ در چهار سالگی که یک ماشین سگش Jacksie را زیر گرفت و کشت ، تا مدتها به نامی غیر از Jacksie پاسخ نمی داد تا اینکه اندک اندک نام Jack را برای خود برگزید و تا آخر عمر نزدیکان و دوستانش او را به این نام می شناختند . سپس فوت والدین و برادرش پیش از نُه سالگی بود که به عنوان فاجعه ای ، امنیت و شادمانی دوران کودکی اش را نابود کرد و کارش را به مدارس شبانه روزی کشاند. موارد دیگر مجروح شدن در جنگ جهانی اول و از دست دادن همسرش بر اثر سرطان _ یعنی همان بیماری که مادرش را از او گرفت _ بود که این حادثۀ ناگوار حتی پیش از ازدواجشان آغاز شده بود .
یکی از نقاط عطف زندگی این نویسنده آشنایی و همراهی اش با نویسندۀ بزرگ دیگر «تالکین» محسوب می شود . لوئیس که در 13 سالگی مذهب و خدا باوری را کنار گذاشته بود و بیشتر به اساطیر و علوم خُفیه روی آورده بود ، دو سال پیش از آشنایی با تالکین و در 1929 دچار تحول در عقایدش شده ، خداباور شده بود ، پس از آشنایی با تالکین _ که کاتولیکی متعصب بود _ به مسیحیت گروید . این دو دوستانی صمیمی محسوب می شدند و در این دوره از زندگی شان استاد دانشکدۀ ادبیان انگلیسی آکسفورد ، و نیز عضو گروهی غیر رسمی در زمینۀ نویسندگی بودند به نام « درون جوشان »The Inklings . بازگشت لوئیس به دین و ایمان عمیقش به مذهب کاتولیک در آثارش نمود روشنی دارد. تالکین در آن زمان سرگرم نوشتن « هابیت » بود .. لوئیس هم که از خلق دنیایی تازه خوشش آمده، سعی کرد در فانتزی نویسی، طبع آزمایی کند. « بیرون سیارۀ خاموش » (Out of the Silent Planet / (1938 آغاز راهی بود که عمدة شهرت سی. اس. لوئیس، مدیون آن است .
لوئیس در 1956 با نویسنده ای امریکایی به نام جوی دیویدمن گرشام Joy Davidman Gresham مکاتبه داشت . جوی که یهودی الاصل بود، مانند لوئیس از بی ایمانی به مسیحیت گرویده بود. او پس از جدایی از همسرش، به همراه دو پسرش دیوید و داگلاس به انگستان سفر کرد. لوییس به خاطر کمک به او، حاضر شد ازدواجی فرمایشی با او بکند تا جوی بتواند اجازه اقامت در انگلستان را بگیرد. کمی بعد تشخیص دادند که جوی سرطان استخوان پیشرفته دارد و همزمان رابطه جک و جوی به حدی عمیق و عاشقانه شد که تصمیم گرفتند واقعا ازدواج کنند . در این زمان در حالی جوی در بیمارستان بستری بود.
سرطان جوی سرانجام در سال ۱۹۶۰ او را به کام مرگ فرستاد. این مرگ تأثیر بسیار عمیقی بر لوئیس گذاشت و در کتاب مشاهده یک دریغ این تجربه را منعکس کرد. پس از مرگ جوی، لوییس دو پسر او را بزرگ کرد.
سی اس لوئیس از ۱۹۶۱ درگیر بیماری التهاب کلیه شد و همین بیماری سرانجام در ۲۲ نوامبر ۱۹۶۳( در سن 65 سالگی ) او را از پا درآورد. وی چندماه پیش از درگذشتش از شغل خود در کمبریج استعفا داده بود . او دقیقا در همان روز و سالی از دنیا رفت که آلدوس هاکسلی (نویسنده) و جان اف. کندی ( رئیس جمهور آمریکا ) از دنیا رفتند.
گور سی اس لوئیس در کلیسای تثلیث مقدس در هدینگتون آکسفورد است.
شهرت او بیش‌تر به سبب خلق مجموعه کودک و نوجوان «ماجراهای نارنیا» ست که در آن حیوانات سخن می‌گویند. این مجموعه به عنوان یک اثر کلاسیک در ادبیات نوجوان و مشهورترین اثر نویسنده‌اش شناخته می‌شود .

آثار :
* داستانی:
بازگشت زائر (۱۹۳۳)
سه گانه فضا: خروج از سیاره خاموش (۱۹۳۳)
سه گانه فضا: پرلاندرا (سفر به ونوس) (۱۹۳۸)
سه گانه فضا: قدرت هولناک سوم (۱۹۴۶)
طلاق بزرگ (۱۹۴۵)
سرگذشت نارنیا: شیر، جادوگر و گنجه (۱۹۵۰)
سرگذشت نارنیا: شهزاده کاسپین (۱۹۵۱)
سرگذشت نارنیا: سفر کشتی سپیده پیما (۱۹۵۲)
سرگذشت نارنیا: صندلی نقره ای (۱۹۵۳)
سرگذشت نارنیا: اسب و پسرکش (۱۹۵۴)
سرگذشت نارنیا: خواهرزاده جادوگر (۱۹۵۵)
سرگذشت نارنیا: واپسین نبرد (۱۹۵۶)
تا زمانی که چهره ای داشته باشیم (۱۹۵۶)
نامه هایی به ملکوم (۱۹۶۴)
برج تاریک (۱۹۷۷)
باکسن (۱۹۸۵)
* غیرداستانی
تمثیل عشق: مطالعه ای بر سنت های قرون وسطا (۱۹۶۳)
بازتوانی (۱۹۳۹)
کفر شخصی (۱۹۳۹)
مسئله‌ی درد و رنج
مقدمه ای بر بهشت گمشده میلتون
نابودی انسان
فراتر از شخصیت
معجزات: مطالعه ای مقدماتی (۱۹۴۷)
پیچش آرتوری (۱۹۴۸)
مسیحیت صِرف (۱۹۵۲)
ادبیات انگلیسی در قرن شانزدهم (۱۹۵۴)
نویسندگان بزرگ بریتانیا (۱۹۵۴)
شگفت زده از شعف (خاطرات جوانی) (۱۹۵۵)
تآملاتی بر مزامیر (۱۹۵۸)
چهار عشق (۱۹۶۰)
مطالعاتی بر کلام (۱۹۶۰)
تجربه ای در نقد ادبی (۱۹۶۰)
مشاهده یک دریغ (۱۹۶۱) (نخست با نام مستعار ان دبلیو کلارک منتشر شد)
آن ها مقاله خواستند (۱۹۶۲)
نیایش (۱۹۶۴)
تصویری منسوخ: مقدمه ای بر ادبیات قرون وسطی و رنسانس (۱۹۶۴)
از جهان های دیگر (۱۹۸۲)
جاده‌ی پیش روی من (خاطرات روزانه) (۱۹۹۳)
شعر :
ارواح اسیر (۱۹۱۹)
دایمر (۱۹۲۶)
اشعار روایی (۱۹۶۹)
مجموعه اشعار (۱۹۹۴)



* منابع :
http://narnia.wikia.com/wiki/C.S._Lewis
http://www.caravan.ir/BookDetails.aspx?BookId=177&CategoryId=6
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%DB%8C._%D8%A7%D8%B3._%D9%84%D9%88%D8%A6%DB%8C%D8%B3
http://en.wikipedia.org/wiki/C._S._Lewis
http://narnia-land.blogfa.com
http://fa.wikipedia.org
http://narnia-fans.blogsky.com
http://wiki.fantasy.ir
http://book20.parsiblog.com


ستاره ها ، ماه نو و ستـاره

کتاب « امیلی در نیومون » اینجوری شروع میشه :

« خانۀ درون درّه با هرجا یک مایل فاصله داشت. این چیزی بود که مردم مِـی وود می گفتند». ص 3

خونۀ امیلی و پدرش ، خونه ای که همیشه توی رویاهام در اون زندگی می کردم و هنوز هم. خصوصاً به خاطر همین فاصله ش.

اولین برخورد امیلی با خاله الیزابت بداخلاق :

«زیر آن نگاه سرد و نافذ، امیلی به درون خویش عقب نشینی کرد و دروازه های روحش را به روی او بست ». ص 38

خالۀ دیگر امیلی بهش میگه : « وقتی کوچک بودم هیچ وقت تا با من حرف نمی زدند، سر خود حرف نمی زدم. امیلی با لحنی مجادله آمیز گفت: اگر هیچکس تا وقتی باهاش حرف نزنند حرف نزند، که آن وقت دیگر هیچکس با هیچکس حرف نمی زند!» ص 42

پسر دایی جیمی با اون ذهن ظاهراً کندش ، درک عمیقی از آدما داره. یه بار امیلی رو میبره بیرون و براش بستنی می خره :

« دوست ندارم برات چیزهایی بخرم که الیزابت از ظاهر بیرونی ات می فهمد لازم داری. چیزی را که او نمی تواند ببیند درون توست ». ص72

عمه نانسی ، وقتی امیلی به خونه شون میره و اولین بار همدیگه رو می بینن بهش میگه : « به خوشکلی نقاشی ای که ازت کشیده بودن نیستی. البته منم توقع نداشتم که باشی. نقاشی ها و سنگ نوشته های روی قبرها به هیچ وجه قابل اعتماد نیستند». 340

دین پریست به امیلی : « تو باعث می شوی چه بخواهم و چه نخواهم وجود پریان را باور کنم و این یعنی جوانی. تا زمانی که به وجود پری ها اعتقاد داشته باشی پیری به سراغت نمی آید.» ص 389

اینم برای خنده خنده :

پری که کارگر خاله الیزابت بود، یه بار موقع مریضی سخت امیلی : « با لجاجت دامن کت دکتر برنلی را چنگ زد و گفت : یا بهم می گویی حال  امیلی چطوره یا من آنقدر کتت را می کشم که همۀ درزهایش جر بخورد » ص 455

وخنده آقای کارپنتر معلم امیلی در مورد داوران مسابقۀ شعر : « سلام من را بهشان برسان و بگو کارپنتر گفت که همه تان خیلی خـَرید! » ص  از خود راضی852


کشف جدیدم ؛ نویسنده ای به نام « لوئیس لوری »

     یکی دو ماه پیش که بین قفسۀ کتابای کتابخونه سرگردون مونده بودم دیگه چی بردارم که کمی متفاوت باشه ، چشمم به کتاب « پرنیان و پسرک » افتاد و توضیحات پشت جلدش توجهمو جلب کرد. با خودم گفتم « خب اگه خیلی بچه گونه بود و کلاً خوشم نیومد نمی خونمش ».

     دوتا از کتابام رو داشتم تموم می کردم و یه روز صبح قرار بود جایی برم _ یه کار اداری و دفتری _ که به احتمال زیاد ممکن بود چند ساعت بیکار ( درواقع علّاف ) باشم . یه کتاب کوچک نخونده و متفاوت می خواستم و همینو با خودم برداشتم . طی اون ساعتها که بیکار نشسته بودم خوندمش و واقعا ازش خوشم اومد . یه موضوع خاص جدید داشت تقریبا که دوست دارم جداگانه درموردش بنویسم .

     از نویسنده خوشم اومد و یه جستجوی کوچک کردم . متوجه شدم :

1_ برخلاف تصور اولیه م از اسمش (lois lowry ) ایشون یه خانومه :)

2_ کتابهای دیگه ش هم مشهور و مطرحه . توی صفحات اول یکی شون نوشته شده :

« ایشون تا به حال دوبار جایزۀ نیوبری را به خود اختصاص داده و بیش از سیزده کتاب برای خواننده های جوان نوشته که همگی مورد استقبال بسیاری قرار گرفته اند ».

3_ گویامهم ترین اثرش  کتاب « بخشنده » است که خودش  بخش اول یه « سه گانه » هست . دومی ش هم با نام « در جستجوی آبی ها » ترجمه شده . این دوتا رو امانت گرفتم و هروقت خوندم درموردشون بیشتر می نویسم .


نـارنـیــا

همیشه دوست داشتم یه زمانی بیاد و جا باز بشه بتونم کتابای « نارنیا » رو بخونم . الآن وسط جلد سوم هستم . تازه دیروز فهمیدم این کتابا ، به ترتیبی که من دارم می خونم ، نباید خونده بشن . البته اگه بخواهیم تاریخ نوشته شدن کتابا رو مدّنظر قرار بدیم و سفارش کسی که نارنیاباز هست ( تو یه وبلاگ مرتبط خوندم ترتیب شو )

اما این انتشاراتی که من دارم کارشو می خونم اینطوری 4تا کتابو چیده ور دل همدیگه . منم زیاد ناراضی نیستم . ی جورایی درهم ریخته انگار دارم می خونمشون . درضمن ، نارنیا رو از هر طرف بخونی نارنیاست . میشه هرکتابی رو جدا و بدون توجه به بقیه برداشت و خوند .

از اونجایی که نویسنده _ سی. اس. لوئیس _ هم مث جناب تالکین مسیحی دوآتیشه س ، این کتابا یه جورایی نمادهای مذهبی دارن. آدم وقتی می خوندشون انگار بعضی اشاره ها رو متوجه میشه ؛ اصلان ، نارنیا ، ملکه ، ..

اینم ویکی نارنیا ، باید مث ویکی های دیگه که قبلا پیدا کرده بودم سرزمین جالبی برای گشت و گذار باشه . بهانه ای هم هست برای آشنا شدن با اصطلاح های لوئیسی و بعضی اسم های اسطوره ای .

اینم در راستای عشق زنجبیلی من و پرکلاغی جون از خود راضی



بهانه ها ..

_ دوباره افتادم تو خط نسکافه خوردن . صبح که میشه دلم هیچ نوشیدنی گرم دیگه ای رو نمی خواد . باید برش غلبه کنم . تنها چارۀ موثر اینه که یه سری شکلات خوشمزه بخرم و به بهانۀ اونا چای سبز بخورم و کم کم نسکافه رو فراموش کنم . از اعتیاد_ اگه بشه اسمشو این گذاشت_ به شکلات راضیم در هرحال ولی نسکافه رو نه .

_ پنج شنبه عصر یه دفه افتادم روی دورتند و سریال* جالبی که از مدتها پیش دنبالش می کردم، فصل اولش رو تا آخر دیدم . 3-4 قسمتش روی دستم مونده بود که بالاخره تموم شد . ولی بعدش هم طاقت نیاوردم و قسمت اول فصل دو رو هم دیدم . تا اینکه دیگه دیروفت شب شد و منم حس کردم داره از حفره های پوستم جادو و ملکۀ ظالم و ناجی میزنه بیرون !!

البته بینش دو قسمت از شرلوک هلمز قدیمیه _ با بازی جرمی برت_ رو هم دیدم ، بیشتر گوش کردم . داستانش اینه که :

باید اعتراف کنم همون روز دوتا کاموای جدید خریده بودم و دلم می خواست زودتر شروع کنم به بافتشون . بیشتر برای اینکه اگه قراره کم باشن ، بفهمم و زودتر برم لنگه شونو بخرم تا تموم نشده. ولی یه شال نیمه کاره روی دستم بود . به همین خاطر نشستم پای سریال و شال اولی رو تموم کردم . اما برای اتصال ریشه هاش که دقت بیشتری می خواست، شرلوک رو انتخاب کردم و بیشتر به صداش گوش دادم و گاهی سرم رو بالا می گرفتم ..

_ در ضمن باید سبک کتاب خوندنم رو  تعدیل کنم . مدتیه افتادم تو خط فانتزی _ که خب بد نیست _ ولی باید بیشتر بخونم و سراغ غولهای ادبیات هم برم . فانتزی رو میشه باری ساعات آخر شب گذاشت که اگر هم تحت تاثیر تصاویر اتفاقات روزانه م خواب دیدم ، جذاب تر بشه :)) ولی در طول روز باید آثار مهم تر رو هم بخونم.

* اسم سریال هست : Once upon a time

اسفند 92

خوشبختی...

وقتی می بینی شخصیتی که حین خوندن داستان توی ذهنت به وجود آوردی، درواقع از یه جاهایی توی مسیر داستان پیداش می شه ..

هرچند مربوط به گذشته های ماجرا باشه

و شخصیت اصلی کاری رو انجام میده که دوست داری ..

هرچند تهش نوشته شده نباشه که ماجرا دقیقا چجوری تموم میشه.

چون می دونی حالا دیگه می تونی به اون شخصیت ها اطمینان داشته باشی که کارشونو نیمه تموم نذارن


خودش گند از آب درنیاد .. !

واااااااای

یکی از برکات کتابخونه امروز این بود که :

کتاب «تابستان گند ورنون » توی قفسه ها بود!

منم برای اینکه بلای اون دفعۀ جلد سوم « جوهری ها» سرم نیاد، فوری برداشتمش و نیم ساعت با کتاب الکی توی دستم بین قفسه ها می گشتم

والله!

یه دفه دیدی مث اون بار یه چرخ که بزنی یه نفر زرنگ تر بیاد کتابه رو برداره ببره

آخخخخخخخخ انقد دوست دارم بخونمش ببینم چجوریه !!!


نـارنـیــا

معرفی مجموعه کتاب « ماجراهای نـارنـیــا » /The Chronicles of Narnia :
اثر سـی. اس. لوئیـس

نارنیا، نام دنیای آفریدۀ سی. اس. لوئیس در مجموعه داستانهایی با همین عنوان کلی است که البته هر کتاب نامی جداگانه دارد. «ماجراهای نارنیا» در هفت جلد مجزا، طی سالهای 1950 تا 1956 نوشته شده که حوادثی به هم پیوسته دارند اما بیشتر آنها را می توان به عنوان کتابی جداگانه هم مطالعه کرد.
لوئیس به عنوان یک فیلسوف و نویسنده، توانسته داستانهایی محبوب برای ردۀ سنی کودک و نوجوان بنویسد که تخیل بر فضای آنها حاکم است. اغلب بر این باورند که این ماجراهای هیجان انگیز به شکلی هنرمندانه با تمثیل های مذهبی آمیخته شده اند . مهم ترین این تمثیل ها « اصلان» (Aslan ) ، شیر بزرگ و جادویی و آفرینندۀ نارنیا است که به زعم خود لوئیس و دیگران، به مسیح یا حتی خدا اشاره دارد. این شیر بی نهایت زیبا و قدرتمند، پدر نارنیاست، قدرت شفادهندگی دارد و با دَم خود آنها را که سنگ شده اند به زندگی عادی باز می گرداند و خود را به هرکه خودش بخواهد می نمایاند. او دارای 9 نام است که البته به همۀ آنها اشاره نشده . «اصلان» (یا «ارسلان») واژه ای ترکی به معنای «شیر» است.
نارنیا شامل چندین سرزمین است که مکانی به همین اسم در آن محوریت دارد. غیر از نارنیا می توان از سرزمین هایی همچون آرکن لند (Archenland)، کالرمن (Calormen)، تلمار (Telmar)، و بخش های دیگری چون صحرای بزرگ، سرزمین های وحشی شمال، سرزمین زیرین، دریای نقره ای، ... نام برد که در داستان های مختلف این مجموعه به آنها اشاره شده است.
نارنیا دنیایی جادویی در کنار دنیای ما است. با اینکه شباهت هایی به دنیای ما دارد، قوانین خاصی بر آن حاکم هستند؛ بعضی جانوران آن از توانایی سخن گفتن برخوردارند و برخی موجودات اسطوره ای از اساطیر یونانی و رومی و همچنین افسانه‌های کهن بریتانیا و ایرلند در آن حضور دارند؛ مانند ساتیرها (Satyrs)، دریادها (Dryads ) و نایادها (Naiads)، سانتورها (centaurs) و مینوتورها (Minotaurs )، فون ها (Fauns) و تک شاخ ها (Unicorns)،دورف ها (Dwarfs)، جادوگران، ... در اغلب موارد بچه ها هستند که از دنیای ما به نارنیا رفت و آمد می کنند و آن هم به تشخیص و خواست اصلان صورت می گیرد. آنها با کمک اصلان می آموزند که تنها با راستی، شجاعت و فداکاری می توان بر پلیدی پیروز شد. علاوه بر این ها گذر زمان در نارنیا بسیار سریع تر از دنیای عادی است.
جلد اول مجموعه، به نام «شیر، کمد، جادوگر» در سال۱۹۵۰ منتشر شد. لوئیس بعدها بیان کرد از ابتدا قصد نداشته داستان این کتاب را ادامه دهد و بعداً تصمیم به نوشتن دنباله هایی برای داستان های نارنیا گرفته است.
کتابهای این مجموعه بر اساس سال انتشار :
شیر، کمد، جادوگر(1950)
شاهزاده کاسپین(1951)
کشتی سپیده پیما (1952)
صندلی نقره‌ای (1953)
اسب و آدمش (1954)
خواهرزاده جادوگر (1955)
آخرین نبرد (1956)
گرچه « خواهرزاده جادوگر» (1955) از لحاظ زمانی جزء آخرین کتابها قرار می گیرد؛ می توان آن را پیش از باقی کتابهای نارنیا خواند _ چون ماجرای شکل گیری نارنیا را بیان می کند و بازگو کنندۀ سرگذشت آن قبل از ماجراهای کتاب های دیگر است .

بیش از یک ترجمه به فارسی از این آثار وجود دارد :
_ برگردان پیمان اسماعیلیان ؛ انتشارات قدیانی.
_ برگردان امید اقتداری و منوچهر کریم زاده ؛ انتشارات هرمس
_ برگردان آرش حجازی ؛ انتشارات کاروان

* گویا همراه نسخۀ هفت جلدیِ نشر هرمس (هفت جلد در یک کتاب)، یه کتاب کوچک به نام"گنجینه نارنیا" هم چاپ شده است که اطلاعات زیادی درباره نارنیا و زندگی سی. اس. لوئیس به خواننده می دهد..
چند فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی هم بر مبنای این آثار تاکنون ساخته شده اند.

*منابع:
http://narnia.wikia.com
http://www.caravan.ir/BookDetails.aspx?BookId=164&CategoryId=6
http://wiki.fantasy.ir/index.php/%D9%86%D8%A7%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%A7
http://fa.wikipedia.org/wiki/%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B0%D8%B4%D8%AA_%D9%86%D8%A7%D8%B1%D9%86%DB%8C%D8%A7
http://narnia-fans.blogsky.com


"من " ی که می خنـدد

من از زیبایی ظاهری خوشم می آید

گرچه آن را ملاک اصلی نمی دانم اما توجهم را جلب می کند و آن را تحسین می کنم. به خصوص زیبایی برخاسته از/ آمیخته با شادی درونی و آرامش و همراهی را.

از وقتی یادم می آید توی ذهنم ادای آدم های زیبا را در می آوردم. البته وقتی سنم کمتر بود این آدمها کمتر در معرض دید من قرار داشتند. هرچه بزرگتر شدم تعداد بیشتری شان را دیدم؛ در زندگی واقعی، روی ص تلویزیون، لابلای سطرهای توصیف شده توسط یک نویسنده یا شاعر..

از هرکس خوشم آمده، زیبایی ش را تقلید کرده م. لبخندش _که چشمهایش را براق و لطیف کرده یا ردیف دندانها را به نمایش گذاشته، حالت نگاهش _که معصومیتی آشکار و پنهان داشته یا شیطنتی دوست داشتنی از آن بیرون می جهد، لحن حرف زدن و انحنای اندام های مختلف، کشیدگی انگشت ها، اندازه و فرم موها، .. خیلی چیزها. این ها را من تقلید کرده م؛ نه جلوی آینه، که در ذهنم.

آینه در این زمینه هیچ کمکی به شما نمی کند. عرصۀ تصور ذهن میدان بزرگتر و بی مانندی به شما می دهد که تا جان دارید می توانید در ان بتازید و هیچ چیزی کم نیاورید. من لبخند می زنم و تصور می کنم که حالا شبیه فلان خواننده شده م که لبخندش قشنگ است. مرد و زن هم ندارد. در ذهن من فکم می تواند اندازۀ فک فلان نوازنده که بیشتر تصاویرش  بدون لبخند است، کش بیاید به خندۀ کمیابی که پیدایش کرده م ، در عکسی، و خوشحال باشم که حالاش شبیه فلانی شده م. اگر کچل است و مسن و خیلی قد بلند، باشد. همان که من دوست دارم کافی ست.

بسامد که می گیرم، مشخص می شود آدم «عشق لبخند» ی هستم که بیشتر طرح لب ها و دهان های گشوده در حالت های مختلف را تقلید کرده م. به همین دلیل زمان زیادی از عمرم را ناخودآگاه لبخند زده م. خلوت من همیشه به لبخند آراسته ست. چیزی که به من هدیه شده و در من نشست کرده.

و من از این قضیه خوشحالم.

 و همۀ آدمهای با لبخندهای قشنگ مهربان را در طول تاریخ آمده و نیامده دوست دارم


برسد به دست " گیـرنــده "

خب، بالاخره دارم « بخشنــده » رو می خونم. داستانش خیلی خوبه. گفته بودم که جایزۀ نیوبری برده. ترجمه ش هم خوب و قابل قبوله.

همون طور که قبلاً خیلی کوتاه درموردش خونده بودم، از اون داستان های پاد آرمان شهری هست. این اصطلاح رو حدود یک سال پیش توی گروه کتاب خونی فیس بوکی مون یاد گرفتم ؛ تقریبا به معنی جامعه ای هست که خیلی توی چهارچوب و استانداردهای از پیش تعیین شدۀ یه گروه رهبری زندگی می کنه و آزادی و رفتار غیر قابل پیش بینی ای از طرف اعضاش مشاهده نمیشه. یعنی براشون تعریف شده نیست اصلا. مثلاً افراد این جامعه تصوری از رنگ ندارن، تعریف خانواده براشون یه طور دیگه س با اینکه ظاهر خونواده هاشون مثل اون چیزیه که ما انتظار داریم. پدر و مادر خودشون بچه دار نمی شن بلکه همه  بچه هاشون رو از یه مرکز مخصوص می گیرن که این بچه ها توسط زن هایی به نام«زاینده» به دنیا میان. همه توی گروه هایی دسته بندی شدن که کار از پیش تعیین شده ای انجام میدن ...

دقیقا پاد آرمان شهر _ برعکس آرمان شهر هست_ یه جامعۀ دیکتاتوری هست که افرادش تا یه دوره ای و شاید هم اصلا خودشون نفهمن این رو.

کتاب که تموم شد چیزای دیگه هم ازش می نویسم.

تعریف بیشتر از پاد آرمان شهر [اینــجـا]

غیر از این یه کتاب دیگه م از لوئیس لوری دستمه که باید بعد این خونده بشه. مهلت تحویلشون فرداست و اونقدر برام جاذبه دارن که بشینم تمومشون کنم. حجمشون هم زیاد نیست. تا جایی که متوجه شدم کتابای خانم لوری تو دستۀ فانتزی هست.


دُم درآورد!

ریپی چیپ بعد از سه بار تلاش ناموفق، متوجه آن حقیقت تلخ شد. به اصلان گفت « زبانم بند آمده است. به کلی دستپاچه شده ام.. باید به سبب این ظاهر نامناسب از شما پوزش بطلبم.»

اصلان گفت «خیلی هم برازنده ت است، کوچولو!.. اصلاً این دم به چه کارت می اید؟»

موش جواب داد « قربان! بدون دم هم می توانم بخورم، بخوابم و برای پادشاه هم بمیرم. اما دم مظهر شرف و شکوه هر موشی است»...

اصلان پرسید « می توانم بپرسم چرا پیروانت همه شمشیر کشیده اند؟»

موش دوم که نامش Reepiceek بود گفت « امرف امر شماست اعلیحضرت! ما منتشریم تا در صورتی که رئیسمان بی دم بماند، دم هایمان را قطع کنیم. ما حاضر نیستیم ننگ داشتن شرافتی برتر از موش رهبرمان را بپذیریم.»

اصلان غرشی کرد و گفت « هان، شما غالب شدید! دل هایتان دریاست. ریپی چیپ! تو دوباره صاحب دم خواهی شد، نه به سبب وقار  و شأنت، بلکه به دلیل عشقی که میان تو و افرادت وجود دارد و بیش از آن، به دلیل لطفی که قوم تو، آن گاه که به میز سنگی بسته شده بودم، با جویدن طناب ها به من کردند ( و همان هنگام بود که از موهبت سخن گفتن برخوردار شدید، هرچند که اکنون آن را به خاطر نمی آورید). »

* مجموعۀ نارنیا ( شاهزاده کاسپین ) ؛ فصل "اصلان دری در هوا باز می کند".


کوچ کولی

پاکو دِ لوسیا ی عزیز هم دو روز پیش از دنیا رفت.

مثل معجونی که توی دست گرفتم و غبار اندوه رو از روی اون پس میزنم اما تلاش من کافی نیست..

حالا نه که خیلی پاکو گوش می کردم!

ولی یه جای قلبم جاش محفوظ بود/هست.. با اون نتهایی که اجرا می کرد

پاکو ی جوان


Francisco Gustavo Sánchez Gomes

(21 December 1947 – 25 February 2014)

known as Paco de Lucía


پنه لوپه در دام

سال 89 که هری پاتر می خوندم

یه آهنگ با صدای آنتونیو باندراس* هم بود که تقریبا روزایی که کتاب 6و7 رو می خوندم، به اون گوش می کردم. به این نتیجه رسیده بودم داستان عشق «اسنیپ» رو تو خودش داره از جهاتی.

آبان 90 موزیک توی گوشم بود و رسیده بود به همین آهنگ، منم داشتم لباس زمستونیا رو از نهانگاهشون بیرون میاوردم و می چیدم توی کشوها.. یه دفعه یه حسی از انگشتام پخش شد توی تنم، سطرها و کلمه های داستان، حسی که همون موقع با خوندنشون و فکر کردن بهشون داشتم، الان به شکل نامرئی جلوم رژه می رفتن.. خفه کننده بود !

انگار همه شون لای تار و پود اون همه لباس حبس شده بودن و رفته بودن توی کمد. و حالا داشتن دوباره آزاد می شدن، حتی اون بار سنگین تموم شدن کتابا برای بار اول رو می تونستم دوباره حسش کنم.

و دقیقا اون سارافن طوسی بافتنی توی دستام بود که 89 هدیه گرفته بودم و می پوشیدمش، موقع خوندن کتابا.

*Dos amantes

اسفند 92

March 30, 2014 ·

چک کردن فیسبوک بعضی وقتا هیچ شیرینی ئی نداره :/
* بی رحمانه !
** دوستان سرجای خودش!
_ گاهی فقط معنی ش فاصله گرفتن یا شروعش، از تجربه های خاص دوست داشتنی میشه
_ _ دلم می خواد ی چن روز دیگه فقط بشینم گوشۀ لاک خودم، این چندروز رو مرور کنم؛ حرفا، عکسا، دیدارها، .. هنوز زوده برای فیسبوک بازی!
شایدم آدم بتونه بره قدمی بزنه، برگای نو شوکوفه ها رو لمس کنه، کمی بهار و نوئی توی ذهنش ذخیره کنه برای سه فصل بعدی سال خوشکل جدید



Emmi Csonka to N Silver Tongue

Kiss you...


کتاب

این یکی از جالب ترین چیزایی که تا بحال دیدم!
یه نویسنده به اسم شلی جکسون، تصمیم گرفته هر کلمه از داستان کوتاهش رو که 2095 کلمه داره، روی بدن یه نفر تتو کنه. طوری که با مرگ یکی از این افراد، یه قسمت از داستان از بین میره و داستان بی معنی میشه.
این کلمات، فقط روی بدن افرادی که داوطلب شدند، تتو شده و هرگز داستان شلی جکسون نوشته و منتشر نشد. هرگز کسی نمی تونه این داستان رو بخونه. این داستان فقط همراه مردم و در بین آنها وجود داره و در سرتاسر دنیا پخش شده.
چیزی که می خواد این موضوع بگه اینه که: شما بخشی از یه داستان بزرگید.
اگر شما از این داستان برید، کل داستان، یه چیزی رو کم داره و ناقص میشه.

Dust Finger ~.~


March 20, 2014 ·

گوگل لوگوشو برای نوروز جینگولی کرده !
اسمش هست «ظِ فرست دی آو اسپرینگ»
حالا ما همون نوروز درنظر میگیریمش

March 18, 2014 ·

اگه واقعی باشه خیلی بامزه س !!

یارو تو روزنامه آگهی زده :

روغن مار 100 درصد گیاهی !

من :|
مار :|
گیاه :|


March 18, 2014 ·

یادمه وقتی یه بچه اینطوری دولا میشد می گفتیم مهمون میاد .. یه اصطلاح هم داره این کار
ازش می پرسیدیم کی می خواد بیاد؟
یه بار داداش کوچکه م این کارو انجام داد. وقتی ازش پرسیدیم گفت فلانی (یکی که خیلی دوسش داشت) گفتیم : بببببببببببرووووووووو بابااااااااا! اون خونواده شو ول نمی کنه ، تا آخرین لحظۀ تعطیلات پیششون می مونه.. چند ساعت بعد نه تنها خود ایشون، که خونواده ش هم اومدن !
بعله ، هم حرف ما شد هم به دل داداش کوچکه :)))


March 18, 2014 ·

«اکثر آدم ها معتقدند این دنیا کاملاً طبیعی است و یکسره دنبال چیزهایی هستند که غیر طبیعی باشد، مثل فرشته و آدم فضایی. تنها به این دلیل که نمی توانند ببینند دنیا خودش یک معمای بزرگ است.
شاید در باغ با یک مریخی برخورد نکنی ، اما به احتمال زیاد روزی با خودت برخورد خواهی کرد. تو خودت یکی از آن موجودات فضایی هستی. روزی که این اتفاق بیفتد احتمالاً از ترس جیغ کوتاهی خواهی کشید. و چنین واکنشی کاملا درست است. چون این قضیه که تو درک کنی یک موجود زندۀ ساکن در یک سیاره ، بر جزیره ای کوچک در کائنات هستی، هر روز برایت اتفاق نمی افتد.
__راز فال ورق؛ یوستین گوردر
http://whatlilireadstoday.persianblog.ir/post/68


اسفند 92

March 1, 2014 ·

خداییش اگه این بود توی داستان، مارتین هم کم میاورد پیشش !
یکی این میگفت یکی تیریون :))))))))) تایوین هم سر به بیابون می ذاشت.

تصویر دکتر هاوس با نوشتة «هاوس [آو] هاوس؛ اوری‌وان لایز (شعارشون) برداشت خیلی جالبی بود


March 1, 2014 ·

هممممممم .. پیتر خیلی شیطونه
کلا با پیتری که من تو بچگیام ازش خوشم میومد فرق های اساسی داره
ولی هنوزم خیلی دوستش دارم
بدین وسیله پیوستن سایه وار خودم رو به جناح رفقایی که به این پسرک نظر کاملا مثبتی ندارن اعلام میدارم. گرچه اون پیتر بچگیام خیلی خوب بود ها ! :))
اون با این فرق داره اصن :


March 1, 2014 ·

امیدوارم هرچی خبر خوب و خوشحال کننده ست درست دربیاد
به کوری و دماغ سوختگی تمام اخبار بد و ناامیدکننده


March 1, 2014 ·

آقا تولد رُن مونه
تولد زنجبیلمونه
هوراااااااااا تولدت مبارک بهترین دوست دنیا


was listening to Marc Anthony.

No sé, si vuelva a verte después,
No sé que de mi vida será
Sin el lucero azul de tu ser,
Que no me alumbra ya,
Hoy quiero saborear mi dolor...
Nooo, pido compasion y piedad
La historia de este amor se escribio para la eternidad

Que triste ....


was listening to Iconos.

آدم است دیگر،
گاهی م فلان ...
* اصن این آلبوم چه تلــخ، شیرینه!

Que triste todos dicen que soy, que siempre estoy hablando de ti
No saben que pensando en tu amor en tu amor



March 3, 2014 ·

دَت آکوارد مُمنت که آدم مطمئن نباشه توی «آینۀ آرزونما» چی قراره ببینه !


is feeling needs Dumbledore to explain sth.

خُ من یه دامبلدور می خوام برام بعضی چیزا رو توضیح بده دیگه!


March 3, 2014 ·

من این درخت را،
بر رهگذار سال،
در چار جامه دیده ام و آزموده ام
بسیار چامه نیز برایش سروده ام:
در جامهء فرشتگی برف
با آستین کوته روزان فروَدین
با سبز بیکرانه‌ی تابستان
همچون حریر نرمی،
در بادها وزان
با زرد و سرخ رشتهء ابریشم خزان
ɷ
در هیچ جامه جلوه نیفزود
آن سان که وقت نو شدن از عمق کهنگی
در روزهای آخر اسفند
.در جامه‌ی بلیغ و بلند برهنگی

دکتر شفیعی



March 3, 2014 ·

ای جاان ای جااان!
با همکاری صمیمانۀ فرند عزیزم :* الان هدویگز تم رو گذاشتم آهنگ پیشواز گوشیم.
بعدم خیلی شیک به خودم زنگ زدم و تا وقتی قطعش کردن و گفتن « مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نیست» به آهنگش گوش دادم :)
اون قسمتشو هم داره که آدمو یاد سال نوی هاگوارتز می ندازه
خداااااااااا :)))))


was reading The Giver by Lois Lowry.

March 6, 2014 ·

« سرمایی پیرامونشان را فراگرفت و هری نفس های صدادار دیوانه سازهایی را شنید که لابلای درختان حاشیۀ جنگل نگهبانی می دادند. حالا دیگر بر او تاثیری نداشتند. واقعیت نجات یافتنش در وجودش شعله می کشید و همچون طلسمی او را از آن ها در امان نگه می داشت. گویی گوزن شاخدار پدرش در قلبش نگهبانی می داد.»
__یادگاران مرگ ؛ ص 829
*فیلینگ به هم فشردن لبها و چشمها و ناگهان ترکیدن و بی صدا اشک ریختن و در عین حال ته دل احساس غرور و شجاعت داشتن


March 6, 2014 ·

Cole: What am I thinking now?
Dr. Malcolm: I don't know what you think.
Cole: I was thinking you're nice, but you can't help me.

__The sixth sense


March 6, 2014 ·

من تفکر "دالیآنه"دارم:چیزی که این دنیا از آن هرگز به قدر کافی نخواهد داشت،همین تفکر
.غیرمعمول و تکان دهنده است
__ از فرمایشات سالوادر دالی


March 6, 2014 ·

تنها چیزی که این دنیا باندازه‌ی کافی از آن نخواهد داشت، اغراق است
__ باز هم سالوادر دالی


March 6, 2014 ·

وقتی پنج ساله بودم حشره‌ای را که مورچه‌ها خورده بودند دیدم که هیچ از آن ،جز پوسته نماند.از سوراخ‌های کالبدش می‌شد آسمان را دید.هر بار که به خواهم به خلوص برسم ازجسم به آسمان نگاه می کنم
__ سالوادر دالــی


March 6, 2014 ·

«.. هرمیون خود را خطاکار جلوه داده بود که آن ها را از دردسر نجات بدهد. دروغ گفتن هرمیون همان قدر محال به نظر می رسید که شیرینی پخش کردن اسنیپ »
__سنگ جــادو ؛ ص 203

* اینجور موقع ها دوست دارم بدونم برابرش توی زبان اصلی چی میشه :
here she was, pretending she had, to get them out of trouble. It was as if Snape had started handing out sweets

March 7, 2014 ·

آیا یادتان بود که:
در این روزهای قشنگ
که ما سرخوشانه و جینگولانه به استقبال بهار می رویم
در نیمکرۀ شمالی...
مردمان دیگری هستند
در آن یکی دیگر
نیمکره
که
می شود
نیمکرۀ
جنوبی
زمین خوشکل مان
که دارند
پاییز را آرام آرام مزه مزه می کنند
لابد دیگه!
:))))
اگر دوستی داشته باشیم که هموطنمان باشه و ساکن نیمکرۀ جنوبی مثلاً تکلیف چیه؟ چیو باید بش تبریک بگیم ؟ دلش آب نمیشه آیا ؟
*حالا فارغ از سنت ها و این حرفا!



March 8, 2014 ·

اوهوع اوهوع اوهوع!
این کتابه رو خیلی دوست داشتم
اصن من لوئیس لوری رو خیلی دوست دارم
* وسطهای داستان داشتم واسه خودم فکر می کردم اگه من بودم اینطوری می شد جریانش و ... اصلا شده بودم خودِ «یوناس» . بعدش که بیشتر خوندمش دیدم اون شخصیتی که من بهش فکر می کردم واقعا توی داستان هست؛ یعنی یه یوناس با اون شرایط منتها با اسم رُزماری! دقیقا همونطوری که دوست داشتم :) دختر هم بود تازه ! منتها توی ذهن من رزماری بود که کار آخر یوناس رو انجام میده. تازه بعدشم ادامه داره ... :))
The Giver by Lois Lowry


March 8, 2014 ·

یه طرح پیاده کردم از اول امسال؛
«عضویت در کتابخونه برای تصمیم گیری بهتر در مورد خریدن کتابا»
اینطوری که من برم کتابای کتابخونه رو بخونم هرکدومو خیلی خیلی دوست داشتم بخرم .. آدم با زندگی تو این قوطی کبریتا جا کم میاره خب!
اونوخ نصف بیشتر کتابایی که با عضویت توی کتابخونه ها خوندمو خیلی دوست داشتم! تازه چندتاشونم خریدم
حالام باس برم هرچی کتاب از این خانوم عزیز ترجمه شده رو بخرم
Lois Lowry


March 8, 2014 ·

اسلاگهورن که اون قد با اطمینان درمورد اثرات عشق وسواس گونه حرف می زنه؛ در حدی که انگار عین اون آناناس شکری ها تجربه ش کرده، من همه ش دوست دارم به خاطراتش نفوذ کنم ببینم منظوش چیه
البته از یه جهت بش مشکوکم!
خدا منو ببخشه ولی خیلی وسواس گونه از لی لی تعریف می کنه


March 8, 2014 ·

ریپی چیپ بعد از سه بار تلاش ناموفق، متوجه آن حقیقت تلخ شد. به اصلان گفت « زبانم بند آمده است. به کلی دستپاچه شده ام.. باید به سبب این ظاهر نامناسب از شما پوزش بطلبم.»
اصلان گفت «خیلی هم برازنده ت است، کوچولو!.. اصلاً این دم به چه کارت می اید؟»
موش جواب داد « قربان! بدون دم هم می توانم بخورم، بخوابم و برای پادشاه هم بمیرم. اما دم مظهر شرف و شکوه هر موشی است»...
اصلان پرسید « می توانم بپرسم چرا پیروانت همه شمشیر کشیده اند؟»
موش دوم که نامش Reepiceek بود گفت « امر، امر شماست اعلیحضرت! ما منتشریم تا در صورتی که رئیسمان بی دم بماند، دم هایمان را قطع کنیم. ما حاضر نیستیم ننگ داشتن شرافتی برتر از موش رهبرمان را بپذیریم.»
اصلان غرشی کرد و گفت « هان، شما غالب شدید! دل هایتان دریاست. ریپی چیپ! تو دوباره صاحب دم خواهی شد، نه به سبب وقار و شأنت، بلکه به دلیل عشقی که میان تو و افرادت وجود دارد و بیش از آن، به دلیل لطفی که قوم تو، آن گاه که به میز سنگی بسته شده بودم، با جویدن طناب ها به من کردند ( و همان هنگام بود که از موهبت سخن گفتن برخوردار شدید، هرچند که اکنون آن را به خاطر نمی آورید). »

__ مجموعۀ نارنیا ( شاهزاده کاسپین ) ؛ فصل "اصلان دری در هوا باز می کند".


March 8, 2014 ·

«آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود
دیگر فقط تصویر من در مردمکهای تو بود»


March 8, 2014 ·

آخ امروز صبح یه صبح عالی جادویی پر انرژی بود
با اینکه شب زیاد نخوابیده بودم _ باید کتابمو تموم می کردم می بردم تحویل می دادم_ و موقع بیرون رفتن تو دلم می گفتم « سیلور، پیاده روی طولانی و گردش توی مغازه های فیوریت و این حرفا ممنوع! زود کارتو انجام بده برگرد که بخوابی »
اژدهامم می گفت «چعشم عع »
_از اون چشمای اژدهایی!
ولی کلی پیاده روی کردم بس که بهم خوش گذشت
ای خداااااا
همونجا توی اوج خوشی تصمیم گرفتم حس خوب صبحمو به همۀ شماها تقدیم کنم ، مثل شخصیت دوست داشتنی کتاب قشنگی که تازه تمومش کردم، باهاتون به اشتراک بذارمش..
امیدوارم روز خوبی داشته باشین و هفته خوبی رو شروع کرده باشین و این آخرای سال به خوبی و خوشی به سال آینده بپیونده براتون

*الان اژدهام داره میگه :دیدی سیلور، خرت نشدم و رفتیم با هم خوش گذروندیم؟ الان راضی نیستی؟
منم چی بگم خب. راس میگه دیگه ! پرروئه ولی !


March 8, 2014 ·

داستان کوتاه بخونید
نمی خونید؟
زوریه ! یاللههههههههههههههههه!
چوب دستی م کو ؟


March 8, 2014 ·

یه روز اوائل زمستون که از بیرون اومده بودم و در کف و خون _سلام فرنوش!_ غوطه می خوردم و می گفتم «رنگ، کاموا، کاموا ..» اهل خونه تشویقم می کردن که « خب از هرکدوم خوشت اومده بخر دبگه »
من : من دوست دارم از هررنگ و مدل یکی بخرم!
اهل خونه: چیکار میشه باهاشون کرد اینجوری؟
من : کاری به این ندارم ، من می خوام بزنموشن به در و دیوار هر وقت از جلوشون رد می شم دست بکشم بهشون ، صورتم رو بمالم بهشون بو کنمشون ...
لبخند متین و تحمل کنندۀ حضار!
* حالا این عکس چی میگه ؟ من از اینا کمترم ینی ؟



is feeling nx3865#@%$,hjbt.

وقتی عکس روی جلد کتاب محبوبت، شبیه یه آدم دوست داشتنی دیگه باشه !


March 9, 2014 ·

همین طوری تصادفی
آدم صدای تلویزیون رو قطع کنه
بعدش بی هیچ قضاوت خاصی فقط بشینه به تصاویر کلیپ های موسیقی و حرکات آدماشون نگاه کنه
بعضی موقع ها به خودش میاد می بینه واقعا یه لحظه یادش رفته بوده این چیه چی میگه
اصن اینجا کجاس !
تفریح جالبیه :)))



March 10, 2014 ·

ای بابا!
گوگل جان؟
من عکس مارکز سرچ می کنم، حالا بهم جانی دپ و بیت سعدی و .. تحویل میدی بماند..
م.ع..ظ...م. ل....ه دیگه چرا؟
مارکز می خونه ؟
تحریمش کرده؟
چی به چی ربط داره این وسط آخه ؟
یه کم دقت کن خب !!


March 10, 2014 · امروز ، روز بزرگ ماله کشیدن است
روز مرتب کردن و تند و تند جمع و جور کردن است
روز رفع و رجوع کردن
..
روزی که مامان بر می گردد!
:))) :


March 12, 2014 ·

اِMarch 12, 2014 ·

نه خب
کلا باس اعتراف کنم
تا حالا بیشتر آدمایی که مث خودم بودن رو نتونستم تحمل کنم
خیلی راحت بهشون ایراد می گیرم و باهاشون هم راحت نیستم
:/
بیچاره خودم !



March 12, 2014 ·

همون آنتونیـو بانــدراس اصن !


امشب این برنامه هه هی می گفت « جانی دپ فلان، جانی دپ بهمان»
من هی می زدم پشت دستم که « ئه! چه مث من »
اونوخ اصن فن ایشونم نیستما!
تازگیا فهمیدم تیپ شخصیتی مون مث همه فقط
*البته من اگه بودم فامیلیمو عوض می کردم؛ آهنگش منفیه ! «دِپ» !


اسفند 92

دریای درون

هرسال زمستون که به آخراش می رسه، از همون اوایل اسفند، همه به فکر خونه تکونی هستن و خرید و همه چی تو فضای تبادل نوها و با کهنه ها هست . منم گاهی مشارکتی توی این امور دارم. ولی در خلال انجام تمام این کارا و غیر از اون، کلاً توی این روزا، از گوشه گوشه های ذهنم یه چیزایی میاد بیرون و یا برای همیشه میره ازم دور میشه یا با شکل و رنگ و حجم جدیدی دوباره بر می گرده سرجاش، شایدم جایی دیگه در اون گوشه موشه هایی که هیچ وقت درست نفهمیدم کجان، برای خودش پیدا می کنه.

منم هرسال اسفند تمام موجودات و نیروها و شخصیت های ملموس و غیر ملموسی که هرسال یا حتی سالهای قبلش باهاشون بودم رو یکی یکی می نشونم جلوی روم، باهاشون حرف می زنم و یه جورایی تکلیفمو باهاشون روشن می کنم. هرسال هم تعدادی بهشون اضافه میشن. الان اژدهایانم مثلا رفتن اون دریانوردای دوران کودکی مو پیدا کردن و باهاشون دوست شدن. جادوگرام این موقع ها دنبال راه های جدید برای درست کردن معجون ها و ابزار جادویی جدید میگردن و نمی تونم هروقت دلم میخواد ببینمشون. شاید آخر شبا بهترین وقت باشه.

خواننده ها و نویسنده ها اما همیشه هستن، باهام میان بازار و بیرون، توی کارای خونه کمکم می کنن و معمولا بهم راهکار میدن توی این تصمیم گیریای آخر سالی.

کل همۀ این مجموعه حتی توی انتخاب لباس عیدم و این چیزا خیلی دخیلن نه این که واقعا نظر بدن؛ من براساس طرح و تصویری که اونا توی ذهنم باقی گذاشتن، رنگ و مدل انتخاب می کنم :)


پسری که هیچ وقت بزرگ نشد

از بچگی که مامانم داستان پیترپن و وندی و از روی یه کتاب جلد قرمز با نقاشیای بسیار زیبا می خوند، این پسرک دارای قدرت پرواز برام دوست داشتنی و کنجکاوی برانگیز شده بود. پیتر اون روزا به وندی کمک می کرد و همه دوستش داشتن و چهرۀ آرومی داشت. این تمام چیزی بود که سالها از داستان و شخصیتش توی ذهنم باقی مونده بود.

چند سال پیش که فیلم Neverland رو دیدم، از جیمز بری _ خالق داستای پن_ خوشم نیومد و دنبال دنیای پیتر رفتن باز هم به تعویق افتاد.

چند ماه قبل اما، بابت سریالی که تازگی درموردش نوشتم Once upon atime و اینکه پیتر هم در این سریال حضور داره، بهانه ای پیدا شد تا داستان پیتر رو بخونم ... و بعدش یه شخصیت دیگه ازش توی ذهنم ساخته شد ؛ پسری شیطون و فراموش کار و تا حد زیادی خودخواه که بچه ها رو یه جورایی گول می زنه و از خونواده هاشون جدا می کنه و به سرزمین خودش می بره که در اونجا هیچ وقت بزرگ نمی شن و همه ش در حال بازی هستن ..

پیتر موقع آموزش پرواز به بچه ها بهشون میگه : « فقط به چیزهای خوب فکر کنید. فکرها شما را به هوا بلند می کنند » ص 66

مثل وقتی که خودمون حس می کنیم یه تصور و فکر می تونه آدم رو  به پرواز دربیاره ! :)

اما شخصیت های جالب دیگه ای هم توی این داستان هستن ؛ وندی که از همه دوست داشتنی تره به نظرم، کاپیتان هوک که از یه تمساح خیلی می ترسه . این تمساح دست هوک رو خورده و دنبالشه تا بقیه شو هم بخوره ! در ضمن چون یه ساعت رو هم بلعیده ، وقتی نزدیک میشه از روی تیک تاک ساعت توی شکمش هوک می تونه ردشو پیدا کنه و از دستش فرار کنه .

نویسنده در خلوت هوک به ذهنیتش نزدیک میشه :

« خوش فرمی بیش از هرچیز برایش اهمیت داشت. همیشه از اعماق درونش سوالی ابدی مثل قیژقیژ ِ دروازه ای زنگ زده شنیده میشد : امروز به قدر کافی خوش فرم هستی ؟ ..

و صدایی از درونش می گفت : خوش فرمی این است که در هر چیزی مشخص تر و ممتازتر از بقیه باشی. » ص 191

* « پیــتـر پـن » ؛ اثر جیمز بَری (James Mathew Barrie) ؛ ترجمۀ رامک نیک طلب ؛ انتشارات قدیانی .


زنگ تفریح / جاوید اینا!

* برسد به دست پرکلاغی جان :)


سرخی من از تو

ده سال به این کشیش بینوا مظنون بودم ...

ده ساااال فکر می کردم با خوندن « داغ ننگ » از آرتور دیمزدیل بدم میاد. چهره ای شبیه کلود فرولو _ کشیش « گوژپشت نتردام » _ در ذهنم بهش داده بودم که با چشمانی شرربار به هستر نگاه می کنه و مثل رالف دُبریکاسار _ « پرندۀ خارزار»، که مگی رو سد راهش می دونست _ هستر رو  تکفیر می کنه.

مطالعۀ این کتاب رو دوست داشتم برای اینکه با هر صفحه و فصل، گویا در برابر چشمان من ، وجهۀ این مرد _ مثل روحش در جریان داستان_ تطهیر شد و دلم باهاش صاف شد. دیگه هروقت به یادش میفتم بیشتر اون درد و رنجی که تحمل کرد رو به خاطر میارم و اینکه بیش از هستر باری رو بر دوش کشید که حاصل جبر زمانه و محیط زندگی ش و افکار کوتاه بود نه اعمال خودش.

هاثورن در جایی از کتاب او رو چنین توصیف کرده :

« گناه مخصوص طبایع آهنین است که بر طبق انتخاب خویش یا می توانند تحملش کنند و یا اگر فشار گناه بیش از حد باشد، آن را از خود دورساخته، نیروی وحشیانه و قدرت عظیم خود را متوجه به مقاصد عالی می سازند. این طبع  ناتوان و بی اندازه حساس هیچ یک از این دو راه را نمی توانست برگزیند اما مدام این دو نیرو به هم جمع می آمدند و عقده ای ناگشودنی می گشتند. پشیمانی بیهوده و درد گناهی که آسمان با آن سرستیز داشت به هم در می آمیختند. »

ص122

اما هستر به مرور با شرایط خودش کنار اومد و با اینکه چرخشی بزرگ در زندگی ش ایجاد کردو محتاطانه فاصله ش رو با اجتماع حفظ می کرد، می تونست با اطمینان بیشتری وارد اون بشه :

« خویشتن را به سِمت "خواهر رحیم" مردم منصوب کرده بود. در حالی که نه دنیا و نه خود او از چنان آغازی چنین پایانی را پیش بینی نمی توانستند کرد. این نشان گناه، نشان خدمت او بود... آن قدر قدرت همدردی داشت که دیگر غالب مردم داغ ننگ را که عبارت از حرف A بود نشانی از رسوایی نمی شمردند. بلکه آن را ترجمان لفظ "توانـا" Able می دانستند. چقدر این زن قوی و لایق بود! توانایی کامل یک زن را داشت. »

صص 137-136

* داغ ننـگ ؛ اثر ناتانیل هاثورن ؛ ترجمۀ سیمین دانشور ؛ انتشارات خوارزمی.


اسفند 92

February 28, 2014 ·

peace
(4 everyone, I wish)


February 28, 2014 ·

لیلی گلستان : اولین کتابم «زندگی، جنگ و دیگر هیچ» بود. کتاب را که ترجمه کردم، دوست نازنینم سیروس طاهباز که یادش به خیر باشد، مرا که فقط 24 سال داشتم و نابلد بودم نزد عبدالرحیم جعفری، مدیر انتشارات امیرکبیر برد. امیرکبیر آن وقت مهم‌ترین موسسه نشر در ایران بود. آقای جعفری خیلی از این کتاب استقبال کردند و فوری با من قرارداد بستند. قرارداد «یک بار برای همیشه»؛ هر چه کتاب تجدید چاپ می‌شد دیگر چیزی به من تعلق نمی‌گرفت، اما مبلغ قرارداد خیلی زیاد بود: هشت هزار تومان! برای این که بهتر متوجه شوید بگویم که اجاره خانه ما پانصد تومان بود؛ پانصد تا یک تومانی!
نخستین کتابم که چاپ شد زدم زیر گریه!
یادم می‌آید که شب عید بود و به من از انتشاراتی تلفن کردند و خواستند بروم آنجا. رفتم و وقتی کتابم را چاپ شده و آماده دیدم، از خوشحالی زدم زیر گریه. کتاب خیلی سروصدا کرد، خیلی زود به چاپ‌های بعدی رسید و رسانه‌ها از مترجمش تعریف کردند. من در آسمان‌ها بودم و خوشحال. بعد از دو سه چاپ با فاصله‌های زمانی کم، یک روز آقای جعفری مرا خواستند و گفتند چون کتاب خیلی موفق بوده پنج هزار تومان دیگر به عنوان هدیه به من می‌دهند. من هم به سرعت رفتم مغازه «مظفریان» و یک انگشتر مصری را که مدت‌ها می‌خواستم و پولش را نداشتم به قیمت هشتصد تومان برای خودم خریدم که هنوز آن را به یادگار آن کتاب دارم.


February 27, 2014 ·

همه این قدر پیج رنگ وارنگ واسه گربه هاشون ایجاد می کنن
یعنی یه نفر یه روباه نارنجی قرمزی چیزی نداره ما بریم لایکش کنیم ؟؟

ebruary 27, 2014 ·

انیمیشن خواستید دانلود کنید اینجا هم هست
دوبله فارسی م داره
من برای برادرزاده م 2-3تا فارسی دانلود کردم، خوبه
برا خودمم همین الان پیترپن دانلود کردم
وااای خدا ! قلبم تو دهنمه ! من با این داستان چقد خاطرات ( درواقع تصورات و داستان بافی های ) خوب دارم. یادمه بچه بودم خیلی خوابشو می دیدم. از شما چه پنهون، یه عروسک داشتم اسمش «وندی» بود.

مینی‌تونز


February 27, 2014 ·

تقویم شاپریایی، کار قشنگ و متفاوتیه که چند سال هست به همت یه خانوم هنرمند طراحی و منتشر میشه (خانم نیاکی)
میتونه یه هدیۀ خوب هم باشه

via And My Cat

the Order of BLACKies


February 27, 2014 ·

اخه الان چارشمبه سوریه؟ نه، الان چارشمبه سوریه؟
هی تررررررققق، بووووووووووم،بننننننننننننگ!
سادو-مازوخیسم منتشر!
از سازنده ش تا پخش و استفاده کننده ش!
اینا رو هم کاش به اسم یه جشن خوب و شاد قدیمی استفاده نکنن

February 27, 2014 · حالا خوبه عصر، عصر تکنولوژی و اینترنت و ... هست، منم الحمدلله والمنّه حداقل هشت-ده واحد زیست شناسی زورکی در دبیرستان گذروندم، والّا کااااملاً آمادگی خیال پردازی و ایجاد تغییرات ذهنی شگرف در نظام هستی رو دارم . نمونه دارم براتون :
همین الان الان داشتم فکر می کردم هر نوزادی که متولد میشه، پوستش تا چندروز و حداقل چند ساعت نوئه نو هست ( این اصطلاح منه، نوزاد می بینم میگم چقد پوستش نوئه ) ، موهاش همین طور ، به عبارتی اریجیناله. حتی وقتی م که غذای این دنیایی رو می خوره و موهاش چند سانت یا میلیمتر رشد می کنن، یا پوستش مخفیانه میریزه و سلول های جدید این دنیایی رشد می کنن، بازم اون لایه های زیرینش «مال اون دنیاست».
همین دیگه!
یه لحظه استخونای داروین و اون آقایون کاشف دی. ان. ای. رو تو گور لرزوندم .
حتای حتا اگه هر موجودی به صورت تکثیر سلولی به وجود نیاد و همین شکلی آکبند متولد بشه، بازم از ژنهایی به وجود اومده که سالها توی این دنیا زندگی کردن.
من اینا رو دارم به خودم می گم ها! یادم رفته بود انگار :/
*ولی هنوزم بدم نمیاد با قوانین حاکم بر دنیای پریان به این قضیه نگاه کنم. می خواستم تلفنو بردارم به مامانم بگم : یه تُک قیچی از موهاش بچینین، بپیچین لای دستمال برام بیارین.
اگه یه همچین چیزایی واقعی می بود، اون موها رو میذاشتم تو یه قاب آویز طلا، مینداختم گردنم تا همیشه برام شانس بیاره. انگار یه کیسه گردپری همرام باشه.
**هیچم خجالت نمیکشم. تازه داره گریه م هم می گیره که چرا واقعی نیست

February 27, 2014 ·

« جیمز بَری ۶ ساله بود که برادر بزرگترش که بسیار مورد علاقهٔ مادرشان بود دو روز قبل از تولد ۱۴ سالگی اش در اثر یک حادثه در اسکیت بازی روی یخ جان خود را از دست داد. پس از ازدست دادن دیوید، مادرش به تمامی ویران شد، بری بسیار تلاش می‌کرد تا جای دیوید را برای مادرش پر کند، مانند او لباس می‌پوشید و مانند روزی که او کشته شد سوت می‌زد. بری در کتاب زندگی‌نامهٔ خود (Margaret Ogilvy) در ارتباط با مادرش نوشته‌است که یک بار هنگامی که وارد اتاق مادرش شده‌است ،مادر صدای او را می‌شنود و می‌گوید: «تو هستی؟ گمان کردم سر و صدای پسر مرده‌ام است. و من به آهستگی و تنهایی جواب دادم نه او نیست، تنها منم.». مادر بری برای اینکه درد دوری دیوید را فراموش کند و راحت‌تر باشد چنین انگار می‌کرد که گویی پسرش درگذشته اش دیوید برای همیشه یک پسربچه باقی می‌ماند و هرگز بزرگ نمی‌شود و هرگز او را ترک نخواهد کرد.»


February 27, 2014 ·

sometimes the IMAGINATION can help us, save us
نظر آن شرلی درمورد دوقلوهای پشت سر هم

was watching Once Upon a Time.

فصل دوم سریال ، یه اپیزود داره به اسم « کروکودیل » و اشاره به رامپل هست
, ماجرای قطع کردن دست کاپیتان هوک و تعقیبش به قصد انتقام
توی داستان « پیتر پن » هم یه تمساح هست که دست هوک رو خورده و کاپیتان هوک ازش خیلی می ترسه . این تمساح دنبالشه تا بقیه شو هم بخوره ! در ضمن چون یه ساعت رو هم بلعیده ، وقتی نزدیک میشه از روی تیک تاک ساعت توی شکمش هوک می تونه ردشو پیدا کنه و از دستش فرار کنه .


February 26, 2014 ·

« در خانۀ ما ، مثل بقیۀ کشور ، مکالمۀ دو نفری ناشناخته بود . گردهمآیی های ما از یک سری سخنرانی های هم زمان تشکیل می شد که طی آن هیچ کس به دیگری گوش نمی داد ؛ هرج و مرج کامل و پارازیت ، درست مثل برنامۀ رادیویی موج کوتاه . البته این موضوع اهمیتی نداشت چون علاقه ای هم به آگاهی از عقیدۀ دیگران وجود نداشت ؛ فقط تکرار نظرات خود شخص در مورد مسایل مختلف . » صص 188-189

__ سرزمین خیالی من ( خاطرات ایزابل آلنده ) ؛ ترجمۀ مهوش عزیزی ؛ نشر علم .


February 26, 2014 ·

"No one is told any story but their own."
جمله ای که اصلان در بخش های پایانی کتاب میگه :
« هرکس تنها داستان خود را خواهد شنید »


was reading Franny and Zooey.

« بعضی وقتها مخفی کردن بی صبری اش نسبت به جنبۀ مردانۀ بی عرضگی آدم ها، و به طور خاص لین، برایش از هر کاری سخت تر بود. به یاد یک شب بارانی در نیویورک افتاد، درست بعد از تئاتر، وقتی که لین، بعد از یک زیاده روی مشکوک در سخاوت کنار خیابانی، گذاشته بود آن مرد واقعاً ترسناک که لباس شب تنش بود تاکسی را از چنگش دربیاورد. این به خودی خود برایش مسأله ای نبود _یعنی، خدایا، چقدر وحشتناک است که مرد باشی و مجبور باشی زیر باران تاکسی گیر بیاوری _ ولی نگاه خشن و واقعاً ترسناک لین را به خودش، وقتی که به پیاده رو برگشت، یادش آمد.»


February 24, 2014 ·

How To Love Yourself :
Nurture Your Dreams. Why deny yourself your dreams? When you nurture your dreams, you would love the life that you are leading. Every moment that you live is a joy because you are expressing yourself fully.

https://www.evelynlim.com/how-to-love-yourself-in-17-ways/


February 24, 2014 ·

How To Love Yourself :
Be Truthful To Yourself. Loving yourself requires you to be truthful about your own feelings. If you are happy, acknowledge the joy. If you are sad, acknowledge the sorrow. When you are truthful about your feelings, you do not try to lie to yourself or seek to bury your negative emotions. Instead, acknowledging what you feel provides a good guide to what your thoughts are. And as we all know, thoughts can be changed, so that healing and self growth can take place.

February 24, 2014 ·

tnx from dear Hanadi :)
How To Love Yourself :
Acknowledge Your Effort. It is not always about winning or coming up tops in everything that you do. Many times, it is the effort that counts! Acknowledge that you have done your best, even if you have failed to produce tangible results.


February 24, 2014 ·

♪♫♪♫

February 23, 2014 ·

پنه لوپه ای شدم برای خودم ،
هی می بافم و
می بافم و
می بافم !


February 23, 2014 ·

بد ریخت هراسی

https://l.facebook.com/l.php?u=http%3A%2F%2Fwww.beytoote.com%2Fhealth%2Fmalady-remedy%2Fpuss-horrid.html&h=AT0CKe63tVcXGnzkkptgqn92v5Frh-w6fJpuqd4WO8bfmR-Ke9Rt6f3W4-VLFdJOMVIrjegG8YVJB2hDXoePt3YSysAkdiqb8bKZ3WeMU5-qtjPNiY82g6LnFsNp66JoGLmr8Wf_9Ih8Dq52EXm2kw-sUmfAXacS20TrNf6uAfYwN_bK8EdZaHCqVH1V4OyP-HYOGrWDLUPkbSVXgJdHcmnafO986twia-hhvfaNJnmIo8FmOwZdtOTB5NRfS4JeRSV6ABRNkUjM3lqCWOGls9A2SEo3C-cxrBEJ-cY7tn2COP1B_cnwt6ZxH5oY6_in0XHVR3_Lxr5JK7x8iPVQ6mWa_XEIgsnC61kQs6i_WiJ5icipI4c14KKTfwaX2dPb6kkuOHXVOYW5gljLcpQE0bcFvjVo


February 23, 2014 ·

کتاب لارستان

لطفن عید ، کتاب عیدى بدهید .
کتاب هایى هم که مى خواهید عیدى بدهید از کتابفروشى هاى کوچک بخرید !
هم کارى فرهنگى کرده اید ، هم عیدى داده اید ، هم به ماندن کتابفروشى هاى کوچک کمک کرده اید .
منظور از کتابفروشى کوچک ، کتابفروشى اى است که ناشر نیست ، فقط کتاب مى فروشد و شهر کتاب نیست !


February 23, 2014 ·

مجله ای اینترنتی که در جوانی پژمرد !
سال 87 از انتشار بازماند
از 85 شروع شد و نمی دانم چرا در 87 متوقف شد
اما خواندن مطالبش خالی از لطف نیست

(هزارتو)

http://www.hezartou.com/


February 23, 2014 ·

فکر کنید !
کتاب هست چاپ 1361 در تیراژ 6600 نسخه
بعد کتاب سلینجر با اینکه به چاپ نهم رسیده در سال 1390 ، تیراژش 1000 نسخه س !


February 22, 2014 ·

very Happy Birthday to Julie
who played as Molly weasley


February 22, 2014 ·

نوشابه را از من بگیر ،
ته دیگ را نــه !


was reading The Horse and His Boy.
February 22, 2014 ·

February 22, 2014 ·

این رایان واکر که به دلیل « شبیه بازیگر هری پاتر بودنش » زده دوتا دختر همکلاسی شو لت و پار کرده
چون بهش می خندیدن!
_ خُ این چه کاااریه ؟ یه چیزی می گفتی حالشونو می گرفتی کلا خفه خون می گرفتن ! مثلا می گفتی شماهم شبیه ولدمورتین ! یا از تو بهترم که شبیه گریپهوکی !
_ اون دوتا دیوونه رو یگو ! آدم باید همچین شخصی رو مسخره کنه ؟ بگم حقتونه ؟ بگم ؟
_ _ کلا قضیه چی بوده ؟ یعنی چی گفتن که اینجور آتیشی شده ؟ دلیلشون برای این رفتار ماگلی چی بوده ؟ فشفشه ها !


February 21, 2014 ·

Happy Birthday to Alan Rickman :)
a special actor who played a really unique character
viva Severus Snape "The Half-Blood Prince"


February 20, 2014 ·

Ginger, Lavender, Saffron ( that's my favorite one )
flowers and girls ' names
I like to use Cinnamon 4 girls,2
I know it's made from the bark of a tree, but just for the taste, color and the rythm it has


February 20, 2014 ·

when JESSE COOK was 7
I love his works


ebruary 19, 2014 ·

abhadda kadhebbra به معنی "مانند همین کلمه نابود شو" برای از بین بردن بیماریها استفاده می کردند

نفرین " اوراکدورا" در زبان "آرامی" یکی زبان باستانی خاور میانه ریشه دارد. جادوگر های دوران باستان،از این عبارت در اوراد و اذکار خود بهره میجستند.
احتمالا این عبارت،ریشه کلمه جادویی"آبراکادابرا" است . در گذشته،پزشکان از این کلمه استفاده می کردند."کوئنتیوس سرنوس سامونیکوس" که پزشکی اهل روم باستان بود و در حدود سال200میلادی زندگی می کرد،از این کلمه به عنوان وردی برای از بین بردن تب استفاده می کرد.بر اساس نسخه او بیمار باید یازده بار این کلمه را پشت سر هم روی یک صفحه کاغذ می نوشت . هربار یکی از حروف این کلمه را کم می کرد:
abhadda kadhebbra به معنی "مانند همین کلمه نابود شو" برای از بین بردن بیماریها استفاده می کردند.ولی مدارک و گواهی وجود ندارد که کسی از این ورد برای کشتن استفاده کرده باشد .
ABRAKADABRA

ABRAKADABR

ABRAKADAB

ABRAKADA

ABRAKAD

ABRAKA

ABRAK

ABRA

ABR

AB

A

این کاغذ را باید در پارچه ای از جنس کتان می پیچیدند و نه روز به گردن بیمار می آویختند.پس از اتمام این مدت،بیمار باید پارچه ای از جنس کتان می پیچیدند و نه روز به گردن بیمار می آویختند.پس از اتمام این مدت ،بیمار باید پارچه را از بالای شانه اش به درون رودخانه ای می انداخت که به طرف شرق در جریان باشد.وقتی آب،نوشته های روی کاغذ را پاک می کرد،تب نیز از بین می رفت. شهرت و محبوبیت این مداوا در قرنهای بعد،افزایش یافت و از آن حتی برای درمان "سیاه مرگ" یا همان"طاعون خیارکی" نیز استفاده می شد .خوانندگان باهوش این مقاله حتممتوجه می شوند که این عمل،اگر تأثیری نداشته باشد،حداقل باعث می شود بیمار مدتی را در انتظار بهبود سپری کند و به دلیل اینکه بسیاری از بیماریها معمولا دوره ای یک یا دو هفته ای دارند،احتمالا این ورد به هیچ وجه تأثیری در درمان بیماری نداشت،ولی از طرف دیگر ضرری هم نداشت!"