آخر شهریور 96

همچین حمله کرده ام به سریال دیدن (البته برای من ندیدبدید شبیه حمله کردن است وگرنه آمارش خیلی هم نمی شود)؛ غیر از 4 اپیسود آن شرلی جدید, 2 اپیسود از مینی سریال ستون های زمین و فرندز که به میانۀ فصل 3 رسیده شاملش می شود.

از داستان و طرح ستون های زمین خیلی خوشم آمده. از روی کتابی به همین نام، اثر کن فاولت, است که به فارسی هم ترجمه شده. همین سبب شد دلم بخواهد بخوانمش. طرح گلیم جدیدم را هم با رنگ های دلخواهم ریختم! تقریباً همان رنگ های خوشکل دوست داشتنی محبوبم را انتخاب کردم. قضیه دارد جدی می شود! دار بافندگی بزرگتر باید بگیرم و نوع نخ ها حرفه ای تر شده اند.

اوه مریلا! بدون خیالباف‌بودن چه چیزهایی را از دست داده‌ای!

2-3 روز پیش که دلم برای آن شرلی تنگ شده بود و با دیدن عکسش دلم هوای وطن لاهوتی‌ام (پرنس ادواردز) را کرد، طبق معمول همیشه که هنگام فن شریف اتوکشی سعی می‌کنم کار خوشایندی هم انجام بدهم، اپیسود اول سریال جدید آن را دیدم. oخب، از جهتی، یک‌هویی حجم زیادی از تیرگی را ریخت وسط و جزئیاتش با داستان اصلی فرق دارد اما به‌نظرم فرق‌هایش خوب و قابل‌تأمل است. اینکه شانصدبار هی آن شرلی بسازند، برای اینکه به‌راحتی در حلق بیننده جا بگیرد به تغییرات و نوآوری‌های خلاقانه‌ای نیاز دارد. الا بلنتاین (هنرپیشة فیلم قبلی آن) شیرین‌تر است اما این آن به محتوای این سریال بیشتر می‌آید. بیشتر از همه متیو را دوست دارم چون هنرپیشة نقش جسپر دیل (سریال قصه‌های جزیره یا همان به‌سوی اونلی) که حالا پیر و جاافتاده شده، نقشش را بازی کرده. مریلا هم دوست‌داشتنی است و گیلبرت و ریچل هم. جالب این‌جاست که دایانا، برعکس دایاناهای قبلی، مصمم‌تر و قوی‌تر از آن به‌نظر می‌رسد.

تا حالا فقط همان 4 اپیسود را دیدم که داشتمشان و خب، برای (دست‌کم) یک‌بار دیدن خوب است.


Image result for Anne 2017

و البته باید بگویم تیتراژ شروع سریال را خیلی خیلی دوست دارم؛ با آن روباه ابتدایی و هماهنگی موهای آن و جزئیات طبیعت و رنگ زرد و قرمز و قهوه‌ای و ...

Related image


فرندز را هم به اوایل فصل 3 رسانده‌ام!


اپیسود اول مستر مرسیدس خیلی خشن و تیره بود. نقطة قوتش خانة آقای کارآگاه پیر بازنشسته بود. یک خانة معمولی ولی از دید من دوست‌داااشششتنی!

Image result for mr mercedes tv house

درست است که از روی رمان استیون کینگ ساخته شده، با این حال، نمی‌توانم امیدوار باشم خوب و دیدنی و قوی باشد. نقداً که چندش بودنش مرا پس زده! یاد under the dome افتادم که سریالی از روی کتاب همین آقای نویسنده بود ولی تا نیمه‌های فصل 2 دیدمش.


سیر انفس

من و فرانچسکو و اژدها اینجا در کنار هم به‌سر می‌بریم؛
بی‌همگان
بی‌هیچ انتظاری.
گاهی مهمان داریم؛
دوستانی،
راه‌گم‌کردگانی،
ناشناسانی حتی که از کمی دورتر می‌گذرند و  برای دمی نفس گرفتن دست بر دیوار نامرئی می‌سایند.
ما از درون چادر مشتاقانه به همه می‌نگریم و داستانشان را حدس می‌زنیم.
بعد هم به انتخاب خودمان یکی را برندة بهترین داستان گمانی می‌شمریم و به او افتخار خدمت می‌دهیم!
پس شاید ته دل هیچ‌یک امید برنده‌شدن نباشد. ولی همیشه جادوی داستان‌گویی و تخیل ماجراهای تجربه‌نشده بر مصائب برنده‌شدن می‌چربد.

احوالات کتابی و فیلم و سریالی

جلد دوی هری پاتر تصویرگری‌شده (یکی از آرزوهای برآورده‌شده‌ام) کنار تخت است. گاهی شب‌ها چند صفحه‌ای ازش می‌خوانم و به یاد تمامی آرزوهای این‌چنینی سال‌های دور، حضور حقیقی این یکی را ستایش می‌کنم. تذکره‌الاولیا جان را هم از کتاب‌خانه گرفته‌ام تا شاید رستگار شوم. البته خب غمگین می‌شوم از خواندنش. ولی باید کامل بخوانمش. امیدوارم تراوشات قلم دکتر شفیعی کدکنی نازنین به‌زودی منتشر شود و به فیض برسم.

ف.ر.ن.د.ز. جان را هم گذاشته‌ام دم دست که برای رفع خستگی بین کارم طی روز (و شب، گاهی!) ببینمش. فصل دو را به انتها رسانده‌ام.

حدود دو هفتة پیش هم بالاخره انیمیشن شازده کوچولو (2015) را دیدم و دخترک و آن روباه پارچه‌ای را خیلی دوست داشتم. پیرمردک هم بامزه بود.

جلد دوی نغمة یخ و آتش را هم دیگر دارم به پایان می‌رسانم؛ البته کتاب صوتی‌اش را، که انصافاً خیلی خوب خوانده شده.

فقط نمی‌دانم کلاً چطوری می‌شود که تابستان‌ها هوس می‌کنم رئالیسم جادویی بخوانم. انگار در گرمای مطبوع شکلاتی فضایی دور و نمی‌دانم بلاه بلاه بلاه خاصی غرق می‌شوم با این کار. همیشه هم صد سال تنهایی می‌آید جلو چشمم و وظیفة خواندن ترجمة بهمن فرزانه (البته به‌قول قابل اطمینان استاد جان: ویراست عالی کامران فانی گرامی) بر دوشم سنگینی می‌کند. چون آن دوبار قبلی که خواندمش با ترجمة دیگری بود.


یک هیم دیگر!

الآن برای من دورة کانال‌های تلگرامی محسوب می‌شود؛ چیزی شبیه مثلاً آن روزها که دورة وبلاگی برایم به‌شمار می‌آمد. خب، این روزها اینستاگرام هست، توئیتر و فلان و بهمان هست (و شاید چیزهایی که من نشنیده‌ام یا از کارکردشان اطلاعی ندارم) اما آنچه برایم بهتر و دلپذیرتر تعریف می‌شود کانال‌های تلگرام است؛ کم‌عکس (برخلاف اینستا که عکس‌هایش را می‌کوبد توی سروصورت آدم و یکی مثل من باید مراقب باشد بعد کمی بالا پایین‌کردن صفحه بالا نیاورد! (نه از جهت مشمئزکننده بودن عکس‌ها، مه اتفاقاً بیشتر وقت‌ها بهم آرامش هم داده‌اند، از جهت پرعکس‌بودن و شلوغ جلوه‌کردن)) و برخلاف خیلی از شبکه‌های اجتماعی، یک‌طرفه‌یودنش که انگار مرا پشت در بسته‌ای نشانده باشند و اجازه داشته باشم هر از گاهی نغمه‌ای از پنجرة بالای سرم بشنوم و خودم فضا را تصور کنم ... دقیقاً مثل وبلاگ‌های آن سال‌ها.

و نهایتش، من غبطه می‌خورم به حال کسانی که می نویسند؛ کوتاه/ بلند، تلخ/ شیرین/ کم‌مزه، واقعی/ فانتزی، ... هرچه باشد می‌نویسند و مدیای خودشان را یافته‌اند و مثل من هی بال‌بال نمی‌زنند و وبلاگشان خاک نمی‌خورد و نام کاربری یا رمز عبور یادشان نمی‌رود.

برای همین و اینکه گذاشتن تصویرآسان است، دلم می‌خواهد کانال تلگرام داشته باشم. ولی سمتش نمیروم! هیممم!

لابه‌لای نت‌ها

موردی که خیلی پررنگ یادم می‌آید گوش‌دادن به آلبوم بی‌کلام  شبگرد کولی باد (اثر سهراب پورناظری گرامی) است که زمستان نجاتم داد. هنوز هم گاهی بهش پناه می‌برم (پناه‌بردن در درجات مختلف، و خدا را شکر، نه به آن شدت زمستان مخوفم). دو روز پیش که از پیچ‌های ـبه‌زعم من‌ـ ترسناک جاده می‌گذشتیم، آلبوم عبور (علی قمصری؛ با صدای محمد معتمدی) را گوش دادم و معجزه کرد! حواسم چنان پرت شد که ترسم به زیر 30٪ رسید!

از همة عوامل کمال تشکر را دارم.

در ادامة صحبت‌هایم با آریا استارک

مشخص نبود، ولی ته دلم حدس می‌زدم این چرخش را؛ این چرخش زیبا و این چیزی که بین تو و سانسای عزیزم اتفاق افتاد. ولی آن‌دفعه آن‌قدر از دستت عصبانی بودم که ترجیح دادم حدس و پیش‌بینی خودم را دخیل نکنم و همچنان امیدوار بمانم.

«وینترفل به‌یاد می‌آورد!»

بعدش هم که سریال Legends را با حضور هنرپیشه ارباب شمال (ند استارک/ شان بین) دیدم و با آن احساساتی که به‌خصوص در فصل دوم به خرج می‌داد بیشتر یاد استارک‌ها افتادم. الآن دلم برای این سریال کوچک هم تنگ شده و نمی‌دانم به چه زبانی فحششان بدهم که بعد دو فصل (20 قسمت) کنسلش کردند! چیزی که مشخص بود ادامه دارد و خب، حیف شد دیگر! جالب این‌جاست که از روی کتاب جایزه‌برده‌ای هم ساخته شده! کاش لااقل کتاب را ترجمه کنند.

یه‌جورایی انگار یه‌سر رفته باشم درة گودریک

اول اینکه: خدایا! نام کاربریم رو یادم رفت! مطمئن هم بودم رمز ورود درسته ولی کم‌کم به نام کاربری مشکوک شدم و با اینکه مطمئن نبودم، چیز دیگه رو هم امتحان کردم. اشتباه بود! یهویی اون کلمة مسخره‌ای که انتخاب کرده بودم یادم اومد! نمی‌دونم کی بود اینجا رو ساخته بودم، یه جورایی خیلی نامطمئن و فقط برای ازمایش. نمی‌دونستم بعدها مجبور می‌شم بیام همین‌جا. برای همین اون کلمة مسخره و انتخاب کرده بودم. الآن هم مطمئن نیستم باید تغییرش بدم یا بذارم همین‌طور بمونه. یعنی احتمال داره باز هم بین نوشتن‌هام فاصله بیفته و من باز فراموشش کنم!

دوم؛ بگذریم از مسئلة خنده‌دار بالا:

این هفته (حدود 17 تا 24 شهریور 96) هفتة عجیب و خیلی خوبی بود. مجبور شدم کارهای اصلیم رو بذارم کنار و بیفتم دنبال کارهای ضروری که مربوط به وسط هفته می‌شد. تصمیمی که برای خیلیا عادی محسوب می‌شه ولی برای خرس قطبی‌ای مث من واقعاً اتفاق متفاوت و غیرعادی و البته و صد البته بسیار خوشایندیه. رفتنش از جهتی سخت بود و برگشتنش از جهتی. آها! بعله! یه مسافرت متفاوت بود! رفتم عروسی میم خوشکل مهربون که خواهر  میم وروجک (دوست میم اول) می‌شه. تا برگردم خونه، چند ساعتی بیشتر از 24 ساعت طول کشید. رفتنش از این جهت سخت بود که خب من این کوه عظیم درونم رو تکون دادم و خود ماشین شرایط مطلوبی نداشت (اینکه نظم ندارن و فلان و بیسار و چیزای این‌چنینی که منو مصمم می‌کنه مسافرت نرم (می‌دونم تصمیم بد و بی‌معناییه ولی خب روی من اثر داره این چیزا)) ... اما برگشتنش به‌تمامی از جهت دلتنگی سخت بود. دلم برای هر دوتا میم عزیزم تنگ بود (هنوزم ترکش‌هاش در قلبم باقیه) و اینکه دوست داشتم می‌شد بیشتر ببینمشون و باهاشون راه برم و حرف بزنم. حتی دلتنگی برای اون خیابونای قشنگ و اون هوا و بوها و .... خیلی چیزا که در فضا بود و ..

یکی از قسمت‌های خیلی خوب ماجرا هم این بود که من بالاخره تونستم یه لباس قرمز نزدیک به ایده‌آل برای خودم بدوزم. خب باید واقع‌بین بود؛ کامل و 100٪ نبود اما برای من با توجه به همه‌چیز (زمان و نابلدیم و کم‌حوصلگیم تو خیاطی و اخلاق «ولش کن اینجاش خوبه گیر نده!») خیلی خوب محسوب می‌شه. خیلی دوستش دارم!‌ مهم‌تر از همه اون رنگ عمیق قرمزش هست که بافت پارچه رو کمی شبیه چرم می‌کنه و اینکه یکشنبه، بعد از خرید پارچه، یه سگک عالی گندة طلایی پیدا کردم براش که اونم عاشقشم! بعدشم گفتم به نیت عروس می‌دوزمش. برای همین در حد رمبو پاش ایستادگی کردم و شب مسافرت تا 3ونیم بیدار موندم و صبحش هم باقیش رو تا قبل حرکت تکمیل کردم. هممم! یه چندتا کوک مونده که باید سر فرصت تمیزکاریشون کنم و خود کمربندشو تنگ‌تر بگیرم و ....

عروسی هم فوق‌العاده بود و البته پیش‌بینی می‌کردم خیلی خوب باشه و متفاوت با عروسی‌های دیگه‌ای که این سال‌ها رفتم. البته عروسی سارا (یک ماه پیش) فوق‌العاده بود و از خیلی عروسیای فامیلی بیشتر بهم خوش گذشت و احتمالاً طلسم همون‌جا شکسته شد!

خب عروسی توی شهرستان، جایی که مردم ذهن بازتر و آزادتری دارن (منظورم از نوع دغدغه‌های ابرشهریه) بیشتر به من خوش می‌گذره. غذاشون هم خوشمزه‌تره‌! اووووف لامصصصصب امان از اون چلو گووووشتتتتتتتتتتتتت! عشق من! که تازه توی سس آلو سرو شد! خدایااااااااااا! تالار هم فوق‌العاده خوشکل و شاهانه بود با اون مرمرهای براق سفید و فضای باز قشنگ و نورپردازی به‌قاعده و نشاط‌آور. میزبان‌ها هم که نهایت نهایت محبت و لطف رو روا داشتن و کلی بهم انرژی دادن. از مامان مهربون عروس گرفته تا مامان میم اول که خیلی برامون زحمت کشید. خونة خوشکل میم جان که به‌غایت خوشکلی و تمیزی بود و آدم توش احساس آرامش می‌کرد. اصن دلم خواست وقتی برگشتم، تو اولین فرصت یه دست متفاوتی به سروگوش خونه‌مون بکشم یه‌کم حس و حال صمیمانه‌تری باهامون پیدا کنه!

و اینکه اولین‌بار تو عمرم بود (نه، اولیش عروسی عمو کوچیکه بود که می‌شه خیلی سال پیش) تقریباً عین اسب رقصیدم! هی این فکر میومد تو کله‌م که پس‌فردا فیلمو می‌بینن و با یه غاز قرمز روبه‌رو می‌شن که اون وسط داره شلنگ‌تخته می‌ندازه و شال سُرسُریش روی سرش و شونه‌هاش لیز می‌خوره و اونم مذبوحانه سعی داره جمع‌وجورش کنه و ... اصن بگو اون شال اون وسط چیکار می‌کرد؟! خب، من معتقدم، هرچند بی‌خود، ولی مأموریتشو باید انجام می‌داد! ... آره، اون‌وقت می‌شم مایة خنده. ولی زود این فکر رو از کله‌م بیرون می‌کردم و یه جوری خودمو با آهنگ هماهنگ می‌کردم. و اینکه مسافرت رو با مامانم و توتوله رفتم و تنها برگشتم.

دیگه دیگه دیگه ... همه‌چی خیلی خوبه و من باید خودمو کمی بالاتر بکشم و با اوضاع همراه‌تر بشم تا بیشتر بهم خوش بگذره و اون خط سبز رضایت کمی پررنگ‌تر بشه.

ماجرای موهای کوتاه

از جلو آینه رد می شدم. طبق معمول, دیدم موهایم بد حالت شده. یکهو فهمیدم چرا از این بدحالت شدنشان به شدت بدم می آید؛ چون شبیه موهای این زنیکۀ دورنی, آلاریا سند, شده بودند!

_ طی این یکسال, آن قدر به این مدل موی فانتزی فکر می کردم و سه جا رفتم برای کوتاه کردن موهایم و حدود 6بار رویشان مانور داده شد, دیگر به مدل  اما واتسونی و مشابهش نرسید. دارم به همین مدل منتها کمی بلندتر فکر می کنم؛ تا حالا روی سر دو نفر آنقدر خوش فرم بوده اند که دلم را شکار کنند؛ البته خوش فرم با سشوار, نه اینطور بی هیچی که من طفلک ها را به حال خودشان ول می کنم.

_ کلاً اعتقاد دارم مو نباید همه ش سشوار و ... بخورد. مو اگر مو باشد، خودش باید بلد باشد خوب فرم بگیرد و بایستد. بخواهم تشبیه کنم، موهایم شبیه ملوان هایی یاغی هستند که زیر دست کاپتان هوک کار می کنند و او هم خسته نمی شود مدام این فرمول گودفرم خودش را به جانشان نق می زند.

اژدهای چشم‌آبی!

برسد به‌دست آریا استارک، وینترفل یا هرجای دیگری که ممکن است یکهو هوس کند برود؛

این گوساله‌بازی‌ها چیست؟؟

از بی‌چهره‌ها انتظار خیلی خیلی بیشتری داشتم. مراعات کن لطفاً!

یک لحظه چنان قاتی کرده بودم که یادم رفت چی به چی است؛ فکر کردم لیتل‌فینگر جزجگرزده چهرة تو را پوشیده. بعدش یادم آمد تو ممکن است همچین کاری بکنی ولی او نه، ظاهراً نمی‌تواند.

خلاصه اینکه در خانة پدری شر درست نکن. بگذار جان بیاید، شاید بتواند جلویت را بگیرد یا دست‌کم مراقب سانسا باشد. همین مانده آن دختر دیگر هم دیوانه شود!

پی‌نوشت غمناک: اژدها سبزه! اوهووع اوهوووعع!
پی‌نوشت فن‌فیکشنی: من زوج سانسا- جان را به جان- دنریس ترجیح می‌دهم!

پی‌نوشت محتوایی: از آن ایدة ارتباط برن استارک با وایت‌واکر اولیه که در شبکه‌های اجتماعی پست شده خیلی خیلی خوشم آمد.

راستی این برن نمی‌خواهد بیشتر با سانسا و آریا صحبت کند؟ کمی هم اینجا در سرنوشت دخالت کند خب!! کلاً بعد از مرحوم ند، استارک‌ها از هم پاشیدند. ند مثل نخ تسبیح بود واقعاً. نور به استخوان‌هایش در سرداب بتابد!