اگر سندباد به یونان باستان برود یا یونان باستان را به زمان حال بیاورد!

1. سرصبحی، آن هم چنین صبحی، تنها سوراخ ارتباطی (هارهار، گرینگو!) که نفسی می‌کشد این‌جاست... و البته جی‌میل هم هست ولی خوب، دنبال جایی بودم برای «خواندن» و فعلاً باید «نوشتن» را جانشینش کنم.

خواستم از خوابم بگویم. کلاً مدتی است خواب‌هایم تغییراتی کرده‌اند. به‌شدت ازشان راضی ام!

خواب دیشب (شاید هم سرصبح) را از آن‌جا به یاد می‌آورم که شرکت‌کننده‌ی مسابقه‌ای مختص جوانان بودم؛ مسابقه‌ای که ظاهراً قدرت بدنی و شاید درایت در طی مراحل آن نقش مهمی داشت. یادم نیست چه کردم و چه کردند اما یکی از مراحل را با موفقیت پشت سر گذاشتم و رسماین بود که در چنین موقعیتی افرادی خاص به  پیشواز شرکت‌کنندگان می‌آمدند. من و دختر دیگری یک بار از سوی گروهی استقبال شدیم که چهارـ پنج نفرشان سهم آن دختر و یک زن قهرمان سهم من شد و بار دیگر، من و همان دختر (یا شاید هم فرد دیگری) برای این مراسم از یکی‌ـ دو پله‌ای پاین رفتیم و دو زن ابرقهرمان نزد من آمدند و یادم نیست درمورد آن دختر چه شد! (خواب است دیگر) [1]

دو ابرقهرمان من خوش‌اندام بودند اما مانکن نبودند و از طرفی، ورزشکار هم به‌نظر نمی‌رسیدند. موهای مصری کوتاه داشتند. یکی‌شان لباس دوتکه‌ با نقش پرچم شیطانک گنده بر تن داشت و دیگری که ارتباط چشمی قوی‌ای با من برقرار کرد همان مدل لباس، منتها با رنگ و طرحی تیره، پوشیده بود. احساس می‌کردم او نسخه‌ای از خود من است! برای مرحله‌ی بعد که رفتم، در ورودی غار محل مسابقه، دختری با موهای طلایی کدر  بافته (بافت پرپشت) داشت گردالی‌سنگ بزرگ‌تر از قد خودش را با طناب ضخیمی جابه‌جا می‌کرد. البته فیگورش طوری بود که قصد دارد این کار را بکند. ندیدم چه شد  چون مرحله‌ی بعدی حدس زدن روحیات شرکت‌کنندگان مسابقه بود و هریک باید شانسی برگه‌هایی را انتخاب می‌کردیم، حاوی نوشته‌ها یا طراحی‌های فرد درمورد خودش، و طبق آن منظور فرد را درمی‌یافتیم. چیز پیچیده‌ای بود از این جهت که راستش الآن یادم نمی‌آید واقعاً چه بود. مثلاً یادم نیست چرا من درمورد خودم چنین اطلاعاتی نداده بودم. اصلاً افراد صاحب اطلاعات همان شرکت‌کننده‌ها بودند یا کسان دیگری. من خیلی باعجله چند مورد را انتخاب و از بینشان دوتا را گلچین کردم. داشت از این مرحله خوشم می‌آمد که زمینه‌ی خوابم عوض شد و فردی با هیبت جورج مارتین و اخلاق فراستی قرار بود از ما امتحان ویراستاری بگیرد. متنی بهمان دادند در حد یکی‌ـ دو پاراگراف نامفهوم. وقتی خواندمش، به‌نظرم مفهوم بود اما به‌سرعت خواستند آن را تصحیح کنند و آن‌وقت بود که فهمیدم چه نامفهوم است! همین که مارتین‌نمای بداخلاق درمورد کلمات توضیح می‌داد، انگار گرهشان در ذهنم باز می‌شد اما او اصلاً حرف مرا قبول نمی‌کرد و خیلی چانه می‌زدم. بعدش یادم افتاد باید طلبکارانه بگویم چرا متن زبان اصلی در اختیار ما قرار نگرفته!

بیدار که شدم،‌ این فرد را به نویسنده‌ی متن فعلی در دست تعبیر کردم که مرغش یک پا دارد! این از این!


2. به خودم عرض ادب کردم و فکر کردم چه نقشه‌ای برای خاص‌بودن ساده‌ و شخصی امروز بکشم. طبق معمول، ذهنم رفت سمت یک خوراکی امتحان‌نشده. هنوز تصمیم نگرفته‌ام.


 3. کتاب تابستان با جسپر را هفته‌ی پیش تمام کردم و از جهتی، خیلی ازش خوشم آمد. بعدش هم افسانه‌ی بابایاگا را شروع کردم و به‌طرز عجیبی هم از آن خوشم آمده. بیش از یک‌سومش را خوانده‌ام و فعلاً دستم به گودریدز نمی‌رسد تا هایلایت‌ها را ثبت کنم. این هم لابد معجزه‌ی امروز است!

به تنها چیزی که صرار دارم این است که از چنین وضعیت ناپسندی یک موقعیت بهتر شکوفا شود.مثلاً قرار بوده باشد من به گودریدز دسترسی نداشته باشم تا به‌جایش... (ببینم کائنات این سه‌نقطه را با چه چیزی پر می‌کند؛ می‌سپارم به بزرگواری خودش!).


[1]. اینکه معمولاً اصرار دارم جزئیات خواب‌هایم را بنویسم برای خودم بسیار جذابیت دارد و واقعاً مرا در همان فضا و حال‌وهوا و احساس قرار می‌دهد؛ حتی رنگ‌ها و بوها و هر چیزی ــ هیم! درمورد بو احتمالاً اغراق کرده‌ام چون معمولاً خواب بودار نمی‌بینم؛ اغراق تأکیدی بود که همین نکته هم یادم بماند.

من و دُری و مری

ورزش‌کردن‌هایم را گذاشته‌ام برای عصرهای فرد. هفته‌ی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم  Game of Thrones پخش می‌شود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلی‌اش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کله‌گنده! وقتی مارتین تپلو نمی‌تواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بنده‌ی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسه‌ی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بی‌بروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان می‌گویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغ‌داغ از انتشاراتی تحویلم می‌دهند و می‌خوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خوانده‌ام؟!)

بی‌نهایت خوش‌وقتم که همراه آریای عزیزم تمرین می‌کنم. او با سیریو فورل شمشیربازی می‌کند و من این سمت صفحه‌ی تلویزیون لانج می‌زنم. او روی شصت پا می‌ایستد و من هم احساس می‌کنم دارم رقصنده‌ی آب می‌شوم.

به‌رسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکه‌ی بی‌شرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکه‌تکه کردی، حسود بیب‌بیب!

آخر شهریور 96

همچین حمله کرده ام به سریال دیدن (البته برای من ندیدبدید شبیه حمله کردن است وگرنه آمارش خیلی هم نمی شود)؛ غیر از 4 اپیسود آن شرلی جدید, 2 اپیسود از مینی سریال ستون های زمین و فرندز که به میانۀ فصل 3 رسیده شاملش می شود.

از داستان و طرح ستون های زمین خیلی خوشم آمده. از روی کتابی به همین نام، اثر کن فاولت, است که به فارسی هم ترجمه شده. همین سبب شد دلم بخواهد بخوانمش. طرح گلیم جدیدم را هم با رنگ های دلخواهم ریختم! تقریباً همان رنگ های خوشکل دوست داشتنی محبوبم را انتخاب کردم. قضیه دارد جدی می شود! دار بافندگی بزرگتر باید بگیرم و نوع نخ ها حرفه ای تر شده اند.

‌کم کم باید نام «اولیس» خوخو را برای این اتاق آخری انتخاب کنم

1. فکر می‌کنم کمی بیشتر در مسیر برنامه‌ریزی‌بهترداشتن قرار گرفته‌ام. می‌توانم همچنان به آن توصیة «گاهی‌اوقات رهاکردن خود در میان مولکول‌های زمان» [1] پایبند باشم و همچنان با یک‌دست بیشتر از یک انبه [2] بردارم.

2. فصل اول سریال Legends را دیدیم. خوبیش این است که بعد فصل دوم (و کلاً طی بیست اپیسود) تمام می‌شود. البته بدیش هم این است که باید دنبال سریال خوب و خاص دیگری باشم به‌محض تمام‌شدنش!

آن‌قدر از صدا و حرف‌زدن شان بین و نشان‌دادن آن حجم سنگین احساسات متناقض و درهم‌شکننده در چهره و رفتارش خوشم آمد که یکی از فیلم‌هایش را دانلود کردم و تا حالا کمتر از نیمیش را دیده‌ام. Black Death که از بخت خوبم داستانی قرون‌وسطایی دارد و ادی ردمین هم در آن بازی می‌کند. فیلم دیگری هم از شان بین پیدا کرده‌ام به اسم Black Beauty. فکر کنم ماجرای معروف اسب سیاه باشد. دلم می‌خواهد مینی‌سریال Extremely Dangerous  را هم پیدا کنم! آشنایی من با این هنرپیشه به این سریال برمی‌گردد که عید 14 سال پیش پخش شد و یکی از اسم‌های او در این سریال یکی از اسم‌های من بود: اسپانیایی!

3. خیلی خیلی کند با اُوة پیرمرد پیش می‌روم و قلم نویسنده را دوست دارم. «نزاع شاهان» (کتاب دوم «نغمة یخ و آتش») را هم گوش می‌دهم و رسماً به فصل‌های پایانی رسیده‌ام و باید به فکر دانلود کتاب‌های بعدی باشم.

4. سه سال پیش، سال تولد بچه‌ها بود؛ بین اقوام و دوستان چند بچة‌نو به‌دنیا آمد که شاید بیشترشان را هنوز از نزدیک ندیه‌ام! اما امسال گویا سال عروسی است. خوبی عروسی به این است که احتمال «دیدن» در آن بیشتر است! مثل تولد بچه‌ها نیست که فکر کنی خب، یک عمر برای دیدنشان و اشنایی باهاشان وقت داری.

5. این لاک سبزآبی را که امروز زده‌ام به ناخن‌هایم، یک‌سال‌ونیم پیش خریدم. بعد از آن چند لاک آبی کمرنگ و فیروزه‌ای دیدم که باعث شد به خودم بگویم: «این چی بود دیگر خریدی؟!» ولی امروز، حالا که دیگر دارد خشک می‌شود و کیفیتش افت کرده، به‌نظرم یکی از بهترین رنگ‌ها را برای لاک‌بودن دارد و چیزی است که خیلی دوستش دارم. نتیجه اینکه باید یکی همین رنگی ولی با کیفیت بهتر حتماً بخرم؛ حالا شاید نه به این زودی.

[1]. اسمش این نیست ولی چیزی است که برای من همین مفهوم را دارد. یادم نیست چه کسی رسماً و جدی و ... این قضیه را مطرح کرد. روان‌شناسی که صدا و توضیحاتش را در یکی از کانال‌های تلگرام شنیدم و با خودم گفتم: «ای‌ول سندباد! همان کاری که خودت انجام داده‌ای بارها و بارها! پس اینکه احساس خوبی داری بعد از آن و قدری هم وجدان‌درد نمی‌گیری، بابت لزوم و مزایایش است!».

[2]. فعلاً درحد دوپینگ با چند انبه‌ام و هنوز به مرحله‌ای نرسیده‌ام که بلند کردن چند هندوانه با یکدست را تأیید کنم و فکر کنم حتی اگر گاهی مجبور به این کار شوم، همچنان به‌‌‌‌‌‌‌‌نظرم به‌دور از منطق باشد.