مرداد 93

مانیفست

تا چند وقت پیش هروقت اسم کتاب «ماه بر فراز مانیفست» رو می دیدم بیشتر به نظرم میومد یه جور مجموعه شعر نو از شاعران معاصر خودمون باشه. چون همیشه معنای «مانیفست» توی ذهنم برابر بوده با «بیانیه».

به تازگی و به خاطر دوستی با سبای عشق کتاب فهمیدم اسم یه رمانِ و نیوبری هم برده.

هنوز که خوندنش تموم نشده ولی تا همین جاش هم ازش خوشم اومده. مخصوصاً تجربیات « همیشه


خار آخر تابستان

وقتی هر دو جلد پرندۀ خارزار کنار هم توی قفسه باشن، معلومه وسوسه میشم برشون دارم و بخوام برای بار سوم بخونمش.

ولی حساب کردم دیدم 18-19 سال از همون دومین خوانشش هم گذشته!

پس واقعا وقتش بود، حتی شاید دیر هم بوده باشه

هنوز ماه بر فراز مانیفست رو تموم نکردم و خیلی دوست دارم بدونم داستانش چطور پیش میره و تموم میشه.


دونه به دونه

یکی از دوستام حرفشو پیش کشید، چندتا عکس هم برام فرستاد. همین کافی بود دوباره هوایی بشم و هوس قلاب بافی بکنم. اولش به پوشۀ عکسایی که خودم جمع کردم یه سر زدم؛ با اینکه هنوز همه شونو ندیدم همین طوری دست ودلم داره می لرزه!

برم ببینم چه رنگایی دارم، حداقل یه چیز کوچولو دست بگیرم!

دلم می خواد رنگی رنگی ببافم.


شولوغ پولوغ!

_دیشب «تنهایی پر هیاهو» به سلامتی تموم شد و پرونده ش بسته شد!

البته باید یه اعترافی بکنم:

واسه این برنامه های کتابخوانی که شخصاً تا حالا در 4 موردش حضور داشتم، هیچ وقت کتابا رو تا تهشون نخوندم! اولش خیلی ذوق و شوق دارم، ولی هرچی به آخر میرسه یه حس خاصی میاد سراغم و هی کشش میدم، هعیی کشش میدم تا اینکه تهش می مونه! برای همین بحث های مرتبط با ته کتاب رو همیشه یه جوری می پیچونم و یه بخش های دیگه ش منحرف می کنم. البته خوبی ش به اینه که کلی یادداشت متفاوت برای خودم بر میدارم موقع مطالعه، یا 2-3 تا مقاله و نقد درموردش می خونم.

این کتاب خیلی معروفه و کلی مطلب درموردش نوشته شده ولی با مطالعۀ سرسری بین اون مطالب، چندتا چیزی که به نظر خودم رسیده بود رو بینشون ندیدم:

1_ وقتی «هانتا» در فصل 6 برای بازدید از دستگاه پرس جدید میره، کارگری رو به مجسمۀ آزادی تشبیه می کنه ، یا کمی بعدتر میگه « کارگر کلاه نارنجی امریکایی سرش گذاشته». به نظر میاد منظورش اینه که با از بین رفتن سلطۀ کمونیسم و خفقانش، سلطۀ امریکا جایگزین میشه و هیچ راه فراری از جبر روزگار نیست. هرچند هم در دوران جدید سطح رفاه ظاهراً بالاتر رفته باشه؛ وقتی همه چیز سطحی و بی مایه شده چه فایده ای داره؟ هانتا از جوانی دوست داشت به سرزمین های دیگه که جایگاه روشنفکران و متفکران مورد علاقه ش بودن سفر کنه ولی نتونسته. حالا کارگرهای نسل جدید دارن از تورهای مسافرتی که به راحتی در اختیارشون قرار می گیره صحبت می کنن. اما هدف اونا با هانتا از این مسافرت فرق داره!

2_ «مانچا» : همیشه رابطه ش با هانتا ناتموم و بی نتیجه مونده به خاطر آلوده شدن به پلشتی. برعکس هانتا از کتاب متنفره ولی در دوران پیری به قدیسه با فرشته ای در چشم هانتا تبدیل میشه. در صورتی که هانتا با وجود علاقۀ بسیار به کتاب بهره ای نبرده عملاً.

3_ وقتی هانتا از کتاب و دانش بهره ای نمی بره و معجزه ای نمی بینه دست به دامن مذهب میشه اما در مکاشفه ش توسط همون دستگاه پرس که عمری باهاش کار کرده و عاشقش بوده درهم شکسته میشه.

..

_ سریال جدید L هم دو شب پیش پخشش شروع شده. تازه یادم اومد اون یکی جدیده D رو یادم رفته بقیه شو بگیرم. T و F رو هم هنوز ندیدم! تا  روز دیگه م که باید دست به کار نقل مکان بشیم و باز تا یه مدت نت ندارم و .. البته وقتش هم نخواهد بود.

عجب تابستونی شد!



Fairy tales

«سلوک» دولت آبادی رو چند روز پیش شروع کردم. سبک نگارشش خاص هست اما داستانش سنگین منو چندان جذب نکرده. باید در فضای خاصی بخونمش. از طرفی قراره برای آخر هفته «تنهایی پر هیاهو» از هرابال رو خونده باشم. 2 فصلش رو توی مسیرم تونستم مطالعه کنم. از اونجا که قبلاً خوندمش و کتاب کوچکیه بهش امیدوارم. ولی وقتی اون دو فصل رو می خوندم انگار یه آشنای دور رو دیده باشم که بخش هایی از شخصیتش و حتی ظاهرش در دیدار قبلی در هاله ی تیره بوده و حالا به روشنایی دراومده: آها! اینجا، خونۀ داییش.. وقتی هانتا درمورد مادرش حرف می زنه، موش ها، کتابا و کتابا،..

حدود دو هفته پیش دوتا از دوستامو دیدم که خیلی مورد شگفت انگیزی بود. از طرف دیگه اون دوستم که محل زندگی شون عوض شده رفته مسافرت و هنوز نتونستم برای ملاقات خداحافظی ببینمش. امسال هم شده سال تولدهای پی در پی؛ چندتا از آشناها و دوستان بچه دار شدن و نسبت دخترا این میون بیشتر بوده؛ همه م تابستون! خیلی جالب بود.

حالا این میون دوباره به سرم زده از مجموعۀ Tinker bell چیزی ببینم. دختردایی م جدیدترین انیمیشنش رو پیشنهاد کرده که اتفاقا هرچی فکر می کنم یادم نمیاد از وجودش خبر داشته بوده باشم. فعلاً که قراره 3 ساعت دیگه از تنور دربیاد و برای امروز هم برنامه هایی دارم و احتمال این هست که حس دیدنش تا 3 ساعت دیگه کمرنگ شده باشه. ولی به هرحال می بینمش.

شب برام پیغام گذاشته «خواب خرمگس ببینی» ولی من خواب طوفان دیدم. درختا با سرعت از ریشه درمیومدن و توی فضای پر از گرد و غبار آسمون شناور بودن. خوبیش اینه که مدتیه توی خوابای ماجرایی و خطرناکم، بالاخره نجات پیدا می کنم. ربطش میدم به خستگی و فعالیت زیاد این روزا توی گرما.

سریال بینی هم همچنان با سرعت آروم پیش میره ولی هست.


بنفش با خالهای ریز سفید

این روزا سرم حسابی گرمه، شلوغه .. وقتی سرم گرم باشه، معنی ش اینه که از انجام دادن کار/کارهایی که رو دستم هستن خوشم میاد یا انگیزۀ خوبی برای تموم کردنشون دارم.

_ تصمیم گرفتم معلق نمونم. شرایطم مدتی بود که معلق بودن رو ایجاب می کرد. زمان داره می گذره و از اون ایجاب هم داره کاسته میشه، اما از مدتی پیش تصمیم گرفتم توی این تعلیق، کارهایی که ممنوع نیست انجام بدم. حتی کارهایی که به نظر وقت تلف کردن میان ولی توی برنامۀ من جایی برای انجام شدن در زندگی م دارن.

یکی شون سر زدن به پوشۀ فیلم و سریال هام هست که البته با وجود تصمیم مؤکدم، نمی تونم سرعت شایستۀ روزگار تعلیق رو بهش بدم. چون دلم می خواد به هر تصویر و داستانی زمان بدم تا خوب توی ذهنم نشست کنن، یا حتی بعضی بخش ها رو بیش از یه بار ببینم.

بعدیش می تونه حتی همون کتاب خوندن معمولی باشه؛ بیشتر کردن ساعت هاش. ولی اونم انگار میسر نیست. چون در عین به سر بردن در تعلیق، سرم شلوغه! :))

عجب تناقضی!!

و اینه که راضیم چون باید کاری برای انجام دادن داشته باشم؛ به خصوص سرکشی به پروژه های ناتمومم


باغ کاغذی

« باغ مخفی » تموم شد. از خوندنش خیلی لذت بردم. ..

تازگی ها به کتابایی که قدیم تر خوندم بیشتر علاقمند شدم. بیشتر اوقات دلم برای متن ها و داستان های خوبی که سالها پیش خوندم تنگ میشه و دلم می خواد دوباره وقت بذارم بخونمشون. برای همین دیروز توی کتابخونه دستم رفت سمت « پرندۀ خارزار » ؛ به خصوص که همون « پرندۀ خارزار » بود ( ترجمۀ جناب غبرایی ) و « مرغان شاخسار طرب » نبود . اما به بهانۀ اینکه جلد دومش کنارش نبود خودمو راضی کردم بذارمش سرجاش. همیشه یک سر هم به قفسۀ آمریکای لاتین می زنم و وقتی می بینم کتاب جدیدی نیست می چرخم سمت بقیۀ بخش ها. نه که همۀ آمریکای لاتینی های اون قفسه رو خونده باشم اما تجربه و حس و حالم میگه برای انتخابشون باید دقت کنم؛ از خیلی جهات. بیشتر هم از اون جهت که به حس اون روزهام بخوره و کتاب رو نصفه یا نخونده برنگردونم. حیفه!

شور و شوق دورۀ کتابای قدیم خونده هرچند وقت یه بار سراغم میاد؛ دو سال پیش دوتا از کتابای پائولو رو خوندم طبق این جریان،  و ماه قبل هم شاهکار ایزابل آلنده رو .

2-3 روز هست یکی از کتابای کتابخونۀ خودم رو می خونم ؛ « رؤیای تب آلود » از جی. آر. آر. مارتین، نویسندۀ مجموعۀ مشهور « نغمۀ یخ و آتش ». ظاهراَ خونآشامیه و توی ژانر فانتزی وحشت نوشته شده.

اژدها جان باز هم سر برآورده و داره توی قلمرو کاغذی خودش حکمرانی می کنه :))


دنیایی که « آبـی » نداشت

بالاخره کتاب « در جستجوی آبـی ها » رو خوندم*. قبل از عید که دستم بود حدود 50 صفحه ش رو تونستم بخونم ولی ادامه ش ندادم. هفتۀ پیش دوباره رفتم سراغش و الآن تموم شد.

طبق مطالب پشت جلدش، بخش دوم از یه سه گانه ست که اولی ش « بخشنده » ( از کتابای محبوبم ) ست و سومی ش؟ نمی دونم میشه روی « پرنیان و پسرک » به عنوان سومین بخش حساب کرد؟ اونجا هم صحبت از « مجموعه » های افراد بود که با هم زندگی می کنن. اما این دوتای اولی دقیقاً توصیف گر جامعه ای هستن که معروفه به پادآرمانشهر.

قهرمان اصلی کتاب _کایرا_ دختری با پای ناقص هست که توانایی خاصی داره؛ دوختن طرح های خاص روی پارچه براساس الهام و حرکت دستها که ناخودآگاه به نظر می رسن. توماس هم پسر نوجوونی هست که استعداد دیگه ای داره، همینطور جو کوچولو. این سه تحت سرپرستی شورای شهر قرار گرفتن و سطح زندگی شون بهتر از آدمای عادی جامعه ست. کم کم پی میبرن که راز مشترک ناخوشایندی در زندگی این سه وجود داره و ارتباط ناپیدای ناخوشایندی هم بین اعضای شورا و افراد عادی اجتماع. آنابلا _پیرزن رنگرز و معلم کایرا_ همزمان با انکار نیروی مخوف تهدید کننده ای از دنیا میره، در روز « اجتماع » ، کایرا با دیدن آوازه خوان پیر متوجه راز تلخ دیگری می شه که می تونه آیندۀ هرسۀ آنها را هم شامل بشه. آوازه خوان کسی هست که هرسال در روز خاصی برای تمام افراد ماجرای خلقت دنیا و انسانها و تاریخ فراز و فرود زندگی بشری رو از روی طرح های دوخته شده بر روی شنل و حکاکی های روی عصا با ترانه بازگو می کنه. شنلی که امسال کایرا ترمیمش کرده و عصا رو هم توماس. اما بخشهایی از شنل که شانه های آوازخوان رو می پوشونه بدون طرح مونده. کایرا باید با استفاده از استعداد خاصش آیندۀ بشر را روی اون بخش ها نقش بزنه. از طرفی تهیۀ نخ آبی امکان پذیر نیست چون رنگ آبی در دسترس نداره. اما « آنها » آبی دارند ....

_ طرح داستان مثل « بخشنده » باز هست؛ یک چیزهایی رو میشه حدس زد اما بقیه ش بستگی به تخیل خواننده داره. مثلاً کایرا قراره بقیۀ شنل رو با چه طرحی کامل کنه؟ آیا جو و توماس هم با او همراه میشن؟ « آنها » تا ابد مخفی می مونن یا با جامعۀ فعلی ارتباط برقرار می کنن؟ ...

کتاب خوب و داستان قابل تأملی هست که خوندنش رو خیلی دوست داشتم.

* در جستجوی آبی ها؛ لویس لوری؛ کیوان عبیدی آشتیانی؛ نشر چشمه.

مرداد 94

فقط برای این که یادم بماند ...

اون گوشی سامسونگ 500=100

گوشی نوکیا= نوکیا درب و داغون شده

ماشین لباس شویی و اون ست های حراجی متنوع و ...


آه دیوار سپید اسپانیا! *

1. این بنّاها و ... حدود یک ماه است که گاه گاه چناااان به دیوار مشترک ضربه می زنند که جای آن دارد تصور کنم هرلحظه با ارّه و تیشه و بیل و کلنگشان پرررت بشوند وسط اتاق یا هال. بعد هم با چشم هایی دیوانه و پرتوقع نگاهی بیندازند به دور و بر و از همان حفره برگردند سر کارشان.

2. هربار چیزی را مزتب می کنم و به وسایل قدیمیِ مدت ها یک گوشه مانده سر می زنم، یاد یکی از حکایت های مکتوب1 از پائولو کوئلیو میفتم درمورد جادوگرها و یکی از سنّت هایشان و ... که همان فنگ شویی امروزه است. بعد هم یاید یکی از مطالب اینجا می افتم که درمورد کمد شلوغ و بی سروته خانۀ ماقبل قبلی نوشته بودم و یاد شعری از پابلو نرودا (نمی دانم چرا، شاید ابتدای مطلبم آن شعر را نوشته بودم) همان که اینطور شروع می شود:

به آرامی آغاز به مردن می کنی

اگر ... (فلان و بهمان)

و چون این شعر با آزاد کردن انرژی چیزهای مخفی م گره خورده، کلی خوشحال می شوم که چند قدم از آغاز مردن فاصله گرفته م. بعد خودِ الآنم را با خودِ آن سال ها مقایسه می کنم و خوشحال تر می شوم که چنین تغییراتی صورت گرفته و ... به می گویم کاش همین قدر که الآن به امروزم یقین داشتم، آن روزها با شک بهشان نگاه نمی کردم و ... چه کنیم که خاصیت روزگار و آدمی چنین است! بعد مطمئن تر می شوم که قرار است سال های آینده فلان طور و بهمان طور بشود، همان طورها که این روزها انتظار دارم باشند و ...

3. مجموعه ای از آوازهای عاشقانۀ اسپانیایی دانلود کردم و امروز، موقع مرتب کردن کشو، بهشان گوش می دهم. بعضی ها مشکل دارند و بعضی ها انگار نصفه مانده اند! خوبی ش این است که از هرکدام خوشم بیاید می توانم جداگانه سرچ و دانلود کنم.

جالبش اینجا بود که همه را انتخاب کردم و enter، ناگهان به طور تصادفی آهنگ خاصی پخش شد که دهانم واماند: Historia de un amor (داستان یک عشق) با صدای آنّا گبریل که البته من ورژن گوادالوپه پی نِدا را تا حالا شنیده بودم. این هم از شوخی های روزگار است!

4. گفتم کشو، آخ که چه کشویی! ظاهرش آرام و خندان بود اما درونش ماده ببری خشمگین و گرسنه خوابیده بود و انتظار مرا می کشید. تا حالاش که چندبار بهم پنجه زده و دست هایم را گاز گرفته.

*بندی از شعر خون منتشر از لورکا با ترجمۀ احمد شاملو

به قول یکی از دوستان: «غار علی بابا»

از دیروز به سرم زده این کشوی جنبل و جادوی شلوغ را که از سال پیش تاحالا مرتبش نکرده ام، حسابی به هم بریزم و نظم تازه ای بدهم. امروز هم به زحمت بیرون کشیدمش و گذاشتمش جلوی نور و عکسی هم از آن گرفتم و ..

ببینم چه ها که در آن پیدا نمی کنم!

*احتمالاً این مطلب قرار است کامل تر شود. شاید هم عکس کشو را گذاشتم! ببینم اجازه می دهد؟


کتاب های لی لی

یکی از عجایب شیرین دنیای وبلاگ ها، عکس هایی است که [لی لی کتابدار] برای مطالبش می گذارد. سبک خاصی دارند اما تاحالا برای من تکراری نشده اند. شاید به این خاطر که دنیای کتاب ها با یکدیگر متفاوتند.

_ مشابه بعضی عکس ها را با کمی وقت گذاشتن می شود خودمان هم بگیریم. چیدمانش آسان به نظر می رسد. اما بعضی هاشان یک جور بدیع بودن در دل خود دارند و تقریباً همیشه با عکس های هر پست امکان غافلگیر شدنمان هم می رود. نمی دانم، شاید هم من در این زمینه چندان خلاقیت ندارم و اینطور شگفت زده می شوم. دیگر اینکه، گاهی آیتم هایی در عکس هایش دیده می شود که متعجب می شوم همۀ همۀ این چیزها را چطور دم دست دارد؟!

__ بعضی عکس ها را که از زوایای کتابخانه (اش؟) می گذارد خیلی دوست دارم. آن ها احساس دیگری به من منتقل می کنند.

___ روی عکس ها و مطالب وبلاگ نمی شود راست-کلیک کرد!

____ دلم می خواهد مدتی وقت بگذارم و برای خودم چنین کاری بکنم. حتی شده تقلید صرف از عکس های لی لی. اما گاهی دلم می خواهد عکس ها، یا دست کم نسخۀ دومی از عکس های خودم، احساسات درونی ام را به هر کتاب نشان بدهند. مثلاً برای کتاب آتش، بدون دود باید چیزی، مجسمه ای کنار کتاب بگذارم تا فریادزدنی مداوم و رو به آسمان و یک طرفه را نشان بدهد.


اندکی آشفتگی

«مادام، شما کسی نیستید، اون هم در جایی که همه برای خودشون کسی هستن. این بیشتر شما رو "کسی" می کنه (بهتون شخصیت می بخشه).»

 

فیلم A Little Chaos را بیشتر به خاطر آلن ریکمن و کیت وینسلت و آن فضای قرن 17ی که توی تیزرش نشان می داد بر آن حاکم است، دیدم. ماجرای خلق باغ ورسای است.

دلم می خواهد فقط از زیبایی کیت وینسلت بنویسم؛ آن پُری هیکلش و طلایی موهایش که بر چهره اش سایه انداخته، انگار مشتی طلا روی سرش ریخته اند و پخش شده روی صورتش، ...

_ صحنه های زیادی از فیلم را دوست داشتم؛ تمام آن طبیعت سبزی که بیشتر ماجرا در آن غلت می خورد و به خصوص باغ شخصی مادام دبارا (وینسلت)، صحنۀ ابتدایی فیلم که دشت سبز وسیعی بود و در خط تلاقی آن با آبی آسمان چند مرد و اسب به خط شده بودند و آرام آرام درختی را با ریشه کنده شده جا به جا می کردند. موسیقی ابتدای فیلم طوری است که انگار باید منتظر حادثه ای باشیم و بعد ختم می شود به ماجرای انتخاب طراح باغ ورسای.

__ شخصیت دبارا که هر روز هم پای مردان کار می کرد و تاحدی خلاف عرف بودنش و نظم داشتن به شیوۀ خودش ستودنی است. غیر از آن صدف هایی که داشت را خیلی دوست داشتم.

___ یک جایی پادشاه برای استراحت به باغچۀ کوچکی می آید و دبارا اتفاقی او را می بیند و ابتدا نمی شناسد و .... صحنۀ دوست داشتنی بعدی مجمع زنان اشراف در فونتن بلو است و تعجب بسیارشان از دیدن زنی آن قدر متفاوت با خودشان و درعین حال زیبا همچون خودشان و همدلی شان با یکدیگر و صحبتشان از رنج های مشترک است. این صحنه به ملاقات زنان با پادشاه و صحبت های استعاری شاه و دبارا درمود گل سرخ منتهی می شود.

____ از یک جایی زندگی دبارا با زندگی استاد گره می خورد چون دید یکسانی پیدا می کنند به هنر و نیز بخشی از داستان زندگی شان ناخواسته مثل هم شده.

_____ جایی دیگر درخت مقدسی نشان داده شده که پارچه و روبان و شمع و گل و گیاه و میوۀ خشک شده به آن آویخته اند. بیش از هرچیز مرا یاد بی بی چلچلۀ عزیزم انداخت و اینکه باید آن را داشته باشم.

House نگاری

«ما ذره ای از دانش نوشین خودمونو زدیم تنگ خودِ دانش که افزایش تپش قلب رو با آسیب سینه بزنیم تنگ هم»

فصل 7 House رو با زیرنویس دکتر سپهر می بینم! هم کلی اطلاعات و توضیح پزشکی داره (که خب البته همه شون تو ذهنم نمی مونه ولی آدم یه قدری هیجان لحظه رو درک می کنه) هم اینکه گفتار هاوس رو به زبون هاوسی برگردونده!

البته به انگلیسی ش که گوش میدی آنچنان با زیرنویس های نرمال قبل فرقی نداره حرف زدنش، ولی این سبک گفتار به اخلاق و قیافۀ هاوس خیلی میاد.


در محاق

شاید هاوارد فاست با اثرش، اسپارتاکوس، شناخته شده باشد اما برای من موسی دوست داشتنی تر و جذاب تر بود. و البته احتمال دارد مترجم در این میان تأثیر زیادی داشته (مترجم اولی: ذبیح الله منصوری و مترجم دومی: م مؤید).

یکی از شب های فروردینی آن سال ها، کنج یک لوازم التحریری کهنه پیدایش کردم و بلافاصله و بااشتیاق خواندمش. سه ماه بعد دوباره خواندمش و بعد از آن کنج کتابخانۀ خودم مانده تا باز هم خوانده شود. نمی دانم چرا روایتش را دوست دارم و مطمئنم دست کم باری دیگر می خوانمش. گاهی که یادش میفتم، بین کتاب ها به زحمت پیدایش می کنم. همین الان ندیدمش و متعجب مانده بودم به چه کسی امانتش داده ام که ناگهان پیدایش کردم.

عطفش بسیار بی رنگ شده و همین دیدنش را بین کتاب های دیگر سخت می کند.

جا دارد چیزهای بیشتری دربارۀ آن برای خودم ثبت کنم. بهتر است منتظر بمانم تا زمان بازخوانی اش فرا برسد.

Megan Follows

ای جانم!

House ببینی و دقایق ابتدایی اپیسود با یکی از قشنگ ترین لبخندهای دنیا رو به رو بشوی! پا به سن گذاشته و با صدای اصلی خودش، موهایی با رنگ متفاوت از آنچه در ذهن ها جاگیر شده، عینک و کت دامن امروزی و ...

 

   کلۀ صبح_نوشت: Friendsهام تمام شده. تا انتهای فصل 3 جمعشان کرده بودم و آرام آرام می دیدم که هفتۀ پیش، یهو پا گذاشتم روی گاز و .. از اول هفته هم آن شرلی ها را جمع و جور می کنم و هنوز 2 بخش دانلود نشده مانده. احتمالاً تا آخرهفته پروندۀ دانلودش بسته می شود. بعدش ادامۀ Friends.

  دنبال جانشین مناسبی برای مراسم Friendsبینی م می گشتم، Max هم که فعلاً تمام شده و ذهنم به جای مناسبی قد نمی داد_ بارنی و دوستانش باید فعلاً منتظر بمانند، که یاد Reba جانم افتادم. گزینۀ مناسبی است.


کیوان

تا حالا چندبار پیش آمده که درمورد جنسیت نویسنده های خارجی اشتباه کرده باشم. تا جایی که یادم می آید، مثلاً فلنری اُکانر، و چندتای دیگر که الآن یادم نیست.

اما اینکه جنسیت مترجم وطنی را اشتباه بینگارم، آن هم به خاطر اسمش که در عرف نامی مردانه است، نـــه! پیش نیامده بود.

اتفاق جالبی است. به خصوص که من دوست دارم اسم ها بی جنسیت باشند. مثل اسم ها در زبان فرانسوی که کمتر پیش می آید حتماً الف مؤنث بودن به انتهایشان اضافه شوند؛ بارها شنیدم اسم هایی مثل امانوئل و ... اسم زنی بوده. یا غیر از فرانسوی، Blake و Shanon که برای هر دو جنس به کار می روند.

با این حال، امروز هم شوکه شدم هم شاکی. بهتر است برای مواردی که غریب به نظر می رسند، یک طوری به آقا/ خانم بودن فرد (البته بیشتر خانم بودنش) اشاره شود تا این مسئله بیشتر جا بیفتد.


مرداد 94

شاید هم «یَحمِلُ اَسفار»

از بین دفتر/سالنامه هایی که در آن ها یادداشت کرده ام، این ها را بیشتر دوست دارم. پر تر و مصمم ترند.  به جز آن کوچکه که تازه اضافه شده.

آن سه تای بزرگتر سالنامه اند و آن کوچکه همان کاغذکاهیه است.

باقی آن ها که دوستشان دارم هم سالنامه اند و باید یک بار فرصتی کنار بگذارم و بهشان سر و سامان بدهم. اینطور که حساب می کنم کلی کاغذ نانوشته دارم که تا مدت ها باید بخوانم و ببینم تا پُرشان کنم.

89: یادداشت های هری پاتری م درون آن است. و این روزها هم  دم دستم گذاشته ام تا هرکتابی که می خوانم، در صفحه های باقی ماندۀ آن به صورت پخش و پلا یادداشت کنم. بعد می روم سراغ آن های دیگر که برگه های نانوشته دارند.

یادم آمد یادداشت های چند فیلم را هم در 89 نوشته ام. فکر کنم آن ها را هم به همین کاهی کوچک منتقل خواهم کرد و قبلی ها را دور خواهم ریخت.

93: داستان جالبی دارد! با تابستان گند ورنون شروع شد و در تابستان، با خانۀ اشباح و پرندۀ خارزار به اوج خود رسید و نیمۀ دوم سال، یکهو خالی ماند! از زمستان هم صورتی شد (یادداشت های مربوط به فیلم و سریال). کلی برگۀ نانوشته هم باید در آن باقی مانده باشد.

و اینکه 92 و 93 یادداشت های جوهری 2و3 را در خود دارند.

 

عاشقان

  دفترک کاهی با ثبت فیلمی* افتتاح شده که چنگی به دل نمی زند. آن چنان که بعد از دیدن، پاک کردمش. در طول فیلم دیدن، به خودم می گفتم «داری فیلمی هندی می بینی»! خب، دوسوم هنرپیشه ها هندی بودند و پایۀ داستان در هندوستان (زمان استعمار بریتانیا) رخ داده بود و ...

داستان فیلم در گذشته و آینده پیش می رود. تولاسانیک که ندیمۀ ملکه ای هندی است، رؤیا می بیند و رؤیایش ناخواسته تعبیر می شود. زندگی اش کاملاً در سایۀ این رؤیا پیش می رود. حرف بر سر زمان (و شاید شکستن مرزهای آن) و انرژی اشیا و این چیزهاست که اصلاً با قوتی که شایسته است بیان نشده. تنها چیز خوبی که داشت آن انگشتر دوگانۀ مارشکل بود و شخصیت تولاسا و هنرهایش و هنرپیشۀ زیبایی که برای ایفای آن نقش انتخاب شده بود.

بقیه ش خیلی بیخود بود!

به خصوص اول فیلم که خل بازی دختر ِ آینده باعث شد نامزدش تا آن سوی زندگی برود و چقدر من بهش ناسزا گفتم!

من چشمم به کارگردان/نویسندۀ این فیلم و فیلم های مشابه بیفتد از خجالتشان در نمی آیم، فقط دوست دارم بدانم انگیزه شان دقیقاً چه بوده! خب وقت اضافه داشتند، می رفتند بدمینتون بازی می کردند!

The lovers, 2015*


این گوشۀ دنیا

   این تصویر را دوست دارم. مرا یاد جاهای نارفته، کارهای ناکرده، "حرف های به میان نیامده"، و سکوت زمان می اندازد. زمان، که به رغم شیوۀ معمولش در منتظر نبودن برای کسی وتصمیم هایش، گاهی انگار خودش هم منتظر می ماند. شاید گاه بنشیند گوشه ای، روی نیمکتی، در آفتاب عصرگاه روزی که به یاری همدستانش نقشه هایش را برای بشر اجرا کرده باشد، و چشم انتظار لحظه ای که اتفاق روشنی برای کسی بیفتد.

    آن دوربین و تصویر قاب گرفته هم مرا یاد کتاب هایی می اندازند که هنوز خوانده نشده اند و کلی تصویر زیبای امیدوارکننده که قرار است با هر خواندن خلق شوند. انگار نویسنده ای بخشی از داستان هاش را اینجا گذاشته.

  آن روز نه چندان دور، این کارت پستال را از شهرکتاب برای خودم خریدم و برخلاف همیشه، فوری با پونزی نصبش کردم به دیوار، در مسیر رفت و آمدم توی خانه. هربار هم یاد موارد مشابه میفتم که باید بگردم پیدایشان کنم و آن ها را هم جایی نصب کنم.


انگار که هر روز صبح از خواب بلند شوی، دری را باز کنی و ...

جلد 3 آتش، بدون دود تمام شد و بلافاصله جلد 5 آن شرلی را شروع کردم؛ آن شرلی در خانۀ رؤیاها. باید پشت سرهم کتاب ها را بخوانم تا بتوانم فردا با خیال راحت پسشان بدهم. وگرنه ناخوانده می مانند.

اتحاد بزرگ سنگین بود. یک سوم ابتدای آن به کندی و سختی پیش رفت. تحمل هرچه در آن می گذشت راحت نبود. اما یاد کمبود وقتم که می افتادم، من هم مثل اوجاها تصمیم می گرفتم این صحرا را هم زیرپا بگذارم. البته مسئلۀ من این است که اگر آن شرلی و کتاب سداریس نخوانده/ نیم_خوانده بمانند، دوباره پیدا کردنشان کار حضرت فیل است. در حالی که، آتش، بدون دود همیشه همچنان در قفسه ها هست. حالا این کتابخانه نشد، از آن یکی با احتمال بسیاری می شود دست پر برگشت. این دو اتفاق، بهانۀ خوبی بودند برای اینکه دست کم آن شرلی را بخوانم و بعد بروم سراغ نیمۀ باقی ماندۀ ماجرای 400 و خرده ای صفحه ای ترکمن ها. اما نتوانستم!

برای همین امروز نیم ساعت پس از ماجراهای صحرای کم آب بی درخت، به سراغ پرنس ادوارد سرسبز خیال انگیز رفتم و الآن دیگر 70 ص از آن را خوانده ام. خب، داستان ساده و روانی است که با فونت درشت چاپ شده! اگر تا شب تمام شود هم جای تعجب ندارد.

اما از ترجمه اش خوشم نیامده! نام ها را با لهجه برگردانده اند! همۀ آن ها هم پانویس لاتین ندارند! باید برعکس می شد، تلفظ اصلی حتماً در پانوشت درج می شد و نام ها همان طور که تاحالا معمول بوده نوشته می شد. بعد هرکسی با لهجۀ خودش آن ها را می خواند! چشم همۀ ما، در هر مرحله از زبان آموختگی که باشیم، با همان نوشتار قدیم عادت کرده و این سنت شکنی نا به جا چیز جالبی از آب درنیامده. تازه، همین قضیه هم همه جا صدق نمی کند! وقتی پرینس ادورد و کروفرد داریم، پس باید ویلی یم /ویلیم داشته باشیم نه ویلیام!

تا همین جا هم چند اشکال تایپی و ویرایشی پیدا شده و ...

کاش برای تهیۀ کتاب هایی که خوانندۀ زیاد دارند، بیشتر وقت می گذاشتند!

_ راستش، عادت دارم حرف کاری را پیش از اجرای تمام و کمال یا نیمی از آن (تاحدی که مطمئن شوم به پایان می رسد) نزنم. مثلاً همیشه صبر می کنم کتاب خواندنم تمام شود بعد نام آن را به [جن های درون بطری شیشه ای] می سپارم. اما امروز صبح، درمورد آن شرلی برعکس همیشه رفتار کردم! فکر کردم این بار نوعی الزام به وجود می آید برای حتماً خواندنش. و باز هم مثل بارهای قبل فکر می کنم اگر همت کوین سالیوان و رفقا نبود، من از خواندن فقط کتاب های مونتگمری لذت نمی بردم. درواقع، هربار با تکرار زیبایی های پرنس ادوارد و .. که در قالب کلمه ها درآمده اند، همۀ آن تصویرهایی که رؤیای بهشت را برای من ساخته اند مرور می کنم. انگار که هرروز در همان بهشت چشم به روزی دیگر باز می کنم و زندگی دیگری شروع می شود.


جن های بطری

_ زمستان 92 ایدۀ جالبی در فیسبوک دیدم و تصمیم گرفتم همینطوری امتحانش کنم. یک بطری با نام کتاب هایی که می خوانم پر شود.  از اول ژانویه 2014 این بطری را دارم و الآن تقریباً به نیمه رسیده. فکر می کنم اسم چند کتاب از قلم افتاده باشد و مطمئنم 2-3 نام درون بطری هستند که تا آخر خوانده نشده اند.

سمت دیگر دنیا

_ مدتی بود دیگر دلم با آن سالنامۀ پر ز صورتی ها نبود. بهترین چیزی که به فکرم رسید این بود که دفتر یادداشتی بردارم، فارغ از سالنامه بودنش، و فیلم و سریال های روزانه و هفتگی را در آن ثبت کنم، با تاریخ. در کاغذهای تاریخ دار که می نویسم، انگار محدود به همان روزها می شوم. اگر چیزی کمتر یا بیشتر از جای مشخص شده برای هر روز باشد دل چرکین می شوم. برای همین مدتی است یادداشت های کتاب خواندن هام را در سالنامه های قدیمی می نویسم و لا به لای کتاب خواندن های پیش تر و اینطوری هم دلم خوش است در مصرف کاغذ صرفه جویی کرده ام (از وسواس های من)، هم مطالب کتابی کنار هم قرار می گیرند. حالا این میان، تجدید دیداری هم با کتاب های خوانده شده رخ می دهد.

__ از مدتی پیش، آن دفترچه یادداشت کاهی با جلد کهنه نما و قطع جیبی چشمم را گرفته بود. چند روز پیش با اطمینان برش داشتم و امروز اولین فیلم را در آن ثبت کردم. بد نشد! خیلی بهتر از سیستم قبلی است. هرچقدر هم دلم بخواهد می توانم بنویسم. هیچ تاریخی هم مرا محدود نمی کند.

___ دیروز خیلی به سرم زده بود هرچه آن شرلی ساختۀ کوین سالیوان است را ببینم. بالاخره گشتن هم نتیجه داد و در کمال تعجب کشف کردم آن چه می خواهم، 4 سری ساخته شده؛ سال 85 و 87 و 2003 و 2008. مطمئن نبودم آن بخش که دوستم اواخر پاییز برایم آورده بود تا کجای این تقسیم بندی را در بر می گیرد. برای همین از آخر شروع کردم برای دانلود! بخش اول سال 2008 را چک کردم. آن شرلی ِ پا به سن گذاشته را باربارا هرشی بازی می کند که چندان ازش خوشم نمی آید. گویا گریزی به دوران کودکی آن  دارد که نقش آن را دختری بازی می کند که ..

ولی هرچه باشد فضای پرنس ادواردی آن مرا جذب خواهد کرد. بنابراین، بدون تأمل بخش دوم را هم گذاشته ام برای دانلود تا بعدش بروم سراغ سری های قدیمی تر و ...

[دانلود سریال آن شرلی]

از روزگار رفته حکایت

«قلب خاک خوبی دارد؛ هر دانه که در آن بکاری از هر جنس، از همان جنس صدها دانه بر می داری». ص210

__ آتش، بدون دود (ج1:) گالان و سولماز؛ نادر ابراهیمی

***

_ همیشه دنبال این بودم نسخه ای تلویزیونی/ سینمایی از رمان محبوبم کنتِ مونته کریستو داشته باشم. مینی مجموعه ای که ژرار دُپاردیو بازی کرد و چندبار از تلویزیون خودمان هم پخش شد چندان چنگی به دلم نزد! ژرار دپاردیو در نقش ادموند دانتس! خب البته خیلی مظلوم و طفلکی بود ولی باز هم ... باید به تصویر ادموندی آن سال های شیرین خواندن رمان احترام می گذاشتم.

__ سال پیش [یکی] از فیلم های برگرفته از این داستان را دیدم و خیلی خوشم آمد. این یکی خیلی چیزهاش برایم دوست داشتنی اند؛ از ادموند ش، که هنرپیشۀ محبوب من است، تا آبه فاریا، با بازی ریچارد هریس، و .. مرسدس دوست داشتنی مقبولی هم دارد. همیشه فکر می کردم حق این داستان همین بوده که دست کم مرسدس آن خاص و دوست داشتنی باشد.

 

Dagmara Dominczyk

___ هم شخصیت مرسدس را دوست دارم، هم عاشق اسمش هستم. از کلاس چهارم دبستان عاشق این اسم بوده م. یکی از اسم های خیالی م که در صدر این فهرست قرار داشت مرسدس بود، هنوز هم هست! بعدتر که فهمیدم معنای قشنگی هم دارد بیشتر دلبستۀ آن شدم. به همین خاطر هم بهترین ماشین دنیا برایم مرسدس بنز است و ته دلم دوست دارم فکر کنم کسی که اسم این ماشین را انتخاب کرده، عاشق یک مرسدس بوده یا این نام او را به سفرهای رؤیایی خاصی می برده. شاید هم روزی آن قدر دیوانه شدم که گشتم و دلیل این نام گذاری را پیدا کردم و ممکن است حتی به قیمت فروریختن کاخ خیال هایم تمام شود، ولی آن وقت مطمئن می شوم طرف تمام حقیقت را ثبت نکرده!

____ اولین بار که وارد دنیای ادموند دانتس شدم، از طریق کتاب جیبی برگه کاهی ای بود که تابستان خوبی برایم ساخت. یک شخصیت محوری طفلکی داشت که در حقش جفا شده بود، اما آن قدر شجاع و توانا بود که دنبال ماجراجویی برود و حقش را بگیرد، دریا و کشتی و جزیرۀ گنج داشت، دختر زیبارویی که متعلق به طبقۀ اشراف نبود، پیرمرد قصه گو و تونل کندن و تلاش برای حفظ جان و .. . و از همه مهم تر تنهایی های دوست داشتنی ای داشت؛ از عرشۀ کشتی و آن جزیرۀ متروکه گرفته تا خانۀ پدری و .. حتی در کنج سلول آن زندان مخوف!

هرچه در خواندن داستان پیش می رفتم، بیشتر به نظرم آشنا می آمد. یادم هست آخرین لحظات زندگی فاریا بود که یادم آمد این داستان قبلاً به گوشم خورده! ولی هنوز هم یادم نمی آید انیمیشن آن را دیده بودم یا فیلم، یا ... ولی می دانستم بقیه اش چه می شود!

_____ هنـــوز هم دلم می خواهد نسخۀ اصلی کتاب را با تمام جزئیاتش و با ترجمه ای خوب بخوانم.


آن «ن» دیگر

دلم پیشش است.

شاید بیشتر از این نتوانم برایش کاری بکنم، دست کم حالا.

ولی همیشه به او فکر می کنم، می دانم.

و سرنوشت با بی رحمی تکرار می شود تا خودش را به رخ کسی بکشد که زمانی قربانی ضعیفی در چنگالش بوده.

متأسفانه آینۀ جادویی در دستان من است و آن که باید، به آن نگاه نمی کند تا گذشته را ببیند و از آینده پرهیز کند. و به همان راه می رود که او را بردند.

کاش می شد کاری کرد!

سفره ای به وسعت صحرا

ای جان دلم!

چقدر این جلد سوم آتش، بدون دود جا برای اشک ریختن دارد! هم اشک اندوه، هم اشک شادی.

اتحاد بزرگ غرورانگیز است. جای آت میش هم خالی نیست تا وقتی آلّا و یاماق هستند.

اینچه برون هم برای من حکم هاگزمید را پیدا کرده؛ دلم می خواهد گاه آخرهفته ها سری به آنجا بزنم و نشان قهرمان هایم را بگیرم. و زن هایی مثل ملّان.

از دیشب تا حالا، یک نفس کتاب را خواندم، نیمی از آن را. فکر می کنم پرورق ترین مجلد این داستان بوده باشد. کتاب ها را باید زودتر از موعد بازگردانم. برای همین باید تا فردا تمامشان کنم.

مرداد 94

شیاطین درون

«چندرغازی که مادربزرگم برایم ارث گذاشته بود صرف خریدن مقداری اسپید شد که امیدوار بودم یک ماهی کفافم را بدهد. ده روزه تمام شد و با تمام شدنش هم تمام توانایی هایم با من خداحافظی کردند، البته به جز یکی: قل خوردن روی زمین و زار زدن.... همه جایم درد می کرد و بدون اسپید حتی خوابم نمی برد. به امید اینکه یک ذره از دستم افتاده باشد، تمام کف خانه را با نی ای در دماغم جارو می کشیدم و سلول های مردۀ پوست و باقی ماندۀ کف شوی و شن گربه فرو می دادم. هرچیزی که با ته کفشم وارد خانه کرده بودم سر از دماغم درآورد.» ص59

___بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم، دیوید سداریس، ترجمۀ پیمان خاکسار

***

1. کتاب خوبی است، خیلی خوب! همان 60ص که ازش خواندم کلی لحظۀ جالب خاص داشت که با قلم خوبی هم نوشته شده اند. ترجمه ش هم به نظرم بد نیست. کلاً کتابی است که خواندنش تجربۀ خوبی به شمار می رود.

2. مینی سریال Tut را تقریباً تا نیمه دیدم. ماجرای زندگی توت اَنخ امون (آتون) است، از فرعون های مشهور که البته عمر کوتاهی داشت. شخصیت های جالب توجهی در سریال هستند؛ لاگوس و ملکه و سوهاد و .. وزیر داستان هنوز ناتمام و مشکوکی دارد. باید دید چه می کند. هورم هب هم مشخص بود کار دست همه می دهد. این وسط، فقط کا سرنوشت خودش را بد رقم زد.

3. هاوس! تا ویلسون را دق ندهی خیالت راحت نمی شود، نع؟؟

بعد از 6 فصل کنار آمدن با شیطان خاص درون هاوس، تحمل یک هاوس آرام سربه راه حرف گوش کن ِ فلان و بهمان واقعاً سخت بود. اما شیطان کوچکی که هر کریسمس برای او زاده می شود* نتوانست مثل من تحمل کند و کم کم دوباره پیدایش شد.

*نقل قول از زِزۀ عزیزم

فاصله ها ونژادها

گیسو-فرموده: در  مقاله ای خوانده بودم درباره فاصله، اینکه نژادهای مختلف فاصله های مختلفی را بین خود و آدمهای دیگر تحمل می کنند، اسکاندیناوی ها بیشترین فاصله  و عرب ها و همجنس گراها کمترین فاصله را، به همین دلیل اولی سوار اتوبوس شلوغ نمی شود و دومی مشکلی با آن ندارد

نتیجه: سندباد اسکاندیناویایی تمام عیار است!



... که مرا می خوانـَــد

_ آن قدر فیلمِ ندیده هست که وقتی سراغشان می روم، انتخابشان نمی کنم، چون نمی توانم. برای تشویق خودم سراغ دسته بندی خاص می روم؛ آن هایی که براساس عجله برای دیدنشان دانلود شده اند. چشمم به بخش سوم هابیت می افتد، از آن طرف ادامۀ ماجرای واگرا بودن، کشف دنیای فیلم هایی که زرق  و برق معمول هالیوود را ندارند، .. چشمم به مینیون ها می افتد و درنگ رنگ می بازد.

__ چقدر زود گذشت، نزدیک به یک سال دیگر از عضویت در کتابخانه های عمومی می گذرد و کم کم باید حواسم به تمدید عضویت باشد. با اینکه سال گذشته برای ماه ها به هیچ کتابخانه ای سر نزدم و کتابی نخواندم و .. موتور کتاب خواندن تقریباً پایان بهار روشن شد.

نتیجۀ هیجان انگیزی از بیش از دو دهۀ اخیر زندگی م گرفته ام؛ در فرصت های استراحتی که پیش می آید باید تا می توانم کتاب بخوانم. چون بعدش دوره هایی فرا می رسد که باید با هفت دست کفش و عصای آهنین به اکتشاف های جدید برسم و نهایت لطف روزگار این است که اگر گذارم به مسیرهای رفت و آمد طولانی بیفتد، چیزکی در کیف برای خواندن داشته باشم.

___ از شر جلد اول مجموعۀ آتش، بدون دود در امان ماندم. این جلد سوم مرا دیوانه می کند! انقدر که ناخودآگاه دلم در هوای قهرمان ها می تپد و هر لحظۀ زندگی شان برایم مهم شده. چقدر خوب شد مرحوم ابراهیمی این کتاب ها را نوشت!

آواز خواندن در حاشیه*

1. دو سال پیش، وقتی یلدا می گفت موقع نوشتن رمانش آواز می خواند، و آن قدر می خواند که دارد شبیه هایده می شود برایم جالب بود و درکش نمی کردم البته.

الآن که خودم کاری جدی با مغزم دارم و حسابی مشغولم، گاهی در ذهنم آواز می خوانم، یا زیرلب، یا چیزی که پشت لب ها خفه می شود. ولی می خوانم. و یاد یلدا افتادم. من چیزهایی می خوانم که برایم خوشایند خوشایند بوده، مثل آوازهای انیمیشن ها. حتی گاهی توی ذهنم به جای مینیون ها حرف می زنم. با کلمات خاص خودشان. این کار هم مثل آواز خواندن بخشی از خستگی را کنار می گذارد. نمی دانم جریان چیست ولی شاید این قضیۀ آواز خواندن در اینجور مواقع خیلی عادی تر و همه گیرتر از این حرفا باشد که من فکرش را هم نمی کردم...

2. خیلی پیش تر، کف دست ها و گاهی انگشتان و مچ هایم جوهری می شدند، این روزها بیشتر از جوهر خودکار، سفیدی لاک غلط گیر به چشم می خورد. این که به لباس ها هم سرایت کرده!

3. بعد از چندین روز، باز هم به صرافت هاوس دیدن افتاده ام.

4. به خاطر ماجرای 1. یاد انیمیشن Brave افتادم و دنبال آوازهایش هستم. موزیکش که خیلی عالی بود.

باز هم بهم ثابت شد به فارسی گشتن نتیجۀ بهتری دارد. این سال ها هم وضعیت زیرنویس ها بهتر شده هم این جستجوها. هرچه به انگلیسی این ترکیبات را نوشتم Brave, animation, free mp3 download, .. چیز دندان گیری پیدا نشد. یادم آمد به فارسی بنویسم. [این] هم لینکش! همان جایی بود که مدتی پیش کلی موزیک متن پیدا کرده بودم!

*«آواز خواندن» اسم بخش 1. است و «در حاشیه» نام بخش 2. ترکیبش این شد. برای خودم نوشتم که بعدها یادم بماند.


روز خوب توت فرنگی

«به نظر من بهترین و شیرین ترین روز، روزی نیست که همۀ اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزی پر از شادی های کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانه های مروارید ازگردن بند پایین می ریزند»ص238

__آن به ماریلا؛ آن شرلی در گرین گیبلز

***

ظاهر و قیافۀ اسموتی خیلی انرژی بخش و وسوسه کننده ست، ولی پای «انتخاب» و «خوردن» چیزی که پیش بیاید، همیشه بستنی پیروز می شود.

اینطوری بود که دیروز هم میلک شیک توت فرنگی (اسمش چری بری بود) خوردم و به اسموتی دوستم هم ناخنک زدم!

دوست عزیزم! پرکلاغی مهربان نازنین!

دیروز هنوز خسته بودم و خستگی هفتۀ پیش با من بود. حتی فکر کردم ممکن است بی انرژی بودنم روی دوستم اثر بگذارد. ولی همین که دیدمش، درواقع همین که آخرین بار قبل از دیدارمان صدایش را پشت تلفن شنیدم، همه چیز یادم رفت و توانستم خودم را جمع و جور کنم.

کافۀ نشر ثالث هم چیزهای زیادی برای دوست داشتن داشت؛ از گل های رومیزی هاش گرفته تا کف پوش خاصش، که برای درخاطرنگه داشتنش پایم را محکم روی آن کشیدم، آن کلاغ گردالوی فلزی عینکی که بالاسر ما نشسته بود، ...


توی رفت و برگشت هم 60ص از کتاب سداریس را خواندم و بعضی جاهاش دلم می خواست بلند بخندم که متأسفانه یادم می آمد دوروبرم پر از مسافرهای خسته و از همه جا بی خبر است.

*به نظرم ترجمه ش خوب است و حتی جاهایی هم زیرکانه!

**ماگ های متروی هفت تیر! (طرح مینیون و باب اسفنجی)


درخت مقدس

1. جلد دوم «آتش، بدون دود» تمام شد، دیروز. نام این مجلد بود درخت مقدس.

هر دو جلد به مرگ ختم می شود، ولی مرگ های باشکوه؛ به خصوص جلد اول. جلد دو را که دست گرفتم، ریتم داستان درمقایسه با ج1 بسیار کند شده بود. هرچه گالان و سولماز شتاب و حماسه داشت، این یکی آرام شد. حوادث 40-50 سال غیب شدند، انگار شن های صحرا همه چیز را در خود مدفون کردند. گاهی وزش قلم راوی قدری شن ها را کنار زده و چیزهایی نمایان شده اند.

آق اویلر دوست داشتنی تر از گالان است، آت میش ستودنی است و گاهی هوس می کنی بزنی توی گوشش، درکنار پالاز صلح طلب و آلنی مصمم و آرپاچی وفادار، یاماق بیشتر و بیشتر نظر مرا جلب کرد. امیدوارم در ادامه هم شخصیتش خوب، و خوب تر پرداخت شود.

یک سوم انتهای کتاب، داستان دوباره تا جاهایی اوج گرفت و کاملاً ترغیب کننده شد برای مصمم شدن به خواندن جلد 3.

2. تا خاطرم مانده بگویم، طراح روی جلد این مجموعه مرحوم مرتضی ممیز است.

و تصویرهای روی جلد خیلی توجه برانگیز و یک طورهایی نمادین هستند. نمی دانم از دیدگاه هنری چطور این را بیان می کنند،.. خب! [اینجا] اینطور نوشته، خوب هم نوشته.

نمونه ای از این طرح جلدها [+]


مشغله های دوست داشتنی

مکس: خانوم رئیس، اگه ما هم سخت کار می کردیم بهمون هدیه می دادی؟

هان: اگه تو سخت کار کنی من بدون داشتن فرزند و با دهن بازمونده از شوک می میرم!!

*(طفلک دلش خیلی پره)

__همون دوتا دخترها؛ فصل 4، اپیسود 19

***

توی این موقعیت که از شدت سرشلوغی فرصت سرخاراندن هم ندارم (درواقع سرشانه کردن! گاه پیش می آید در طول روز موهام را شانه نمی کنم و فقط جمعشان می کنم) همچیـــــــن خار خار فیلم و انیمیشن و سریال دیدن به جانم افتاده، و هر سطر از 100 صفحۀ باقی مانده از جلد 2ی «آتش، بدون دود» را با ولع می خوانم که .. و همۀ این ها باورم می شود.

_دوتا قرار را این هفته لغو کردم؛ یکی ش که خیلی مطلوبم بود و متأسفانه در موقعیت زپلشک آید و ... باقی قضایا قرار گرفتم، آن دیگری هم «انداختنی» بود و خدا را شکر، از زیرش در رفتم! همان دورهمی که پیش تر گفتم. به حول و قوۀ الهی دورهمی بعدی را هم خواهم پیچاند و همین طور بعدی و بعدی تر و .. و به جایش جایی می روم و کسانی را می بینم که دوست تر می دارم.

*پیچاندن معنای بدی ندارد. گفتم که نمی خواهم دروغی در کار باشد. نمی خواهم، و نمی روم. والسلام!


مرداد 94

خوشایند

عاشق بوی پاک کن Milan ام

کشف کتاب و کشف مترجم

… بلوما را موقع خواندن اشعار امیلی دیکنسون در نبش خیابان اول ماشین زیر گرفت … لئونارد وود یک نیمه بدنش افلیج شد به خاطر اینکه دانشنامه بریتانیکا سرش افتاد… ریشارد پایش شکست … دوستی دیگر در زیرزمین یک کتابخانه عمومی دچار سِل شد … معده یک سگ شیلیایی به خاطر خوردن برادران کارامازوف ترکید و … (ص. ۵-۶)

***

1. چند روز پیش تصمیم گرفتم [این] کتاب را پیدا کنم و بخوانم. شنبه پیدایش کردم، ولی نه همان ترجمه ای که دنبالش بودم. صفحۀ اولش را هم نگاهی انداختم باز هم چنگی به دلم نزد. باید همان ترجمه را پیدا کنم.

[+]

2. امروز  با [کتاب] دیگری آشنا شدم که اهمیت آن درحد نان شب است (:معرفی کننده). باید دید.

بخش جالب ماجرا این بود که وقتی خواستم اطلاعات بیشتری درمورد آن به دست بیاورم، لا به لای کلمه های ریخته شده بر صفحۀ مانیتور، نام غبرایی به چشمم خورد! به احتمال بسیااار زیاد مترجم از خانوادۀ محبوب من در این فن دوست داشتنی است. و امیدوارم نتیجۀ کارش در همان مسیر باشد.

گویا کتاب دیگری را هم پیش تر ترجمه کرده:

[+]

3. خیلی اتفاقی تر، اسم آشنایی مرا به [متن کوتاه خوشایندی]رساند.

رودخانۀ برفی برای من درحد ماجراهای پرنس ادواردی نیست، اما مت مک گرگور قهرمان خیلی ها بود در سال های دور.


اخبار دنیای جادویی

وظیفۀ جادوگری م ایجاب می کند اطلاع رسانی کنم:

سایت [فانتاسیما] کلی چیزهای فانتزی از دنیاهای جادویی و ... دارد برای فروش، و گویا تا مدت کوتاهی (یادم نیست چندم مرداد؟) با 25 یا 27% تخفیف محصولاتش را عرضه می کند. ارسال هم رایگان است.

چوبدستی های هری پاتری 100 T هستند!

تا همین جا بیشتر اطلاع ندارم

آقای خرچنگ Crusty Crab

کف دستم آنچچــــــــــــــــــنان می خارد که اگر باورها درست باشد، برای به جا آوردن حق این خارش، باید بانک بزنم. آن هم بانکی که فقط ارز در آن باشد!

_شاید هم دزد دریایی درونم به زودی صندوقی پر از سکه های قدیم اسپانیایی پیدا کند!


F.R.I.E.N.D.S

فیبی Phoebe بین دوستانش، شخصیت محبوب من است. خل بازی های ذاتی اش، آواز خواندن هاش، علاقه اش به چیزهای عجیب یا ماورایی، ... هنرپیشه اش هم زیبایی و جذابیت خاصی دارد. از همه مهم تر دیروز به برادرش می گفت متولد 16 فوریه؛ یعنی  Aquarian است!

امروز هم جویی توی ذهنش آواز می خواند، آهنگ مسخره ای وسط صحبت های مسخرۀ راس دربارۀ دایناسورها، و فیبی توی ذهنش می پرسید: کی داره می خونه؟ !!!

فیبی چیزهایی را از فضای اطرافش می گیرد که آدم های عادی نمی گیرند، بی ربط یا باربط، به درد بخور یا مسخره، هرچی.

*S3


زیر درخت انبه...

7-8 آلو بخارا در یک لیوان آب_ اگر آب داغ باشد بهتر!_ و چند ساعت استراحت در یخچال: فوق العاده!!

8-10 انجیر خشک در نصف لیوان آب داغ، خنک که شد بقیۀ لیوان آب معمولی، استراحت در یخچال برای چند ساعت: به همین ترتیب!!

همان تعداد عناب خشک+ داستان انجیرها: !!!

بخورید و بیاشامید و لذت ببرید، اما زیاده روی نکنید! بهتر است با احتیاط مصرف شود، کم کم و با فاصله. وگرنه دل پیچه و ... در راه خواهد بود.

«نجستم یار و گم کردم دیارم را»*

آدم ها در زندگی رؤیایی در سر دارند که بیشتر اوقات به آن نمی رسند. یا سفر را آغاز نمی کنند، یا اغلب وقتی سفر را آغاز می کنند دنیا را طور دیگری می بینند و کشف می کنند و رؤیایشان تغییر می کند، مسیرش عوض می شود. گاهی ناچارند به این کار، و گاهی کنجکاوی درهای دیگری به رویشان می گشاید. اما همیشه همان رؤیای نخستین در ذهنشان می ماند و آن ها را بیدار نگه می دارد و به سویشان دست دراز می کند.

آدم ها معمولاً تنها یک چهره از رؤیایشان را می بینند و در ذهن می سازند. چهره ای اثیری و همیشه دور از دسترس. غافل از اینکه به محض آغاز سفر، رؤیا شروع می کند به تحقق پیدا کردن و ذره ذره خودش را می نمایاند. فقط چون آدم ها جزئیات رؤیایشان را نمی شناسند و همیشه تصویری کلی و رویه ای از آن دارند، نمی توانند باور کنند این ها سلول های همان پیکر است.

همه چیز به آغاز بر می گردد؛ حتی اگر ظاهر آن چه در ذهن دارند تغییر کند. انگار رؤیا تصویری نمادین از نیاز و حقیقت درونی آدم هاست که با چهرۀ مطلوب روزگار عادی آن ها نمود پیدا می کند. و رفتن و حرکت شروع می کند به تعبیر و تفسیر کردنش.

* از آهنگ زیبای یار، فرامرز اصلانی عزیز


راز بنفش

توی این باغ جیرجیرکی روبرو گل های بنفش دیده می شود! دو درخت با گل های بنفش!

باید کشف شوند!


گل مَنگلی

هنوز به خانه نرسیده بودم، اصلاً چند قدمی از مغازه دور نشده بودم که دیگر دل ضعفه برای پارچه ها داشت به جانم چنگ می انداخت. الآن هم با فکر کردن بهشان همین احساس را دارم. هرچقدر هم خودم را راضی کنم، مثلاً هفتۀ بعد سری به آنجا خواهم زد و چیزکی خواهم خرید و ...، باز آرام نمی شوم.

ای پارچه های گل گلی که آدم با دیدنتان یاد بلوزهای چند دهۀ قبل تر در فیلم های امریکایی می افتد...!


گزارش پنجشنبه

صدای جیرجیرک ها و

قارقار کلاغ (از آن صداهای خاص کلاغ ها که انگار چیزی را ته گلو قرقره می کنند)

باد خنک و

میلیون ها برگ سبز به چپ و راست.


هاوس_نگاری

ویلسون: فکر کنم هنوز از کادی معذرت خواهی نکردی. خب، وقت می بره تا خُل بازیات تموم شه.

هاوس: چیزی واسه معذرت خواهی نیست که!

ویلسون: وانمود کن معذرت می خوای.

هاوس: میگی دروغ بگم؟

ویلسون: تناسب قشنگی توش هست؛ یه دروغ گرفتارت کرده، یکی دیگه خَلاصت می کنه.

S07, ep08*