مرداد 94

شیاطین درون

«چندرغازی که مادربزرگم برایم ارث گذاشته بود صرف خریدن مقداری اسپید شد که امیدوار بودم یک ماهی کفافم را بدهد. ده روزه تمام شد و با تمام شدنش هم تمام توانایی هایم با من خداحافظی کردند، البته به جز یکی: قل خوردن روی زمین و زار زدن.... همه جایم درد می کرد و بدون اسپید حتی خوابم نمی برد. به امید اینکه یک ذره از دستم افتاده باشد، تمام کف خانه را با نی ای در دماغم جارو می کشیدم و سلول های مردۀ پوست و باقی ماندۀ کف شوی و شن گربه فرو می دادم. هرچیزی که با ته کفشم وارد خانه کرده بودم سر از دماغم درآورد.» ص59

___بالاخره یه روزی قشنگ حرف می زنم، دیوید سداریس، ترجمۀ پیمان خاکسار

***

1. کتاب خوبی است، خیلی خوب! همان 60ص که ازش خواندم کلی لحظۀ جالب خاص داشت که با قلم خوبی هم نوشته شده اند. ترجمه ش هم به نظرم بد نیست. کلاً کتابی است که خواندنش تجربۀ خوبی به شمار می رود.

2. مینی سریال Tut را تقریباً تا نیمه دیدم. ماجرای زندگی توت اَنخ امون (آتون) است، از فرعون های مشهور که البته عمر کوتاهی داشت. شخصیت های جالب توجهی در سریال هستند؛ لاگوس و ملکه و سوهاد و .. وزیر داستان هنوز ناتمام و مشکوکی دارد. باید دید چه می کند. هورم هب هم مشخص بود کار دست همه می دهد. این وسط، فقط کا سرنوشت خودش را بد رقم زد.

3. هاوس! تا ویلسون را دق ندهی خیالت راحت نمی شود، نع؟؟

بعد از 6 فصل کنار آمدن با شیطان خاص درون هاوس، تحمل یک هاوس آرام سربه راه حرف گوش کن ِ فلان و بهمان واقعاً سخت بود. اما شیطان کوچکی که هر کریسمس برای او زاده می شود* نتوانست مثل من تحمل کند و کم کم دوباره پیدایش شد.

*نقل قول از زِزۀ عزیزم

فاصله ها ونژادها

گیسو-فرموده: در  مقاله ای خوانده بودم درباره فاصله، اینکه نژادهای مختلف فاصله های مختلفی را بین خود و آدمهای دیگر تحمل می کنند، اسکاندیناوی ها بیشترین فاصله  و عرب ها و همجنس گراها کمترین فاصله را، به همین دلیل اولی سوار اتوبوس شلوغ نمی شود و دومی مشکلی با آن ندارد

نتیجه: سندباد اسکاندیناویایی تمام عیار است!



... که مرا می خوانـَــد

_ آن قدر فیلمِ ندیده هست که وقتی سراغشان می روم، انتخابشان نمی کنم، چون نمی توانم. برای تشویق خودم سراغ دسته بندی خاص می روم؛ آن هایی که براساس عجله برای دیدنشان دانلود شده اند. چشمم به بخش سوم هابیت می افتد، از آن طرف ادامۀ ماجرای واگرا بودن، کشف دنیای فیلم هایی که زرق  و برق معمول هالیوود را ندارند، .. چشمم به مینیون ها می افتد و درنگ رنگ می بازد.

__ چقدر زود گذشت، نزدیک به یک سال دیگر از عضویت در کتابخانه های عمومی می گذرد و کم کم باید حواسم به تمدید عضویت باشد. با اینکه سال گذشته برای ماه ها به هیچ کتابخانه ای سر نزدم و کتابی نخواندم و .. موتور کتاب خواندن تقریباً پایان بهار روشن شد.

نتیجۀ هیجان انگیزی از بیش از دو دهۀ اخیر زندگی م گرفته ام؛ در فرصت های استراحتی که پیش می آید باید تا می توانم کتاب بخوانم. چون بعدش دوره هایی فرا می رسد که باید با هفت دست کفش و عصای آهنین به اکتشاف های جدید برسم و نهایت لطف روزگار این است که اگر گذارم به مسیرهای رفت و آمد طولانی بیفتد، چیزکی در کیف برای خواندن داشته باشم.

___ از شر جلد اول مجموعۀ آتش، بدون دود در امان ماندم. این جلد سوم مرا دیوانه می کند! انقدر که ناخودآگاه دلم در هوای قهرمان ها می تپد و هر لحظۀ زندگی شان برایم مهم شده. چقدر خوب شد مرحوم ابراهیمی این کتاب ها را نوشت!

آواز خواندن در حاشیه*

1. دو سال پیش، وقتی یلدا می گفت موقع نوشتن رمانش آواز می خواند، و آن قدر می خواند که دارد شبیه هایده می شود برایم جالب بود و درکش نمی کردم البته.

الآن که خودم کاری جدی با مغزم دارم و حسابی مشغولم، گاهی در ذهنم آواز می خوانم، یا زیرلب، یا چیزی که پشت لب ها خفه می شود. ولی می خوانم. و یاد یلدا افتادم. من چیزهایی می خوانم که برایم خوشایند خوشایند بوده، مثل آوازهای انیمیشن ها. حتی گاهی توی ذهنم به جای مینیون ها حرف می زنم. با کلمات خاص خودشان. این کار هم مثل آواز خواندن بخشی از خستگی را کنار می گذارد. نمی دانم جریان چیست ولی شاید این قضیۀ آواز خواندن در اینجور مواقع خیلی عادی تر و همه گیرتر از این حرفا باشد که من فکرش را هم نمی کردم...

2. خیلی پیش تر، کف دست ها و گاهی انگشتان و مچ هایم جوهری می شدند، این روزها بیشتر از جوهر خودکار، سفیدی لاک غلط گیر به چشم می خورد. این که به لباس ها هم سرایت کرده!

3. بعد از چندین روز، باز هم به صرافت هاوس دیدن افتاده ام.

4. به خاطر ماجرای 1. یاد انیمیشن Brave افتادم و دنبال آوازهایش هستم. موزیکش که خیلی عالی بود.

باز هم بهم ثابت شد به فارسی گشتن نتیجۀ بهتری دارد. این سال ها هم وضعیت زیرنویس ها بهتر شده هم این جستجوها. هرچه به انگلیسی این ترکیبات را نوشتم Brave, animation, free mp3 download, .. چیز دندان گیری پیدا نشد. یادم آمد به فارسی بنویسم. [این] هم لینکش! همان جایی بود که مدتی پیش کلی موزیک متن پیدا کرده بودم!

*«آواز خواندن» اسم بخش 1. است و «در حاشیه» نام بخش 2. ترکیبش این شد. برای خودم نوشتم که بعدها یادم بماند.


روز خوب توت فرنگی

«به نظر من بهترین و شیرین ترین روز، روزی نیست که همۀ اتفاق هایش باشکوه، شگفت انگیز یا هیجان آور باشند، بلکه روزی پر از شادی های کوچک و ساده است که یکی پس از دیگری مثل دانه های مروارید ازگردن بند پایین می ریزند»ص238

__آن به ماریلا؛ آن شرلی در گرین گیبلز

***

ظاهر و قیافۀ اسموتی خیلی انرژی بخش و وسوسه کننده ست، ولی پای «انتخاب» و «خوردن» چیزی که پیش بیاید، همیشه بستنی پیروز می شود.

اینطوری بود که دیروز هم میلک شیک توت فرنگی (اسمش چری بری بود) خوردم و به اسموتی دوستم هم ناخنک زدم!

دوست عزیزم! پرکلاغی مهربان نازنین!

دیروز هنوز خسته بودم و خستگی هفتۀ پیش با من بود. حتی فکر کردم ممکن است بی انرژی بودنم روی دوستم اثر بگذارد. ولی همین که دیدمش، درواقع همین که آخرین بار قبل از دیدارمان صدایش را پشت تلفن شنیدم، همه چیز یادم رفت و توانستم خودم را جمع و جور کنم.

کافۀ نشر ثالث هم چیزهای زیادی برای دوست داشتن داشت؛ از گل های رومیزی هاش گرفته تا کف پوش خاصش، که برای درخاطرنگه داشتنش پایم را محکم روی آن کشیدم، آن کلاغ گردالوی فلزی عینکی که بالاسر ما نشسته بود، ...


توی رفت و برگشت هم 60ص از کتاب سداریس را خواندم و بعضی جاهاش دلم می خواست بلند بخندم که متأسفانه یادم می آمد دوروبرم پر از مسافرهای خسته و از همه جا بی خبر است.

*به نظرم ترجمه ش خوب است و حتی جاهایی هم زیرکانه!

**ماگ های متروی هفت تیر! (طرح مینیون و باب اسفنجی)


درخت مقدس

1. جلد دوم «آتش، بدون دود» تمام شد، دیروز. نام این مجلد بود درخت مقدس.

هر دو جلد به مرگ ختم می شود، ولی مرگ های باشکوه؛ به خصوص جلد اول. جلد دو را که دست گرفتم، ریتم داستان درمقایسه با ج1 بسیار کند شده بود. هرچه گالان و سولماز شتاب و حماسه داشت، این یکی آرام شد. حوادث 40-50 سال غیب شدند، انگار شن های صحرا همه چیز را در خود مدفون کردند. گاهی وزش قلم راوی قدری شن ها را کنار زده و چیزهایی نمایان شده اند.

آق اویلر دوست داشتنی تر از گالان است، آت میش ستودنی است و گاهی هوس می کنی بزنی توی گوشش، درکنار پالاز صلح طلب و آلنی مصمم و آرپاچی وفادار، یاماق بیشتر و بیشتر نظر مرا جلب کرد. امیدوارم در ادامه هم شخصیتش خوب، و خوب تر پرداخت شود.

یک سوم انتهای کتاب، داستان دوباره تا جاهایی اوج گرفت و کاملاً ترغیب کننده شد برای مصمم شدن به خواندن جلد 3.

2. تا خاطرم مانده بگویم، طراح روی جلد این مجموعه مرحوم مرتضی ممیز است.

و تصویرهای روی جلد خیلی توجه برانگیز و یک طورهایی نمادین هستند. نمی دانم از دیدگاه هنری چطور این را بیان می کنند،.. خب! [اینجا] اینطور نوشته، خوب هم نوشته.

نمونه ای از این طرح جلدها [+]


مشغله های دوست داشتنی

مکس: خانوم رئیس، اگه ما هم سخت کار می کردیم بهمون هدیه می دادی؟

هان: اگه تو سخت کار کنی من بدون داشتن فرزند و با دهن بازمونده از شوک می میرم!!

*(طفلک دلش خیلی پره)

__همون دوتا دخترها؛ فصل 4، اپیسود 19

***

توی این موقعیت که از شدت سرشلوغی فرصت سرخاراندن هم ندارم (درواقع سرشانه کردن! گاه پیش می آید در طول روز موهام را شانه نمی کنم و فقط جمعشان می کنم) همچیـــــــن خار خار فیلم و انیمیشن و سریال دیدن به جانم افتاده، و هر سطر از 100 صفحۀ باقی مانده از جلد 2ی «آتش، بدون دود» را با ولع می خوانم که .. و همۀ این ها باورم می شود.

_دوتا قرار را این هفته لغو کردم؛ یکی ش که خیلی مطلوبم بود و متأسفانه در موقعیت زپلشک آید و ... باقی قضایا قرار گرفتم، آن دیگری هم «انداختنی» بود و خدا را شکر، از زیرش در رفتم! همان دورهمی که پیش تر گفتم. به حول و قوۀ الهی دورهمی بعدی را هم خواهم پیچاند و همین طور بعدی و بعدی تر و .. و به جایش جایی می روم و کسانی را می بینم که دوست تر می دارم.

*پیچاندن معنای بدی ندارد. گفتم که نمی خواهم دروغی در کار باشد. نمی خواهم، و نمی روم. والسلام!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد