اردیبهشت 89

از میان صفحه های کتاب ها

 

" از قضای کردگار در روزگار قصـۀ ما رییس این طایفه مردی بود به اسم تـراب تـرکش دوز ، از آن کله های نترس . پنجاه ساله مردی با ریش جوگندمی و قبای دراز سفید و سر اینجا ، پا آنجا ، یک قلنـدر حسابی . و شهرت این تـراب تـرکش دوز آنجا بود که چهل روزه سر « اشتر پختر » را از میدان جنگ آورده بود که سرکردۀ قشون دشمن بود و این قضیه مال ده سال پیش بود که جنگ . . . تازه شروع شده بود . در آن زمان تـراب تـرکش دوز  که تازه آمده بود شهر و تکیه نشین شده بود ، به پادرمیانی صدراعظم وقت چـلّه نشسته بود و روزی یک بادام خورده بود و هر روز یک دفعه عکس « اشتر پختر » را تمام قد به دیوار تکیه کشیده بود و جای گردنش را با خط قرمز بریده بود تا روز چهل و یکم چاپار مخصوص شاهی خاک آلود و خسته از راه رسیده بود و سر خشکیده و خون آلود یارو را پیش تخت قبلۀ عالم انداخته بود و همین باعث شده بود که مردم ترس برشان داشته بود و دیگر آزاری به قلندرها نمی دادند که هیچی ، روز به روز هم بیشتر دورشان جمع می شدند و نذر و صدقه برایشان می فرستادند . "

* نون والقلم ؛ جلال آل احمد ؛ انتشارات معین ؛ صص ٨٠-٨١ .



ماشین زمان ٍ بی مصرف

 

یادم افتاد زمانی که رمان «توراکیـنا »  رو می خوندم _ و چقدر از داستانش خوشم اومده بود _ وقتی با سفرهای نابه هنگام توراکینا خاتون به زمان حال مواجه می شدم ، حس می کردم وقفه های ناجور و نالازمی در داستان پدید اومده .

به هر صورت هنوزم فکر می کنم اصلاً شاید لازم نبوده داستان توسط جمشید مصدق _ به صورت موضوع پایان نامه ش _ نقل بشه ، یا روح توراکینا  بیاد سراغش تا یه سری حقایق زندگی خودشو نشونش بده

* در این مورد نقدی ندیدم هنوز . اگه به نظر خاصی برخوردم ، همین جا نقل می کنم .


وبلاگ می نویسم ، پس هســتم

 

آرزوی دیرینه م سر و سامون دادن به همین جا بود

با احترام ، کلاهمو واسه پرکلـاغی جون و اسب چوبـی جون بر می دارم که  نظرشون واسم خیلی مهم بوده

فقط ... نمی تونم جلوی ماجراجویی مو بگیرم ... واسه همین ازشون تشکر می کنم اگه به نفع تغییراتم هم رای بدن