درمورد لیدیا میخواستم بنویسم آخرش عشق به دخترهایش و بهویژه، جنین نجاتش میدهد. مغزش را سمت درست داستان میچرخاند و رستگار میشود.
بعد یاد رامپل بیچاره افتادم که، برعکس، اعتقاد دارد عشق نقطهضعف است. بله با او هم موافقم؛ بهشرطی که فرد دنبال چیزی باشد که به او تعلق ندارد، مثل خود رامپل. مثل ملکهی شیطانی و مثل اِمای نالهکن.
رجینا، وقتی نظرش را تغییر داد، عشق خیلی قوی دربرابرش ظاهر شد و خیلی کمکش کرد. اِما در کل ضعیف و شکننده است؛ نهایتش همانی که در نسخهی موازی لباس شاهدختی پوشیده بود و بین گلها آواز میخواند و وقتی ننهباباش جلو چشمش سلاخی شدند باز هم دنبال ترحم از قدرت شیطانی بود! یعنی در هر شرایطی آن ضعف چندشآورش را بروز میدهد پس نباید در دنیای واقعی خیلی از والدینش بهخاطر تصمیمشان هنگام دنیاآمدن او شاکی باشد.
ـ خط کشیدم که یادم نرود. درمورد همه و همیشه صدق میکند؛ هرچقدر هم نقاط سیاه پیدا کنیم و آنها را مقصر بدانیم، نمیشود تلاش خودمان را برای یافتن چاره نادیده بگیریم، حتی اگر چیزی پیدا نشود، حتی اگر ناچار به نادیدهگرفتنشان باشیم، حتی اگر گاهی بهمان سیخونک بزنند. بله هستند، ما چه هستیم؟
گفت که تا همین حالا فکر میکرده زگوند او رو کتابخون کرده؛ تقریباً همه هم گفتن بهش که «تو در این مورد به زگوند رفتی». اما دیشب فهمیده این پریم بوده که از این لحاظ همیشه هواش رو داشته و براش کتاب میخریده، میخونده بارها و از کتابهاش مراقبت میکرده (مثال واضح: گربهی چکمهپوش تصویری).
این رو وقتی یادش اومد و فهمید که گفت «من همیشه، برای فرار از خود زگوند و هیولاهایی که برام ساخته بود، به همون کتابها فرار میکردم؛ همون کتابهایی که پز من رو باهاشون میداد ـ و خودش نمیدونست واقعیت چیه!»
با هم به افق بارونی شب خیره شدیم.
سرانجام، آنقدر خشم و اندوه بر من غالب شد که کرونا گرفتم!
البته دو روز اول پدر معدهام درآمد که مترصد بودم بابت آن بروم دکتر و علائم دیگر را نادیده گرفتم.
دو روز تب هم مرا کلهپا کرد درس عبرت نشد.
آخرش سردرد نابهکار مجبورم کرد و تازه فهمیدم که بعله...
کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کردهام توی این جریان.
دلم را با نخ مومآلود آن شمع گره زدهام به شعله.
دلم میخواهد بین اینجا و آنجا رفتوآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را.
ولی میدانم مرا به حال خودم نمیگذارند. با هواپیمای سمپاش و آفتکششان، بهخیال نگرانی و لطف، مثل سایهای دراز تا ابد کش میآیند و دنبالم میکنند.
دلم میخواهد توی آفتاب کمجان عصرها دست بکشم به دیوارهای پوسیده و بیصدا و سنگقبرها و وانمود کنم زمزمهها را میشنوم.
میخواهم روشن و بی هیچ حجاب و مانعی بدانم شباهتهایم باهاشان چیست.
مدام بهم ثابت میشود تردیدها و ترسهایی که باعث میشود مخفیانه و آشکارا با خودم واگویه داشته باشم بیشتر شبیه حماقت و ناتوانی است تا احتیاط و دوراندیشی.
کاش با من حرف میزدند و میگفتند واقعاً چه پیش آمده. کاش راستش را میگفتند. کاش صادقانه میگفتند از دریچهی نگاه خودشان چه دیدند، چه گفتند و چه شنیدند.
الآن من ماندهام و جزیرههایی پرت و متروک و طوفانزده با هویت ظاهری برخی از نزدیکانم که ناخدای هیچ کشتیای راه به سویمان نمیبرد.
کاش تفاوتها نشانهی بیماری و ضعف و مایهی انزجار نبود!
تا حالا دوـ سه باری به خودم آمدهام و ترسیدهام نکند دارم، با حمایت از ایکسپریم، از ایکس انتقام میگیرم.
مثل اینکه عقدهی الکترای پنهانی داشته باشم ولی تا حالا فکر میکردم ادیپ است!
اما وقتی دلم میلرزد یا تمایلم به گریه خود را نشان میدهد، میفهمم انسان بر هیولا غلبه دارد؛ هرچند منکر وجود آن نشده باشد. هیولا و انسان همدیگر را دیدهاند و مجبورند با هم همراه شوند، نمیدانم تا کجا، احتمالاً تا همیشه؛ چون همین هیولا گاه از من محافظت میکند و جلوی ضربهخوردن انسان نحیف را میگیرد. حالا هرچقدر هم که بخواهند میتوانند توی مسیر به هم جفتک بیندازند. مهم این است که، هروقت پیش من بدِ آن دیگری را بگویند، من مراقب هردوشان باشم.
دوست دارم ببینم چطور این مسیر را به پایان میبرند.
آخ که از کجا آمدهام این بار
و قلبم چه میسوزد؛ سوزشی خفیف و اغلب نامرئی اما گاهی مثل نوک شعلهی کوچک سمجی مرا میسوزاند. میدانم این سوزش از کجاست و نمیدانم. نخ ابدی این شعله مرا به آنجا وصل کرده این بار. آتش را خودم به درونم راه دادم و سوخت آن از همان ناکجای آباد میآید که تا مدتی پیش داشت کاملاً ویرانه میشد؛ در قلب و جان و خاطر من. من به برگبرگ خشک و باطراوتش متصل شدم؛ متصل بودم و نخ را در لحظهی آخر نبریدم و قوت گرفت. در قلبم خودش را تابید و با اینکه نازک است، سوخت را خوب به شعله میرساند. گاهی هم تبدیل به آتش کوچک اشتیاق امیدوارانهای میشود برای خاکریختن روی گندابهای ناخواسته یا آیندهای سبز.
چه میدانم!
دیگر از کتابخور و نیمچهدیکتاتور هم پنهان نمیشوم.
بله انگار خیییلی گذشته است؛ از آخرین باری که به خودم لطف کردم و اینجا همان یک جمله را نوشتم
که یادم باشد؛
یادم بماند ...
در مجموع، دیوانگی از بین نمیرود بلکه از حالتی به حالت دیگر، از مخفیگاهی به مخفیگاه دیگر و از شب به روز درمیآید؛ گاهی هم از فردی به فرد دیگر.
من هم با آن مسموم شدهام و همچنان که پادزهرش را در مشت میفشارم و گذاشتهامش برای لحظهی آخر، در کورسوی امید شاید دروغی و باطلی جلو میروم تا با زبان خودم اتمام حجت کرده باشم.
دیروز، شنبه، اول هفته، او هم میگفت دارند مسمومش میکنند؛ خیلی قبلتر این کار را کرده بودند و دوباره شروع کردهاند و این بار هم ادامهدار است. گفت دلیلم برای ادامه چیست؟ رها کنم؟ گفتم اگر میخواهی ادامه دهی، به تو میآید دلیلت این باشد که میخواهی به خودت ثابت کنی از آنها بهتری و به آنها هم امید بدهی در بهترکردن تو از خودشان موفق بودهاند (البته این دومی دهانبندی است وگرنه که خودمان میدانیم تو با فرار از آنها بوده که توانستهای قدری علاج شوی).
گویا دیشب دیروقت به این نتیجه رسیده خودشان «یه مشت دیوانهان که دور هم جمع شدن»
به همین راحتی!
یادم رفت بهش بگویم شب که بخوابی و صبح بیدار شوی خیلی چیزها عوض میشود؛ البته توی مغز تو!
تعریف از خود (برای دیگران) نیست اما بهیقین تعریف از خود برای خودم است:
این سرگروهی و نیمچهمدیریت گروه کوچک قشنگمان با افراد دوستداشتنیاش، با اقتدار پنهان و همدلی و همراهی آشکار، نشان میدهد برداشت و تحلیل مشاورجان، آن سال، درست بود که میتوانم چنین خصیصهای داشته باشم.
و من دهانم باااااز مانده بود!
نمیدانم چطور شده که خیلی راحت باورم میشود مدتهاست اینجا چیزی ننوشتم.
نه خیلی خوب بودم و نه خیلی بد ـ البته از آن جهت که به اینجاننوشتنم ربط داشته باشد ـ اما امروز دیگر حرصم درآمد.
برای تیمّن، دوست دارم از کتاب قشنگی بگویم که این روزها اتفاقی خریدمش و شروعش کردم؛ ماه کرمو. روایت خیلی خوب و جذابی دارد با شروعی کِشنده اما از چیزهای بهشدت تلخی میگوید!
واقعاً نمیدانم دیگر چه به عرض خودم برسانم!
خیلی چیزها را خلاصه و کوتاه، در حد چند کلمه، در دفتر قشنگم ثبت میکنم. تکرار همانها هم که باشد، فیلم و سریالهای این روزهام اینها هستند:
یاغی، خاندان اژدها، فصل سوم See، ظهور گرو، ... دوست دارم خونسرد را هم ببینم!
قبلاًتر دیدم (البته نه از همان اول اولشان) و خوشم آمد:
پریناز، مجبوریم
و کتابهایی که خواندهام:
آقای هنشاو عزیز، جنگ تمام شد، جلد سوم نغمه که مدتی است دارد خاک میخورد، ...
توتوچان را هم دست گرفتهام ببینم چجوری است.
اغلب مشکل عظمایی با این موارد دارم. معمولاً به معنی دیکشنری بسنده شده و من مدام وسوسه میشوم قید دیگری به جایشان بگذارم که بهنظرم در بافت فارسی درستتر است ولی معنی آن کمی فرق دارد.
مثلاً همین الآن، برای اولی از «در هر صورت» استفاده کردم و خیلی هم خوشم آمده.
هیم!
شاید باید از گندالف بپرسم!
بله، بالاخره هابیت قشنگم را شروع کردهام و البته با ترجمهای که دوست داشتم.
دو شب پیش کتاب دوم هم تمام شد و بدجور دلم در کتردام [1] ماند؛ پیش همهشان، از کز و اینژ و جس و ویلن گرفته تا نینا که رسماً نباید در آن شهر باشد.
خیلی قشنگ و ملس، قابلیت این را دارد که ماجراها ادامه پیدا کند؛ دستکم کمش درمورد نینا. البته شاید این کتاب دنبالهی ماجراهای نینا باشد:
و من دلم میخواهد آن دو جلد اصلی اولی را دوباره بخوانم.
[1]. توصیفهای کتردام من را یاد لندن میانداخت (شاید بهخاطر شخصیتها) ولی جایی اشاره شده بود شباهت احتمالیاش با نوتردام است.حالا نه که من هر دو شهر را از نزدیک دیدهام!
یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمیآمد که یکهویی «پرنده»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!
عجیب گوشدادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!
ـ دلم میخواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش میخواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))
بله، من هم کنترلگر درون دارم که بعضی وقتها عصبانی و بیمنطق میشود. خیلی زرنگ است و سالهاست که نمود بیرونیاش را، با نگرانی بابت بیاطلاعی از عزیزانم، نشان میدهد؛ میخواهد خودش را اینطوری توجیه کند. امروز مچش را گرفتم؛ وقتی که توی ذهنش همزمان متوقعانه فحش میداد و ظاهری نگران به خود گرفته بود و به تصویری در دوردست جان میبخشید: تصویر دختربچهی پریشانی که لب ساحل آفتابی زیبایی گریه میکرد و بیهدف به اینطرف و آنطرف میدوید و شوری اشکهایش با گزش سخت خارهای تمشک وحشی روی دستهای بیدفاعش در هم شده بودو دیگر از صدای امواج لذت نمیبرد و زیرلب هم فحش میداد و هم بهشدت دلتنگ شده بود.
تو رو بیشتر از همه یادم مونده. چون اوگرها خواب آینده رو میبینن: نتیجهها، همهی احتمالات. و تو لابهلای خوابهامون بافته شدی. یه تار نقرهای در فرشینهای از شب
ص 78
علیالحساب، بروم این خانم [صبا طاهر] را بیابم و شانههایش را محکم بگیرم و لپهایش را ماچ محححکممم بکنم!
دیروز چند صفحه خواندم؟ 216 و البته وسط روز انگار دوتا میلهی دردناک داشت از مرکز هردو چشمم میزد بیرون. فکر کنم بیشتر بابت این بود که چند ساعت در نور شدید نشسته بودم.
بله، نور همیشه مرا وسوسه میکند؛ منجی بیبدیل انکارناپذیر من است ولی میتواند، در کنار آن، تباهکنندهی قهاری هم باشد. حالا نمیدانم از روی قصد یا چه. نهایتش ترجیح میدهم، اگر در دامانش کباب میشوم، بعدش جوجهققنوسی از خاکسترم پدیدار شود!
آهنگی که مرا به گریه میاندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همینطوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم میخواهد گریه کنم. یک گریهی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازیهای ذهنی؛ چون فکر میکنم توانایی گریهکردن در دنیای واقعی را بهکل از دست دادهام.
نکتهی دیگرش این است که وقتی با آن صدای جوان زیبایش میخواند، یاد آندرومدا و دو جوجهی آن سالهای دور میافتم. یاد نقشههایی که برای فرار میکشید و با من مطرحشان میکرد؛ طوری زنده بودند که در خیالم من هم همراهشان میرفتم؛ میگریختم و کمکشان میکردم؛ به همدیگر کمک میکردیم. آن سالها در ذهنمان طوری فرار میکردیم که هیچکس نمیتوانست پیدایمان کند و قهرمان ناتوانیها و بداقبالیهایمان میشدیم. هیچ آیندهای در آن نقشهها نبود؛ فقط گریختن بود و دورشدن.
ــ برای اینکه یادم باشد:
یک کانال جستهام که کلی مطلب جالب و بامزه و شوخکی و واقعکی درمورد گونهی IMBT من (و باقی گونهها، بهطبع) نوشته است که از خواندن بعضی مطالب ذوقزده و مشعوف میشوم و از خواندن بعضیها هم سر تکان میدهم و بلهبلهگویان رد میشوم،... اما، در کل، گونهی من بسیار حساس، لوس و ضربهپذیر، غمگین، غرغرو و نالهکن، نزدیک به مرز ناامیدی، خودسرزنشگر،... معرفی شده! تا جایی که گاهی بیمحابا به نویسندهی مطالب میگویم «زر نزن!» ولی در دلم احساس وحشت میکنم!
در نهایت،به این نتیجه رسیدهام که اگر مشخصهی گونهی من اینهمه عذابکشیدن و همراهداشتن کولهباری از اندوه و احساس گناه است، پس چقدر خوشاقبالم که بیشتر اوقات احساس قدرت و تمرکز و موفقیت و شادی و ... دارم! اگر با همهی اینها توانستهام زنده بمانم و از زندگیام رضایت نسبی داشته باشم، پس اگر قدری از این مسائل کم میشد چه فاتح پرافتخار آسودهی ... ِ ... ِ ....ای بودم!
بسیار پیشتر از امروز
دوستت داشتم در گذشتههای دور
آن قدر دور
که هر وقت به یاد میآورم
پارچبلور کنار سفرهی من
ابریق میشود
ـ بیژن نجدی
انقدر از دیروز پُرم ازفلان احساس ناخوشایند که تنها راهش انداختن خودم در دنیایی موازی است و ازیرگذراندن حوادثی بسیار متفاوت و سروکلهزدن با موجوداتی غیرواقعی و خالی کردنخودم سر آنها.
میگویم «تنها راهش» اما شاید بهتر است خوانده شود«بدترین راهش»، «بیخودترین راهش»،... . داشتم به این فکر میکردم کاش میرفتم جایی برای تیراندازی؛ با کمان باشد که چه بهتر! یا حتی دارت داشتم (یاد دارت خودمان افتادم که الکیالکی از دسترس دور شد و جایش هم پر نشد). فکر میکنم خیلی مؤثر و منطقی است.
آنقدر فلان و بهمان، که الآن بیش از نیمی از اپیسود ششم سریال محبوبم گذشته و من تلویزیون را روشن نکردهام و میخواهم خودم را توی چیزی بیندازم که «فقط تمام شود» و عذاب وجدان عقبافتادن کار دیگری را نداشته باشم.
در واقع، ظاهراً حالم بد نیست و چیز خاصی پیش نیامده فقط یک گلولهای برفی از ناکجاآباد راه افتاده و سایهی بزرگش را پشت سرم احساس میکنم. حساس شدهام و خیلی راحت هر کار و حرف هرکسی را قضاوت میکنم و دلم میخواهد کشیدهی آبداری نثارشان کنم تا بهشان نشان بدهم پشت نقاب تحملم تا حالا چه در سرم میگذشته و دلم میخواهد در واقعیت چه معاملهای با آنها بکنم. بداقبالی اینکه وقتگذرانی به بطالت هم مؤثر نیست و گناهش میافتد گردن همانها. داشتم فکر میکردم که های! عرفا یا پیامبران چقدر کارشان سخت بوده! ولی به نظرم رسید نخیر، هیچ هم کار سختی نداشتهاند. من هم بلدم از دنیا و آدمیانش کنارهگیری کنم و اتفاقاً خیلی هم راحت است؛ یا مردخدابودن نیروی درونی خاصی به آدم میدهد که حتی رنج پرومته و سیزیف را هم میتواند راحتتر از هر انسان عادی بیاسمورسم دیگری تحمل کند.
ما عادیها، وقتی میخ بر کف دستانمان میکوبند و تاج خار بر سرمان میگذارند، به این زودیها به صلیب نمیکشندمان تا راحت شویم. کسی هم به ما ایمان نمیآورد تا فرامینمان را فروکنیم توی گوشها و قلبهایشان. بدتر اینکه، چون کسی باورمان نمیکند، مدام باید «میخکوب» بشویم؛ بیش از یکبار، در حالی که معمولاً خودمان هم به خودمان شک داریم.
بلقیس
رفته بودی، انار بگیری
تکه هایت برگشت
آنها بیروت را رها کردند
و غزالی را کشتند
چشمهایت که بسته شد
دریا استعفا داد
بلقیس
کیفت را که از لای آوارهای بیروت بیرون کشیدند
فهمیدم که با رنگین کمان
زندگی می کرده ام
ـ نزار قبانی
نمیدانم چرا دلم شکست!
چه ارتباط عاطفیای با بیروت داشتم که اینچنین دلواپس و مضطرب شدم؟ حتی هیچوقت آگاهانه آرزو نکردهام از نزدیک ببینمش.
پائولو کوئلیو در کتاب کوه پنجم گفته شهرها بارها ویران و از نو بنا میشوند. دیشب گفتند سالها و کلی هزینه لازم است تا بیروت مانند قبل بشود!
شاید بیروت هیئت آن دوست اثیری ناشناختهای را برایم داشت که قرار بود روزی بشناسمش یا شاید این نقطه از دنیا، در نظر من، حکم بخش زیبایی از تاریخ کهن و اسطورههای مذهبی بشر را دارد... .
ـ تصاویر ویرانهها خیلی شبیه آن صحنههای شهرسوزانِ فصل آخر سریال Game of Thrones است. حتی خود آن شهر خیالی، مقر شاهی، مرا یاد جایی در خاورمیانهی زیبا و بهشتی میاندازد؛ جایی در نزدیکی مدیترانه.
اینکه هوا گرم و گاه سوزان است و من، برخلاف سالهای پیشین، هوس رئالیسمجادوییخواندن نکردهام... ....... عجیب است!
بهتر است همینطوری زورکی و با تقلب یاد خودم بیندازم که چقدر دلم میخواهد... خوب است! دلم خواست!
_ به غیرعادیبودن در بعضی موارد فضایی و ناملموس عادت ندارم و هرطور شده طلسمشان را میشکنم.