کاملاً مشخص است؛ خودم را با سر و دست و پا و کبد و کلیه و ... پرت کردهام توی این جریان.
دلم را با نخ مومآلود آن شمع گره زدهام به شعله.
دلم میخواهد بین اینجا و آنجا رفتوآمد کنم؛ انگار تازه آن محیط را فتح کرده باشم. قلمرو اندوه و کاستی و امیدهای واخورده را.
ولی میدانم مرا به حال خودم نمیگذارند. با هواپیمای سمپاش و آفتکششان، بهخیال نگرانی و لطف، مثل سایهای دراز تا ابد کش میآیند و دنبالم میکنند.
دلم میخواهد توی آفتاب کمجان عصرها دست بکشم به دیوارهای پوسیده و بیصدا و سنگقبرها و وانمود کنم زمزمهها را میشنوم.
میخواهم روشن و بی هیچ حجاب و مانعی بدانم شباهتهایم باهاشان چیست.
مدام بهم ثابت میشود تردیدها و ترسهایی که باعث میشود مخفیانه و آشکارا با خودم واگویه داشته باشم بیشتر شبیه حماقت و ناتوانی است تا احتیاط و دوراندیشی.
کاش با من حرف میزدند و میگفتند واقعاً چه پیش آمده. کاش راستش را میگفتند. کاش صادقانه میگفتند از دریچهی نگاه خودشان چه دیدند، چه گفتند و چه شنیدند.
الآن من ماندهام و جزیرههایی پرت و متروک و طوفانزده با هویت ظاهری برخی از نزدیکانم که ناخدای هیچ کشتیای راه به سویمان نمیبرد.
کاش تفاوتها نشانهی بیماری و ضعف و مایهی انزجار نبود!
امسال توی ذهنم هفتسینی از شخصیتهای محبوبم چیدم:
سانسا استارک + استارک (آریا)
اسنو (جان) + سوروس اسنیپ (هریپاتری محبوبتر از ایشان هم داشتم ولی با «س» شروع نمیشدند)
سندباد
سلیمان نبی
سیمرغ
سامانتا شاو
سارا استنلی
از هفتهی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچهی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.
اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته، تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کممایهای درمورد لیلا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لیلا پرداخت. داستان جدیتر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.
همین دقایقی پیش هم چهرهی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرفشدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی میشود دید.
امروز هم خودم را انداختهام در دامان پربرکت کتابها و برگهها :)
آه راستی، هنوز داغ قطعشدن آن دوتا شبکهی خوب که یکیشان بازی تاجوتخت پخش میکرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش میکرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سهبار هم ندیدهام!
[1]. Servant
خیلی خیلی عجیب بود! فکر میکنم دم صبح بود که خواب دیدم در دنیای وستروسم. فضا البته خیلی وستروسی نبود؛ تلفیقی از سالهای قبل در همین دنیای امروزی و قدری هم از بعضی شهرهای هفتپادشاهی بود. البته شاید کلاً وستروس نبود و ایسوس بود و من که ایسوس را ندیدهام، آن را هم نشناختم.
زمان هم شبیه زمان خطی نبود و بیشتر موازی یا قدری دایرهای بود. مثلاً وریس و راب و کت هنوز زنده بودند ولی بسیار کمرنگ، اما سانسای عزیزم بزرگ شده بود و جان هم در آستانهی همهکارهشدن قرار داشت و من مشاورش بودم! نمیتوانم بگویم چقدر هیجان و خطر جانی را نزدیک گوشم احساس میکردم. حتی برای سانسا هم خیلی سریع پیشگویی کردم و بهش گفتم «شواهد میگویند سانسا در خطر است... نه،بدتر از آن! سوفی در خطر است!» و خندهدار اینکه سوفی اسم هنریشهی سانساست و من مستقیم بهش گفتم خطر از جانب مریل استریپ او را تهدید میکند! فقط امیدوارم مقام مشاورتم را، با این پیشگویی جفنگ، از دست نداده باشم!
آریا و برندون هم کلاً نبودند!
تعدادی راهب (با پوشش شاگردان گنجشک اعظم ولی شبیه راهبان بودایی) دنبال من و نمیدانم چه کسانی (شاید خانوادهی دنیای واقعیام) کرده بودند و ابزاری داشتند شبیه خنجر/ کارد کمی بلند دوشاخه که توی خواب خیلی از آن واهمه داشتم چون منجر به خونریزی خطرناکی میشد.
قبلش فضا یک طور دیگر بود و داشتم برای یک کوچولوی شیطان کتاب میخواندم و باید مراقبش میبودم تا بعداً او را تحویل مادرش بدهم. خوابم شلوغ بود ولی جزئیاتش آنقدر پررنگ نیست که بتوانم بنویسمش. رنگش هم ترکیبی از خاکستری کمرنگ اما جاندار و قهوهای و بعضی رنگهای بیجان دیگر بود و با صدای رعدوبرق در واقعیت قاتی شده بود.
انیمیشن قشنگ Soul را دیدم و دلم هوس انیمیشنهای جذاب و دیدنی را کرده است. بیشتر از همه به ساختههای Tomm Moore فکر میکنم که بخشی از دوتا را دیدهام و عاشقشان شدهام. وقتی جستجو میکنم، میبینم چه انیمیشنهایی ساخته! یکیشان درمورد دخترکی افغان به نام پروانه و دیگری پیامبر، پیامبرِ جبران!
جالب اینجاست که در Wolfwalkers شاون بین حرف میزند و این یعنی دیدنِ دوبله بیدیدندوبله!
آخرین اپیسود فصل ششم با موسیقی ملایمی شروع میشود که در صحنههای خیلی دهشتناکی ادامه مییابد؛ آوایی است که احساس خونسردی و آرامشخاطر پس از حوادثی تلخ را القا میکند. انگار در قلب و ذهن سرسی لنیستر باشی و نقشههایت بهبار نشسته باشند.
و البته استثنائاً با این نقشههای ملکهی چندشآور بینهایت موافق بودم و هربار تماشایش میکنم، جگرم حال میآید!
چهرهی عابد اعظم را در آخرین لحظات خیلی دوست دارم. چه افکار غریب و درهمی ممکن بود طی چند ثانیه به ذهنش هجوم آورده باشند! شخصیتش را هم دوست دارم ولی بههیچوجه لایق ذرهای قدرت نیست و اصلاً نمیداند با آن چه کند. در مقابل چنین پتانسیلی، احمق بیخردی بیش نیست.بهترین کار را سرسی با او کرد.
این اپیسود مختص ملکههاست، زنان، فرمانروایان زن؛ سرسی، دنی، یارا گریجوی، آریا، لیانا مورمونت شجاع دوستداشتنی عاقل، سانسا که در پسزمینه است اما در حوادث خیلی تأثیر میگذارد، بانوی سرخ، النا تایرل، زنکهی ننهی افعیها، حتی گیلی که فعلاً پشت درهای کتابخانهی سیتادل مانده.
از
دید من، صحنهای که سمول تارلی پا به کتابخانه میگذارد (و آنقدر
هیجانزده و عاشق است که حتی گیلی و سم کوچولو را لحظاتی رها میکند)
بهاندازهی آن صحنهای که بالهای اژدها پشتسر دنی میکس شده بودند دارای
عظمت است.
من اگر در دنیای یخ و آتش بودم، با اینکه ایدهآلم آریاست، بهاحتمال خیلی زیاد یکی مثل سم میشدم و خیلی هم به آن افتخار میکنم.و البته که لحظات محبوب من اوقات همدلی جان و سانساست (و جان و آریا، آریا و سانسا،... ؛ اصلاً همهی اعضای این خانواده با هم!).
زمستان آمده!
ورزشم نسبتاً نامنظم شده اما پیادهرویهای اجباری (و نه ناخوشایند البته) بیشتر. زانوی راست هم کمی کرم میریزد که امروز به نتیجه رسیدم چیز خاصی نیست و با توجه و بیتوجهی متناوب، خودش به راه میآید.
کتاب نمیخوانم؛ گاهی جلوی تلویزیون و با دیدن سریالی آبکی یا فیلمی اتفاقی و جالب (مثلاً بخشی از هری پاترها یا The Young Messiah و...) کمی پانچو میبافم.
سریال جدیدی که کوچولوکوچولو میبینم Tales from the Loop است و البته مدیچی عزیزم که فصل سومش آمده. ریبا و فرندز و تئوری بیگبنگ و حتی دو دختر ورشکسته هم همچنان جستهگریخته و خیلی پخشوپلا سرجایشاناند و حالم را خوب میکنند.
«بگویم»نوشت: کتاب دیگری از نویسندهی جدید دوستداشتنیام خواندم که خیلی کمحجم و گوگولی است به نام مردی که بطریهای اقیانوس را باز میکرد.
کارهای جدی و روزانه هم سر جایشان هستند و ... «زیاده عرضی نیست که دارای ارتفاع نباشد» [1].
[1]. بخش انتهایی شطحی قدیمی از احمد عزیزی.
ورزشکردنهایم را گذاشتهام برای عصرهای فرد. هفتهی پیش، خیلی اتفاقی، دیدم Game of Thrones پخش میشود. چه اقبالی! سر بزنگاهِ ابتدای قسمت اول اولش رسیده بودم! و بله، برخلاف قول قبلیاش، ببینید چه کسی دوباره شروع کرده به دیدن سریال، آن هم از تلویزیون و در روز و ساعاتی مشخص؟ من من کلهگنده! وقتی مارتین تپلو نمیتواند سر قولش بایستد و کتاب را تمام کند، بندهی کمترین که باشم که بتوانم در برابر وسوسهی دیدن سریال، آن هم با حضور شاه شاهان، فرمانروای بیبروبرگردشمال، کوتاه بیایم؟ (حالا چنان میگویم «کتابش تمام نشده» انگار همین فردا داغداغ از انتشاراتی تحویلم میدهند و میخوانمش. اصلاً جلدهای قبلی را مگر خواندهام؟!)
بینهایت خوشوقتم که همراه آریای عزیزم تمرین میکنم. او با سیریو فورل شمشیربازی میکند و من این سمت صفحهی تلویزیون لانج میزنم. او روی شصت پا میایستد و من هم احساس میکنم دارم رقصندهی آب میشوم.
بهرسم هربار دیدن سریال: ای تو روح مرتیکهی بیشرف، پتایر بیلیش ورپریده! کل خاندان را تکهتکه کردی، حسود بیببیب!
1. این میان، به تنها چیزی که فکر نمیکردم جان اسنو بود
جان اسنو؟ البته شخصیت محترم و محبوبی دارد؛ مخصوصاً اگر بتوانم کل کتابها را بخوانم، مطمئنم خیلی بیشتر تحسینش میکنم.
اما راستش در این مورد، من بیشتر انتظار آریا را داشتم یا دستکم موجودات فانتزی مثل اژدها یا دایرولف (در قالب نماد خاندانها) یا خود لرد استارک بزرگ. ولی همین هم زمینةسفید خیلی جذابی دارد و سایة گوست بر سر جان هم خیلی پررنگ است.
یکی دیگر هم بود که طرح کلة گوزن داشت و خیلی شبیه طلسم سپر مدافع هری بود. آن هم انتخاب مناسبی بود. ولی خب، گات برنده شد.
2. مسئلة دیگر مورد پلهها بود. پلهبرقیهای وسط پاساژ از آنهایی بودند که سرعتشان کند است و اگر کسی رویشان بایستد تند میشوند. برای برگشت، من زیادی روی هوشمندبودنشان حساب کردم و با اصرار آن بالا ایستاده بودم که: «نه، باید برویم. اگر سرعتشان تغییر میکند حتماً جهتشان هم باید تغییر کند». خلاصه، خیلی خوب شد آبروداری نکردم و با آنهایی که داشتند سری دوم میآمدند بالا دعوا نکردم که: «نوبت ما بود برویم پایین؛ شما چرا فرتی آمدید بالا؟» و بعدش هم متوجه شدیم مسیر برگشت از همان پلههای معمولی آن کنج است! نه، واقعاً فکر کرده بودم پلههای هاگوارتزند؟!
ــ آن آپاستروف و نقطهویرگول هم، که اول اسم مطلب تایپ شده، کار من نیست؛ کار یک برش گندة سیب است که از دستم افتاد روی کیبرد و گذاشتم که بماند یادگاری.
1. من، اگر ککش به تنبانم بیفتد، دنبال لینک دانلود برنامههایی هم میگردم که راویاش برایم خاص باشد.
2. فیلم جدید باندراس، که در آن با مریل استریپ و گری الدمن همبازی شده، باید دیدنی باشد.
1. آههههه!
بروکن عزیزمان دیشب تمام شد. اتفاقهای عادی ولی بزرگ و دگرگونکنندهای برای آدمهایش رخ داد که بدون ماجراجویی و تعلیق غلیظی نقل شدند و وقتی مایکل با خودش به صلح رسید (خودش را بخشید)، دیگر دستهایش نلرزیدند و همان موقع هم دیگران آمدند و نشان دادند او را بخشیدهاند و با او در صلحاند.
2. دیروز و پریروز میل شدیدی به خوابیدن داشتم؛ وسط روز هم نشده بود. خوابیدم و تا میتوانستم انرژی ذخیره کردم. یک چیزهایی روی روال خودشان افتادهاند؛ مثلاً عامل همین تمایل به خواب نابههنگام.
3. از صبح تا همین الآن هم داشتم کتاب گویای سوم را از روی متن اصلی مرتب میکردم. خیلی طول کشید ولی خیالم بابت آن راحت شد.
گفته بودم که کیت از دخترکشترین عناصر سریال بوده اما شخصیت جان اسنو آنقدر عالی و تأثیرگذار و ستودنی است که بیشتر همان باعث شده از کیت خوشم بیاید. نقشش را هم خوب بازی کرده.
کاش ند آنقدر فرصت داشت تا حقیقت را به جان و کت بگوید!
کاش کت از سالها قبل حقیقت را دربارة جان میدانست! این حتی خیلی خیلی مهمتر بود از اینکه خودِ جان حقیقت را بداند.
از همان ابتدا که گویا رفتن به دیوار و زندگی در چنان شرایط مخوف و ناامیدکنندهای بهتر از در دسترس بودن جان بود؛ در دسترس کتلین، در دسترس شاه رابرت، ... و چه کسی میداند؟ شاید حتی کسان دیگری مثل جافری یا دنریس یا ویسریس.
قیمه را گذاشتم که بپزد. دستهایم بوی پودر زردچوبه و زعفران گرفتهاند؛ بوی نانهای خشک آن سالها، بوی آشپزخانة بزرگ قدیمی مادربزرگم در آن شهر دور خشک پرامید، که امید شیرین من شده در این صبح. سرصبح، سه کتاب از هری پاتر، با صدای فرای، دانلود کردم و بخت یارم بود و توانستم کسری کتابهای نغمهام را هم بیابم و آمادهشان کنم برای دانلود.
Broken میبینیم و با همة تلخیاش، از آن رضایت داریم. جناب شان بین! شما کارتان خیلی درست است!
1. [بورجیا] را بلافاصله بعد از سریال مدیچی شروع کردم بلکه آبی باشد بر آتش آنهمه صحنة ناراحتکننده در دو اپیسود آخر. سارا پریش چقدر خوب نقش مادرها را بازی کرد؛ مادری دوستداشتنی، قدرتمند و و خوشفکر. چقدر هم خوشکل است! ارتباطش با پسرهایش را خیلی دوست داشتم. وقتی در راه کلیسا، دست جولیانو را در دست گرفت و بوسید؛ چقدر خیالش راحت شده بود!
صحنة شوخی جولیانو با لورنزو در کلیسا هم فوقالعاده بامزه بود؛ وقتی به لوکرتسیا سلام کرد و بعد گفت: خب داداش، درمورد تقدس ازدواج میگفتی!
ببینم این سریال جدید لئوناردو و میکل آنژ دارد یا نه.
2. صبح، بعد از تمامشدن مدیچی، چند ویدئوی کوتاه از شان بین دیدم. کمی درمورد ند استارک و خودش صحبت میکرد و ... با توجه به نصف نقشهایی که ازش دیدهام و اینکه پنجبار ازدواج کرده، همیشه فکر میکردم از آن سلیطههای ..وندریده باشد. ولی طفلک چقدر خجالتی و آرام است! آن لهجة قشنگش هم یورکشایری است.
ـ یاکوپو پاتزی، روباه پیر موذی! [1]
وقتی داشت پیش نوولای معصوم اشک تمساح میریخت، چقدر دلم برایش سوخت و چقدر آن صحنه قشنگ بود. کاش واقعی بود؛ نه نقشهای برای خانمانبراندازی. طفلک فرانچسکو!
ـ فرانچسکو! به خودت بیا، مرد! امیدوارم تا پایان این فصل کار درستی انجام بدهی؛ بهخصوص در حق نوولا.
ـ چقدر برای بیانکا و همسرش خوشحال شدم.
ـ کاش سیمونتا واقعاً آنهمه زیبا بود که از دید من هم به دردسرش میارزید.
[1] حقش بود برای این شخصیت، به جای روباه، از کفتار یا شغال استفاده میکردم ولی چون هنرپیشهاش لرد استارکمان است، نمیتوانم.
1. به احترام فرانچسکو پاتزی، کلاه از سر برمیدارم.
2. این صلحطلبی لورنزو را خیلی خیلی دوست دارم؛ ارتباط قدرتمند او با اعضای خانوادهاش؛ بدهبستانهای عاطفی و سیاسی و فکری با پدر و ماردش؛ ابراز علاقههایش به برادر و خواهرش و دوستانش، همه را میستایم اما درمورد ارتباطش با کلاریس، تف تو روحت لورنزو!
لورنزو ترکیب خوبی از پدربزرگ و مادربزرگ و مادر و پدرش است. جولیانو ذکاوت برادرش را ندارد اما صادقتر است.
3. هنرپیشة نقش یاکوبو پاتزی هم عالی است!
سرسختی بارز آریا، بین خواهر و برادرانش، بیشتر از همه مرا یاد راب میاندازد؛ راب استارک، که بهزعم خیلیها، بهترین استراتژیست داستان بود. از طرفی هم، رابطة احساسی و محبتآمیز آریا با جان، برادر راندهشده، خیلی زیبا و جالبتوجه بود. شاید اگر راب و جان بیشتر فرصت داشتند در کنار هم باشند، میتوانستند رابطة عمیقتر و مؤثرتری را رقم بزنند.
یاد آن بخش از داستان میافتم؛ قبل از تصمیم خطرناک کتلین درمورد جیمی لنیستر، که زندانیشان بود. راب بهراحتی از خواهرانش چشم پوشید چون چارة بهتری نداشت. جان خیلیها در برابر جان تنها دو نفر، آن هم دو دختر، فقط بهصرف لردزادهبودنشان، ارزش بیشتری برای او داشت. اما کتلین کار دیگری کرد و حتی نتوانست نتیجة کارش را ببیند. کتلین شمّ قوی و درخور تحسینی داشت. کاری که کرد هم سرنوشت جیمی را تغییر داد و هم تا حد زیادی،سرنوشت دو دخترش را. اینجا او حتی از راب خوشفکر هم پیشی گرفت و چهبسا همین که شخص او این کار را کرد، آن هم دور از اطلاع راب، چنین نتیجهای داشت.
برای همین چیزهاست که از این مجموعه داستان خوشم میآید و آرزویم خواندن کل آن است.
«من فکر نمیکنم این پایانی باشد که مردم نیاز داشته باشند تا از آن برداشت مشخصی کنند، پیامهای زیادی دارد راجع به اینکه شخصیتهای داستان چه کارهایی کردند و چه تغییراتی در آنها رخ داد.
شما میتوانید به هر روشی در آن عمیق شوید، شگفتی بازی تاجوتخت در داستانگویی انسانی است که دارد، و شما میتوانید هر برداشتی از آن بکنید. آدمهای متفاوت و قصههای گوناگونی درون آن وجود دارد، که هر کدام به بخشهای مختلف و پیامهای مختلف میپردازد. مهمتر از هر چیزی، سریالی است که برای تماشا عالیست. و گزینهای عالی برای این که بنشینید و در برابر چیزی که میبینید واکنش نشان دهید.»
آیزاک همپسند رایت؛ بازگر نقش برندون استارک
1. اینکه یک نفر، با فاصلة خیلی کم، نقش دو نویسندة متفاوت را در دو فیلم بازی کند از دید من یکطوری است! اولش سلینجر و حالا هم تالکین. بیشتر بهخاطر لیلی کالینز و تالکین دوست دارم این فیلم را ببینم. هنرپیشة اصلی احساس بچهپرروبودن را به من القا میکند؛چیزی مثل جنیفر لارنس.
2. آخرشب اتفاقی دیدم فیلم دختری در دام عنکبوت شروع شد. چون ابتدایش بود، نشستم برای دیدنش. چند دقیقه که گذشت، به نظرم آمد باید ادامة دختری با خالکوبی اژدها باشد. ولی خب، به جای رونی مارا و دنیل کریگ، هنرپیشههای دیگری بازی میکردند که چون دوتای اولی را خیلی دوست دارم، نتوانستم این دوتا را خوب هضم کنم. لیزبت سلندر با چهره و گریم خاص رونی مارا خیلی خیلی خیلی خوب نشان داده شده بود. وای، بعضی جاهای فیلم که رسماً دقت نمیکردم چه خبر است یا پا میشدم راه میرفتم. گفته بودم که نمیتوانم یکسره «بنشینم » و فیلم ببینم. شخصیتپردازی لیزبت توی فیلم اول خیلی بهتر و توجهبرانگیزتر از اینجا بود. در این فیلم، ماجرای خانوادهاش را جزئیتر مطرح کرده بودند که برای من اصلاً جذابیت نداشت؛ با آن خواهر وحشی ترسناکش! تا جایی که خاطرم است، نویسنده سه کتاب بر اساس شخصیت لیزبت نوشته و احتمال دارد فیلم سومی هم بعداً ساخته شود.
هنرپیشة اصلی این فیلم خیلی خوشکلتر است (خب طبیعی است؛ مثل رونی مارا که خیلی خیلی خوشکلتر از لیزبت بود). از آگوست خیلی خوشم آمد. کوچولو! دلم خواست اسمم آگوست باشد و با آن حال و هوای تابستانی، صدایم بزنند گوست؛ مثل دایرولف سفید یخی جان اسنو. تضاد قشنگی میشود!
1.
یکی از قشششششششششنگترین و باشکوهترین صحنهها که خب، به نظرم آنقدر دیر نمایش داده شد که شکوهش درخور دنی خانم نبود و اصلاً به چشم نیامد!
2. سم، پسر! داشتم از دیدنت ناامید میشدم. عالی بودی همیشه.
3. برندون، بهترین گزینه. یادم هست وقتی اوایل فصل/ کتاب دوم همه افتاده بودند به جان هم و ادعای استقلال یا پادشاهی داشتند، میگفتم آخرش میزنند همدیگر را لتوپار میکنند و همین پسرک ناتوان از راهرفتن مجبور است بشود پادشاه. گاهی هم حتی به سانسا فکر میکردم. میگفتم شاید کمی رنگولعاب فمینیستی بگیرد مثلاً. یا نوعی ساختارشکنی در اندیشة شاه/مرد.
4. ولی توی شورای شاهی، جای لرد وریس نازنین بدجووور و بیشرمانه خالی بود! بابت این قضیه تیریین را نمیبخشم.
5. یکجاهایی از موسیقی متن سریال، که خیلی آرام و غمگین و احساسی بود، مرا یاد ابتدای آهنگ ترانة «من و گنجشکای خونه» میانداخت. خیلی خیلی هم قشنگ!
6. زیرزمین و دخمههای زیر تخت شاهی را خیلی دوست دارم؛ بابت استخوانهای اژدهایان و سیروسلوک بچگیهای آریا برای رقصندةآبشدن.