شاید بعداً این مطلب کامل‌تر شود

«اگر راهی برای ماندن در خانه‌اش باشد

حتی برای مدتی کوتاه

این است که او و بیماری‌اش را بشناسم.

...

یک رنج‌روور در پارکینگ

سعی دارد به‌زور

در جای پارکی خیلی کوچک خودش را جای دهد.

کتاب را لبه‌ی پنجره می‌گذارم

و کتابخانه را ترک می‌کنم»

ص 18-117


ایجازها و انطباق‌های تافی خیلی قشنگ است؛ هم آنچه از گذشته به حال می‌آورد و هم آنچه فقط در زمان حال نشان می‌دهد.

سایه‌هایمان

دنیا پر از سایه است، اسماعیل؛ سایه‌هایی بسیار بدتر از آن چیزی که من و تو آن شب در کرَوِن‌مور با آن جنگیدیم. سایه‌هایی که دنیل هافمن، در مقایسه با آن‌ها، بازی بچه‌گانه‌ای است؛ سایه‌هایی که درون تک‌تکمان‌اند.

ص 240


چه‌همه ننوشته‌ام!

چه عادت کرده‌ام به نبودن اینجا!

ـ کتاب قشنگم: تماشاگر در سایه؛ جلد سوم از سه‌گانه‌ی مه است که دیروز تمامش کردم.

مدتی است مستر فنچ و مستر ریس را هم رها کرده‌ام؛ انگار بهشان بی‌اعتماد کم‌اعتماد شده‌ام. ولی جاس کارتر هنوز در گوشه‌ی ذهنم می‌درخشد.

بهتر است به همان نقاط روشن بچسبم. برای همین، نکات جالب‌توجه کتاب قشنگم را یادداشت می‌کنم:

ـ هانا و آلما ناخواسته سایه را آزاد کردند.

ـ لازاروس: جادو بخشی از فیزیک است.

ـ طنز بعضی جملات در صفحه‌های ابتدایی خیلی جالب بود: آرمان از دنیا رفت ولی بدهی‌هایش با او نرفتند (نقل به مضمون و البته مسلم است که در کتاب قشنگ‌تر بود جمله).

ـ تعلیق و هیجان ص 145، وقتی ایرن دستش را روی دستگیره‌ی در گذاشته بود تا وارد اتاق شود،‌خیلی خوب بود.

ـ این کتاب با جلد اول تشابهات خیلی خوبی داشت. هدف سایه در هردو بازگشت انتقام‌آمیز از روی نفرت ناشی از بدعهدی طرف‌هایش بود؛‌ساعت‌هایی که حرکت عقربه‌هایشان برخلاف جهت معمول است.

ـ داپل‌گانگر: سایه‌ی جداشده از شخص که با او دشمن است.

ـ داستان لازاروس برای دوریان هم ممکن بود واقعی باشد هم ساختگی. ولی آن مرد مرموز معامله‌گر توی داستانش، اگر واقعی بود،‌چه کسی بود؟

ـ دوران سخت کودکی: پناه‌بردن به هافمن و راضی‌شدن به معامله با او. لازاروس: تلقین غلط در کودکی باعث احساس گناه در من شده بود. با آلما،‌ فهمیدم که من هم پاک بودم، گناهی نداشتم و لیاقت دوست‌داشته‌شدن را داشته‌ام.

ـ هم‌زمانی خواندن دفترچه از سوی ایرن با رازهای عمارت؛ هم‌زمانی جشن سالیانه‌ی سپتامبر با خاطرات آن؛

ـ اسم اصل کتاب: نورهای سپتامبر. ایران هم در پایان نامه‌اش به آن‌ها اشاره می‌کند.

ـ هافمن خواهان قلب (توجهه و انقیاد محض) بچه‌ها بود. او قول عشق و اطاعت ابدی از آن‌ها می‌گرفت و تماشاگری در سایه بود. در ترجمه‌ی انگلیسی، اسم قشنگی برای کتاب انتخاب شده.

ـ جمله‌های پایانی کتاب، از زبان ایرن، را دوست دارم؛ هم درمورد نورهای سپتامبر که پر از امید و آرامش است و هم درمورد سایه‌های درونمان که حاکی از شناخت درست است. ایرن قهرمان دوست‌داشتنی من است.

ـ چنین تصویرها و فضاسازی‌هایی در کتاب بود؛ اما اندک. می‌شد با این‌ها رمانی با دوبرابر صفحات این کتاب نوشت:

مادام سارو... پیشگویی چوبی که با دست‌های پرچین‌وچروکش ورق‌های تاروت را بر می‌زد، یکی زا انتخاب می‌کرد و به تماشاگر نشان می‌داد... هانا خیلی سعی کرد نگاه نکند اما بی‌اختیار نگاهی به تندیس ترسناک کولی انداخت. ناگهان چشم‌های پیشگو باز شد و کارتی به طرف هانا گرفت. کارت اهریمن سرخی را در میان حلقه‌ی آتش نشان می‌داد. ص 64

ـ و این؛ چقدر شاعرانه و زیبا:اینجا چیزی نبود جز انعکاس تیره‌ای از تنهایی لازاروس که در بیست سال گذشته او را از پا انداخته بود. هر تکه از آن جهان شگفت‌انگیز اشکی خاموش بود. ص 29

هر سه کتاب از این پیش‌درآمدهای جذاب دارند که خواننده را با خود به درون داستان می‌کشند و رغبتش را برای خواندن بیشتر می‌کنند. هر سه در این شیوه شبیه هم‌اند: فضاسازی‌های قوی برای ورود به ماجراها و بعد درگیرشدن در خود ماجراها. لحن توصیف‌ها هم تغییر می‌کند؛ شیوه‌ی انتقال هراس و تعلیق در پیش‌درآمدها بیشتر با توصیف و تصویرهای ذهنی است ولی در اواسط و انتهای کتاب‌ها، با پرداختن به حوادث و فضاهای واقعی است.

ـ تقابل‌ها: نور و سایه؛ آتش و سایه

از سم و فلیکس و البته، اِلا

خودم را دعوت کردم به ضیافت جمله‌های بامزه‌ی کتاب [1]:

مامانم از تخته‌ی ویجا متنفره. می‌گه نباید خودت رو قاتی چیزهایی کنی که نمی‌فهمی. همین حرف رو به فلیکس زدم و اونم گفت: مامانت کلیسا می‌ره، نه؟ اونم با این کارش خودشو قاتی کارهایی می‌کنه که آدم نمی‌فهمه، مگه نه؟

ص 86

ـ کلاً فلیکس خیلی خوب و بانمک است!

الا کمی شجاعت پیدا کرده بود، [از روح] پرسید: چی کارها می‌کنی؟
ـخ-ا-ک-ب-ر-س-ر-م-م-ی-ر-ی-ز-م
ـ فلیکس!
ـ چیه بابا؟ من نیستم که!
ـ و-ک-ی-ک-م-ی-خ-و-ر-م! بیا، می‌گه کیک می‌خوره!
ـ این‌قدر کرم نریز!
فلیکس گفت: من کرم نمی‌ریزم. بیا ازش درمورد خودمون بپرسیم. سم می‌تونه کتابش رو تموم کنه؟
این‌دفعه نوبت من بود که تکونش بدم: «ح-ت-م...»
فلیکس(یا شاید هم روح ماریان توانت) سعی می‌کرد پاستیل رو به سمت کلمه‌ی «نه» ببره اما من زورم رو بیشترکردم.
و برنده شدم.
«آره.»

ص 90


وقتی مریض هستید، کلی چیز مجانی گیرتون میاد اما اگه خواهرِ اون آدم مریض باشید، معمولاً چیزی گیرتون نمیاد

ص 95


وقتی با کشتی هوایی پرواز می‌کنین]

می‌تونین برای کسایی که تو ترافیک گیر کردن دست تکون بدین و بهشون بخندین. اگر هم این وسط‌ها کسی رو دیدین که خوشتون نیومد، مثل معلم قدیمی‌مون، می‌تونین روشون تف کنین و شپلق! می‌خوره بهشون
...
می‌تونین [کشتی‌تون] رو ببندین به مجسمه‌ی آزادی یا برج پیزا و اگرم کسی خواست جلوتون رو بگیره، بهش بگین: «بدو تا بهم برسی، بدبخت!» و همون موقع پرواز کنید و برید.

ص 98


استنلی... گفت... می‌شد از اون بالا [توی کشتی هوایی] زمین رو تماشا کرد و می‌شد تمام پرنده‌هایی رو که رد می‌شدن دید؛ درست برعکس هواپیماها که خیلی سریع رد می‌شن و چیز زیادی توشون نمی‌شه دید. گفت: بعضی وقت‌ها یه دسته اردک میان و ازمون سبقت می‌گیرن، بعد برمی‌گردن و با خنده نگاهمون می‌کنن و می‌گن فارتون چیه؟

ص 200


کاش فلیکس اینجا بود. با خودم فکر کردم اگر اینجا بود چی می‌گفت. تصورش کردم، به صندلیش تکیه داده بود، کلاه شاپوی قدیمیش رو تا جایی که می‌تونست پایین کشیده بود، بهش گفتم: دو هفته! فلیکس خیلی با خوشحالی گفت: اوه، خیلی‌خب. ازش نهایت استفاده رو بکن. من بودم همین کارو می‌کردم. فکرش رو بکن... دیگه هیچ‌کس، هیچ‌وقت، نمی‌تونه بهت «نه» بگه!

ص 207

[1]. چه‌جوری تا همیشه زنده باشی، سالی نیکولز، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر پیدایش.

کتاب قشنگی بود. اما اسمش یک‌طوری نیست؟ چه‌جوری تا همیشه... .

کشمکش‌های شخصیت اصلی با خودش خیلی خوب بود؛ پرسش‌هایی که مطرح می‌کرد و نتایجی که بهشان می‌رسید و راه رسیدن به آن نتایج حتی. اینکه از سؤال‌کردن شروع شد (شاید نوعی حیرت) و بعد رسید به پذیرش چرخه‌ی مرگ و زندگی و همچنان هم پرسش می‌کرد خیلی خوب بود.

در سطح، در اعماق

گفت: ببین چی پیدا کردم
دایناسور پلاستیکی آبی کوچکی بود
...
همیشه زمین را می‌کند و چیزهایی جمع می‌کرد. اتاقش پر از یافته‌هایش بود، تمیزشده و چیده‌شده روی قفسه‌ها و زمین. می‌گفت زمین پر از چیزهایی از گذشته‌هاست و روزی گنج واقعی را پیدا خواهد کرد، چیزی باارزش و در زمین سرد و تاریک. ص 46

چقدر آلموندی! مخصوصاً انتهایش: زمین سرد وتاریک، مرا یاد کیت و اسکی‌یو می‌اندازد. چیزهایی از گذشته هم یاد مالونی، رفتن در کنه رفتارهای عادی بچه‌ها هم یاد مینا.

یاد روزهایی افتادم که با برادرهایم توی دل زمین خاکی خوشبو چند اسباب‌بازی کوچک پلاستیکی چال کردیم. یکی‌شان لاکپشت نارنجی پلاستیکی کوچکی بود که دوستم به من داده بود و می‌گفت: «اگه بذاریش تو کاسة آب، شروع می‌کنه به شناکردن.» منظورش این بود که حرکت می‌کند. ما امتحان کرده بودیم و لی حرکت لاکپشت محسوس نبود. شاید به همین علت بود که، طی تصمیمی ناگفته، آن را با اندک چیزهای دیگر دفن کردیم. انگار فکر می‌کردیم خراب شده و دیگر کار نمی‌کند.

مستقر در خانه‌ی بلک و اهمیت کریچربودن

«g»هایش را مثل هری نوشته بود: تک‌تک «g»های نامه را از نظر گذراند و مثل این بود که هریک از آن‌ها، در یک آن، از پشت پرده‌ای، صمیمانه برایش دست تکان بدهد. آن نامه گنجینه‌ی شگفت‌انگیزی بود؛ مدرکی که ثابت می‌کرد لی‌لی پاتری به‌راستی وجود داشته است که دست گرمش روزی بر صفحه‌ی آن کاغذپوستی به حرکت درآمده و با مرکب، ردی از خود به جا گذاشته که به قالب آن حروف درآمده است؛ به قالب آن واژه‌ها،‌واژه‌هایی درباره‌ی او، یعنی پسرش، هری.

آخخخ که چقدر از این جزئیات داستان هری خوشم می‌آید! همیشه از خواندن آن‌ها و پرکردن بعضی حفره‌ها به قلم رولینگ، با جزئیات این‌چنینی، لذت می‌برم. خوانش شیرین استیون فرای هم که شکراندرشکر است!

توانایی رولینگ با شرح‌دادن جزئیات احساسات شخصیت‌هایش زیر سؤال نمی‌رود؛ اینکه نتوانسته همیشه خواننده را در موقعیتی قرار بدهد که خودش این احساسات را درک کند و لازم نباشد به اندوه،‌شادی،‌ امید، ناامیدی،... قهرمانانش اشاره‌ی مستقیم بکند. موارد غیرمستقیم جالب‌توجهی هم دارد که بعد از مدت‌ها ناگهان به ذهن آدم خطور می‌کنند؛ مثلاً اینکه ورد ظاهراً ساده‌ی «الوهومورا» را همیشه هرمیون به زبان می‌آورد شاید چون این هرمیون است که همیشه راهگشای اصلی هری و رون است.


چطور ولدمورت دچار چنین اشتباهی شده بود؟
هرمیون با صدای سرد و خشکی گفت: باید هم ولدمورت روش‌های جن‌های خونگی رو تا این حد دست‌کم می‌گرفت، درست مثل همه‌ی اصیل‌زاده‌هایی که با اونا مثل حیوون رفتار می‌کنند... نباید هم به فکرش می‌رسید که ممکنه اونا قدرتی جادویی داشته باشند که خودش نداره.

همیشه وقتی کسی به توانایی‌های خودش مغرور می‌شود انگار یادش می‌رود به چیزهای مهم دیگر توجه کند؛ چیزهایی ظاهراً کوچک که معمولاً زیر دماغش هم هستند.


هق‌هق‌های کریچر به شکل صداهای گوشخراشی درآمده بود:بعد به کریچر دستورداد بدون اون بره و هیچ‌وقت به بانوی من نگه چیکار کرده-فقط قاب‌آویز اولی رو نابودکنه.بعدش اون تمام معجون رو نوشید- کریچر هم قاب‌آویزها رو باهم عوض کرد ووقتی ارباب رگیولس به زیر آب کشیده میشد فقط نگاه کرد
هرمیون که داشت گریه میکرد،‌ناله‌کنان گفت: وای کریچر!
...و سعی کرد او را دربر بگیرد. بلافاصله جن خانگی بلندشد و ایستاد و با انزجاری آشکار،خودرا پس کشید: گندزاده به کریچر دست زد، کریچر به اون چنین اجازه‌ای نمی‌ده وگرنه بانو چی می‌گه؟

ـ بهت گفتم که اونو «گندزاده» صدا نکن!

هری این را گفت ولی کریچر قبل از آن شروع به تنبیه خود کرده بود: روی زمین افتاده بود و پیشانی‌اش را به کف آشپزخانه می‌کوبید.


(وقتی هری قاب‌آویز تقلبی را به کریچر میدهد تا سبیلش را چرب کند و دلش را به دست بیاورد و به خواست احتمالی ارباب رگیولس اشاره می‌کند:)
رون: زیاده‌روی کردی رفیق!
جن خانگی نگاهی به قاب‌آویز انداخته و ناله‌ای از سر حیرت و فلاکت سرداده و دوباره خود را روی زمین انداخته بود.
حدود نیمساعت طول کشید تا توانستند کریچر را آرام کنند و او از اینکه میراث آباواجدادی خانواده‌ی بلک را به او هدیه کرده بودند چنان از خودبیخود شده بود که زانوهایش سست شده بود و نمی‌توانست درست بایستد. ...

کریچر دوباره جلوی هری و رون تا کمر خم شد و حتی انقباض مسخره‌ای هم به سمت هرمیون از خود نشان داد که احتمالاً می‌توانست تلاشی برای ادای احترام باشد...

موقع روبه‌روشدن باحمله‌ی تناقض‌های این‌چنینی، خنده و دل‌شکستگی و بغض با هم تسخیرم می‌کنند. کریچر عالی است!


ـ هری پاتر و یادگاران مرگ.

خداحافظی درست‌وحسابی با کلاس پرنده جانم

ماتیاس شکلات‌ها را چنگ زد. ئولی آن‌قدر اصرار کرد تا ماتیاس چندتای آن‌ها را در دهانش گذاشت. همان موقع در باز شد، پرستار وارد اتاق شد و فریاد زد: گورت را گم کن! فکرش را هم نمی‌شود کرد؛ خرس گنده، شکلات‌های مریض را می‌خورد.
ماتیاس تا بناگوش سرخ شد و همان‌طور که شکلات‌ها را می‌جوید، گفت: خودش اصرا رکرد.
پرستار فریاد زد: برو بیرون!

ص 111

سر این جمله‌ها کلی خندیدم. آن‌قدر شخصیت‌های این کتاب نازنین را دوست داشتم که بی‌نهایت علاقه‌مند شده بودم چند سال در یک شبانه‌روزی زندگی کنم و درس بخوانم. شاید بعد هم معلمی می‌شدم مثل آقای بوخ.

آن جملة خاص را هم درست یادم بود؛ با اختلاف یک کلمه: «قهرمان آیندة بوکس جهان روی برف‌ها اشک می‌ریخت». به خودم باز هم امیدوار شدم!

ـ این‌ـ دفعه‌ـ خوانش: فکر می‌کنم از این کتاب فاصله گرفته‌ام! شاید به این دلیل که الآن احساس‌های بهتری به‌نسبت آن سال‌ها دارم؛ شجاعت خیالی و رؤیاپروری دورودرازم کمرنگ‌تر شده، خیلی چیزها واقعی شده‌اند،‌ کنج دنج امنم را دارم، «ثبات» نازنین را کشف کرده‌ام، دیگر لازم نیست بروم شبانه‌روزی! و در کنارشان، مثل سحر، طی این‌سال‌ها کتاب محبوبم را بارها و بارها نخوانده‌ام. فاصله‌گرفتنم طوری نیست که نفهممش. همان سال‌ها چندین‌بار خوانده بودمش و نمی‌دانم چطور، بعضی جملات و اصطلاحاتش را حفظ شده بودم و این‌بار هم احساسات آشنای دیرین، پررنگ، جلوی چشمانم می‌آمدند؛ چیزی که انگار یکهو از زیر خاکستر یا کپه‌ای خاک فراموش‌شده می‌جوشد و تکان می‌خورد. ولی کاملاً همراه بود با احساس آرامش بدون نیاز به چیزی اضافه. چقدر خوب! مثلاً اگر کیمیاگر را بخوانم، همچنان احساس دلتنگی و هیجان می‌کنم و سؤال‌های فلسفی‌ـ وجودی می‌ایند سراغم؛ گیریم کمتر از دفعة اول. چون آدمی همیشه و تمام عمرش جستجوگر است و دنبال افق‌های نو می‌گردد. کولی درونش هیچ‌وقت یک‌جانشین نمی‌شود و حاضر است هرازگاهی خطر کند. ولی درمورد کلاس پرنده، شاید بهتر باشد بیشتر به دکتر بوخ درونم نزدیک شوم. قهرمان‌های کوچولو دیگر قد کشیده‌اند و میان‌سال شده‌اند. ماتیاس معلوم نیست چند جام قهرمانی برده و چندبار پای چشمانش بدجور کبود شده یا احتمالاً چندباری دنده‌ها یا دستش شکسته باشد، ئولی و مارتین و جونی آدم‌های متعهد و مراقب و تأثیرگذاری شده‌اند، سباستیان چطور؟ هرجا که باشد حتماً هرچند وقت خودش را به دوستان دیرینش می‌رساند و دور هم جمعشان می‌کند. احتمالاً در پس آن همه آزمون و خطا در زمینه‌های متفاوت،‌ دچار چالش احساسی بزرگی شده و مسیر زندگی‌اش را پیدا کرده باشد. وای، دکتر بوخ و بی‌دود لابد در آستانة پیری قرار گرفته‌اند؛ بازنشست شده‌اند و چند سفر کوتاه دور اروپا با هم رفته‌اند. تقریباً هر روز عصر هم در باغچه کنار واگن بی‌دود می‌نشینند. مطمئنم آن واگن دیگر خالی از سکنه شده اما، همچون یادگار ارزشمندی، همچنان باقی مانده است.

از همه جالب‌تر انتهای کتاب بود که نویسنده با جونی و ناخدا در دنیای واقعی دیدار می‌کند. یادم افتاد که آن سال‌ها هم این پایان را خیلی خیلی دوست داشتم. انگار قرار نبود با قهرمان‌های دوست‌داشتنی‌ام خداحافظی کنم و به صفحات داستانی بسپارمشان و تنها از کتاب بیایم بیرون. انگار اگر من هم پایم به آلمان می‌رسید،‌می‌توانستم ببینمشان. یکی از دلایل دیگرم برای عاشق‌ـ این‌ـ کتاب‌ـ شدن این بود که هم‌زمان عاشق آلمان و تیم ملی فوتبالش شده بودم (سال 1990 بود). نهایت آرزویم این بود بروم آلمان. از اسم‌های آلمانی خیلی خوشم می‌آمد و چند اسم محبوبم در این کتاب بود: هرمان،‌ تالر،‌ مارتین.

یعنی دفعة بعد که این کتاب را می‌خوانم کی خواهد بود و من در چه حالی؟

سندباد پرنده و «آدما»

(جوناتان تروتس، پشت پنجرة زمستانی خوابگاه،‌ در حالی که داشت به شهر نگاه می‌کرد و درمورد آینده‌اش خیال‌پردازی می‌کرد)
با خودش فکرکرد: خنده‌آور است اگر زندگی زیبا نباشد.

ص 85

وقتی این کتاب را می‌خواندم، تعطیلات تابستان بین پنجم دبستان و اول راهنمایی بود. آن‌قدر از خواندنش هیجان‌زده شده بودم که با خودم به اردوی سه‌روزة آن سال بردمش. بعدها باز هم خواندمش و دخترعمه‌ام هم تهش یکی از ترانه‌های گوگوش را نوشت که آن روزها خیلی دوستش داشتیم؛ چیزی که خیلی با دنیای ما فرق داشت و بزرگانه بود.

گل‌آرا توی اردو اسم بلندی‌های بادگیر را برده بود و بیشتر بچه‌ها طرفدار تیم فوتبال آرژانتین بودند و آلمان فینال را برده بود و ... همه با هم خوب و مهربان بودند. با دختری از علی‌آباد دوست شده بودم که آدرس پستی‌ام را گرفت اما چند ماه بعد، خودش آمده بود دم در منزلمان و نامه‌اش را با نقاشی قشنگش بهم داده بود! دنیا آن‌قدر کوچک بود که در شه رما فامیل داشت و وقتی مهمان آن‌ها بود، اسم مرا برده بود و شهر هم آن‌قدر کوچک بود که فامیلشان مرا می‌شناخت (شاید هم فقط آدرس ما را راحت پیدا کرده بود!) و او را آورده بود آن‌جا. اصلاً یادم نیست آن فامیل که بود. برای همین نمی‌توانم به یاد بیاورم واقعاً همدیگر را می‌شناختیم یا نه.

حیف شد که همان کتاب قدیمی خودم را ندارم. هدیة تولدم بود از طرف هاله و دست‌خط دخترعمه در آن بود!

بله،‌هیجان همین دنیاهای قشنگ کتابی به من جرئت خیال‌پردازی و آرزوکردن و امیدواربودن می‌داد. دیشب که به صفحات دعوای بچه‌های دو مدرسه رسیده بودم،‌ یادم افتاد این مدل حمله‌کردن به حریف و غافلگیرکردنش را از ماتیاس یاد گرفته بودم. حالا نه اینکه خودم دعوایی باشم! ولی خیلی خوب توی ذهنم میخش کرده بودم و خیلی هم دوستش داشتم. هنزو هم از شیوه‌های محبوب من است!

فکر می‌کنم قهرمان ذهنی من مارتین بود یا ترکیبی از مارتین و جونی ولی الآن دوست دارم غلظت فراوانی از ماتیاس را هم به این ترکیب اضافه کنم.

به روال مرض همیشگی‌ام: فیلم این کتاب را ساخته‌اند یا نه؟

ـ کلاس پرنده، اریش کستنر، ترجمة علی پاکبین، کانون پرورش فکری.

خوردن، نیایش، مهرورزی یا غذا، دعا، عشق یا اصلاً چیزهای دیگر!

سپس صدایی شنیدم: «لطفاً نگران نباش!» ... تنها صدای خودم بود که از درونم سخن می‌گفت. اما صدایی که پیش‌تر هرگز از خودم نشنیده بودم. صدای خودم بود اما کاملاً خردمندانه، آرام و مهربان. اگر در زندگی‌ام عشق و اطمینان را احساس کرده بودم؛ صدایم چنین طنینی می‌داشت.

ص 25


دیروز که کتاب‌های کتابخانه را برگرداندم، آخرین نگاه را به قفسة سفرنامه‌ها انداختم تا شاید باز هم کتاب دندان‌گیری ببینم. این کتاب را پیدا کردم (که قاعدتاً باید بین رمان‌ها باشد، نه اینجا). این ترجمه را نمی‌پسندم چون روان نیست و می‌شود کلمات و جملاتش را حساب‌شده‌تر و خواندنی‌تر نوشت. به هر صورت، قصدم این است داستان و پیام نویسنده را خوب بفهمم.

با نگاه به چند خط از نسخة نمونة‌آن ترجمة دیگر این کتاب، متوجه می‌شوم زبان آن یکی بهتر و معقول‌تر است و مفهوم جملات را رساتر بیان کرده است.


ملاقات با نویسنده

فراموش کن که راه ابزاری است برای رسیدن به مقصد. ما همیشه در هر قدم در حال رسیدنیم. این را هر روز صبح تکرار کن. بگو: «رسیده‌ام» آن‌وقت می‌بینی تماس مداوم با هر لحظه از روزت چقدر آسان است.

ساحرة پورتوبلو، پائولو کوئلیو، ترجمة‌ آرش حجازی، ص 150.


کتاب‌ناکی و جادوی آن «گوهر» «عظیم» [1]

زیبایی در لحظه‌هایی‌است که دوام می‌آورند؛ لحظه‌هایی که بارها و بارها به ما زندگی می‌بخشند. ما بر پایه‌های محکم و قوی خاطرات می‌ایستیم. ما با خوراکی که گذشته برایمان تدارک دیده رشد می‌کنیم و شکوفا می‌شویم.

ص 53

کتاب‌ها گذشته و حال مرا به جلو سوق می‌دهند و به من امیدواری می‌دهند که چه چیزهایی را می‌توان به یاد آورد. همچنین هشدار می‌دهند که چه چیزهایی نباید فراموش شود. آن‌ها خون را، بعد از زخم‌زدن‌های بی‌رحمانة زندگی، دوباره به جریان می‌اندازند.

ص 48

1. این دو نقل را اتفاقی در گودریدز دیدم و خود کتاب را هنوز نخوانده‌ام. البته بین چند نظر مثبت، یک نظر منفی هم دیدم و اشتیاق یک‌هویی‌ام برای خواندنش ناگهان پوووف! دود شد. بد هم نشد چون، اگر سراغش بروم، با  درنگ بیشتری خواهد بود.

2. دیشب، بعد از گشت‌وگذار خوش در شمال و غرب شهر و حمله به پارچه‌فروشی و زنجیرگسستن در برابر آن پارچة خوش‌رنگ پر از برگ‌های درشت قشنگ و شریک‌کردن مادر گرامی در این جرم شیرین، چشمم به مغازه‌ای افتاد با نام بلیندا یا بلیموندا (با درصد بیشتری دومی است) و یادم افتاد اوایل دهة هشتاد، چقدر دلم می‌خواست کتاب بالتازار و بلموندای ساراماگو را بخوانم. بیش از یک دهة بعد، فایل پی‌دی‌افش را پیدا کردم ولی هنوز سراغش نرفته‌ام. فکر کنم بهترین راه خواندنش توی گوشی و در مسیرهای رفت‌وآمد باشد؛ مثل باقی کتاب‌های پی‌دی‌افی که تا حالا خوانده‌ام. جور دیگری نمی‌توانم خودم را راضی کنم.

3. چند روز است ذهنم خیلی معطوف به کتاب عزیزی شده که خیلی دوست دارم به‌مناسبت کار خاص و خوبی که هنوز نمی‌دانم چیست و کی قرار است انجامش بدهم، برای خودم جایزه بخرم. کتاب ارزشمند و گرانی است و البته در مسیر دستیابی به آن، باید چیزهایی را به خودم ثابت کنم؛ مثلاً، غیر از انجام‌دادن کاری که مرا مستحق چنین جایزه‌ای می‌کند، خواندن کتابی دیگر مثل د.د. یا حتی م.ط. از همان نویسنده (اسم‌ها را رمزی نوشتم تا جادویشان برایم باطل نشود).

4. سباستین را که دست گرفتم، خیلی بااشتیاق و به‌سرعت خواندم ـ البته حتماً که خوش‌خوان و کم‌حجم‌بودنش خیلی در سرعت مطالعه نقش داشت‌ـ و الآن دچار حالتی شده‌ام که نمی‌توانم کتاب جدیدی برای خواندن دست بگیرم. نه که بگویم سباستین خیلی خاص و عالی و چنین و چنان بود؛ اما فضایی که برای منِ خواننده به وجود آورد خیلی دلپذیر بود و آن رضایت کوبایی از آنچه در دسترس است و دم‌غنیمت‌شمردن و پی ناشادی نگشتن مرا افسون کرده است. نمی‌دانم خواندن بقیة سفرنامه‌های نویسنده هم برایم همین اندازه جذاب خواهد بود یا نه. به هر حال، چاره‌ای جز امتحان ندارم!

ـ از کتاب تولستوی و مبل بنفش.

[1] یعنی این‌طور رمزنگاری دیگر آخرش است! خیلی دوست دارم بدون اشارة‌ مستقیم به چیزی، جزئیاتی را در مطالبم بگنجانم که بعدها مرا دقیق‌تر به حال‌وهوای زمان نوشتن نزدیک کند.

خاندان پزشکیانِ پول‌پاروکنیان [1]

آدم‌هایی که ارزش نگاه‌کردن دارند کسانی هستند که رسیده‌اند به قعر و آن تَه کمانه کرده‌اند. چون بعد از کمانه‌کردن در عجیب‌ترین مدارها قرار می‌گیرند.

ریگ روان، استیو تولتز

ـ نقل بالا را بیش از ده روز پیش، در تلگرام دیدم و خیلی چشمم را گرفت.

فصل اول سریال [مدیچی] را می‌بینم و داستان، شخصیت‌ها فضا، لباس‌ها و تقریباً همه‌چیزش را دوست دارم. خیلی اتفاقی هم متوجه شدم که لرد استارکمان هم در آن نقشی دارد.


Image result for ‫سریال مدیچی‬‎

ناخودآگاهم منتظر ظهور داوینچی است اما فکر کنم مربوط به این دوره نباشد؛ شاید فرزندان و نوه‌های این مدیچی‌ها با لئوناردو هم‌دوره بوده‌اند.

آخرین برخورد کازیمو و مادرش خیلی خیلی خوب بود. واقعاً ضروری و مفید است؛ اینکه یک روزی (نه‌چندان دیر و بدهنگام) بنشینیم و با نسل قبلی‌مان سنگ‌ها را وابکنیم، همدیگر را ببخشیم و عشق خونی به همدیگر را با قلم تازه‌ای در قلبمان حک کنیم.همه حتماً مواردی در گذشته‌مان داریم برای چنین نشستی؛ هر دو طرف.


موقع گشتن درمورد سریال مدیچی، متوجه شدم سریال دیگری (Borgia) هست که قدیمی‌تر است و هم لئوناردو دارد و هم میکل آنژ! چه سعادتی! از پیشنهادهای IMDB واقعاً ممنونم.

یک سریال دیگر هم پیدا کردم که، برای دانلود آن، پول مطالبه می‌کنند؛ هر سه‌تا سایتی که سر زدم! انگار دوران پارینه‌سنگی است! هممم البته همچین مالی به نظر نمی‌رسد که برای دانلودش سرودست بشکنم. فکر کنم چون تقریباً قدیمی است (2011 انگار)، دانلود آن به همان دوران پارینه‌سنگی کمبود لینک مربوط می‌شود که ین کار پولی بود و ...

[1]. گویا اجداد مدیچی‌ها به طبابت مشغول بودند و «مدیچی» هم از ریشة «پزشکی» می‌آید. معروف‌هایشان هم که بانکدار شدند.

این هم از جناب پدر!

بابای پی‌پی، ناخدا افریم جوراب‌بلند: غرق شده باشم؟ معلومه که نشدم! این همون‌قدر باورنکردنیه که یک شتر بخواد سوزن نخ بکنه. من به‌خاطر شکم‌گنده‌ام روی آب شناور بودم.

ص 106

از این کتاب قشنگ، خیلی بخش‌ها را دوست داشتم؛ مثلاً شناکردن پی‌پی در نهر آب، نظرش درمورد کک‌ومک‌هایش، خریدن آب‌نبات و اسباب‌بازی برای همة بچه‌های شهر، دروغ‌بافی برای جلب‌توجه و اعتراف به این کار (البته بیشتر دروغ‌هاش جذاب و دوست‌داشتنی‌اند)، اردورفتن با بچه‌های مدرسه و هیولابازی در جنگل، مواجه‌شدن با پرندة مرده و گریة ناخودآگاه برای آن.

پی‌پی روی عرشة کشتی،‌ آسترید لیندگرن، ترجمة سروناز صفوی، انتشارات هرمس (کتاب‌های کیمیا).

رستگاری قاشقی

دیروز موقع بازگشت، کشف کردم وقتی توی صف متروام (در واقع، باید بگویم لای بدن‌های دیگری رو به فشرده‌شدنم) ناخودآگاه از [قضیة «قاشق روغن»] [1] استفاده می‌کنم؛ هم مراقب سلامت خودم و وسایل همراهم‌ام و هم حواسم به تاکتیک‌های حرکتی برای سوارشدن و پیداکردن بهترین جا و صدمه‌نزدن به دیگران است.

[1]. کیمیاگر، پائولو کوئلیو.

من و جک همدیگر را خوب می‌فهمیم

در فضای رؤیایی کلیسا، می‌شد ذهنت را بی‌هدف رها کنی تا هرجا دوست دارد برود. در زندگی واقعی، همه‌چیز مثل مسئله‌های ریاضی است اما حساب کلیسا فرق می‌کند چون محاسبات تو با محاسبات کشیشی که موعظه می‌کند هم‌خوانی ندارد. قضیه شبیه وقتی است که آدم کتابی می‌خواند و به اهمیت کلمه‌ها آگاه است اما تصویرهایی که با خواندن داستان و در تخیل خودش می‌سازد خیلی مهم‌تر است چون این ذهن خواننده است که اجازه می‌دهد کلمات، آن‌طور که او دوست دارد، وارد زندگی‌اش شوند.

ص 192

بله، عادت ذهنی من چنین است که، وقتی فضا مطابق میلم نباشد، مولکول‌های این فضا شروع می‌کنند به اقدامات جادویی و غلظت و رقّت فضا را چنان دست‌کاری می‌کنند که همان حالت رؤیایی یادشده پدید می‌آید. در این فضا، آرام‌آرام ذهنم می‌نشیند پای دار پنه‌لوپه خانم و برای خودش می‌بافد، باز می‌کند و می‌بافد. نتیجه این می‌شود که فضای واقعی برای بقیه همان‌طور که می‌طلبند پیش می‌رود؛ واقعی و انسانی. اما برای من ماجرا طور دیگری است. کلمات و تصویرهایی که ذهنم می‌بافد درون سرم شناور می‌شوند و چنین می‌شود که داستان‌های موازی‌ام را در آن مواقع می‌سازم.

ــ بن‌بست نورولت، جک گانتوس، کیوان عبیدی آشتیانی، نشر افق.

که توجه کنم

مادربزرگم می‌دانست زندگی دردناک به او چه آموخته است: خواه موفقیت و خواه شکست، حقیقت زندگی ربطی به کیفیت آن ندارد. کیفیت زندگی همواره به توانایی سرخوشی بستگی دارد و قابلیت سرخوشی ناشی از [توجه داشتن] است.⭐️

مادربزرگم با آن مرد در خانه‌هایی که کاشی اسپانیایی داشت،در تریلر پشت ماشین، در اتاقکی در نیمه‌راه کوه، در واگن قطار و عاقبت در خانه‌ای فرسوده و نمناک که همة آن خانه‌ها را یکسان به نظر می‌آورد زیسته بود. و مادر غضب آلود از مصیبت تازة پدربزرگم می‌گفت: نمی‌دانم چطور این وضع را تاب می‌آورد.
منظورش این بود که نمی‌دانست چرا مادربزرگ تاب می‌آورد.
حقیقت این است که همگی می‌دانستیم چگونه تاب می‌آورد.به این شیوه تاب می‌آورد که تا بالای زانو در جریان زندگی ایستاده بود و به‌شدت [توجه] می‌کرد.
راه هنرمند،جولیا کامرون

از کانال نینوچکا

پرنده‌های اندوه

به صدای سازی به نام hang گوش می‌دهم و به من کمک می‌کند آرام‌تر باشم و آرامش پس از بیدارشدنم را همچنان حفظ کنم و بتوانم، درمورد کتابی که خواندم، چیزهایی را یادداشت کنم که دوست دارم در یادم بمانند.

Image result for hang music luminous emptiness


پدر: مادرت رفت؛ برای اینکه می‌خواست برود

سال: ما باید جلویش را می‌گرفتیم
ـ آدم پرنده نیست که بشود در قفس نگهش داشت
ـ او نباید می‌رفت، اگر نرفته بود...
ـ مطمئنم او قصد داشت برگردد
 بابا گفت: تو نمی‌توانی چیزی را پیش‌بینی کنی. آدم نمی‌تواند آینده را ببیند؛ تو هرگز نمی‌فهمی...
به دوردست نگاه کرد و من  احساس کردم که چقدر هردو درمانده‌ایم. به‌خاطر لجبازی و اذیت‌کردن او معذرت‌خواهی کردم. او دستش را دور من حلقه کرد و روی ایوان نشستیم؛ دو انسان قابل ترحم و سرگردان. ص 126


پدر فیبی با دستمال آشپزخانه مشغول پاک‌کردن یک بشقاب بود. بعد یک‌مرتبه دست نگه داشت و به بشقاب خیره شد. من به‌وضوح پرنده‌های اندوه را، که به سرش نوک می‌زدند، می‌دیدم اما فیبی سرش به ضربه‌های پرنده‌های اندوه خودش گرم بود. ص 142


(فیبی موقع خواب گریه می‌کند)

احساس بدی به فیبی داشتم. می‌دانستم باید بلند شوم و سعی کنم با او خوب باشم اما یاد زمانی افتادم که احساسی مثل او داشتم و می‌دانستم بعضی وقت‌ها آدم ترجیح می‌دهد با پرنده‌های اندوهش تنها باشد. بعضی وقت‌ها آدم باید در تنهایی خودش گریه کند. ص 148


تنها چیز خوب داخل جعبة پاندورا امید بود و برای همین است که با وجود تمامی چیزهای بد و اهریمنی، هنوز کمی امید هست... بودن امید در جعبه جای خوشبختی بود. اگر اینطور نبود، ... [چیزهای بد دنیا] باعث می‌شدند پرنده‌های اندوه برای همیشه درمیان موهای آدم آشیانه بسازند. حتماً باید جعبة دیگری هم وجود داشته باشد؛ جعبه‌ای پر از چیزهای خوب مثل آفتاب، عشق، درخت‌ها. آیا ته این جعبة خوب، چیز بد وجود داشته؟ شاید این چیز بد نگرانی باشد؛ حتی در زمانی که همه‌چیز خوب و درست به نظر می‌رسد، من نگرانم که اتفاقی بیفتد  و همه‌چیز دگرگون بشود. ص 3-152


ما با کفش‌های همه راه می‌رفتیم و این‌طوری چیزهای جالبی کشف می‌کردیم. یک روز متوجه شدم که سفر ما به لوئیستون هدیه‌ای از طرف مامان‌بزرگ و بابابزرگ به من بوده است. آن‌ها این موقعیت را برای من فراهم کرده بودند تا با کفش‌های مادرم راه بروم؛ تا چیزهایی را که او دیده بود ببینم و احساس او را طی سفرش حس کنم. ص 238

وای لعنتی! تا صفحه‌های خییلی نزدیک به آخر، نتوانستم واقعیت را حتی حدس بزنم. همه‌ش همراه سال، من هم عجله داشتم تا از صداها عقب نمانم. متأسفانه موقع بدی غافلگیر شدم و آن‌قدر تحت تأثیر واقعیت ناراحت‌کنندة برملاشده در انتهای کتاب قرار گرفتم که احتمالاً ترس و بیداری نیمه‌شبم بیشتر به همین علت بوده است. به حساب خودم، داشتم موقع خواب کتاب خوبی می‌خواندم که درِدنیای هیولاها به روی خوابم باز نکند!

البته کتاب خوب است؛ در واقع، عالی است! پیرنگ خیلی خیلی خوب و قوی‌ای دارد و روایتش هم با انسجام لازم پیش می‌رود. پرداخت شخصیت‌ها و تعدادشان و بود و نبودشان در صحنه‌ها هم مناسب است. مسئله این است که با چنین گره‌گشایی‌ای، خیلی عالی می‌شود که کتاب را یک بار دیگر هم بخوانم. فرقی همنمی‌کند بلافاصله یا با فاصله باشد اما ارزش بیش از یک‌بار خوانده‌شدن را دارد.

کتابی که من خواندم چاپ اول است و طرح جلدش با چاپ‌های جدیدتر، که فقط دوتا پا با کفش بنددار را نشان می‌دهد، فرق دارد. توی گودریدز هم طرح جلد کتابم را به همینی برگرداندم که روی کتاب در دستم است:

Image result for ‫با کفش‌های دیگران راه برو‬‎

نام اصلی کتاب فرق می‌کند و راستش هنوز منظورش را متوجه نشده‌ام؛ دو ماه! گفتم که بهتر است کتاب را دوباره بخوانم.

کتاب برندة نشان نیوبری و جایزة پروین اعتصامی (1378؛ در حوزة ادبیات نوجوانان) شده است.

حتی از این طرح جلد هم کمی بیشتر از قبلی خوشم آمد:

768376

اما همان بالایی به نظرم واقعی‌تر است.

با کفش‌های دیگران راه برو، شارون کریچ، ترجمة کیوان عبیدی آشتیانی، نشر چشمه (کتاب‌های ونوشه).

Walk two moons, Sharon Creech

برسد به دست نویسندة بلاگرفته!

جناب جک گانتوس دیوانة بامزة دوست‌داشتنی!

آخر این چه وضع کتاب‌نوشتن است؟ چطور نمی‌دانید یک نفر این سر دنیا نشسته و کتاب شما را می‌خواند و عاشق شیوة روایتتان می‌شود؛ هم قاه‌قاه می‌خندد و هم قلبش قدری مچاله می‌شود؟

واقعاً که! باید بندوبساطتان را جمع کنید و نویسندگی را کنار بگذارید! چون همین یک کتاب را باید بیشتر از یک‌بار بخوانم و بارها روی جمله‌هایش تأمل کنم؛ بس که طنز و جذابیت در آن‌ها جریان دارد. امیدوارم باز هم از کتاب‌هایتان ترجمه شود و از خواندن بامزگی‌هایتان بی‌نصیب نمانم.

Image result for jack gantos


سوئیچ را چرخاندم، موتور تراکتور ساکت شد اما صدای مامان جای موتور تراکتور را گرفت. مامان به ذرت‌های قطع‌شده اشاره کرد و باعصبانیت گفت: «معلوم هست داری چکار می‌کنی؟» ... بدون آنکه فکر کنم، گفتم: «دنبال طلای اینکاها می‌گشتم. می‌خواهم ماشین بخرم». ذرت‌ها را به طرفم پرتاب کرد و گفت: «بهتر است به جای ماشین به فکر نعش‌کش باشی». ص 58

توجه دوشیزه ولکر به من جلب شد و گفت: «تمام زمین را خونی کردی. بگذار نگاهی به دماغت بیندازم». بعد با همان حالت وحشتناک به طرفم آمد و صورتم را لمس کرد. همان موقع صدایی مثل واق‌واق سگ از دهانم خارج شد و مثل مرده افتادم روی زمین. ص 32

گانتوس اتفاقات عادی روزمره را طوری تعریف می‌کند که خواننده فکر می‌کند متن  خاصی را می‌خواند. البته خواننده حق هم دارد؛ متنی که روایت عادی‌اش این‌قدر جذاب باشد خاص است دیگر! شخصیت اصلی کتاب هم‌اسم نویسنده است. جک بر اثر هر نوع هیجانی خون‌دماغ می‌شود و بابت همین مسئله باید خیلی مراقب سلامتش باشد. تا حالا چندتا دسته‌گل به آب داده که سبب شده مادرش سراسر تابستان او را در اتاقش حبس کند. این حبس قرار است چطور بگذرد؟

هنوز ابتدای کارم و نمی‌دانم چه خواهد شد. چون جک فقط اجازه دارد برای کمک به پیرزن بامزه و عجیب همسایه‌شان، دوشیزه ولکر، از حبس خارج شود و به نظر می‌رسد که فتنه‌هایی زیر سر همین دوشیزه ولکر باشد. خلاصه اینکه از ماجرای خونی‌بودن همة لباس‌های جک، به‌دلیل بیماری عجیبش، گرفته تا خرابکاری با تفنگ پدرش و حتی کمک‌هایش به دوشیزه ولکر، که به وقایع عجیب مسخره‌ای ختم می‌شود و فراری‌دادن آهو از تیررس پدرش،‌چون جک دلرحم است و دوست ندارد آهو شکار شود، آن‌قدر جذاب نقل شده که واقعاً به‌سختی کتاب را کنار می‌گذارم.


خاطرات زن روستایی کشاورز، در آلمان دوران جنگ اول و دوم

یک‌روز ... همسر آقای مدیر تعدادی لباس کهنه، که بیشترشان پاره‌پوره بود، به پدر داد. اما خودم توانستم وصله‌شان کنم. این طوری بود که اولین‌بار صاحب شلواری شدم که خشتک هم نداشت و خودم برایش دوختم. بالش‌ها را وقتی وصله‌کردم، قشنگ‌تر از مال خودمان شدند. بیشتر وقت‌ها کسانی که پیشمان می‌آمدند تحسینم می‌کردند چون همه‌چیز در خانة ما تمیزتر و مرتب‌تر از خانه‌های دیگری بود که مادر هم داشتند.

ص 34

آب‌زیپو، آنا ویم‌شنایدر، ترجمة زهرا معین‌الدینی، نشر نو.

پر از سختی و دلشکستگی و همچنین سنگدلی معمول ناشی از شرایط حاکم است اما امید و پایداری حتی ناشی از جبر روزگار هم در آن موج می‌زند.

از قهوة مجازی تا نسکافة حقیقی

توی متن خواندم ادموند قهوه دم می‌کند و در لیوان صورتی هم می‌ریزد و .. دلم خواست! نیمی از بستة نسکافة فوری را توی آب جوش ریختم و با لذت سرکشیدم.

یک روز مانده به عید پاک، زویا پیرزاد