برسد به‌دست ش‌. م.؛ با تشکر و احترامات فائقه

تا به امروز، شما بهترین گزینه‌اید برای اینکه پرتغالی بنده باشید.

بله، امروز در جایی خواندم که شما هم در پاریس درخت مخصوصی داشته‌اید (شاه‌بلوطی تنومند) که گاه روبه‌رویش می‌نشستید، نگاه و تحسینش می‌کردید و خلاصه دوستش داشتید. یاد شارلوت (درخت مانوئل والادرس) افتادم که خب البته او برای خوشامد زه‌زه جانم آن را درخت خودش معرفی کرد. اما شما واقعاً مینگینیوی خودتان را داشتید و فقط خدا می‌داند و خودتان و احیاناً آن درخت خوش‌اقبال که گاه چه چیزها بهش می‌گفتید.

به این فکر می‌کنم که آن لبخند گوشة لبتان در لحظة آخر، که حتی بعد از لحظة آخر هم سرجایش مانده بود، چقدر خوب و دلگرم‌کننده است. شاید هم پاسخ نامه‌ای است که صبح برایتان نوشتم و می‌خواستم خبری از شما داشته باشم. چقدر بزرگوار و بخشنده‌اید که با این همه فاصله، این یک‌ماهی که دنبال سرنخ‌هایی از شما بودم، پیام فرستادید؛ بارها، و برایم وقت گذاشتید و راهنمایی کردید.

روح‌های بزرگ در زمان و مکان نمی‌گنجند و البته بعضی پرتغالی‌ها شیرین‌تر از پرتقال‌اند. شاید اولین‌بار باشد که می‌بینم این اصطلاح «پرتغالی» رسماً دارد کم می‌آورد و خودش هم معترف است. باید به فکر واژة دیگری باشم؛ شاید حتی بخشی از اسم خودتان بهترین گزینه باشد.

ته‌نوشت: نمی‌خواهم زیاد مزاحمتان بشوم. فقط نمی‌دانم اگر چشمم به درختتان بیفتد، اگر از نزدیک ببینمش، چه واکنشی خواهم داشت.

برسد به دست ش‌م

«باران تندی می‌بارد. گاهی صدای چرخ ماشین‌هایی که در مونپارناس از روی آسفالت خیس می‌گذرند می‌آیند. دلم می‌خواست می‌زدم به خیابان و در دل تاریکی خلوت و سرد دم صبح شهر کمی راه می‌رفتم. امّا به عشق آبِ باران دل از نرمای گرم رخت‌خواب کندن آدمِ دریادل می‌خواهد. ماژلان! من عطّار را ترجیح می‌دهم که از همان پستوی دکّان هفت شهرِ عشق را می‌گشت. هرچه باشد همکاریم و زبان همدیگر را بهتر می‌فهمیم.
مدّتی باران و تاریکی را گوش کردم. چه لذّتی دارد از فردای نیامده نترسیدن، گوش به باران دادن، چای درست کردن، پادشاه وقت خود بودن؛ همین‌طوری ...»

روزها در راه، شاهرخ مسکوب


ـ کاش می‌شد از احوالات این  سال‌هایتان خبری می‌دادید! کنجکاوم و آرزومند قراریافتن بی‌قراری‌هایتان

ارادتمند: یک خر غریب دیگر در این سرِ این دنیا

روزهایم در راه:

ـ از پیاده‌روی تقریباً طولانی‌ام می‌آیم که به‌قصد شکستن طلسم تنبلی و البته با وعده و وسوسة سرزدن به کتاب‌فروشی محبوبم انجام دادم. یک‌سوم انتهایی راه، احساس عجیبی داشتم؛ ملغمه‌ای از ناباوری برای طی‌کردن این مقدار راه بعد از مدت‌ها، ناامیدی از یافتن کتاب‌ها حتی در این فروشگاه و سایة کمرنگی از تیرگی مزمن که خدا را شکر برطرف شد. به‌لطف و شوق دن که این روزها کتاب‌خوان‌تر شده‌ام، توانستم دو مورد از موارد مطلوبش را پیدا کنم و شاید بتوان گفت دست‌پر برگشتم.

ـ بی‌نهایت شوق دارم فرصتکی گیرم بیاید بتوانم جلد دوم حدیث نفس را بخوانم. نمایه‌اش را چک کردم و از دیدن اسامی، دهنم حسابی آب افتاد! ـ دلم چایی خواست خب! در این هوای بادی و کمی سرد امروز هم می‌چسبد. ترجیح با طعم زنجبیل است و البته من (چای) سبزش را آماده می‌کنم اگر همت کنم و گوشة چشمم به قوطی سوهان است. خدایان بر من رحمت آورند!


خاطرة شیرین تشکیل‌شدن سپر مدافع من باش

«کمتر از ده‌سالی داشتم. با پدربزرگ بودم. او به دیدار سرزمینی که وقتی از آن فرار کرده بود، به سراغ جوانی فرسوده و قوم‌وخویش‌های عتیقه‌اش رفته بود؛ از سمساری خاطراتش گردگیری می‌کرد. پیرمرد مرا هم با خودش برده بود.

تابستان بود و ما از مازندران رسیده بودیم. من بچة مازندران بودم؛ خیس‌تر از باران. مغز استخوانم به طراوت نطفة جنگل بود و از پُری می‌شکافت، تنم به سرسبزی بهار و چشم‌هایم ابروبادی‌تر از آسمان! در سر هوای دریا داشتم؛ صبح دمیده از خاک بودم در کوچه‌های خاک‌آلود تنگ، پیچ‌درپیچ و مخروبه، جای پای پرسة سربه‌هوا و بی‌هدف قرن‌های لاغر و مندرس گذشته. سهراب راست می‌گفت:

پشت‌سر مرغ نمی‌خواند.
پشت‌سر باد نمی‌آید.
پشت‌سر پنجرة سبز صنوبر بسته‌ست...»

در عشق و سوگ یاران، شاهرخ مسکوب (ص 11)


لبخند بر لبم می‌آورد؛ اینکه فکر می‌کنم هرچه را می‌خواهد به دست می‌آورد. شاید بدون آنکه خودش بداند روزة دیرنشینی مرا شکست. شاید این خصوصیت خودش را بداند و اکنون هم، حتی ممکن است فقط ناخودآگاهش، خوشحال باشد این بار هم پیروز شده؛ آنچه خواسته شده، حتی اگر نه همان اول که «خواسته باشد». لبخند می‌زنم و با کمال فروتنی، برای خوش‌یمنی و همچنین تشکر از او و تمامی خوبی‌هایش، این «احساس» پیروزی را به او تقدیم می‌کنم. اگر بخواهد فکر کند موفق شده، که شده، گوارای وجودش! خوب است همة ما در سایة موفقیت‌های هم موفق شویم.


تصویر: برای روزهای سختم؛ برای لحظاتی که سایة دیوانه‌سازها آن‌قدر سنگین و تیره‌کننده می‌شود که نمی‌توانم جادوی سپر مدافعم را، فقط با اتکا به خودم، اجرا کنم.

آب و آرامش

ـ اوه! عجب آبانی شد امسال! انگار یک‌طورهایی در آن متولد شدم!

و دقیقاً در روزهای آخرش این تولد رخ داد. کل این ماه هم به وضع حمل تقریباً سنگین و جانکاهی گذشت. اما قرائن می‌گویند می‌توانم با خیال نسبتاً راحت به آیندة این فرزند نوزاده خوش‌بین باشم. فقط باید چهارچشمی مراقبش باشم و در تربیتش بکوشم! این از خود زایمان سخت‌تر است! چیزی زاییده‌ام که تا آخر عممممر بیخ ریشم مانده.

«شاه» ملک خود باش

اگر قرار بود به ماجرا اشاره شود, این‌طور آغاز می‌شد: «در آن صبح یک‌شنبة پاییزی، تصمیم گرفت ...»

ادامه‌اش؟ مثلاً: «خودش را از آن تنهایی خاص دربیاورد.» یا شاید: «یکی از ترس‌هایی که کنار می‌گذارد همین باشد» .. یا حتی هر چیز دیگری که توصیف به‌نسبت خوبی داشته باشد و البته چه بهتر که بتواند آن احساس عمیق پیروزی، شجاعت و هیجان لحظة تصمیم‌گیری را پررنگ‌تر یادآور شود.

هرچه بود، نکتة مهمش این بود که چون در این مدت، با نوعی ریاضت، از آن‌ها دور مانده بود؛ می‌توانست حضور قوی‌تری در آن جمع داشته باشد. ریاضتی که به‌خاطر نبودن در آن جمع کشیده بود، البته ناخواسته، اکنون به او آرامش بیشتری می‌دهد تا، به‌قول خودش، دلیل قوی‌تری برای این تصمیمش داشته باشد. دلیل قوی‌تر! البته که اول برای خودش؛ ولی طبق قانون خیلی قدیمی ذهنی‌اش «همیشه کسی او را زیر نظر دارد»، شاید برای ارائه به محکمه‌ای!


روزها در راه:

ـ خروس درونم فعال شده! چند روزی است ساعت 5 صبح بیدار می‌شوم و تقریباً به‌راحتی دیگر خوابم نمی‌برد. ظاهرش سخت است و تحملش گاهی جانفرسا؛ ولی روندی که بدنم در پیش گرفته، شبیه پوست‌کندن، دارد مرا به‌سمت سبک سالم‌تر و مطلوب‌تری می‌برد؛ چیزی که در واقع می‌خواهم!

ـ به‌لطف دن، کتاب‌خواندن دارد بیشتر بهم می‌چسبد.

ـ قضیة بالا را که می‌نوشتم، بیشتر یاد آن دو سال ریاضت‌کشیدن ناخواستة قبل دانشگاه‌رفتن افتادم و اطمینان و هیجان و موفقیت بعدش. هرچیزی که با زحمت و کمی فکرکردن درموردش به‌دست بیاید شیرین‌تر و پربارتر است.

ـ برای طی این طریق، آن‌قدر بالغ شده‌ام که از عواقبش نترسم (ترس، ترس، آن‌قدر سال‌ها از این واژه به‌شکل غلوشده استفاده کرده‌ایم که خودش را در کلمات و احساسمان جا کرده: می‌ترسم نتوانم، می‌ترسم فلان شود، حتی می‌ترسم نانوایی باز نباشد!).

دریا رو به قلبم دادی/ تو قلبت بودن، یعنی آزادی [1]

«من گمان می‌کنم هرکسی در ته دلش یک باغی دارد که پناهگاه اوست. هیچ‌کس از آن‌جا خبر ندارد، کلیدش فقط در دست صاحبش است. آن‌جا، آدم هر تصور ممنوعی که دلش می‌خواهد می‌کند. عشق‌های محال، هر آرزوی ناممکن و هر خواب و خیال خوش؛ هر چیز نشدنی آن‌جا شدنی است؛ یک بهشت ـیا شاید جهنم‌ـ خودمانی و صمیمی که هرکس برای خودش دارد.

این باغ اندرونی چه بسا از دید باغبانش هم پنهان است اما یک روزی و یک جوری آن را کشف می‌کند.»

 گفتگو در باغ، شاهرخ مسکوب


1. خیلی ذوق‌زده شدم از اینکه خواندم فردی (آن هم مردی!) چند سال پیش، که به‌اشتراک‌گذاری عواطف شخصی و درونی به اندازة این روزها باب نبود و به همین دلیل خیلی‌هامان شاید نمی‌دانستیم این چیزها که در سر ماست یا از دست و دلمان برمی‌آید هرچقدر شخصی باشد اشتراکاتی با خیلی‌های دیگر دارد در گوشه‌گوشة‌جهان و لزوماً بد یا خوب نیستند فقط بخشی از شخصیت ما را تشکیل می‌دهند، چنین زیبا و قوی و واقعی و بی‌پرده نوشته و گفته.

باغ مخفی! اسمی که سال‌ها، به سبک داستان‌ها و سریال‌های دوران نوجوانی‌ام، روی این بخش ذهنم گذاشته بودم. جایی که از ورودی‌های گوناگون و بی‌شمارش بارها به آن پناه بردم و می‌برم.

2. تا همین چند روز پیش، هیچ در مخیله‌ام نمی‌گنجید محقق و شاهنامه‌پژوهی که تصویرش جدی‌تر و نفوذناپذیرتر از این‌ها در ذهنم نقش بسته بود چنین نوشته‌هایی هم داشته باشد؛ قلمی جذاب و پر از فرازوفرود احساسات و زبان همچنان غنی و قدرتمند! اصلاً خود شاهنامه، که با آثار شاعرانی چون مولانا و حافظ خیلی متفاوت است و نمی‌توان تصور کرد غور در آن سبب برانگیختن احساسات و ذوق نوشتن این‌چنینی باشد، خود شاهنامه با آن صلابتش، شیطنت عجیبی بود که در تصویرسازی ذهنی چندساله‌ام دخیل بود.

3. اینکه می‌گوید «جهنم»، نه فقط «بهشت» دقیقاً نشان از آگاهی و شناخت درستش از انسان دارد. بعضی‌ها متخصص خودآزاری‌اند و لزوماً‌ همه کاخ آرزوها را در خیال نمی‌سازند. البته بعضی هم کاخی می‌سازند ولی وروشان به آن با لبخند است و خروجشان با اندوه و درد.

4. و آن اشاره‌اش به پنهان‌بودن باغ از خود باغبان! شاید خوب و کامل نفهمیده باشمش. فقط محض اشاره و توجهم، می‌گذارم پررنگ بماند.


[1] بیژن مرتضوی می‌فرماد: «تو بندت بودن یعنی ..» ولی هرجور نگاه می‌کنم نمی‌توانم به چیزی مثل درگیر چیزی بودن یا با سر شیرجه رفتن در آن و هی سرک کشیدن به کنج و زوایایش بگویم «دربندش‌بودن». برای همین عوضش کردم!

مخصوصاً آهنگی با نام خود آلبوم!

تقریباً همة آهنگ‌های این آلبوم به‌درد مدیتیشن و عاشق‌شدن و داستان‌ساختن می‌خورند:

Secret Garden 2002- Once In A Red Moon

رئالیسم جادویی خانوادگی

تو یکی از گروه‌های خانوادگی، حالتی پیش آمده که «محراب به‌فریاد آید»!

فلانی گروه تلگرام زد و چندتا از اعضای تلگرام‌مند را، از بین اقوام درجة یک، عضو کرد. چند هفتة پیش، خودش گروه را لفت فرمود! الآن ادمین نداریم، حرف این است.

چند روز پیش هم عمو بزرگه دستش لابد خورد و از گروه بیرون افتاد. حالا چه کسی قرار است ایشان را به گروه برگرداند؟ ادمین فراری؟

شاید منطقیش این باشد که گروه جدید درست شود.

ولی کلاً این حالت لنگ‌درهوا و بی‌منطقی که پیش آمده خنده‌دار است.

تکه‌های به‌یادماندنی از کتابی که خواندنش بخشی از مرا چلاند [1]

زانوهایم روی پلکان می‌لرزید.باران می‌بارید وبه سرورو شلاق می‌زد. مرد انگلیسی نیاز به کمک نداشت؛ با پای خود، پیلی‌پیلی‌خوران، از پله‌های هواپیما پایین آمد،بر پلة آخر ایستاد،آخرین جرعة باقی‌مانده در بطری را سرکشید و در این اثنا چشمش به چیزی وسط علف‌های باغچه افتاد. بی‌درنگ خیزبرداشت، گلوگاه ماری را محکم به‌چنگ گرفت.مار را در بطری تهی چپاند، درش را بست، در جیب گذاشت،سپس خونسرد در وانتی که منتظر او ایستاده بود نشست و رفت.

این بخش خیلی خیلی جذاب بود. مثل تکه‌ای از فیلم یا داستانی که دیگر به نقطة اوج رسیده باشد و بعدش بی‌هیچ فرودی، نویسنده تو را در همان اوج رها کند و خودت باید خودت را با چنگ و دندان نگه داری که نیفتی یا به‌نرمی بیفتی یا چه و چه. هنوز که می‌خوانمش، دلم می‌خواهد نویسنده را برای نقل جذاب این بخش از خاطراتش مااچ کنم! (و البته بخش‌های دیگری هم هستند که ماچ‌لازم‌اند).


درمورد یکی از همکارانش در دانشگاه کیمبریج. این مرد خوش‌عاقبت نشد! فکر کنم به‌علت همان طبع بیش‌ازحد حساسش بود:

توفیق آدمی نازکدل، احساساتی و استثنایی، شاعری به‌تمام معنا بود. طبعی ظریف و عادت‌هایی ویژة خود داشت

توفیق عاشق بود، از دلداده‌اش دور افتاده بود. این دو هرروز به‌ هم نامه می‌نوشتند. منتها توفیق آخرین نامة دختر را پیوسته ناخوانده در جیب نگه می‌داشت و به محتوایش می‌اندیشید، اما بازش نمی‌کرد تا نامة بعدی برسد. بدین‌ترتیب، همواره در فکر دلداده بود.

 و این ... و این ... و این ...:

گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگ‌هایم احساس می‌کنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم
شاهرخ مسکوب، یادداشت‌های چاپ‌نشده، 16 فروردین 1344

همان اول کتاب مرا تکان داد و باعث شد تاحدی جور دیگری به سطرهای کتابی که می‌خواندم نگاه کنم. یاد عکس روی جلد کتاب دوست بازیافته می‌افتم.

این نقل‌قول و یادهای جابه‌جا از مرحوم مسکوب در کتاب به من القا کرد جناب کامشاد خیلی به این دوست دوران نوجوانی و متأسفانه ازدست‌رفته‌اش علاقه‌مند و وفادار است. توی فیلم پریروز هم متوجه شدم مسکوب ایشان را وصی خود انتخاب کرده بود.

ولی بدجووور دلم پیش آن دو دفتر بزرگ دست‌نوشته است که آقای کامشاد گفتند به‌حدی خصوصی است که نمی‌شود منتشرش کرد! آخ ای وای! و فکر کنم اگر هم می‌توانستم بخوانمشان، شاید مثل دوران پساهری‌پاتری‌ام که به‌شدت درگیر شخصیت‌ها شده بودم، مریض شوم.


[1]. حدیث نفس، ج 1، حسن کامشاد (خاطرات، زندگی‌نامه)، نشر نی.

نور مایل پاییزی

گودریدز یک‌طوری شده! فیلتر شده یعنی؟

ـ حدیث نفس جناب کامشاد را 2-3 روز پیش به‌پایان رساندم و احساس می‌کنم خروجم از مجرای واژه‌های آن با واردشدنم به آن فرق داشته!‌چیزی که ابتدای خواندن کتاب فکر نمی‌کردم رخ بدهد!

یک کتاب خاص متفاوت هم دیروز از کتابخانه برداشتم که ترجمة چنگ‌به‌دل‌زنی ندارد ولی نمی‌خواهم آن را بهانه کنم. چون متن سختی هم ندارد و باید دید خواندنش چطور پیش می‌رود.

سوگ مادر شاهرخ مسکوب را هم حدوداً 50 صفحه‌ای خوانده‌ام و خیلی تحت تأثیرش قرار گرفتم؛ آن همه احساسات انسانی که در جمله‌ها موج می‌زند و انسان‌هایی که در دنیای ما زندگی کرده‌اند/ زندگی می‌کنند با آن همه دنیاهای درونی و ...

اژدهای درونم هم می عینکش را روی بینی‌اش به بالا هل می‌دهد و می‌گوید: تو قرار نبود کمی جدی‌خوانی داشته باشی؟

«گل‌فروش ارکیده‌ها را حراج زده بود» [1]

دفعة قبل که سریال را نگاه می‌کردم، مایک همیشه در چشمم محترم و تاحدی هم دوست‌داشتنی بود. اما هیچ‌وقت به یقین نرسیدم که بهترین مرد سریال باشد. در نهایت، نتیجه گرفته بودم، با کمی اغماض، کارلوس بهترین است و گبی و کارلوس هم بهترین زوج‌اند (البته خب «بهترین» به‌معنای ایده‌آل و کامل نیست؛ با درنظرگرفتن ضعف و قوت‌های همگی، این نتیجه‌گیری را داشتم).

الآن که بار دیگر سریال را می بینم، دارم فکر می‌کنم شاید مایک امتیازی بیشتر از کارلوس بگیرد. چندتا از مهم‌ترین ملاک‌های توی ذهنم را برای کسب این مقام دارد؛ وفاداری، جذابیت ظاهری خاص (نه مثل مانکن‌ها) ولی از آن به‌هیچ‌وجه استفاده نمی‌کند، آن درون‌گرایی و کم‌حرفی ذاتی‌اش، تن صدای معمولی روبه‌پایین، مصمم‌بودنش، کمی بی‌توجهی به خودش که اگر مراقب نباشد به قیمت جانش تمام می‌شود و دوست داری بابت این بخوابانی زیرگوشش، خودِ خودش بودن؛ لوله‌کش همه‌فن‌حریف و دارای احساس مسئولیت انسانی، ... و اینکه به احساساتش اهمیت می‌دهد.

اما آنچه کارلوس را برایم متمایز کرده بود آن هدیه‌کردن احساس قوی حمایت‌گری عاشقانه‌اش بود که گاهی از مرز پدرانگی هم آن‌ورتر می‌رفت و دقیقاً‌مناسب گبی بود با آن گذشته‌اش. بعد هم آن سیروسلوک عرفانی‌اش (مدل کارلوسی- کاتولیکی) در بعضی اپیسودها!! :)))

[1]. وقتی بعد از جراحی سوزان، برایش گل برده بود بیمارستان.

ویرگول آکسفوردی کسی بودن

خیلی باکلاس و متفاوت ولی درعین‌حال بی‌ادعا. حتی بعضی‌ها از او انتظار بودن در آن‌جا را ندارند؛ شاید حتی نبینندش. بعضی هم نالازم بدانندش. ولی بودنش روند را قطعی می‌کند. تفاوت حضورش با یک نگاه به کسی که دنبال نشانه است کمک می‌کند تا آن جایگاه را زودتر پیدا کند.

گاهی ویرگول آکسفوردی هم باشیم، ولی از این جایگاه دیگران هی الکی  استفاده نکنیم و کلاسشان را پایین نیاوریم.

خواب دم‌صبحی

از آن خواب‌های جالب ماجرایی که نفهمیدم از کی شروع شد ولی طبق قرائن، مربوط به همان دم صبح است و احتمالاً تا حدود بیدارشدنم طول کشیده.

خواب دیدم کسانی که شاید خانواده سیریوس بودند (سیریوس واقعی نه، دوستم) پیشنهاد دادند برویم جایی. من هم گفتم هرجایی که شبیه هاگزمید و هاگوارتز باشد؛ بیشتر از پریوت درایو نمی‌آیم! (منظورم این بود انگار پریوت درایو را مرز بین دنیای واقعی و جادویی می دانستم ـچون هری عزیزم آنجا زندگی می‌کرد پس نشانی از جادو داردـ و من حاضر نبودم به جایی ماگلی بروم). بعدش یادم نیست چطور شد که یکهو رفتیم ... در خانه‌ای بودیم کمی شبیه خانه‌های ایرانی و کمی هم خارجی. خانوادة دورزلی بودند و پررنگ‌تر از همه ورنون بود که با لپ‌های گوشتالو و خندان خندان جلو آمد با من دست داد ولی هرچه دقت نکردم نفهمیدم آنچه به انگلیسی می‌گوید چه معنایی می‌دهد! سرم را که برگرداندم، انگار در خانة دیمیتری بودیم. دیمیتری بزرگ نشده بودع انگار در همان دوران راهنمایی مانده بود. اتاق بزرگی داشت که طبق سلیقه‌اش چیده بود و پر از کتاب. به انگلیسی به او گفتم تا حالا از کتاب‌های تصویرسازی‌‌شدة هری چیزی گرفته. پرسید: خیلی فرق دارد؟ گفتم: به‌واقع نه.

در دستش کتاب با قطع بزرگ بود که مشخص بود مربوط به دنیای جادویی و دارای تصاویر زیاد است. شاید چیزی درمورد ورزش‌ها و فعالیت‌های دنیای جادویی بود چون روی جلدش، در زمینة سفید، تصویر چند دسته‌}ارو و رنگ‌های گروه‌های هاگوارتز بود. کسانی در چند متری ما حرف می‌زدند و دیمیتری با کمی دلتنگی و نگرانی گوشش به آن‌ها بود. سعی کردم از نگرانی درش بیاورم، بدون آنکه به رویش بیاورم که متوجه شده‌ام.

خدا را شکر، برای حضور در صحنة بعدی خوابم لازم نبود از آن مکان‌های دوست‌داشتنی «خارج» شوم! در واقع، هر صحنه جذاب‌تر از صحنة قبلی بود مکانش. یادم است پشت پنجرة قشنگ اتاق نشیمنی ایستاده بودم که به خیابانی فرعی دید داشت. قرار گذاشته بودند ما جایی باشیم برای ملاقات با ...؟ یادم نیست. کسانی که دوستانمان بودند. ما چه کسانی بودیم؟ یادم نیست. فقط اینجای صحبت‌هایم دیگر صدای پرکلاغی را می‌شنیدم که به من پاسخ می‌داد و ابتدا خودش در دیدرس من نبود، ولی با هر جمله حضورش برام واضح‌تر می‌شد و رنگ می‌گرفت. از اینجا شروع شد که پرسیدم: حالا چرا کافه‌ای بیرون از اینجا؟ خود اینجا آن‌قدر که باید، قشنگ است و جا دارد و ... دیگر دیدرس من در پشت پنجره همان خیابان قبلی نبود. یا نه، احساس می‌کنم در خانه جابه‌جا شده بودو الآن دیگر از پشت پنجرة دیگری به بیرون نگاه می‌کردم.پنجره مال اتاقی بود که دری به یک خروجی داشت. در باز بود و در خروجی میز و صندلی کوچک یک‌نفره‌ای چیده بودند که صندلی‌اش رو به اتاق بود و پشت به خیابان فرعی قشنگی (که شبیه بعضی تصاویر موردعلاقه‌ام بود). آن خروجی منطقاً چیزی شبیه دری یا پنجره‌ای سرتاسری بود که رو به بالکن بزرگی باز می‌ود ولی اینجا، خروجی آن‌قدر هم‌کف بود که دیگر داشت جزئی از خیابان می‌شد. در عین حال آن میز و صندلی در خیابان نبودند و جزء خانه بودند. اما یادآور کافه پیاده‌روهایی بودند که به‌نظرم آمد پرکلاغی داشت در صحبتش تلویحاً بهشان اشاره می‌کرد. بله، من از پنجره به بیرون نگاه می‌کردم که شامل کوچه‌های تودرتو می‌شد پر از ساختمان‌های نه‌چندان بلند تمیز و به‌سبک شاید 50-60 سال پیش با سقف‌های نارنجی. و این ساختمان‌ها همه کافه داشتند. حتی یکی از آن‌ها پنجره‌ای داشت که از پشتش توی این خانه (که من در آن بودم) پیدا بود! در گوشة چشمم هم پرکلاغی در زاویة دید بود و به من پاسخی داد (یادم نیست چه جمله‌ای بود) که من خودم سریع نتیجه گرفتم (نتیجه‌گیری ام را بلند برایش گفتم و  او هم، بدون کلمه‌ای یا حتی سرتکان‌دادنی، تأیید کرد) بله، با این همه ساختمان زیبا و کافه‌های خوب، حیف است آدم قرار دوستانه را بیرون نگذراد و به یکی از آن‌جاها نرود.

شاید برگرفته از فیلم مستند سرشبی بود که جمله‌ای هم از مرحوم مسکوب درمورد مرگ نقل کردم. خود جمله عیناً‌ یادم مانده (چه عجب!) که «به این نتیجه رسیده‌ام که آدمی با مرگش چیزی را نمی‌شناسد فقط خود را به دیگران می‌شناساند» و البته نمی‌دانم آن مرحوم چنین نقل‌قولی داشته یا نه ولی داشتم توی خواب برای مفهوم این جمله دنبال شواهد عینی می‌گشتم که آیا کسی را به‌یاد دارم که با مرگش خودش را به من شناسانده باشد...

نکتة پایانی هم این بود که پشت پنجرة رستوران روبه‌رویی یادشده، چند نفر نشستند که یکی‌شان چهره‌اش واضح بود. گویا او هم به‌اندازة من کنجکاو بود «این»ور پنجره چه خبر است. حتی تا آن حد که پنجره را گشود تا صدای ما را بشنود. همان لحظه، من داشتم چیزی می‌گفتم که جمله‌ام به چیزی شبیه این ختم شد: فایده‌ای ندارد ... و او، انگار مثل آن قدیم‌های من، فال گرفته باشد و در دلش نیت کرده باشد بعد پنجره را باز کرده باشد تا چیزی بشنود در پاسخ نیتش، و حرف من ناامیدش کرده باشد. چون چهره‌اش درهم شد و کناری‌اش که پنجره را بست، شکایتی نداشت.

جزئیات خوشکلی که باعث میشن عاشق این سریال باشم

سی: آه ه ه ه ه! این یه نشونه‌س.

گریت جی: میشه خفه شی؟

سی: یه بچه رو از دست دادیم، بعدش فهمیدیم نمی‌تونیم بچه‌دار بشیم، حالام که تو دفتر فرزندخوندگی به هلن برخوردیم (و اون ماجراها رو به رخمون کشید و بعدشم قراره نذاره از جای دیگه هم بچه بیاریم). تابلوئه خدا داره سعی می‌کنه یه پیامی بهمون بده.

گریت جی: ما کاتولیکیم، خب؟ خدا یه درو که می‌بنده صدتا در دیگه رو وامی‌کنه! لطفاً این رفتار پر از ناامیدی رو تمومش کن! بچه می‌خوای یا نه؟

سی: بهتره با حقیقت روبه‌رو شیم. ما آدمای بدی هستیم که لیاقت پدرمادرشدن رو نداریم.

گریت جی: اوه ه ه ه! خب با این حساب کی لیاقتشو داره؟ ببین،  یه نگاه به این احمقای بچه‌پرور بنداز! اونا هم لیاقتشون بیشتر از ما نیست! (باهاش موافقم)

مهم نیست در گذشته چه کردیم.  والدین‌شدن یعنی شروع دوباره و این دقیقاً‌همون کاریه که وقتی بچة خودمو آوردیم تو خونه، قراره انجام بدیم.

سی: اولین‌باره که احساس می‌کنم واقعاً می‌خوای بچه‌دار بشی.

گریت جی: خب، اولین‌باره که یکی بهم گفت نمی‌تونم صاحب چیزی باشم.

ـ دسپرت هاوس‌وایوز؛ فصل 2، اپیسود 16

ردپای گذشته

بین وسایل کاربردی تقریباً‌هرروزه‌ام، چیزهایی هستند مثل قاشق چای‌خوری، کارد صبحانه، دو قاشق غذاخوری، یک قاشق سوپخوری، یک قاشق بزرگ‌تر که هنگام غذاپختن از آن استفاده می‌کنم، ... این‌ها از دوران کودکی‌ام در خانه پیش چشمم بوده‌اند. (حتی الآن، با وحشت به قاشق چای‌خوری خیره شدم و با گوشة‌ناخن سیاهی‌های نقش‌ونگار دسته‌اش را خراشیدم. چیزی مثل زنگار یا ... هستند! فکر می‌کنم باید حسابی بسابمش و فقط نگهش دارم نه اینکه هرروز ازش استفاده کنم!)

از وسایل قدیمی، چیزی که سال‌ها با آن زندگی کرده‌ایم و استفاده شده؛ حتی گاهی معنای خاصی برایمان داشته، خوشم می‌آید. مثلاً یادخانه‌ها و خانواده‌هایی می‌افتم که دوستشان دارم: خانوادة کینگ و مخصوصاً خاله هتی، خانواده‌هایی که خانه‌های بزرگ انباری‌دار و زیرشیروانی‌دار دارند و همیشه بعضی تکه‌های قدیمی را نگه می‌دارند. خیلی روشن یادم است که در دوران بچکی به این قاشق کوچک و آن کاردها یک‌طور خاصی نگاه می‌کردم. درموردشان (بیشتر درمورد کاربردشان) در ذهنم داستان می‌ساختم. مخصوصاً‌ کاردها، چون هیچ‌وقت در آن سن ازشان استفاده نکرده بودم (خب، الآن شده کارد صبحانه، برای من. ولی قدیم‌ها میوه‌خوری بوده. اندازة بزرگترش هم که نمی‌دانم چه بلایی سرشان آمده استیک‌خوری ـما که استیک نمی‌خوردیم!). چند سال پیش، از مجموعة بشقاب‌های ملامین دوران کودکی‌ام، 3 تکه را نگه داشتم و بقیه را دور ریختم. چند ماه پیش هم 3 پیشدستی، که پیش‌ترها مال مادربزرگه بود، آوردم تا نگهشان بدارم. ولی هنوز که هنوز است چشمم دنبال آن پارچ و لیوان‌های سرامیکی با طرح برجسته و آن جام‌های شیشه‌ای است که رویشان عکس یک خانم شاید سلطنتی  با لباس پفی بود (دوبار تصویرش را نقاشی کردم با دو رنگ برای پیراهنش؛ زرشکی و سبز تیره). چیزهای دیگری هم هست که دوست داشتم داشته باشمشان ولی مطمئنم بیشترشان سربه‌نیست شده‌اند. شاید بعدها بتوانم ردی از آن بشقاب بزرگ خوشکل بگیرم که رویش تصویر نیمرخ زنی با کلاه پردار نقش بسته بود.

خودشناسی‌-نوشت:

1. علاقه به خانواده‌های ریشه‌دار که برای همدیگر و خودشان و گذشته احترام قائلند و به‌اصطلاح سروسامان و آرامش دارند و احساس شیرین هم‌ذات‌پنداری با آن‌ها.

2. آن رازی که در اشیا بود؛ در آن سال‌ها که ازشان استفاده‌ای نمی‌کردم ولی برایم جلوه و معنای خاصی داشتند و ته ذهنم برای کاربردشان در سال‌های بعد نقشه می‌کشیدم.

پشت تبریزی‌ها

درختان در هنگام کم آبی و خشکسالی وقتی با سختی بیشتر به وسیله ریشه هایشان آب جذب می کنند، صدای جیغ مانند مافوق صوتی تولید می کنند که با گوش انسان شنیده نمی‌شود .

نمی‌دانم چقدر درست است.

ولی درمجموع، درختان موجودات دوست‌داشتنی قشنگ عجیبی‌اند؛ انگار در گذشته‌های پنهانشان انسان بوده‌اند یا قرار است به انسان تبدیل شوند. تعداد ژن تجسم‌انسانی‌یافتن در نهادشان هست. شاید هم بیشتر از نظر ذهنی و اندیشه‌ای حتی.

شاید برای همین است که در مجموعة نغمة یخ و آتش، [فرزندان جنگل] شبیه درختان طراحی شده‌اند،

درختان در ارباب حلقه‌ها چنان رفتاری دارند،

یا بید کتک‌زن در مجموعة هری پاتر

حسب‌حال آقای ک.شاد

Related image


گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگ‌هایم احساس می‌کنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم [1]
شاهرخ مسکوب، یادداشت‌های چاپ‌نشده، 16 فروردین    1344

کتاب حدیث نفس را می‌خوانم که خاطرات و زندگی‌نامة مترجم بزرگوار، حسن کامشاد، است و گویا جلد دومی هم دارد.

لحن و شیوة‌ نگارش ایشان طوری است که هر چند صفحه یک‌بار، ناخودآگاه، احساس می‌کنم عنصر شانس در زندگی این بزرگوار خیلی پررنگ بوده! خیلی فروتنانه به تلاش‌های، به‌طور حتم، شبانه‌روزی خودشان اشاره نکرده‌اند یا اگر اشاره‌ای بوده خیلی کمرنگ و بدون تأکید بوده.

شخصیت دوست‌داشتنی این کتاب برای من جناب شاهرخ مسکوب نازنین است با آن شوروهیجان و سخت‌کوشی و حساسیت و البته برق نگاه در عکس‌هایی که از آخرین سال‌های عمرشان در نت یافتم و لبخند عمیق عکس‌های اندک‌واضح سال‌های دور در کتاب. یکی از بهترین بخش‌ها نصیحت مرحوم مسکوب به آقای کامشاد، در دوران دبیرستان، درمورد تغییر سبک مطالعه‌شان است؛ انگار که خطاب به من باشد! روح‌های بزرگ در ظرف زمان و مکان نمی‌گنجند؛ پیغامشان به هر صورت به کسانی می‌رسد.


عکس بالا: شاهرخ مسکوب

ــ دلم می‌خواهد دست‌کم 1-2 کتاب از خاطرات و نوشته‌های شخصی مرحوم مسکوب بخوانم. البته گویا آن‌هایی که من می‌خواهم بخوانم چاپ داخل نیستند! برای ماندن در خاطرم، اسمشان را یادداشت می‌کنم:

در حال‌وهوای جوانی

روزها در راه

ــ پابلو نرودایمان هم که سرطان نداشت. گویا هیتلر هم خودکشی نکرده!

[1]. جملة بالا در صفحات آغازین کتابی که می‌خوانم آمده. خیلی در من اثر گذاشت. دیشب هم دیدم که دن آن را جایی نقل کرده؛ پشتم تیر کشید!

هیولابازی-1

«بیرون‌کشیدن هیولاها»

سوزی: دلم می‌خواد شاد باشی، ایدی هم شاد باشه. ولی ... می‌خوام اول خودم شاد باشم! من و مایک قرار بود با هم باشیم. دیگه نوبت شادبودن من بود.

(فصل 2، قسمت 2)

از چند روز پیش، با توصیة تلویحی دن، دارم به روند رودرروشدن با هیولاها فکر می‌کنم. اما این‌که کار به کجا می‌کشد یا درصورت رویارویی، چه چیزی در واقعیت خواهم دید...  شاید هیچ‌چیز را نتوانم به‌درستی پیش‌بینی کنم. شاید دلم برایشان به رحم بیاید.


خیلی وقت بود عکس به این خوشکلی و کِشندگی برای جلد کتاب ندیده بودم! کاش من طراحش بودم!


خوشمزه‌نوشت: وقتی لینت دست‌به‌دامان موش می‌شود تا تام به خودش بجنبد و دستی به سروروی خانه بکشد.

چونی(؟)

چند روزی بود که فکر می‌کردم هربار حتی اگر شادی کوچکی سراغم آمد به‌شدت ازش استقبال کنم. این بود گه‌گاهی نیشم از این گوش تا آن گوش باز می‌شد و وسطش احساس می‌کردم دارم مبالغه می‌کنم. اما راستش خیلی بهم می‌چسبید. توجیهم این بود که وقتی حال و اوضاع روزگار و خودم مشخص نیست و از قدیم هم گفته‌اند فلان نمانَد به بیسار و ...، خیلی بهتر است این لحظات شیرین کوچک را اینطوری برای خودم ذخیره کنم تا هنگام روبه‌روشدن با لحظات آن روی دیگر سکه، حتی اگر به‌کارم هم نیامدند، لااقل احساس غبن و خسارت نکنم که چرا شاد نبودم. یا برآیند لحظات زندگیم به‌نفع شادنبودن نباشد.

تمرین خوبی بود. حتی شاید به این زودی هم از آن دست برندارم.

اما ته این ماجراها، همیشه این تصور هم وجود دارد که بهتر است یک قدم بزرگ‌تر بردارم. چون دقیقاً همان احساس اغراقی که هربار سراغم می‌آمد به من تلقین می‌کرد این حالت شبیه واکنش انسان‌های از لحاظ روحی ناپایدار است! کسانی که یک روز شادند و یک روز غمگین! نه به‌معنای عام آن؛ به‌معنای دقیقاً ناپایداربودن و متزلزل بودن! این کلمه را تکرار می‌کنم چون جور خاصی در ذهنم طنین انداخت هنگام تصورش. چیزی بود که دقیقاً ازش گریزان بودم و هستم. برای همین ته دلم فکر می‌کنم بهتر است به حدی برسم که این جذب و دفع‌های انرژی‌های گوناگون از روی ثبات بیشتری باشد. هرچه تغییر روحیه کمتر باشد، من موفق‌ترم!

شبیه همان چیزی که از سال‌ها پیش ته ذهنم شکل گرفته: احوال عرفا.

چه باک از شکستنم!

و فکر می‌کنم سال‌ها بعد، روزی می‌آید که می‌گوید: دیدی مشکل نه فلان بود نه بهمان؟ اصلاً‌ مشکل قابل عرضی نبود که، یه فلان ساده بود! آخرش هم نفهمیدم چرا این‌همه سخت می‌گرفتی!

و او می‌فهمد حتی مردن هم به‌موقعش اتفاق می‌افتد. ترس هم ندارد؛ نه برای میرنده نه برای مانندگان. و لازم نیست نگران چیزی باشد، نگران کسی باشد.