تکه‌های به‌یادماندنی از کتابی که خواندنش بخشی از مرا چلاند [1]

زانوهایم روی پلکان می‌لرزید.باران می‌بارید وبه سرورو شلاق می‌زد. مرد انگلیسی نیاز به کمک نداشت؛ با پای خود، پیلی‌پیلی‌خوران، از پله‌های هواپیما پایین آمد،بر پلة آخر ایستاد،آخرین جرعة باقی‌مانده در بطری را سرکشید و در این اثنا چشمش به چیزی وسط علف‌های باغچه افتاد. بی‌درنگ خیزبرداشت، گلوگاه ماری را محکم به‌چنگ گرفت.مار را در بطری تهی چپاند، درش را بست، در جیب گذاشت،سپس خونسرد در وانتی که منتظر او ایستاده بود نشست و رفت.

این بخش خیلی خیلی جذاب بود. مثل تکه‌ای از فیلم یا داستانی که دیگر به نقطة اوج رسیده باشد و بعدش بی‌هیچ فرودی، نویسنده تو را در همان اوج رها کند و خودت باید خودت را با چنگ و دندان نگه داری که نیفتی یا به‌نرمی بیفتی یا چه و چه. هنوز که می‌خوانمش، دلم می‌خواهد نویسنده را برای نقل جذاب این بخش از خاطراتش مااچ کنم! (و البته بخش‌های دیگری هم هستند که ماچ‌لازم‌اند).


درمورد یکی از همکارانش در دانشگاه کیمبریج. این مرد خوش‌عاقبت نشد! فکر کنم به‌علت همان طبع بیش‌ازحد حساسش بود:

توفیق آدمی نازکدل، احساساتی و استثنایی، شاعری به‌تمام معنا بود. طبعی ظریف و عادت‌هایی ویژة خود داشت

توفیق عاشق بود، از دلداده‌اش دور افتاده بود. این دو هرروز به‌ هم نامه می‌نوشتند. منتها توفیق آخرین نامة دختر را پیوسته ناخوانده در جیب نگه می‌داشت و به محتوایش می‌اندیشید، اما بازش نمی‌کرد تا نامة بعدی برسد. بدین‌ترتیب، همواره در فکر دلداده بود.

 و این ... و این ... و این ...:

گذشتة من در من حضور دارد، بیدار است و حرکت او را در رگ‌هایم احساس می‌کنم. تنها گذشتة من نیست وگرنه گذشته بود؛ حتی آیندة من است، بگذریم
شاهرخ مسکوب، یادداشت‌های چاپ‌نشده، 16 فروردین 1344

همان اول کتاب مرا تکان داد و باعث شد تاحدی جور دیگری به سطرهای کتابی که می‌خواندم نگاه کنم. یاد عکس روی جلد کتاب دوست بازیافته می‌افتم.

این نقل‌قول و یادهای جابه‌جا از مرحوم مسکوب در کتاب به من القا کرد جناب کامشاد خیلی به این دوست دوران نوجوانی و متأسفانه ازدست‌رفته‌اش علاقه‌مند و وفادار است. توی فیلم پریروز هم متوجه شدم مسکوب ایشان را وصی خود انتخاب کرده بود.

ولی بدجووور دلم پیش آن دو دفتر بزرگ دست‌نوشته است که آقای کامشاد گفتند به‌حدی خصوصی است که نمی‌شود منتشرش کرد! آخ ای وای! و فکر کنم اگر هم می‌توانستم بخوانمشان، شاید مثل دوران پساهری‌پاتری‌ام که به‌شدت درگیر شخصیت‌ها شده بودم، مریض شوم.


[1]. حدیث نفس، ج 1، حسن کامشاد (خاطرات، زندگی‌نامه)، نشر نی.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد