کمی از گذشتههایم دراین خانه را خواندم و چقدر حالم خوب شد و... چقدر متشکر شدم.
یکی از سرهای هیدرا هم، کمی مفتخر به خود، زیر گوشم زمزمه کرد که کاش یک روزی بتواند بعضی نوشتههای اینجا را بسط دهد و تبدیل به متنی شایستهتر کند؛ مثلاً پرروانگارانهاش میشود کتابی کمحجم از جستارهایی در باب... حالا یک چیزی، مثلاً زندگی یا تکهای از آن.
*با توجه به شرایط اقلیمی این روزها
اولش فکر کردم:
چرا مثل احمقها «یک عالمه کتاب» در چالش گودریدزم ثبت کردم که حالا مجبور شوم کتابهای تصویری 30- 40 صفحهای بخوانم؟!
الآن بهم وحی شد که احمقانه نبوده؛ دستکم نتیجهاش. چون باعث شد چندتا از آن خوبها را بخوانم که در حالت عادی ممکن بود به این زودیها برایشان وقت نگذارم.
علیالحساب، دلم میخواهد چالشم و سال را با آسودهلمدادن کنار بخاری و خواندن یکی از کتابهای آلموند به پایان ببرم.
تا چه شود!
ـ لابد «قدری نوشیده بودیم از آن جام»!
چون یادم افتاد که یک زمانی فکر میکردیم ریتم بخشی از آهنگ «عشق الهی» علیرضا عصار خیلی شبیه آهنگ «لیلی» از گروه بلککتس آن زمان است. هنوز هم میتوانم با آن بخش بخوانم «لیلی مال من، لیلی مال تو،...» ولی واقعاً چرا شعرش اینطور بود؟
ـ برایم سؤال بود چرا گاهی یکهو هوس میکنم هرررچیزی به ذهنم میرسد اینجا ثبتش کنم. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً چون دورههایی پیش میآید که مدتهای مدیدی با کسی صحبت نکرده باشم و یکمرتبه دلم بخواهد حرف بزنم. چون کسی نیست، با خودم حرف میزنم.
ـ میدانم که در پاسیوی کنار آشپزخانه (انبار کیسههای پلاستیکی من) یک مارمولک زندگی میکند. دو روز پیش، ادامهی دمش را دیدم که وقتی در پاسیو را میبستم، تابخوران زیر یکی از سبدها پنهان میشد. اسکار!
ـ والد نمونه!
دیشب هم، به دنبال فضولیها و استاکربازیهای گاهبهگاهم، توانستم کشف جالبی بکنم.
چند روز پیش خواستم وسط روز استراحتکی بکنم. طبق معمول، چند صفحهای خواندم. ولی آنقدر ذهنم آشفته بود که در میان خوابوبیداری هم، بیدی مدام با خودش حرف میزد و به خودم که آمدم، دیدم دارم توی ذهنم میگویم «بیدی خفه شو! بیدی لطفاً دهنت رو ببند!» ولی منصفانه نبود به این بچه گیر بدهم.
سه روز پیش هم ماجراهایش را طوری تعریف کرد که به جای خوابیدن، هی میخواندم. بازدهی عصر و شبم کم شد!
دیروز عصر بالاخره تمام شد و در چند ده صفحهی آخرش نم اشکی برایم به یادگار گذاشت.
بیدی! ممنون بابت هوش و ذکاوت و تحملت، ممنون بابت عقبکشیدن و خیزبرداشتن و بهجلورفتنت. تو خودت را «فرشته»ی هایرو نمیدانی و بهعلاوه، نمیدانی که میتوانی فرشتهی من هم باشی.
من مضربهای 7 را نمیشمارم ولی همیشه این عدد را به فال خیلی نیک میگیرم. «خیلی»، چون تعدادی عدد دیگر هم هستند که فالشان برایم «نیک» است اما 7 خاص میشود. امروز هم آغاز مطالعهی دوبارهی بعد از چندین سالِ آن کتاب غول را روی هفتم ماه میلادی تنظیم کردم. برای شگونش، برای حرکتی جدی و بزرگ بودنش.
بیدی! من اسمت را هم خیلی دوست دارم. خیلی قبلتر از آشنایی با تو و دانستن مخففش هم دوستش داشتم. خیلی خوشحالم که مخفف اسمت معنی فارسی آن را دارد؛ «بیدی»، «بیدک»،«بیدبیدی».
فکر میکنم یک روزی، یک جایی میبینمت!
ولی مدام در این فکر بودم که پس خانهی خودتان چه میشود؟ نمیشد، حالا که بهتر شدی، نیوینها را برداری ببری آنجا؟ باغ پشت خانه را هم که داری.
* عرضـکنمـ نوشت: از این ترجمه خیلی خوشم نیامد. همهش فکر میکردم میشد متن بهتر و سالمتری داشته باشد. ولی در هر صورت،خیلی از ترجمهها، با این کیفیت هم، ما را به آنجایی میبرند که باید. پس باز هم معجزهی ترجمه برایم پررنگتر از خود نوشتن میشود.
دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «همزبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکیشان را چندبار پیدرپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژیبخشی بود. از همه بیشتر، آن بخشهای ترانهی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان جالب که امروز هم گوش دادم و مثل دیروز، کارهایم را در حد پهلوانی رویینتن، به سرانجام رساندم.
اتاق انتهایی، به تعبیر من، عرشهی اولیس چنان جذاب و قشنگ و خوشبرورو شده که واقعاً توان ترککردنش را ندارم. کنج امن قلعهام، نازنینجایگاهم، آغوش داغ و تند نورهایم، حجم بیانتهای آسمان و ابرهایش، حتی وقتی میغرد و میبارد، میلیونها برگ سبز رقصان در باد که، حتی وقتی نیستند و درختان را برهنه رها میکنند، خاطرهشان در جان من است،... کابین مسقف قالیچهی پرندهام، برج هاگوارتزیام، همهچیز من،... هرچه دوست داشتهام در آن است: کلی کتاب با قفسههای زیبا، دار گلیم (هرچند نیمهکارهـ که باید اصلاحش کنم)، کامپیوتر و دنیای بیپایان صفحهی نمایشگرش، قلمها و کاغذها، فیلمها و سریالها، کمد خانوم ووپی،... همه و همه اینجایند.
*قطعهی «اسفند» از آلبوم ایران من (همایون و سهراب): دیوانهکننده!
شاید هم کل آلبوم!! خدایا! «قلاب» را هم که قبلاً شنیده بودم و عاشقش شدم! الآن هم که «نوروز» بعد از «اسفند»؛ عالی است!
خیلی وقت بود باران حسابی نباریده بود؛ خیلی وقت بود مه رقیق بالای درختزار داستانهای آلمانی پشت پنجره جمع نشده بود.
مدتها بود احساس توقف زمان پاییزی نداشتم.
انگار مثل باران دارد روی پوست خشک منتظرم میبارد تا قطرههایش را جذب کنم و انرژی بگیرم؛
مثل ببری که در غارش کمین کرده تا موعد مناسب شکار زمستانی فرابرسد.
*کتابی که میخوانم: جایی که کوه بوسه میزند بر ماه، گریس لین، پروین علیپور.
مسکن اثر کرده
نشستهام روبهروی در
جایگاه مطلوبی ساختهام برای خودم، کیسهی آب گرم هم بین دو ساق پاهایم.
خداوکیلی اما حال ندارم بروم کتابم را از توی هال بردارم و بیاورم.
شاید بیخیالش بشوم.
__ هارهار! امروز فهمیدم دستکم یک نفر دیگر هم در این دنیا هست که به نظرش خندههای امیلیا نچسب و مصنوعی و حتی شبیه خندههای الکی موجودی منفور است! بابتش خوشحالم.
«راستی لذت تنهابودن را چشیدهای، قدمزدنِ تنها، درازکشیدنِ تنها توی آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی! آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ قابلیتِ لذتبردن از آن دلالت بر مقدار زیادی فلاکتِ گذشته و نیز لذتهای گذشته دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر بهزورِ شرایط بود نه بهانتخاب خودم اما، حالا، باشتاب به طرف تنهایی میروم؛ همانطور که رودخانهها با شتاب به سوی دریا سرازیر میشوند.»
از نامههای کافکا به فلیسه
+ آواز «زیر سقف خیال» با صدای همایون شجریان/ ریتم و موسیقی و صدای خواننده. شعرش البته برای من سانتیمانتال، اما زیبا و کامل است.
+ آواز «دلارام» با صدای طاهر قریشی.
«عادت خوب دریانوردان هلندی در قدیم:
موقع طوفان عرشه رو ترک میکردن و میرفتن پایین عرقخوری. یک سگ رو میفرستادن روی عرشه که به طوفان پارس کنه.»
ــ مسئله اینجاست که بنده نه عرقخوری بلدم نه سگ دارم!
نهایتش، با تقلب و یکدندگی و ...، مدیتیشن و این قرتیبازیها را بگذارم جای قسمت «خوری»ش، سگه را چه کنم؟ لابد باید اژدها را بفرستم بالا و گرگه هم طبق معمول جلوی شومینه لش میکند! ولی الحق که بخش «پایینرفتن» و خزیدن به کنج امن را خوب بلدم!
خوشبختی یعنی ...
دوستی داشته باشی که مدام کتاب بخواند و فیلم و سریال و انیمیشن ببیند و از استیکرهای بانمک تلگرام استفاده کند و از همه مهمتر، پرکلاغی باشد؛
دوست وروجک تازهجوانی داشته باشی که کنسرتهای قشنگقشنگ را بهت اطلاع بدهد و انگیزه در تو تزریق کند که گوش و دل و جانت را با آنها بنوازی؛
دوست تازهجوان دیگری داشته باشی که مصمم و جدی است و کتابهای خوبخوب میخواند و اسمهای قشنگقشنگ برای خودش انتخاب میکند؛
حتی نیلوی دورِ شورایی هم شمهای از خوشبختی است که این روزها فرت و فرت کتاب میخواند و آمارش چندینبرابر من است و دلم لبریز شادی میشود که «تا کتابِ خواندنی هست؛ زندگی باید کرد»؛
ـ ولی خودمانیم؛ آدم وقتی برای روزش برنامههای خفنخفن هیجانانگیز داشته باشد، خوابیدنش بعد از طلوع سخت میشود!
از وقتی آن سنبلهی کذایی را پشت سر گذاشتم، دیگر هیچ فاصلهای برایم ترسناک و ناامیدکننده و ورطهناک نیست؛ صرفاً واقعیتی است که، بنا به خواست یا سیاست طرفین رابطه، آگاهانه یا ناخودآگاه، ممکن است رخ بنماید [1].
«تکرار فرجام همیشگی
کمی اختلاف نظر
کمی فاصله
ناگهان سایههایی از دور پدیدار میشن
تصویری که آنهمه دلخواه بود برات شکل دیگری میگیرهحس شومی بهت میگه که واقعیت چیز دیگریست
که همهچیز چقدر چقدر توخالی و متظاهرانهست
و بعد خودت رو میبینی که زدی زیر میز و داری با سرعت صحنه رو ترک میکنی.»
از کانال مورد علاقهم.
ـ ممنون اندرونی جان، این، با اختلافات اندکی، همان چیزی بود که جمعه عصر را رقم زد!
ـ بله، میشود بدون بهرخکشیدن «فاصله»ها پیش رفت و این هشیاری و صبوری و طبعاً ظرفیت بالایی میطلبد.
[1] بخشی از شعر سهراب که از آیههای ایمانی زندگیام شده: «همیشه فاصله ای هست./ اگرچه منحنی آب بالش خوبی است/ برای خواب دلآویز و ترد نیلوفر،/ همیشه فاصلهای هست.»
در ارتباط با کتابهایی خاص، فعلاً شهرتم آمیزهای است از «رودهدراز» (به احتمال بسیار، در ذهنشان و البته به شکلی مؤدبانه، بر زبانها)، «مرتب و تقریباً سروقت»، «جانبرکف»، «الگوی نمونه»، تا حدی هم «تحسینبرانگیز». نمیدانم بعدش چه میشود ولی خودم که خیلی امیدوارم.
ـ بسیار خوب سندباد! در کسوت جدیدت که خوب ظاهر شدهای و امیدوارم همیشه مثمرثمر باشی و این حرفها.
نکتهی دیگر این است که، دوشنبهی گذشته، چراغی در ذهنم روشن شد (بعد از ربکا) و توانستم شروع کنم به اصلاح موضع «رودهدراز»ی. الته آدم دلش نمیآید ولی وقتی برای حذفشدهها و قیچیخوردهها برنامهای داشته باشی، اوضاع فرق میکند و مصممتر میشوی؛ مثلاً ثبتشان در وبلاگ یا حتی، مثل الآن، نگهداشتنشان در همان فایل وُرد خودت، با این امید قشنگ که بعدها به کار جدیتری بیایند و اصلاً همین زیادینوشتن است که باعث میشود آن خودِ فراموششدهات را از زیر خاکستر سالیان بیرون بکشی و مرمتش کنی و پروبالگرفتنش را شاهد باشی.
برگهنوشتن برای من تقریباً یک روزِ تمام طول میکشد!
مثلاً همین دیروز را اختصاص داده بودم به این کار شریف. برای عصرش هم قرار بود چند صفحهای از کار باقیمانده را رج بزنم تا سبکتر شود. البته که هنوز هم پنجولهایم آغشته به اولیاند!
اول بدنه را آرامآرام پیش میبرم؛ چندین صفحهی فارسی و انگلیسی باز میکنم و سعی میکنم معمولاً بعد از نوشتن خودم و اتکا به یادداشتهای قبلیام، به آنها نگاهی بیندازم. کار به جای خاصی رسید که تشخیص دادم در دستم است، مطالبی را، از آن صفحههای کمکی، کنار میگذارم تا در جای مناسبی از یادداشتم چفت و جور کنم. صفحاتی از کتاب را میخوانم، یادداشت میکنم، خط میزنم، جابهجا میکنم،رنگهای آبی و قرمز را به مشکی برمیگردانم، میروم سرخط، از سر خط میچسبانم به ادامهی سطر قبلی،... در آخر هم، به یادداشتهای اولیه برمیگردم و موارد استفادهشده را حذف میکنم. بعد باید تصمیم بگیرم آنچه مانده باید در دل یادداشت اصلی برود یا حذف شود.
ــ خوشبختی یعنی همجواری «فانوس دریایی» و رنگ سبز! ممنونم از انتخابت ثباتجوی عزیزم!
خب؛ فیدیبو با جملهی «امروز آخرین مهلت استفاده از تخفیف فلان است» گولم زد و به مبلغ ناچیزی چهار یا پنج کتاب وسوسهکننده خریدم. در انبارکردن غنائم خیلی استاد شدهام. بیشتر از آنکه کاپتان هوک بشوم، مستر اِزمی شدهام!
منظرهی پسِ ناقوس که در مطلب قبلی گفتم.
البته که در فیلم خیلی بهتر دیده میشود!
اوایلالقرنطینه: طی این روزها، گاهی گیج بودم و احساسی که مثل حسادت خورنده و مخرب نبود، اما انگیزش غبطهخوردن را هم نداشت، سراغم میآمد. این احساس را به کسانی داشتم که با آهی از سر آسودگی، سراغ کارهای تلمبارشدهشان میرفتند و با فیلم و سریال و کتاب و کارهای دستی سرشان را گرم میکردند.
اواسطالقرنطینه: زندگی من همچنان مثل قبلالقرنطینه پیش میرود. و...
همچنانالقرنطینه: بله، سبک زندگی من مشابهالقرنطینه است!
تأثیرالقرنطینه: باید حساب بعضی روزها، مثل تعطیلات عید، را از زندگی عادی جدا کنم. واقعاً باید خوشگذرانی بدون عذاب وجدان را در آنها لحاظ کنم و بار روزهای قبل و بعد را از روی دوششان بردارم. این انصاف نیست و شایستگی انرژی قشنگشان این نیست که من با آنها کردم. حتی آن بخشی که برای هر روز و هر هفته در نظر گرفتهام و گاهی خوب اجرایش میکنم بهتر است جزء مرام و مسلکم بشود؛ کمی استراحت و خوشگذرانی.
وقتی فکر میکنم،میبینم مدتهاست که این بخش را دارم ولی هنوز سایهی بخش دیگر پررنگتر است. شاید بهتر است این بخش جدید را هم به صورت خاصی در روزانههایم یادداشت کنم تا کمکم برایم جا بیفتد و خاطر و نتیجهی خوشش پایدار شود.
راستی، آن دفتر خوشکل جادوییام که مخصوص درج امور روزانه بود و چند سالی همراهیام کرد با پایان سال 98، تمام شد. هنوز دلم نیامده از جلوی چشمم برش دارم.
دوشنبههای افتابی؛ دوشنبههای ستارهای!
دیشب که از راه رسیدم، فرصت بود دستی به سروگوش هال بکشم و شام سبک خوشمزهای درست کنم. پس سریال ممنوع دزدان را گذاشتم که پخش شود. دخترکی که از او دزدی میشود چه بالغ شده! هم عشقش را دارد و هم تا جایی که عقلش میرسد و احساسش میگذارد، جلوی دزدها درمیآید. اینبار هم به دوستش گفت با او به مراسم ختم پدرش میرود.
امروز صبح هم خودم را به گوشوارههای سهستارهی جدید مهمان کردم. باید موتور اسب قشنگ را روشن کنم و با زهزه و تام میکس و فرد تامپسون و بک جونز برویم در دشتهای کلمات بتازیم.
قبلش اما مأموریتهایی دارم. شاید در برگشت، به نعمت هم سری بزنم و خودم را مهمان طعم خاصی بکنم. باید ببینم چه دارد!
ـ یاد دیروز عصر خیلی انرژیبخش است!
ساندویچهای جاندار نان و پنیر و سبزی، رئیسشدنم و اینکه در آخر جلسه، وقتی به «س» مهربان گفتم «کتابهایی که امروز بهم دادید را همین جلسه شوهر دادم!» و کلی ذوق کرد و گفت «بزن قدش!» و از آن دستهای مَشتی باهام داد.
ـ دلم برای جلد سوم مجموعهی مه تنگ شده! آن جنگل مرموزش و ساحل زیبایش! بروم در ذهنم مدتی آنجا زندگی کنم؛ در خانهی خانوادهی سوول.
[1] خاطرهی من با طبل حدود یک دههی پیش ساخته شد؛ وقتی گوشی سونیاریکسون کوچولوی نارنجیـ مشکیام را داشتم.
ماتیاس شکلاتها را چنگ زد. ئولی آنقدر اصرار کرد تا ماتیاس چندتای آنها را در دهانش گذاشت. همان موقع در باز شد، پرستار وارد اتاق شد و فریاد زد: گورت را گم کن! فکرش را هم نمیشود کرد؛ خرس گنده، شکلاتهای مریض را میخورد.
ماتیاس تا بناگوش سرخ شد و همانطور که شکلاتها را میجوید، گفت: خودش اصرا رکرد.
پرستار فریاد زد: برو بیرون!
ص 111
سر این جملهها کلی خندیدم. آنقدر شخصیتهای این کتاب نازنین را دوست داشتم که بینهایت علاقهمند شده بودم چند سال در یک شبانهروزی زندگی کنم و درس بخوانم. شاید بعد هم معلمی میشدم مثل آقای بوخ.
آن جملة خاص را هم درست یادم بود؛ با اختلاف یک کلمه: «قهرمان آیندة بوکس جهان روی برفها اشک میریخت». به خودم باز هم امیدوار شدم!
ـ اینـ دفعهـ خوانش: فکر میکنم از این کتاب فاصله گرفتهام! شاید به این دلیل که الآن احساسهای بهتری بهنسبت آن سالها دارم؛ شجاعت خیالی و رؤیاپروری دورودرازم کمرنگتر شده، خیلی چیزها واقعی شدهاند، کنج دنج امنم را دارم، «ثبات» نازنین را کشف کردهام، دیگر لازم نیست بروم شبانهروزی! و در کنارشان، مثل سحر، طی اینسالها کتاب محبوبم را بارها و بارها نخواندهام. فاصلهگرفتنم طوری نیست که نفهممش. همان سالها چندینبار خوانده بودمش و نمیدانم چطور، بعضی جملات و اصطلاحاتش را حفظ شده بودم و اینبار هم احساسات آشنای دیرین، پررنگ، جلوی چشمانم میآمدند؛ چیزی که انگار یکهو از زیر خاکستر یا کپهای خاک فراموششده میجوشد و تکان میخورد. ولی کاملاً همراه بود با احساس آرامش بدون نیاز به چیزی اضافه. چقدر خوب! مثلاً اگر کیمیاگر را بخوانم، همچنان احساس دلتنگی و هیجان میکنم و سؤالهای فلسفیـ وجودی میایند سراغم؛ گیریم کمتر از دفعة اول. چون آدمی همیشه و تمام عمرش جستجوگر است و دنبال افقهای نو میگردد. کولی درونش هیچوقت یکجانشین نمیشود و حاضر است هرازگاهی خطر کند. ولی درمورد کلاس پرنده، شاید بهتر باشد بیشتر به دکتر بوخ درونم نزدیک شوم. قهرمانهای کوچولو دیگر قد کشیدهاند و میانسال شدهاند. ماتیاس معلوم نیست چند جام قهرمانی برده و چندبار پای چشمانش بدجور کبود شده یا احتمالاً چندباری دندهها یا دستش شکسته باشد، ئولی و مارتین و جونی آدمهای متعهد و مراقب و تأثیرگذاری شدهاند، سباستیان چطور؟ هرجا که باشد حتماً هرچند وقت خودش را به دوستان دیرینش میرساند و دور هم جمعشان میکند. احتمالاً در پس آن همه آزمون و خطا در زمینههای متفاوت، دچار چالش احساسی بزرگی شده و مسیر زندگیاش را پیدا کرده باشد. وای، دکتر بوخ و بیدود لابد در آستانة پیری قرار گرفتهاند؛ بازنشست شدهاند و چند سفر کوتاه دور اروپا با هم رفتهاند. تقریباً هر روز عصر هم در باغچه کنار واگن بیدود مینشینند. مطمئنم آن واگن دیگر خالی از سکنه شده اما، همچون یادگار ارزشمندی، همچنان باقی مانده است.
از همه جالبتر انتهای کتاب بود که نویسنده با جونی و ناخدا در دنیای واقعی دیدار میکند. یادم افتاد که آن سالها هم این پایان را خیلی خیلی دوست داشتم. انگار قرار نبود با قهرمانهای دوستداشتنیام خداحافظی کنم و به صفحات داستانی بسپارمشان و تنها از کتاب بیایم بیرون. انگار اگر من هم پایم به آلمان میرسید،میتوانستم ببینمشان. یکی از دلایل دیگرم برای عاشقـ اینـ کتابـ شدن این بود که همزمان عاشق آلمان و تیم ملی فوتبالش شده بودم (سال 1990 بود). نهایت آرزویم این بود بروم آلمان. از اسمهای آلمانی خیلی خوشم میآمد و چند اسم محبوبم در این کتاب بود: هرمان، تالر، مارتین.
یعنی دفعة بعد که این کتاب را میخوانم کی خواهد بود و من در چه حالی؟
کلاس پرندة نازنین را گذاشتم کنار تخت، برای قبل خواب. دیشب حدود 40-30 صفحه از آن را خواندم. تا قبل از خواندنش بعد چند دهه، اسم ئولی و مارتین تالر را یادم مانده بود. جالب اینجا بود که وقتی کتاب را میخواندم، مدام یادم میآمد خیلی چیزها را؛ شخصیت ماتیاس؛ شوخطبعی و حاضرجوابی سباستیان که آن سالها خیلی برایم جذاب بود، حتی بیشتر با او همزادپنداری میکردم و دوست داشتم خودم جای او باشم؛ اسم کرویتس کام (رودی؟) و «بیدود»، درمورد این آخری فکر میکنم لقبی است که به یکی از معلمانشان دادهاند. حتی جملههای طنز سباستیان را، مثل: «تانگو جفتک میاندازند». فکر میکنم چون خیلی ازشان خوشم آمده بود مدام تکرارشان میکردم.
اما تنها جملهای که توی این سالها بهوضوح یادم مانده از این کتاب:
«قهرمان آیندة بوکس روی برفها اشک میریخت» که متعلق به یکسوم انتهایی کتاب است.
باید به آن برسم و ببینم چند درصدش درست است.
ولی جالب اینجاست که شخصیت جونی و اسمش را اصلاً یادم نمانده!
دیگر بهم ثابت شد وقتی «دوشنبهای» کتاب میخوانم، با تمامی مخلفاتش» بهتر وارد کنه کتاب میشوم و واقعاً بهم میچسبد و کلی مزایا و فلان و بهمان دارد.
درمورد کتابهای جدید هم اندکی مینویسم تا بیشترتر یادم بمانند. به خلاصهشان هم اشاره میکنم و بدین ترتیب، داستان کتاب از جهاتی لو میرود.
آقا رسسسسسسسسماً کرمکتاب شدهام و از ته دلم خوشوقت و خوشحالم. اموراتم هم تقریباً از همین راه میگذرد!
واقعاً تصویری که از پایان کودکی تا حالا در ناخودآگاهم منعکس بوده از بعضی جنبهها محقق شده؛ هیهی!