از تو چه پنهون ...

دیشب فرامرز آصف، بعد یه دوره که در محاق قرار گرفته بود، دوباره وارد دنیای موسیقایی من شد. آهنگ هاش برای من به دو دسته تقسیم می شن: اونایی که خیلی دوستشون دارم و اونایی که اصلاً گوش نمی دم!

بیشتر از همه «رعنا» موردعلاقه مه و بعدش «از تو چه پنهون» البته نسخۀ قدیمش که تو همون آلبوم «رعنا»ست. هروقت گوش می دم منو به خلسه ای شیرین می بره. مخصوصاً اون بخشی که موزیک طولانی داره بین دو بخش باکلام. داستان های ذهنی م با این آهنگ پررنگ تر می شن.

البته بیشتر آهنگای این آلبوم محبوبمن، شایدم همه شون! «کمرباریک»، «شب، شب من»، ... طرز خوندنش و ادای خاص کلمات، موسیقی و شعر و .. همه چی ش متفاوته. «حاجی» هاش هم بامزه ن. شعرهاشون بحرطویل هست و با موضوع اجتماعی و ژانر طنز. دلم می خواد باهاش همخونی کنم!

* اسم بیشتر آلبوم هاش «افرا»ست؛ افرا1، افرا2،... نمی دونم چرا.

** ترانۀ «لولیتا» هم شیطنت متفاوت و خاصی درش موج می زنه.

*** باید بگم از خودش هم خیلی خوشم میومد و هنوزم دوستش دارم، اما شنیدم تو یه برنامه ای، جوری درمورد قلبداریوشقلب صحبت کرده بود که بوی حسادت یا ناخوش اومدن به مشامم رسید. ایشالله که درست نباشه احساسم، چون خودم اون برنامه رو ندیدم. اما چون روی داریوش تعصب دارم، برای احتیاط آصف خان تا اطلاع ثانوی قدری از چشمم افتادن. البته این نظر شخصیه و چیزی از هنر و دوست داشتنی بودن ایشون کم نمی کنه.

کارینیوی شکلاتی

عقبم!

از جهاتی نه خیلی، ولی از جهتی تقریباً داره می شه خیلی. وقتی مریض بشی، قاتی کنی، ضعیف بشی و علائم مریضی گسترش پیدا کنه و بیشتر قاتی کنی، نتیجه ش این حالی می شه که الآن دارم.

امروز صبح عین برخاسته از گورها پا شدم و شروع کردم. طبق قانون کائنات، وقتی خیلی جدی قراره کاری بکنی و گذشته از تمام آرزوهای بزرگ و کوچکی که تو دلت جوونه می زنن، موقع چایی خوردن تلویزیونو روشن می کنی و می بینی یه فیلم تقریباً جدید از هنرپیشۀ محبوبت داره پخش می شه. منصفانه، فقط تو زمان چایی خوردن نگاه کردم و بعد خاموش. بعدش که چایی دوم سرد شد، چند دقیقۀ دیگه ازش دیدم و از اونجا که دیگه تقریباً داشت تموم می شد، صبحانه مو هم جلو تلویزیون خوردم.

[فیلم خوبی بود]. موضوعی جدی و خشن داشت با رگه های طنز. دنزل واشنگتن عزیزم بازی می کرد و یه خانوم خوشکل و مارک والبرگ. باید حتماً ببینمش.

از دنزل واشنگتن خیلی خوشم میاد، قیافه ش و صداش و نقش هاش و ... اما ازش فیلم خیلی کم دیدم. بیشتر از همه هم نقشش تو [این فیلم] رو دوست دارم که با داکوتا فنینگ (وقتی بچه بود) بازی کرده. یه آدم سرسخت که خیلی تو خودشه و تا آخر پای تعهدش می مونه.

_ فیلمه که تموم شد و خیالم راحت. بعدش شروع کرد زمان پخش بعضی فیلمای هفته رو گفتن. یکی شون The pursuit of happiness بود که ویل اسمیت و پسرش بازی کردن. فیلم خیلی خوبیه اما به شدت منو غمگین می کنه. از اونایی که برخلاف میل شدیدم، نمی تونم واقعاً بازم ببینمش. یادم افتاد چقدر از بچه های این شکلی خوشم میاد. درواقع تو دستۀ بچه های محبوب من، از نظر ظاهری، مقام اول رو دارن

پوست تیره و موهای فرفری و کلۀ گرد!

شکلات خالص!

* هردوتا عکسای Jaden Smith پسر ویل هستن، تو همون زمانی که فیلم موردنظر رو بازی کرده. الآن دیگه بزرگ شده و .. خب تغییر کرده دیگه!

مورد عجیب پرژن بلاگ

از عجایب خلقت من این است که بارها شده قدرکی از این نسکافه آماده ها یا خواهر و برادرانش را بخورم و به جای بیدار نشستن، چندین ساعت به خواب عمیق بروم.

البته قصد بیداری نداشته ام. ولی جالب است که خوابم را نمی گیرد. شاید مقدارش کم است.

_ نمی دانم چرا از هیچ طریقی نمی توانم وارد پرژن بلاگ شوم! این بار هم به مدد فیل افکن آمده ام.

مشکی رنگ دوستیه :)

_ روز کسالت و تنبلی نیست، گرچه ظاهرش این ریختی است. بی حالم و «دلم می خواهد» از جایم جُم نخورم. گاهی که لازم است تکانی به خودم بدهم، پاکشان اینور آنور می روم. پایش بیفتد می توانم، اما «نمی خواهم». بدنم می طلبد گوشه ای کز کند و راحت باشد. راحتِ بی دلیل، بدون خستگی پیشین.

_ می خواهم قدری روز کتابخوانی توی رختخواب داشته باشم. این عزیزان بامزه

را با خودم به تخت می برم. احساس می کنم خیلی زود تمام شدند. با اینکه کلی به نقاشی ها دقت کردم و سعی کردم خودم داستان را حدس بزنم بعد بقیه اش را بخوانم. لذتش اینطور بیشتر شد.

2 داستان باقی مانده از مجموعۀ لاغرم را هم خواندم و تمامش کردم.

_ رفتم سایت گودریدز تا تاریخ آخرین کتاب هایم را پیدا کنم و اسم آن ها که تنبلی کرده بودم، روی کاغذهای کوچک رول شده بنویسم و توی شیشۀ _به قول پرکلاغی:_ «جادویی»م بیندازم، چشمم به این کتاب افتاد

یاد دیروز افتادم که برای خودش Tea party محسوب می شد ولی با مارک و نشان خودمان!

گربه ها و روباه ها

چهارشنبۀ خوب!

چهارشنبۀ متفاوت و پرانرژی!

وقت گذرانی دوستانه به سبک Iها، آی های عزیز!

کتاب و درددل و ورق زدن گوشه ای از خاطرات و تبادل نظر، چایی و دمنوش و کشف جای مناسب برای لازانیا! لازانیاااا! ( احساس گارفیلد رو درک می کنم :)) )

_ با تشکر از حضور خوب پرکلاغی <3

شاید دانه هایی از انار پرسفون خورده باشم!

ایستگاه متروی تجریش 4-5 ردیف پله برقی دارد که هربار با خودم حساب کردم هر یک دست کم به ارتفاع ساختمان های سه طبقه باید باشند. با این حساب، هر بار به عمق ساختمانی 15 طبقه _و شاید هم بیشتر_ باید در زمین پایین رفت.

گاهی فکر می کنم آن پایین فقط جای جناب هادس و سگ سه سرشان خالی است و ... برای همین هر بار که بشود، سعی می کنم آن مسیر را بی خیال شوم. اگر از ایستگاه مترو ولیعصر اتوبوس بی آر تی سوار شوم، شاید 20-30 دقیقه بیشتر از زیر زمین ماندن طول بکشد. عوضش «روی» زمین هستم، به دور از آن تونل های تاریک تنگ، و شاید وسط مسیر جایی هم برای نشستن پیدا شود.

_ من در تصوراتم گاهی زیادی سخت می گیرم. بیشتر اوقات سرم را پایین انداخته ام و در همان مترو با موزیک و چیز دیگر سرم را گرم کرده ام تا به مقصد برسم. ولی باید راه منطقی تری هم وجود داشته باشد.

آیرتون

این موزیک که با نام میشل استروگف مشهور شده _نمی دانم موزیک متن فیلم است یا مینی سریال،.._ گاهی روی هرچه عشقشان بکشد پخش می کنندش. مرا به سال های دور می برد. که ظاهراً کودک بودم اما خیلی زود بزرگ شده بودم و در مورادی احساس پیری می کردم. احساس نوستالژی و دلتنگی برای افراد آن روزگارم ندارم. هروقت این موسیقی را می شنوم یاد قوی ترین تخیلاتم و بزرگترین آرزوهایم می افتم، شجاعانه ترینشان و نجات بخش ترینشان. فکر می کنم مثلاً با خودم تصمیم گرفتم موزیسین بشوم فقط به خاطر توانایی در نواختن این آهنگ. همان روزها هم مرا تحت تأثیر قرار داده بود. بعدتر گره خورد با تخیلات دریانوردی و کاپیتان کشتی های گمشده در طوفان بودن و رسیدن به ساحل نجاتی که قرار بود جزیره ای غیرمسکون باشد. بهشتی که از آن من شود و در آن فارغ از همۀ هست و نیست ها و بداقبالی های دنیا زندگی کنم. جایی که خودم مسئول کارهایم باشم و مرگ و زندگی م دست خودم باشد. قربانی احساسات و تصمیم های دیگران نباشم، شاهد رنج کشیدن همسان های خودم نباشم.

شاید این تغییر ذهنی حاصل آگاهی آن روزهایم از این بوده که نویسندۀ داستان میشل استروگف همان ژول ورن نازنین خودم بوده است. و چه خوش اقبال بودم که به لطف معلم کلاس پنجمم در آن تابستان پرتلاطم هیجان انگیز، این کتاب ژول ورن را خواندم و فرزندان کاپیتان گرانت را، هرچند خلاصه و بسیار کوتاه شده.

پ ن: 3 سال بعد که ترجمۀ کامل کتاب دوم را دیدم و با ولع دست گرفتم نتوانستم بخوانمش. حیف! آن قدر آن روزها پرماجرا و پر از کشف و شهودهای خاص خودش بود که کتاب خواندن در محاق قرار گرفت. اگر می توانستم به آن روزها برگردم همان کنج گرم ناشناخته می نشستم و تابستانی کسالت بار در میان کلمات و کتاب ها به سفرهای خیالی خودم می پرداختم. مسافر قایق آدم های دیگر نمی شدم. ولی تناقض اینجاست که تصمیم امروزم حاصل همان لطف های گذشته ام به آدم های جدید  و پرشروشور زندگی ام است.

از اینکه دست دراز شده شان به سمتم را پس نزدم ناراحت و پشیمان نیستم. از اینکه گرفتن دستشان آنقدر که همیشه ایده آلم است، نبوده و نتیجه نداده افسوس می خورم.

اولین ِ 95

بارون میاد نم نم

مهمونای عزیزتر از خیلی دیگه از مهمونا، بعد 48 ساعت با ما بودن، رفتن و من تنهام.

برادرزادۀ ارشد دیروز اومده. با خونواده پیش مامانمن و همه ش دوست داره من برم پیشش. می دونم، التماس دعا داره بازی کنیم.

پای تلفن به مامانم _که میگه «حالا که مهمون نداری پاشو بیا اینجا»_ می گم «می خوام برم کتابخونه اول». این یعنی از وقت نهایت استفاده رو باید ببرم تا کمی شارژ بشم. چون کلارای درونم مث ماهی به خشکی افتاده، می خواد که من تنها باشم. اکسیژن نداره. سهمیۀ خیال و تو هپروت بودنشو نزده.

با اینکه کشف کردم، تحلیل کردم و پذیرفتم، هنوزم لحظات کوتاهی هستن که به خودم سخت بگیرم. ولی بلافاصله محو میشن و به کلارا حق میدم. از ایزابل آلنده، بیش از هرچیز، بابت آفرینش شخصیت «کلارا» ممنونم. چون شبیه ترین فرد کتابی و داستانی به منه. اتفاقاً مورد تأیید من هم هست.

بعد 48 ساعت «در خود نبودن» حق خودم می دونم که کمی تو راهروهای ذهنم راه برم.

من همونم که یه روز، می خواستم دریا بشم.. ! آخی، فریال! <3 باید هر چند ساعت با دیگران بودن رو یه جوری با «با خودم بودن» جبران کنم.