فروردین 86

« نردبان یعقوب »

با کسب اجازه از محضر بیهقی گرامی که در شرح سوگنامه ش وقفه ای حاصل می شه !

فیلمی که دیشب در برنامه سینما ماوراء _ از شبکه چهارم سیما _ پخش شد و مورد تحلیل قرار گرفت ، « نردبان یعقوب » نام داشت . مدتی پیش در همین برنامه و طی نقد فیلمی به نام « بمان » ( Stay ) ، نام فیلم دیشب رو شنیده بودم و خیلی دوست داشتم اونو ببینم . همیشه فکر می کردم باید موضوع و معنایی عرفانی یا مذهبی داشته باشه . اما این طور نبود . در واقع ، بیش از اون که در پی رسوندن چنین مفهومی باشه ، به مسأله جنگ ویتنام و آثار سوء اون بر سربازان امریکایی بازمانده از اون جنگ می پردازه . « نردبان » هم ، نام دارویی توهم زا بوده که طبق اذعان سازندگان فیلم ، در اون جنگ بر روی گروهی از سربازان امریکایی آزمایش شده تا اونا رو به حدی از خشونت برسونه که تا جان در بدن دارن ، بکــُُشن و بکــُشن ! اما اونا به جون همدیگه افتاده بودن و بدون به خاطر سپردن اون لحظات کشنده ، همدیگه رو از بین برده بودن !

نام شخصیت اصلی فیلم ، دکتر Jake _ مخفف Jackob _ یا همون یعقوب هست . بنابراین اسم فیلم ، به نام این فرد هم اشاره داره ؛ نردبانی برای پیمودن پله های خشونت تا رسیدن به اوج جنون .

اما اون چه در ابتدا و پیش از دیدن فیلم به ذهن می رسه ، رؤیای یعقوب پیامبر ( ع ) است که در سفر پیدایش ( فکر کنم ! ) تورات بیان شده ( الآن تورات در دسترسم نیست تا از درستی آدرس و ارجاع مطمئن بشم ) . دراین رؤیا ، حضرت یعقوب ( ع ) از نردبانی صعود می کنه که این صعود ، در معراج حضرت محمد ( ص ) هم به چشم می خوره . « نردبان » و « پله » از   آرکی تایپ ها یا همون کهن الگوهای جهانی و قدیمی هستند . این دو مستقیماً به عروج و ترقی روح و نزدیک شدن یا رسیدن به دیدار حق اشاره   می کنند . جالب این جاست که دکتر کزازی در کتاب « از گونه ای دیگر» در باب آئین مهری ( میترائیسم ) گفتند : در این آئین ، برای رسیدن به مراحل بالای سلوک ، سالک باید از هفت مرحله بگذره که از اونها به صورت  « هفت زینه » ( پله ) یاد می شه . 

نکته جالب دیگه ای که در حین پخش این فیلم به نظرم اومد این بود که : یک رویه اون به جنبه ای دردآور از جنگ و به ویژه جنگ ویتنام می پردازه و رویه دیگه اون عاطفی و تا حد زیادی خانوادگیه . بیان می شه که Jake از ازدواج اولش سه پسر داشته ؛ اما ما با مردی رو به رو هستیم که یکی از پسرهاش _ به نام گابریل ( جبرئیل ) _ رو در حادثه دوچرخه سواری از دست داده . کل فیلم یک جریان دایره ای از زمان هست که ما تا انتهای فیلم متوجه این چرخش نمی شیم . فقط گاهی با چیزهایی مواجه می شیم که بیشتر به جریان سیال ذهن شبیه می شن . در دقایق انتهایی متوجه می شیم که خود Jake توسط یکی از هم رزم هاش و به دلیل استفاده از همون داروی توهم زا شدیداً زخمی شده ؛ ولی او هم مث ما تا اون لحظه از این جریان بی اطلاع هست . در واقع اون رو فراموش کرده . این هم یکی دیگه از تأثیرات این دارو ست که فرد ، اتفاق های زمان توهم خودش رو اصلاً نمی تونه به یاد بیاره . اما Jake در این چرخش دایره وار زمان ، کم کم به آگاهی می رسه .

او با دیدن عکس های گابریل ، خاطرات مربوط به اون رو مرور می کنه و این کار براش درد آوره . تا جایی که همسر دومش تمامی عکس های گابریل رو به دست شعله های آتش     می سپره . فقط یه عکس از پسرش براش باقی مونده که در کیف پولشه . اما بابانوئل کیف پولش رو ازش می دزده . تا اون زمان دیدن عکس ها بودن که گابریل رو پیش چشم Jake زنده نگه می داشتن ؛ ولی بعد از اون یه صحنه هست که خود گابریل ظاهر می شه .

به نظر میومد بابانوئل خیلی شبیه Jake  هست . به طوری که انگار همون هنرپیشه ، در لحظاتی نقش بابانوئل رو هم بازی کرده . یعنی خودمون هستیم که گاه خاطرات زیبا رو از خودمون دریغ می کنیم ؟!

... از حضور گابریل گفتم . پیش از به آگاهی رسیدن Jake ، گابریل رو می بینیم که روی یه پله نشسته . با پدرش که از دیدن اون متعجب شده ، صحبت می کنه و دستشو می گیره و از پله ها بالا می بره . اونا به آرامی به سمت نور خیره کننده ای که در بالای پلکان و از پنجره ای می تابه، پیش میرن .

در اون لحظه ست که Jake لحظات توهم رو به خاطر میاره ؛ او با سرنیزه یکی از همرزم هاش زخمی می شه و در بیمارستای صحرایی جان میده .

در واقع سیر دایره وار زمان که داستان و اتفاق های فیلم رو تشکیل میدادن ، لحظات کوتاه پس از مجروح شدن تا جان دادن Jake رو در بر می گیرن ؛ زمانی که روح به آگاهی کامل می رسه !

در این جاست که معنای نمادین دومی هم برای نام این فیلم ، به ذهن می رسه . معنایی که به نظر من می تونه اشاره کمرنگی به مفهوم عروج روح داشته باشه .

* گرامی باد یاد و خاطره شهید بزرگوار ، سید مرتضی آوینی . امروز چهاردهمین سالگرد شهادت ایشونه و ........ همه اینا البته تکرار مکرراته . اما چیزای جالبی رو چند سال پیش به قلم ایشون خونده بودم که خیلی خوشم اومده بود.. .


« ... چنان که تنها آمده بود ... »

بالاخره زمان بر دار کردن حسنک فرا رسید . بیهقی میگه برای مشروع جلوه دادن این عمل ، دو نفر رو به هیئت پیک های خلیفه درآوردند و این طور وانمود کردند که این دو نفر از بغداد اومدند و حامل نامه ای از طرف خلیفه اند :

« ... نامه ی خلیفه آورده که حسنک ِ قرمطی را بر دار باید کرد و به سنگ بباید کـُشت تا بار ِ دیگر بر رغم ِ خلفا ، هیچ کس خلعت ِ مصری نپوشد و حاجیان را در آن دیار نبرَد » ( به این مطلب اشاره داره که حسنک برای مصلحت وقت ، در راه حج به دیدار خلفای فاطمی در مصر رفته بود و ... ) 

مقدمات این کار که فراهم شد ، امیر مسعود یه برنامه سه روزه شکار ترتیب داد و به این بهانه از شهر و مسائل اون دور شد .

بیهقی در این جا شروع می کنه به شرح دادن مراسم اعدام : « ... و حسنک را به پای دار آوردند ، و دو پیک ( همون پیک های قلابی!) را ایستانیده بودند که از بغداد آمده اند ، و قرآن خوانان قرآن می خواندند ...و همه خلق به درد می گریستند . خودی ( کلاه خود ) روی پوش ِ آهنی بیاوردند ( تا سر و صورت حسنک رو بپوشونند ) ... و آواز دادند که سر و رویش را بپوشید تا از سنگ تباه نشود ( از ضربات سنگ ، در امان بمونه ) ، که سرش را به بغداد خواهیم فرستاد نزدیک ِ خلیفه . ... در این میان احمد ِ جامه دار بیامد سوار ( در حالی که سوار بر اسب بود ، نزد حسنک اومد )  و روی به حسنک کرد و پیغامی گفت که خداوند ِ سلطان ( امیر مسعود ) می گوید : " این آرزوی توست که خواسته بودی و گفته که چون تو پادشاه شوی ، ما را بر دار کن . ( سلطان مسعود از طریق این فرد داره بهانه های واهی برای حسنک میاره و حرف های قدیم خود حسنک رو به او یادآوری می کنه ... ) ما بر تو رحمت خواستیم کرد ، اما امیرالمؤمنین ( خلیفه بغداد ) نبشته است که تو قرمطی شده ای و به فرمان او بر دار می کنند ". حسنک البته هیچ پاسخ نداد . (می خوان نشون بدن کشتن حسنک دستور مستقیم خلیفه بغداد بوده ؛ اما سلطان مسعود هم به این طریق دلگیری ها و کینه های گذشته خودش از حسنک رو یادآوری می کنه )

از جایی که حسنک ایستاده بود ، تا پای دار فاصله بود . به او فرمان دادن که بدود . اما او این فرمان را انجام نداد . مردم شروع کردند به اعتراض و نزدیک بود سروصدا بلند بشه که سواران به سمت مردم تاختند و سرو صدا رو خوابوندند : و حسنک را به سوی دار بردند و ... بر مرکبی که هرگز ننشسته بود ( کنایه از دار ) بنشاندند . جلادش استوار ببست ( جلاد محکم دستهاشو بست ) و رسن ها فرود آورد (دار رو آماده کرد ) . و آواز دادند که " سنگ دهید " ( به مردم دستور دادند که به سمت حسنک سنگ پرتاب کنند ) . هیچ کس دست به سنگ نمی کرد و همه زار زار می گریستند ، خاصه نشابوریان ( چون خود حسنک هم نیشابوری بود ) . پس مُشتی رند را سیم دادند که سنگ زنند ( بنابراین به تعدادی از اوباش شهر ، پول دادند تا به سمت حسنک _ که بر بالای دار بود _ سنگ پرتاب کنند ) و مَرد ، خود مــُرده بود که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خَبه کرده ( اما حسنک پیش از این مرده بود . چون جلاد طناب بر گردنش انداخته ، خفه ش کرده بود ) . این است حسنک و روزگارش . ... او رفت و این قوم که این مکر ساخته بودند ، نیز برفتند رحمة الله علیهم ( هم حسنک مرد و هم کسانی که این بساط دروغین رو برای از بین بردنش فراهم کرده بودند . خدا همه شونو رحمت کنه !

و این افسانه ای است بسیار با عبرت ... احمق مَردا*  که دل در این جهان بندد ! که نعمتی بدهد و زشت بازستاند ( دنیا هر چیز خوبی رو که به انسان میده ، به بدترین وجهی پس می گیره ) .

چون از این ( کشتن حسنک ) فارغ شدند ، بوسهل و قوم ( مردم ، اونایی که پای دار جمع شده بودند ) بازگشتند و حسنک تنها ماند ؛ چنان که تنها آمده بود از شکم مادر .

یکی از دوستان بیهقی که اتفاقاً از نزدیکان بوسهل بود ، برای او نقل کرده که : روزی بوسهل مجلس بزمی ترتیب داده بود و به نوشیدن شراب مشغول بود . پیش از اون دستور داده بود سر ِ حسنک رو در یه سینی ِ درپوش دار بگذارند و آماده نگه دارند : « پس (بوسهل) گفت " نوباوه آورده اند ، از آن بخوریم "  ( بوسهل ، این حرف رو از روی تمسخر گفته )... آن طَبَق ( سینی ) بیاوردند و از او مِکَبه ( در پوش )  برداشتند . چون سر ِ حسنک را بدیدیم ، همگان متحیر شدیم و من از حال بشدم ( از حال رفتم ) و بوسهل بخندید ، و به اتفاق ( اتفاقاً ) شراب در دست داشت ؛ به بوستان ریخت (شرابی که در دست داشت رو به باغ    ریخت ) *** ... و این حدیث ( ماجرا ) فاش شد و همگان او را بسیار ملامت کردند بدین حدیث و لعنت کردند ».

... و حسنک قریب ِ هفت سال بر دار بماند ؛ چنان که پای هایش همه فرو تراشید و خشک شد ؛ چنان که اثری نماند ( گوشت و پوست پاهاش از استخوان جدا شد و ریخت ) . تا به دستور گرفتند و دفن کردند ( به این حال بود تا زمانی که به دستور سلطان ، جسدش رو از بالای دار پایین آوردند و دفن کردند ) چنان که کس ندانست که سرش کجاست و تن کجاست ( مخفیانه و ناشناس او رو به خاک سپردند ) .

و مادر  ِحسنک زنی بود سخت جگرآور ( با شهامت ) . چون بشنید ، جَزَعی نکرد چنان که زنان کنند ( وقتی ماجرا رو شنید، مث زن های دیگه داد و بیداد راه ننداخت و شیون نکرد ) . بلکه بگریست به درد ( از روی درد و اندوه ) چنان که حاضران از درد وی خون گریستند . پس گفت : " بزرگا مردا ** که این پسرم بود ! که پادشاهی چون محمود ، این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود ، آن جهان ( پسرم چه مرد بزرگی بود که پادشاهی مث سلطان محمود ، وزارت و ریاست در این دنیا رو بهش عطا کرد و پادشاهی مث سلطان مسعود _ با فرمان قتلش _ اون دنیا رو بهش داد ) . و ماتم ِ پسر سخت نیکو بداشت ( به بهترین وجهی برای پسرش عزاداری کرد ) و هر خردمند که این بشنید ، بپسندید و جای آن بود ( هر فرد عاقلی که از عکس العمل مادر حسنک آگاه شد ، اون رو تأیید کرد و حقش هم همین بود ) .

* « الف » ی که در این ترکیب ، به دنبال واژه « مرد » اومده ، برای بیان کثرت هست و معنی ش می شه : فردی بسیار احمق !

** اما « الف » افزوده شده به این واژه ها برای بیان بزرگداشت و تکریم هست و همچنین برای بیان تعجب گوینده : « پسرم عجب مرد بزرگی بود ! »

*** این توضیح رو چون جالب بود ، عیناً از متن نقل می کنم :

« این عادت ( جرعه افشانی بر خاک ) نخست در یونان باستان نشأت یافته است . یونانیان چون مو [ انگور ] را گیاهی آسمانی می پنداشته اند که به وساطت ِ خاک ، بار می دهد ؛ از این رو به عنوان سپاس گزاری از عطیه خداوند ِ شراب ، به هنگام نوشیدن آن ، جرعه ای بر خاک می افشاندند . به عبارت دیگر هدیه ای نثار زمین می کردند . به هنگام خلافت عباسیان و در عصر ِ ِترجمه ( قرن دوم و سوم هجری ) که به علت ترجمه ی کتب ِ یونانی به عربی ، معارف آن ملت ... به ایران منتقل شد ؛ تأثیر عادات و افکار یونانی در ایران قابل ملاحظه است . در نزد اقوام عرب هم عادت مذکور رواج داشته و ایشان غالباً مانند تمام اقوام سامی ، خون قربانی های خود را برای این عمل به کار می بردند ... و بعدها شراب را که خون انگور می نامیدند ، به عوض ِ خون خود مورد استفاده قرار دادند ( دکتر محمد معین _ دکتر غلامحسین صدیقی ؛ مجله یادگار ؛ سال اول ، ش هشتم ) . در شعر فارسی به ذکر این عادت ، فراوان بر می خوریم و مشهورتر از همه ، شعر حافظ است که می گوید :

اگر شراب خوری جرعه ای فشان بر خاک

از آن گناه که نفعی رسد به غیر چه باک

به هر حال ، عمل بوسهل زوزنی _ ریختن شراب به بوستان _ شاید بی ارتباط بدین رسم و عادت دیرینه نباشد که گویا در موارد مختلف انجام می گرفته است ؛ از جمله پس از شنیدن خبر منکوب و مخذول شدن دشمن و برای ابراز شادی و پیروزی » .

بخش هایی که از ماجرای حسنک وزیر نقل شد ، برگرفته از این کتاب اند : 

« گزیده تاریخ بیهقی » ؛ با شرح و توضیح دکتر نرگس روان پور ؛ نشر علم ؛ چاپ هفتم ، 1376 .


« قضا در کمین بود ، کار خویش می کرد »

به این ترتیب امیر حسنک ، به دستور سلطان مسعود بازداشت و به بوسهل سپرده شد . او هم از فرصت استفاده کرد و از تحقیر و سخت گیری نسبت به حسنک کم نگذاشت :  و بدان سبب مردمان زبان بر بوسهل دراز کردند ( به او اعتراض کردند ) که « زده و افتاده ( آدم ناتوان ) را توان زد . مرد آن مرد است که گفته اند العفو ُ عِندَ القدرة به کار تواند آورد ... ( بتواند هنگام توانایی و اقتدار گذشت کند )

بزرگان دربار هر کدوم به نوبه خویش سعی می کردن از حسنک رفع اتهام بشه اما قضا در کمین بود ، کار خویش می کرد .

در آغاز اموال حسنک را در حضور خودش ، با نوشتن قباله هایی و رضایت گرفتن از او ، به نام سلطان زدند . در واقع یک مجلس صوری بود که طی اون حسنک اموال و زمین هاش رو در مقابل اندک مالی به نام سلطان می زد تا پس از اعدامش حیف و میل نشن و به خزانه همایونی سرازیر بشن ! اون طور که بیهقی اشاره کرده ، خواجه بوسهل در اون جلسه هم نتونسته جلوی خودش رو بگیره و با یاوه سرایی آبروی خودش رو برده :

بوسهل را طاقت بِرَسید ( بوسهل از دیدن احترامی که در اون مجلس به حسنک می گذاشتند طاقتش طاق شد ) گفت ( خطاب به وزیر وقت ) : « خداوند را کِرا کند که با چنین سگ قرمطی که بر دار خواهند کرد به فرمان امیرالمومنین ، چنین گفتن ؟ » ( آیا شایسته شما که وزیر هستی ، این هست که با چنین شخص بی ارزش از دین برگشته ای که قرار است به دستور سلطان اعدام شود ، این طور با احترام حرف بزنی ؟ ) خواجه به خشم در بوسهل نگریست . حسنک گفت : « سگ ندانم که بوده است . خاندانِ من و آن چه مرا بوده است از آلت و حشمت و نعمت ، جهانیان دانند . ( نمی دونم منظورش از سگ کیه ؟ اما خاندان و تبار من رو همه می شناسن و اون چه داشتند و بزرگی و مال و احترامی که از اون برخوردار بودن ، معرف حضور همه هست ) جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است . ( از نعمات و خوشی های جهان برخوردار شدم ، هر کاری دلم خواست کردم و همه بالاخره یه روزی می میرند ) اگر امروز اجل رسیده است ، کس باز نتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار ( اگر زمان مردن من امروز فرارسیده ، هیچ کس نمی تونه اونو به تعویق بندازه؛ حالا می خوان منو به دار بکشن یا از طریق دیگه ای کشته بشم!) ، که بزرگتر از حسین ِ علی نی ام ( زیرا من برتر از امام حسین ( ع ) نیستم _ که با همه تقدس و بزرگی اش کشته شد ) . این خواجه که مرا این می گوید ( بوسهل که داره در مورد من چنین حرفایی می زنه ) ، مرا شعر گفته است و بر در  ِ سرای من ایستاده است ( در مدح من شعر سروده و زمانی که بر سر قدرت بودم ، در ِ خانه من می ایستاد تا به او اجازه باریابی و حرف زدن بدم ) . اما حدیث قرمطی به از این باید ( اما قضیه قرمطی خواندن من جالب تر از اینه که داره می گه ) ، که او را بازداشتند بدین تهمت نه مرا ( زیرا روزگاری خود این بوسهل رو به این نام بازداشت کرده بودن و کسی منو به این نام منسوب نکرده ) و این معروف است ، من چنین چیزها ندانم ( از این امر همه با اطلاعند و من از این گونه اتهامات بی خبرم ) .

بوسهل را صفرا * بجنبید و بانگ برداشت و فرا دشنام خواست شد ( بوسهل با شنیدن این حرفها حسابی عصبانی شد و داد و بیداد راه انداخت و خواست دشنام بده ) ، خواجه بانگ بر او زد ( وزیر سرش داد زد ) و گفت : « این مجلس سلطان را که این جا نشسته ایم هیچ حرمت نیست  ( آیا این مجلسی که به دستور سلطان تشکیل شده حرمتی نداره ) ؟ ما کاری را گرد شده ایم ( ما این جا برای انجام کار مهمی دور هم جمع شدیم ) ، چون از این فارغ شویم این مرد پنج و شش ماه است تا در دستان شماست ، هر چه خواهی بکن ( وقتی کارمون تموم شد با این مرد که از پنج – شش ماه پیش زندانی و در دستان تو هست هر کاری دوست داری انجام بده ) بوسهل خاموش شد و تا آخِر مجلس سخن نگفت .

یکی دیگر از بزرگان دربار هم برای بیهقی نقل کرده که بعد از اون مجلس و شب پیش از بر دار کردن حسنک ، بوسهل پیش پدر او آمده و گفته : « از این جا تکان نمی خورم تا بخوابی ؛ مبادا که به قصد شفاعت از حسنک برای سلطان مسعود نامه ای یا پیغامی بنویسی . » بوسهل تا آخرین لحظه تمام سعی خودش رو کرده تا حسنک به سمت مرگ پیش بره و کسی یا چیزی هم نتونه این جریان نامطلوب رو برگردونه . ... **

* صفرا مایع تلخی هست که از کبد ترشح میشه . اما این که چرا این اصطلاح برای نشون دادن خشم و غضب به کار میره ، اینه که در طب قدیم چهار مزاج برای انسان قائل بودند : صفرا ، دَم ( خون ) ، بلغم و سودا . در نظر اطباء پیشین این چهار مزاج اگر در فردی به حالت تعادل وجود داشتند ، این فرد در سلامت به سر می برد و همه بیماری ها در انسان ناشی از بر هم خوردن تعادل بین این چهار مزاج بود . در حالت دوم یکی از این اَمزَجه ( مزاج ها )  بر بقیه غلبه پیدا می کرد و فرد بیمار _ بنا بر غلبه یک مزاج خاص _ به نام های دََمَوی ، سودایی ، بلغمی و یا صفرایی خونده می شد و هر یک از این حال ها و بیماری ها ، نمودهای خاص خودشون رو داشتند ؛ مث عصبانیت ، روان پریشی ، .... به این ترتیب صفرایی مزاج ، صفرا و تمامی مشتقات اون کم کم کنایه ای شدند برای افراد تندخو و عصبانی .

 ** این ماجرا بازم ادامه داره و از اون جایی که در ذکر باقی اون نمی تونستم داستان رو قطع کنم ، ترجیح میدم بقیه شو در یه پست جداگانه بنویسم .