امتحانش مجانی است

ناغافل، چشمم به سریال جدیدی افتاد که دلم خواست حداقل 1-2 قسمتش را ببینم

دیگر بیشتر برچسب‌هایم را رسماً فراموش کرده‌ام!

کتاب لرد لاس (اولین از مجموعة‌ نبرد با شیاطین) [1] کتاب خوش‌خوانی است و داستانش برای من جالب است. به‌جز بخش‌هایی تقریباً در میانه (کمی قبل و بعد از ماجرای تغییر بیل‌ـ ای، روند داستانی خوبی دارد.

به آن‌جایی رسیده‌ام که، در چرخش ناگهانی نقش درویش و گروبز در مقابل لرد، گروبز به این نتیجه می‌رسد که از توصیة درویش در «این» مرحله استفاده کند؛ در حالی که انگار خودش و شاید هم ما انتظار داشته‌ایم در جای متفاوتی باید به آن عمل می‌کرد. فکر خیلی خوبی است و احتمال موفقیتش را بالا می‌برد.

Image result for ‫لرد لاس‬‎


انیمیشن میگل خوشکله (کوکو) را هم گذاشته‌ام در پس‌زمینه برای خودش پخش شود و صدایش را بشنوم! تا حالا با دوبله دیده بودمش. صحنة اوایل کارتون، که مادربزرگ با عصبانیت وارد میدان می‌شود و مثل هفت‌تیرکش‌ها دمپایی‌اش را بیرون می‌کشد و آخرش هم در دستش می‌چرخاند معرکه است! و آنجا که آنقدر میگل را به خودش می‌فشارد که بچه نفسش بند می‌آید... وای من نوه‌ای مثل میگل می‌خواهم!

Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎


Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎

گریم فریدایی برای پرکلاغی!

Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎Image result for ‫انیمیشن کوکو‬‎

مادرِ مادربزرگش را با علاقه می‌بوسد ولی برای بوسه‌های این مادربزرگش (دختر همان پیرزن  آرام) همیشه آماده نیست!


[1]. لرد لاس، نوشتة دارن شان، انتشارات قدیانی.

کوکوناندای من

هفتة پیش، باز هم خیلی اتفاقی، دو انیمیشن دوست‌داشتنی دیدم که هنوز هم می‌توانم ببینمشان؛ چون همة لحظاتشان را بادقت ندیدم و دیگر اینکه خیلی خوشمزه و دیدنی‌اند.

Image result for ferdinand animation


کوکو

همیشه فکر می‌کردم اسم پسر (شخصیت اصلی) داستان کوکو باشد ولی اسم او میگل است. اعتراف می‌کنم هنوز هم اشتباهی گاهی به او می‌گویم کوکو.

Image result for coco animation

عاشق میگلم با آن لپ‌های گرد و خوشمزه‌اش و رکابی سفیدش!

Image result for coco's father's old  pictureImage result for coco's father's old  pictureImage result for coco animation father's old  pictureImage result for coco's father's old  picture

عاشق عکس قدیمی اجداد میگل شدم و مامان خوشکلش و پدر آرام او با آن سبیل‌هاش و جد بزرگ موسیقی‌دانش!

همة خانوادة میگل را دوست دارم اصلا! به‌خصوص مادربزرگ‌های با.س.ن‌گنده‌اش را :))))

صدای میگل موقع آوازخواندن خیلی شکلاتی و قشنگ است. از همه بیشتر، آن رقص و آواز وسط فیلم را دوست داشتم روی صحنه در دنیای مردگان.

ماما ایملدای خوشکل:

Mamá Imelda : I want nothing to do with you! Not in life, not in death! I spent decades protecting my family from *your* mistakes. He spends five minutes with you, and I have to fish him out of a sinkhole!


فردیناند

هنوز هم متوجه نشدم این انیمیشن با کتاب اما فردیناند آن کار را نکرد نسبتی دارد یا نه. سرفرصت، باید آن کتاب را بخوانم.

Image result for ferdinand animationImage result for ferdinand animation

دختر کوچولو و خانم بزه عالی بودند و تپه‌های پر از گل و منظرة تک درخت روی تپه از پنجرة‌ آشپزخانه و متعلقاتش هم نفسگیر بود!

Image result for ferdinand animation


«توی یک دیوار سنگی»

الیزابت کمبل، به‌قول ربکا، دختر ظریفی بود و به‌نظر می‌آمد سوءتغذیه دارد؛ البته نه تغذیة‌ جسمی بلکه تغذیة روحی. به او گفتم: «پس تو الیزابت هستی». او پاسخ داد: «امشب نه. امشب نوبت «بتی»بودنم است چون از آن شب‌هایی است که دنیا را، با همة‌ چیزهایش، دوست دارم. دیشب الیزابت بودم و فرداشب احتمالاً بث هستم. بستگی دارد حالم چطور باشد [1]

آن شرلی در ویندی‌پاپلرز، ص 55


Image result for anne of windy poplars

از اسم این کتاب و معنایش همیشه خوشم آمده. به امید روزی هستم که در پرنس ادواردم آرام بگیرم و منظرة سپیدارهای رقصان در بادم را داشته باشم


ــ همچنان دارم کتاب‌هایم را وارد حساب کاربری جدیدم در گودریدز می‌کنم و با اینکه سرعتم کند نیست، اما چون سعی دارم در وقت‌های معقول و بیشتر برای رفع خستگی و سرشوق‌آوردن خودم این کار را انجام دهم، فکر کنم هنوز به 10 کتاب هم نرسیده‌ام! البته در مجموع نباید ناراضی باشم چون همیشه دوست داشتم فرصتی را برای مرور یادداشت‌هایم بر کتاب‌ها و خواندن بخش‌هایی از آن‌ها اختصاص بدهم و این یادآوری خوب و خاطره‌انگیزی است.

[1] چقدر خوب شد این جمله‌ها راخواندم! یاد وقت‌هایی افتادم که همین‌طور بودم؛ چند اسم داشتم برای حال‌های متفاوتم؛ حتی برای وقتی سرزنشم می‌کردند یا دیگر خودم تعلیم یافته بودم خودم را سرزنش کنم! خوبیِ قضیه اینجاست که الآن دیگر بیش از 98٪ مواقع، چه وقتی موفق می‌شوم و چه وقتی بر خودم خرده می‌گیرم [2]، با خودم همنامم.
[2] نه، دیگر از سرزنش خبری نیست؛ بیشتر دنبال راهی برای رفع‌ورجوع مسائل می‌گردم. دیگر، حتی اگر در پی فرار و فراموشی هم باشم، خودم را سرزنش نمی‌کنم بلکه معمولاً خودم را طفلک معصوم کم‌سن‌وسالی می‌بینیم که باید در آغوشش بگیرم و به او حق هم می‌دهم.

Image result for anne of windy poplars

دنبال عکس برای این کتاب و حال‌وهوا می‌گشتم که فکر می‌کنم با نسخه‌ای قدیمی از آن شرلی (احتمالاً سینمایی/ شاید هم تلویزیونی) روبه‌رو شدم! چه آن خوشکلی! لابد این دخترک هم الیزابت است.


Image result for anne of windy poplars

یعنی این گیلبرت است؟

بوسة یهودا [1]

«نه زمینی بایر؛  که جنگلی وارونه
شاخ و برگ درختانْ چسبیده به دل زمین»

جنگل وارونه، سلینجر [2]


در کابینت‌ها را که باز می‌کنم، با سبکی تحمل‌پذیر مورمورکننده‌ای، محتویات هر قفسه را با چشمانم رج می‌زنم و در ذهنم طبقه‌بندیشان می‌کنم. حتی دیروز، بعضی قفسه‌ها را، بدون بازکردن درشان، طبق آنچه به یادم مانده، دسته‌بندی کردم.

(دیروز و امروز)


[1] عجیب اینکه شمارة‌ این مطلب سیزده شد؛ سیزدهمین نوشته در شهریور امسال. و من روی این عدد تعصب/ احساس خاصی دارم. آن را به فال نیک می‌گیرم.

به‌دلیل سربه‌هوایی وبلاگم، در تشخیص شماره‌ها اشتباه کردم. ولی همچنان آن را به فال نیک می‌گیرم.

[2] در پی دوباره- واردکردن کتاب‌های نازنینم در گودریدز، رسیدم به این کتاب سلینجر و اتفاقی، این نقل‌قول از آن را دیدم و چه به‌هنگام و مطابق با موقعیت است انگار!

ــ بلاگ‌اسکای فیلتر است یا خوب کار نمی‌کند؟! قرار است هرجا بروم مهمان چندروزه باشم؟

تابستانی که گند نشد

چند روز پیش، به‌دلیلی واهی، حساب کاربری گودریدز جان جانانم را کلاً پاک کردم.

بله، و از امروز، سعی دارم طبق سالنامه‌هایی که دارم، یادداشت‌هایم از کتاب‌ها و آنچه از سال‌های دور در خاطرم مانده دوباره، در حسابی جدید، وارد گودریدز کنم.

با سال 1393 شروع کردم و ورنون لیتل حدود یک‌ساعت از وقتم را گرفت!

فتیله‌ها بالاتر!

اولش دلم چندان رضایت نمی‌داد خودم را جمع کنم پا شوم بروم باشگاه؛ مخصوصاً که قرار بود قبلش نیم‌ساعت دراز بکشم بعدش بزنم بیرون. دیدم نیم‌ساعتم دارد از دست می‌رود؛ گفتم پس برای گرم‌شدن، بخشی از آشپزخانه را مرتب کنم. آن هم نشد! گفتم بروم، فوقش خسته می‌شوم و برگشتنی بیشتر استراحت می‌کنم. می‌دانستم همان بخشی «من»، که خواب راحت می‌خواهد، دارد چانه می‌زند. طفلک قبول کرد.

توی باشگاه، کاری برخلاف خواست یکی از فوبیاهام کردم: دفعة اولم بود؛ برای همین،‌ کامل و چندان درست نبود. باعث شد نواری باریک از پایین گردنم تا وسط پشتم هم درد بگیرد که احتمالاً بیش از یک‌روز مهمانم خواهد بود. اما همان باعث شد خواب از سرم بپرد! آن بخش از «من» می‌خندد و حاضر است مدت‌ها برای تصفیه‌حسابش صبر کند؛ بدون غرغر. خودم هم «هرچه بادا باد»ی گفتم و الآن احساس خیلی خیلی بهتری دارم. حتی برگشتنی متوجه شدم درِ خانه هم راحت‌تر از دیروز باز می‌شود!

ترس هست اما آسان‌تر راضی به مذاکره می‌شود!

«اینجا چراغی روشنه»

بیشترِ «من» دلش می‌خواهد وقت مناسب زودتر برسد، اصلاً برسد، و بتواند تا «رسیدن»  و «رسیده‌شدن» چنان خوب تحمل و تأمل کند که خطاها اندک باشند و از زیان‌ها بتوان چشم پوشید. اما بخشی در «من» هست که مثل همیشه، دلش می‌خواهد سرش را بگذارد در دامان آرامش از جنس ابرهای آسمان داستان‌ها و تا پایان ماجرا بخوابد. به‌خصوص که این سال‌ها «خوابِ آرام» هم گوهر کمیاب شده. آن تکه از «من» نگران «چراغ»ش هم هست؛ همان چراغی که دوست دارد در دل تاریکی برایش افروخته شده باشد تا گاه که از گوشة‌چشمی یا هنگام پهلوبه‌پهلوشدن به آن نگاه می‌کند، روشنش ببیند و به آن تکیه کند برای برداشتن قدم‌های بعدی.

Image result for ‫چراغ‬‎

شب‌ها، ساعت 10،‌از شبکة تماشا سریال قصه‌های جزیره می‌بینم و دلم می‌گوید یکی از راه‌های روشن‌نگه‌داشتن چراغ است.

Image result for ‫قصه‌های جزیره‬‎

چقدر فکرکردن به آخرالزمان شیوع دارد!

شهری که انگار از معدود مکان‌هایی است که به‌زور جان‌به‌در برده و همیشه هم در معرض خطر نابودی قرار دارد؛ احاطه‌شده است با بیابانی زشت و کابوس‌وار که به‌شدت آلوده به رادیواکتیو است، نمای خاکستری بدرنگ آمیخته با قهوه‌ای، باران‌های گاه‌وبی‌گاه اسیدی کشنده، خیابان‌های خلوت از آدم‌ها و شلوغ از زباله و به‌هم‌ریختگی، خانه‌های پیشرفته و مجهز به فناوری رباتیک، و ربات‌ها که این‌سو و آن‌سو سروکله‌شان پیدا می‌شود تا خدمات بدهند یا حادثه بیافرینند.

مدتی پیش، اتفاقی [یکی از فیلم‌های این‌سالهای آنتونیو باندراس] را پیدا و دانلود کردم. گاهی در حد 10-15 دقیقه از آن را تماشا می‌کنم. ابتدا، از سوژه و روند داستانش خوشم آمد ولی حالا، در میانة‌فیلم، فقط می‌خواهم ببینم چطور پیش می‌رود و تمام می‌شود. شاید باز هم دوستش داشتم!

ریتم فیلم تند نیست و شخصیت‌های اندکی دارد. یکی از نکات جالبش، برای من،‌هم‌بازی‌بودنِ هرچند کوتاه‌مدتِ باندراس با همسر سابقش بود! اگر این شخصیت در طول فیلم بازنگردد، نمی‌دانم چه توضیحی برای انتخاب این هنرپیشه برای این نقش وجود داشته! خب از طرفی، شاید بشود گفت همین که می‌شد هرکسی این نقش را بازی کند، پس در میان انبوه هنرپیشه‌های هالیوود،‌ملانی گریفیث هم ممکن است «هرکسی» باشد! سردرنمیاورم کلاً.

آن خانم خوشکلی را که نقش همسر جک (باندراس) را بازی می‌کرد خیلی پسندیدم ^.^

Image result for automata movie


چنین تصویری را اولین‌بار برای این فیلم دیدم. احساس خاصی به من منتقل می‌کند؛ انگار باید به نتیجه‌ای فلسفی و انسانی و .. برسم. برای همین بیشتر خواستم ببینمش:

Automata Poster


احتمالاً بعد از تمام‌شدنش، ته این مطلب، نظر کلی‌ام را درموردش بنویسم تا ثبت شود و یادم نرود.

وارد هزارة جدید شدم! [1]

انگار درختی باشم که یکی از شاخه‌های تقریباً قطور تنه‌ام را بی‌محابا از جایی شکسته باشند؛ نمی‌دانم از کناره‌هایش شاخه‌های ترد و نازکی دوباره سرخواهند زد یا نه. فقط احساس می‌کنم 1-2 شاخة خیلی کوچک، به‌آرامی، در حال رشد و برگ‌دادن‌اند در بخش‌های دیگر تنه‌ام. مشخص نیست چه زمانی به‌بار می‌نشینند و کی باید هرسشان کنم، جا برای رشد و بالندگی بیشترشان فراهم کنم یا حتی از جایی شاید لازم باشد قطعشان کنم. هنوز به‌خوبی نمی‌شناسمشان.

عکس: اینستاگرام؛ miillustrations

نور می‌خواهم؛ نوووور، ...نووور.....

[1]. آمار بازدید وبلاگم روی 2001 است! این عنوان را به همین دلیل انتخاب کردم ولی متوجه شدم با مطلبی که نوشته‌ام هم انگار همخوانی دارد!

سبز، تویی که سبز می‌خواهمت

دلم ساحل جنگلی دووووردستی می‌خواهد که در دهانة غاری سنگی و تمیز، روی تپه‌ای تنها، در سکوت ابتدای شب، سرم را روی پای ته‌فیتی بگذارم و نوازشم کند و من بخوابم.

دلم یک گریة سیر شیرین می‌خواهد.

با صدای طبیعت در شب که مثل موسیقی Secret Garden است ...

Image result for te fiti

دلم می‌خواهد به صدای قلب ته‌فیتی گوش بدهم و آرام بشوم.

Image result for te fiti

« همچون طعمی فلزمانند در دهانم » [1]

وقتی از این نوبت دندان‌پزشکی تا نوبت بعدی، از اوج به حضیض می‌رسی و بعد تخته‌پاره‌ای روی آب تو را نگه می‌دارد و یونسی می‌شوی رانده‌شده از شکم نهنگ!

[1]. توصیف ایزابل آلنده از احساسش در کتاب کشور خیالی من

عکس از کانال آسمان، کیپِ ابر

جزیرة زیر دریا

وقتی برای تحویل‌دادن کتاب‌ها می‌روی و قصد یقینی داری که کتاب جدید از کتاب‌خانه برنداری، ناگهان کتابی هنوز- ناخوانده از ایزابل آلنده را در قفسه می‌بینی و توبه می‌شکنی...

عکس از: کانال آسمان،‌کیپِ ابر

خانه‌ای برای فردا

Image result for house of tomorrow

برای سیب‌خوردن بعدازظهر، تصمیم گرفتم 10 دقیقه فیلم هم نگاه کنم. خیلی اتفاقی، [فیلمی از ایسا باترفیلد] را انتخاب کردم؛ و طبق معمول، دیگر دست خودم نبود، داشتم در آن غرق می‌شدم!

ایسا انگار توانایی خیلی خوبی برای بازی‌کردن در نقش انسان‌های استریلیزه و ایزوله‌شده را دارد. در این فیلم هم، چنین شخصیتی را بازی می‌کند؛ بچه‌یتیمی که با سرپرستی شخص دیگری، مثل راهنما، در فضایی متفاوت بزرگ شده و قرار است وارد دنیای معمولی بشود. اینجا صبح‌به‌صبح، لیوانی آب اسفناج می‌نوشد و انگار قرار بوده درون و بیرونش کاملاً پاک و ناب بماند!

Image result for house of tomorrow

اما اسمش آشناست!

معرفی کتابی که نه خوانده‌امش و نه تا حالا می‌شناختمش

از کتاب رهایی نداریم

تمامی از گودریدز و نظر خوانندگان:

« بیایید طرح جلد افتضاح کتاب رو فراموش کنیم و بریم سراغ اصل مطلب
:
همیشه تاسف می‌خوردم که استعداد پنج ستاره دادن به کتاب‌ها را رو از دست دادم، اما بالاخره چیزی که می‌خواستم پیدا شد. یک کتاب هیجان‌انگیز و باور نکردنی. کتابی که غیرممکنه عاشق کتاب باشی و عاشقش نشی. دیگه چی بهتر از این‌که دو تا کتاب‌باز کهنه‌کار بشینن کنار هم و برای هم‌دیگه از عشق‌شون حرف بزنن؟ دو نفر که دیوانه‌ن و امبرتو اکو دیوانه‌تر. عشق امبرتو اکو جمع کردن کتاب‌های خطی‌ای هست که موضوع‌شون عقاید باطل و بی‌خود هست. هر دو تای این دیوانه هم عاشق تاریخ حماقت و بلاهت بشری هستند. کتاب پر هست از اسم‌های ناآشنا و حکایت‌های عجیب. قشنگ تحقیرت می‌کنه کتاب. لخت و عورت می‌کنه. نکته‌ی جالب قضیه این هست که ژان کلود کریر هم تو اوایل مصاحبه می‌خواد خودی نشون بده، اما بعد از گذشت شاید پنجاه شصت صفحه می‌بینیم که اون هم مسحور معلومات ظاهرا بی‌پایان امبرتو اکو میشه. چیزی که اکو رو برام دوست‌داشتنی می‌کنه اینه که با وجود این فوران انکارنشدنی معلومات هنوز به شدت با زندگی بده بستون داره.
گیم بازی می‌کنه، اخبار زرد رو دنبال می‌کنه، با کامپیوترش سر و کله می‌زنه و حتی در مورد فرانچسکو توتی هم اظهار نظر می‌کنه
دنیا دوست‌داشتنی‌تر هست با این آدم‌ها
»


«اگه از اون دست آدمایى هستید که با وجود داشتن چندتا کتاب نخونده بازم کتاب جدید میخرید و به معناى واقعى خوره ى کتاب هستید این کتاب واسه شماست . البته نمیگم به درد بقیه نمیخوره اما اون همه بحثاى پر جزئیات حول و حوش کتاب و کتابخونه و خاطره هاى دو نفر که نشناختنشون اصلن اهمیتى نداره چون به محض خوندن حرفاشون عاشقشون میشین فقط روح کتابخوارها رو تمام و کمال ارضا میکنه . بخاطر همین انقد خوندنشو کش دادم ، دلم نمیخواس زود تموم شه»


«برای این که ادعایی بی‌پشتوانه مطرح نکرده باشم، به نقل تنها یکی از جمله‌های ناب اکو در کتاب بسنده می‌کنم: «آیا برای ما و امثال ما بارها پیش نیامده است که تنها از بوی کتاب‌هایی که در قفسه‌ها دیده‌ایم و مال ما نبوده است، لذت ببریم؟ تماشای کتاب‌ها، برای بیرون‌کشیدن دانش از آن‌ها».

خواندن این کتاب، اصلاً به کار تازه‌کارها نمی‌آید. نه این که اگر کسی برای‌شان بعضی مطالب را توضیح دهد مشکلی وجود نخواهد داشت، به این معنا که از اساس متوجه خیلی از لذت‌ها و نگرانی‌های ارزشمند و در عین حال مزخرفی که در آن مطرح می‌شود نخواهند شد. در عوض، برای کسانی که چرخی در ادبیات و فلسفه و الاهیات و تاریخ زده باشند، مبالغی نسبتاً گزاف ـ بسته به وضعیت مالی خودشان ـ برای خرید کتاب ـ آن هم نه فقط کتاب نو، بلکه دست دوم ـ هدر داده باشند و بالاخره با معضل نگهداری از یک کتابخوانه شخصی ـ ولو دو قفسه‌ای ـ سروکله‌ زده باشند، به شدت قابل توصیه است. اگر دستی بر صفحه‌کلید و اینترنت و نیم‌نگاهی هم بر پرده سینما داشته باشند که دیگر بخشی از عمرشان بابت نخواندن این کتاب بر فنا خواهد بود.»


«ای روزگار لعنتی! با او چه کردی؟»

می‌گویند آد‌م‌های رستگار «بهشت آسمانی» را خواهند دید».

آرزوی من این است که تا ابد زمین را ببینم.

پتر هانتکه [1]

ـ آمدند، هم را دیدیم، رفتند.

و همیشه جایشان چقدر خالی می‌ماند در گوشه‌ای خاص از قلب آدم.

ـ شروع کرده‌ام به تماشای توتورو و چقدر بامزه است! می با آن دادزدن‌هاش و مدل حرف‌زدنش («می نمی‌ترسه») و ساسوکه و باز هم محیط زندگیشان خیلی خیلی جذابند.

Image result for ‫توتورو‬‎

همین چند دقیقة پیش تمام شد! کاش وقتی بچه بودم می‌دیدمش!

Image result for ‫توتورو‬‎

فقط با فریادهای توتورو نتوانستم راحت کنار بیایم!

[1]. خواب خوب بهشت، سام شپاد، ترجمة‌ امیرمهدی حقیقت، نشر ماهی، صفحة پیش از شروع.

پرکلاغی به اسم این نویسنده اشاره کرده بود. مشکوک شدم که کتابی از او دارم ولی آن روز دنبالش نگشتم. از آن کتاب جیبی‌هاست که راستش هنوووز نخوانده‌امش. الآن به‌صرافت افتادم و البته خودش یکهو توی قفسة کتاب‌ها،‌خودش را بهم نشان داد؛ وقتی داشتم قطره‌ها را از روی قفسه برمی‌داشتم. تصویر پشت جلد شبیه همان نویسنده/ بازیگری است که در گوگل دیده بودم. بازش کردم. این جمله را در صفحات ابتدایی‌اش دیدم و خیلی خیلی خوشم آمد؛ حتی یادم افتاد گاهی پیش آمده که چنین آرزویی داشته باشم!

عنوان: دیشب و بدخوابی و ماه کامل!

پادشاهی شهریور

لاست عزیزم تمام شد و کلاس‌های ورزش که ترکیدند و فعلاً در حبابی معلق مانده‌ایم (البته 18 شهریور یکی‌شان در فلان‌جا دوباره تشکیل می‌شود. باید امروز بروم جای جدید را پیدا کنم).

به [کسل‌راک] پناه بردیم که چندان چنگی به دل نزد و کلی هم با استانداردهایمان تفاوت داشت؛ بنابراین، بعد از دو اپیسود، رهایش کردیم. یاد [وست‌ورد] افتادم و نتیجه طوری بود که دیروز 4 اپیسود را با فاصله دیدیم و با وجود خشونت جاری در آن، بیشتر اوقات هم محظوظ شدیم.وقتی نویسنده جاناتان نولان (اینترستلار) باشد و تهیه‌کننده آبرامز (لاست) و آهنگساز هم رامین جوادی، نتیجه باید خیلی خیلی خوب باشد.

خانوادة‌خاله‌جان بزرگه، یک‌روزه، آمدند و کلی خوش گذشت و امروز عصر هم خانوادة خاله‌جان کوچکه می‌آیند (انشالله).

یاد آن گربة دغل توی پارک، که خودش را به شلی زده بود و بابتش کلی خندیدیم،‌هم به‌خیر!

باید خانه را مرتب کنم.