اولش دلم چندان رضایت نمیداد خودم را جمع کنم پا شوم بروم باشگاه؛ مخصوصاً که قرار بود قبلش نیمساعت دراز بکشم بعدش بزنم بیرون. دیدم نیمساعتم دارد از دست میرود؛ گفتم پس برای گرمشدن، بخشی از آشپزخانه را مرتب کنم. آن هم نشد! گفتم بروم، فوقش خسته میشوم و برگشتنی بیشتر استراحت میکنم. میدانستم همان بخشی «من»، که خواب راحت میخواهد، دارد چانه میزند. طفلک قبول کرد.
توی باشگاه، کاری برخلاف خواست یکی از فوبیاهام کردم: دفعة اولم بود؛ برای همین، کامل و چندان درست نبود. باعث شد نواری باریک از پایین گردنم تا وسط پشتم هم درد بگیرد که احتمالاً بیش از یکروز مهمانم خواهد بود. اما همان باعث شد خواب از سرم بپرد! آن بخش از «من» میخندد و حاضر است مدتها برای تصفیهحسابش صبر کند؛ بدون غرغر. خودم هم «هرچه بادا باد»ی گفتم و الآن احساس خیلی خیلی بهتری دارم. حتی برگشتنی متوجه شدم درِ خانه هم راحتتر از دیروز باز میشود!
ترس هست اما آسانتر راضی به مذاکره میشود!
چقدرررر این مطلبت به دلم نشست، تکتک کلمههاش رو با جون و دل حس کردم چون خودم هم خیلی وقتا از این چالشها و درگیریهای درونی دارم. اماااان از اون بخشی که همهاش طلب خواب و استراحت میکنه.
ممنون دوس جون
امیدوارم همیشه تو چالشهات موفق باشی