شرایط خاص

مثل جادوگرهایی که برای حضور اجباریشان در اجتماع ماگل‌ها مجبورند چند ساعت یا دقایقی از لباس ماگلی استفاده کنند! [1]

(گاهی اوقات لباس‌پوشیدن خودم!)

[1] در همان حد بی‌دقت و نامتناسب شاید!

دنیای من، به‌طور کلی!

ـ باز جای شکرش باقیست که وقتی مورچه‌ها را از روی وسایلم فوت می‌کنم، استخوانی برای شکستن ندارند!



ادامه مطلب

وقتی آتش در نیستان می‌فتد!

بالاخره آتش در نیستانِ این موسای جان افتاد و بعد حدود بیست سال خودم را به یکی از آرزوهام نزدیک‌تر کردم! تا ببینم چه شود و چه افتد!



ادامه مطلب

کارآفرین نمونه‌ی سال

اگر راست می‌گویند، یک عینک واقعیت مجازی با قابلیت سفر در دنیاهای خاص بسازند.

همین خود من، یکی از آن هری‌پاتری‌هاش را بخرم بگذارم گوشه‌ی خانه، روزی یک ساعت بزنم به چشمم ...

بعد هم بروم دنبال کارم

وقتی هری پاتری‌ها .... (مشنگ‌بازی‌های یک هری‌پاتری)

اشاره‌ی پرکلاغی باعث شد یاد خاطره‌ای بیفتم از اوایل زمستان گذشته که گویا برای خودم ثبتش نکرده بودم:

یک‌روز که با نیلوفرآبی از کلاس استاد ع جان برمی‌گشتیم، توی اتوبوس به سمت ولی‌عصر، ایستاده بودیم و با هم حرف می‌زدیم. همان ابتدا، چشمم به دختری افتاد در آستانه‌ی نوجوانی، با مقنعه‌ی سفید و فرم مدرسه که با مادرش کنار یکی از پنجره‌های اتوبوس ایستاده بود و همچین بادقت و بی‌اعتنا به خیلی چیزها غرق خواندن هری پاتر بود! هری پاتر! دیدن یک هری پاتری کم‌سن‌وسال برایم خیلی هیجان‌انگیز بود. با اینکه ممکن بود چندان هری‌پاتری نبوده باشد و حتی فقط برای تفنن کتاب را دست گرفته و ... خواستم ریسک کنم و به‌رسم قبیله‌مان عمل کنم. کمی جابه‌جا شدم تا صدایم را بشنود ـالبته قبلش به دوستم اشاره کردم « هی! یه هری‌پاتری!». دقیقاً یادم نیست چطور شروع کردم «بار اوله می‌خونی؟» یا حتی «ازش خوشت اومده؟ دوستش داری؟» ... آها!‌ گفتم: «منم هری‌پاتریستم. از ملاقاتت خوشوقتم». همه‌ی این‌ها طبعاً با نیش باز و چهره‌ی خوشحالم همراه بود! دخترک کمی محتاط و خجالتی بود شاید هم بیشتر دوست داشت ادامه‌ی ماجرای جام آتش را بخواند. اما مامانش به حرف آمد و گفت: «یه دور دیگه هم خونده. انقدر خوشش اومده بلافاصله شروع کرده به دوباره خوندن». من هم با خوشحالی و لبخند تأیید کردم و گفتم «منم همینطور. بیشتر از دوبار خوندم». فکر کنم دخترک این را که شنید ترغیب شد بیشتر از یک‌بار به من نگاهی بیندازد و، با آن چهره‌ی دوست‌داشتنی، لبخندکی بزند و  باقی راه همچنان می‌خواند و من که زودتر پیاده شدم برایش آرزوی موفقیت کردم.

خیلی سعی کردم خودم را جمع‌وجور کنم که جامعه‌مان لو نرود! ممکن بود از خوشحالی با چوبدستی‌ام وسط اتوبوس جرقه‌های رنگی بفرستم به هوا!

ابری نیست، بادی نیست ...

من اگر ماگل بودم، یکی می‌شدم مثل آقای جیکوب کوالسکی

Image result for kowalski in fantastic beasts

یکی که تا آن سن از کارهایی که کرده چندان راضی نیست و کمی محتاط و ترسوست اما حاضر است در چمدان نیوت اسکمندر قدم بزند و به او در رتق و فتق امور دنیای چمدانی کمک کند و به‌راحتی با آن خو می‌گیرد؛ کسی که خیلی راحت و سریع دنیای جادویی را می‌پذیرد و بعد از آن‌که فراموشانده شد، در شیرینی‌پزی‌اش خوراکی‌هایی با شکل‌های عجیب می‌پزد که فقط برای جادوگرها آشناست و در پاسخ به ماگل‌ها، درمورد شکل آن‌ها، می‌گوید آن‌ها را از رؤیاهایش الهام می‌گیرد.

Image result for kowalski in fantastic beasts

شخصی که ممکن است گاهی توانایی‌هایش را فراموش کند اما همیشه آن مقدار جاه‌طلبی توی رگ‌هایش او را به جلو می‌راند.

ـ قبل از عید، کتاب راهنمای ناکامل و نامعتبر هاگوارتز را در سالن انتظار دکتر خواندم. امروز هم یک‌سوم از کتاب اول داستان‌های کوتاه از قهرمانی‌ها و نمی‌دانم چی‌چی‌های هاگوارتز را در نوبت انتظار تعویض دفترچه‌ام مطالعه کردم و کلی لذت بردم چون به پروفسور مک‌گونگال عزیزم اختصاص داشت.

اموون از دل ...

بارها شده آمدم اینجا تا چیزی بنویسم ولی دست و ذهنم با هم کنار نمی‌آیند. انگشتانم انگار توی مغزم حرکت می‌کنند و روی صفحه کلید قرار نمی‌گیرند؛ طبیعی است، جای دیگری مشغول کارند!

ـ تعطیلات عید امسال یکی از بهترین تعطیلاتی بود که در عمرم به خاطرم مانده؛ به چند دلیل: کلاً هروقت با هم‌خون‌هایم ملاقات می‌کنم انرژی بسیاری می‌گیرم. اگر طی این دیدارها در زمان به عقب بروم احساس بهتری هم خواهم داشت. مثل امسال و رفتن به آن خانه‌ی ته بن‌بست باریک و دیدن آدم‌های آن ...

از خودم در عجبم. همیشه از بیشتر افرادی از گوشت و خون خودم فراری بوده‌ام و زندگی ایده‌آلم را در اتاق‌های محکم و نفوذناپذیر قلعه‌ای سنگی در نزدیکی شهری آرام و متمدن تصور کرده‌ام. هنوز هم کنج‌های واقعی و تخیلی خودم را دارم و مدام در آن‌ها به‌سر می‌برم، بی هیچ گله و شکایتی و معمولاً با نهایت رضایت و لذت. اما نزدیک‌شدن به هم‌خون‌هایم جاذبه‌ای از نوعی دیگر دارد و این را همیشه وقتی در میدان آن جاذبه قرار می‌گیرم می‌فهمم. حتی کسانی که فامیل سببی هستند اما برای من خاص‌اند تأثیر عجیب و بدون جایگزینی در من دارند. یکی از مهم‌ترینشان زن‌عموی کوچکم است؛ زنی دیپلمه و فهیم و عمیق و بااحساس و همیشه در تلاش برای بهتر دیدن اوضاع. از همان بچگی‌ام هم قوی‌ترین حامی من بود و با من ارتباط خوب و خاصی برقرار کرد. هنوز هم، حتی بعد سال‌هاٰ بلافاصله امواج من را دریافت می‌کند حتی زودتر از اینکه من از طرف او چیزی دریافت کنم!

ـ مورد جادویی و فراموش‌نشدنی و بسیار دوست‌داشتنی و خاص امسال عید و مسافرتم ملاقات با دو جادوگر نوجوان شیرین‌زبان نازنین بود البته. شارمین و امیلی عزیزم.

از چند ماه پیش انگار می‌دانستم به‌زودی آن‌ها را خواهم دید؛ برای همین، وقتی فرصت سفر پیش آمد بهانه‌ای نیاوردم.

ـ یک مورد جادویی دیگر این بود که یک روز صبح که همگی برای دیدن مغازه‌های لوازم خانگی بیرون می‌رفتیم، توتوله بهانه گرفت و دلش نبود بیاید. به زور بردیمش و راستش خود من هم اهل دیدن اینجور مغازه‌ها نیستم! همین که وارد اولین مغازه شدیم داشت نق‌نقش درمی‌آمد که من اجازه‌اش را گرفتم و دوتایی رفتیم پارک اصلی شهر که در چند قدمی آنجا بود. حتی آنجا هم راضی‌اش نمی‌کرد! انتظار داشت ببرمش پارک بادی که در بین مسیر دیده بود و من چندان آمادگی نداشتم و مسیر را هم خوب نمی‌شناختم. پاکِشان توی پارک می‌رفت که ناگهان یکی از این چرخ‌فلک‌های اسب‌دار توجهش را جلب کرد. از همان‌ها که افقی می‌چرخند و در کتاب‌ها و انیمیشن‌های دوران کودکی من بود و ... گویا روز قبلش نتوانسته بود سوار شود. آن روز صبح از فرصت استفاده کرد و دو دور با فاصله سوار شد و کلی کیف کرد. به من هم خیلی چسبید چون سوار یکی از آرزوهای من شده بود! انگار خود من آن سال‌ها با تمام اشتیاقم سوار اسب سیاه مغرور چرخ‌فلک شده بودم و همان‌طور که می‌چرخید من در دشت خیال‌هایم می‌تاختم...

ـ مورد جالب و لطیف امسال هم یافتن دوباره‌ی یکی از خوانندگان دوست‌داشتنی‌ام بود. استیج و بعدش هم بازپخش یکی از برنامه‌های بسیار قدیمی میخک نقره‌ای باعث شد دوباره سراغ آهنگ‌های احمدرضا نبی‌زاده‌ی خوش‌صدا بروم و کلی داستان توی ذهنم بسازم.

آهنگی که بیشتر از همه دوست دارم اینطور شروع می‌شود:

عزیزم غصه نخور زندگی با ماست/ اگه باختیم امروزو فردا که برجاست...
بیش از ده سال پیش که برای اولین‌بار شنیدمش، تأثیر خیلی خوب و چندجانبه‌ای در من گذاشت. هنوز هم مهم‌ترین وجهش برای من امیدبخش بودن و ارامش‌بخش بودنش است. اولین‌بار هم در کلیپ همین آهنگ این خواننده را دیدم. البته آن روزها نمی‌شناختمش. موهای فر بلند جوگندمی و چهره‌ی آرام او باعث شد اسم سرخپوستی ابر سفید را برایش انتخاب کنم. امسال که با عینک و موهای یکدست سپیدش یکهویی در برنامه‌ی استیج ظاهر شد، دلم گفت ابر سفید برگشته.

ـ بی‌بی‌سی هم از هفته‌ی اول عید برنامه‌ای سه‌بخشی تهیه کرده: گفتگو بین داریوش عزیز و عنایت فانی گرامی. هفته‌ای یکبار پخش می‌شود و امشب آخرین بخش آن را می‌بینیم. وقتی داریوش از بچگی‌هایش می‌گفت دهانم از حیرت باز مانده بود! چه شباهت‌هایی! چه دردهای مشترکی!

فقط همین.

ـ بی‌نهایت عشق کتاب خواندن به جانم افتاده ولی کم‌لطفی می‌کنم و برایش وقت نمی‌گذارم؛ نهایتش چند صفحه در انتهای شب ... دلم کلی فیلم و سریال هم می‌خواهد، بدون آنکه برایم دلزدگی ایجاد کند. فکر می‌کنم با کمی تلاش موفق می‌شوم طرح ماه‌های پایانی سال گذشته را برای این برنامه‌ریزی‌های روزانه اجرا کنم. تقریباً قدم اول را هم برداشته‌ام: همان چد صفحه مطالعه‌ی آخر شب بدون دغدغه و پرداختن به کارهایی که متعلق به روز است و انرژی خاص خودش را می‌طلبد. باشد که رستگار شوم!