Pär Lagerkvist

پووووووففففففففففف لامصصب!

بابا من فکر می‌کردم این نویسنده هم زنه! (پر لاگرکویست)

تاغذ

طی این یک هفته، از بعد دیدن شیرین و خنک پرکلاغی جان در ظهر تابستانی آن خیابان‌ها و کافة قشنگ، تا حالا 9 اریگامی ساخته‌ام؛ دوتاشان تکراری از آب درآمدند ولی خوب بود [1] یکیشان هم قرار بود اسب باشد [2] ولی با اینکه از روی فیلم درستش کردم، یک جایش را نفهمیدم و حالا شبیه آن حیوان اسطوره‌ای خودمان (هما یا گریفین) شده. به هرحال، دیدم نمی‌توانم ازش ناراضی باشم و باید این الگو را باز هم تمرین کنم. دوتا هم روباه دارم با الگوهای متفاوت [3].

این وسط، از اژدها جان خیلی خیلی خوشم آمده که درست کردنش خیلی کار برد اما به نظرم خیلی خوشکل شده! فیلم دیگری هم برای ساختن اژدها دارم که متفاوت می‌شود با این یکی. اژدهای اولم را با کاغذ تیره ساختم. یک کاغذ قرمز و یک سبز هم برای دوتای بعدی کنار گذاشته‌آم به نیت اژدهایان دنریس. کمتر از دوهفتة دیگر هم که فصل هفتم گات می‌آید و شاید من هم با اژدهایانم به استقبالش بروم [4].

[1] گویا به این الگو هم درنا می‌گویند و هم مرغ دریایی. به هر صورت، چون مرا یاد درناهای کاغذی ساداکو می‌اندازد از تکراری درست کردنش ناراحت نشدم. یاد آن روزهای خواندن داستان می‌افتم که دلم می‌خواست بلد بودم هزار درنای کاغذی درست کنم تا آرزوهایم برآورده شود.

[2] یک اسب دیگر دارم با الگوی دیگر.

[3] یک فیلم هم دارم از ساخت یک روباه خیییییییییلی خوشکل ولی عنترها آن‌قدر سرعت فیلم را تند کرده‌اند که نمی‌توانم درستش کنم؛ البته فعلاً. شاید بتوانم دورش بزنم!

[4] نه که دنریس هم مثل من INFP است؛ بیشتر دوستش دارم. البته دنریس توی کتاب جذاب‌تر است شخصیتش. امیلیا کلارک بهترین حالت‌های صورتش را فکر کنم در نقش دنی در این سریال نشان می‌دهد. وگرنه تا حالا کاری نکرده که در دستة هنرپیشه‌های محبوبم قرار بگیرد. نمی‌خواهم بگویم ولی همه‌ش احساس می‌کنم نقش آن دختر خل در فیلم «من پیش از تو» بهتر بهش می‌آید. مخصوصاً با ابراز احساسات چهر‌ه‌ای‌اش! کاش برای دنی هنرپیشة دیگری انتخاب کرده بودند (این را که حق دارم بگویم)!

در دامنة طور

یک‌هو به خودت بیایی و ببینی داری رنگ و سایة پرتغالی می‌گیری؛ امکان دارد روزی تو هم پرتغالی شوی. پرتغالی کسی که روی شاخة محکم و مهربان زوروروکا تاب می‌خورد و در خیالش کاوبوی تنهای صحراهای دوردست است.

پرتغالی درون!

بهت امیدوار باشم؟

خواب‌نوشت

امروز، طی پروازهایی که تو خوابم داشتم، می‌دیدم سر صحنة فیلمبرداری گیم آو ثرونزم. البته از طرفی خود واقعیت مکانی هم انگار بود! حوادث هم از دید دوربین فیلمبردار و عوامل پشت‌صحنه روایت می‌شد هم داشت در واقع رخ می‌داد! البته لوکیشنی که در خواب من بود و، طبق معمول، داستان آن با واقعیت تفاوت داشت.

چیزی بود مثل سن اجرا که، در مسیری که طی می‌کردم، در سمت راست من بود و زمینه‌ای کرم و خردلی  داشت؛ چیزی که مرا یاد گندمزار می‌انداخت. آنجا در بخشی محصور در دیوارک‌های سیار کوتاه، کتلین را دیدم که تکیه داده بود انگار قرار بود برگردد. با صدای بلند به او سلام دادم و تبدیل شد به چیزی شبیه نماد کتلین (دست‌سازه‌ای بین مادر و نوزاد قنداق‌پیچ‌شده!). شاید از آن فصل کتاب دوم می‌آمد که کتلین به معبد و نیایش خدایان رفته بود و من تحت تأثیر نیایش او با خدای مادر و مقایسة خودش و سرسی قرار گرفته بودم.

از آن طرف هم جان اسنو، اسب‌تازان و پیشاپیش گروه اندکی، می‌آمد و من خیلی اصرار داشتم طرراهش قرار بگیرم و با عنوان «لرد کامندر» خطابش کنم و ارادتم را به او برسانم. ولی وقتی نزدیک شدم، دیدم به‌جای لباس سیاه همیشگی، چیزی شبیه خرقة مسیح پوشیده به رنگ همان زمینة گندمزار خوابم و وقتی گروه را (و شاید چیزی شبیه امانت که دردستانش بود) تحویل کسی داد که سرراهش بود (و من توجهی نداشتم چه کسی است) روی دست‌ةایش داشت کم‌کم علامت زخم‌های مسیح نمایان می‌شد.

(الآن یادم آمد: شاید ذهنم به کام‌بک مسیح‌وار جان توجه داشته در آن لحظه!)

حتی ند را از دور دیدم ولی انگار اجازه نداشت محدوده‌هایی را پشت‌سر بگذارد برای همین نتوانست توجهش را به من جلب کند و پاسخ بدهد (شاید چون واقعاً به این دنیا تعلق نداشت و در دنیای دیگری بود).

بعدتر، در همان مسیر بودم که صحنه قدری عوض شد و روبه‌رویم سه کوه به‌هم‌پیوسته بودند به رنگ‌های خاکی و خاکستری و کنار وسطی درختی با تنة ضخیم تا حدود نوک کوه رشد کرده بود. بر سطح کوه، از پایه تا نزدیکی قله، طرح جمجمه‌های بزرگی با فاصله قرار داشت. انگار کار هنری چند نسل قبل‌تر از ما بود که هنوز باقی مانده بود.

و بعد اندکی از کابوس دریایی که در نزدیکی بود و امکان داشت با طوفانی که آثارش پررنگ دیده می‌شد، برآشوبد و تهدیدی باشد و ... این‌دفعه کمتر ترسیدم. بیشتر محتاطانه داشتم برخورد می‌کردم.

خب کمی چاشنی کارتونی و موزیکال و رقص بچه‌گانه هم در خوابم بود. مثلاً آنجا که آصف قرار بود برنامه اجرا کند و موجودی شبیه میکی‌ماوس و حتی شاید گوفی جان گرفته بودند و روی سنی در جهت شمال‌غرب خوابم قصد داشتند به‌زودی تعدادی بچه را سرگرم کنند. من اصرار داشتم برادرهام بروند کنارشان تا ازشان عکس بگیرم.

...

خونة موقت

اون جای قبلی که دیگه به‌طرز دیوانه‌کننده‌ای ترکیده!

فعلاً اینجا می‌نویسم تا ببینم چی پیش میاد.

و اینکه حالا که تصمیم گرفتم یه جایی برای نوشتن داشته باشم، نوشتنم نمیاد!


آدرس قالب قبلیم: http://pichak.net/template/pichak/108/