اسفند 91

« مهـم» نیست !

یه وقتایی یه چیزایی باهمۀ اهمیتشون « مهم » نیستن

به واقع هم مهم نیستن ؛ اون قدر مهم نیستن که هی بخوای بهشون فکر کنی و یه کلاف درهم تنیدۀ سردرگم ازشون فراهم کنی و از چیزایی که واقعا « مهم » اند باز بمونی ...

اما در ذات خودشون اهمیت دارن و این اهمیت زمانی بهتر خودشو نشون میده که بگیم برخورد ما و طرز کنار اومدنمون ، مقابله مون باهاشون هم مهمه.

اینه که « مهم »  ِ ... این که ما با هر مساله ای چطور برخورد کنیم

ولی هرچند هم مهم نباشه ، یه جایی پس ذهنمون همیشه یه انباری ، قدّ یه کارتُن خالی برای این چیزا می مونه که گاهی در خلوتمون سراغشون میریم و از توی قفسۀ ذهنمون اون کارتُن رو بر می داریم و مسایل  توشو هم می زنیم و نگاهشون می کنیم ، بهشون فکر می کنیم ..


کاراکترهای تغییر دهنده

بعضی شخصیت هایی که توی کتابا و فیلما باهاشون همراه می شیم ، ممکنه محوری نباشن و یا در کل تأثیر خاصی روی آدم نذارن . ولی گاهی وقتا هست که یه چیزایی رو در ما عوض می کنن ، یا باعث می شن که یه چیزایی در ما شروع کنه به عوض شدن ...

جاستین _ دختر مگی ِ نازنین در کتاب پرندۀ خارزار _ برای من همینطوریه . وقتی کتابو می خوندم زیاد ازش خوشم نمیومد _ نه این که ازش بدم بیاد ، نه _  فقط آزاد منشی ش رو تحسین می کردم و عاشق اسمش بودم .

اما همین بشر یه کاری کرد ، یه کاری کرد که در طی سال ها آروم آروم قیدهایی از دست و پای ذهنم باز شدن ؛ حالا از هر جهت و زاویه که بشه فکرشو کرد . چون نمونه های متفاوت براش زیاد دارم :

اون جایی که جاستین و برادرش مشغول آب تنی بودن و پدر رالف از راه می رسه و حالا دیگه در سلسله مراتب کلیسایی ، به جایی رسیده که باید جلوش خم شن و دستشو ببوسن ، دین با علاقه و ایمان قوی زانو می زنه و انگشتر عالیجناب رو می بوسه . اما جاستین خیلی راحت میگه : « ممکنه میکروب داشته باشه و من مریض شم » و آسوده و سبک بار از کنار قضیه رد می شه !

 جاستین این جوری در ذهن من جای خودشو باز کرد و  اون لحظه فقط طرز تفکر و برخوردش برام مهم بود . اما تو این روزگار ، گاه که میام ریشۀ افکارم و برخوردهام و خواسته هام رو پیدا کنم ، به اون دختر شیطون مو هویجی متفاوت می رسم .

 * 17/ بهمن / 91


اُژدهــا !

پارسال این روزا داشتم جلد دوم« نغمۀ یخ و آتش » عزیزم رو می خوندم

قرار گذاشته بودم با خودم که جلد 3 ش رو به زبون اصلی بخونم چون ترجمه ش نیست

ولی از همون اولش کارای مهم تری پیش اومد که فقط یه فصل رو تونستم بخونم

و انقد تجربه ش شیرین بود که انگار همین دیروز این اتفاق افتاد

الآن دلم برای جلد 2 ش هم تنگ شده.. حتی برای اولی ش ! با این که فصل اول سریال رو 3 بار دیدم همون پارسال ..

از اژدهاها دور افتادم دلتنگشونم :/

   کامنتهای پرکلاغی:
پرکلاغی از بالای کوه فوجی سلام میرسونه و میگه به قولش عمل کرد. تند تند آپ میکنه از این به بعد. خیلی کامنتت با نمک بود، یعنی توی این همه مدت وبلاگ نویسی، به هیچ کامنتی اینقدر نخندیده بودم!
اگه اینجوریه بفرست شرلوک رو پس! بدجور دلم میخواد ببینمش. نه حلزونه توی یادم مونده. گول نمیمالمت :))
بگو بیاد با هم بشینیم دور همی چایی بخوریم :)

جاوید !

دیروز عصر یکی از بچه مدرسه ای ها برگشت وسط خیابون ، بلـــند دوستشو صدا کرد :

_ جــااااویـــــد !

..

یه بچه گربۀ پشمالوی راه راه خاکستری یه دفه آنچنان وسط خیابون ایستاد و با چشای درشت و پرسشگر به دور و بر نگاه کرد که یه لحظه فک کردم شاید اونو هم توی خونه صدا می کنن « جاوید » !

خیلی شبیه این بود :)


این " مـن " کیست ؟ (1)

 از همون اولی که یادم میاد و نمیاد ، مامانم تا فرصتی گیرش میومد یه کار هنری روی دستش بود ؛ کشیدن ویترای ، خیاطی ، تغییر دکوراسیون منزل، تزئین در و دیوار با اسباب بازیا و چیزای مورد علاقۀ من ، تابلو سازی ، بافتنی ، قلاب بافی ، ..

سرش هم همیشه خیلی شلوغ بود . اون سالها هم امکاناتی که الآن موقع انجام کارای خونه وجود داره، نبود . شاغل هم بود . شاید همین باعث می شد قدر وقت فراغتشو بدونه و اونجوری که دلش می خواست ازش استفاده کنه .خب منم چون دوست و هم بازی خاصی نداشتم و خیــــــــــــــلی باهاش دم خور بودم ، تو این زمینه ازش تاثیر گرفتم و به یه سری از این کارا علاقمند شدم.

1_ مامانم هربار که یه تابلو درست می کرد می زدش به دیوار . منم تنها کار هنری که ازم برمیومد نقاشی کردن بود .یادمه ظهرا که استراحت می کرد ، توی فضایی که باید حتما ساکت و آروم می بود تنها کار بی سروصدا همین نقاشی کردن بود که چون از خواب ظهر فراری بودم به ناچار انجامش می دادم . تا یکی دوتا نقاشی می کشیدم  عصر می شد و می شد خیلی کارای دیگه کرد بعد از بیدار شدن مامانم . بعـله ! یه مدت کارم شده بود نقاشی کشیدن و بعدشم از دفترم می کندمشون و می زدم به دیوار . اوایلش عقلم خوب کار نمی کرد و مث پت و مت از ساده ترین راه ممکن وارد می شدم ؛  نقاشیامو با « تُف » می چسبوندم! تا یه جایی موثر واقع می شد ولی یادمه تابستونا گرم بود و گاهی پنکه سقفیو روشن می کردم . اون وقت مایع چسباننده خشک می شد و نقاشیام میفتادن روی زمین . بعدشم به این نتیجه رسیدم که بهتره از چسب آبکی استفاده کنم . ولی مامانم همیشه آثار هنری منو از روی دیوار میکند و یکی دوبارم رنگ دیوار باهاشون کنده شد !

منم شاکی می شدم :/

2_ من تا چندین سال خیلی تحت تاثیر مامانم بودم و سعی می کردم هرکاری رو در این زمینه ازش یاد بگیرم . برای همین مث اون سعی می کردم گوشه گوشۀ محل زندگی مونو با کارای دستی م و چینش های خودم تزئین کنم و هویت بدم بهش.

ولی از چند سال پیش ناخودآگاه سعی کردم _ به شدت هم سعی کردم _ از زیر سایۀ مامانم بیام بیرون . حتی تا این حد که هرکار زیبا و قابل تحسینی که انجام میداد رو انجام ندم !! دوست داشتم _ و دارم _ که هرکار خودم مُهر منو روی خودش داشته باشه و به نوعی صاحب سبک بشم برا خودم . البته اینش خیلی خوبه به نظرم ولی بدیش دقیقا با یکی از وجوه شخصیتی من هماهنگ شده و نتیجۀ خوبی نداره ؛من همیشه کلی نقشه و ایدۀ نوظهور و جدید و بدیع! توی ذهنم می پرورونم در این زمینه ها .  ولی چون خیلی چیزا رو به فردای نیومده یا داشتن امکانات وشرایط و فراغ بال بیشتر موکول می کنم ، و از اونجا که همیشۀ خدا یه سری پروژۀ بزرگ و کوچک نیمه تموم روی دستمه ، این میشه که از این مسایل دور می مونم . چند روزه که یه جورایی این قضیه دیوارش برام فروریخته ؛ سرعتمو بیشتر کردم و تصمیم گیری هامو سریع تر انجام میدم . کمتر شک و تردید به خودم راه میدم و چندتا کارو انجام دادم . البته ربطی به خونه و دکوراسیونش نداره و کاملا شخصیه ولی همونم خیلی خوبه .

3_ یه چیز دیگه م در این رابطه وجود داره که ؛ هرچی مامانم صبور و با حوصله و پرکار و پرتلاش و با دقت و ریزبینه ، من تنبل و بی حوصله و زود خسته شو و ... اینا هستم . این چیزام که با کار هنری جور درنمیاد . مگه چــــــــــــــــی بشه که یه کاری رو باحوصله انجام بدم . یعنی از هر 10 تا یکی رو. ولی اونقدر خوب می شه که خودم کیف می کنم . یادمه یه بار که مامانم داشت خیاطی می کرد _ خیلی سنم کم بود _ منم یه تیکه پارچۀ گلدار از کنارش برداشتم و مجسم کردم مثلا این برای قسمت جلوی یه لباس واسه مامان بزرگم مناسبه . بعداز خودم یه مدل درآوردم و یه سری پارچه که به صورت نواری بریده شده بودن رو به شکل روهم -روهم ، سمت چپش دوختم . مثلا شدن یه چیزی عین گل سینه !! و سر نوارها هم مث این چیزایی که « چیِر لیدر » ها دارن آویزون بود !! به نظرم خیلی عالی و زیبا شده بود و من که بسیار خوشحال و راضی بودم از این کارم و دنبال یه تیکه برا پشتش می گشتم تا بدوزمش و تقدیم مادربزرگه بکنمش ، متوجه شدم از روی چپِ پارچه تزئینات رو دوختم ! خلاصه به جای اینکه نوراها رو باز کنم و از اون روی درست بدوزمشون ، به خودم گفتم : « خب اشکالی نداره ،از روی چپ می پوشدش ! »

خلاصه همین تنبلی و بی حوصلگی م باعث شد مامانم بهم پارچه نده تا پشتشو بدوزم و بلوزه بی سرانجام موند !

خب این طرز رفتار الآنم دقیقا تو خیلی کارام دیده می شه .

_ این « پرداختن به خود » ها گاهی باعث می شه طلسمشون برام بشکنه و بتونم برا بعضی چیزا نقطۀ پایانی متصور بشم :)


صبح های دوست داشتنی

خیلی دقت کردم تا حالا و ، می بینم شدیدادلم می خواد « صبح » ها مال خودم باشه !

این قسمت از روز همیشه برام خوشایند و دوست داشتنی و دلچسب و ... بوده حالا به هر دلیلی . می خواد انرژی زیاد داشتن باشه ، بلند شدن از یه خواب عمیق طولانی ، .. مخصوصا این که صبح هاش « زوود » باشه . هرچی زودتر ، بهتر

وقتی صبح هام مال خودمه ینی هرکاری خود خودم همون لحظه دلم بخواد انجام بدم ؛ چه بر طبق نقشه های قبلی و برنامه هام پیش رفتن و چه یه سره پشت پا زدن به همه شون و غرق شدن در یه دریایی ، چاله ای ، فضایی ، چیزی.

مث وقتایی که می تونم بشینم اینجا و آرشیو وبلاگمو مرور کنم و اصلاح کنم و گاهی نظراتو بخونم و در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم ،.. یا اصن یادم بیاد که درمورد چه موضوعاتی حرف زدم  و نوشتم و فکر کردم ، یا غافلگیر بشم که چه چیزایی بوده که از ذهن من بیرون اومده و به کلمه تبدیل شده ..

کارای دیگه رو که بیشتر شبیه وظیفه و رفع تکلیفه ، دوست دارم توی صبح نباشن .. عصرا خوبه . عصر که میشه آدم کم کم به وقت استراحتش نزدیک میشه . حتی اگه خسته م بشم زیاد ناراحت و مغبون نیستم چون به ساعتای تجدید قوا نزدیک می شم و می دونم بازم یه صبح پرانرژی دیگه در راهه