آهنگی که مرا به گریه میاندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همینطوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم میخواهد گریه کنم. یک گریهی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازیهای ذهنی؛ چون فکر میکنم توانایی گریهکردن در دنیای واقعی را بهکل از دست دادهام.
نکتهی دیگرش این است که وقتی با آن صدای جوان زیبایش میخواند، یاد آندرومدا و دو جوجهی آن سالهای دور میافتم. یاد نقشههایی که برای فرار میکشید و با من مطرحشان میکرد؛ طوری زنده بودند که در خیالم من هم همراهشان میرفتم؛ میگریختم و کمکشان میکردم؛ به همدیگر کمک میکردیم. آن سالها در ذهنمان طوری فرار میکردیم که هیچکس نمیتوانست پیدایمان کند و قهرمان ناتوانیها و بداقبالیهایمان میشدیم. هیچ آیندهای در آن نقشهها نبود؛ فقط گریختن بود و دورشدن.
ــ برای اینکه یادم باشد:
مسکن اثر کرده
نشستهام روبهروی در
جایگاه مطلوبی ساختهام برای خودم، کیسهی آب گرم هم بین دو ساق پاهایم.
خداوکیلی اما حال ندارم بروم کتابم را از توی هال بردارم و بیاورم.
شاید بیخیالش بشوم.
__ هارهار! امروز فهمیدم دستکم یک نفر دیگر هم در این دنیا هست که به نظرش خندههای امیلیا نچسب و مصنوعی و حتی شبیه خندههای الکی موجودی منفور است! بابتش خوشحالم.
میگذارم درد جوانه بزند،
رشد کند و پنجه به هرجا که میخواهد بسُراند.
وقتی به بار نشست،
میوهاش را با آرامش میچینم
و همچون هدیهی مقدسی
تقدیم خدایان میکنم.
ــ حتی گاهی بزمی خصوصی هم در دورههای بهخاکسترنشستن درد برپا میکنم تا تحملم خشکوخالی نباشد!
ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمیرسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیادهگویی ندارد. طی 100 صفحهی آخرش هم کلی هیجانزده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطهی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب را میخواندم.
همینطوری شوخیشوخی یک کتاب لاغر وطنی دست گرفتهام و بالاخره بعد بیش از یکدهه دارم میخوانمش.
ـ دااااررررک میبینیم و برخلاف اینکه خودم را آماده کرده بودم با روابط بسیار پیچیدهای روبهرو بشوم (بعضیها نوشته بودند آی کاغذ قلم کنار دستتان بگذارید، آی شجرهنامه رسم کنید)؛ تا اینجا که اپیسود هشتم است، تقریباً راحت میتوانم بگویم کی چه کسی است. یعنی واقعاً پیچیده و سخت هم نیست. مسئله این است که زمان کاملاً از حالت خطی درآمده و به دو خط موازی یا بیشتر تبدیل شدهاست. رمان/ فیلمی را یادم نمیآید که چنین قانون زمانیای بر آن حاکم بوده باشد. ممکن است آدمی با دو یا سه سنوسال متفاوت در «یک زمان» (بهزعم ما، یک زمان؛ اگر زمان را به همان صورت معهود تعریف کنیم) حضور داشته باشد.
فقط اینکه یکبار حدس زدم آن هودیپوش، که مدتی در هتل مانده بود، همان بارتوش است ولی دیشب به نظرم رسید اینطور نیست! بروم IMDB ببینم چه خبر است.
ـ اما بگویم، 20-25 سال پیش، آلمانیهای فیلم و سریالها خوشکلتر بودند گویا! و اینکه اپیسودهای ما یکیدرمیان صدای آلمانی/ انگلیسی داشتند تا اینجا. خیلی هم خوشوقت شدم از شنیدن زبان آلمانی.
کاش سیمینها و نادرها راه خوبی داشتند همیشه برای با هم ماندن؛ حتی شاید دوری موقتی ولی بدون جدایی.
ـ تا چند روز پیش، واقعاً جرئتش را نداشتم این فیلم را دوباره ببینم.
اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیدهام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحتتر میتوانم ببینم و همه میدانند را میتوانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.
اعصاب الی را هم معمولاً ندارم (بیشتر فضایش برایم سنگین است) و فروشنده را هم هنوووز ندیدهام (دلش را ندارم واقعاً). اما فیلمی مثل گذشته را راحتتر میتوانم ببینم و همه میدانند را میتوانم مثل آهنگی بگذارم در فضای خانه مدام پخش شود.
The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا میکردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یکسوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همهچیز خراب بشود؟ نکند اینها مقدمهای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بیگناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنهی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .
ـ جهان با من برقص هم از آن نصفهـ نیمهـ دیدهشدههاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آنهایی قرار گرفته که همینطوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیشونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم، شگفتزده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیهی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزهی جاهطلبی انساندوستانه و تعهد و اعتمادبهنفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصممبودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم میآید.
ـ آشغالهای دوستداشتنی را هم خیلی وقت پیش، همینطوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.
ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حسوحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگزده، خوک، سرخپوست،... اینکه میگویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلمهایی که کمخطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پلهی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟
آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشیهای قدیمی که اصلاً نمیدانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کردهاند و ... و فقط آرزوست.
چند دقیقه از فیلم کمپ ایکسـ ری را نگاه کردم. چند روز پیش، جایی نوشته بود که در آن به اسنیپ اشاره شده است؛ صحنهای بود که پیمان معادی (زندانی احتمالاً عراقی) از سربازی که کتاب برای زندانیها میآورد (کریستن استوارت) آخرین جلد مجموعهی هری پاتر را میخواهد. سرزنششان میکند که چرا دو سال است هنوز این کتاب را نیاوردهاند؛ هی حرف میزند و وسط حرفهاش اشاره میکند که «آدم اولش فکر میکنه اسنیپ شخصیت پلیدی داره ولی آخرش معلوم میشه فرد خوبی بوده». بعد هم میگوید «آزکابان رو بده؛ زندانی آزکابان». انگار به موقعیت خودش هم (در زندان) طعنهی تلخی میزند و خب، اگر کتاب محبوبش باشد، خیلی از هری پاتریها باید دوستش داشته باشند! تازه، بعدش هم میگوید هری پاتر را دهبار خوانده (یا شاید هم فقط جلد 3 را؛ من برداشتم اولی بود).
آخر آدم چنین فردی را زندانی میکند نادانها؟
* این فیلم را سهبار است که، منقطع و مقطع و...، میبینم ولی گویا هنوز کامل ندیدهامش. برای همین، هر چند ساعت، چیزی از آن گوشهای از ذهنم را مشغول میکند.
ـ الله الله از ابتدای فیلم! آنجا که همکار صمد دنبال صاحب سایه میدود و عاقبت آن فرد؛ چه عجیب و دهشتناک و خفهکننده و در عین حال، کاملاً واقعی است! بولدوزر و خاک و... اینکه ظاهراً هیچکس هم تا ابدالدهر نمیفهمد آن فرد که بود و چه شد ولی، در عین حال، میلیونها تماشاگر میدانند!
ـ فکر کنم چند دقیقه از ابتدای فیلم را حذف کردهاند. دیروز عصر، نسخهای پخش شد که رئیس صمد در دفترش بود و صمد و شناسنامهاش. ولی امروز که ابتدای فیلم را در نت چک کردم، چنین صحنهای نبود. فکر کنم، در نسخهی نهایی، به همان چند جملهی صمد و همکارش در ماشین بسنده کردند و آن گفتگوی دیگر حذف شد.
مطمئنم از اوایل نوجوانی یک صمد درون داشتهام که، هروقت لازم دانسته، تو چشمهای طرف مقابلش خیره شده و با کلمات بازیش داده، سرش داد کشیده و خیلی منطقی و حقبهجانب و در اوج قدرت حرف و خواستهاش را پیش برده. وگرنه، از آنجا که معمولاً فرد مصالحهطلب و ظاهراً آرامیام، این میزان شیههای که روحم، موقع دیدن این فیلم و صحنههای مورد نظر، از سرخوشی میکشد برایم عادی نیست.
معتقدم، همانطور که هر شهر به یک الایِس احتیاج دارد، به یک یا چند صمد هم نیاز دارد.
ـ ولدمورت ماجرا:
امروز صبح، ابتدای فیلم را دیدم؛ دو-سه نفری داشتند بحث میکردند سر اینکه ناصر باهوش است و از طرفی هم، نه بابا! دارید بزرگش میکنید و ...
اتفاقاً من هم دیشب داشتم همین را میگفتم؛ که ناصر خاکزاد همچین باهوش هم نبود. بیشتر یاد خلافکارهایی مثل ولدمورت میافتادم که بر اثر مشقتهای ناجوانمردانه و شکنندهی دوران کودکی، مجبور میشوند روی پای خودشان بایستند و گاه حتی دیگران را هم حمایت کنند و وقتی به جایی میرسند، چنان بیخودی به خودشان متکی میشوند که دیگر هیچکس را قبول ندارند. مثلاً خاکزاد وکیل درستوحسابی نگرفته، دوروبرش را آدمهایی گرفتهاند که فقط نیاز به کمک دارند،...
هفتهی پیش، یکی از اپیسودهای The Night of که تمام شد، اتفاقی چند دقیقه از اوایل متری شیشونیم را دیدم و تا به خودم بیایم، پاهایم در موم سختی فرورفته بود. آنقدر با بالا و پایین تن صدای صمد مجیدی و ناصر خاکزاد پیشانی و ابروهایم بالا و پایین شدند که ناغافل دیدم فیلم به انتها نزدیک شده و دیگر طاقتش را نداشتم. از صحنهی اعدام فرار کردم. اما امروز تا حدی آن را دیدم. مخصوصاً نشستم پایش اما به هدفم نرسیدم. دلش را نداشتم با تمرکز و دقت نگاه کنم. و البته اینکه باز هم دقایق اول فیلم را از دست داده بودم.
از آن فیلمهای جگردرآور و روی اعصاب است اما بهشدت دوستش دارم و حاضرم بارها ببینمش. وقتی صمد داد میکشید انگاردل من خنک میشد. چقدر حرفکشیدن از زبان نامزد سابق ناصر هیجانانگیز و وحشتآور بود! دست صمد که پشت گردن پسربچهی زندانی قرار گرفت و قبل از آن، نبض ناصر را چک کرده بود؛ آن تلفنی که در حضور چند نفر دیگر جواب داد و انگار از خانهاش بود؛ ... مدام فکر میکنم چنین آدمی در زندگی شخصی و خانوادگیاش چطور ظاهر میشود؟ چقدر باید سخت باشد ـ آدم کامل که نه ـ آدم درستی بودن در محل کار و خانه و خلوت.
کتاب درخت دروغ را دیروز تمام کردم و دلم پیش فیث ماند. همهچیز کتاب خیلی خیلی خوب بود و فقط اینکه برای نوجوانهای خیلی دقیق و اهل مطالعه نوشته شده بود بیشتر. ساختار داستان طوری نیست که بگوییم برای نوجوان مناسب نیست و بهدرد بزرگسال میخورد اما حتی زبان روایتش کمی بالاتر از حد نوجوان کتابخوان معمولی بود. در هر حال، کتاب ارزشمندی است و با توجه به اشاره به مسئلهی تکامل و استفاده از درخت در داستان، به نظرم این بخش داستان نقیضه (پارودی)ای برای درخت آگاهی و داستان آفرینش محسوب میشود. اگر درست باشد، باید گفت ساختار داستان خیلی هوشمندانه و خوب است چون در کنار این نقیضه، داستانی کارآگاهی هم روایت کرده که آن هم قدرتمند است.
باغبان شب را شروع کردم. گویا داستان این کتاب هم درمورد درختی خاص است!
فاصلهی کتابهای «خوانده»ام و «میخواهم بخوانمشان»هایم در گودریدز دارد به 100 میرسد ولی، برخلاف پارسال، عین خیالم نیست و خوشحال هم هستم. کتابهای خوب! خودتان را بر من بنمایانید!
البته باید اعتراف کنم خیلی از کتابهای واقعاً خوبی را که باید و دوست دارم بخوانم در فهرست گودریدز مشخص نکردهام چون خیلی واضح است که باید خوانده شوند. معمولاً آنهایی را در فهرست میگذارم که ممکن است اسم و مشخصاتشان را فراموش کنم.
ـ فکر کنم آخرشب در پروژهی بنفشههای افریقایی زیادهروی کردم چون هنوز چشمهایم درد میکنند. کاش خدا فرشتهای داشت؛ گماشته برای کشیدن ترمز بندههایش در مواقع خاص.
یکی از خوششانسیهای شیرینم لابد این است که دیشب خواب شجریان و همایون را دیدم و هربار، با یادآوریش، خون با سرخوشی زیر پوستم میرقصد.
جایی بودیم مثل بخشی از مجتمعی فرهنگی اما کوچک؛ به نظرم بین قفسههای کتاب میچرخیدیم. بعد نازنینان مذکور آمدند و مستقیم با خودمان حرف زدند و گویا قرار بود کنسرتی اجرا شود در بخش دیگر ساختمان. و بله، ما قرار بود به آن کنسرت برویم. خوابم حتی تا دقایق پیش از بازشدن درها و اجرا هم پیش رفت ولی نمیدانم چرا سناریو یکمرتبه پیچش ظریفی داشت به موضوعی که الآن بهروشنی یادم نمیآید و تعجب هم نکرده بودم از این تغییر وضعیت.
در آن کتابفروشی، امکان شناکردن در هوا وجود داشت. فکر کنم خوابم قدری تحت تأثیر صحنههایی بود از آنچه آخرشب درمورد غارنوردان دیده بودم که در فضای پر از آب داخل غاری عمیق و وسیع و تاریک شنا میکردند؛ چون خود کتابفروشی هم از سطح زمین پایینتر بود و چند پله داشت.
ـ دنیای خوابها و قوانینش خیلی جذاب و عالی است اما کاش این امکان بود که، اگر نخواستیم، به تغییر موقعیتهای عجیب در خواب معترض شویم و بتوانیم ادامهی خوابمان را ببینیم!
واقعاً دلم میخواست در وصف این روزهای خودم بنویسم «دستهایم تا آرنج در ..ه است»! اما دلم نیامد؛ بهخاطر خودم البته. ولی تصدیق میکنم انگار تا زانو در منجلابی چسبنده راه میروم. کتابی که پارسال بهسختی با آن سروکله زدم الآن برگشته بیخ ریشم تا کار مرحلهی دوم را رویش انجام بدهم و خب، چه فکر میکنید؟ باید جارو را بردارم و بیشتر آتوآشغالهایی را که رُفته بودم، با احترام، برگردانم سرجایشان! البته به من چه! مگر کتاب عمهام است؟ من باید کار مقرر خودم را بکنم. ولی سخت است. ماندهام چطور دکمهی احساساتم را خاموش کنم. یک راه به نظرم رسیده که مدام به خودم بگویم: «این کتاب دیگری است که نباید به فلان و بهمانش کاری داشته باشی. به معنی کاری که میکنی فکر نکن، فقط فرمانهای معهود را اجرا کن و زود ردش کن برود پی کارش». ولی بزرگواران، باور کنید سخت است.
در هر صورت،باید غول بدچهرهی این مرحله را شکست بدهم. میدانم خیلی طول نمیکشد و نهایتش، کار چند روز است.
هممم... چطور است برای خودم جایزهای شگرف در انتها و جایزههای کوچک پیدرپی در حین کار در نظر بگیرم؟ مثلاً یک شیک کاپوچینو از بیبی یا دیدن مینیسریال یا فیلم یا بیشترخواندن کتابی جذاب؟
[1]. تشبیه تور پروانهگیری را پارسال در گفتگویی خصوصی برای این کار استفاده کرده بودم.
ـ ماجرای، بهزعم من، نازکردن گودریدز حل شد. گویا تقصیر خودش نبوده. به هر حال، میدانستم غر که بزنم اتفاقی میافتد.
ـ وسط جنگل، هری نگران جان سیریوس و گیرافتادنشان بدون حتی چوبدستی و بعد هم چگونه رفتنشان به لندن و وزارتخانه است. همین که لونا پیشنهاد پروازکردن میدهد، رون از فرصت پیشآمده برای دلقکبازی (حتی از روی عصبانیت) نمیگذرد و به لونا میگوید: لابد باید با اسنورچل شاخپلاسیده پرواز کنیم! لونا با صبر و بزرگواری جواب میدهد: اسنورکک شاخچروکیده پرواز نمیکنه! آدم چطور میتواند مدام عاشق این بشر نشود؟
ـ سنجابماهی عزیز و درخت دروغ از همانهاییاند که مدتها پیش به خواندنشان فکر کرده بودم.
اولی را چند ماه پیش از نشر ققنوس خریدم؛ همراه آن کتاب غیرداستانی جادویی. اما هفتهی پیش توانستم شروعش کنم. ستارههای درخشان کوچکی بین صفحات کتاب بود اما جز معدودیشان، مثل سنجابه و آینه و قنبرعلی، بقیه رو به خاموشی رفتند؛ حتی سنگها و موکوتاهکردن و بازار و پسر توی بازار. بله، آن چیزی نبود که تصور میکردم و میخواستم. در کل،انتخاب راوی اولشخص برای روایت احتمالاً راهرفتن روی لبهی تیغ است چون، تا به خودت بیایی، میبینی هرچه از طریق حواس پنجگانهی شخصیت راوی دریافت کردهای و روی کاغذ آوردهای شده حدیث نفس و تارهایش دور دستوپای قلمت پیچیده و جاهایی به ورطهی زیادهنویسی افتادهای. این احساس شخصی من موقع خواندن چنین کتابهایی است. نکتهی نچسب دیگر دیدگاه راوی به بعضی آدمها بود؛ معلمها و قنبرعلی را چاق و خپل و شلخته توصیف میکرد. انگار نویسنده با آدمهایی که لاغر و متناسب نیستند خصومت شخصی دارد.
دومی را تازه شروع کردهام. حدود 400 صفحه است و با قلم ریز نوشته شده؛ خواندنش باید حالاحالاها طول بکشد. اما داستان و خواندنش، با همهی جزئیات قشنگش، نسبتاً سریع پیش میرود. در مقایسه، راوی این کتاب سومشخص است و ذهنیات فیث را برایمان میگوید اما احساس نمیکنم چیزی را توی چشموچار من فرومیکند. بگذریم از اینکه درخت دروغ قرار است کتابی درخشان باشد.
«فرنوه» (Fernweh)
کلمهای آلمانی بهمعنی «دلتنگی برای سفر به دوردست»؛ «دلتنگی برای جایی که هرگز آنجا نبودهای».
ــ از یک کانالی
گفته بودم که تازگیها پناهگاهم شده صفحهی گودریدز. میروم، حتی شده الکی، یک دور بالاپایینش میکنم، چند کتاب جستجو میکنم و گاهی چیزکی به سطرها و صفحات خواندهشده میافزایم. حالا میبینم دچار خودخرخاصیبودگی شده و فقط چند آپدیت اخیرش را نشانم میدهد! قبلاً تا هرجا که ماوسِ مُراد را میراندم میرفت؛ حتی قدیمیها و دیدهشدهها را هم، با سخاوتمندی، نشان میداد. دارد برای من تصمیم میگیرد، پدرسوخته! که «فقط جدیدها را ببین. بیا، این هم جدیدها» نهخیر پدر جان! از این خبرها نیست. یا خودت آدم میشوی یا باز هم خودت آدم میشوی دیگر. آها، وگرنه علاقهام را بهت کمتر میکنم و فقط به ذوقمندی خودم از دیدارت اکتفا میکنم.
همین!