ـ باغبان شب را طی ده روز خواندم و خیلی پسندیدمش. البته به پای درخت دروغ نمیرسد اما در جای خودش، خیلی خیلی خوب است و با آن همه صفحات زیادش، هیچ زیادهگویی ندارد. طی 100 صفحهی آخرش هم کلی هیجانزده شدم و کمی هم ترسیدم؛ البته برای مالی و کیپ. رابطهی این خواهر و برادر را خیلی خیلی دوست دارم و کاش اواخر دبستان این کتاب را میخواندم.
همینطوری شوخیشوخی یک کتاب لاغر وطنی دست گرفتهام و بالاخره بعد بیش از یکدهه دارم میخوانمش.
ـ دااااررررک میبینیم و برخلاف اینکه خودم را آماده کرده بودم با روابط بسیار پیچیدهای روبهرو بشوم (بعضیها نوشته بودند آی کاغذ قلم کنار دستتان بگذارید، آی شجرهنامه رسم کنید)؛ تا اینجا که اپیسود هشتم است، تقریباً راحت میتوانم بگویم کی چه کسی است. یعنی واقعاً پیچیده و سخت هم نیست. مسئله این است که زمان کاملاً از حالت خطی درآمده و به دو خط موازی یا بیشتر تبدیل شدهاست. رمان/ فیلمی را یادم نمیآید که چنین قانون زمانیای بر آن حاکم بوده باشد. ممکن است آدمی با دو یا سه سنوسال متفاوت در «یک زمان» (بهزعم ما، یک زمان؛ اگر زمان را به همان صورت معهود تعریف کنیم) حضور داشته باشد.
فقط اینکه یکبار حدس زدم آن هودیپوش، که مدتی در هتل مانده بود، همان بارتوش است ولی دیشب به نظرم رسید اینطور نیست! بروم IMDB ببینم چه خبر است.
ـ اما بگویم، 20-25 سال پیش، آلمانیهای فیلم و سریالها خوشکلتر بودند گویا! و اینکه اپیسودهای ما یکیدرمیان صدای آلمانی/ انگلیسی داشتند تا اینجا. خیلی هم خوشوقت شدم از شنیدن زبان آلمانی.