اولین بار که عکس‌هایش را با موی سفید دیدم، به‌شدت جا خوردم

The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman

از یادداشت‌های ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش


Isabel Allende Sings the Praises of Process, Peace and Pups - The New York  Times

به‌نظرم نامربوط‌ترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانه‌ی ارواح است. البته از روی عکس‌های می‌گویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسه‌ی درونم می‌جنگم. خدا را شکر که ندارمش.

«... که خواب درآید»

ساعت خواب و بیداری‌ام افتضاح تغییر کرده و هنوز عوارض چندانی ندارد. باید قبل از هر تأثیروتأثری، فکری به حالش بکنم.

دیشب به‌راحتی تا بعد از 2 نیمه‌شب هم بیدار بودم. هرچه کتاب می‌خواندم، خواب به چشمانم نمی‌آمد. البته فکر می‌کنم وضعیت کز و نینا و... هم به‌شدت مؤثر بود. خیلی اوضاعشان ناجور و هیجانی شده.

راز دست‌های کز را هم فهمیدم،‌عالی است! مرسی لی باردوگو جان!

:/

با موسیقی‌های کلاس ورزشمان مشکل دارم!

هنوز تصمیم نگرفته‌ام چطوری آن را بازتاب بدهم!

رسد آدمی به جاهایی...

بارها به بنده ثابت شده که اگر «بزرگوار» را بچسبانم به صندلی و مداومت و ممارست ورزم، قطعاً به «جاهایی» خواهم رسید (که به‌مراتب ارزشمندتر از «جایی» ِ خالی‌اند که از قبل در ذهن داشته‌ام) و نتایج درخشانی نصیبم خواهد شد اما، از یک‌طرف، باید مراقب باشم به درخشش در اسافل* منجر نشود!

* مشکل روباه فلان


خلافکارهای عجیب

بالاخره شش کلاغ عزیزم را شروع کردم، البته چند روزی می‌شود. همچین می‌گویم «عزیزم»، انگار از قبل داستانش را می‌دانستم و برایم خاص شده بود. در حالی که چون چند سال دنبالش بودم و مدام تعریفش را می‌خواندم ازش خوشم آمده بود. به هر صورت، واقعاً داستان جذابی دارد و این امساک بجا و تحسین‌آمیز نویسنده در دادن پیشینه‌ی شخصیت‌ها خیلی بهم می‌چسبد. ظاهراً دارد روی ماجرای نینا و ماتیاس از جهاتی مانور می‌دهد ولی من از آن ماجرای زیرجلکی کز بلاگرفته و اینژ عزیزم خیلی خیلی بیشتر خوشم می‌آید. الآن که تازه جلد یک را از میانه گذرانده‌ام، خیز برداشته‌ام برای جلد دوم ولی فکر می‌کنم بین این دوتا دست‌کم یک کتاب دیگر بخوانم. مثلاً جزیره. دلم برای دنیاهای خاص آلموند تنگ شده.

وقتی در زمینه‌ای شاخید لطفاً واسه شاخ‌بودن هم بکوشید. لااقل شاخ توخالی نباشید!

یارو اون‌قدر روی علائم نگارشی حساسه که دلم می‌خواد تو این زمینه براش کرم بریزم ولی وقتی برگه‌ش رو خوندم دیدم «راجع به» رو نوشته «راجب به». لامصصب! دوباره یاد رجب افتادم که!

تفاوت رَه از کجا...

ـ لابد «قدری نوشیده بودیم از آن جام»!

چون یادم افتاد که یک زمانی فکر می‌کردیم ریتم بخشی از آهنگ «عشق الهی» علیرضا عصار خیلی شبیه آهنگ «لی‌لی» از گروه بلک‌کتس آن زمان است. هنوز هم می‌توانم با آن بخش بخوانم «لی‌لی مال من، لی‌لی مال تو،...» ولی واقعاً چرا شعرش این‌طور بود؟


ـ برایم سؤال بود چرا گاهی یکهو هوس می‌کنم هرررچیزی به ذهنم می‌رسد این‌جا ثبتش کنم. به این نتیجه رسیدم که احتمالاً چون دوره‌هایی  پیش می‌آید که مدت‌های مدیدی با کسی صحبت نکرده‌ باشم و یک‌مرتبه دلم بخواهد حرف بزنم. چون کسی نیست، با خودم حرف می‌زنم.


ـ می‌دانم که در پاسیوی کنار آشپزخانه (انبار کیسه‌های پلاستیکی من) یک مارمولک زندگی می‌کند. دو روز پیش، ادامه‌ی دمش را دیدم که وقتی در پاسیو را می‌بستم، تاب‌خوران زیر یکی از سبدها پنهان می‌شد. اسکار!


ـ والد نمونه!

دیشب هم، به دنبال فضولی‌ها و استاکربازی‌های گاه‌به‌گاهم، توانستم کشف جالبی بکنم.

باز هم از آن خواب‌های دم صبحی و سلطان تنظیم وقت

یک جایی از خوابم، با شارم و امیلی در منزل بیگی بودیم. فرش دستبافت خاصی روی زمین بود که یادم آمد قبل‌تر نوشته بود آن را با سه‌تا از دوستانش بافته و بقیه‌ی نوشته را یادم نمی‌آمد. به شارم و امیلی گفت هر چهارتا، موقع بافت، هر گرهی که به فرش می‌زدند بلند زمزمه می‌کردند «خوش»! و همان موقع هم موجی از خوشی و خوبی در سطح بالای فرش در خانه ارتعاش داشت. بعد من داشتم داستانی قدیمی را بازگو می‌کردم، یا شاید هم از خودم می‌ساختم. دو شخصیت اصلی (مذکر و مؤنث) در مسیری متفاوت با هم حرکت کردند. یکی‌شان داشت با اسب می‌تاخت (احتمالاً مؤنث) و دیگری گویا پیاده بود. آن‌ها روی مسیر باریکی، که یک نفر هم به‌سختی می‌توانست از آن بگذرد، با هم رودررو شدند. مسیر مثل تابلویی هنری بود (از لحاظ ماهیت، نه زیبایی و فلان). دورنمایش فقط نور عادی بود و این سمتش دریاچه و وسط هم مسیر که بالایش شبیه طاق شده بود. این دو که با وجود راه‌های متفاوت اتفاقی به هم رسیدند، لیلیت تصمیم گرفت به درخت تبدیل شود... بیدار شدم و داشتم خوابم را توی بیداری ادامه می‌دادم. حتی جمله‌ی آخر را در بیداری گفتم ولی همه‌اش به‌شدت کمرنگ شد.

قبل‌تر از همه‌ی این‌ها هم توی صف سبزی‌فروشی بودم آن هم در یک کانتینر. ماسک هم نداشتم. ناغافل فهمیدم توی کیفم یک بسته ماسک دارم، با کیفیتی جالب و عجیب؛ قدری نازک و شاید آن‌ورش هم پیدا. به هر صورت، به‌سرعت یکی را باز کردم. خیالم راحت شد.

ـ امروز هم از آن روزهای پرمشغله‌ی چندکاره ست. هنوز خوابم می‌آید ولی به خودم وعده می‌دهم که وسط روز، بعد ورزش، می‌توانم با خیال راحت تن به خواب بسپارم پس بهتر است الآن بیدار باشم.باز هم به خودم شمارش معکوس داده‌ام و دیگر روزها کمتر از انگشتان یک دست شده‌اند. از خودم تعجب می‌کنم با این شاهکارهایم!

دیروز عصر هم نیمه‌ی دوم فیلم سارا و آیدا را دیدم و موقع تبلیغات می‌آمدم دنباله‌ی کارم را انجام می‌دادم. چشمانم حسابی خسته بودند و این‌طوری خودم و آن‌ها را سرپا نگه داشته بودم.

شیدایی

تصویر سردر وبلاگم همچنان قابلیت این را دارد که دیوانه‌ام کند

معلق

فصل سوم دوست نابغه هنوز ساخته نشده! شاید هم نشود، چه می‌دانم!

باید وقت بگذارم برای کتابش.

Il tradimento

این تصویر را دیدم اتفاقی؛ هرکه سرش را روی شکم دیگری گذاشته شیفته‌ی اوست! و آن دیگری به‌ترتیب: کمتر، گیج، نه.

در میانه‌ی سال و شاید هم راه

یادم است که مدتی پیش با خودم می‌گفتم: «سندباد، طاقت بیار. آخر اردیبهشت دیگه خلاص!»

و امروز اول شهریور است!

خلاصی؟ خب از جهاتی حاصل شده ولی منظورم آن بار استرس و مدام‌دویدن توی ذهنم بوده که گاهی خواب راحت را هم از من می‌گیرد.

چاره‌ی کار برنامه‌ریزی صحیح‌تر است. تا حالا هم پیشرفت‌های خوبی داشته‌ام ولی باید باز هم تلاش کنم.

ـ تا یک‌سوم جرمی فینک را بالاخره دیشب خواندم.دارد گرم می‌افتد.

ـ خواب عجیب سر صبح: یک اتوبوس گرفته بودیم با تعدادی از افراد فامیل. نصف بیشتر اتوبوس خالی بود البته. فقط توی جاده بودیم و خیلی به من خوش گذشت. یک جایی اواخر خوابم به پارچه‌فروشی هم سر زدیم ولی تا رفتیم، تعطیلش کردند! توی خواب ماسک هم نداشتیم و فقط همان‌جا توی بازار خوشکل و کنار پارچه‌فروشی یادم آمد شرایط «ماسکی» است. بقیه‌ی وقت‌ها لزومی نداشت. یک جایی، ما سه نفر از بقیه جدا افتادیم. اولش پنج نفر بودیم اما شوهرخاله‌ام خواست با خاله‌ام شوخی کند و مثلاً او را کنار جاده جا گذاشت! بعد به سرعت تا جایی راندیم که جا برای پیچیدن داشته باشد که دور بزنیم و برگردیم سوارشان کنیم. به پیچ رسیدیم ولی از چپ به راست پیچیدیم. هی می‌رفتیم و نه به آن‌ها می‌رسیدیم و نه به اتوبوس. از کناره‌ی شهری رد شدیم که پارکی داشت بدون گیاه و با سازه‌های بتنی و برج‌های کوتاهی شبیه آن کاخ توی روسیه. یک خانواده‌ی دورف هم مشغول هنرآفرینی (پیکرتراشی، کله‌تراشی) بودند و حین کار آواز سنتی می‌خواندند (دورف‌هایی وطنی‌شده!) صدایشان و آوازشان به‌شدت زیبا بود (طبق معمول کلمه یا بیتی از آن یادم نیست؛ حتی آهنگش) . البته شکل خاصی از دورف‌ها بودند،‌خیلی کوتاه و گرد و با پاهایی که زیر تنه‌شان به‌سختی دیده می‌شد. سبک ویژه‌ای در هنر داشتند و اواخر خوابم داشتم مصاحبه‌ای نیمه‌رسمی با آن‌ها در این مورد انجام می‌دادم. یک جا هم دوراهی را اشتباه رفتیم ولی اول شمتوجه شدیم؛ چون به یک کبابی رسیدیم که قبلاً سر راه نبود. دوتا دختر کوچک در ورودی را پشت سرمان قفل کردند و گفتند از در خروج برویم بیرون. ولی ماشین ما سمت در ورودی بود نه خروجی!

الآن هم به‌شدت دلم می‌خواهد بخوابم و می‌دانم نصف کرم این قضیه بابت استرس است. ولی آن قسمت‌های اتوبوس‌سواری واقعاً لذت‌بخش بود!