یادم است که مدتی پیش با خودم میگفتم: «سندباد، طاقت بیار. آخر اردیبهشت دیگه خلاص!»
و امروز اول شهریور است!
خلاصی؟ خب از جهاتی حاصل شده ولی منظورم آن بار استرس و مدامدویدن توی ذهنم بوده که گاهی خواب راحت را هم از من میگیرد.
چارهی کار برنامهریزی صحیحتر است. تا حالا هم پیشرفتهای خوبی داشتهام ولی باید باز هم تلاش کنم.
ـ تا یکسوم جرمی فینک را بالاخره دیشب خواندم.دارد گرم میافتد.
ـ خواب عجیب سر صبح: یک اتوبوس گرفته بودیم با تعدادی از افراد فامیل. نصف بیشتر اتوبوس خالی بود البته. فقط توی جاده بودیم و خیلی به من خوش گذشت. یک جایی اواخر خوابم به پارچهفروشی هم سر زدیم ولی تا رفتیم، تعطیلش کردند! توی خواب ماسک هم نداشتیم و فقط همانجا توی بازار خوشکل و کنار پارچهفروشی یادم آمد شرایط «ماسکی» است. بقیهی وقتها لزومی نداشت. یک جایی، ما سه نفر از بقیه جدا افتادیم. اولش پنج نفر بودیم اما شوهرخالهام خواست با خالهام شوخی کند و مثلاً او را کنار جاده جا گذاشت! بعد به سرعت تا جایی راندیم که جا برای پیچیدن داشته باشد که دور بزنیم و برگردیم سوارشان کنیم. به پیچ رسیدیم ولی از چپ به راست پیچیدیم. هی میرفتیم و نه به آنها میرسیدیم و نه به اتوبوس. از کنارهی شهری رد شدیم که پارکی داشت بدون گیاه و با سازههای بتنی و برجهای کوتاهی شبیه آن کاخ توی روسیه. یک خانوادهی دورف هم مشغول هنرآفرینی (پیکرتراشی، کلهتراشی) بودند و حین کار آواز سنتی میخواندند (دورفهایی وطنیشده!) صدایشان و آوازشان بهشدت زیبا بود (طبق معمول کلمه یا بیتی از آن یادم نیست؛ حتی آهنگش) . البته شکل خاصی از دورفها بودند،خیلی کوتاه و گرد و با پاهایی که زیر تنهشان بهسختی دیده میشد. سبک ویژهای در هنر داشتند و اواخر خوابم داشتم مصاحبهای نیمهرسمی با آنها در این مورد انجام میدادم. یک جا هم دوراهی را اشتباه رفتیم ولی اول شمتوجه شدیم؛ چون به یک کبابی رسیدیم که قبلاً سر راه نبود. دوتا دختر کوچک در ورودی را پشت سرمان قفل کردند و گفتند از در خروج برویم بیرون. ولی ماشین ما سمت در ورودی بود نه خروجی!
الآن هم بهشدت دلم میخواهد بخوابم و میدانم نصف کرم این قضیه بابت استرس است. ولی آن قسمتهای اتوبوسسواری واقعاً لذتبخش بود!