اووع اوووع! وقتی فیلم جنایات گریندلوالد آمده باشد، حتی با هاردساب کرهای، حاضرم ببینمش.
دیشب حدود یک ساعتش را دیدم و هنوز بهاندازة فیلم اول جذبم نکرده. بیشتر اشتیاق من بابت حضور دامبلدور (جود لا) بوده که تا اینجا، با شیطنت، فقط یک صحنه حضور داشته است. امیدوارم بعداً بیشتر شود. از ملاقات دوباره با جیکوب کووالسکی هم بسیار خوش وقت شدم!
آخی، ناگینی و کریدنس چقدر طفلکیاند! یعنی حالا که به پیشینة ناگینی اشاره شده، به دلیل آن هم پرداخته شده؟ یا اصلاً لزومی ندارد؟ نمیدانم چرا فکر میکنم کمی لزوم بهتر است.
برای اینکه به محدودیتهات غلبه کنی، باید اول اونا رو خوب بشناسی.
سیرک شبانه [1]، ص 37
ـ امروز بدون موزیک رفتم و آمدم. البته نیمساعت آخر برگشت را از گوشی مدد جستم و چندتا آهنگ انرژیبخش خودم را مهمان کردم. امپیتری قِرَش گرفته بود و شارژش الکی خالی شد! من هم 90 صفحه از کتابی که دستم بود خواندم و راستش بهم نچسبید [2]. جزئیات و خط داستانی خیلی دقیق و دلچسب نبود. ماندهام چطور 4 ستاره گرفته! و اینکه چطور در آن قفسة خاص پیداش کردم؛ آنجا که جای «ازمابهتران» ِ کتابهاست! باید دفعة بعد بپرسم حتماً.
ـ یوهو! علیالحساب 50 صفحه از کتابی را خواندهام که هلاکش بودهام. این هشدار را به خودم دادهام که ممکن است اصلاً آش دهانسوزی نباشد ولی هیجانش خیلی خوب است.این یکی، برعکس بالایی، خط داستانی خوبی دارد و موضوعش برایم جذاب است و جزئیاتش برایم تأملبرانگیز بوده. امیدوارم همینطور خوب پیش برود. آنقدر بابتش خوشحال بودم که اینبار به دیوید آلموند مرخصی دادم و سراغ کتابی از او را نگرفتم. البته بعید میدانم فعلاً بیشتر از آن سهتا کتابی که خواندهام چیزی داشته باشند.
[1]. نوشتة ارین مورگنشترن، ترجمة مریم رفیعی، نشر ایرانبان.
[2]. ساحره و جادوگر، نوشتة جیمز پترسون.
گرگهای توی دیوار، نوشتة نیل گیمن، ترجمة فرزاد فربد، تصویر سازی از دیو مککین، انتشارات پریان، 1396.
جایزة انجمن علمیـ تخیلی بریتانیا (2004)؛ کتاب سال بهانتخاب کودکان (2003)؛ بهترین کتاب تصویری کودک بهانتخاب نیویورک تایمز (2003)
گروه سنی ب
لوسی یکروز سروصدایی از توی دیوارهای خانه میشنود و متوجه میشود دیوارهای خانه محل رفتوآمد گرگها شده است. او این مطلب را با پدر، مادر و برادرش درمیان میگذارد. آنها حضور گرگها را باور ندارند و فکر میکنند موجود دیگری داخل دیوارهاست. اما همگی شنیدهاند که «اگر گرگها از دیوار بیرون بیایند، کار تمام است».
بالاخره روزی گرگها از دیوار بیرون میآیند و خانه را تصاحب میکنند. خانوادة لوسی فرار میکند و همگی ساکن حیاط پشتی میشوند. لوسی که خوک عروسکی محبوبش را جا گذاشته،شباه، یواشکی به خانه بازمیگردد و از توی دیوارها حرکت میکند و خوکش را برمیدارد. اعضای خانواده هر یک مکانی جدید را برای زندگی پیشنهاد میدهد که گرگی نتواند وارد دیوارهایش شود.
اما لوسی داخل دیوارهای خانة خودشان را برای زندگی پیشنهاد میکند و بقیه، چون جای مناسبتری در درسترس نیست، میپذیرند. گرگها همچنان مشغول خوشگذرانی و بههمریختن خانهاند. لوسی و خانوادهاش، که این اوضاع را از راه چشمهای درون تصاویرآویخته بر دیوارها میبینند، با تنها چیزی که در دسترسشان است، یعنی پایههای صندلی شکستهای که داخل دیوار جا مانده، به گرگها حملهور میشوند و آنها را از خانه بیرون میکنند. گرگها با وحشت فرار میکنند چون برای آنها هم بیرون آمدن آدمیزاد از داخل دیوارها بهمعنای پایان کار است.
آنها خانهشان را پس میگیرند، همهجا را مرتب و آثار حضور گرگها در خانه را پاک میکنند اما پس از مدتی لوسی متوجه سروصدای دیگری در دیوارها میشود و اینبار خانوادهاش هم نزدیکبودن اتفاق جدید را درمییابند؛ فیلی درون دیوارهاست!
بهنظرم آمد که شاید، در هر وضعیت نامتعارفی، نقطة ضعف ما همان نقطة ضعف وضعیت موجود باشد و حمله به آن نقطه باعث عقبنشینی آن شرایط نامطلوب شود.
لوسی دختری خیالپرداز و تا حدی شجاع است و برای حفظ آنچه دوست دارد، تلاش میکند.
[کتاب «گرگها در دیوار» از کابوس دختر چهارسالة نویسنده، نیل گیمن، تاثیرگرفته. مَدی در خردسالی خواب میدیده که در دیوارهای اتاقش گرگها زندگی میکنند. اما این داستان شاید بدون تصویرسازی دیو مککین نمیتوانست تااین حد موفق و جذاب شود. مککین در تصویرسازیاش از تکنیکهای متنوعی استفاده کرده؛ عکاسی، طراحی و تصویرسازی کامپیوتری از روی عکس که او انجام داده، آنقدر داستان را زیبا و هیجانانگیز کرده که آدم را مجبور میکند، قبل از خواندن، یک دور تصویرها را ببیند.
نیل گیمن نویسندة بریتانیایی مشهوری است. شهرتش بیشتر به خاطر سبک تخیلی است که معمولاً با تصویرسازیها عجیب و خوشتکنیکی همراه است. بهاعتقاد او، در ادبیات کودکان نباید خیلی دنیای سرشار از خوبی و خوشی و زیبایی و روشنی را نشان داد. او تأکید دارد که باید تاریکیها را به بچهها نشان داد تا توانایی درکش را پیدا کنند و برای روبهروشدن با آنها آماده باشند.
ـ طبق معمول این سه هفتة آلموندخوانیام، تصمیم گرفتم توی کتاب آخری که خواندهام کیت باشم؛ البته دختر. دختری به اسم کیت (Kit).
ـ بوتهزار کیت را تمام کردم و بخشی از قلبم را در آن جا گذاشتم؛ بخشی بزرگتر از آن که در قلب پنهان جا گذاشته بودم.
تصمیم گرفتم آرامتر کتاب بخوانم حتی گاهی، به عادت معهود دوران کودکی و نوجوانی، برگردم بعضی صفحهها را مزهمزه کنم و چندباره بخوانم. خلاصه اینکه «آهستهتر وحشی» شوم.
ـ جمعه غروب در باتلاق ولع خواندن کتاب و دوختن لباسهام و احساس «بجنب، ممکن است دوباره وقت کم بیاوری!» دستوپا میزدم و رسماً احساس کردم تا مرز جنون واقعی فاصلهای ندارم! حتی گوشدادن به آهنگهای فوقالعادة جف ویکتور هم بدتر دیوانهام میکرد! انگار توی فضای بدون جاذبه معلق شده باشم و قرار است از شدت دیوانگی، آرامآرام، بمیرم! خودِ کارهایی که انجام میدادم بد نبود و اتفاقاً جریان خیلی خوبی هم داشتند؛ دقیقاً همان جملة موذی پسِ پشتشان، که انگار ذهنم گاهی تکرارش میکرد و کمکم شده بود دلیل اصلی انجامدادن این کارها، داشت اوضاع را به سمت بدترین حال می برد.
هنوز هم اندکی تلخیاش مانده که باید یکطوری بیرونش بریزم و از دستش راحت شوم.
واقعیت جایی در وجود انسان و در زمانی است که احساس روشنایی از درون بدن حس میشود. مهم نیست که شب باشد یا روز، تاریکی یا روشنایی، چرا که در این حالت روشنایی همواره همراه انسان است، در حرکات، موسیقی، شعر.
ـ رقص روی لبه، هان نولان
«مشکل دنیا این است که انسانهای باهوشْ پُرند از شک و تردید. حال آنکه آدمهای احمق از اطمینان لبریزند.» ــ چارلز بوکوفسکی [1]
به میزان درست/ غلطبودنش و آهونالههایی که میشود از دست گروه دوم سرداد کاری ندارم. مهم این است که چندبار توانستهایم مچ خودمان را، در آن حال اطمینان و لبریزبودن از آن، بگیریم و حماقتمان را اصلاح کنیم؟ بدا اینکه چندبار از دستمان دررفته است؟!
به مرتبهای از بیماری رسیدهام که صدایم گاه به صدای جوجهخروسهای تازهبالغ خودشیفته پهلو میزند و سرفههای شبانة کورکنندهای دارم (که خدا را شکر، طولانی نیستند؛ ولی هستند) و هنوز دارم استخاره میکنم که بروم دکتر یا نروم!
[1]. از تلگرام
یک وقتهایی با خودم فکر میکنم «ای دل غافل! چه همه گذشته و من دژاوو نداشتهام/ نشدهام (؟)».
این احساس وقتی بچه بودم خیلی بیشتر بود و فاصلههاش خیلی خیلی کمتر؛ طوری که برایم عادی شده بود و گاهی منتظرش بودم یا میفهمیدم دارد میآید. بعد سریع میآمد و پررنگ پررنگ میشد اما فقط در حد چند صدم یا دهم ثانیه،و بهسرعت شروع میکرد به کمرنگشدن و من چون درگیر مزهمزهکردن آن لحظة پررنگش بودم،کمرنگها را از دست میدادم و وقتی به خودم میآمدم که دیگر کلاً رفته بود و جایش را حس ناآشناپنداری آن ثانیهها را گرفته بود.
خیلی بعدتر ـیادم نیست کِی؛ فقط یادم است که اتفاقا افتادـ انگار ذهنم آزموده شده بود که دیگر روی آن صدم ثانیهها و پررنگها مکث نکند چون تا میآمدم مکث کنم، دستم را میگرفت و میانداخت در دامن ثانیههای کمرنگشوندة بعدیش و من آن لحظات را عمیقتر تجربه میکردم. ولی نمیدانم از کی فاصلة این تجربهها بیشتر شد؛ طوری که الآن اصلاً یادم نمیآید آخرین دژاوو را کی داشتهام [1].
نمیدانم دلیلش چیست ولی کمی بابتش ناراحتم. انگار قدرت عجیب بامزهای را از دست داده باشم.
[1]. الآن که نوشتم «یادم نیست»، یادم افتاد یک تجربة خیلی خیلی عجیب باحال هست که، برخلاف دژاووهای همیشگی، یکباره نیست؛ تکرارشونده است: بخشی از خیابان فرعی محلمان یک انرژی عجیبی دارد؛ هروقت از آنجا رد میشوم، انگار وارد فضایی میشوم که چسبناکی نامرئی عجیبی دارد و ذهنم را به خودش میکشد. مرا یاد جاها و احساسهایی میاندازد که نمیتوانم قطعی بگویم کی و کجا تجربهشان کردهام. این «محل» دژاوویی چندوجهی دارد؛ چندمتری از آن را انگار زمانی در یکی از خوابهایم دیده بودم (خوابی که تقریباً مطمئنم مال قبل از دیدن آن مکان بوده)، بخشهایی از آن از جهت شرق به غرب یک چیزهایی را در مغزم بیدار میکند و از جهت غرب به شرق (اگر از پیادهروی روبهرویی و در جهت مخالف قبلی راه بروم) یک چیزهای دیگر و هم مشابه و هم متفاوتی را. خیلی باریم عجیب و در عین حال شیرین و آرامشدهنده است! طوری که اگر همانجا بایستم یا بنشینم، بهراحتی در خلسه فرومیروم.
اما این تجربه با دژاووهای دیگری که در عمرم داشتهام فرق میکند. گاهی دلم از همان قبلیها میخواهد!
هیمم!
یکی از کانالداران که مطالبش را میخوانم، تو کانالش زده: «کت اُورسایز میخوام». حتی حاضر است بابتش خیاطی یاد بگیرد،
بعد من، بیمزد و بهانه، کتم اورسایز شده و دودلم اصلاً دوختش را ادامه بدهم، ندهم، سعی کنم از اورسایزی درش بیاورم، .. چی!
دیگر با قلبی آرام و دلی مطمئن، همان پروژة دلنشین توی ذهنم را روی آن اجرا میکنم و با انگیزة بیشتری میکوشم زودتر تمامش کنم تا همین زمستان بتوانم بپوشمش.
عکس هم از همان کانال و برای همین مطلب است.
ممنون کانالدارِ نادیده که ذهنم را شستی و جلا دادی!
مثل اسب افسارگسیخته، از منابع در دسترسم کتاب برمیدارم و با ولع برای خواندنشان نقشه میکشم؛ حتی برای بعدیها که قرار است امانت بگیرم. به خانه که میرسم، چشمم به کت مشکی زمستانی میافتد که پای چرخخیاطی ولو شده و تکهنخهای مشکی موذی اینور و آنور. به خودم قول میدهم صبح روز بعد درزبهدرز آن را پیش بروم و تقریباً هروقت که بشود همین کار را میکنم. ولی چون از اولش قرار بوده چیز دیگری بشود، خیلی با آزمون و خطا پیش میرود. خودم را میزنم به آن راه و میگویم وقتی چنین و چنانش بکنم خیلی هم خوب و خوشکل میشود و ایرادهایش آزارم نمیدهد. باید ببینم چه از آب درمیآید. برای همین، وسط کارش میروم سراغ آنهای دیگر: مانتو سورمهای قدیمی را تنگ و کوتاه میکنم که بتوانم، به جای الکینگهداشتنش ته کمد، چند صباحی ازش استفاده کنم و بعد رهایش کنم؛ دلم طاقت نمیآورد بیش از این مانتوی آجری پاییزیام را ندوخته رها کنم. احتمالاً استفادهاش میافتد به زمستان ولی من هم فرصت بیشتر و مناسبتری نداشتهام.
کت مشکی، مثل جنازهای که تکلیفش روشن نیست، روی زمین میماند و گاهی از این شاه به آن شانه میغلتانمش.با هم به تفاهم رسیدهایم و درمورد زمان و درزها کنار میآییم.
یک کتاب پیدا کردهام در گودریدز به اسم شلوار خرس کوچولو. گویا خرس کوچولو شلوارش را گم کرده، باقی حیوانات عروسکی شلوار را دیدهاند و هر یک برای آن کاربردی کشف کرده: خرگوش موقع اسکی، جای کلاه، آن را بر سر گذاشته؛ اردک پرچمش کرده؛ سگ هم استخوانهای عزیزش را در آن ریخته. فقط خرسی مانده بیشلوار!
حتی تجسم این وضعیت، لختماندن خرسه و کاربردهای متنوع شلوار، فوقالعاده خندهدار و بانمک است!
اون فیلمه بود نمیدونم کِی (چند وقت پیش) نوشتم که دقایقی از اون رو دیدم و متیو مککانهی بازی میکرد اما نقشش خیلی باحال نبود و از داستان فیلمه خوشم اومد و فلان و اینا ... اسمش هست برج تاریکی و از روی رمان استیون کینگ ساخته شده
زمان: دیروز عصر
مکان: میخشده مقابل قفسة شمارة 28
در حال چنگزدن به سروصورت و پایکوبی کردن
وای نفسم! کتاب سیرک شبانه [1] را داشتند! آنقدر ذوق کردم که دلم خواست همان موقع بپرم بروم اتاق بغلی و عاجزانه درخواست کنم، بهجای کتاب دومی که برداشتم، این را به من بدهند. اما بهسختی جلوی خودم را گرفتم و گفتم لابد حکمتی دارد که این هفته برش نداشتم. مهمترینش این بود که یکی دیگر از کتابهای دیوید آلموند عزیزم [2] را قرار است بخوانم و باید حواسم جمعِ آن باشد. حیف است فقط جویده شود.
[1]. حالا ممکن است بعدها که خواندمش به این نتیجه برسم همچین تحفهای هم نبوده است اما چون هفتة پیش تعریفش را در نت خواندم و خیلی مشتاق خواندنش شدم، با بودن در یکقدمیاش، خودم را در آسمان هفتم دیدم.
[2]. بوتهزار کیت (Kit). فعلاً که 40 ص از آن را خواندهام و این هم بهشدت نفسگیر است. باز هم از دل سیاهی و تاریکی [3] و با هالهای از ترس و هیجانهایی شروع شده که انگار زمانی، جایی، تجربهشان کرده باشم. با خواندنش انگار سایههایی جان گرفتهاند که، خیلی پیشتر، احاطهام کرده بودند و حالا هم من و هم آنها با کنجکاوی همدیگر را برانداز میکنیم؛ شاید برای گلاویزشدن و شاید هم برای دستدادن و اعلام پایان درگیری.
[3]. اشارة آلموند به معدن و کار سخت در آن مرا یاد ترسم از جاهای تنگ و تاریک و زیر زمین انداخته. فضای سرد و ساکت استونیگیت هم مرا یاد بچگیهایم میاندازد.
تهنوشت: منتظرم ببینم، توی این کتاب آلموند، قرار است چه کسی باشم!
مجموعة اکو سه داستان متفاوت اما از جهتی مرتبط با هم را روایت میکند که بهصورت سه جلد جداگانه ترجمه و منتشر شده است [1]. ابتدای مجموعه ماجرای سه خواهر و نخستین پسری روایت میشود که سازدهنی را یافت. سپس ماجرای سه بچه، تکتک و در سرزمینهایی متفاوت، بیان میشود. در انتهای دو کتاب اول، ماجرای شخصیتها به اوج خودش میرسد و کتاب بهناگهان تمام میشود! اما همگی سرانجام در پایان جلد سوم، بهشیرینی و در آرامش، به پایان میرسند.
اکو 1
داستان فردریش است در آلمان دوران نازیها. خانوادة فردریش، که در کارخانة سازدهنیسازی کار میکنند و به موسیقی علاقه دارند، مخالف سیاستهای جنونآومیز هیتلرند. همین برایشان دردسر میشود. یکی از بزرگترین چالشهای شخصیتها ماجرای خواهر فردریش و رفتار دوگانة اوست که از سر تعصب شدید و آرمانگرایی و همچنین محبت بینهایت است.
اکو 2
این کتاب داستان دو برادر یتیم دوستداشتنی (مایک و فرانکی) را میگوید که موسیقی زندگیشان را دگرگون میکند. عشق مایک به برادر کوچکش و فداکاریهایش برای او واقعاً اشکانگیز است.
اکو 3
زندگی آیوی و خانوادهاش را نشان میدهد و مشکلات مهاجران و نگاه تبعیضآمیز به آنها را. ماجرا بعد از ورود کن یاماموتو به داستان و رنگگرفتن شخصیت او خواندنیتر میشود. زشتی و دردآوربودن تبعیض که در ماجرای فردریش هم وجود دارد (دردسرهای کودکی خودش، چهرهاش و عاشق موسیقی بودنش،ماجرای نوازندة شریف یهودی، ...) در انتهای داستان، هنگام رهبری فردریش، از بین میرود و ما را به آرامش میرساند:
اولینباری که روی نیمکت مدرسه ارکستر خیالیاش را رهبری میکرد و اذیت و آزار بچهها را به یاد آورد. اما اینجا همه با هم تلاش میکردند تا صدای واحدی به گوش برسد. همه به یک زبان حرف میزدند و راه خود را پیدا کرده بودند؛ راهی که به امشب و اینجا میرسید. تکتک آنها صدای خود را داشتند، عاشق موسیقی بودند و بهخاطرش تلاش کرده بودند. اینجا فردریش در امان بود.
صحنة انتهای کتاب واقعاً زیبا و امیدبخش است!
سازدهنی جادویی را اتو (پسر ابتدای داستان) مجبور است رها کند؛ بهدلیل ماجرای تلخی که در زندگیاش پیش آمده، و امیدوار است به دست فرد شایستهای برسد:
اتو اطمینان پیدا کرده بود همة آنهایی که روزی این ساز به دستشان میرسد با ریسمان سرنوشت به هم وصل میشوند.
وقت آن رسیده بود که سازدهنی را به فرد دیگری بسپارد.
با قلمموی کوچکی زیر سازدهنی حرف M را کشید؛ M بهنشانة مسنجر.
بعد از سالها، فردریک آن را در کلبهای متروکه، نزدیک کارخانه، مییابد و سپس در بستهبندی سازدهنیهای نو به سوی مقصد بعدیاش میفرستد. مایک و آیوی افراد بعدیاند و در نهایت هم، ساز باعث نجات جان کن میشود. بدین ترتیب، طلسم باطل میشود و مثل شخصیتهای واقعی این سه کتاب، سه خواهر جادویی هم به سروسامان میرسند.
تنها نکتهای که مرا راضی نمیکند نقطة اوج داستان فردریش است و روایت ادامة آن در جلد سوم؛ بهنظرم بین دستگیری فردریش در قطار و آزادی او و پدرش باید چیزهای بیشتری گفته و روشن میشد.
ـ دارم فکر میکنم شاید بعداً چیزهایی یادم بیاید و به این خلاصه اضافه کنم! این خلاصه درخور چیزی که در ذهن داشتم نیست و باید خیلی زودتر از اینها مینوشتمش تا جزئیات بیشتری یادم بماند.
[1]. اکو، نوشتة پم مونیوس رایان، ترجمة فروغ منصور قناعی، انتشارات پرتقال.
یکطوری رنگ سال را معرفی میکنند و از آقایان درخواست دارند اسم آن را یاد بگیرند و با قرمز یا نارنجی اشتباه نکنند که لابد من باید برای نگهبانی به [به کسل بلک] تبعید شوم و خجالت بکشم که تا همین دیروز به آن میگفتم نارنجی پرتقالی، از آن نارنجی خوشرنگها، ...! خداییش کدامشان نام آن را میدانستند؟ چند نفرشان هنگام اشاره به چیزی، که این رنگی باشد، گفتهاند مرجانی؟ من که نشنیدهام! لابد نباید تنهایی به قلعه تبعیدم کنند و تمامی دوروبریهام را هم با خودم ببرم!
اسم قشنگی است؛ خیلی هم خوب است آدم نامهای قشنگ طیف رنگها را بداند. ولی طوری حرف نزنید که انگار قنداقتان هم مرجانی بوده!
پرستار پاکتی را باز کرد و در همان حال که سرنگ و سوزنی را آماده میکرد، گفت: الآن چیزی بهت میدهم که کمکت کند بخوابی.
کل گفت: یک چیز بهم بده که هیولاها را از جلو چشمم دور کند.
رزی گفت: این کار فقط از خودت برمیآید.
ص 141
کُل نوجوانِ قانونشکنی است که محکوم شده یک ماه، بهتنهایی، در جزیرهای در شرق آلاسکا زندگی کند. این کار بهای بهزنداننرفتنش است و به توصیة گاروی، که این فرصت را برایش مهیا کرده، بهتر است در این یک سال به کارهایش بیشتر فکر کند و سعیش بر آن باشد که عوض شود. کل نصف عمرش، بهدلیل قانونشکنی، توی دردسر بوده دلیل محکومیتش کتکزدن شدید پیتر دریسکال است. آسیبهای روحی و جسمی که کل، با زدن پیتر، به او وارد آورده شدید و خطرناک و تقریباً جبرانناپذیر است.
اما کُل که بهشدت خشمگین است هیچ محکومیتی را حق خود نمیداند و قصد دارد، در اولین فرصت، از جزیره بگریزد. در واقع، رفتن به جزیره را هم بهعلت همین تصور امکان فرار، بر زندان ترجیح داد. خشم کل از خشونت افسارگسیخته و کتکزدنهای وحشیانة پدرش میآید، از ترس و بیتوجهی مادر الکلیاش و از اینکه، بهزعم او، بزرگترها فقط قصد داشتهاند او را به شخص دیگری ارجاع دهند و از خود، در قبال او، سلب مسئولیت کنند:
کُل از توجه و علاقة ساختگی همة کسانی که سعی کرده بودند مثلاً کمکش کنند نفرت داشت. برای آنها واقعاً مهم نبود که چه بلایی سر کُل آمده است. همهشان بزدل و ترسو بودند. ترس از چشمانشان میبارید. میترسیدند و در عین حال، خوشحال بودند که از دستش خلاص میشوند. در واقع، آنها تظاهر به کمک میکردند چون نمیدانستند دیگر چه کنند.
ص 12
زندگی در این جزیره و فکرکردن در تنهایی از فرهنگ بومی (سرخپوستان) مایه میگیرد و بعدها معلوم میشود خود گاروی و ادوین هم گذشتة تاریکی داشتهاند و جزیره را آزمودهاند. برای همین است که گاروی مشکل کُل را تا حد زیادی میفهمد و بهترین پیشنهاد را به او میدهد. اما کُل همان روز اول گند میزند و ماجراهایی رخ میدهد که خیلی چیزها را دگرگون میکند؛ آتشزدن کلبه، تلاش برای فرار، برخورد با خرس و مقابله با او، طوفان و زخمیشدن، ماجرای جوجهگنجشکها، برگرداندن کل، ... .
کتابی که من خواندم [1] دو جلد را در یک مجلد آورده (بخش اول: دستزدن به خرس روح؛ بخش دوم: بازگشت به خرس روح) و جلد دوم ماجرای شش ماه پس از بازگشت نخست کل از جزیره را روایت میکند. طی این شش ماه، کل در بیمارستان و زندان بوده تا دایرة دادرسی تصمیم دیگری دربارة او میگیرد.
بازگشت او با سختیهای بیشتری همراه است؛ باید خودش امکانات اقامت یکسالهاش را مهیا کند؛ از هیزمشکستن گرفته تا ساختن کلبه. بعد از چند روز، ادوین و گاروی او را تنها میگذارند و کل با یادگاریهای آنها (چاقوی کندهکاری و توصیة شنا در حوضچة سرد و غلطاندن سنگ اجداد) محکومیتش را آغاز میکند. اما وسوسة فرار همچنان در او هست؛ وقتی کندة بزرگ را میبیند، از خاطرش میگذرد که با آن قایقی بسازد. از این فکر، ترس و پشیمانی او را دربر میگیرد؛ برای همین، کنده را به توتمش تبدیل میکند و هر از گاهی، پس از دیدن حیوانی و گرفتن درسی از آن، نقش حیوان را روی چوب کندهکاری میکند (سگ آبی، خرس، عقاب، موش، گرگ).
غیر از تغییرات کلُ، چالش بزرگ بعدی مشکل پیتر است و پیشنهاد کُل برای حل آن. ادوین و گاروی خانوادة پیتر را راضی میکنند و داستان باز هم خوب و خوبتر پیش میرود.
روایت داستان را خیلی دوست داشتم، فلاشبکهایی در داستان، بهخصوص اوایل آن، وجود داشت که در جاهای مناسبی آمده بود و هم به داستان تعلیقهای کوچکی میبخشید و آن را خواندنی میکرد و هم اطلاعات درمورد شخصیتها را پروپیمانتر میکرد. روایت یکسوم پایانی کتاب هم جزئیات خیلی مهم و خوبی داشت؛ مانند کنش یا واکنشهای پیتر و کل و گاروی.
جایی در بخش اول کتاب، کل که زخمی شده، ناخودآگاه میخواهد ادعایش مبنیبر دیدن خرس روح را ثابت کند. ناگهان متوجه حقیقتی میشود:
کُل خواست جروبحث کند اما یاد خز سفیدی افتاد که از بدن خرس کنده بود. گفت: «ثابت میکنم...» ... ناگهان مکث کرد. تمام زندگیاش پر از دروغ بود. هرچه بیشتر دروغ میگفت، بیشتر مجبور میشد ثابت کند راست گفته است. هیچوقت آنقدر قوی نبود که خیلی راحت حقیقت را بگوید.
فکر کرد: امروز همهچیز تغییر میکند. از این به بعد، حقیقت را میگوید حتی اگر باعث زندانیشدنش شود.
ص 6- 145
و بعد خز را درون آب دریا میاندازد.
احساسات کل آنقدر خوب بیان شده که خیلی راحت میتوانستم او را درک کنم و جاهایی احساس میکردم زمانی چقدر خشم هم در من وجود داشته و حتی ممکن است هنوز هم پارههایی از این آتش را در خود داشته باشم!
دوستداشتنیها: ادوین و گاروی، گفتههای ادوین درمورد دو سرِ چوب (یک طرف چوب شادی بود و یک طرفش خشم. کل باید سمت خشم را میشکست تا از آن خلاص میشد. اما با شکستن آن سمت، فقط چوب کوتاه میشد چون هنوز «آن سر چوب» باقی بود! پس خشم هم بود «طرف چپ همیشه آنجا میماند». ادوین: مردم تمام عمرشان را صرف شکستن چوبشان میکنند تا از شر خشم خلاص شوند. ولی همیشه خشم سرجایش است و آنها خیال میکنند که شکست خوردهاند» ص 184)، اشارة ادوین به رقص خشم و رقص از روی حرکات جانوران،خود حوضچه و بعدش قلدادن سنگ اجداد، منتظرماندن کل برای فرارسیدن زمان مناسب رقص خشم و همچنین کاملکردن طرح چوب توتمش، حککردن نقش دایره روی چوب با کمک پیتر (همانجایی که برای رقص خشم باقی گذاشته بود).
گاروی: حالا چرا دایره؟ ... ممکن است به خاطر این باشد که هر جای دایره هم آغاز است و هم پایان و همهچیز دایره است؟
ص 303
مثل شروعی دوباره برای هر دو نوجوان و اینکه شاید روزی خودشان هم به کسی، برای گذراندن روزهایی در جزیره و فکرکردن، کمک کنند.
[1]. دردسرساز، نوشتة بن میکائلسن، ترجمة پروین علیپور، نشر چشمه (کتابهای ونوشه).
ـ بهنظرم بهتر بود اسم کتاب را در ترجمه عوض نمیکردند و نامهای اصلی را برای دو جلدش میگذاشتند.
ـ بعضی جملههای کتاب:
این را یاد گرفتهام که اگر آدم واقعاً قوی باشد، هم از دیگران کمک میگیرد و هم حقیقت را میگوید.
ص 167
از ادوین پرسید: رقص خشم چجوری است؟
ـ از همه سختتر است؛ چون با خشمت روبهرو میشوی و رهایش میکنی.
ص 194
اووووه، چاکلز عسل و خردل!
بیا تا دست در گردن هم
در کوچههای نیمهتاریک شهر قدم بزنیم
و من
بر شانههای برهنة آغشته به ماست تو
بوسهها بزنم
دردسرساز را توی مسیر برگشت تمام کردم و با اینکه خیلی واضح میدیدم صفحات کتاب دارد به سمت انتها میرود و حتی شمارة صفحهها هم جلو چشمم بود، از تمامشدنش جا خوردم. کتاب خیلی خیلی خوبی بود و ای کاش خیلی سال پش چنین کتابی میخواندم. حتی بهنظرم، توی برخورد دیروزم با توتوله هم تأثیر گذاشته بود و توانستم آدم مؤثرتری باشم (هرچند قدمبهقدم؛ از همین هم راضیام).
جالب بود که، از ابتدا، فکر میکردم حتماً صحنههای خیلی هیجانانگیزی از برخورد و ارتباط با خرس روح، در کتاب، تصویر خواهد شد اما اصلاً اینطور نبود و از این جهت، غافلگیری خیلی شیرینی داشت. خرس روح، مثل روح، قوی و واقعی و نامرئی بود.
ادوین گفت: توتمِ تو داستانِ توست؛ جستجوی توست و گذشتة توست. هر کسی این چیزهایش مالِ خودش است. به همین دلیل است که تو چیزی حک میکنی. به خاطر همین است که بعضی چیزها را با رقص نشان میدهی. به خاطر همین است که تلاش میکنی ... تا کشف کنی و داستان خاص خودت را خلق کنی.
ص 233
ـ حرفهای ادوین را هم باید با آب طلا نوشت؛ حتی اگر عیارش زیاد هم نباشد. آدم شکستخوردهای که بعداً قوی شده و هنوز به زخمها و جاهای شکستگیهاش واقف است واقعاً ارزش آشنایی و دوستی را دارد.
کتاب: دردسرساز، نوشتة بن میکائلسن، ترجمةپروین علیپور، نشر چشمه (کتابهای ونوشه).
این کتاب ترجمهای از دو کتاب Touching Spirit Bear و Ghost of Spirit Bear است.
بعد مدتهای مدتهاای مدتهااااا، یک پیالة بزرگ بورانی اسفناج خوردم!
قضیة من و بورانی خیلی وقت بود که تبدیل شده بود به ماجرای قیر و قیف؛ یک روز اسفناج داشتیم، سیر نداشتیم، یک روز ماست نبود، یک روز هم هوس میکردم حتماً با نان خشک محلی بخورم... خلاصه امشب فقط نان خشک نبود و چیزهای دیگرش بود.