ــ دارم به پادکستی گوش میدهم که سعی میکند دژاوو را توضیح بدهد و توجیهات آن را بگوید؛ شاید آن را «علمی» کند؛ چیزی که احتمال دارد باعث ریختن برگهای جذابیت و غرابت و فانتزیبودن دژاوو در ذهنم بشود. ولی خطر میکنم و به گوشدادن ادامه میدهم.واقعیت جایی در وجود انسان و در زمانی است که احساس روشنایی از درون بدن حس میشود. مهم نیست که شب باشد یا روز، تاریکی یا روشنایی، چرا که در این حالت روشنایی همواره همراه انسان است، در حرکات، موسیقی، شعر.
ـ رقص روی لبه، هان نولان
از کانال هویج بنفش (فریبا دیندار)
وقتی نویسندة جدید کشف میکنی که دوست داری بخوانیاش! نویسندة جدید! نویسندة جدید!
زدن خود و لهشدن در افق!
ــ نویسندة هویج بنفش از آن دسته آدمهایی است که بهشان حسودیام میشود؛ حسودی شیرین و مثبت با رگههایی از حسادت مذموم که سعی میکنم کنترلش کنم. از این زاویه به او حسودیام میشود که یکعالمه کتاب خوب میخواند و «میفهمد» و وقتی درموردشان حرف میزند، از من مطمئنتر است و احساسش به کتابها و نویسندههای مورد علاقة من برایم یکطوری جلوه میکند که انگار او زودتر کشفشان کرده (خب کرده باشد؛ اصلاً واقعیت هم همین است) و آنها را مال خودش کرده است.
من وقتی در مرحلة شیرین کشف نویسندهای و دنیای نوشتنش بهسر میبرم، فکر میکنم با آن واژهها و فضا و شخصیتها تنهایم و فقط من از وجود و حضور آنها خبر دارم و بنابراین، آنها جز من کسی را ندارند. در نتیجه،به من پناه میآورند و خوانندة دیگری را جز من دوست ندارند. باید این دورة عاشقانهام با کتاب تمام شود تا بهراحتی بپذیرم همیشه «ازمابهتران»ی هم بودهاند و هستند و خواهند بود. اگر این دو کشف همزمان شوند، امکان دارد کامم تلخ شود؛ مثل دیشب که فهمیدم هویجْ دیوید آلموندِ مرا خیلی دوست دارد و کتابهاش را توصیه کرده است.
این فقط بیان و توصیف احساس خاص من است و هیچ ارزش مادی و معنوی دیگری ندارد. از علاقه و احترام من به نویسندة هویج بنفش هم نمیکاهد بلکه بیشتر مشتاق میشوم کانال و وبلاگش را بخوانم و من هم سعی کنم خودم را به او برسانم و کمکم بهتر شوم حتی.در کل ازش موچچکرم!
تهنوشت: فکر کنم سر ظهر یا عصر بروم دکتر. گوربابای یک مشت آنتیبیوتیک که قرار است بریزم توی حلقم!
هویج بنفش :))))
چه اسم بامزهای
اومم!
منم از اسمش خوشم میاد