ماجرای داس، شنل و ستارگان

مرگ: آن‌گاه که ده‌هزار روحِ هراسان سرهایشان را پنهان کرده بودند، فردی یهودی بابت ستارگان که چشم‌هاش را نوازش می‌دادند، از خداوند سپاسگزار بود.

لیزل: آموخته‌ام که زندگی هیچ حساب و کتابی ندارد. پس بهتر آن بود که شروع کنم. همیشه سعی کرده‌ام از خاطر ببرم اما می‌دانم که همه چیز از قطار آغاز شد، اندکی برف، و برادرم. بیرون از ماشین، دنیا انگاردرون یک گوی برفی قرار داشت. در خیابانی به نام «بهشت»، مردی که عاشق نواختن آکاردئون بود، با همسر آمادۀ غرش کردنش، منتظر دختر جدیدشان بودند.

او (مکس) در زیرزمینمان زندگی کرد، همچون جغدی آرام و بدون بال، تا آن‌گاه که خورشیده چهرۀ او را به فراموشی سپرد.

کتاب در رودخانه شناور شد، همچون ماهی قرمزی که پسری با موهایی زردرنگ درپی آن بود.

مرگ: همواره آن تصویر مخوف خود را، با داس و شنل، می‌پسندیدم؛ تاریک و سهمگین. اما شوربختانه، بسیار عادی و پیش‌پاافتاده‌ام.

پس از آن، دیگر کسی نام دیگری برای خیابان «بهشت» درنظر نگرفت. در خواندن نقشۀ رادار خطایی رخ داد و آن عصر، آژیر خطر به صدا درنیامد. نخست، نوبت برادران رودی بود. من رؤیاهای ساده‌شان را خواندم. سپس مادرش را بوسیدم. ... رزا غرق در خرناس کشیدن بود و به جرئت، می‌توانم بگویم که «حرامزاده» خطابم کرد. آن هنگام، پشیمانی‌اش را بابت نگشودن قلب بزرگ مهربانش احساس کردم. و روح هنس سبک‌تر از روح کودکان بود و بی‌تابی برای نواختن آخرین آهنگ با آکاردئون را در آن دیدم. و درنهایت، آخرین کلامش این بود: لیزل!

***

مرگ! مرگ! چه راوی راستگوی بی‌ادعایی! حتی با اندکی شوخ‌طبعی و ملاطفت، اما همچنان قاطع و باپشتکار. رولینگ و زوساک در کتاب‌هایشان وجه دوست‌داشتنی و درک‌شدنی از مرگ را به من نشان دادند.

تقریباً بار سوم دزد کتاب را دیدم. باز هم بیشتر از همه مکس را دوست داشتم که اتفاقاً سرنوشتش چندان روشن و با جزئیات همراه نبود.

پناه بر سپولودا

_ از اول مهر، برای بار دوم، کتاب های لاغر و بی‌ادعای نویسندۀ محبوبم را دست گرفتم. پیرمردی که رمان‌های عاشقانه می‌خواند تقریباً در یک نشست تمام شد و جوجه‌مرغ دریایی و گربۀ باشرف بندر (البته بخش دوم این نام روی جلد کتاب نیامده و چیز دیگری است!) به میانه رسیده.

دلم می‌خواهد چشم‌بسته بپرم وسط داستان‌ها. فکر کنم حباب احساساتم ترک ترک شده. البته اول مهر که سراغ این کتاب‌‌ها رفتم، این‌طور نبودم، دست‌کم نه تا این حد.

_ کاش می‌شد با اتفاق‌های دنیا مثل خود دنیا برخورد می‌کردیم! همان‌طور عادی و طبیعی از کنارشان می‌گذشتیم! شاید اصلاً درست نباشد اما این راه فرار من است!

یادم-باشد-نوشت: (اشاره به مسائل طبقه بالایی‌ها و اندوه بزرگشان)

30 مهر 95 و آخرین شب مهر

خلاصه و کوتاه

به‌نظرم فیلم‌های خیلی خیلی خوبی‌اند. تلخ ولی دیدنی و خوش‌ساخت. بازی‌ها را دوست دارم و داستان فیلم‌ها هم برایم مهم‌اند و روایتشان هم خوب است.

البته [اینجا] یکی از فیلم‌ها را چنان منفی نقد کرده که ... نه ردش می‌کنم و نه می‌پذیرم. به هردلیل، فیلم را دوست داشتم!

بالاخره بعد از مدت‌ها آلتامیرای نازنین را هم دیدم! میان‌نوشت: کسالت هم اگر ازش چیزکی کش بروند، نعمت است! (: این موقع‌ها فیل خان ساکن هندوستان می‌شود و فیلم و کتابی هوس می‌کند که برایش مهیا می‌کنم). نه که Finding Altamira فیلم برجسته و خاصی باشد. چند دلیل کوچک و بزرگ آن را محبوب من قرار داده. اسمش اول از همه، که مرا یاد توضیح استادمان درمورد غارهای آلتامیرای اسپانیا در ابتدای آن دورۀ فراموش‌نشدنی زندگی‌‌م می‌اندازد، و خود اسپانیا، اسپانیا جان ... . دیگر، آنتونیو باندراس و نقش خوبش و بازی خوبش، گلشیفته فراهانی (چون در نقش فردی اسپانیایی و درمقابل باندراس بازی کرده)، منظره‌ها، و بازی آن کوچولو در نقش ماریا خانم.

این هم یکی از زیباترین لحظات فیلم بود؛ کنار آمدن مذهب و دانش..؟ نه، شاید فراتر رفتن از هردو، درک و همدلی را بهتر دیدن. آن چراغ هم خودش ماجرا دارد و من بسیار دوستش دارم.

از بین شخصیت‌ها، پل راتیۀ نقاش و ماریا کوچولو را بیشتر دوست داشتم.

باندراس! تو چرا این‌قدر پیر شدی؟؟

ابرانسان

بودا: معرفت خود را نه بر آنچه از افواه می‌شنوی بنیاد کن، نه بر سنت‌ها ... نه بر دل‌سپردن به حدس و گمان و نظریه‌پردازی... و نه بر اعتمادی که به [اقوال] زاهدان داری. معرفت خود را خودت کسب کن.

بودا، مایکل کریـدرز، انتشارات طرح نو

***

1. نقل‌قول بالا را درمجموع تأیید می‌کنم اما همان «درمجموع». بنا کردن معرفت به‌نظرم همان تصمیم نهایی است و آدمی که تصمیم نهایی را می‌گیرد فارغ از هیچ‌یک از موارد گفته شده نیست. در بیشتر مواقع، ممکن است تصمیمش برایند و افشردۀ بهترین‌ها باشد و موارد بسیار اندکی هست که  قائم به خود باشد و البته درست هم شمرده شود.

2. به این نتیجه رسیده‌ام واقعاً واقعاً، برای خواندن کتاب‌هایی که لازم است جتماً بخوانم، جلوی خودم را بگیرم و از کتابخانه چیزی امانت نگیرم یا نهایتش یک کتاب به خانه بیاورم!

Nostalgia

نوستالژی، اول بار، اصطلاحی پزشکی بود. اول بار هم در ١۶۶٨ میلادی و در تزِ دکترای یک پزشکِ سوئیسی به نام دکتر یوهانِس هوفِر ظاهر شد. دکتر هوفِر که دانشجوی دانشگاه بازِل در سوئیس بود و داشت فارغ التحصیل می‌شد، تزِ دکترایش را دربارۀ دانشجوی دیگری نوشت که اهلِ شهرِ بِرْن بود و آمده بود در دانشگاه بازِل درس بخواند. اما در غربت اینقدر دلش برای خانه‌شان تنگ شده بود که مریض شده بود. ظاهراً نه غذا می توانسته بخورد نه درس می توانسته بخواند. طوری لاغر شده بوده است که بیمِ آن می رفته بمیرد. هر دارویی برایش تجویز کرده بودند هیچ اثری نکرده بود. آخرسر وقتی به او گفته بودند برود خانه شان، حالش کمی بهتر شده بود و در وسطِ راه حتی به طرز محسوسی بهتر شده بود. بعد هم که رفته بود به خانه شان، حالش کاملاً خوب شده بود.
     دکتر هوفر اسم این حالت را در تزِ خود غمِ غربت یا بیماریِ غربت گذاشت. منتهی انگار باید معادلِ یونانی هم برایش پیدا می کرد و ظاهراً در زبانِ یونانی کلمه ای نبوده که چنین معنایی بدهد. بنابراین خودش یک کلمۀ جدیدِ یونانی برایش ساخت: نوستالژی، یا نوستالژیا.او این کلمه را از ترکیبِ دو کلمۀ نوستوس و آلگوس ساخته بود. نوستوس در زبانِ یونانی  به معنی بازگشت است، و آلگوس به معنای درد. بنابراین، نوستالژی در زمانِ تولدش چنین معنایی داشته: دردِ بازگشت.
     درد هم به معنیِ رنج کشیدن بوده. چون درد همیشه دردِ جسمانی نیست، بلکه به معنایِ رنج کشیدن و غم هم هست. البته با توجه به شرح حال دانشجوی مذکور، خودِ این دردِ بازگشت هم  چنین دردِ بازگشتی بوده است: درد یا رنجی که اشتیاقِ ارضا نشدهای برای بازگشت به خانه آن را ایجاد می کند.
     بعد از آن که پزشکان سوئیسی نوستالژی به گوششان خورد و از معنایش مطلع شدند، بعضی از آنها  گفتند این «بیماری» را در میان سربازان مزدورِ خارجی که  در ارتشِ سوئیس خدمت می کردند زیاد دیده اند.
     در هر حال، طولی نکشید که نوستالژی یا نوستالژیا کلمه یا اصطلاحِ رایجی در دنیای پزشکی شد. اصطلاحی که بیان کنندۀ حالتی بود که پزشکانِ آن زمان فکر می کردند بیماری است. اما آنها کم کم فهمیدند آن چیزی که دکتر هوفر اسمش را نوستالژی گذاشته است یکی از حالت های طبیعیِ انسان است و فقط مثل هر حالتِ دیگری ممکن است گاهی شدت پیدا کند. بنابراین بیماری نیست. این بود که نوستالژی رفته رفته از دنیای پزشکی خارج شد. اما  در میانِ فیلسوفان و همین طور نویسندگان و شاعران بسیار مورد توجه قرار گرفت. حتی تغییراتی در معنای آن هم ایجاد شد. یا شاید بهتر است بگویم معناهای دیگری پیدا کرد. از اشخاصِ تاریخی و مشهوری که دربارۀ نوستالژی نوشته اند بعضی ها اینها هستند: روسو، کانت، هوگو، گوته، نُوالیس، بایرون، بالزاک، بودلر، ورلن، رمبو، هایدگر، پروست، کوندرا. باری، معنا یا معناهای امروزی نوستالژی  چیست؟
     امروزه دیگر نوستالژی فقط به غمی گفته نمی شود که دور افتادن از خانه آن را ایجاد می کند. غمی که دور افتادن از خانه آن را ایجاد می کند فقط یکی از معناهای امروزیِ نوستالژی است. امروزه غمِ هر چیز زیبای دیگری که به هرشکلی ما از آن جدا افتاده یا آن را از دست داده باشیم، و شدیداً دلمان بخواهد دوباره بتوانیم این جدایی یا فاصله را از میان برداشته و آن از دست رفته را دوباره به دست بیاوریم، اسمش می تواند نوستالژی باشد. گاهی حتی بعضی چیزها ممکن است فقط در یک قدمیِ ما باشند اما چون دیگر مالِ ما نیستند برایمان نوستالژی بشوند. حتی خودِ این جدایی یا فاصله هم ممکن است فقط فاصله یا جداییِ مجازی باشد. یعنی به صورتِ تغییری باشد که ناگهان در یک چیزِ دلخواهمان اتفاق می افتد و آن را انگار از ما می گیرد.
     نوستالژی امروزه آن غم شیرینی است که با فکر کردن به چیزهایی در دلمان احساس می کنیم که برایمان زیبا هستند، اما حالا   از آن ها دور افتاده ایم. اینها معمولاً با حس ها و هیجان های خاصی همراه بوده اند که هر وقت آن ها را به یاد می آوریم آن حس ها و هیجان ها دوباره در دلمان پیدا می شوند.
     در زندگیِ مدرن و تکنولوژی زدۀ امروز که تغییراتش با سرعتِ وحشتناکی اتفاق می افتد، دل های حساس در معرضِ نوستالژی های بیشتری هستند.


#عباس_پژمان
١٠ مرداد  ١٣٩۵
٣١ ژوئیۀ ٢٠١۶

 

*از تلگرام، تقریباً بدون ویرایش


طلسم‌شکن

وقتی به هشتادوهفت رسیده بود، به‌خاطر تطابق چشم‌هایش با تاریکی، اتاق روشن‌تر شده بود. اشکال دورش به‌آرامی شروع به شکل گرفتن کرده بودند. چشم‌های عظیم توخالی، از میان تاریکی، با گرسنگی به او خیره شده بودند و سایۀ محو دندان‌های دراز اره‌مانندی را می‌دید. حساب از دستش دررفت. چشم‌هایش را بست و لبش را گاز گرفت و ترس را سرکوب کرد. وقتی دوباره نگاه بکند، هیولاها رفته‌اند. هیچ‌وقت وجود نداشته‌اند. تظاهر کرد که سیریو در تاریکی پیش او نشسته و در گوشش زمزمه می‌کند. آرام مثل آب ساکن. قوی مثل خرس. درنده مثل گرگ. دوباره چشم‌هایش را گشود.
هیولاها هنوز آنجا بودند، اما ترس رفته بود.

وقتی [آقای جادوگر] اینچنین داستان می‌نویسد، من که به‌شدت هوس می‌کنم هر تاج‌وتخت و مشغله‌ای را رها کنم و کتاب بخوانم، کتاب‌های نیمه‌کاره‌ام را سروسامان بدهم و یکی‌یکی تمام کنم. اصلاً حتی کتاب‌های مارتین را دوباره بخوانم! یا بروم سراغ متن اصلیشان.

این بخش از داستان را به‌تازگی گوش کردم (کتاب صوتی). انقدر خوب و شیرین و حرفه‌ای خوانده شده که شنیدنش برایم بسیار لذت‌بخش است. فکر کنم تا  حالا نصف کتاب اول را گوش داده‌ام. هنوز هم مصمم‌ام می‌شود متن اصلی را خواند. فکر می‌کنم گاهی یک‌سوم کل واژه‌ها و اصطلاحات را نمی‌دانم. زمان‌های اندکی هم این نسبت معکوس می‌شود، دوسوم را شاید نفهمم. ولی کلیت داستان و بعضی جزئیات را متوجه می‌شوم و همین برایم کافی است.

 

آریا برخاست و بااحتیاط حرکت کرد. کله‌ها در هر طرف بودند. یکی را از روی کنجکاوی لمس کرد تا ببیند آیا واقعی است. نوک انگشتانش روی آروارۀ عظیمی کشیده شد. کاملاً واقعی به‌نظر می‌رسید. استخوان زیر دستش صاف بود و سرد و سخت حس می‌شد. انگشتانش را روی یک دندان سیاه و تیز به پایین کشید؛ خنجری ساخته شده از سیاهی. لرز به اندامش افتاد.


«اون مرده. فقط یه جمجمه است، نمیتونه به من صدمه بزنه »:با صدای بلند گفت. با این حال، به‌نظرش می‌رسید که هیولا از حضور او باخبر است. می‌توانست احساس کند که چشم‌های خالی از میان تاریکی به او زل زده‌اند و چیزی در این اتاق کم‌نور وسیع وجود دارد که از او خوشش نمی‌آید. از جمجمه فاصله گرفت و پشتش به یکی دیگر خورد که از اولی بزرگ‌تر بود. یک لحظه حس کرد که دندان آن به شانه‌اش فرو رفت، انگار که
می‌خواست گوشت او را گاز بگیرد. آریا چرخید، جلیقه‌اش به نوک چنگالی عظیم گیر کرد و پاره شد، و بعد او داشت می‌دوید. جمجمه‌ای دیگر درمقابلش ظاهر شد، بزرگ‌ترین هیولا بین همه، اما آریا حتی از سرعت دویدنش کم نکرد. از روی ردیفی از دندان‌های سیاه به درازی شمشیر پرید، به میان آرواره‌های گرسنه دوید وخودش را روی در انداخت.

 

کتاب آخری که از کتابخانه گرفتم، آن‌قدر شیرین و حرفه‌ای و خواندنی است که سرعت کندشدۀ ماشین کتابخوانی‌ام را به‌شدت افزایش داد! تقریباً همه‌اش را در وقت‌های مرده خواندم و بهتر است بگویم از وقت‌های مرده به‌نفع خواندنش استفاده کردم! مدت‌ها بود کتابی را به‌پایان نرسانده بودم. فکر کنم از ابتدای تابستان حتی. البته خدا را شکر، کتابی را رها نکردم. همه نیمه‌کاره مانده‌اند و در گوشه و کنار، روی میز کوچک پاتختی، انتظار می‌کشند برای تمام شدن. نزدیک است دیگر آنجا شکم‌هایشان باد کند!

 

اگر اتاق هیولاها تاریک بود، راهرو سیاه‌ترین چاله در هفت‌جهنم محسوب می‌شد. به خودش گفت: آرام مثل آب ساکن، اما حتی بعد اینکه به چشم‌هایش فرصت برای تطابق داد، چیزی جز طرح محوی از دری که از آن وارد شده بود، نمی‌دید. انگشت‌هایش را جلوی صورتش تکان داد، جریان هوا را حس کرد، چیزی ندید. کور بود. به خودش یادآوری کرد که رقاص آب با تمام حس‌هایش می‌بیند. چشمهایش را بست و به سه شماره
تنفسش را آرام کرد، خودش را به سکوت سپرد، دست‌هایش را دراز کرد.
انگشت‌هایش در سمت چپ روی سنگ صیقلکاری‌نشدۀ زبری کشیده شدند. دستش را روی سطح کشید، دیوار را با قدم‌هایی کوتاه دنبال کرد. همۀ راهروها به جایی م‌یرسیدند. هرجا که ورودی دارد، راه خروج هم دارد. ترس عمیق‌تر از شمشیر می‌بُرد. آریا تسلیم ترس نخواهد شد. به‌نظرش خیلی راه آمده بود که ناگهان دیوار خاتمه یافت و جریان سرد هوا از کنار گونه‌اش وزید. چند تار مو به‌نرمی روی پوستش کشیده شدند*.

*نغمۀ یخ و آتش، جلد اول: بازی تاج‌وتخت

The song of ice and fire, Game of thrones

ماجرای لوئیس سپولودا و جادوی کتاب‌های لاغر ترکه‌ای‌اش

_من بندۀ آن کتابم که هنگام خواندنش، در ایستگاه آخر با اکراه و سختی قطار را ترک کنم، آن هم از ترس جا ماندن!

_ امروز قبل رفتن، هی می‌گشتم ببینم چه کتابی مناسب خواندن توی مسیر است، هم کم‌حجم و هم برانگیزاننده. بین نخوانده‌ها چیزی چشمم را نگرفت. نیم‌خوانده‌ها هم زودتر از رفت‌وبرگشت من تمام می‌شدند. آخرش پیرمردی که رمان‌های عاشقانه می‌خواند را برداشتم تا برای بار دوم بخوانمش. کتابی در فقط 100 صفحه که فکر می‌کنم بیش از 80 صفحه‌اش خوانده شد!

_ نه‌تنها دلم نمی‌خواست باهمۀ خستگی‌م از قطار بیرون بروم، که برخلاف همیشه از هردو ایستگاه تاکسی گذشتم و در ایستگاه اتوبوس نشستم تا همان 10-12 دقیقۀ انتظار را هم چند صفحه بیشتر بخوانم! توی اتوبوس، از میانۀ راه سرگیجه مجبورم کرد کتاب را برگردانم توی کیف.

_ توی راه حساب که کردم، دیدم بار اول 8-9 سال یپش بود که این کتاب را خواندم، آن دفعه هم توی مترو بود! این‌بار، برخلاف دفعۀ پیش، بیشتر شبیه خود پیرمرد کتاب خواندم. نه دقیقاً مثل خودش که واژه‌ها را هم می‌بلعید هم هضم و جذب می‌کرد. ولی با دقت و مکث و تکرار بیشتر. و چقدر این خواندن لذت‌بخش است!

اگه خوب نگام می‌کردی، بالاخره متوجه می‌شدی که من بهتر از باقی درختام

_گوشَت را به تنه‌ام بچسبان و صدای قلبم را بشنو.

تپ، تپ، تپ، تپ!

_ همه می‌دانند تو حرف می‌زنی؟

_نه، فقط تو می‌دانی و بس.

_ منتظر بمان. تا یک هفتۀ دیگر به اینجا می‌آییم. تا آن‌وقت حرف زدن را فراموش نکنی!

_ دیگر هرگز از یادم نمی‌رود! فقط با تو!

***

درخت زیبای من (فایل صوتی)، با صدای بهروز رضوی