از «دوستشان دارم» ها

یه کلیپ کوچک هست از پشت صحنۀ ضبط موزیک ویدئویی* که داریوش عزیز با فرامرز اصلانی می خواند. آنجاکه داریوش روی پله ها نشسته و قرار است بخواند

اینور و اونور دیوار

درد ما هنوز همونه

از آهنگ جا می ماند و دیر شروع می کند و بعد هم می خندد و ... وای که من هروقت این تکه ویدئو را می بینم دست خودم نیست و کلی دل و قلوه برایش ریز ریز می کنم.

دقیقا ًهمین جا!

*موزیک ویدئوی دیوار

نگاهی به «گذشته»


فیلم بین حرفه ای نیستم و ادعایی ندارم. بیشتر چیزهایی که دوست داشته باشم یا از پیش بدانم با دل و ذهنم ارتباط برقرار می کند، می بینم. احتمال دارد مواردی را که اینطور بوده اند، سوای ارزشمند بودن/ نبودن شان بیش از یک بار ببینم.

امروز اتفاقی بخشی از گذشته ی اصغر فرهادی را دیدم. یادم آمد چقدر این فیلم را دوست دارم. فکر کنم بیشتر از دیگر فیلم هایش (آن هایی که دیده ام). نیمۀ دوم فیلم که هی داستان پیچیده می شود؛ انگار خوانش جدیدی برای حادثه پیش می آید. این بوده؟ نه، آن بوده. نه، فلانی می گوید ... ولی درنهایت، هرکسی با افکار و کرده هایش سرجای خود ایستاده. در همان نقطه ای که تصمیم گرفته کار خبطی بکند و احتمالاً بعدش هم پشیمان شده یا نمی تواند تبعاتش را بپذیرد. چقدر این داستان را دوست دارم.

جدایی هم برایم ارزش خاصی دارد ولی آنقدر سنگین است که نمی دانم کی می توانم راحت ببینمش. دربارۀ الی را شاید راحت تر ببینم و چهارشنبه سوری را. باید فرصتش را پیدا کنم. فیلم های دیگرش را ندیده ام. شاید آن ها را بگذارم در اولویت.

علت نوشتن این یادداشت مهم ترین ویژگی فیلم های فرهادی است که بین خیلی ها اشاره به آن باب شده؛ پایان باز. شاید بعضی ها از آن شاکی باشند. این ها کلاً با پایان باز مشکل دارن، چه فیلم باشد چه کتاب. نمی گویند «من» خوشم نمی آید یا با آن ارتباط برقرار نمی کنم. فقط محکوم می کنند و می گذارند کنار. حتی چند سال پیش، یکی بدجور شاکی بود که چرا من از برخی آثار با پایان باز خوشم می آید. البته من لزوماً روی نوع پایان تعصب ندارم. هرچیزی که خوب از آب درآمده باشد دوست دارم. اتفاقاً درمورد آثار فرهادی گرامی دلم می خواهد بگویم پایان باز لازمۀ آن هاست. چون اصلاً فیلم آنجا تمام نشده. روایت ماجراجویانۀ اکشن و هالیوودی نیست که شروع و تمام شود. همۀ ماجرا از جایی دورتر شروع شده که روایتش به درازای زندگی آدم هاست. شاید بعضی موارد حتی نسل ها طول بکشد، چه در نسل های گذشته و چه آینده. مثلاً همین فیلم گذشته. یعنی باید انتظار داشت در انتها، انگشت بیماری که در کماست، تکان بخورد؟ اگر هم تکان بخورد، احتمال روی دادنش در آن لحظه باید خیلی کم باشد. ممکن است چند روز دیگر تکان بخورد و ممکن است بیمار را از دستگاه جدا کنند اضلاً. و از طرفی، اگر همان لحظه انگشت تکان بخورد، خیلی ها شاکی نمی شوند که چقدر ماجرا هندی و لوس و بی منطق و فلان بوده؟ ماجرای احمد و مادر دخترها و خود بچه ها چه؟ قرار است در همان چند روز تصمیمی بگیرند و همه رستگار شوند؟

یا اگر در انتهای فیلم جدایی، پاسخ ترمه را نمی شنویم، این خیلی طبیعی است. شاید باید خودمان را با تمام پیشینۀ شخصی مان جای او بگذاریم و ساعتی در آن شرایط زندگی کنیم، و بعد روزها به آن فکر کنیم تا بتوانیم پاسخ بدهیم. پاسخی که خودمان دوست داریم از زبان ترمه بشنویم.

خیلی خوشحالم که همیشه می شود در آثار هنرمندانی تأمل کرد که می دانند ویژگی مناسب کارشان چیست و براساس همان لازمه و اقتضای درخور دست به آفرینش می زنند.

باد موافق- نغمه

کتلین آرزو داشت که می توانست در شادی او شریک باشد. اما پچ پچ ها را شنیده بود؛ دایرولف مرده ای روی برف، با شاخ گوزن در گلو.

***

_کتاب صوتی نازنین مجموعۀ محبوبم را پیدا کردم و گوش می دهم. نکتۀ مهمش این است که مثل هری پاترها، خوب خوانده شده. چون پیش تر دو جلد را به فارسی خوانده م و سریال را دیده ام، می توانم بیشتر متن را بفهمم. اما درکل چندا هم سخت نیست و بالاخره همیشه باید چیزهای کمی مشکل و ناشناخته وجود داشته باشند برای یادگرفتن یا حتی همان ناشناخته ماندن.

__همین مسئله ترغیبم کرد تصمیمم را جلو بیندازم. این بار که رفتم شهرکتاب، قصد کردم اگر جلد اول بود، بخرم. عجله ای هم ندارم. هروقت یکی یکی پیدایشان کردم می خرم و می خوانم و اگر آدمِ تمام کردنشان بودم، می روم سراغ جلد بعدی.

___ خب، این بار که نبود. یعنی حدود نصف مجلدها بودند، درهم و بدون ترتیب. شاید دفعۀ بعد میوه رسیده و آمادۀ چیدن باشد.

باد موافق- پرسل

_امروز برای چندمین بار با اسمی توی متن مواجه شدم که تازه فهمیدم تلفظش شبیه اسم شخصیت اصلی یکی از رمان های سال ها پیش خونده شده است.

هی اقیانوس! هی کشتی شکستگان!

__«ند خندید و گفت: به نظر نمیاد پسر من باشی. تو بچه سنجابی!»*

انقدر که برن از درودیوار بالا می رفت و رو سقف ها می پلکید.

*جلد اول مجموعۀ نغمۀ یخ و آتش، جورج مارتین.

باد موافق و بادبان کشتی پرتغالی

احوالات این سال ها:

پایین اومدن از خر گذشته و آینده. ولی خر رو  هنوز به آخورش نبستم، رهاش نکردم.

احوالات ماه های اخیر:

به نظرم باید دوباره کتاب خوندن رو بگذارم کنار و به خوندن چیزهای دیگه مشغول شم. 

احوالات این هفته ها:

"دریاب دمی که با طرب می گذرد"

احوالات این روزها:

سعی کن کمتر بهش فکر کنی

بهش فکر نکن، فکر نکن، فکر نکن!

 

*کلا احوالات این آدم:

قاتی، قوطی،قوتی، پاتی.

از این کاراشون خوشم میاد

«۳تا اسباب‌بازی ساخت شرکت لِگو هم در درون فضاپیمای #JUNO هستند!
ژوپیتر پادشاه خدایان روم باستان، همسرش جونو و گالیله.»

_گردن گوینده

نباید همینطوری الکی کنار هم باشند

باید جای بعضی کتاب ها را در کتابخانه ام تغییر دهم

وقتی حرف می زنیم، فقط حرف می زنیم

کاری به اعتقاد و برتری عملی بر عمل دیگر ندارم. فقط چیزهایی به نظرم آمد که برای خودم ثبت کنم، بعدها یادم باشد چطور فکر می کرده ام و چه کارها نکرده ام باید بکنم:

عنصر زمان به ظاهر خطی است اما از جهاتی دوری هم. هر سال ایامی تکرار می شوند که مراسم ویژۀ خود را دارند. تازگی، هر سال ماه رمضان که می شود، ایام حج که می اید، و هر چیزی مشابه آن، با زاویه دیدهای تغییریافته ای مواجه می شوم. پیام هایی از این دست که: کاش به جای یک ماه روزه گرفتن، یک ماه شکم گرسنه ها را سیر می کردیم نه اینکه برای همدردی با آنها ...، یا: فلان کار را کردن از حج رفتن ثواب بیشتری دارد، ... نه، منکر این چیزها نیستم حتی بیشتر تأییدشان می کنم.

اما مسئله اینجاست کسی که این پیام ها را می نویسد یا نشر می دهد، خودش شکم چند گرسنه را سیر می کند؟ اتفاقی و احساسی نه، اینکه برای خودش برنامه ای سالیانه بگذارد، روزه گرفتن/ نگرفتنش به خودش مربوط است، اما همین چیزی که بهش اعتقاد دارد، عملی کند. بله، مسئله اینجاست که من در برخی موارد بسیار بدبینم. فکر می کنم نیازی به نوشتن و نشر این مطالب حکیمانه نیست که زیرپوستی اعتقاد عده ای را زیرسؤال می برد. خود من اگر آدمِ این کار هستم، برای خودم برنامه ای بگذارم و عمل کنم. صدای اعمال رساتر از حرف و سخن است. اگر عمل باشد، دیگر متن ها با «ای کاش .. » یا  «بیایید ... » شروع نمی شود. به مناسک و اعتقادات کسی هم کاری ندارد. خیلی مستقل و سربلند گفته می شود: «در کشور/ شهر/ محله/ همسایگی ما کسانی هستند که گرسنه نماندن، ... انسان ها برایشان مهم است، چون آمار این موارد کمتر شده، ...».

از خلأها

دست هاش انگار امتداد صداش بودند،همیشه درحال حرکت.

ص68

***

1. این یک ماهه کتاب دیگری از جومپا لاهیری عزیز خواندم؛ گودی. باز هم ماجرای مهاجرت و تفاوت نسل ها، چه در وطن و چه در غربت. و این بار موضوعش قدری عجیب بود؛ بیشتر به رابطۀ مادری پرداخته شده بود. مادر داستان پررنگ تر و عمیق تر پرداخت شده بود، بعد همسر و فرزند قرار داشتند. در وجود همه شان آن گودی اولیه بود که به تدریج، هریک به صورتی، پر شده بود. اما جایش مشخص بود. در انتهای داستان، وقتی زن به زادگاهش بر می گردد و محل گودی را جستجو می کند، چیزی نمی یابد. آن را پر کرده اند، محله به روز شده است. عین گودی درون خودش که با انتخابش کم کم پر شد اما ماهیت خلأ را نتوانست تغییر دهد. به جستجوی آن، در تاریکی دست به درون خود می اندازد و چیزی به چنگ نمی آورد. هست ولی نمی یابدش.

رستگارترین شخصیت سوبهاش (شوهر/پدر) است که فراتر از وظیفه اش عمل کرده و رابطۀ عاطفی اش هم جای اشاره و ایراد ندارد.

_ از نیمۀ داستان تا انتها، گوری برایم تحمل ناپذیر بود. ممکن بود به او حق بدهم اما چنین آدمی را نمی توانم بپذیرم یا دوست داشته باشم.

_ کتاب خوبی بود و از خواندنش راضی ام. خوبی ش این بود که باوجود موتیف های همیشگی داستان های لاهیری در آن، همان مهاجرت و ...، وجه پررنگ همان رابطۀ مادر/فرزندی بود که در هر بستر دیگری هم می توانست رخ بدهد.

2. دیشب یک اپیسود از سریال جدید آسپرین را دیدم. از فضای آن خوشم آمد. شخصیت اصلی آن در خلأ خاصی به سر می برد که برایش کلافه کننده است.

این عکس مرا یاد دکتر هاوس عزیز می اندازد!

Veni, Vidi, Vici

خداحافظ قهرمان!

the last scene of him

همان جایی کارش تمام شد که شروع شده بود. ساختمان محل سکونت یکی از شاگردانش.

چه خوب شد بعد از آن همه گیس و گیس کشی یا فینچ و جان، به نتیجۀ مشابهی رسیدید.

پیش بینی م درمورد Elias (فصل 4 به 5) درست از آب درآمد.

سازندگان به قولشان عمل کردند و فصل آخر دارد به خوبی و خوشی تمام می شود. امیدوارم همین طور بماند.

تمام و ناتمام

_The Gods of Egypt را بیشتر به خاطر بازی نیکلای انتخاب کردم و خب، ارادت پیشین به اساطیر و خدایان. همان طور که حدس می زدم، به بیشتر از یک بار دیدن نمی ارزید. شاید اگر دیده نشود هم چندان مهم نباشد. فقط از ارتباط خدایی که در حقش اجحاف شده بود، با موجودات فانی خوشم آمد به ویژه با بک (پسری که برای کمک به او، و درواقع کمک به خودش، رفته بود)، شوخی های  این دو با همکدیگر، ایمان زایا به خدایش، فداکاری خدایان برای انسان ها (هم هاثور و ماجرای درآوردن دستبندش، هم هوروس و نرفتن برای اینکه چشمش را بگیرد).

باقی بخش های فیلم گاه حتی حوصله سربر هم می شد. طبق سنت نه چندان پسندیده ام، فیلم را در سه بخش و سه روز دیدم!

_ روایت های ناتمام هنوز ناتمام مانده! برایم جالب نبود. فکر می کنم یک ربع انتهایش را ندیدم. فقط کمی کنجکاوم بدانم چطور تمام می شود.

آه، دیوار سپیدِ اسپانیا!

رائول همیشگی

تولدت مبارک

پاتریک درون

«هیچ کس موفق نمی شود سرزمین جدیدی را کشف کند،
مگر اینکه بپذیرد مدت زیادی، رنگ خشکی را نبیـند».

 آندره ژید

***

زمانی مطلبی درمورد « حیرت زدگی » خواندم. سررشتۀ حیرت زدگی را درزندگی ام گرفتم، رسیدم به اینکه من از بچگی حیرت زدگی هایم را قاچاقی با خودم آورده ام تا همین حالای خودم. اگه روزی مثل پاتریک، مغزم با مغز موجودی برتر عوض شد و عاقل شدم یا حیرتم متوقف شد، می تونام به فلان و اندی سال تحیر مفتخر باشم.

تقلب!

نمی دانستم آدمی تا سالیان سال باید در پی چیزی باشد که از همان ابتدا بوده،
همان ابتدای شناخت خودش،
همان نخستین جستجوها..