یک نفر دیگر را به بینندگان ندیمهجان افزودم و خوشش آمد!
می دیسمبر را نپسندیدم؛ بد نبود البته اما برای من جالب نبود.
کتچرمی؛ خوب و بهشدت تلخ.
یکی از فیلمهای آقای فاسبندر؛ خوب، ولی فکر نکنم دوباره ببینمش.
اُ. اِی یکطوری است! فضا و داستان و هنرپیشهی اصلیاش سرد و پسزنندهاند (فعلاً 2 قسمت).
دوتا فیلم جدید هم آنتونی هاپکینز گوگولی پیدا کردهام؛ سر فرصت.
وای! سامورایی چشمآبی خیلی خوب است! خدا کند بهزودی ادامهاش بیاید!
کتابخواندنم هم که لب مرز افتضاح!
از هفتهی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچهی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.
اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته، تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کممایهای درمورد لیلا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لیلا پرداخت. داستان جدیتر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.
همین دقایقی پیش هم چهرهی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرفشدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی میشود دید.
امروز هم خودم را انداختهام در دامان پربرکت کتابها و برگهها :)
آه راستی، هنوز داغ قطعشدن آن دوتا شبکهی خوب که یکیشان بازی تاجوتخت پخش میکرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش میکرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سهبار هم ندیدهام!
[1]. Servant
رفتم سر کشوی پارچههام و برای چندتاشون نقشه کشیدم و قربونصدقهشون رفتم و قشنننگ یک جون به جونهام اضافه شد!
اما یک چیزی:
یکیشون رو دقیقاً 10 سال پیش خریده بودم و انقدر عاشقش بودم که تا حالا نتونستم راضی بشم بدوزمش. زمینهی آبی جذابی داره با گلهای درشت بنفش. حتی دلم نیومد به اقلیما هدیهش بدم و بعدش رفتم از همون واسهش بگیرم که این رنگش تموم شده بود و منم زمینهی بنفشش رو خریدم و اون سال کلاً نرفتیم اونوری و بعدشم من هدیهش دادم به اکرم.
خلاصه اینکه الآن که بیرونش آوردم و بازش کردم، دیدم اصلاً جلوهی قبل رو نداره و فقط یه پارچهی قشنگ معمولیه. البته خودم حدس میزدم اینطوری بشه بالاخره ولی دست خودم نبود، هرچی فکر میکردم، فقط با خودم میگفتم «نه، این مدل لایق اون زیبا نیست» ولی راستش بد نشد. این چند سال اخیر انقدر یهویی یه عالمه پارچهی قشنگ و متنوع و خوشرنگ اومده خدا رو شکر که گنجینههای من واقعاً دارن کمی عادی میشن. بجنب سندباد!
اما درمورد اون قرمزمشکی بهشدت جذابم که خیییلیساله دارمش امیدوارم چنین اتفاقی نیفته؛ هیییچوقت! وگرنه احساس میکنم یه نصفهجون ازم کم میشه!
الآن هم دارم یه دستی به سروروی این فایل گندهم میکشم و آهنگهای قدیمی شااااد گوش میدم همراهش؛ اندی و کوروس و شهرام شبپره و شهره و... وااای بلا، یاسمن، طلوع، دلبر، ... که دیرکرد این کار و اون دوتا کار روزهای آینده رو سبک کنه.
ـ بالاخره فکر کنم بعد از نزدیک به دو ماه دیدنِ DUNE را به پیایان رساندم و هنوز هم موسیقیاش، وای از موسیقیاش! قشنگ امکان بهخلسهبردن من را دارد.
وقتی مجموعهی بازیگران مثل هیمالیا سنگینی میکنند... آدم میماند چه بگوید! تا همین دیروز توی ذهنم علامت سؤال بزرگی بود که: «اِ! باردم را این همه راه آوردند که فقط روی میز مذاکرهی آتریدیها تف بیندازد و برود؟» که دیدم نه، آخرهاش هم رخی نمود. ولی باید کل فیلم را دوباره و پیوسته ببینم.
صحرا خیلی خیلی غریبه است؛ هنوز وارد آن نشده، فیلم تمام شد و بقیهاش افتاد گردن ادامهاش.
ـ دو جلد کتاب علمیـ تخیلی خواندهام (دومی چند صفحهاش بیشتر نمانده) که... اِی... بدم نیامد. البته از حق نگذریم، جاهایی هیجانش بهشدت بالاست و باعث شد تندتند ورق بزنم کتاب را و بهراحتی بر قضاوت آدم درمورد عناصر داستان و... سایه میاندازد. ولی همین کارش نقطهضفعفش شده است؛ آنقدر غرق آوردن موگها به صحنههای نبرد میشود و مبارزهها را چنان کش میدهد که گاه دلزننده میشود و قوت ناکافیاش از خاکستر همان موگها سر بیرون میآورد. انگار نویسنده عاشق این صحنههای زدوخورد بین خیر و شر است. در مجموع، جلد دوم قویتر بوده؛ شخصیتپردازی بهدلیل استفاده از تعداد بیشتر «شمارهها» بهتر شده و حتی همان صحنههای نبرد هم متنوعتر شده است.
و باقی قضایا.
The book was in my heart, I didn’t plan it, I didn’t have to think, just write and write like a madwoman
از یادداشتهای ایزابل قشنگم درمورد کتاب قشنگش
بهنظرم نامربوطترین و بدترین نقش مریل استریپ جان کلارای خانهی ارواح است. البته از روی عکسهای میگویم. همچنان اعتقاد دارم دیدن این فیلم روا نیست و با وسوسهی درونم میجنگم. خدا را شکر که ندارمش.
یک چندباری تصنیف «قلاب» محبوبم را گوش دادم و دیگر داشت چیزش درمیآمد که یکهویی «پرنده»ی گوگوش جان شروع کرد به خواندن!
عجیب گوشدادن به این دو پشت هم بهم چسبید! تکرارشان کردم!
ـ دلم میخواهد در جزءجزء آن بخش آهنگ، بعد از بیت آخر، حل شوم؛ غبارم هم در آن قسمت آهنگ دومی، وقتی گوگوش میخواند (شوخی ذهنی من: «جغد قدیمی») :)))
دیروز صبح، توی کانالی، آهنگ «دلخوشم» از داریوش جان را پیدا کردم و آهنگی از دوران جوانی حمیرا، «همزبونم باش». چند دور پشت هم بهشان گوش دادم؛ گاهی یکیشان را چندبار پیدرپی، و بعد سراغ آن دیگری رفتم. ترکیب جذاب و انرژیبخشی بود. از همه بیشتر، آن بخشهای ترانهی داریوش جان را دوست داشتم که ردیف «مکن» داشت. ترکیبی چنان جالب که امروز هم گوش دادم و مثل دیروز، کارهایم را در حد پهلوانی رویینتن، به سرانجام رساندم.
اتاق انتهایی، به تعبیر من، عرشهی اولیس چنان جذاب و قشنگ و خوشبرورو شده که واقعاً توان ترککردنش را ندارم. کنج امن قلعهام، نازنینجایگاهم، آغوش داغ و تند نورهایم، حجم بیانتهای آسمان و ابرهایش، حتی وقتی میغرد و میبارد، میلیونها برگ سبز رقصان در باد که، حتی وقتی نیستند و درختان را برهنه رها میکنند، خاطرهشان در جان من است،... کابین مسقف قالیچهی پرندهام، برج هاگوارتزیام، همهچیز من،... هرچه دوست داشتهام در آن است: کلی کتاب با قفسههای زیبا، دار گلیم (هرچند نیمهکارهـ که باید اصلاحش کنم)، کامپیوتر و دنیای بیپایان صفحهی نمایشگرش، قلمها و کاغذها، فیلمها و سریالها، کمد خانوم ووپی،... همه و همه اینجایند.
*قطعهی «اسفند» از آلبوم ایران من (همایون و سهراب): دیوانهکننده!
شاید هم کل آلبوم!! خدایا! «قلاب» را هم که قبلاً شنیده بودم و عاشقش شدم! الآن هم که «نوروز» بعد از «اسفند»؛ عالی است!
هفتادسالگی از آن عددهای خاص است. شاید برای خیلیها این سن، از لحاظ عددی، خاص نباشد و در عوض، از جهات دیگری خیلی خاص باشد. به هر صورت، به یمن این عدد، تولدش مبارک!
ـ از لحاظ فانتزیایی، به عکسهایی هاگوارتزی و در ابعاد بزرررگ نیاز دارم که، وقتی بهشان نگاه کنم، در قابشان شروع به حرکت کنند.
انیمیشن قشنگ Soul را دیدم و دلم هوس انیمیشنهای جذاب و دیدنی را کرده است. بیشتر از همه به ساختههای Tomm Moore فکر میکنم که بخشی از دوتا را دیدهام و عاشقشان شدهام. وقتی جستجو میکنم، میبینم چه انیمیشنهایی ساخته! یکیشان درمورد دخترکی افغان به نام پروانه و دیگری پیامبر، پیامبرِ جبران!
جالب اینجاست که در Wolfwalkers شاون بین حرف میزند و این یعنی دیدنِ دوبله بیدیدندوبله!
از اینکه جناب ویلم دفو را در نقش مسیح دیدم، واقعاً جا خوردم! گویا ناخودآگاهم انتظارش را نداشت.
نقش مریم را هم باربارا هرشی بازی کرده و البته آن موقع زیبا و جذاب بوده.
یهودا هم قیافهاش کلاً یکطوری است که فکر میکنم بازی در نسخهی فارسی فیلم را میشود به نوید محمدزاده پیشنهاد داد!
موسیقی تیتراژ فیلم را روی چه صحنههایی که به خوردمان دادند!! ایح ایح ایح!
ـ فیلم را ندیدم؛ ترجیح میدهم این وقت را بگذارم برای دوبارهخواندن کتابش.
* دقیقاً یادم نیست از کی این خوره به مغزم افتاده که با دیدن بعضی فیلمها و سریالهای خارجی، شروع میکنم به چیدن مهرههای وطنی برای ایفای نقشها؛ مثل یک بازی جالب ذهنی.
آهنگی که مرا به گریه میاندازد «لاجورونا» از آنخلای خوشکلم است. اصلاً همینطوری هم که فقط به خواندنش گوش کنم دلم میخواهد گریه کنم. یک گریهی محض در دنیایی موازی و با فضایی اثیری. از همین بازیهای ذهنی؛ چون فکر میکنم توانایی گریهکردن در دنیای واقعی را بهکل از دست دادهام.
نکتهی دیگرش این است که وقتی با آن صدای جوان زیبایش میخواند، یاد آندرومدا و دو جوجهی آن سالهای دور میافتم. یاد نقشههایی که برای فرار میکشید و با من مطرحشان میکرد؛ طوری زنده بودند که در خیالم من هم همراهشان میرفتم؛ میگریختم و کمکشان میکردم؛ به همدیگر کمک میکردیم. آن سالها در ذهنمان طوری فرار میکردیم که هیچکس نمیتوانست پیدایمان کند و قهرمان ناتوانیها و بداقبالیهایمان میشدیم. هیچ آیندهای در آن نقشهها نبود؛ فقط گریختن بود و دورشدن.
ــ برای اینکه یادم باشد:
مسکن اثر کرده
نشستهام روبهروی در
جایگاه مطلوبی ساختهام برای خودم، کیسهی آب گرم هم بین دو ساق پاهایم.
خداوکیلی اما حال ندارم بروم کتابم را از توی هال بردارم و بیاورم.
شاید بیخیالش بشوم.
__ هارهار! امروز فهمیدم دستکم یک نفر دیگر هم در این دنیا هست که به نظرش خندههای امیلیا نچسب و مصنوعی و حتی شبیه خندههای الکی موجودی منفور است! بابتش خوشحالم.
The Night of را دیشب تمام کردیم و خیالم راحت شد. ولی کلاً در طول سریال، مدام دعا میکردم که «کنسلی نباشد و هرچه قرار است بشود، در همین فصل اول، مشخص بشود» یا حتی تا یکسوم انتهایی آخرین اپیسود، توهم داشتم نکند یکهو همهچیز خراب بشود؟ نکند اینها مقدمهای باشند برای اینکه آخرش متهم اصلی پیدا نشود و یا کسی که قرار است زندانی شود/ باشد، در اصل، بیگناه باشد؟ یا حتی طرف با خیال راحت در کوچه و خیابان بپلکد و یکهو در ذهنش صحنهی جرمی را مرور کند که «واقعاً» مرتکب شده! و... .
ـ جهان با من برقص هم از آن نصفهـ نیمهـ دیدهشدههاست ولی دوستش دارم و حتی در فهرست آنهایی قرار گرفته که همینطوری الکی بگذارم پخش بشوند و من به کارهای دیگرم برسم. البته متری شیشونیم هم برایم همین وضعیت را پیدا کرده و تا آمدم، با توجه به موضوع فیلم، شگفتزده بشوم از خودم، فوری یاد صمدش افتادم و اینکه شوالیهی درون من است؛ همان که قبلاً درموردش نوشته بودم. برای همین فیلم را دوست دارم. از آمیزهی جاهطلبی انساندوستانه و تعهد و اعتمادبهنفس و زرنگی و آمادگی ذهنی و بدنی و مصممبودن و حاضرجوابی و درک موقعیت این بشر/ شخصیت خیلی خیلی خیلی خوشم میآید.
ـ آشغالهای دوستداشتنی را هم خیلی وقت پیش، همینطوری ناکامل، دیده بودم و از آن هم خوشم آمده.
ـ دوست دارم چند فیلم ایرانی دیگر را هم، وقتی حسوحال خوبی دارم، ببینم؛ وقتی طاقت دیدنشان را دارم. مثلاً مغزهای زنگزده، خوک، سرخپوست،... اینکه میگویم «طاقت» خیلی برایم مهم است. مثلاً خشم و هیاهو یا رگ خواب را هنوز نتوانستم ببینم. آها، یادم آمد یک فیلم دیگر هم هست که لیلا حاتمی بازی کرده؛ اسمش را یادم رفته! دوست دارم ببینمش. یا حتی فیلمهایی که کمخطرند ظاهراً و خیلی لازم نیست حالم خوب باشد؛ مثل پلهی آخر و در دنیای تو ساعت چند است؟
آ آ... راستی! از دیشب منتظر فیلم درخت گردو هم هستم. و البته برای حسن ختام، منتظر یک فیلم اسپانیایی دروداهاتی با قرمز آلمودوواری و کاشیهای قدیمی که اصلاً نمیدانم چیست و کی قرار است ساخته شود/ شاید هم شده و چه کسانی در آن بازی کردهاند و ... و فقط آرزوست.
ـ به چه حرفهای مشغولید؟
ـ نودرمانگری در سنتمانگو هستم؛ برخی ساعتهای فراغتم را در پستوی پشت کارگاه چوبدستیسازی پدربزرگم درمورد این صنعت رازآلود مطالعه میکنم و گاهی چیزهایی میسازم. البته حواسم هست که زمانی را هم به سرزدن به مجموعهی شکلات و شیرینیسازی پدر آن یکی پدربزرگ در درهی گودریک اختصاص بدهم و نظرهایم را درمورد طعمهای جدید و قدیمی در فضا بپراکنم. جدّم از نظردادن مداوم و در نتیجه، ایجاد تغییرهای برقآسا در محصولاتش بسیار استقبال میکند. اما باید خیلی مراقب باشیم این نقدونظرها خطرناک نباشند چون همیشه اولین بستهی محصولات را برای عدهای از دانشآموزان هاگوارتز یا بچههای فامیل و همسایه میفرستد. نمیخواهیم آه کودکی دامنمان را بگیرد! اخلاق جدّمان را هم نمیتوانیم عوض کنیم.
****
[1] چند روز پیش، سریال مدیچی را تمام کردم؛ خوب بود، خوب بود. دنیل شارمان، پیر که شود، به احتمال خیلی زیاد شبیه عموکوچکهام میشود.
+آهنگ «رسوای زمانه» با صدای علیرضا قربانی.
«راستی لذت تنهابودن را چشیدهای، قدمزدنِ تنها، درازکشیدنِ تنها توی آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذابکشیده، برای قلب و سر! منظورم را میفهمی! آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زدهای؟ قابلیتِ لذتبردن از آن دلالت بر مقدار زیادی فلاکتِ گذشته و نیز لذتهای گذشته دارد. وقتی پسربچه بودم، خیلی تنها ماندم اما آنها بیشتر بهزورِ شرایط بود نه بهانتخاب خودم اما، حالا، باشتاب به طرف تنهایی میروم؛ همانطور که رودخانهها با شتاب به سوی دریا سرازیر میشوند.»
از نامههای کافکا به فلیسه
+ آواز «زیر سقف خیال» با صدای همایون شجریان/ ریتم و موسیقی و صدای خواننده. شعرش البته برای من سانتیمانتال، اما زیبا و کامل است.
+ آواز «دلارام» با صدای طاهر قریشی.
فکر کنم بابت بازیکردن گیبریل مان یک اپیسودش را دانلود کرده بودم مدتها پیش (که البته در این اپیسود حضور نداشت) ولی اتفاقی متوجه شدم کارآگاه رایلی نقش اصلی را دارد! نور بر من و شانسم!
معلوم نیست فصل دوم See قشنگم را امسال میتوانیم ببینیم یا تولیدش، بابت تشریففرمایی خری به نام کرونا، متوقف شده.
ـ حدود یک هفتهی پیش، فیلم Made in Italy را دیدم و وای وای! توسکانی زیبا! بازی لیام نیسن هم عالی بود!
یکی از جذابترین لحظاتش وقتی بود که رابرت روی ایوان نشسته بود و منظرهی آسمانی پشت سرش را، چشمبسته، برای پسرش شرح میداد. بعد هم، آن اتاقی که شده بود آلبوم خاطرات گذشته و برخورد پدر و پسر خیلی خوب بود. خود خانه و حیاط وسییییعش و آن دریاچهی کنارش هم دیگر خودِ خود بهشت!
فیلم، با همهی عاطفیبودن و قدری اشکانگیزبودنش، در دستهی کمدی قرار گرفته و الحق که از پس همهچیز نسبتاً خوب برآمده. جمعه هم دوباره دیدمش و امروز صبح هم دقایقی از آن را؛ تا اینکه فهمیدم نسخهی احمقانهسانسورشدهی آن است! ای تو روح کجسلیقهتان که نمیدانید کجا را چطور ببرید!
ـ مدیچیهای قشنگم هم رو به اتماماند. با این وضعیت کرونا، مشخص نیست کدام سریالها معلقاند و کدامها تمام شدهاند و .. مثلاً فقط یک اپیسود از فصل سوم لیلا و لنو گویا ساخته شده!
«از لحاظ روحی»، نیاز دارم فلان کتاب شعر شمس لنگرودی را داشته باشم و تا مدتی کتاب بالینیام باشد.
همچنین، نیاز دارم فیلم کمدی خوبی ببینم. مثال من در این موارد فیلم جاسوس است که آن هنرپیشهی کپل دوستداشتنی بازی کرده (اسم خانمه یادم نیست، شاید سوزان مککارتنی؛ شاد هم فقط فامیلیاش درست باشد و مثلاً آلیسون مککارتنی باشد. به جای نوشتن این حدس و گمانها، بهتر نبود سرچ میکردم و خودم و خلقی [1] را آسوده؟ تازه، شماره برای توضیحات هم میدهم. ولی نوشتن این پرانتز طولانی نوعی تمرین و تنبیه ذهنی است که کمی به مغزم فشار بیاورد. دیگر واقعاً تامام!).
[1]. مداخلهی اژدهایی: «خلقی» کجا بود بابا؟
ـ نتیجهی سرچ: Melissa McCarthy
این عکس را خیلی دوست دارم چون یک تصویر سوررئال عجیب است که داستانش در تمامی اجزا جاری است و در عین حال، میشود دو جزء را از هم جدا کرد و باز هم در آنها داستانی یافت.
این را هم یادم رفت بگویم:
چندسالهی اخیر، میگویند هرکس سازی یاد میگیرد موسیقی تیتراژ گیم آو ترونز را مینوازد. چندین سال پیش هم میرفتند سراغ «اگه یه روز» آقای اصلانی. اما حتماً یکجاهایی در دنیا کسانی هم بودهاند که به نینوای حسین علیزاده فکر کردهاند.
اصلاً ایدهآلهای من، که در دنیای موازی مینوازمشان، اینهایند:
ـ نینوا
ـ آهنگهای یانی؛ مخصوصاً Until the Last Moment و مخصوصاًتر اجرای ویلونی سمول یروینیان
ـ بعضی سهتارنوازیهای جلال ذوالفنون
ـ بعضی آهنگهای فلامنکو و امریکای لاتینی و ... این دسته خییییییییلی گسترده و پروپیمان است! اصلاً حتی بعضیشان را هم نمیشناسم!