همه‌ی «اوه اوه»ها!

از هفته‌ی پیش که در جلسه درمورد کتاب دفترچه‌ی مرگ صحبت شد، هوس کردم دوباره ببینمش؛ حتی چند اپیسود از آن را دم دست گذاشتم ولی هنوز قسمت نشد شروعش کنم.

اتفاقی متوجه شدم دوست نابغه فصل جدیدش آمده و خیلی خوشحال خوشحال، همان دو اپیسود را دانلود کردم و طی دو روز گذشته،‌ تماشا کردم. ساخت خوبی داشت؛ اپیسود اول کلاً درمورد لنو بود با اشارات کم‌مایه‌ای درمورد لی‌لا و اپیسود دوم با لنوچا شروع شد و کلاً به لی‌لا پرداخت. داستان جدی‌تر شده است و من همچنان دوست دارم فرصت کنم و جلدهای سوم و چهارم این مجموعه را بخوانم.

همین دقایقی پیش هم چهره‌ی روپرت گرینت را در تبلیغ یک سریال [1] دیدم و تا آمدم خوشحال بشوم که «وای،‌یه فیلم از یه هری پاتری!» متوجه شدم ترسناک است. هنوز ذهنم فرصت نکرده بود کاملاً منصرف بشود که اسم جناب ام. نایت را دیدم و گفتم منصرف‌شدن معنی ندارد که! با رعایت تمهیداتی می‌شود دید.

امروز هم خودم را انداخته‌ام در دامان پربرکت کتاب‌ها و برگه‌ها :)

آه راستی، هنوز داغ قطع‌شدن آن دوتا شبکه‌ی خوب که یکی‌شان بازی تاج‌وتخت پخش می‌کرد تازه بود که این یکی شبکه هم، که داشت شهرزاد پخش می‌کرد، قطع شد! حالا نه که من اولی را ندارم و حدود سه‌بار هم ندیده‌ام!

[1]. Servant

بزنم بیرون از عمارت

ـ صبح که قسمت آخر شهرزاد را دیدم، واقعاً نیاز داشتم بروم پیاده‌‌روی؛ هم از لحاظ جسمی لازم بود هم از لحاظ روحی (کنارآمدن با ماجرای شهرزاد و رهایی از استرس) اما انقدر پای نوشتن و دیدن عکس‌ها و گوش‌دادن چندباره به آن آهنگ کذایی وقت گذاشتم که پاهایم سست شد. دلم سوخت! چون با وجود آفتاب تند، نیمچه باد خنکی می‌آمد.

ولی الآن که از چرت میکروسکوپی عصر پا شده‌ام، سرحال و خوشحالم! فکر می‌کنم بابت تلفن یک‌ساعت پیش و چت کوچولوی قبل‌تر با پرکلاغی باشد. صحبت‌کردن با این دوست جان مرا سرحال می‌کند! بوس بهش!

اگر شیاطین ریز و درشت گولم نزنند، باید کم‌کم حاضر شوم و به‌بهانة خرید بروم بیرون. خرید که واجب است. بعدش هم ورزش و ...

پس باید به‌موقع بروم که به همة کارها برسم.

گرما، مرا در آغوش بگیر و لطفاً از آن بادهای خنک هم بفرست.

ـ دلم می‌خواهد فرصت کنم بخش‌هایی از قسمت‌های آخر سریال شهرزاد را ببُرم و به هم بچسبانم؛ مثلاً آن‌جا که شهرزاد برای قباد هزارویک‌شب خواند بعد مدت‌ها و در این بین، خیلی از حقایق را به او گفت. قیافة قباد وقتی واقعیت را فهمید! آها، ترانة مذکور را روی همین صحنه‌ها فکر کنم پخش کردند؛ وقتی قباد بالای سر امیدش بهترین تصمیمش را اعلام کرد؛ آخرین لحظات سریال (بخش قباد- شهرزادش نه فرهاد- شهرزاد)؛ شاید هم بخش‌های دیگری از فصل اول یا فصل دوم که ندیدمش...

شب هزارودوم

اگر قباد در آینة آرزونما نگاه می‌کرد:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

لابد چنین تصویری می‌دید:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎


Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

و اینجا:

Image result for ‫قسمت آخر شهرزاد‬‎

یکی از تصاویر شاید تخیلی که ممکن بود بخشی از تصورات شیرینِ «شیرین دیوان‌سالار» باشد یا پیشگویی نسبی ادامة جریان زندگی در شاخه‌ای از داستان شهرزاد .. که بله، دیوان‌سالاری فقط شکلش عوض می‌شود و چقدر شیرین است که بزرگ‌خاندان آن تأیید کسی چون شهرزاد را هم با خود داشته باشد. ولی انگار قرار است شهرزاد و امیدش همچنان در بند بمانند؛ گاهی در بند خواسته‌های شرورانة بزرگ‌آقا، گاهی عشق ناکام قباد و گاهی مصلحت‌اندیشی شیرین. پرنده‌های توی قفس شاید نشان همین سرنوشت محتوم باشند.

«از تو چه پنهان من گم کرده ام خود را» [1]

اگر شهرزاد یا قسمت آخرش را ندیده‌اید، ادامه را نخوانید!

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

رواست که دل بمیرد برای احوال شهرزاد.

شهرزاد بهترین و واقعی‌ترین بود (به تاریخ و دوره و زمانه کاری ندارم). احساسش به قباد و فرهاد درست بود و نمی‌شود بر او خرده گرفت. به‌ویژه، با توضیحاتی که دیروز درمورد تیپ‌های شخصیتی این سریال خواندم.

شیرین هم که آن حرف‌ها را زد، دلیلی بر درست‌بودنشان نبود؛ شیرین همین است، همین‌ها را می‌فهمید و می‌خواست. اقبالش بلند بود عشقی مثل عشق صابر نخواست او هم در لجن بغلطد و سر اسلحه‌اش را گرداند.

منصفانه، باید بگویم پایان شهرزاد خیلی خوب و به‌جا بود. قباد اسنیپ‌وار ماجرایش را تمام کرد و با این احوال و آنچه در زندگی و ذهنش شکل گرفته بود، بیشتر زنده‌ماندنش، دست‌کم برای خودش، معنایی نداشت. مهم‌ترین چیزها برایش رسیدن به شهرزاد بود که حتی فرهاد ـ‌عشق شهرزادـ هم از او بی‌نصیب ماند و درست هم گفت که: «نزدیک‌شدن به تو به‌معنای ازدست‌دادن توئه» و از طرف دیگر، تضمین خوشبختی امیدش زیر سایة شهرزاد، که از این بابت خیالش آسوده شد. حتی اگر با نظام افسانه‌های پریان هم بخواهیم معجزه‌ای را در کار داستان کنیم، با بوسة عشق راستین هم نمی‌شد برای قباد کاری انجام داد. چه کسی عاشقش بود تا بوسه‌اش او را از مرگ بازگرداند؟ پس برای چه باید بیشتر زنده می‌ماند و مدام در تیرگی تنهایی‌هایش عمیق‌تر و عمیق‌تر فرومی‌رفت؟

زیباترین، و شاید هم از کامل‌ترین موارد، برای توصیف کل زندگی قباد این آهنگ است به‌نظرم:

[برای دانلود آهنگ]


تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی

در ابریشم عادت آسوده بودم

تو با حال پروانة من چه کردی
چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانة من چه کردی
چه کردی
مگر لایق تکیه‌دادن نبودم
تو با حسرت شانة من چه کردی
چه کردی

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده باخانة من چه کردی
چه کردی
جهان من از گریه‌ات خیس باران
تو با سقف کاشانة من چه کردی
چه کردی
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی

ترانه سرا : زنده یاد  افشین یداللهی

شخصیت قباد به‌نسبت پرداخت خوب و درستی داشت چون ریشه‌ای قوی در فصل اول داشت؛ آن بداحوالی‌هایش در تنهایی‌ها، در اتاق زیرشیروانی که فرارگاهش بود و بعدها قرارگاه و معبد عشقش شد، آن تکان‌خوردن‌های عصبی مالیخولیایی در صندلی گهواره‌ای و روبه‌روی عکس مادرش... قباد در انتها هم صدای زنانة آرامش‌بخشی را می‌خواست که مثل مادر/ معشوق ازدست‌داده برایش قصه بگوید؛ چون گوشش از کودکی خالی مانده بود از زمزمة عشق.

کاش آدم‌ها آدم‌های درست را برای خودشان پیدا کنند و فقط به‌صرف خوشامد دل خودشان کسی را به خودشان گره نزنند مگر کمی تغییر کنند تا طرف دلخوش باشد و خودش هم خودش را گره بزند به آن‌ها.

طفلک قباد حتی تغییر را هم به جان خرید؛ حتی تغییرات نامنتظر و خوشایند هم داشت که از دست خودش خارج بود؛ افسارگسیخته دنبال دلش می رفت و می‌شد ببالد و روی ریشه‌های پوسیده‌اش حتی  جوانه بزند؛ کیست که ریشه‌های پوسیدة کرم‌زده در دخمه‌های مخفی خاک‌آلودش نداشته باشد؟ آدم کامل وجود ندارد! این وسط، دل بی‌قرار فرهاد مانع بود که نتوانست شهرزاد را برای خودش حفظ کند. شهرزاد همیشه رفتارش با قباد منطقی و درست بود. اگر امیدی به فرهاد نداشت، می‌شد قباد هم به سروسامان برسد.

وقتی یکی مثل قباد چنین عاقبتی برایش رقم می‌خورد، بخشی ازمن داغدار می‌شود؛ انگار آن بخش از شخصیت خود من که ممکن بود به‌خاطر همة آن فلان و بهمان‌های سال‌های دور قبادوار بار بیاید می‌میرد. برای خودم عزادار می‌شوم و از درون مویه می کنم.

[1] شاعر: محمدمهدی سیار

آیا عشق این میان چیز بهتری ساخته؟

از این ویژگی نصرت خوشم می‌آید که یک‌جورهایی انگار مرده را زنده می‌کند؛ آتش رو به خاموشی را آن‌قدر زیرورو می‌کند که خاکسترها گل می‌کنند.

اما قباد؛ زندگی کثیف و سرشار از رذالت ناخواسته‌ای دارد ولی وقتی توی آینه به خودش نگاه می‌کند و به شهرزاد فکر می‌کند یا با او چند کلمه حرف می‌زند، ساقه‌های ترد اندکی در دل آدم جوانه می‌زند.