اگر شهرزاد یا قسمت آخرش را ندیدهاید، ادامه را نخوانید!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رواست که دل بمیرد برای احوال شهرزاد.
شهرزاد بهترین و واقعیترین بود (به تاریخ و دوره و زمانه کاری ندارم). احساسش به قباد و فرهاد درست بود و نمیشود بر او خرده گرفت. بهویژه، با توضیحاتی که دیروز درمورد تیپهای شخصیتی این سریال خواندم.
شیرین هم که آن حرفها را زد، دلیلی بر درستبودنشان نبود؛ شیرین همین است، همینها را میفهمید و میخواست. اقبالش بلند بود عشقی مثل عشق صابر نخواست او هم در لجن بغلطد و سر اسلحهاش را گرداند.
منصفانه، باید بگویم پایان شهرزاد خیلی خوب و بهجا بود. قباد اسنیپوار ماجرایش را تمام کرد و با این احوال و آنچه در زندگی و ذهنش شکل گرفته بود، بیشتر زندهماندنش، دستکم برای خودش، معنایی نداشت. مهمترین چیزها برایش رسیدن به شهرزاد بود که حتی فرهاد ـعشق شهرزادـ هم از او بینصیب ماند و درست هم گفت که: «نزدیکشدن به تو بهمعنای ازدستدادن توئه» و از طرف دیگر، تضمین خوشبختی امیدش زیر سایة شهرزاد، که از این بابت خیالش آسوده شد. حتی اگر با نظام افسانههای پریان هم بخواهیم معجزهای را در کار داستان کنیم، با بوسة عشق راستین هم نمیشد برای قباد کاری انجام داد. چه کسی عاشقش بود تا بوسهاش او را از مرگ بازگرداند؟ پس برای چه باید بیشتر زنده میماند و مدام در تیرگی تنهاییهایش عمیقتر و عمیقتر فرومیرفت؟
زیباترین، و شاید هم از کاملترین موارد، برای توصیف کل زندگی قباد این آهنگ است بهنظرم:
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی
در ابریشم عادت آسوده بودم
تو با حال پروانة من چه کردی
چه کردی
ننوشیده از جام چشم تو مستم
خمار است میخانة من چه کردی
چه کردی
مگر لایق تکیهدادن نبودم
تو با حسرت شانة من چه کردی
چه کردی
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی
سفر کرده باخانة من چه کردی
چه کردی
جهان من از گریهات خیس باران
تو با سقف کاشانة من چه کردی
چه کردی
تو با قلب ویرانة من چه کردی
ببین عشق دیوانة من چه کردی
ترانه سرا : زنده یاد افشین یداللهی
شخصیت قباد بهنسبت پرداخت خوب و درستی داشت چون ریشهای قوی در فصل اول داشت؛ آن بداحوالیهایش در تنهاییها، در اتاق زیرشیروانی که فرارگاهش بود و بعدها قرارگاه و معبد عشقش شد، آن تکانخوردنهای عصبی مالیخولیایی در صندلی گهوارهای و روبهروی عکس مادرش... قباد در انتها هم صدای زنانة آرامشبخشی را میخواست که مثل مادر/ معشوق ازدستداده برایش قصه بگوید؛ چون گوشش از کودکی خالی مانده بود از زمزمة عشق.
کاش آدمها آدمهای درست را برای خودشان پیدا کنند و فقط بهصرف خوشامد دل خودشان کسی را به خودشان گره نزنند مگر کمی تغییر کنند تا طرف دلخوش باشد و خودش هم خودش را گره بزند به آنها.
طفلک قباد حتی تغییر را هم به جان خرید؛ حتی تغییرات نامنتظر و خوشایند هم داشت که از دست خودش خارج بود؛ افسارگسیخته دنبال دلش می رفت و میشد ببالد و روی ریشههای پوسیدهاش حتی جوانه بزند؛ کیست که ریشههای پوسیدة کرمزده در دخمههای مخفی خاکآلودش نداشته باشد؟ آدم کامل وجود ندارد! این وسط، دل بیقرار فرهاد مانع بود که نتوانست شهرزاد را برای خودش حفظ کند. شهرزاد همیشه رفتارش با قباد منطقی و درست بود. اگر امیدی به فرهاد نداشت، میشد قباد هم به سروسامان برسد.
وقتی یکی مثل قباد چنین عاقبتی برایش رقم میخورد، بخشی ازمن داغدار میشود؛ انگار آن بخش از شخصیت خود من که ممکن بود بهخاطر همة آن فلان و بهمانهای سالهای دور قبادوار بار بیاید میمیرد. برای خودم عزادار میشوم و از درون مویه می کنم.
[1] شاعر: محمدمهدی سیار