قله‌های یخی معبد و هری ادریسی

ــ هفتة پیش، وسط خیابان میخکوب شدیم!

بستنی‌فروشی محبوبمان، نور چشممان، از محلی که کشفش کرده بودیم رفته بود! در واقع، آن‌قدر به این معبد مقدس سر نزده بودیم که لابد از این زائران ناسپاسش خشمگین شد و خواست تنبیهمان کند. البته گویا بخت یارمان بوده و با اولین پرسش، مکان حدودی جدیدش را پیدا کردیم. الآن دیگر آدرس دقیقش را دارم و باید یک‌بار سر بزنیم ببینیم ماجرا از چه قرار است.

ــ قرار است رمان ایرانی حجیمی بخوانم و امیدوارم از آن لذت ببرم. امروز هم که رفتم کتاب‌خانه تا این کتاب سرد پرورق سنگین [1] را پس بدهم، چند کتاب دوست‌داشتنی لاغر یافتم و خودم را خفه کردم.

[1]. سنگین، به این دلیل که وقتی می‌خوانمش، انگار روی ذهن و قلبم سنگینی می‌کند. اولین‌بار که اسمش را دیدم، خیلی ذوق و شوق داشتم حتماً بخوانمش. اما طوری کند پیش می‌رود که، بعد از مدتی طولااانی، تازه به نصفش رسیده بودم که پسش دادم. قصد دارم دوباره امانت بگیرمش و هرطور شده تمامش کنم.

آلیتای عزیز

آلیتا؛ فرشتة جنگ را تقریباً دیدم؛ بخشی از ابتدا و بخشی از انتهایش را نتوانستم ببینم چون اتفاقی متوجه پخش آن شدم و نسخة خودم صدای مناسبی نداشت و ... باید دوباره دانلودش کنم و سر فرصت، با حوصله ببینمش.

بیشتر از همه، از طراحی آن مجموعة شهری (فضایی که در آن زندگی می‌کردند) خوشم آمد. بخشی در سطح معمول قرار داشت؛ بخشی بالاتر از آن که نام خاصی هم داشت و بخش (یا شاید هم بخش‌هایی) زیر سطح زمین. آنچه من دیدم همان روی زمین بود.

آن مکانی که آلیتا و آن پسره، دوستش، از آن بالا رفتند و‌ آلیتا بر لبه‌اش نشست و پاهایش را از آن ارتفاع بلند آویزان کرد فوق‌العاده بود! دلم خواست ترس از ارتفاعم را از بین ببرم و چنین چیزی را تجربه کنم.

نفهمیدم کرمِ شخصیتی که جنیفر کانلی (نچسب) نقشش را بازی می‌کرد با آلیتا چه بود!

آلیتا، کارهایش و حتی چهره‌اش، برای من تا حد بسیاری یادآور آریا استارک عزیزم بود.

مورد: اینفری ازگوربرخاسته

چقدر خوب است که معمولاً راهی برای نادیده‌گرفتن دیوانه‌سازها و اینفری‌ها هست؛ راهی مثل سرگرم‌شدن با کلمات و یادداشت بخش‌هایی از کتاب‌ها یا حتی دیدن فیلمی کاملاً غیرواقعی.

هاوزر خره!

1. اژدها: خب خب! خودت رِ جمع کن! باس بری اونجا که تا حالا نرفتی.

من: مگه تو نمیای؟

ـ من اگه بیام به نظرت برمی‌گردم دیگه؟ اونجا ممکنه بوی وطنم رو بده.

ـ خره! وطنت قلب منه!

ـ خره! این حرفا ... (چشمان اژدهایی قشنگش نمناک می‌شود) خیلی قشنگه ولی وقتی من هوایی بشم هیچی جلودارم نیس. می‌ترسم نتونم خودم رو کنترل کنم.

من: باشه نیا! خطرناک!


Image result for 9 3/4 platform

2. من اگر مرد بودم، دوست داشتم یکی می‌شدم مثل [این آقا] با همة ادا و اطوارهایش.

با دولت

چند سال پیش نوشته بودم کاش شهناز، یکی از بهترین دوستانم، وبلاگ داشت! آن روزها خیلی هیجان داشتم که ممکن بود چه‌ها بنویسد! این روزها با تلگرام در ارتباطیم و بخشی از آن هیجان خاصم به نتیجه رسیده است.

الآن که آواز دولتمند خالُف را گوش می‌کنم، یاد یکی از دوستان مشترکمان، س، افتادم که حدود بیست سال پیش یک‌بار، چنان پرشور و کوتاه، از آواز دولتمند تعریف کرده بود. آرزو کردم کاش با او هم در ارتباط بودیم تا این آواز را برایش می‌فرستادم. و البته، اگر حال و حوصله‌مان را داشت و افتخار می‌داد، چه چیزها که از او می‌آموختیم.

خب در واقع، چنین آدمی بود که گفتم؛ معمولاً افتخار نمی‌داد.

Image result for ‫دولتمند خلف‬‎

جهانِ آرام

https://soundcloud.com/thesepanta/to-kafardel

آواز «کمان‌ابرو» [1]، با صدای شجریان جان جانان، آن‌چنان ملکوتی و مدهوش‌کننده است که به مراسم نیایش و عبادت در گرگ‌ومیش شیرین صبحگاهی می‌ماند؛ تنِ تنها بر سر تپه‌ای رو به آسمان و ابدیت، در خنکای نسیم.

حتی اگر ساز الافور آرنالدز همراهش نباشد.

و آن‌چنان است که دیگر نمی‌خواهی بعد از آن به هیچ موسیقی دیگری گوش دهی؛ حتی از همایون شجریان؛ مگر بارها تکرار همان نوای مسیحایی باشد.

[1]. گویا مال فیلم دلشدگان است.

فال خوب و پرنده‌خانم

Good Omens را دیشب تمام کردم. خیلی جذاب و دوست‌داشتنی بود! ارتباط بین دو فرشتة خیر و شر عالی بود. بالاخره در انتها، از انکار به پذیرش نوع ارتباطشان و در واقع، دلیل حضورشان در این دنیا رسیدند. نکتة جالبش نقش پررنگ بچه‌ها در آخرالزمان بود و تقابل آن چهارتا با چهار سوار معروف.

وای آن صحنه‌ای که کراولی، توی وان انباشته از آب مقدس، موجودات جهنمی را با پاشیدن قطره‌های آب تهدید می‌کرد فوق‌العاده بود.

عصر هم حدود بیست دقیقه از Lady Bird را اتفاقی دیدم و به سرم زد کل فیلم را ببینم. آخرشب شروع کردم به دیدنش و تا دوسومش دوام آوردم. بقیه‌اش ماند.

رنگ و مدل موهای سرشا رونن در این فیلم را خیلی دوست دارم؛ خیلی بهش می‌آید. امیدوارم لیدی برد عاقبت‌به‌خیر شود!

ـ یک زمانی چقدر برایم کسر شأن محسوب می‌شد که توی وبلاگم درمورد مسائل شخصی و روزانه و اینکه چه کرده‌ام،‌چه دیده/ خوانده‌ام، ... بنیوسم. ولی الآن که موارد روزانه‌ام را جای دیگری ثبت نمی‌کنم، بهترین کارکرد این وبلاگ همین است. بعدها، با یادآوری تمامی این ریزودرشت‌ها، کلی مشعوف خواهم شد.

بعد از ساعت‌ها کلنجاررفتن با هِدرِ وبلاگ: فعلاً از این یکی راضی‌ام؛  منظره‌ای از سویل عزیزم.

یا حضرت خودش!

تو هیچ گاه از ذات خویش ناآگاه نمی شوی؛ چه خواب باشی و چه بیدار .


سهروردی

غرناک راضی

هییییممممممم!
از قالب جدید خوشم آمده!

به‌خصوص که تصویر بالای آن را خودم انتخاب کردم و البته با مشقت آپلود شد!

تنها چیزی که مرا علاقه‌مند می‌کند به قالب قبلی برگردم شیوة چینش متن و تصویرها در قبلی است؛ خیلی مطابق میلم بود. اما اینجا چموشی می‌کند و نمی‌دانم چرا!

بین- خودمان- باشد- نوشت: احتمال می‌دهم به‌زودی همان قبلی را دوباره آپلود کنم. در گذاشتن تصاویر بالایی محدودیت سایز قائل می‌شود و اصلاً هم باسلیقه کات نمی‌کند!

نغمه‌هایی از ناکجای درون

آدم باید زندگی‌کردن را یاد بگیرد. من هر روز تمرین می‌کنم. بزرگ‌ترین مانع کار این است که خودم را نمی‌شناسم. کورمال راه می‌روم. اگر کسی مرا آن‌طور که هستم دوست داشته باشد؛ ممکن است بالاخره جرئت کنم نگاهی به خودم بیندازم.

اینگمار برگمان، فیلمنامة سونات پاییزی؛ از: مینیمال‌هایی برای زندگی

خیلی تکان‌دهنده است؛ اینکه گاهی به خودت بیایی و ببینی مبهوت شده‌ای از اینکه خودت را نمی‌شناخته‌ای، این وجه خاص خودت را که در این موقعیت رو کرده‌ای نمی‌شناخته‌ای؛ حتی شاید زمانی انکارش کرده باشی. مبهوت‌کننده و گاهی غرورآفرین و گاهی هم مچاله‌کننده است. شاید گاهی هم‌زمان هم خودت را برای خودت رو کرده باشی و هم برای دیگری/ دیگران و دچار دو بازتاب از مبهوت‌شدگی باشی؛ خودت و آن‌ها. ثانیه به ثانیه خودت را برای خودت تحلیل می‌کنی و احیاناً از نگاه دیگران هم.

اینکه آدم هر روز یک اتم به خودش نزدیک‌تر شود کم از شناخت دنیا ندارد؛ کشف جزیره‌ها و قاره‌های درون، سیاه‌چاله‌ها و قله‌ها، غارها و راه‌های مال‌رو یا هموار و گسترده، ...

دشت‌هایی چه فراخ،

کوه‌هایی چه بلند!

حالا چرا عکس‌ها را وسط‌چین نمی‌کند ذلیل‌مرده؟!

اهععععععععع!

یادم نبود قالب وبلاگم سرخود این شکلی شده!

یک قدم آن‌ور خط

نه دیگر، قرار نشد ریش بگذارید! مخصوصاً تو آقای تننت!

Image result for the good omens

این سریال Good Omens خیلی جذاب و گوگوری مگوری است؛ با آن اسرافیل و شیطان بانمکش که، طی چند هزار سال، برای هم اهمیت قائل می‌شوند ـ و البته که به‌زبان آن را انکار می‌کنند؛ مثلاً آنجا که شیطان، برای نجان جان اسرافیل، رفته بود به کلیسایی قدیمی و نمی توانست روی زمین مقدس آن مثل آدم قدم بردارد و مدام، مثل کسانی که روی آتش راه می‌روند، ورجه‌ورجه می‌کرد!

Image result for the good omens

کراولی با آن چشم‌های طلایی ترسناکش، مدل حرف‌زدنش که شکل دهانش را یک‌طوری می‌کند، و از همه بامزه‌تر، خالکوبی کنار گوش راستش و اسرافیل هم با شیفتگی‌اش به غذا و لباس‌های انسان‌ها، همکاری‌های مثلاً مخفیانه‌اش با کراولی، نگاه‌های مستأصل معصومانه‌اش لحظات فانتزی جالبی خلق می‌کنند.

Image result for crowley's tattoo

خالکوبی کراولی

ــ بندیکت کامبربچ هم در نقش خود شیطان بازی می‌کند (گویا فقط اپیسود آخر) امیدوارم دیدنی باشد! حالا فرقش با کراولی چیست، خودشان می‌دانند! شاید همان‌طور که اسرافیل مأمور بارگاه الهی است، کراولی هم مهم‌ترین واسطة شیطان در امور دنیا باشد!

نوای دلنشین امروز

ای جانم! ای جانم!

آلبوم بالة شهرزاد کامکارها فوق‌العاده است!

Image result for ‫باله شهرزاد‬‎

«افسانة پارسی‌«اش یک ماچ گندة خاص دارد؛ با اینکه ریتمش تکراری است؛ از آن تکرارهای ایرانی اصیل و کامکاری دارد و حتی آن تکنوازی کمانچه‌اش چند ثانیه‌ای مرا می‌برد به دل آلبوم شب، سکوت، کویر. با این حال، حرف خودش را دارد؛ بهتر است بگویم افسانة شیرین شنیدنی خودش را.«والس شهرزاد» هم عالی و رؤیایی است. یک تراک هم دارد به اسم «بولرو»! چقدر آشناست!

در اندرون من خسته‌دل

آخخخخخخخخخ  سرصبحی،  یک کانال پیدا کرده‌ام باقلوا! تقریباً به‌تمامی مخصوص حالات خودم!

مراقب زایش «عدم» باشیم

چیزهایی را «به عدم سپرده‌ایم» اما نیست‌ونابود نشده‌اند!

«عدم» شاید به‌معنای «نابوده» نباشد؛ دست‌کم واقعاً. ببینید، اگر «نباشد» که دیگر اسم ندارد؛ نامش «عدم» نیست، بی‌نام است. هویت ندارد؛‌ آن هم هویتی چندین‌هزارساله. وقتی می‌گوییم چیزی را به عدم سپرده‌ایم؛ از سرِ مجاز، آن را محو و نابود کرده‌ایم، فقط از پیش چشمان خودمان دورش کرده‌ایم. روانة‌عدم‌شدنش فقط «میل» به نابودی کرده؛ هرچقدر هم به آن نزدیک شود، به‌واقع، نابود نمی‌شود. آن چیز، در دورترین حالت هم، دارد جایی یک گوشة دنیا به «بودن» جسورانه‌اش ادامه می‌دهد؛ می‌خواهد لابه‌لای مولکول‌های کهکشانی دور باشد یا حتی زیر دماغ خودمان. بله، گاهی ما آن‌چنان مقهور دورشدن از چیزی هستیم که فقط رهایش می‌کنیم؛ از دستمان می‌افتد کنار پایمان و ممکن است تا مدت‌ها لخ‌لخ‌کنان کنارمان بیاید.

اصلاً خودِ «عدم» گلخانه‌ای است که بذر هر بوده و باشنده‌ای در تاریخ دنیا را در خود پرورش می‌دهد. مگر نه اینکه گفته‌اند دنیا از «کتم عدم» بیرون آمده؟

«عدم» شوخی بامزه‌ای بود که، از خیلی وقت پیش، شاید برای دلخوشیمان و یا شاید هم از سر ناچاری، جدی‌اش گرفتیم.

هر چیزی که از عدم بیرون بیاید وارد محدودة بودنِ ناگزیر و بی‌بازگشت می‌شود و برخلاف این مجاز و استعارة کهنسال، نابودی ندارد!

صبح تابستانی خنکی که رنگ آسفالت خیابان، از پشت پنجره، فریب زیبای باران نیمه‌شب دارد

گویا همان «دوری و احترام» بس بود.

توی آینه، وقتی ماسک صبحگاه صورتم را می‌شستم، جویده‌جویده در دلم می‌گفتم: آخر تو فلانی هستی؟ بهمانی هستی؟ پس چرا در جوابم می‌گویی خواستی مثل آن‌ها باشی ـ که دوستان صمیمی‌ات هستند؟ صرف اینکه همدیگر را می‌فهمید دلیل تقلید نمی‌شود. آن‌ها، دست‌کم از یک رو، مثل تو نیستند؛ سرِخر ندارند. تو، با این سرِخرهایت که در طول زندگیت علم کرده‌ای و موظفی بهشان جواب پس بدهی، چرا گاهی هوا برت می‌دارد که می‌توانی مثل فلانی و بهمانی عمل کنی؟ تو هنوز هم باید به گذشته‌ات، حالت، و بخشی از آینده‌ات پاسخ بعضی عملکردهایت را بدهی؛ به مسئولیت‌هایت و بعضی نقش‌هایت هم همین‌طور. تو هنوز در سایة «گذشته»ات هستی؛ باقی موارد بماند. گذشته‌ات بدجور تو را «تربیت» کرده و با هربار گریزت، لگدی به ماتحتت زده و گوشة میدان پرتابت کرده؛ مِیدانی که توقع دارد مثل اسب عصاری، آن چوب ناساز متصل به مرکز گذشته  را مدام بچرخانی.

این را بدان، خودِ واقعی‌ات را با محدودیت‌هایش ببین. خواسته‌هایت را بشناس و با توان واقعی‌ات و تبعات هر پاآن‌سونهادن از خط بسنج. همة این‌های مربوط به خودت را از آن سرِخرها مجزا کن ولی فراموششان نکن. در کنار محدودیت‌هات، برساختة منقایی از خودت بیرون بکش و عجله هم نکن؛ ذره ذره بنایش کن و سر حوصله، هرسش کن و از نو بساز.

دقت کن!


آهنگ روز: «می‌خواهمت»، آواز: مهرشاد حاجیلو، آهنگساز: مهیار علیزاده، شعر: علیرضا کلیایی

تو روان به خواب شهری، من از این خیالْ ترسان

مگریز از خیالم، مگریز رومگردان

+ «در انتظار باران»؛ کیهان کلهر و بروکلین رایدر

این هم، شاید[1] ، تفأل تقریباً هم‌زمان، از نینوچکا:

بس کن و چون ماهیان
باش خموش اَندر آب..

..مولانا.

[1]. لااقل مدتی؛ تا تحلیل‌هایت درست از آب دربیایند.

دیوانه‌ای گرد شهر

دست‌کم طی یکی‌ـ دو سال، از راه بسیار دوری می‌رفتم کتاب‌خانة فلان شعبة فلان دانشگاه تا کتاب امانت بگیرم. حدود یک سال آن کتاب‌خانه درست روبه‌روی محل سکونتم بود ولی بعدش که دور شدیم و حتی بعد‌تر، همان یک‌ـ دو سال مذکور، که خیلی دورتر شدیم، من همچنان این سنت را مکرر می‌کردم.

یک‌وقت‌هایی یادم می‌آید که چه مسافتی را طی می‌کردم، از غرب تهران به شمال‌شرق آن. اصلاً نمی‌دانم چطور باید پاسخ خودم را بدهم! هیچ درک نمی‌کنم آن «خود»ی را که چنین کاری می‌کرد! فاصله‌ای که امروز هم حاضر نیستم آن را طی کنم.

چرا من از عرض خیابان رد نمی‌شدم و با ورود به منطقه‌ای دیگر، در کتاب‌خانه‌های آنجا عضو نمی‌شدم یا لااقل قفسه‌هایشان را نگاه می‌کردم و بعد تصمیم می‌گرفتم که عضو شوم یا همان روند غیرعقلانی سابق را ادامه بدهم؟ چرا دست‌کم به‌صرافت نیفتاده بودم کتاب‌خانه‌هایی را، که الآن عضوشان هستم، پیدا کنم و از آن‌ها استفاده کنم؟ مورد اول را حتی می‌شد پیاده هم سر زد!

بعد، چه مسافتی را هم طی می‌کردم برای این کار دور از منطق! برای همین، نمی‌توانم احوال آن روزهای خودم را،‌ بابت این کارم، درک کنم! لعنتی، به‌حد دیوانه‌کننده‌ای خنده‌دار و شاخ-سبز-کننده است! این چه کاری بود آخر؟

هااا کم‌کم دارد چیزکی یادم می‌آید؛ شاید قضیة یک تیر و دو نشان بود. چون نزدیک محل کار پدرم بود و به این ترتیب، می‌توانستم نیم‌ساعتی هم او را ببینم. همین بود؟

کلاً آدمیزاد، اگر کمی فکر کند، به یک جاهایی می‌رسد!

پوززنی

در پاسخ به متلک پیشین اژدها، نسخة پیشرفته‌تر مشابه لینگوفلان را مرور می‌کنم.

اژدها هم به‌رضایت، سر تکان می‌دهد و با دمش قر می‌دهد.

از پیاده‌روی‌ها

دی شیخ با ام‌پی‌تری همی‌گشت گرد شهر

نه از دیو و دد ملول بود و نه انسانش آرزو

پیاده: خانه تا جهان‌شهر، کتاب‌خانة اصلی و بین مقصد اول و دوم چند داروخانه را هم گشتم و کلی دارو گرفتم؛ شگفت‌داروهایی!

از چهارراه بعد کتاب‌خانه هم تاکسی گرفتم چون دیگر خیییلی نور خورشید خیره شده بود.

دوست‌داشتنی من

وُرد عزیزم،

تو چقدر خوبی!

در خوبی تو همان بس که هروقت عشقم کشید/ نکشید، واژه‌ها را در تو می‌جورم و تغییراتم را به شکل اول برمی‌گردانم. گرچه همیشه به گزینة «سرچت» اعتمادی نیست؛ دوستت دارم و به لطایف‌الحیل، راه خودم را پیدا می‌کنم.