قله‌های یخی معبد و هری ادریسی

ــ هفتة پیش، وسط خیابان میخکوب شدیم!

بستنی‌فروشی محبوبمان، نور چشممان، از محلی که کشفش کرده بودیم رفته بود! در واقع، آن‌قدر به این معبد مقدس سر نزده بودیم که لابد از این زائران ناسپاسش خشمگین شد و خواست تنبیهمان کند. البته گویا بخت یارمان بوده و با اولین پرسش، مکان حدودی جدیدش را پیدا کردیم. الآن دیگر آدرس دقیقش را دارم و باید یک‌بار سر بزنیم ببینیم ماجرا از چه قرار است.

ــ قرار است رمان ایرانی حجیمی بخوانم و امیدوارم از آن لذت ببرم. امروز هم که رفتم کتاب‌خانه تا این کتاب سرد پرورق سنگین [1] را پس بدهم، چند کتاب دوست‌داشتنی لاغر یافتم و خودم را خفه کردم.

[1]. سنگین، به این دلیل که وقتی می‌خوانمش، انگار روی ذهن و قلبم سنگینی می‌کند. اولین‌بار که اسمش را دیدم، خیلی ذوق و شوق داشتم حتماً بخوانمش. اما طوری کند پیش می‌رود که، بعد از مدتی طولااانی، تازه به نصفش رسیده بودم که پسش دادم. قصد دارم دوباره امانت بگیرمش و هرطور شده تمامش کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد