اردیبهشت 86

« خردمندی نیابی شادمانه »

 « باغ سبز عشق کو بی منتهاست

جز غم و شادی ،

 در او بس میوه هاست »

حضرت مولانا

برای دوست عزیزی که به تازگی از همراهی ناگزیر ، ولی شیرین دو یار ازلی و ابدی ، غم و شادی ، بسی زیبا و شایسته یاد کرده است :

 دیدار سرنوشت ساز مولانا و شمس تبریزی

« ... اما آن روز ، که با همه خرسندی و بی خیالی ، از راه بازار به خانه باز می گشت ، عابری ناشناس با هیئت و کسوتی که یادآور احوال تاجران خسارت دیده بازار به نظر می رسید ، ناگهان از میان جمعیت اطراف پیش آمد . گستاخ وار عنان فقیه و مدرس پر مهابت و غرور شهر ( مولانا ) را گرفت . در چشم های او که هیچ یک از مریدان و شاگردان جرأت نکرده بود شعاع نافذ و سوزان آن ها را تحمل کند ، خیره شد و طنین صدای او سقف بازار را به صدا درآورد . ... »

آها ! و یک سؤال . سؤالی که تنها می توانست از شعله بی پروای وجود شمس زبانه بکشد و تندبادی از ژرفنای جان مولانا پاسخ گوی آن باشد :

« ـ محمد (ص) برتر بود یا بایزید بسطام* ؟

 ـ محمد (ص) سر حلقه انبیاست . بایزید بسطام را با او چه نسبت ؟ »

شمس که هنوز در جوش و خروش بود بانگ بر داشت که :

ـ چرا محمد (ص) گفت سبحانک ماعرفناک و بایزید سبحانی ما اعظم شأنی** ؟

مولانا ! حال چه بگوید ؟ چگونه ، در میان آن همه چشم ، آن همه شور و غلیان را پاسخ دهد ؟ پاسخی درخور ....

پوشیده نیست که بایزید عارف صاحب نامی بود و مولانا نمی توانست به آسانی سخن چنین کسی را رد کند . هم به خوبی می دانست که سخن او با آن چه پیامبر (ص) فرمود ، هر دو از یک سرچشمه سیراب می شوند . منتها دو بشر ، با دو درجه شناخت بسیار متفاوت ، خدای خود را به نهایت بزرگی یاد کرده است .

...

پس از لحظه ای تأمل ، پاسخ داد :

ـ ظرف شناخت بایزید از حق تعالی بسیار کوچک بود . با جرعه ای از کرشمه الهی ، پر شد و لبریز گشت . از آن رو چنین دعوی کرد ... اما انتهای سبوی جان محمد (ص) را کسی ندید . از آن تا در آن می عشق و معرفت می ریختند ، پر نمی شد . بدان گفت :

 خدایا !

نشناختیمت، آن چنان که سزا بود شناختنت را

و

بندگی نکردیم تو را

آن گونه که بایسته بود بندگی کردت را !

مولا جلال الدین بلخی ، چون غزالی از دام شکارگر هوشمند خود گریخت اما به اراده خود در چاه عشق شمس فرو شد !

ـ بخش هایی که در « » آمده ، نقل مستقیم از کتاب دلنشین « پله پله تا ملاقات خدا » ست ، اثر جاودانه مرحوم دکتر عبدالحسین زرین کوب . کتابی درباره زندگی، اندیشه و سلوک مولانا . 

باقی بخش ها ، برداشت آزاد از سطرهای همین کتاب .

* بایزید بسطامی عارف مشهور قرن سوم هجری است . جد او سروشان زرتشتی بود و اسلام آورد . اهل بسطام و درگذشته به سال ۲۶۱ هجری . در همان خانقاه خودش مدفون گشت . ( توضیحات منطق الطیرعطار ، به اهتمام صادق گوهرین )

** این سخن بایزید به معنای حمد و ستایش خود است « حمد و ستایش مراست و چه والاست شأن و مقام من ! » آن چنان که خداست !

و سخن محمد (ص) که در حق خدای خود چنان گفت که « ما عرفناک حق معرفتک و ما عبدناک حق عبادتک » . به معنای آن اشاره شد .

ـ عنوان این پست ، مصراعی از شهید بلخی است . 



عناصر مشترک در آثار ایزابل آلنده (۱)

« ... مهم ترین مسائل ِ زندگی یک نفر ، در غرفه های پنهان قلبش رُخ می دهد که نمی توان آن ها را در این زندگی نامه ها گنجاند .

فکر می کنم مهم ترین حاصل عمر من ، نه نوشته هایم ؛ که عشق من است به خانواده ام . ولی این عشق برای روزنامه نگارها و فرهنگ نویس ها جذابیتی ندارد.» (1)

در مورد ایزابل آلنده (2) پیش از این هم نوشتم . الآن می خوام به چند نکته خاص اشاره کنم که در آثار او وجود داره. بهانه این کار هم مجموعه «داستان های اوا لونا» هست که این روزا مشغول مطالعه ش هستم . از این نکات می شه به عنوان عناصر مشترک آثار او یاد کرد که در هر اثر ، به صورتی جلوه می کنن .

۱_ زنان داستان گو

معمولاً در نوشته های ایزابل ، این زنان نقش محوری دارند . «خانه ارواح » با یادداشتهای ساده یک دختر کوچک _ کلارا _در دفتر مشقش آغاز می شه و با باز خوانی همون نوشته ها توسط آلبا _ نوه دختری ش _ به پایان می رسه . کلارا از قدرت فوق العاده ای برخورداره . اون می تونه با ارواح ارتباط برقرار کنه و از حوادث در پیش رو ، خبر بده . به دلیل نظام مردسالاری حاکم بر جامعه ، نمی تونه از سوی همسرش عشقی بی شائبه و لطیف رو دریافت کنه ؛ بنابراین تصمیم به سکوت می گیره و از جهتی کم کم از یاد میره .

آلبا در سال های بعد دست نوشته های کلارا رو پیدا می کنه و با خوندن اون ها به تاریخ فراموش شده خانواده و سرزمینش پی می بره . خانواده کلارا ، با وسعت و عظمتی که در رمان ایزابل پیدا می کنه ، می تونه استعاره ای از تمام مردم شیلی و امریکای لاتین باشه که در سال های استبداد و زور ، تاریخ و حقیقت زندگی شون سانسور شد . همسر کلارا هم دقیقاً نمونه بارزی از ارباب ها و نظام زورگوی حاکم بر اون روزگار هست .

کلارا با نوشتن ، از فراموشی و رواج دروغ جلوگیری می کنه . بعدها در شرایطی سخت تر و تحمل ناپذیرتر ، ضمیرش به کمک آلبا میره ؛ کلارا به او یادآوری می کنه که در ذهنش بنویسه تا بتونه شکنجه های زندان رو تاب بیاره ، تا از فراموش شدن و اضمحلال خودش جلوگیری کنه و این روزهای سخت رو از یاد نبره . روزهایی که تنها او درگیرشون نبوده . روزهایی که بسیاری از مردمش پشت سر گذاشتن .  ...

در رمان جذاب « اوالونا »، این نقش بر عهده اوا گذاشته می شه . او جنبه های دیگه ای از گذار یک ملت از مرحله ای به مرحله دیگر رو برامون بازگو می کنه . این جا دیگه با زندگی اربابی و ساختمان های مجلل و ... رو به رو نیستیم . ماجرا از خانه یه پزشک پیر آغاز می شه که در اون ، کتاب های بسیار زیاد پزشک ، دنیای کوچک اوا رو از ابتدای کودکی به دنیای بی انتهای افسانه ها و حقایق گوشه گوشه دنیا پیوند میدن. اوا هر چه رو که به یاد داره و هر چه رو که از مادرش شنیده و به پیش از تولدش مربوط می شه ، روایت می کنه . البته یه سیر روایت دیگه هم وجود داره که به ظاهر به دنیای اوا مربوط نمی شه . این داستان از دهکده ای کوچک در اتریش آغاز می شه و به یک کولونی بسته ، در میان کوه های شیلی پیوند می خوره . مردم این روستای کوچک هم مثل قهرمان این بخش از داستان _ رولف کارله _ از مهاجران آلمانی زبان ِ شمال اروپا بودند که از همون ابتدای ورود به این سرزمین ، با ایجاد یک کولونی ، سعی کردند آداب و رسوم ، فرهنگ و حتی نوع زندگی گذشته خودشون رو حفظ کنند و موفق هم شدند . به طوری که اگه کسی رو با چشم بسته به اون روستا ببرند و اون جا چشمانش رو باز کنند ، فکر می کنه به شمال اروپا اومده! اما رولف پس از ورود به این جامعه کوچک ، به طور اتفاقی با حوادث بیرون اون ارتباط پیدا می کنه و نمی تونه از کنار اون همه حادثه که مث یه سیل ِ مخرب ، در لحظه ای مسیر زندگی دسته بزرگی از انسان ها رو عوض می کنه ، بی تفاوت بگذره . او یه دوربین فیلمبرداری روی دوشش می ذاره و با دفترچه یادداشتش میون چریک ها میره. مث اونا زندگی می کنه تا بتونه دلیل مبارزاتشون ، انگیزه و هدفشون رو درک کنه . او بدون این که بخواد ، به یه گزارشگر موفق تلویزیونی تبدیل می شه ؛ اما مدارکی که به صورت فیلم و گزارش تهیه کرده ، علیه دوستان چریکش هست . به همین دلیل اونا رو از دسترس مقامات دور  می کنه و در مسیر کمک به دوستانش هست که زندگی او و  اوا به هم پیوند می خوره . در واقع راوی تمام حوادثی که از ابتدای زندگی بر رولف گذشته ، اوا هست! این خاطرات و شنیده ها رو خود رولف برای اوا بازگو کرده و در ذهن اوا صیقل خورده و ...... شاید بخشی از اونا هم برساخته ذهن خود اوا باشن ! چیزی که مسلمه اینه که حقایق ، انکار ناپذیرند و اگه متعلق به زندگی رولف نباشن ، به خیلی های دیگه تعلق دارن . مهم اینه که اتفاق افتادن .

اوا هم یک زن معمولی نیست . او عنصر مهم داستان های ایزابل هست ؛ پس باید توانایی های خاص داشته باشه ، مث ساختن یه زندگی پر فراز و نشیب برای شخصی همچون رولف .

راوی رمان « پائولا » و قهرمان بلا منازع اون ، خود ایزابل هست . او در این کتاب خودش رو و خانواده و ملتش رو برای دخترش پائولا روایت می کنه . پائولا ی عزیز او در 1990 به کما رفت و در 1991 درگذشت . ایزابل در این یک سال که بر بالین دخترش بود ، زندگی خود را برای او روایت کرد و سه سال بعد آن ها را به صورت کتابی منتشر کرد که نام دخترش را بر خود داشت .

« در پائولا اولین بار بود که خاطرات می نوشتم . در خاطرات ، از آدم انتظار دارند حقیقت را بگوید . ناپدری و مادرم در تمام صفحات این کتاب اعتراض داشتند ؛ چون آن چه من از کودکی و زندگی ام در ذهن داشتم ، کاملاً با ان چه آن ها دیده بودند تفاوت داشت . من نقاط برجسته ، احساسات و شبکه ای نامرئی را می دیدم که این نقاط را به هم متصل  می کرد . این هم شکل دیگری از حقیقت است . » (3)

با این که رمان « از عشق و سایه ها » توسط دانای کل روایت می شه ؛ راوی حقیقی اون هم یک زن هست . ایرنه ، عکاس و خبرنگار مجله ای برای زنان که یادآور خود ایزابل در سال های جوانی ش هست . زمانی که خود او چنین شغلی داشت . صحنه ای دهشت آور در این رمان وجود داره که بد نیست بهش اشاره بشه . ایرنه با همکارش فرانسیسکو ، پنهانی به یک معدن متروکه میرن که پرده از حقیقتی دردآور بردارند . طبق ادعای چریک ها و اعترافات مدهوشانه یه نظامی ، گروهی از مردم به صورت دسته جمعی در اون معدن دفن شدند . ایرنه و فرانسیسکو موفق می شن که از اجساد و محل ، عکس تهیه کنند و این عکس ها از طریق پسر دایی ایرنه _ که خودش هم نظامی بود _ بین افسران ارتش پخش می شه . دولت برای جلوگیری از روی دادن آشوب و شورش بین نظامیان ، گروهی از اونا از جمله پسر دایی ایرنه رو ، به جرمی واهی ، تیر بارون می کنه و دستور به انفجار و انهدام معدن میده تا مدرکی برای بعد باقی نمونه . ایرنه و فرانسیسکو از شیلی به اسپانیا می گریزند و مسئولیت روایتگری ایرنه از همین جا اغاز می شه ؛ از نقطه ای که با وطنش شیلی خداحافظی می کنه و قول میده تا یاد و خاطره مبارزان و قهرمانان اون رو زنده نگه داره .

جالب این جاست که ایزابل در کتاب « پائولا » تعریف می کنه :

مدتی پس از انتشار « از عشق و سایه ها » اتفاقی به یه کشیش برخورد  می کنه . اون کشیش از ایزابل می پرسه که ایا حادثه معدن متروکه رو از جایی شنیده و در رمانش نقل کرده بود ؟ ایزابل هم توضیح میده که همه رو از ذهن خودش بیرون کشیده بوده . بعد از اون کشیش بهش میگه : « این ماجرا عیناً و در همون سال ها اتفاق افتاده و یکی از کسایی که به اون معدن رفته و اجساد قربانی ها رو از نزدیک دیده ، خود من بودم ! » ... و ایزابل به ما میگه که نمی دونسته چطور برای اون کشیش ، در مورد نیروهای نامرئی که بعضی مطالب رو به ذهنش القاء می کنن، توضیح بده !

1_ ماهنامه فرهنگی هنری کامیاب ؛ ش 1 ، اسفند 80 ؛ ص 8 .

2_ تلفظ صحیح آن ایزابل آیــِــنده است . اما بین ما به این صورت ( آلنده ) جا افتاده .

3_ منبع پیشین ؛ ص 17 .


عناصر مشترک در آثار ایزابل آلنده (۲)

2_مردانی که رفتارها و تمایلاتی متفاوت با جنسیت خود دارند 

دختر خانواده در « خانه ارواح » ، در عشق و سپس در ازدواج با چالش های زیادی مواجه می شه . دلداده بلانکا ، مردی از تبار رعایاست و با برخوردها و تدابیر سرسختانه ارباب ، این دو به وصال هم نمی رسند . همسر به ظاهر نجیب زاده ای که ارباب برای بلانکا انتخاب می کنه ، اصلاً به او توجهی نداره و در آتلیه ممنوع الورود خودش ، سرگرم تهیه عکس های غیر معمول می شه . برخی از اعمال این مرد نامتعادل ، درست مانند کارهایی هست که ایزابل گاه در خاطرات خودش از اطرافیان نقل می کنه ؛ منتها این جا با ابعادی بزرگتر و رنگ و لعابی چشمگیرتر رو به رو هستیم.

به طور کلی از اون جایی که مایه اصلی آثار ایزابل آلنده ، واقعیت هست ؛ چنین شباهت ها و کاربردهایی در نوشته های او زیاد به چشم می خورند . اما به فراخور حال ، تأثیر و غلظتشون و همچنین دامنه حضورشون در زندگی شخصیت های داستان ، با اون چه در اصل بوده تفاوت هایی پیدا می کنه .

ماریو ؛ آرایشگری که در داستان « از عشق و سایه ها » در فرار مبارزان داستان نقشی اساسی داره ، نمونه دیگه ای از این مردان هست . مشتریان او عموماً زنان اشراف هستند و ماریو با ذوق و ظرافت فراوانی که داره ، تونسته به ظاهر میان اونها جاییگاهی برای خودش پیدا کنه .

فرد بعدی ملسیو هست در رمان جذاب « اوا لونا ». ابتدا با لباس مبدل و در هیأت زنان ، در کاباره ها به آوازخوانی مشغول می شه . اما بعد ، در زندگی درونی و بیرونی خودش تغییر چهره ای اساسی به وجود میاره ! ملسیو می تونه همون ماریو باشه که این جا مورد توجه و پرداخت ویژه نویسنده قرار گرفته . بنابراین    می تونه با شخصیت اول داستان درد دل کنه و از رنج های درونی و علل ریشه ای این تغییر حرف بزنه .

نیمی از شخصیت های ظاهراً عجیب و غریب در داستان های ایزابل ، آیینه تمام نمای صفات دوست داشتنی انسانی هستند که قربانی دیکتاتوری و ظلم های پی در پی نیروی حاکمه شدند .

3_ دیکتاتورها 

خودشون رو در قالب حاکم نظام ، ارباب و همسر نشون میدن . روحیه بسیار متفاوت و غیر قابل لمسی دارند . تنها به یه نقطه کوچک خیره می شن که کمترین ارزش انسانی رو داره ، اون رو برای خود در اوج قرار میدن و برای رسیدن بهش حاضرند خیلی چیزها رو زیر پا بگذارند . ارتباط برقرار کردن باهاشون بسیار سخت و می شه گفت ناممکنه . حتی وقتی در رمان « از عشق و سایه ها » ، مادر ِ ایرنه رو با چنین مشخصاتی می بینیم ، نمی تونیم خودمون رو راضی کنیم به صرف زن بودنش هم که شده ، اندک امتیاز و حقی رو برای رفتارهاش قائل بشیم .

4_صاحبان محله های بدنام ؛ افراد با نفوذ 

لاسینیورا ی « اوا لونا »و ترانسیتوی « خانه ارواح » ، قابل اشاره ترین این افرادند . خوش فکر و بسیار محتاطند و در حرفه خودشون صاحب اعتبار بالایی هستند . به همین دلیل طرف حساب افراد مهم دولتی و نجیب زاده ها محسوب می شن ! چنین هست که تلویحاً گفته می شه فساد در این طبقات بیداد می کنه ! سوی دیگه ارتباط این خانم ها با افراد مهم کشور ، برخوردار شدنشون از اطلاعات محرمانه و نفوذی هست که پنهانی در راه انقلاب و برانداختن همون افراد مهم مصرف می شه .

5_مبارز / عاشق

این افراد معمولاً نمونه کمالند . رولف کارله در « اوا لونا »، پدرو ترسه رو گارسیا در « خانه ارواح » ، فرانسیسکو لئال ِ « از عشق و سایه ها »، ... این ها افرادی انقلابی اند که فکر کردن به اهداف بزرگ و جمعی ، کمتر تونسته جنبه عاطفی وجودشون رو خدشه دار کنه . بنابراین عشاق موفقی هم محسوب می شن . نمونه های کوچک تر و ضعیف تر از اونا هم گاه به چشم می خورند ؛ مث هوبرتو نارانخو که فکر می کنه عاشق اوا ست ، اما پیوستن به گروه چریک ها تأثیر بسیار زیادی بر او می گذاره و نمی تونه به هر دو جنبه زندگیش بپردازه .

جالب این جاست که این سکه دورویه ، گاه به نام دیکتاتور داستان هم زده  می شه ! در چنین مواقعی دیگه نمی شه از کمال انسانی سخن گفت . تنها  می شه به جرقه ای اشاره کرد که در زندگی تاریک این افراد زده می شه و بدون این که پا بگیره و به شعله ای دائمی بدل بشه ، بی هیچ تأثیر مثبتی خاموش  می شه .

6_اهمیت دادن به سرخپوستها و بومیان

سخن گفتن از رنج های خاموش و روح بزرگ اقوام ، گاه به صورت مجزا و گاه در کنار هم ، همچون یک سایه داستان های ایزابل رو تعقیب می کنه . چون این افراد با تمام ویژگی ها و سرنوشتی که براشون ذکر می شه ، سالهای سال هست که در کشور ایزابل و کشورهای همسایه ش حضور دارند و گریز از اونها ناممکن و بی معنیه . حتماً گستردگی دامنه تخیل و حس داستان گویی این زن هم می تونه هدیه و میراثی از سوی اون ها باشه .

...

« و شهرزاد همان گونه که داستان می گفت ، چشمش به نخستین پرتوهای سحرگاهی افتاد و از سر احتیاط لب از سخن فرو بست . »

( داستان های اوا لونا ؛ ایزابل آلنده ؛ ترجمه علی آذرنگ ؛ انتشارات کاروان )


من و ترس ؟!

دوست عزیزمون مهتابی منو به نوشتن از ترسهام دعوت کرده . راستش ، وقتی سنم کمتر بود ، راحت تر می تونستم موارد ترس انگیز زندگی مو بشناسم و ببینم . اما حالا حس می کنم اونا در لایه های ابهام بیشتری پیچیده شدن ؛ به طوری که گاهی از وجودشون آگاهی هم ندارم .

به هر صورت چیزایی که در کل زندگی م مایه های پررنگ تری از ترس رو در من ایجاد می کردن و الآن یادم میان ، اینا هستن :

_ سایه های پشت سرم ؛ چیزایی که در بچگی فکر می کردم ممکنه از فرصت استفاده کنن و از دل سکوت تاریکی بیان بیرون ، بهم نزدیک بشن و قبل از این که من بتونم ببینمشون ، بر من غالب بشن . بیشتر اوقات هم عبارت بودن از : روح ، جن ، اسکلت خون آلود ( این مال یه فیلمه که برام تعریف کرده بودن _ خدا بگم چیکارشون کنه ! ) ...

_ داستان ها و فیلم های ترسناک . البته اگه قرار بود کسی تعریفشون کنه ، گوش میدادم . ولی امان از اون لحظه هایی که تنها می شدم !

_ یه ترس که در واقع برای من یه پیش بینی ناخودآگاه بود . متأسفانه چیزی که ازش واهمه داشتم ، دوبار در طول زندگی م و به طور ناخواسته ، منو با خودش برد .

......

_ چیزایی که توی این روز و روزگار حس وحشت رو به من منتقل می کنن ، معمولاً اون قدر ارزش ندارن که زیاد بهشون فکر کنم یا بازگو بشن . ولی متأسفانه وقتی پیداشون می شه ، ذهنمو بیشتر از روزایی که ترسام بزرگتر بودن ، به خودشون مشغول می کنن . شاید بشه اسم بیشترشون رو همین استرس ها و اضطراب هایی گذاشت که خیلی راحت ، عادت کردیم خودمون برای خودمون به وجود بیاریم .

_ و در نهایت : ( فکر کنم باید اداشو در بیارم ! ) واااااااااای ... من الآن دارم بدجوری از فریبرز می ترسم ! خوب ، وقتی مهتابی تهدیدمون می کنه که اگه ننویسیم با فریبرز طرفیم ، لابد باید یلی باشه برای خودش دیگه !

من فکر می کنم بخش جالب توجه این حرفا ، چیزایی باشه که از بچگیامون می گیم . یا چیزایی که در بعضی هامون به صورت غیرطبیعی و متفاوت از بقیه وجود داره ...